چرند و پرند/از شماره ۱۸ دوره اول روزنامه صور اسرافیل

چرند و پرند از علی‌اکبر دهخدا
از شمارهٔ ۱۸ دورهٔ اول روزنامهٔ صور اسرافیل
پنجشنبه ۲۱ شوال ۱۳۲۵ قمری

از شمارهٔ ۱۸:

ای عالم سروالخفیات! ببینی عملهٔ خلوت بچه میگویند؟ ببینی عملهٔ خلوت چه جور چیزی است؟ ببینی عمل خلوت از جنس ماست؟ یا بسم‌الله بسم‌الله از جنس از ما بهتران است؟ ببینی چه چیزیست؟ اینها را کی میداند؟ جز یکنفر خدا که عالم سروالخفیات است؟ بنده چه دهن دارد که بکارخانهٔ خدا دست ببرد؟ خودش میداند، هر چه بکند. هر کس را بگیرد، هر کس را ببندد، هر کس را ببخشد، هرطور بنده بیافریند، اینها همه کار خودش است، هیچکس حق چون و چرا ندارد، من چه سگی هستم که بتوانم حرفی بزنم، من چه داخل موجودات باشم که بخواهم ایرادی بکارخانهٔ خدا بگیرم، اما من تنها یک حرف دارم، یعنی استغفرالله استغفرالله من می‌گویم خداوند تبارک و تعالی هر جنس مخلوق که ساخت همه را یک طرح و یکنواخت ساخت، مثلا انسان ساخت همه را یکطرح و یکنواخت ساخت، مرغ ساخت همه را یک طرح و یکنواخت ساخت، کبوتر ساخت همه را یک طرح و یکنواخت ساخت، بی‌ادبی میشود دور از جناب همهٔ دوستان شتر ساخت، اسب ساخت، الاغ ساخت همه را باز یک طرح و یک نواخت ساخت یعنی هرچند که بعضی از اینها در قیافه و کوچکی و بزرگی با هم فرق دارند اما باز می‌بینم که اصلا همه یک طرح و یک نواختند، اما ببینی از روی چه حکمت خداوند تبارک و تعالی عملهٔ خلوت را تا بنا و لنگه بلنگه ساخت هان!! اینجاست که آدم در کار خدا حیران می‌شود، اینجاست که آدم نمیداند چه بگوید، اینجاست که چهار دست و پای عقل انسان بی‌ادبی میشود مثل خر در زیر تنهٔ آدم میماند!!!

بله چهار دست و پای عقل انسان مثل خر در زیر تنهٔ آدم میماند، مثلا آدم یکدفعه یک عملهٔ خلوت می‌بیند که دیگر کم میماند هوش از سرش بپرد، طبق صورت مثل ماه، دهن پسته‌ای، دماغ قلمی، قد مثل شاخ شمشاد، چشمها بادامی، ابروها تا بناگوش، گردن مثل شاخهٔ گل، چه دردسر بدهم که بآفتاب میگوید تو در نیا که من در بیام، سن و سال ده، دوازده سیزده یا الله پانزده سال، آدم درینجا ببعضی ملاحظات در صنعت خدا حیران میماند. این یک جور عملهٔ خلوت.

یک دفعه دیگر هم آدم یک عملهٔ خلوت می‌بیند که نزدیک می‌شود زهله‌اش آب بشود، هیکل قوی قد مثل چنار، سینه بپهنای جرز چارسو، بازوها بکلفتی نارون، چشم و ابرو به به به!! سبیل‌ها از بناگوش در رفته، سن سی سی و پنج منتها چهل سال، این هم ای، باز آن محقق که همان بیند اندر ابل، که در خوبرویان چین و چگل، صنعت خدا را بیاره‌ای ملاحظات دیگر تماشا می‌کند.

حالا تا اینجاش باز خوب است، یعنی اگرچه این دو آدم اینقدرها یک طرح و یک نواخت نیستند، اما باز چرا هر چه باشد هردو از جنس انسانند.

اما یک وقت آدم یک جور عملهٔ خلوت می‌بیند که عقل از سرش میپرد، آب بدهنش هی‌خشکد، انگشت بدهن حیران می‌ماند، مثلا چه جور بگویم؟ مثلا آدم دارد می‌رود عشرت آباد یک دفعه چشمش می‌افتد بهزار نفر غلام کشیک‌خانه، پانصد نفر فراش چماق نقره‌ای، بیست نفر شاطر، پنجاه شصت رأس از امراء و رجال و ارکان سواره، که در جلو و عقب یک کالسکه هشت اسبه حرکت می‌کنند، های‌هوی، برید، کورشید، روت را برگردان.

چه خبرست؟ چیست؟ کیست؟ – ببری خان – ببری خان؟ – بله ببری خان، های جانمی ببری خان! عمرمی ببری خان!!

حکماً ببری‌خان یکی از نوه‌های نادر شاه افشارست که می‌خواهد سلطنت موروثی خودش را پس بگیرد؟ بلکه ببری خان یک سردار بزرگیست که تازه از فتح هرات بر گشنه و ملت باو حق داده‌اند که امروز با کوکبهٔ خاقان چین حرکت کند؟ شاید ببری خان یک سفیر باتدبیر ایران است که با کمال مهارت عهدنامه‌ای را که ضامن حیات ایران می‌شود با دول متحابه بسته است و امروزه دولت او را در عوض این خدمت با این شکوه و طنطنه استقبال می‌کند؟ نمی‌شود، امکان ندارد، هر طور هست باید خدمت ایشان رسید، بهر زحمتی که ممکن است باید اقلا یک دفعه جنم آقای ببری خان را دید.

آن وقت آدم باکمال شوق می‌رود بالای یک درخت، یا می‌دود بالای یک بلندی چشمش را می‌دوزد توی کالسکه، حالا آی برادرهای روزبد ندیده آدم در توی کالسکه چه می‌بیند؟ یک جوان خواستم که بگوید حالا آدم توی کالسکه چه می‌بیند؟ ده بگویید ببینم توی کالسکه چی می‌بیند؟ هیچ‌کس نگفت؟

حالا من خودم می‌گویم، یک دفعه آدم چشمش می‌افتد بیک گربهٔ براق با زنجیر و قلادهٔ مرصع، لباسش فاخر، غرق جواهر، جواهرهای ... کیان از سر و دمش آویزان، هو .. حق ... جانش بی‌بلا ... دشمنش فنا ... هو هو هو حق ... قضا بلا دور ..

حالا مردم خواهند گفت یقین دیگر چنتهٔ دخو خالی شده و از ناچاری این چیزها را از خودش اختراع می‌کند! نه، قسم بحوزهٔ درس آقا شیخ ابوالقاسم، قسم بدرد دین آقا سید علی آقا، قسم بمشروطه طلبی قوام‌الملک و امیر بهادر، قسم بدولت خواهی پرنس ارفع‌الدوله، قسم بحقیقت‌گویی و بی‌غرضی جریدهٔ فریدهٔ ندای وطن، قسم بسوسیالیست بودن شاهزادهٔ نصرةالدوله، قسم بفقر عفیف حضرت والا ظل‌السلطان، قسم بحسن نیات انجمن فتوت، لال از دنیا برم، مرک چهار تا فرزندام که بیشتر اهل طهران درک زمان مرحوم مبرور ببری خان را کرده‌اند و همه آن ملاطفت‌ها، آن کارچاق کنیها، آن رعیت نوازیها، آن قدرت و اعتبار و بزرگی و اقتدار را بنظر دارند.

از خود همین آقایان ارباب حقوق بپرسید، برسید، ببینید آیا بیشتر از حقوقی که تحصیل کرده‌اید و امروز «کمیسیون» مالیه کتابچه‌های آنرا جلو خودش گذاشته قلم در دست گرفته نه از خدا شرم و نه از پیغمبر آزرم هی مثل رنک‌کارهای عمارت مسعودیه از بالای صفحه تا پایین صفحه را سیاه می‌کند از صدقهٔ سر مراحم ذره‌پرورانهٔ همین ببری خان و جانشین‌های او بود. با نبود! و آیا غالب حکام ولایات برای کارچاقی خودشان بایستی خدمت بیری‌خان برسند یا خیر؟

بلی پیرمردهای ما که سهل است جوانهای ماهم خوب بخاطرشان می‌آید آن وقتی را که مردم عریضه‌جات خودشان را بگردن ببری خان می‌آویختند و پیش کشی‌ها را بتوسط ایشان می‌فرستادند و دو روز بیشتر نمی‌کشید که اگر مواجب می‌خواستند فرمان می‌رسید، اگر بحکومت میل داشتند حکم صادر می‌شد، اگرمنصب می‌طلبیدند بمقصود می‌رسیدند، به به!! چه شأنی! چه شوکتی! چه قدرتی! چه ابهتی! ای روزگار چه زود می‌گذری! ای ورقها بچه سرعت برمی‌گردید! ای دنیا بچه سهولت وارونه میشوی! درست انگار همین پریروز بود که یکنفر دهاتی بی‌ادب کالسکهٔ ببری‌خان را با انگشت نشان داد و جابجا بمجازات رسید!! واقعاً خوش آن روزها! خوش آن روزگارها!! باری مطلب از دست نرود، اینهم یک جور عملهٔ خلوت بود که بعرض رسید، راستی تا یادم نرفته عرض کنم خبرنگار ما از قـم مینویسد جناب متولی باشی بعد از آنکه بآب رشوه غسل کـرده عازم زیارت قم شدند بمحض ورود چهارهزار نفر سید، آخوند، متولی و کاسب شهر را مسلح کرده خود آقا هم دو شمشیر، چهارتا سپر و هشت تا ششلول دوازده قبضه تفنک بخودشان آویزان کرده هر روز صبح در صحن مقدس یعنی دارالامارهٔ خودشان جلوس فرموده امر میکنند شیپور حاضرباش بزنند، آنوقت چهارهزار قشون مزبور حاضر شده و سرودم آقا و استر آقا را بوسیده، یکدفعه فریاد میکنند «زنده باد قرآن مجید، فنا باد قانون جدید، زنده باد قرآن خدا، فنا باد قانون اروپا» من که سواد درستی ندارم اما بعقل ناقص خودم همچو می‌فهمم که از حرفهای متولی‌باشی همچو برمیآید که این مجلس مطابق قانون جدید اروپاست و کارهای دورهٔ ببری خان بر طبق قرآن خدا، ای مسلمانها اگر اینطورست چرا ساکت نشسته‌اید، چرا غیرت نمیکنید، چرا دست بدست آقای متولی باشی قم و آقا سید علی‌آقای یزدی نمیدهید و دین خدا را احیا نمیکنید، نکند که از مسلمانی سیر شده باشید؟ نکند که از قانون اروپا خوشتان میآید؟ نکند که خیال بدعت گذاشتن در دین دارید؟

اگر اینطورست والله خیر نخواهید دید و بمقصودتان نخواهید رسید، از من گفتن بود و از شما چه عرض کنم.

باری برویم سر مطلب، ببری خان هم یکجور عملهٔ خلوت بود؛ ببری خان هم هر چند از جنس انسان نبود اما چرا با سایر عملهٔ خلوت در خیرخواهی مردم شریک بود، رحم داشت، مروت داشت، بداد مردم میرسید، مواجب و مرسوم میگذراند، بحکومت میفرستاد، بمنصب میرساند وو ... پس باز کمی با سایر عملهٔ خلوت یکنواخت بود.

اما یکجور دیگر عملهٔ خلوت هست که بهیچیک اینها شبیه نیست و در همهٔ صفات جدا و بشخصه جنم مخصوصی است.

لابد میخواهید بدانید که این شخص شخیص کیست و نام مبارکش چیست، اگر اینطورست پس حالا یکهفته صبر کنید که درین نمره جا نیست و خبر با نمرهٔ عقبی است.

***