گروه محکومین (کتاب)/گروه محکومین

گروه محکومین

افسر به سیاح گفت: «این ماشین عجیبی است» و نگاهی تحسین‌آمیز به این ماشین عجیب که چم آن تو دستش بود انداخت. بنظر میآمد که سیاح صرفاً برای رعایت ادب دعوت فرمانده را پذیرفته است. فرمانده از او درخواست کرده بود که در مراسم اعدام سربازی که بواسطهٔ سرپیچی و اهانت به مافوق محکوم شده است حضور یابد. در خود سرزمین محکومین علاقه‌ای که مردم به این اعدام نشان میدادند، در حقیقت، چندان درخور ملاحظه نبود. در این درهٔ کوچک ژرف و پرریگ که از هر سو به سراشیب‌های عریان محدود میشد، غیر از افسر و سیاح، و محکوم که آدمی بود سفیه با پوزهٔ پهن و موهای انبوه وچهره‌ای فرسوده، کس دیگری دیده نمیشد. سربازی نیز در آنجا بود که زنجیر سنگین را در دست داشت. به این زنجیر زنجیرهای کوچکی که به قوزک پا، به مچ دست‌ها و همچنین به گردن محکوم محکم پیچیده شده بود متصل میشد. این زنجیرهای کوچک نیز بوسیلهٔ چندین رشته زنجیر رابط به هم پیوسته بودند. دیگر آنکه حالت محکوم ویرا چنان زبون و رام نشان میداد که هر کسی میپنداشت که میتوان او را در سراشیبهای اطراف رها کرد و هنگام شروع اعدام، زدن سوتی کافی است تا وی مانند سگی به پیش بشتابد.

سیاح به ماشین توجه زیادی نداشت و در پشت سر محکوم، با بی‌اعتنائی تقریباً آشکار، به این سو و آن سو قدم میزد. ضمناً افسر سرگرم آماده کردن وسائل نهائی اعدام بود، گاهی به زیر ماشین که پایهٔ آن عمیقاً به زمین فرو رفته بود میخزید و زمانی برای وارسی قسمتهای فوقانی آن از نردبانی بالا میرفت. البته این کارها را میشد به یک ماشینچی واگذار کرد، ولی افسر خود با کوشش شایانی آنها را انجام میداد، خواه بدان سبب که وی از هواداران شیفتهٔ این ماشین بود و خواه به دلائل گوناگون نمیشد این کارها را به عهدهٔ کس دیگر گذاشت. بالاخره افسر گفت: «حالا همه چیز آماده است!» و از نردبان پائین آمد. بطور خارق‌العاده‌ای فرسوده بود، با دهان تمام باز نفس می‌کشید، و دوتا دستمال ظریف زنانه به زیر یخهٔ نیم تنهٔ خود گذاشته بود. سیاح بر خلاف انتظار افسر، به جای اینکه در بارهٔ ماشین اطلاعاتی بخواهد، گفت: «این لباسها برای جاهای گرمسیر بسیار کلفت است.» افسر گفت: «همینطور است!» و برای شستن دستهای خود که به روغن و چربی آلوده شده بود به طرف تشتی که از پیش آماده کرده بودند رفت: «ولی این لباسها مظهر میهن است، ما نمیخواهیم پیوند با میهنمان را از دست بدهیم.» در حال به گفتهٔ خود افزود: «به این دستگاه نگاه کنید»، و در حالیکه دستهای خودرا با پارچهٔ سفیدی خشک می‌کرد ماشین را نشان میداد. «تاکنون به کاردستی حاجت بود ولی از این ببعد دستگاه خودش تنها کار می‌کند.» سیاح برای تأیید سرش را تکان داد و در پی افسر براه افتاد. افسر برای اینکه به خود دلگرمی بدهد و فکر سیاح را نیز قبلا برای پیش‌آمدهای ناگوار آماده کند گفت: «البته گاهی اتفاق می‌افتد که ماشین عیب می‌کند ولی امیدوارم که امروز از اینگونه پیش‌آمدها نخواهد شد. با وجود این همیشه باید انتظار این جور پیش آمدها را داشت، چون ماشین باید دوازده ساعت پی هم کار کند. ولی اگر عیبی پیش بیاید جزئی خواهد بود و ما فوراً آنرا برطرف خواهیم کرد.»

بالاخره افسر پرسید: «نمیفرمائید بنشینید؟» و از میان توده‌ای از صندلیهای حصیری یک صندلی بیرون کشید و به سیاح تعارف کرد. سیاح نتوانست آنرا رد کند. اینک سیاح بر لب گودالی که به درون آن نگاه تندی کرده بود نشسته است. این گودال عمق زیادی نداشت. در یک طرفش خاکهای بیرون ریخته شده به شکل خاکریزی بر روی هم انباشته شده بود و در طرف دیگر ماشین قرار داشت. افسر گفت: «من نمیدانم که فرمانده طرز کار ماشین را برای شما شرح داده‌است یا نه.» سیاح دستش را تکان ابهام آمیزی داد. افسر از این بهتر چیزی نمیخواست زیرا دیگر می‌توانست در بارهٔ ماشین توضیحات خودرا به سیاح بدهد و گفت: «این ماشین»، و برای تکیه کردن دسته‌ای را در مشت گرفت، «این ماشین را فرمانده سابق ما اختراع کرده است. من از همان اولین آزمایش‌ها با او همکاری کرده‌ام و تا زمان نصب قطعی ماشین در همهٔ کارها شرکت داشته‌ام. با این حال، بی‌تردید، افتخار این اختراع متعلق به خود او تنهاست. شما راجع به فرماندهٔ سابق ما چیزی نشنیدید؟ نه؟ خوب، اگر بگویم که سازمان همهٔ سرزمین محکومین اثر اوست گزاف نگفته‌ام. ما دوستان او، هنگام مرگش میدانستیم که این سازمان چنان کامل و آزموده است که جانشین وی اگر هزار نقشهٔ نو در سر داشته باشد نخواهد توانست، دست کم تا چندین سال دیگر، در نظام پیشین تغییری بدهد. حدس ما درست درآمد و فرمانده جدید ناگزیر شد این سازمان را بپذیرد. حیف که شما فرماندهٔ سابق را نمیشناختید! – ولی...»، افسر درنگی کرد، «من پرحرفی میکنم، ماشین او، آنجا، روبروی شماست. همانطوریکه ملاحظه میکنید این ماشین مرکب از دو قسمت است. برای تشخیص هر یک از این قسمتها به مرور زمان بعضی اصطلاحات تقریباً عامیانه پیدایش یافته است. قسمت زیرین را بستر و قسمت بالا را خالکوب مینامند و اینجا قسمت وسط که بین بستر و خالکوب آویزان است، دارخیش[۱] نامیده میشود.»

سیاح پرسید: «دارخیش؟» وی گفتهٔ افسر را چندان به‌دقت گوش نداده بود، آفتاب در این دره بی‌سایبان باشدت زیاد می‌تابید و به‌دشواری میشد دقت خود را تمرکز داد. در نظر سیاح، افسر با نیم تنهٔ تنگ مخصوص رژه که سر دوشی‌های سنگین داشت و به حمایل و نشان آراسته بود، بیشتر شایستهٔ توجه می‌آمد. افسر برای توضیح کار خود کوشش زیادی بکار میبرد و ضمن صحبت پیچ و مهره‌هائی را در گوشه و کنار ماشین با آچار سفت میکرد. سرباز ظاهراً در همان وضع روحی سیاح قرار داشت. زنجیر محکوم را به دور مچهای خود پیچیده بود، با یکدست به تفنگ خود تکیه کرده سر را به شانه‌های خویش متمایل می‌کرد و به چیزی توجه نداشت. سیاح تعجبی نمیکرد زیرا افسر به فرانسه حرف میزد و بی‌شک سرباز و محکوم هیچ کدامشان این زبان را نمیفهمیدند و همین بر شگفتی حرکات و اطوار محکوم که باوجود این میکوشید توضیحات افسر را دنبال کند بسی می‌افزود. محکوم باسماجت آمیخته به‌سستی، پیوسته نگاههای خود را به طرفی که افسر با انگشت نشان میداد متوجه میکرد و اینک که پرسش سیاح رشتهٔ صحبت افسر را بریده بود محکوم نیز مانند افسر خیره خیره به‌سیاح مینگریست.

افسر گفت: «بله، دارخیش، این نام مناسبی است، سوزنها به همان وضع قرار گرفته‌اند که سیخ‌های یک دارخیش، و این آلت بررویهم مانند دارخیشی عمل میکند، با این تفاوت که سر جای خود ثابت است و کارش نیز بیشتر جنبهٔ هنری دارد. وانگهی همین الان خودتان هم خواهید فهمید. اینجا، روی بستر، محکوم را میخوابانند. – اول من فقط میخواهم برای شما خود ماشین را شرح بدهم، بعد آنرا بکار خواهم انداخت. اینجور شما بهتر میتوانید مرحله‌های مختلف اعدام را دنبال کنید. بعلاوه در خالکوب چرخ بسیار مستعملی هست که موقع کار زیاد خرخر میکند، آنوقت به دشواری میتوان صدای خود را به گوش شما رساند. بدبختانه ما با اشکال زیاد میتوانیم یدکی‌های لازم را بگیریم. – نگاه کنید، همانطوریکه گفتم، این بستر است که سراسر از یک قشر پنبه پوشیده شده است. محکوم، البته لخت، روی این پنبه دمرو دراز میکشد. این تسمه‌ها برای پاها و دستها و گردن محکوم است که محکم اورا مهار میکنند. اینجا، جائی که سر محکوم گذاشته میشود – همانطوریکه به شما گفته‌ام موقع شروع روی محکوم به سمت زمین است – دهان بند کوچک نمدی قرار دارد که به آسانی میتوان طوری میزانش کرد که درست وارد دهان محکوم شود. این دهان بند برای این است که نگذارد محکوم فریاد کند و زبان خودرا گاز بگیرد. البته محکوم باید به‌دهان بند تن دردهد وگرنه تسمه پشت گردنش را خواهد برید.» سیاح خم شده پرسید: «این پنبه است؟» افسر لبخندی زده گفت: «بله، خودتان دست بزنید»، و دست سیاح را گرفته بسمت بستر برد، «این پنبه‌ای است که به طریقهٔ خاصی تهیه شده است و بهمین جهت کمتر میشود فهمید که پنبه است. بعد بشما خواهم گفت که به چه درد میخورد.» حالا دیگر ماشین دقت سیاح را اندکی بخود جلب کرده بود سیاح دستش را برای محافظت چشمها جلوی آفتاب گرفته قسمتهای فوقانی ماشین را نگاه میکرد. دستگاه عظیمی بود. بستر و خالکوب به یک اندازه بودند و به دو صندوق تیره رنگ شباهت داشتند. خالکوب در حدود دو متر بالاتر از بستر قرار گرفته بود. هردوی آنها بوسیلهٔ چهار میلهٔ برنجی که خورشید از روی آنها پرتو خود را به اطراف میافشاند در گوشه‌ها قرار گرفته بودند بین صندوقها، دارخیش به یک بند فولادی آویزان بود.

تاکنون افسر بهیچوجه متوجه بی‌اعتنائی سیاح نشده بود ولی اینک به‌علاقه‌ای که سیاح رفته رفته از خود نشان میداد توجه داشت، بهمین جهت در میانهٔ توضیحات خود درنگی کرد تا سیاح سر فرصت ماشین را ملاحظه کند. محکوم از سیاح تقلید می‌کرد، چون نمیتوانست دست خود را مقابل آفتاب بگیرد باچشمهای نیمه‌باز ببالا می‌نگریست.

سیاح گفت: «و همین که محکوم دراز کشید؟» و روی صندلی به پشت تکیه داده پاها را روی هم انداخت.

افسر کلاهش را کمی بالا زده گفت: «بله»، و دستش را به چهره سوزان خود کشید. «حالا، دقت کنید؛ بستر مانند خالکوب دارای باتری الکتریکی مخصوصی است که آنرا برای خودش مصرف میکند. خالکوب دارخیش را بکار میاندازد. همین که محکوم را بستند بستر به جنبش در می‌آید و از تکانهای خیلی کوتاه ولی تند، میلرزد جهت تکانها در یک آن، هم به بالا و هم به پهلو است. شما لابد در درمانگاهها ماشین‌هائی شبیه این دستگاه دیده‌اید، لیکن در بستر ما همه حر کتها حساب شده است زیرا باید دقیقاً با حرکتهای دارخیش تطبیق کند ولی اجرای حکم فقط با خود دارخیش است.»

سیاح پرسید: «حکم شامل چیست؟» افسر باتعجب گفت: «پس این را هم نمیدانید؟» و لب خود را گزید: «اگر توضیحات من روشن نیست مرا ببخشید، از شما تمنی دارم مرا ببخشید. در سابق معمولا فرمانده خودش توضیح میداد لیکن حالا فرماندهٔ جدید از این وظیفهٔ افتخاری شانه خالی کرده است. ولی در بازدیدی بدین مهمی..» – سیاح خواست مانع تکریم و تعارف افسر شود لذا به‌رسم اعتراض دستهایش را تکان داد. ولی افسر در گفتن این عبارت اصرار میورزید – «در بازدیدی بدان مهمی وقتی آدم فکر می‌کند که او حتی طرز اعدام ما را هم نشناسانده است، این دیگر رسم تازه‌ای است که...» – فحشی تک زبانش بود ولی افسر جلوی خود را گرفت فقط گفت: «من اطلاع نداشته‌ام، تقصیر با من نیست. وانگهی من برای توضیح روش‌های دادگستریمان از هر کس دیگر بیشتر صلاحیت دارم زیرا من اینجا...»، دستش را روی سینه به پشت جیب درونی نیم تنهٔ خود زد – ، «من اینجا تمام نقشه‌های دست نویس فرماندهٔ سابق را دارم.»

سیاح پرسید: «‌نقشه‌های دست نویس خود فرمانده؟» پس او همهٔ هنرها را در خود جمع کرده بود؟ او هم سرباز بود هم دادرس، هم مهندس، هم شیمی‌دان، هم طراح؟»

افسر سرش را حرکت داد و با نگاهی خیره و تحسین‌آمیز گفت: «بله، کاملا!» آنگاه دستهای خود را ورانداز کرد، بنظر او چندان پاک نیامدند که بشود آنها را به نقشه‌ها زد، پای تشت رفت و دوباره دستها را شست، سپس کیف چرمینی از جیب بیرون کشید و گفت: «حکم ما خشونت‌آمیز نیست، دارخیش همان امریه‌ای را که محکوم رعایت نکرده است بر بدن او مینویسد، مثلا بر بدن این محکوم»، – افسر محکوم را نشان داد، – «دارخیش خواهد نوشت، به مافوق خود احترام بگذار!»

سیاح نگاهی دزدیده بمحکوم کرد. هنگامی که افسر با انگشت محکوم را نشان میداد محکوم سرش را پائین انداخت، چنین بنظر می‌آمد که همهٔ نیروی خود را بکار میبرد تا مگر بتواند آنچه را میشنود حدس بزند ولی جنبش‌های لبان باد کرده‌اش که بروی هم فشار می‌آورد بخوبی نشان میداد که او نمیتواند از سخنان افسر چیزی بفهمد. سیاح بسی پرسشها داشت، ولی در حالی که به محکوم نگاه میکرد، فقط پرسید: «این آدم کیفر خودش را میداند؟» افسر گفت: «نه» و خواست در حال دنبالهٔ توضیحات خود را بگیرد، ولی سیاح تو حرفش دوید: «او حتی از کیفری که برایش تعیین کرده‌اند خبر ندارد؟» افسر دوباره گفت: «نه»، لحظه‌ای درنگ کرد، گوئی منتظر بود که سیاح علت پرسش خود را توضیح دهد. سپس گفت: «چه فایده دارد که از کیفرش او را آگاه کنند، وقتی متن حکم به روی بدنش کوبیده شد کیفر خود را بخوبی خواهد دانست.» سیاح قصد نداشت در این خصوص چیزی بگوید ولی حس میکرد که محکوم نگاه خودرا بطرز خاصی به او دوخته است و گوئی این نگاه از او میپرسد که آیا وی میتواند روشی را که برایش شرح میدهند تأیید کند؟ بهمین جهت سیاح که تازه راحت به پشتی صندلی تکیه داده بود دوباره بجلو خم شد و این سؤال تازه را کرد: «لااقل، او میداند که محکومش کرده‌اند؟» افسر در حالی که به سیاح لبخند میزد و گوئی باز انتظار حرفهای عجیب و غریب او را داشت، گفت: «این را هم نه.» سیاح در حالی که دست به پیشانی خود می‌کشید گفت: «نه! پس این آدم حتی حالا هم نمیداند که در دادنامه چه سرنوشتی برایش تعیین کرده‌اند؟» افسر که از پهلو نگاه میکرد و گوئی نمی‌خواست با شرح مطالبی که بنظرش آنقدر واضح می‌آمد به سیاح جسارتی کرده باشد مثل این که با خودش حرف میزند گفت: «برای او امکان دفاع وجود نداشته است.» سیاح از جایش برخاسته گفت: «معذلک می‌بایستی این امکان برای او وجود داشته باشد.»

افسر دید که شرح جزئیات ماشین ممکن است زیاد وقتش را بگیرد. پیش سیاح آمد، بازویش را گرفت و محکوم را با دست نشان داد. محکوم در برابر دقتی که در این لحظه آشکارا بسوی او متوجه شده بود خود را راست کرد و سیخ ایستاد. – سرباز نیز دوباره زنجیر را در دست گرفت – افسر گفت: «موضوع از این قرار است. اینجا، در سرزمین محکومین، من عهده‌دار شغل دادرسی هستم. با وجود کمی سنم. چون در کلیهٔ امور تأدیبی به فرماندهٔ پیشین کمک میکردم. کسی هستم که بیش از همه به لم ماشین آشنائی دارم. اصلی که در موقع صدور حکم راهنمای من است این است: بی‌شک همیشه خطائی وجود دارد. دادگاههای دیگر مختارند که از این اصل پیروی نکنند زیرا آنها با حضور چندین نفر تشکیل میشوند و بعلاوه بالا سرشان دادگاههای عالیتری نیز هست. ولی اینجا اینطور نیست، لااقل در زمان فرماندهٔ سابق اینطور نبود. راست است که فرماندهٔ جدید نشان داده است که بسیار میل دارد در امور قضائی من دخالت کند ولی من تاحال توانسته‌ام دستش را کوتاه نگاهدارم و امیدوارم که بعدها هم خواهم توانست. شما مایلید جریان این دادرسی برایتان شرح داده شود، مثل همهٔ دادرسیهای دیگر ساده است. بامداد امروز سروانی بمن اطلاع داد که این آدم که بخدمتگزاری او در خانه‌اش گماشته شده است و جلوی در اطاقش میخوابد، هنگامیکه میبایستی وظیفهٔ خود را انجام دهد خوابیده بود. وظیفهٔ او این است که سر هر ساعت از خواب برخیزد و جلوی در اطاق سروان سلام بدهد. در واقع این وظیفهٔ دشواری نیست، وانگهی ضروری نیز هست چون این آدم باید همانقدر برای کشیک دادن حاضر و آماده باشد که برای انجام خدمتهای خانگی. شب گذشته سروان خواست ببیند که گماشته‌اش وظیفهٔ خود را درست انجام میدهد یا نه. سر ساعت دو در را باز کرد دید گماشته‌اش چمپاتمه زده خوابیده‌است. شلاق خود را برداشت و بسر و رویش نواخت. ولی این آدم بجای اینکه برخیزد و از ارباب خود پوزش بخواهد پاهای اورا گرفنه تکانش داد و فریاد زد: «شلاقت را بینداز و گرنه تورا لقمهٔ چپم خواهم کرد!» – اینست جریان واقعه یک ساعت قبل سروان پیش من آمد. من اظهاراتش را یادداشت کردم و فی‌المجلس حکم صادر نمودم. بعد دستور دادم سرباز را بزنجیر بکشند. مطلب خیلی ساده است. اگر من اول این آدم را میخواستم و از او پرسشهائی میکردم غیر از اشتباه و ابهام نتیجه‌ای بدست نمی‌آمد. بعید نبود که دروغ بگوید و اگر من موفق میشدم دروغهایش را رد کنم بجای آنها دروغهای دیگری تحویل میداد. اکنون من بر او چیره هستم و دیگر ولش نخواهم کرد – موضوع برای شما روشن شد؟ وقت میگذرد. تاحال میبایستی اعدام شروع شده باشد و من هنوز شرح ماشین را هم پایان نرسانده‌ام.» افسر سیاح را مجبور کرد دوباره بنشیند. نزدیک ماشین رفت و شروع کرد: «بطوریکه ملاحظه میکنید دارخیش بفراخور اندام آدمی درست شده است.

این دارخیش برای بالا تنه و این دارخیش‌ها برای پاهاست. برای سر فقط همین سیخ کوچک است. کاملا متوجه شدید؟» افسر بوضعی که او را برای دادن مشروحترین توضیحات آماده نشان میداد با مهربانی برابر سیاح خم شد.

سیاح ابروها را درهم کشیده بدارخیش نگاه میکرد. آنچه دربارهٔ روش دادگستری باو گفته شده بود ویرا راضی نمیکرد. و او ناگزیر بود پیوسته بخاطر آورد که آنجا سرزمین محکومین است، جائی که اقدامات استثنائی در آن ضروریست و روح نظامی باید بر کوچکترین چیزی حاکم باشد. وانگهی او امیدوار بود که فرماندهٔ جدید، بی‌شک، ولی بکندی، در آنجا روش تازه‌ای برقرار خواهد کرد و این روش تازه را فکر کوتاه افسر نمیتوانست بپذیرد. سیاح در پی این اندیشه‌ها پرسید: «آیا فرمانده در مراسم اعدام حضور می‌یابد؟» افسر از این پرسش غیر مترقب، برآشفت و سیمای محبت‌آمیز او گرفته شد، گفت: «معلوم نیست، برای همین است که باید عجله کنیم. من حتی ناچارم توضیحاتم را به اختصار برگزار کنم. ولی فردا صبح همینکه ماشین را پاک کردند – تنها عیب این ماشین اینست که زیاد کثیف میشود – من میتوانم به گفته‌های امروزم چیزهای مشروحتری بیفزایم. عجالتاً به گفتن ضروری‌ترین چیزها اکتفا میکنم. – همینکه محکوم روی بستر دراز کشید و بستر شروع بلرزیدن کرد دارخیش روی جسم محکوم پائین می‌آید و خود بخود بالای آن قرار می‌گیرد بقسمی که نوک سوزنها تقریباً به سطح بدن محکوم مالیده میشود. همینکه موضع گرفته شد این نوار فولادی کشیده میشود و مانند میله‌ای سفت می‌گردد، آنوقت کار ماشین آغاز میشود. یک آدم بی‌اطلاع، از خارج اختلافی بین کیفرهای گوناگون نمی‌بیند. دارخیش ظاهراً یکنواخت کار میکند و بر اثر لرزش، سیخهای خود را در جسم محکوم که بنوبهٔ خود از تکان بستر میلرزد فرو میبرد. برای اینکه هر کسی بتواند در اجرای حکم نظارت داشته باشد دارخیش را از شیشه درست کرده‌اند این کار هنگام نصب سوزنهای دارخیش اشکالات فنی پیش آورده بود که پس از آزمایشهای بسیار برطرف شده است. ما از زیر بار هیچ زحمتی شانه خالی نکردیم اکنون بواسطهٔ شفافی شیشه هر کسی به آسانی می‌تواند ببیند نقشها چگونه بر بدن محکوم نگاشته میشود. نمیخواهید پیشتر تشریف بیاورید و سوزنها را وارسی کنید؟»

سیاح دوباره از جایش آرام برخاست. پیشتر آمد و روی دارخیش خم شد. افسر گفت: «ملاحظه کنید، اینجا دو جور سوزن به وضع پیچیده‌ای قرار گرفته است. پهلوی هر سوزن دراز سوزن کوچکی نیز کار گذاشته‌اند. سوزن بزرگ است که مینویسد. از سوزن کوچک برای شستن خون و خوانا نگاهداشتن نوشته، آب فوران میکند. آب که بواسطهٔ آمیختن با خون سرخ رنگ شده است در جویهای کوچک جاری میگردد و سر انجام به این شاه نهر میریزد و بوسیلهٔ لولهٔ تخلیه به گودال برده میشود. «افسر با انگشت راهی را که آب و خون باید بپیمایند نشان میداد و برای اینکه تصویر آنرا مجسم کرده باشد با حرکت دستها مایع را دم دهانهٔ لوله‌های تخلیه جمع میکرد. سیاح سرش را بالا کرد و دستش را کورمال کورمال به پشت سر خود دراز نمود چون میخواست به جای خود برگردد. در این موقع با وحشت تمام دید که محکوم نیز دعوت افسر را برای تماشای دارخیش پذیرفته است. محکوم اندکی سرباز خواب آلوده را به روی زمین کشانیده بود و روی آلت شیشه‌ای خم شده هاج و واج در پی چیزی میگشت که هم‌اکنون افسر و سیاح آنرا ملاحظه کرده بودند. ولی بخوبی معلوم بود که کوشش او به جائی نمیرسد زیرا نتوانسته بود چیزی از توضیحات افسر بفهمد. به این ور و آن ور خم میشد نگاهش پیوسته سراسر آلت بزرگ شیشه‌ای را میپیمود سیاح میخواست محکوم را کنار بزند زیرا کاری که او میکرد ظاهراً سزاوار مؤاخذه بود. افسر با یک دست سیاح را گرفت و با دست دیگر از خاکریز کلوخی برداشته به جانبی سرباز انداخت. سرباز چشمهایش را با حرکتی ناگهانی بالا کرد و متوجه کاری که محکوم جرأت انجام آنرا به خود داده بود شد. تفنگش را پرت کرد و خشم آلود بر زمین استوار نشست و محکوم را چنان سخت به عقب کشید که بیکباره به پشت سرنگون کرد. پاهای محکوم درهم پیچیده زنجیرها را بصدا درآورد. افسر داد زد: «بلندش کن!» زیرا میدید که توجه سیاح زیاد به جانب محکوم منحرف شده است. سیاح از کنار دارخیش رفت زیرا دیگر بدان توجه نداشت و به چیزی غیر از آنچه بر سر محکوم می‌آمد علاقه مند نبود. افسر دوباره فریاد کرد: «با او مدارا کن!» و خودش ماشین را دور زد، زیر بغل محکوم را گرفت و او را پس از آنکه چندین بار بروی پاهای بسته شده‌اش لغزید، به کمک سرباز بلند کرد.

وقتی افسر پیش سیاح برگشت سیاح گفت: «حالا دیگر من همه چیز را میدانم.» افسر گفت: «بله، ولی هنوز مهمترین چیزها مانده است»، و بازوی سیاح را گرفته چیزی را در بالا به او نشان داد: «آن بالا، توی خالکوب یک عده چرخ دندانه‌دار قرار گرفته است که حرکت دارخیش زیر فرمان آنهاست. این چرخها بر حسب نقشی که در حکم قید شده است تنظیم میشوند. من هنوز همان نقش فرماندهٔ سابق را بکار میبرم این‌ها...»، – افسر چند برگی کاغذ از کیف چرمی بیرون آورد «بدبختانه من نمیتوانم این کاغذها را بدست شما بدهم، این گرانبهاترین چیزی است که من دارم. بنشینید، من آنها را از این جا به شما نشان خواهم داد. از همین جا هم شما بخوبی میتوانید همهٔ آنها را ببینید.» اولین ورقه را نشان داد. سیاح خواست برای سپاسگزاری چیزی بگوید ولی جز یکعده خطهای در هم پیچیده که چندین بار یکدیگر را قطع میکردند چیز دیگری نمیدید. این خط‌ها چنان فشرده بهم روی کاغذ را پوشانده بودند که قسمت‌های سفید را به دشواری میشد تمیز داد. افسر گفت : «بخوانید»، سیاح گفت: «نمیتوانم»، افسر گفت: «این که خواناست.» سیاح که خود را کنار میکشید گفت: «واقعاً این یک هنر تمام عیار است. ولی من نمیتوانم آنرا بفهمم». افسر گفت: «آری، این سرمشق خوشنویسی دانش‌آموزان نیست.» خندیده کیف چرمیش را در جیب گذاشت. «باید این ورقه‌ها را مدتی مطالعه کرد بالاخره شما هم موفق به خواندن آنها خواهید شد. البته این که نباید نوشتهٔ ساده‌ای باشد و نباید فوراً آدم را بکشد بلکه باید بطور متوسط پس از دوازده ساعت او را بهلاکت برساند. سخت‌ترین موقعها برای ساعت ششم قرار داده شده است. پس باید دور و بر نوشته پارافهای بسیاری شده باشد. خود متن مانند کمربند باریکی بدن محکوم را احاطه میکند قسمتهای دیگر بدن مخصوص نقشهای زینتی است. حالا میتوانید به ارزش کار دارخیش و این دستگاه رویهمرفته، پی ببرید؟ – نگاه کنید!» بالای نردبان جست، چرخی را گرداند و به طرف آنهائیکه پائین ایستاده بودند فریاد زد: «مواظب باشید، کنار بروید!» و همهٔ دستگاه بکار افتاد. اگر چرخ خرخر نمیکرد کار همهٔ قسمتها بسیار رضایت بخش بود. افسر مثل اینکه چرخ معیوب غافلگیرش کرده باشد با مشت آنرا تهدید کرد و به رسم عذر خواهی از سیاح دستها را از هم باز نمود. و برای اینکه کار دستگاه را از پائین ببیند، با شتاب بزیر آمد. باز چیز دیگری بود که درست کار نمیکرد و او تنها کسی بود که به آن پی برده بود. دو باره بالا رفت و با هر دو دست چیزی را در خالکوب جابجا کرد. برای اینکه تندتر خود را بپائین برساند بجای بکار بردن نردبان بر روی میلهٔ برنجی سر خورد و برای اینکه در میان سر و صدای ماشین سیاح بتواند حرفهای او را بشنود دم گوشش با شدت خارق‌العاده‌ای فریاد زد: «طرز کار ماشین را فهمیدید؟ دارخیش شروع بنوشتن میکند. همینکه اولین نقش را بر پشت محکوم نگاشت قشر پنبه جسم را گردانده و آنرا آرام به پهلو میغلتاند تا قسمتی که هنوز دست نخورده مانده است به اختیار دارخیش در آید. ضمناً قسمتهای نقش شده بروی پنبه قرار میگیرد. و این پنبه که به طرز خاصی تهیه شده است خون را فوراً بند میآورد و از متن نوشنه نقش گودتری تهیه میکند. در این لحظه چنگک‌های لبهٔ دارخیش پنبه‌های روی زخم را میکند و در همان حال که جسم به گشتن ادامه میدهد پنبه به درون گودال میافند و دارخیش میتواند کار خود را از سر گیرد. باین ترتیب در مدت دوازده ساعت نقش‌ها به گودی بیشتری نفوذ میکنند. در شش ساعت اول وضع حیاتی محکوم تقریباً مانند پیش است فقط وی احساس درد میکند. دو ساعت پس از شروع کار، دهن بند برداشته میشود چون محکوم دیگر نیروی فریاد زدن ندارد. اینجا، از طرف سر، در این لگن که با برق گرم میشود شوربای داغ میریزند و محکوم اگر دلش خواست میتواند تا جائیکه بوسیلهٔ زبان برایش مقدور است از آن بخورد. تاکنون دیده نشده است که کسی از خوردن شوربا بگذرد، من حتی یک نفر را هم ندیده‌ام و در این زمینه تجربهٔ من بس وسیع است. فقط سر ساعت ششم است که محکوم مپل خوردن را از دست میدهد. آنوقت من بنا بمعمول زانو بزمین میزنم و آنچه را میگذرد تماشا میکنم. کم اتفاق میافتد که محکوم لقمهٔ آخر را فرو ببرد، فقط آنرا در دهان میگرداند و بدرون گودال تف می‌کند و آنوقت من برای این که تفش بصورتم نخورد خودم را خم میکنم. نمیدانید در ساعت ششم چه آرامشی بمحکوم دست میدهد! هوشیاری مانند خورشیدی که در حال برآمدن است اول از دور و بر چشمها پدیدار میشود سپس سراسر چهره را فرا میگیرد بقسمی که نابیناترین اشخاص می‌توانند آنرا درک کنند. این منظره چنان گیراست که ممکن است ما را وادار کند که خودمان را با محکوم بزیر دارخیش بیندازیم. در حقیقت جز این پیش آمد دیگری نمیشود. فقط محکوم شروع بتشخیص دادن نوشته می‌کند و دهانش بوضعی در می‌آید که گوئی وی مشغول گوش دادن است. شما دیدید که تشخیص دادن نوشته با چشم آسان نیست، محکوم ما از روی زخمهای بدنش آنرا کشف میکند. مسلماً این کار بزرگی است و برای انجام آن محکوم شش ساعت وقت لازم دارد. آنگاه دارخیش جسم محکوم را سوراخ سوراخ می‌کند و بدرون گودال می‌اندازد. جسم با صدای خفیف در آب مخلوط با خون و پنبه فرو می‌افتد. دیگر حکم اجرا شده است و ما، – من و سرباز – مشغول بخاک سپردن جسد میشویم.»

سیاح با دقت تمام به سخنان افسر گوش داده بود، دستها را در جیب نیم تنه خود فرو کرده به کار ماشین می‌نگریست. محکوم نیز بی‌آنکه چیزی سر دربیاورد نگاه می‌کرد. برای پیروی از حرکت نامنظم سوزنها اندکی خم میشد. در این موقع سرباز به اشارهٔ افسر پیراهن و شلوار محکوم را از پشت با کارد جر داد. لباسهای محکوم پائین افتاد. محکوم که بفکر پوشاندن خود بود خواست خم شود و لباسهای خود را که بطرف پائین میلغزید بالا بکشد ولی سرباز او را بلند کرد و آخرین تکه رختش را از تنش بدر آورد. افسر ماشین را از کار باز داشت. در میان خاموشی که اینک برقرار شده بود محکوم را به زیر دارخیش جا دادند. زنجیرهایش را باز کردند و بجای آنها تسمه‌ها را محکم کار گذاشتند لحظهٔ نخست این کار ظاهراً برای محکوم تا حدی آسایش بخش بود، آنگاه دارخیش کمی پائین‌تر آمد زیرا محکوم مردی لاغر اندام بود. همینکه نوک سوزنها به تن محکوم خورد لرزشی از روی پوستش گذشت. هنگامی که سرباز سرگرم بستن دست راست محکوم بود محکوم دست چپ خود را بالای گودال دراز کرد بی‌آنکه بداند به کدام طرف است ولی دستش بطرف سیاح دراز شده بود. افسر پیوسته به سیاح دزدیده نگاه می‌کرد گوئی اکنون که طرز ماشین یا لااقل چیزهای مهم آنرا توضیح داده بود میخواست از وجنات سیاح به اثری که اعدام در او میبخشد پی ببرد.

تسمه‌ای که برای بستن مچها بود پاره شد. ظاهراً سرباز آنرا زیاد کشیده بود. افسر ناگزیر بکمک سرباز شتافت . سرباز تکهٔ تسمهٔ پاره شده را به او نشان داد. افسر نزدیک سرباز شد، در حالیکه رویش را بطرف سیاح برگردانده بود گفت: «این ماشین از قطعات بیشماری تشکیل یافته است و ممکن است در گوشه و کنارش چیزی بشکند یا پاره شود ولی برای این چیزها نباید گذاشت توجه ما از کیفیت معمولی اعدام منحرف گردد. فوراً میتوان به جای تسمه چیز دیگری گذاشت من از یک زنجیر استفاده میکنم. البته به ظرافت حرکت ماشین مخصوصاً برای دست راست آسیب وارد خواهد آمد.» و هنگامیکه مشغول بستن زنجیر بود گفت: «برای نگاهداری ماشین وسایل ما اکنون خیلی محدود است در زمان فرماندهٔ پیشین تنها برای همین منظور پول مخصوصی در اختیار من بود در اینجا مخزنی بود که همه جور لوازم یدکی را میشد از آن گرفت. من به اسراف خود اعتراف میکنم. البته منظورم زمان سابق است نه حالا، و فرماندهٔ جدید که برای مبارزه با تأسیسات کهن هر چیزی را دستاویز قرار میدهد نیز آنرا تصدیق دارد. اکنون فرمانده بودجهٔ ماشین را تابع مقررات اداری خود کرده است و اگر من بفرستم و یک تسمهٔ نو بخواهم باید تسمهٔ پاره شده را بعنوان مدرک نشان بدهم، و تازه لوازم نو را هشت روز بعد به من تحویل میدهند، آنهم از پست‌ترین جنسها است و چندان بدرد نمیخورد. در این مدت من چه‌جور میتوانم ماشین را بکار بیندازم؟ کسی فکر این چیزها را که نمیکند.»

سیاح چنین می‌اندیشید: همیشه مداخله و اظهار نظر در اموری که بما ربطی ندارد کار دقیقی است. او نه از ساکنین جزیرهٔ محکومین بود و نه تابع دولتی که این جزیره بدان تعلق داشت. و اگر میخواست دربارهٔ روش اعدام نظری اظهار کند و یا حتی با آن مخالفتی نشان دهد ممکن بود به او بگویند: «شما یکفر بیگانه هستید، ساکت باشید.» در این باره پاسخی نداشت و جز تأیید کار دیگری نمیتوانست بکند. زیرا اگر دخالتی میکرد مرتکب عملی میشد که با منظورش متضاد بود او فقط برای مطالعه سفر میکرد نه برای دادن کمترین تغییری در سازمان قضائی کشورهای بیگانه. ولی در اینجا جریان امور اورا سخت به مداخله وامیداشت. بیدادگرانه بودن روش دادگستری و انسانی نبودن طرز اعدام آشکار بود. کسی نمیتوانست گمان برد که عمل سیاح برای سود شخصی خود اوست. در حقیقت، محکوم برای سیاح مردی بیگانه بود، هموطن او نبود و کسی بود که هرگز حس دلسوزی را بر نمیانگیخت. سیاح خود بوسیلهٔ مقامات عالیه توصیه شده بود و در اینجا از او با مهربانی تمام پذیرائی میکردند و اگر او را به تماشای این اعدام خوانده بودند جاداشت تصور کرد که میخواسته‌اند عقیدهٔ او را در بارهٔ این روش بدانند. و اگر بخاطر بیاوریم که فرماندهٔ جدید هواخواه این روش نبود و با افسر رفتار مخالفت‌آمیز داشت چنین گمانی بیشتر به حقیقت نزدیک مینمود. علاوه بر اینها اظهارات افسر نیز تأیید کاملی بر درستی این تصور بود.

در این موقع سیاح دید که افسر از خشم فریادی بر کشیده است. وی تازه با زحمت دهن بند را در دهان محکوم فرو کرده بود. ولی محکوم که به تهوع مقاومت ناپذیری دچار شده بود چشمها را بست و قی کرد. افسر برای اینکه دهن بند را از دهان محکوم بیرون آورد باشتاب وی را به عقب کشید، سپس سر محکوم را به سمت گودال گردانده او را بلند کرد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود، قی بروی ماشین جریان داشت. افسر که سخت خشمگین شده بود، در حالی که میله‌های برنجی را تکان میداد، قرقر کنان گفت: «همهٔ اینها تقصیر فرمانده است. ماشین مرا مثل طویلدای به کثافت میکشند.» با دست لرزان این پیش آمد را به سیاح نشان میداد: «من چه ساعتهای درازی کوشیدم به فرمانده بفهمانم که یک روز پیش از اعدام نباید هیچ جور خوردنی به محکوم داده شود. ولی تغییر فکر جدید به این حرفها اعتنا ندارد و طرفدار ترحم است. پیش از آنکه محکوم را باینجا بیاورند زنان پیرامون فرمانده به او تا گلو شیرینی خورانده‌اند. کسی که در همهٔ عمر خوراکش ماهی گندیده بود حالا ببینید به او شیرینی بدهند! خوب، شاید بشود این را پذیرفت، من مانعی نمیبینم، ولی چرا به من یک دهن بند نو نمیدهند، سه ماه آزگار است که تقاضا میکنم؟ چگونه میتوان این نمد را که بیش از صد نفر مکیده‌اند و در دم مرگ گاز گرفته‌اند بی‌احساس نفرت در دهن گذاشت؟»

محکوم سرش را پائین انداخته بود. حالتش رضایت و آسودگی خاطر او را نشان میداد. سرباز با پیراهن محکوم ماشین را پاک میکرد. افسر به‌طرف سیاح آمد. نمیدانم سیاح از پیش چه احساسی کرده بود که گامی به‌عقب رفت، ولی افسر دستش را گرفته او را به کناری برد و گفت: «من میخواهم چند کلمه محرمانه با شما صحبت کنم، اجازه میفرمائید؟» سیاح گفت: «البته»، و با وضعی دقیق چشمها را بزیر انداخت.

افسر گفت: «این روش دادرسی و این اعدامی که ملاحظه کرده‌اید اکنون در این سرزمین هیچ هواخواه علنی ندارد. تنها نمایندهٔ آن منم و در عین حال من یگانه نمایندهٔ میراث فرماندهٔ سابق نیز هستم. من دیگر نمیتوانم فکر تکمیل این روش را بکنم، همهٔ نیرویم را بکار میبرم تا مگر آنچه را موجود است نگاه بدارم. در زمان حیات فرماندهٔ سابق این جزیره از هواخواهان او پر بود. اندکی از فصاحت بیان فرماندهٔ سابق در من هست ولی قدرت و نفوذ اورا ندارم. بهمین جهت است که طرفدارانش از هواخواهی خود دست کشیده‌اند. هنوز هم کسان بسیاری هستند ولی هیچکدامشان جرأت ندارند به فکر خود اعتراف کنند. اگر امروز، روز اعدام، شما وارد کافه‌ای بشوید و به آنچه دور و بر شما گفته میشود گوش دهید شاید غیر از حرفهای متضاد چیز دیگری نشنوید. بی‌شک این حرفها بیشتر از منظور من پشتیبانی میکند. ولی با فرماندهٔ کنونی و عقاید او این حرفها برای من قابل استفاده نیست. من از شما میپرسم: آیا این اثر بزرگ که حاصل یک عمر زحمت است، – افسر ماشین را نشان میدهد – باید از میان برود برای اینکه فرمانده و زنانی که او را زیر نفوذ خود قرار داده‌اند اینطور مایلند؟ آیا کسی میتواند چنین چیزی را اجازه بدهد؟ ولو بیگانه‌ای که فقط برای چندروز به این جزیره آمده باشد؟ فرصت را نباید از دست داد. بر ضد روش من اقداماتی در جریان است. تاکنون جلسه‌های بسیاری در ستاد فرماندهی تشکیل شده است که مرا برای شرکت در مذاکرات آنها دعوت نکرده‌اند. پیش از بازدید امروز شما هم قضایا برای من روشن بود و اکنون روشن‌تر شد. آنها مردم پستی هستند و شما را به عنوان جلودار فرستاده‌اند، شمارا که بیگانه هستید. سابقاً اعدام چقدر با امروز فرق داشت، یک روز پیش از انجام مراسم آن سرتاسر این دره از جمعیت پر بود، همهٔ مردم می‌آمدند، تنها برای تماشا. صبح زود فرمانده با زنهایش در اینجا حاضر میشد. موزیک نظامی همهٔ اردو را بیدار میکرد. وقتی همه چیز آماده میشد من گزارش خودرا بعرض میرساندم. مردم – هیچ کارمند عالی رتبه‌ای حق نداشت غیبت کند – با نظم و ترتیب به گرد ماشین صف میکشیدند. این توده صندلیهای حصیری بقایای ناچیزی از آن دوره است. ماشین تازه پرداخت شده میدرخشید و تقریباً در هر اعدامی من یدکیهای نو بکار میبردم. جلوی چشم صدها تماشاچی – همهٔ آنها از اینجا تا دم خاکریز روی پنجهٔ پا میایستادند – محکوم با دست خود فرمانده به زیر دارخیش خوابانیده میشد. کاری که امروز سرباز ساده‌ای حق دارد بکند سابقاً کار خود من، کار رئیس دادگاه، بود و از آن بسی مفتخر بودم. آنگاه اعدام آغاز می‌گشت! هیچ صدای نابهنگامی مزاحم کار ماشین نمیشد. بعضی‌ها حتی دیگر نگاه هم نمیکردند، روی شن دراز می‌کشیدند. همه میدانستند: حالا عدالت دارد اجرا میشود. در میان خاموشی غیر از صدای نالهٔ محکوم که بوسیلهٔ نمد خفه شده بود صدای دیگری شنیده نمیشد. امروز دیگر ماشین آن توانائی را ندارد که نالهٔ چنان سختی از محکوم بدر آورد که نهد نتواند آن را خفه کند. سابقاً بوزنها در وقت کار قطره قطره مادهٔ قلیائی میچکاندند ولی امروز دیگر ما نمیتوانیم این ماده را بکار ببریم. آنگاه ساعت ششم فرا میرسید! ممکن نبود آرزوی همهٔ آنهائی را که میخواستند جلوتر بایستند برآورد. فرمانده از بس مهربان بود پیش از همه چیز امر می‌کرد با کودکان مدارا کنند، من بمناسبت شغلم همیشه میبایستی حضور داشته باشم. غالباً در همینجا، با دو کودک که یکی را در بغل راست و دیگری را در بغل چی میگرفتم به روی پاشنهٔ پا مینشستم. اوه! نمیدانید ما چگونه بانتظار تبدیل شکل محکوم، که سیمای شکنجه دیده‌اش را روشن میکرد کمین میکردیم و چه سان گونه‌های خود را برابر اشعهٔ عدالتی که سرانجام بدان رسیده بودیم و به تندی میگذشت، قرار میدادیم! رفیق، چه زمانی بود!» و در حقیقت افسر فراموش کرده بود کی جلویش ایستاده است، دست در گردن سیاح کرد و سر خود را بروی شانه‌اش گذاشت. سیاح بسیار ناراحت بود. از بالا نگاهی که تنگ حوصلگی او را نشان میداد به افسر انداخت. سرباز کار پاک کردن ماشین را به پایان رسانیده بود. پارچی آورد و از آن مقداری شوربا بدرون لگن ریخت. همینکه محکوم، که ظاهراً حالش درست بجا آمده بود، شوربا را دید به زبان زدن آن پرداخت. سرباز پیوسته او را عقب میزد زیرا شوربا برای چندی بعد بود. ولی مسلماً سرباز خود نیز مرتکب بی‌انضباطی میشد: دستهای کثیف خود را توی لگن فرو میبرد و زیر نگاههای محکوم که آز و گرسنگی از آن میبارید شوربا میخورد.

افسر زود دنبالهٔ صحبت خود را گرفت: «من نمیخواستم باعث افسردگی شما شوم. خودم میدانم که امروز فهماندن روزگار سابق غیرممکن است. وانگهی ماشین همچنان کار می‌کند و محتاج کسی نیست. هرچند در این دره یکه و تنهاست برای خودش مشغول کار است. در پایان، جسد همان پرش آرام و بی سر و صدا را به درون گودال انجام میدهد اگر هم مردم بیشماری مانند مگس به دورش هجوم نیاورده باشند. سابقاً ما مجبور شده بودیم نردهٔ محکمی لب گودال بکشیم، حالا مدتی است که این نرده خراب شده است.»

سیاح میخواست روی خود را از افسر برگرداند لذا بی‌سبب به اطراف نگاه می‌کرد. افسر میپنداشت که سیاح سرگرم تماشای فضای تهی درهٔ غیر مسکون است. دستش را گرفت و برای اینکه نگاه او را دوباره بر خود بیندازد به دورش گشت و پرسید: «شما هیچ به این رسوائی توجه کردید؟»

سیاح همچنان خاموش بود. افسر لحظه‌ای از او دور شد، پاها را از هم باز نموده دستها را در جیب فرو کرد، بی‌آنکه چیزی بگوید چشمها را به زمین دوخته بود. سپس به سیاح لبخند گرمی زده گفت: «دیروز وقتی فرمانده شما را به تماشای اعدام دعوت کرد من پهلوی شما ایستاده بودم و دعوتش را شنیدم. هرچند فرمانده برای مخالفت با من به اندازهٔ کافی تواناست ولی آن جرأت را ندارد. میخواهد مرا در معرض قضاوت شما که قضاوت یک فرد برجستهٔ خارجی است قرار دهد. حسابش دقیق است، شما دو روز بیشتر نیست که در این جزیره هستید، فرمانده سابق را نمیشناختید، با دنیای افکار او آشنا نبودید. شما با شیوهٔ تفکر اروپائی خو گرفته‌اید و شاید در اصل با کیفر اعدام بوسیلهٔ ماشین مخالف باشید. بعلاوه شما در اینجا می‌بینید که اعدام چگونه صورت میگیرد، بی‌همکاری مقامات رسمی، به وضعی غم‌انگیز و با ماشینی که اندکی هم اسقاط است لذا (از دریچهٔ فکر فرمانده) امید بسیاری هست که روش من در در نظر شما نادرست جلوه کند. در این صورت شما (البته حرفم همچنان از دریچهٔ فکر فرمانده است) نظر خودتان را پنهان نخواهید کرد زیرا عقاید شما محکم و سنجیده است و شما بدان اعتماد دارید. شما عادات و رسوم ملتهای بسیاری را دیده‌اید و پی‌برده‌اید که باید آنها را محترم شمرد. بهمین جهت، برعکس کاری که شاید در کشور خودتان می‌کردید، برای ابراز مخالفت با من جار و جنجال بزرگی راه نخواهید انداخت. ولی برای فرماندهٔ ما خودداری شما آنقدرها مهم نیست. کافی است از روی شتابزدگی اظهاری بکنید، یا کلمه‌ای بدون تفکر از دهانتان بیرون بیاید، همینقدر که در ظاهر نظریات او را تأیید کند دیگر اهمیت ندارد که مطابق عقیدهٔ شما هم هست یا نه. او سؤالهایش را با حیلهٔ هر چه تمامتر از شما خواهد کرد، من کاملا مطمئنم. خانمهایش دور تا دور خواهند نشست و گوشهایشان را تیز خواهند کرد شما حرفهائی از این قبیل خواهید زد: در کشور ما روش دادرسی با اینجا فرق دارد و یا، در کشور ما پیش از صدور حکم به متهم اجازهٔ دفاع میدهند یا، در کشور ما کیفرهای دیگری غیر از اعدام هست یا، در کشور ما فقط در قرون میانه شکنجه مرسوم بود. همهٔ این تذکرات بهمان اندازه که شما میپندارید بجاست، این تذکرات بیغرضانه‌ای است که به روش من آسیبی وارد نمیسازد. ولی باید دید فرمانده آنرا چگونه تلقی خواهد کرد. من از هم‌اکنون فرمانده دلیر را میبینم که صندلیش را کنار زده به سوی بالکون میشتابد، خانمهایش را میبینم که در پی او میدوند، صدایش را میشنوم – خانمها صدای او را غرش تندر میدانند – آنگاه فرمانده بر میخیزد و میگوید: «جهانگرد ارجمندی از اهالی باختر زمین که مأمور مطالعهٔ روش دادرسی همهٔ کشورهاست، اظهار داشته است که روش سابق ما روشی غیر انسانی است. البته پس از نظری که از طرف چنین شخصیت برجسته‌ای اظهار شده است برای من ممکن نیست که در بارهٔ این روش اغماض روا دارم، بنا براین از امروز حکم میکنم – و غیره و غیره» شما میخواهید اعتراض کنید که چنین اظهاری نکرده‌اید، روش من به نظر شما غیر انسانی نیامده است و بعکس شما کاملا معتقدید که این روش برای شئون بشری انسانی‌ترین و شایسته‌ترین روشهاست. بعلاوه این ماشین مورد تحسین شما واقع است. – ولی دیگر کار از کار گذشته است. شما نمیتوانید به بالکون که پر از خانم‌ها است، راه بیابید. شما میخواهید توجه را بسوی خود جلب کنید. میخواهید فریاد بکشید ولی دست زنانه‌ای دهانتان را میبندد – دیگر کار من و کار اثر فرماندهٔ سابق ما ساخته است.»

سیاح ناگزیر شد جلوی لبخند خود را بگیرد. کاری که آنهمه مشکل گرفته شده بود پس اینهمه آسان بود. به رسم پوزش گفت: «شما درجهٔ نفوذ مرا بسی بالاتر از آنچه هست فرض میکنید. فرمانده سفارشنامهٔ مرا خوانده است و میداند که من در روشهای دادرسی بصیرتی ندارم. اگر قرار بشود نظری اظهار کنم نظری صرفاً خصوصی خواهد بود و بهیچوجه از از نظر هر تازه‌وارد دیگری مهمتر نیست. بهر جهت عقیدهٔ من پیش عقیدهٔ فرمانده که تصور میکنم در این سرزمین محکومین اختیارات بسیار وسیعی دارد، بسی ناچیز است. اگر عقیدهٔ او در بارهٔ روش شما همان باشد که اظهار کرده‌اید میترسم که پایان عمر این روش نزدیک باشد و فرمانده به کمک ناچیز من نیازمند نخواهد بود.»

آیا حالا دیگر افسر میفهمید؟ نه هنوز هم نمیفهمید. سرش را به‌سرعت تکان داد. نگاهی تند به پشت سر خود، به محکوم و سرباز افکند. آنها از ترس بر خود لرزیدند و فوراً از خوردن دست کشیدند. افسر پیش سیاح آمد، بی‌آنکه به رویش نگاه کند، در حالیکه چشمها را به یک چیز جزئی از لباس وی دوخته بود، یواشتر از سابق گفت: «شما فرمانده را نمیشناسید. در مقابل او و همهٔ ما، شما – از این عبارت معذرت میخواهم – میشود گفت آدم ساده‌ای هستید. باور کنید، آنطوریکه باید نمیتوان پایهٔ نفوذ شما را سنجید. من وقتی دانستم شما تنها در مراسم اعدام حضور مییابید از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. این اقدام فرمانده بر ضد من متوجه بود و حالا من از آن به سود خودم استفاده میکنم. شما توضیحات مرا بی‌مزاحمت پچ‌پچ مردم یا نگاههای تحقیرآمیز آنها – اگر مردم اینجا جمع شده بودند شما از این مزاحمت در امان نبودید – شنیده‌اید. شما ماشین را دیده‌اید و حالا تصمیم دارید در مراسم اعدام حاضر شوید. البته دیگر قضاوت شما قطعی است، و اگر شکی برای شما مانده باشد با دیدن اعدام برطرف خواهد شد. خواهش من از شما این است: به من در مقابل فرمانده کمک کنید!»

سیاح نگذاشت افسر دیگر چیزی بگوید، با تعجب گفت: «من چگونه میتوانم به شما کمکی بکنم؟ همانقدر که زیان من به شما ناچیز میتواند باشد، کمک من نیز ناچیز است.»

افسر گفت : «شما میتوانید»، سیاح با وحشت میدید که افسر مشتهایش را گره می‌کند. افسر باز با التماس بیشتری گفت: «شما میتوانید. هن نقشه‌ای دارم که باید با موفقیت اجراء شود. شما تصور میکنید که نفوذ شما کافی نیست، من میدانم که کافی است. فرض میکنیم که حق با شماست: آیا لازم نیست حتی با وسائل ناقص کوشید تا مگر بتوان این تأسیسات را زنده نگاهداشت؟ نقشهٔ مرا گوش کنید. برای اجرای آن پیش از همه چیز لازم است که شما امروز از آنچه در بارهٔ این تأسیسات میاندیشید کلمه‌ای بر زبان نرانید و تا از شما مستقیماً سؤالی نکرده‌اند بهیچ وجه نباید راجع به آن حرفی بزنید. اظهارات شما باید کوتاه و نامشخص باشد، طوری که بتوان پی برد که برای شما دشوار است در این خصوص چیزی بگوئید و اکراه دارید. و اگر بنا شود روزی آشکارا حرفتان را بزنید همه را بباد دشنام خواهید گرفت. من تقاضا ندارم که شما دروغ بگوئید. هرگز! فقط پاسخهایتان کوتاه و مختصر باشد: آری اعدام را دیده‌ام، یا: بله، همهٔ توضیحات را شنیده‌ام، فقط و فقط همین. از این بیشتر نباید چیزی بگوئید. اگر مفهوم اکراهی که از خود نشان میدهید در جهت تمایلات فرمانده هم نباشد باز مورد تفسیرهای بسیار واقع خواهد شد. البته او این تفسیرها را کاملا تحریف خواهد کرد و برای آنها معنائی موافق میل خود خواهد تراشید: این است اساس نقشهٔ من. فردا در ستاد فرماندهی به ریاست فرمانده جلسهٔ مهمی که تمام کارمندان عالیرتبه در آن شرکت خواهند کرد تشکیل میشود. البته فرمانده توانسته است این جلسه‌ها را به صورت نمایش باشکوهی درآورد. تالاری ساخته‌اند که همیشه پر از تماشاچی است. من مجبورم در این جلسه شرکت کنم و وقتی فکرش را میکنم از شدت نفرت چندشم میشود. لابد شما را هم به این جلسه دعوت خواهند کرد. اگر امروز با نقشهٔ من موافقت کنید این دعوت به درخواست تضرع آمیزی مبدل خواهد گشت. ولی اگر بپاره‌ای از دلائل شرح ندادنی شما را دعوت نکردند، شما باید این دعوت را از آنها بخواهید، شکی نیست که دعوت خواهید شد. در نتیجه، فردا شما در جایگاه مخصوص فرمانده پهلوی خانمها خواهید نشست. فرمانده برای اینکه مطمئن شود که شما در آنجا هستید بیشتر اوقات به سوی شما نگاه خواهد کرد. پس از یکرشته مذاکرات بیهوده، مضحک و حساب شده برای تالار – این تالار غالباً از ساختمانهای ساحلی است و پیوسته ساختمانهای تازه‌ای به آنها افزوده میگردد! – دنبالهٔ سخن به‌روش دادگستری نیز کشیده میشود. اگر فرمانده این موضوع را مطرح نکند و یا در طرح آن کندی بخرج دهد خودم او را به صحبت وادار خواهم کرد. برمیخیزم و به اختصار جریان اعدام امروز را اطلاع میدهم. همین اطلاع و بس. خواندن چنین گزارشی در اینجا مرسوم نیست ولی من این کار را میکنم. فرمانده مثل همیشه با لبخند محبت‌آمیز از من سپاسگزاری خواهد نمود. ولی دیگر نمیتواند خود را نگاه دارد و از این موقع مناسب استفاده خواهد کرد و چیزی در این حدود خواهد گفت: «الان گزارش اعدام خوانده شده است. من فقط میخواهم به این گزارش اضافه کنم که سیاح عالیمقام نیز در مراسم اعدام حضور داشته‌اند (همهٔ شما از بازدید ایشان که افتخار خارق‌العاده‌ای برای ما شمرده میشود باخبرید). حضور ایشان نیز اهمیت شایانی به جلسهٔ ما بخشیده است. آیا ممکن است از این دانشمند بزرگ درخواست کنیم در بارهٔ اعدام به طرز کهن و آئین دادرسی پیش از اعدام نظر خودشان را برای ما شرح دهند؟» البته این حرف با هلهلهٔ همهٔ حاضران و موافقت عموم روبرو خواهد شد. من خودم کسی هستم که بلندتر از همه فریاد خواهم کشید. فرمانده جلوی شما خم میشود و میگوید: «بنا بر این پرسش من از جانب عموم است.» آنگاه شما دم نرده میآئید و برابر چشم مردم دستتان را به نرده میگیرید و گر نه خانمها دستهایتان را میگیرند و با انگشتهایتان بازی میکنند –. بالاخره، حالا موقعی است که شما شروع به صحبت میکنید، من نمیدانم چه جور خواهم توانست ساعتهای اضطراب و انتظار را تا این زمان بگذرانم. در موقع صحبتتان باید ملاحظه را کنار بگذارید و ندای حقیقت را هر چه بلندتر در فضا طنین‌انداز کنید. بالای نرده خم شوید، بغرید، بله، بغرید تا عقیدهٔ خودتان، عقیدهٔ تزلزل ناپذیر خودتان را به فرمانده تحمیل کنید. شاید این رویه با سرشت شما جور در نیاید و شما آن را نپسندید. شاید در کشور شما در چنین مورد طور دیگری رفتار میکنند. اینم کاملا درست و بجاست، حتی از جایتان بلند نشوید، بیش از دو کلمه نگوئید. آنقدر آهسته صحبت کنید که کارمندانی که پائین ایستاده‌اند به زحمت حرف شما را بشنوند. همین کافی است و دیگر چیزی نباید بگوئید. حتی راجع به حاضر نشدن کسی در مراسم اعدام، چرخ خر خر کننده، تسمهٔ پاره شده، نمد نفرت انگیز، نباید کلمه‌ای گفته شود، نه، دیگر بقیهٔ کارها با من. باور کنید اگر نطق من فرمانده را از تالار به بیرون نراند دست کم او را وادار خواهد کرد که زانو بزمین بزند و اعتراف کند: «ای فرمانده سابق، من در برابر تو سر تعظیم فرود میآورم.» چنین است نقشهٔ من. آیا مایلید در اجرای آن به من کمک کنید؟ البته که مایلید، بعلاوه شما بایستی هم به من کمک کنید.» افسر که به دشواری نفس میکشید بازوهای سیاح را گرفته خیره خیره بصورتش نگاه میکرد. و جملهٔ آخر حرفش را آنقدر گفت که دقت سرباز و محکوم بسوی آنها جلب شد. آنها نمیتوانستند چیزی بفهمند با وجود این از خوردن دست کشیدند و در حالیکه شوربا را میجویدند به سیاح مینگریستند.

سیاح اول در بارهٔ پاسخی که میخواست بدهد تردیدی نداشت. تجربه‌اش در زندگی خیلی بیشتر از آن بود که در اینجا دو دلی بتواند در او راه یابد. در حقیقت او شخصی غیر رسمی بود و هراسی نداشت. اینک با دیدن منظرهٔ سرباز و محکوم لحظه‌ای دو دلی به او دست داده بود. بالاخره همانطوریکه میبایست گفته باشد گفت: «نه». پلکهای افسر تند بهم زده شد ولی نگاهش یک آن از سیاح برنگشت. سیاح پرسید: «آیا مایلید من نظر خودم را بگویم؟» افسر بی‌آنکه چیزی بگوید با سر اشاره‌ای کرد، سیاح گفت: «من مخالف این روش هستم. پیش از آنکه شما مرا به اعتماد خود مفتخر کنید، – اعتمادی که من به هیچ دستاویزی از آن سوء استفاده نخواهم کرد – از خود پرسیده بودم که آیا من حق دارم بر ضد این روش مداخله بکنم و آیا امیدی هست که مداخلهٔ من اثری داشته باشد؟ من آشکارا میدانستم اول به کی میبایستی مراجعه کنم: البته به فرمانده پس از شنیدن حرفهای شما این مطلب بیش از پیش بر من روشن شد. موقع گرفتن این تصمیم خود را از بیان هر عقیده‌ای که پای شخص شما را به میان بکشد منع کرده‌ام. برعکس ایمان و افتخار شما بسیار متأثرم کرد بی‌آنکه بتواند گمراهم کند.»

افسر خاموش ماند. پیش ماشین برگشت دستش را به یکی از میله‌های برنجی گرفت. اندکی خم شده به معاینهٔ خالکوب پرداخت، گوئی میخواست ببیند که آیا همه چیز درست کار میکند یا نه. سرباز و محکوم نیز ظاهراً باهم رفیق شده بودند. محکوم به سرباز اشاره‌هائی میکرد، گر چه این کار برای او دشوار بود چون او را محکم بسته بودند. سرباز به طرف محکوم خم میشد. محکوم با او چیزی پچ پچ میکرد و سرباز برای تأیید سری میجنباند. سیاح پیش افسر رفته گفت: «شما هنوز نمیدانید قصد من چیست؛ من نظر خودم را در بارهٔ روش شما به فرمانده خواهم گفت ولی نه در میان جلسه، نه، بلکه وقتی با او تنها هستم. وانگهی من مدت درازی در اینجا نمیمانم که بتوانم به هر جلسه‌ای که باشد حاضر شوم. فردا بامداد، من از اینجا حرکت میکنم یا دست کم آمادهٔ حرکت هستم.»

بنظر نمیآمد که افسر به سخنان سیاح گوش داده باشد. با خود گفت: «پس شما روش مرا قبول ندارید.» و مانند مردی سالخورد که به بیخردی کودکی لبخند بزند لبخندی زد، در حالیکه فکر مورد تحسین خود را پشت این لبخند پنهان میکرد.

بالاخره افسر گفت: «پس حالا دیگر موقعش شده است.» و چشمهای فروزان خود را، که از آنها دعوتی نامعلوم و درخواستی ابهام آمیز برای همکاری خوانده میشد، به سیاح دوخت.

سیاح سراسیمه پرسید. «موقع چه کاری شده است؟» ولی پاسخی نشنید.

افسر به محکوم به زبان خود گفت: «تو آزادی.» اول محکوم نمیخواست باور کند. افسر گفت: «بله، آزاد، تو آزادی.» برای نخستین بار در سیمای محکوم آثار حیات واقعی پدیدار شده بود. آیا این آزادی حقیقتاً راست است؟ فقط زائیدهٔ هوس افسر نیست؟ هوسی که ممکن است زود گذر باشد؟ آیا سیاح بیگانه عفو او را بدست آورده است؟ قضیه چیست؟ اینها پرسشهائی است که ظاهراً از سیمای محکوم خوانده میشد، ولی نه مدتی دراز. بهر جهت قضیه هر چه بود او میخواست واقعاً آزاد باشد چون آزاد بودن حق او بود. محکوم تا جائیکه دارخیش اجازه میداد به‌خود حرکتی داد.

افسر فریاد زد: «تسمه‌های مرا پاره میکنی، تکان نخور! الان آنها را باز میکنیم.» به سرباز اشاره‌ای کرد و با کمک او مشغول کار شد. محکوم بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان براند برای خود آرام میخندید، گاهی رویش را به چپ به سمت افسر میگرداند و زمانی به راست، به سرباز مینگریست، سیاح را نیز از یاد نمیبرد.

افسر به سرباز امر کرد: «بکشش بیرون!» بواسطهٔ دارخیش در این کار میبایستی اندکی احتیاط کرد. پشت محکوم بر اثر دستپاچگی او چند خراش کوچک برداشته بود.

از این پس افسر دیگر در اندیشهٔ محکوم نبود. پیش سیاح رفت. کیف چرمی را دوباره از جیب بیرون کشید، کاغذهای درون آنرا ورق زد، بالاخره کاغذی را که میجست پیدا کرد و آنرا به سیاح نشان داده گفت: «بخوانید.» سیاح گفت: «نمیتوانم، من بشما گفته‌ام که اینها را نمیتوانم بخوانم.» افسر گفت: «ولی به دقت نگاهش کنید.» و خود برای اینکه آنرا به اتفاق سیاح بخواند پهلوی او قرار گرفت. ولی چون همهٔ کوششها بی‌نتیجه ماند افسر برای اینکه کار خواندن را بر سیاح آسان کند انگشت کوچک خود را بفاصلهٔ زیادی بالای کاغذ گرفته نوشته را دنبال میکرد، گوئی به هیچ قیمت حاضر نبود دست کسی به کاغذ بخورد. سیاح نیز برای خوشایند افسر به رعایت میل او، لااقل از نظر کثیف نشدن کاغذ، علاقه نشان میداد. ولی خواندن نوشته برایش امکان‌پذیر نبود. افسر به تأنی شروع به خواندن کاغذ کرد، سپس آنرا بار دوم به طور طبیعی خوانده گفت: «نوشته است وظیفه شناس باش! خوب، حالا دیگر میتوانید بخوانید.» سیاح روی کاغذ خم شد، سر خود را آنقدر بکاغذ نزدیک کرده بود که افسر از بیم آنکه مبادا سر او به کاغذ بخورد کاغذ را کمی عقب‌تر برد. سیاح دیگر چیزی نمیگفت ولی معلوم بود که هنوز هم بهیچوجه نتوانسته است نوشته را بخواند. افسر بار دیگر گفت: «نوشته است: وظیفه شناس باش!» سیاح گفت: «شاید، گمان میکنم همین عبارت در آنجا نوشته شده باشد.» افسر گفت: «خوب» رضایت خاطری، ولو جزئی، برایش حاصل شده بود. کاغذ را برداشت و بالای نردبان رفت و با احتیاط هر چه تمامتر آنرا درون خالکوب قرارداد، ظاهراً چرخها را نیز از سر تا ته تغییر وضع داده مرتب کرد. این کار بسیار دشواری بود. گویا چرخهای بسیار ریزی در خالکوب وجود داشت و افسر نیز در وارسی آنها آنقدر دقت بخرج میداد که گاهی سرش درون خالکوب کاملا ناپدید میشد.

سیاح از پائین جریان کار را همچنان دنبال میکرد. گردنش خشک شده بود. نور خورشید در آسمان آنقدر تند بود که چشمهای سیاح درد گرفته بود. سرباز و محکوم هر دو سرگرم کار بودند. سرباز با سرنیزهٔ خود پیراهن و شلوار محکوم را که در گودال افتاده بود بدر آورد. پیراهن به طرز وحشت آوری کثیف شده بود. محکوم آنرا در آب تشت شست و همینکه پیراهن و شلوار را بتن کرد سرباز و او نتوانستند از خنده خودداری کنند زیرا این لباسها سراسر از پشت به دو قسمت شکافته شده بود. گوئی محکوم خود را به سرگرم کردن سرباز ملزم میدید، زیرا به دور او، که روی زمین نشسته بود و خندان دستها را به زانوهای خود میزد، میرقصید. با وجود این محکوم برای احترام حاضران ملاحظه میکرد.

وقتی افسر بالاخره کار خودرا در بالا تمام کرد نگاهی مسرت آمیز به همهٔ قسمتهای ماشین انداخت. سپس سرپوش خالکوب را که تا آن زمان باز بود، بست. به گودال نگاهی کرد. نظری به جانب محکوم افکند و باخرسندی تمام مشاهده کرد که محکوم رختهایش را از گودال بیرون آورده است. سپس به طرف تشت رفت. ولی دیر رسیده بود، دید آب تشت به کثافت نفرت انگیزی آلوده است. از اینکه نتوانست دستهای خود را بشوید ملول شد. بالاخره آنها را در شن فرو برد – این چارهٔ موقت آنطور که باید او را راضی نمیکرد ولی ناچار بآن قناعت نمود – برخاست و مشغول گشودن تکمه‌های نیم تنهٔ خود شد. بر اثر این کار اول دو تا دستمال زنانه‌ای که به زیریخهٔ خود گذاشته بود در دستش فروافتاد. افسر گفت: «اینها هم دستمالهایت!» و دستمالها را به سوی محکوم پرتاب کرد و برای توضیح به سیاح گفت: «هدیهٔ خانمها.»

باوجود شتابی که افسر در کندن لباس خود به خرج میداد تا بعد کاملا لخت شود، از هر تکهٔ لباس خویش مواظبت دقیقی بجای میآورد. حتی با نوک انگشتها یراق‌های نیم تنه خود را تکاند. منگولهٔ شمشیر خودرا درست سر جایش قرار داد. چیزی که بهیچوجه با این دقت جور درنمیآمد این بود که همینکه افسر قطعه‌ای از لباس خود را مرتب میکرد فوراً آنرا با یک حرکت تند و خود بخود به درون گودال پرتاب میکرد. آخرین چیزی که برایش ماند شمشیر کوتاهش بود که به بندی آویخته بود. شمشیر را از غلاف بیرون کشید، خردش کرد، سپس تکه‌های آنرا باغلاف و بند باهم، چنان سخت به درون گودال انداخت که صدای برخورد آنها از ته گودال شنیده شد.

دیگر افسر کاملا برهنه شده بود. سیاح لبهای خود را میگزید و چیزی نمیگفت. به‌خوبی میدانست چه روی خواهد داد ولی حق نداشت افسر را از هر کاری که باشد مانع شود. اگر – در پی اقدامی که سیاح خود را از آن ناگزیر میدید – حقیقةً میخواستند روشی را که افسر بدان اینهمه دلبستگی داشت از میان بردارند افسر کاملا حق داشت که چنین رفتاری بکند. اگر سیاح نیز بجای وی میبود جز این نمیکرد.

سرباز و محکوم اول از این وقایع چیزی سر در نمیآوردند، در اوان کار حتی به آن توجه هم نداشتند. محکوم بسیار شاد بود که دوباره به دستمالهای خود رسیده است. ولی شادیش دیری نپائید زیرا سرباز با حرکتی تند و پیش‌بینی نشده آنها را از دستش قاپید. حالا محکوم در صدد بود که دوباره دستمالها را که در زیر کمر بند سرباز پنهان بود از آنجا بیرون بکشد ولی سرباز آنهارا به دقت میپائید. بدین ترتیب بین آنها کشمکشی که نیمی صورت شوخی داشت در جریان بود. فقط وقتی دقتشان به سوی افسر جلب شد که افسر کاملا لخت شده بود. بخصوص محکوم که یک تغییر وضع کلی را از پیش احساس کرده بود حیران به نظر میرسید. آنچه به سرش آمده بود اکنون بسر افسر میآمد و شاید در مورد افسر این کار تا پایان انجام میگرفت. پس این انتقام بود. بی‌آنکه خودش رنج را تا پایان کشیده باشد انتقامش تا پایان کشیده میشد. خندهٔ بی‌ریا و آرامی به‌روی سیمایش ظاهر گشت که دیگر برطرف نشد.

افسر به‌پیش ماشین برگشت. گرچه پیشتر به آسانی دانسته شده بود که وی به همه چیز ماشین آشناست معذلک اکنون از مشاهدهٔ طرز کار او با ماشین و اطاعتی که ماشین در برابر او از خود نشان میداد نمیشد از تعجب خودداری کرد. افسر فقط دستش را نزدیک دارخیش برد که دارخیش بلند شد، چندین بار خم گشت تا به وضع درستی درآید و به فراخور جسم افسر میزان شود. هنوز تن افسر به لبهٔ بستر نخورده بود که بستر شروع به لرزیدن کرد. دهن بند نمدی دم دهان افسر قرار گرفت. معلوم بود که او میخواهد مانع دخول دهن بند شود ولی این تردید لحظه‌ای بیش نپائید، در دم افسر تسلیم شد و گذاشت که دهن بند داخل دهانش شود. همه چیز آماده بود. فقط تسمه‌ها یکوری آویزان بودند و بطور آشکار بی‌مصرف بنظر میآمدند: افسر احتیاجی به بسته شدن نداشت. در این موقع چشم محکوم به تسمه‌های باز افتاد، به‌نظر او تا تسمه‌ها محکم بسته نمیشد اعدام کامل نبود، به‌سرعت اشاره‌ای به سرباز کرد و هر دو برای بستن افسر پیش دویدند. افسر یک پای خود را برای جلو زدن دسته‌ای که میبایستی خالکوب را به حرکت درآورد دراز کرده بود که سرباز و محکوم را پیش خود دید، پا را کشید و گذاشت که او را ببندند. دیگر برای افسر امکان نداشت که پای خود را به دسته برساند، سرباز و محکوم نیز هیچکدام نمیتوانستند دسته را بیابند سیاح نیز تصمیم داشت از جای خود تکان نخورد. این کار لزومی نداشت. همینکه تسمه‌ها را بستند ماشین بکار افتاد. بستر تکان میخورد و سوزنها روی پوست افسر برقص در آمدند. دارخیش اوج گرفته بالا میرفت و پائین میآمد. سیاح لحظه‌ای پیش از آنکه بیاد آورد که یکی از چرخهای خالکوب میبایستی خر خر کند خشکش زده بود. همهٔ کارها در آرامش و سکوت میگذشت کمترین صدای اصطکاک شنیده نمیشد.

ماشین آنقدر بی‌صدا حرکت میکرد که دقت شخص از آن بکلی منحرف میشد. سیاح به سرباز و محکوم نگاه میکرد. محکوم جنب و جوش بیشتری داشت. به همهٔ مختصات ماشین علاقه نشان میداد. گاهی خم میشد زمانی خودرا به پائین متمایل میکرد. همیشه برای نشان دادن چیزی به سرباز انگشتش به جلو دراز بود. این منظره برای سیاح غم‌انگیز بود. وی تصمیم داشت تا پایان کار در همانجا بماند ولی دیگر نمیتوانست دیدن منظرهٔ آن دو را تحمل کند. به آنها گفت: «بروید به خانه‌تان.» شاید سرباز به اطاعت اوامر سیاح تن میداد ولی محکوم آن را تنبیهی می‌پنداشت. دستها را به هم چسبانده التماس میکرد که بگذارند او در آنجا بماند و چون سیاح سرش را تکان داده نمیخواست درخواستش را بپذیرد محکوم به‌رسم استغاثه زانو به زمین زد. سیاح دید که امرش به دردی نمیخورد. خواست ملاحظه را کنار گذاشته آنها را به زور از آنجا دور کند. در این موقع صدائی از درون خالکوب شنید، سر را بلند کرد. پس چرخ دندانه داری بود که درست کار نمیکرد؟ ولی علت چیز دیگری بود. سرپوش خالکوب آرام برخاست سپس با صدای خشک کاملا باز شد. دندانه‌های چرخی ظاهر گشت، سپس چرخ بالاتر آمد و در دم تمام آن پدیدار شد پنداشتی نیروی بزرگی خالکوب را چنان فشرده است که دیگر برای این چرخ جائی باقی نمانده است. چرخ تا لبهٔ خالکوب غلتید، بر زمین افتاد، لحظه‌ای روی شن گشت سپس بیحرکت ماند، ولی پیش از آنکه کاملا از حرکت باز ایستد چرخ دیگری بهوا برخاسته بود و مقداری چرخهای بزرگ و کوچک و عده‌ای چرخهای دیگر که تقریباً با چشم دیده نمیشدند بدنبال این چرخ در حرکت بودند. سرنوشت همهٔ این چرخها یکسان بود. همیشه چنین گمان میرفت که دیگر این‌بار خالکوب باید کاملا از چرخ تهی شده باشد. ولی باز یک دسته دیگر چرخ ظاهر میشد که بخصوص از دسته‌های پیش انبوه‌تر بود. این چرخها بلند میشدند، بر زمین میافتادند، روی شن میگشتند و بیحرکت میماندند. در مقابل این پیش آمد محکوم امر سیاح را کاملا از یاد برده بود. چرخهای دندانه‌دار او را غرق شادی کرده بود. محکوم مدام در پی آن بود که یکی از چرخها را بردارد و سرباز را به کمک خود بر میانگیخت ولی به حالتی وحشت زده دست خودرا عقب میکشید زیرا فوراً چرخ دیگری از پی میرسید و، بیشتر هنگامی که شروع به گشتن میکرد، سبب هراسش میشد.

سیاح در مقابل، بسیار مضطرب بنظر میآمد. ماشین آشکارا به سوی نابودی کشیده میشد. دیگر فقط در خیال ممکن بود دید که ماشین آرام و بی‌صدا کار کند. سیاح احساس میکرد اکنون که افسر دیگر نمیتواند خود را حفظ کند باید به حال او پرداخت. ولی چون سقوط چرخ‌های دندانه‌دار همهٔ توجه او را بخود جلب کرده بود دیدن قسمتهای دیگر ماشین از یادش میرفت، اکنون که پس از بیرون افتادن آخرین چرخ از خالکوب سیاح بروی دارخیش خم شد شگفتی تازه‌ای که هنوز ناگوارتر بود به او دست داد: دارخیش چیزی نمینوشت فقط سوزنهایش را به تن افسر فرومیکرد. بستر نیز جسم را تکان نمیداد بلکه آنرا در همانحال لرزیدن بلند میکرد و به نوک سوزنهائی که به تن افسر فرومیرفت قرار میداد. سیاح میخواست مداخله کند و در صورت امکان تمام دستگاه را از کار باز دارد. این دیگر شکنجه نبود و با منظور افسر جور در نمیآمد، بلکه مرگ آنی بود. ولی دیگر دارخیش دوباره بهوا برخاسته بود جسم سوراخ سوراخ را بلند کرده یکوری قرار گرفت. این حرکت معمول او بود ولی فقط در ساعت دوازدهم، هزاران جوی خون براه افتاده بود، بی آنکه با آب مخلوط شده باشد زیرا این بار لوله‌ها از کار افتاده بودند. آخرین عمل ماشین هم اجراء نشده ماند: جسم افسر از سوزنهای بزرگ جدا نگشت، خون فراوانی از آن دفع میشد، بجای افتادن به درون گودال بر فراز آن آویزان ماند. دارخیش میخواست به وضع پیشین خود برگردد ولی گوئی دریافته بود که هنوز بارش سبک نشده است، بر فراز گودال بیحرکت ایستاد. سیاح پاهای افسر را گرفت و به سمت سرباز و محکوم فریاد زد: «ده بیائید کمک کنید!» میخواست خودش از این سوی پاها را بگیرد و سرباز و محکوم از سوی دیگر سر افسر را بگیرند و کم کم او را از سوزنها جدا کنند. ولی آن دو قصد آمدن نداشتند. محکوم حتی پشت به سیاح کرد. سیاح ناگزیر شد آنها را بزور به طرف سر افسر براند. در این موقع سیاح تقریباً با بی میلی به چهرهٔ جسد نگاه کرد: بهمانسان بود که در زمان حیات، هیچ نشانی از رستگاری معهود در آن یافت نمیشد. حالتیکه در روی این ماشین به دیگران دست داده بود به افسر دست نداده بود. لبهای افسر سخت به هم فشرده بود. چشمها باز بودند و آثار زندگی در آنها دیده میشد. نگاه افسر آرام بود و محکومیت ویرا نشان میداد از سراسر پیشانیش سوزن بزرگ فولادی گذشته بود.

همینکه سیاح بهمراه سرباز و محکوم به اولین خانهٔ سرزمین محکومین رسید سرباز ساختمانی را نشان داده گفت: «اینجا کافه است.»

در زیر زمین خانه‌ای تالار پست و گودی بود که به غاری شباهت داشت. دیوار و سقفش دود زده بود. این تالار از پهنا به طرف خیابان واقع بود. گرچه بنای این کافه با سایر خانه‌های جزیرهٔ محکومین چندان فرق نداشت (همهٔ بناها، حتی کاخ فرمانداری، بواسطهٔ کهنسالیشان بسیار مشخص بودند) باوجود این در نظر سیاح مانند یک یادبود تاریخی جلوه کرده بود و سیاح با دیدن آن نیروی روزگاران گذشته را احساس نمود. با همراهان معدود خود پیش رفت. از میان میزهای خالی که در خیابان جلوی کافه چیده بودند گذشت و هوای سرد و نمناکی که از درون کافه بیرون میآمد استنشاق کرد. سرباز گفت: «در اینجاست که فرمانده سابق مدفون است. روحانیون از دادن جائی در گورستان به او امتناع کرده‌اند، مدتها کسی درست نمیدانست در کجا بخاکش خواهند سپرد. بالاخره او را اینجا دفن کردند. افسر بی‌شک در اینخصوص چیزی به شما نگفت چه مسلماً از گفتن آن بسیار شرم داشت. او حتی بارها خواسته بود جسد فرمانده را شبانه از گور بدر آورد ولی همیشه رانده میشد،» سیاح هرچه کرد نتوانست گفتهٔ سرباز را باور کند، پرسید: «قبر کجاست؟» سرباز و محکوم به محض شنیدن این پرسش، هردو، جلوی سیاح دویده دستها را دراز کردند تا جائی را که قبر واقع بود به او نشان بدهند. آنها سیاح را به ته زیر زمینی که در آن چند میز چیده بود بردند. گرد این میزها مشتریانی دیده میشدند که از کارگران بندر بودند، اشخاصی قوی با ریشهای کوتاه مشکی و درخشان. هیچکدامشان کت به تن نداشتند و پیراهنشان پاره پاره بود. مردمی بودند تهی دست که به فروتنی خو کرده بودند. همینکه سیاح نزدیک شد برخی از آنان برخاستند و به دیوار تکیه دادند و آمدن او را تماشا میکردند. دور و بر سیاح پچ پچی راه افتاد: «این یکنفر خارجی است، میخواهد قبر را ببیند.» یکی از میزهائی را که براستی سنگ قبری زیر آن بود کنار کشیدند. این یک سنگ ساده‌ای بود و آنقدر پائین کارش گذاشته بودند که بتواند زیر میزی پنهان بماند. کتیبه‌ای با حروف بسیار ریز روی آن دیده میشد. سیاح برای خواندن آن ناچار شد زانو به زمین بزند. بر این سنگ چنین نوشته بود: «اینجا آرامگاه فرماندهٔ سابق است. هواخواهانش که اکنون نمیتوانند نام خود را افشاء کنند این قبر را برای او کنده و این سنگ را بر روی آن نهاده‌اند. بنا به یک پیشگوئی، پس از چند سال دیگر فرمانده از میان مردگان رستاخیز خواهد کرد، هواخواهان خود را در این خانه به گرد خود خواهد خواند و پیشاپیش آنها برای تسخیر دوبارهٔ سرزمین محکومین حرکت خواهد کرد. یقین داشته باشید و شکیبائی پیش گیرید!» همینکه سیاح خواندن کتیبه را به پایان رساند برخاست، دید مردم دور و برش ایستاده‌اند و لبخند میزنند، گوئی آنها نیز کتیبهٔ روی قبر را با وی خوانده‌اند و بنظرشان مضحک آمده است و از او درخواست میکنند که با همان نظر آنها به آن کتیبه نگاه کند. سیاح چنین وانمود کرد که متوجه چیزی نشده است. چند سکه پول به آنها داد که میان خود تقسیم کنند و آنقدر آنجا ماند تا دوباره میز را بروی قبر نهادند. سپس از کافه بیرون آمد و به سوی اسکله روان شد.

در کافه سرباز و محکوم به بعضی از آشنایان خود برخوردند. آنها چندی معطلشان کردند. ولی سرباز و محکوم آشنایان خود را رها کرده هرچه زودتر از کافه بدر آمدند. هنوز سیاح از وسط پلکان درازی که به ایستگاه زورقها منتهی میشد نگذشته بود که سرباز و محکوم با شتاب بسیار دنبالش کردند، مسلماً میخواستند در آخرین لحظه سیاح را وادار کنند که آنها را با خود ببرد. سیاح برای رساندن خود بکشتی با زورقبانی در پائین سرگرم گفتگو بود. سرباز و محکوم تند از پله‌ها سرازیر شدند بی‌آنکه چیزی بگویند زیرا جرأت صدا زدن نداشتند. وقتی بپائین رسیدند سیاح درون زورق نشسته بود و زورقبان طناب را گشوده از کرانه دور میشد. سرباز و محکوم هنوز هم میتوانستند بدرون زورق بجهند ولی سیاح طناب سنگین گره‌داری را برداشت و چنین وانمود کرد که آنها را با آن طناب خواهد زد و این کار آنها را از جهیدن به درون زورق مانع شد.


  1. دارخیش آلتی است شبیه پنجرهٔ آهنی که روی آن سیخ‌های بسیاری کار گذاشته شده است. این آلت در اصل برای پوک‌کردن زمین و هموار کردن مزارع بکار میرود. در ایران کشاورزان چیزی شبیه به آلت مزبور از چوب یا شاخه‌های درخت ساخته بکار میبرند که در نواحی مختلف باسامی دارخیش – شانه – زمین صاف کن – کلوخ شکن – بزن و غیره... نامیده میشود.