۲۴ ساعت در خواب و بیداری
اگر بخواهم همهی آنچه را که در تهران بر سرم آمد بنویسم چند کتاب میشود و شاید هم همه را خسته کند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح میدهم که فکر میکنم خستهکننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم که چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم: چند ماهی بود که پدرم بیکار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهریها قبلا به تهران آمدهبودند و توانستهبودند کار پیدا کنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یکی از آشنایان دکهی یخفروشی داشت. یکی دیگر رخت و لباس کهنه خرید و فروش میکرد. یکی دیگر پرتقالفروش بود. پدر من هم یک چرخدستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزها دوره میگرداند. یک لقمه نان خودمان میخوردیم و یک لقمه هم میفرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پدرم دوره میگشتم و گاهی تنها توی خیابانها پرسه میزدم و فقط شبها پیش پدرم برمیگشتم. گاهی هم آدامس بسته یک قران یا فال حافظ و اینها میفروختم. حالا بیاییم بر سر اصل مطلب: آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیتفروش بود، احمدحسین بود و دو تای دیگر بودند که یک ساعت پیش روی سکوی بانک با ما دوست شدهبودند. ما چهار تا نشستهبودیم روی سکوی بانک و میگفتیم که کجا برویم تاسبازی کنیم که آنها آمدند نشستند پهلوی ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. یکی یک چشمش کور بود. آن دیگری کفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرک یکی از زانوهایش از سوراخ شلوارش بیرون زدهبود و سر و وضعش بدتر از ما بود. ما چهار تا بنا کردیم به نگاههای دزدکی به کفشها کردن. بعد نگاه کردیم به صورت هم. با نگاه به همدیگر گفتیم که آهای بچهها مواظب باشید که با یک دزد کفش طرفیم. یارو که ملتفت نگاههای ما شد گفت: چیه؟ مگر کفش ندیدهاید؟ رفیقش گفت: ولشان کن محمود. مگر نمیبینی ناف و کون همهشان بیرون افتاده؟ این بیچارهها کفش کجا دیدهبودند. محمود گفت: مرا باش که پاهای برهنهشان را میبینم باز دارم ازشان میپرسم که مگر کفش به پایشان ندیدهاند. رفیقش که یک چشمش کور بود گفت: همه که مثل تو بابای اعیان ندارند که مثل ریگ پول بریزند برای بچهشان کفش نو بخرند. بعد هر دوشان غشغش زدند زیر خنده. ما چهار تا پاک درماندهبودیم. احمدحسین نگاه کرد به پسر زیور. بعد دوتایی نگاه کردند به قاسم. بعد سهتایی نگاه کردند به من: چکار بکنیم؟ شر راه بیندازیم یا بگذاریم هرهر بخندند و دستمان بیندازند؟ من بلندبلند به محمود گفتم: تو دزدی!.. تو کفشها را دزدیدهیی!.. که هر دو پقی زدند زیر خنده. چشمکوره با آرنج میزد به پهلوی آن یکی و هی میگفت: نگفتم محمود؟..ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!.. ماشینهای سواری رنگارنگی کنار خیابان توقف کردهبودند و چنان کیپ هم قرار گرفتهبودند که انگار دیواری از آهن جلو روی ما کشیدهبودند. ماشین سواری قرمزی که درست جلو روی من بود حرکت کرد و سوراخی پیدا شد که وسط خیابان را ببینم. ماشینهای جوراجوری از تاکسی و سواری و اتوبوس وسط خیابان را پر کرده بودند و به کندی و کیپ هم حرکت میکردند و سر و صدا راه میانداختند. انگار یکدیگر را هل میدادند جلو میرفتند و به سر یکدیگر داد میزدند. به نظر من تهران شلوغترین نقطهی دنیاست و این خیابان شلوغترین نقطهی تهران. چشمکوره و رفیقش محمود کم ماندهبود از خنده غش بکنند. من خدا خدا میکردم که دعوامان بشود. فحش تازهای یادگرفتهبودم و میخواستم هر جور شده، بیجا هم که شده، به یکی بدهم. به خودم میگفتم کاش محمود بیخ گوش من بزند آنوقت من عصبانی میشوم و بهش میگویم: «دست روی من بلند میکنی؟ حالا میآیم خایههایت را با چاقو میبرم، همین من!» با این نیت یقهی محمود را که پهلویم نشستهبود چسبیدم و گفتم: اگر دزد نیستی پس بگو کفشها را کی برایت خریده؟ این دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندی دور کرد و گفت: بنشین سر جایت، بچه. هیچ معنی حرفت را میفهمی؟ چشم کوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگیرد. گفت: ولش کن محمود. این وقت شب دیگر نمیخواهد دعوا راه بیندازی. بگذار مزهی خنده را توی دهنمان داشته باشیم. ما چهار تا خیال دعوا و کتک کاری داشتیم اما محمود و چشم کوره راستی راستی دلشان میخواست تفریح کنند و بخندند. محمود به من گفت: داداش، ما امشب خیال دعوا نداریم. اگر شما دلتان دعوا میخواهد بگذاریم برای فردا شب. چشم کوره گفت: امشب، ما میخواهیم همچین یک کمی بگو بخند کنیم. خوب؟ من گفتم: باشد. ماشین سواری براقی آمد روبروی ما کنار خیابان ایستاد و جای خالی را پر کرد. آقا و خانمی جوان و یک توله سگ سفید و براق از آن پیاده شدند. پسربچه درست همقد احمدحسین بود و شلوار کوتاه و جوراب سفید و کفش روباز دو رنگ داشت و موهای شانهخورده و روغنزده داشت. در یک دست عینک سفیدی داشت و با دست دیگر دست پدرش را گرفتهبود. زنجیر تولهسگ در دست خانم بود که بازوها و پاهای لخت و کفش پاشنهبلند داشت و از کنار ما گذشت عطر خوشایندی به بینیهایمان خورد. قاسم پوستهیی از زیر پایش برداشت و محکم زد پس گردن پسرک. پسرک برگشت نگاهی به ما کرد و گفت: ولگردها!.. احمدحسین با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!.. من فرصت یافتم و گفتم: حالا میآیم خایههایت را با چاقو میبرم. بچهها همه یک دفعه زدند زیر خنده. پدر دست پسرک را کشید و داخل هتلی شدند که چند متر آن طرفتر بود. باز همهی چشمها برگشت به طرف کفشهای نو محمود. محمود دوستانه گفت: کفش برای من زیاد هم مهم نیست. اگر میخواهید مال شما باشد. بعد رو کرد به احمدحسین و گفت: بیا کوچولو. بیا کفشها را درآر به پایت کن. احمدحسین با شک نگاهی به پاهای محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وایستادی نگاه میکنی؟ کفش نو نمیخواهی؟ د بیا بگیر. این دفعه احمدحسین از جا بلند شد و رفت روبروی محمود خم شد که کفشهایش را در بیاورد. ما سه تا نگاه میکردیم و چیزی نمیگفتیم. احمدحسین پای محمود را محکم گرفت و کشید اما دستهایش لیز خوردند و به پشت بر پیادهرو افتاد. محمود و چشمکوره زدند زیر خنده طوری که من به خودم گفتم همین حالا شکمشان درد میگیرد. دستهای احمدحسین سیاه شدهبود. چشم کوره هی میزد به پهلوی محمود و میگفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!.. جای انگشتان لیز خوردهی احمدحسین روی پای محمود دیدهمیشد. ما سه تا تازه ملتفت شدیم که حقه را خوردهایم. خندهی آن دو رفیق حقهباز به ما هم سرایت کرد. ما هم زدیم زیر خنده. احمدحسین هم که ناراحت از زیر پای مردم بلند شدهبود، مدتی ما را نگاه کرد بعد او هم زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند! جماعت پیادهرو ما را نگاه میکردند و میگذشتند. من خم شدم و پای محمود را از نزدیک نگاه کردم. کفش کجا بود! محمود فقط پاهایش را رنگ کردهبود به طوری که آدم خیال میکرد کفش نو سیاهی پوشیده. عجب حقهیی بود! ✵✵✵ محمود گفت که ششنفره تاس بازی کنیم. من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفیق پنج هزار داشتند. پسر زیور بلیتفروش یک تومان داشت. احمدحسین اصلا پول نداشت. کمی پایینتر مغازهیی بستهبود. رفتیم آنجا و جلو مغازه بنا کردیم به تاس ریختن. برای شروع بازی پشک انداختیم. پشک اول به پسر زیور افتاد. تاس ریخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ریخت، شش آورد. یک قران از پسر زیور گرفت. بعد دوباره تاس ریخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادی دستهایش را بهم زد و گفت: برکت بابا! بختمان گفت. این جوری دو به دو تاس میریختیم و بازی میکردیم. دو تا جوان شیکپوش از دست راست میآمدند. احمدحسین جلو دوید و التماس کرد: یک قران... آقا یک قران بده... ترا خدا!.. یکی از مردها احمدحسین را با دست زد و دور کرد. احمدحسین دوید و جلوشان را گرفت و التماس کرد: آقا یک قران بده... یک قران که چیزی نیست... ترا خدا!... از جلو ما که رد میشدند، مرد جوان پس گردن احمدحسین را گرفت و بلندش کرد و روی شکمش گذاشت روی نردهی کنار خیابان. سر احمدحسین به طرف وسط خیابان آویزان بود و پاهایش به طرف پیاده رو. احمدحسین دست و پا زد تا پاهاش به زمین رسید و همانجا لب جو ایستاد. دو تا دختر جوان با یک پسر جوان خندهکنان از دست چپ میآمدند. دخترها پیراهن کوتاه خوشرنگی پوشیدهبودند و در دو طرف پسر راه میرفتند. احمدحسین جلو دوید و به یکی از دخترها التماس کرد: خانم ترا خدا یک قران بده... گرسنهام... یک قران که چیزی نیست... ترا خدا!.. خانم یک قران!.. دختر اعتنایی نکرد. احمدحسین باز التماس کرد. دختر پولی از کیفش درآورد گذاشت به کف دست احمدحسین. احمدحسین با شادی برگشت پیش ما و گفت: من هم میریزم. پسر زیور گفت: پولت کو؟ احمدحسین مشتش را باز کرد نشان داد. یک سکهی دوهزاری کف دستش بود. قاسم گفت: باز هم گدایی کردی؟ و خواست احمدحسین را بزند که محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمدحسین چیزی نگفت. برای خودش جا باز کرد و نشست. من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمیریزم. حالا من یک قران بیشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باختهبودم. محمود هم که خیلی بد آوردهبود گفت: تاسبازی دیگر بس است. بیخدیواری بازی میکنیم. قاسم به من گفت: لطیف، باز با این حرفهایت بازی را به هم نزن. بعد به همه گفت: کی میریزد؟ چشمکوره گفت: خودت تنهایی بریز. ما بیخدیواری بازی میکنیم. پسر زیور به قاسم اشاره کرد و گفت: تاسبازی با این فایدهای ندارد. همه ش پنج و شش میآورد. شیر یا خط بازی میکنیم. احمدحسین گفت: باشد. محمود گفت: نه. بیخدیواری. خیابان داشت خلوت میشد. چند تا از مغازههای روبرویی بستهشدهبود. برای شروع بازی هر کدام یک سکهی یک قرانی را از لب جو تا بیخ دیوار انداختیم. هنوز سکهها بیخ دیوار بود که احمدحسین داد زد: آژان!.. آژان باتون به دست در دو سه قدمی ما بود. من و احمدحسین و چشم کوره دررفتیم. محمود و پسر زیور هم پشت سر ما دررفتند. قاسم خواست پولها را از بیخ دیوار جمع کند که آژان سر رسید. قاسم از ضربت باتون فریادی کشید و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهای قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگی ندارید؟ مگر پدر و مادر ندارید؟ بعد خم شد یک قرانیها را جمع کرد و راه افتاد. از چهارراه که رد شدم دیدم تنها ماندهام. چلوکبابی آن بر خیابان بستهبود. دیر کردهبودم. هر وقت شاگرد چلوکبابی در آهنی را تا نصف پایین میکشید، وقتش بود که پیش پدرم برگردم. از خیابانها و چهارراهها به تندی میگذشتم و به خودم میگفتم: «حالا دیگر پدرم گرفته خوابیده. کاشکی منتظر من بنشیند... حالا دیگر حتماً گرفته خوابیده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازهی اسباببازیفروشی چی؟ آن هم بستهاست دیگر. این وقت شب کی حوصلهی اسباببازی خریدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپاندهاند توی مغازه و در مغازه را هم بستهاند و رفتهاند... کاشکی میتوانستم با شترم حرف بزنم. میترسم یادش برود که دیشب چه قراری گذاشتیم. اگر پیشم نیاید؟.. نه. حتماً میآید. خودش گفت که فردا شب میآیم سوارم میشوی میرویم تهران را میگردیم. شتر سواری هم کیف دارد آ!..» ناگهان صدای ترمزی بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوری که فکر کردم دیگر تشریفها را بردهام. به زمین که افتادم فهمیدم وسط خیابان با یک سواری تصادف کردهام اما چیزیم نشده. داشتم مچ دستم را مالش میدادم که یکی سرش را از ماشین درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشین!.. مجسمه که نیستی. من ناگهان به خود آمدم. پیرزن بزک کردهیی پشت فرمان نشستهبود سگ گندهیی هم پهلویش چمباتمه زدهبود بیرون را میپایید. قلادهی گردن سگ برق برق میزد. یک دفعه حالم طوری شد که خیال کردم اگر همین حالا کاری نکنم، مثلا اگر شیشهی ماشین را نشکنم، از زور عصبانیبودن خواهمترکید و هیچوقت نخواهم توانست از سر جام تکان بخورم. پیرزن یکی دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر کری بچه؟ گم شو از جلو ماشین!.. یکی دو تا ماشین دیگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پیرزن سرش را درآورد و خواست چیزی بگوید که من تف گندهیی به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش کردم و تند از آنجا دور شدم. کمی که راه رفتم، نشستم روی سکوی مغازهی بستهیی. دلم تاپتاپ میزد. مغازه در آهنی سوراخسوراخی داشت. داخل مغازه روشن بود. کفشهای جوراجوری پشت شیشه گذاشتهبودند. روزی پدرم میگفت که ما حتی با پول ده روزمان هم نمیتوانیم یک جفت از این کفشها بخریم. سرم را به در وا دادم و پاهایم را دراز کردم. مچ دستم هنوز درد میکرد، دلم مالش میرفت، یادم آمد که هنوز نان نخوردهام. به خودم گفتم: «امشب هم باید گرسنه بخوابم. کاشکی پدرم چیزی برایم گذاشتهباشد...» ناگهان یادم آمد که امشب شترم خواهدآمد من را سوار کند ببرد به گردش. از جا پریدم و تند راه افتادم. مغازهی اسباببازیفروشی بستهبود اما سر و صدای اسباببازیها از پشت در آهنی به گوش میرسید. قطار باری تلقتلوق میکرد و سوت میکشید. خرس گندهی سیاه انگار نشستهبود پشت مسلسل و هی گلوله در میکرد و عروسکهای خوشگل و ملوس را میترساند. میمونها از گوشهیی به گوشهی دیگر جست میزدند و گاهی هم از دم شتر آویزان میشدند که شتر دادش درمیآمد و بد و بیراه میگفت. خر درازگوش دندانهایش را به هم میسایید و عرعر میکرد و بچه خرسها و عروسکها را به پشتش سوار میکرد و شلنگانداز دور برمیداشت. شتر گوش به تیکتیک ساعت دیواری خوابانیدهبود. انگار وعدهیی به کسی دادهباشد. هواپیماها و هلیکوپترها توی هوا گشت میزدند. لاک پشتها توی لاکشان چرت میزدند. ماده سگها بچههایشان را شیر میدادند. گربه از زیر سبد دزدکی تخم مرغ درمیآورد. خرگوشها با تعجب شکارچی قفسهی روبرو را نگاه میکردند. میمون سیاه سازدهنی من را که همیشه پشت شیشهبود، روی لبهای کلفتش میمالید و صداهای قشنگ جوراجوری از آن درمیآورد. اتوبوسها و سواریها عروسکها را سوار کردهبودند و میگشتند. تانکها و تفنگها و تپانچهها و مسلسلها تند تند گلوله در میکردند. بچه خرگوشهای سفید زردکهای گندهیی را با دست گرفته میجویدند در حالی که نیششان تا بناگوش باز شدهبود. مهمتر از همه شتر خود من بود که اگر میخواست حرکتی بکند همه چیز را در هم میریخت. آنقدر گنده بود که دیگر پشت شیشه جا نمیگرفت و تمام روز لب پیادهرو میایستاد و مردم را تماشا میکرد. حالا هم ایستادهبود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرینگ جرینگ به صدا درمیآورد، سقز میجوید و گوش به تیک تیک ساعت خوابانیدهبود. یک ردیف بچهشتر سفید مو از توی قفسه هی داد میزدند: ننه، اگر به خیابان بروی ما هم با تو میآییم، خوب؟ خواستم با شتر دو کلمه حرف زدهباشم اما هر چه فریاد زدم صدایم را نشنید. ناچار چند لگد به در زدم بلکه دیگران ساکت شوند اما در همین موقع کسی گوشم را گرفت و گفت مگر دیوانه شدهیی بچه؟ بیا برو بخواب. دیگر جای ایستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص کردم و پا به دو گذاشتم که بیشتر از این دیر نکنم. وقتی پیش پدرم رسیدم، خیابانها همه ساکت و خلوت بود. تک و توکی تاکسی میآمد رد میشد. پدرم روی چرخ دستیش خوابیدهبود به طوری که اگر میخواستم من هم روی چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بیدار کنم که پاهایش را کنار بکشد و جا بدهد. غیر از چرخدستی ما چرخهای دیگری هم لب جو یا کنار دیوار بودند که کسانی رویشان خوابیدهبودند. چند نفری هم کنار دیوار همینجوری روی زمین به خواب رفتهبودند. اینجا چهارراهی بود و یکی از همشهریهای ما در همین جا دکهی یخفروشی داشت. سرپا خوابم میگرفت. پای چرخ دستیمان افتادم خوابیدم. ✵✵✵ جرینگ!.. جرینگ!.. جرینگ!.. - آهای لطیف کجایی؟ لطیف چرا جواب نمیدهی؟ چرا نمیآیی برویم بگردیم. جرینگ!.. جرینگ!.. جرینگ!.. - لطیف جان، صدایم را میشنوی؟ من شترم. آمدم برویم بگردیم د بیا سوار شو برویم. شتر که زیر ایوان رسید من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پریدم و افتادم به پشت او و خندهکنان گفتم: من که نشستهام پشت تو دیگر چرا داد میزنی؟ شتر از دیدن من خوشحال شد و کمی سقز به دهانش گذاشت و کمی هم به من داد و راه افتادیم. کمی راه رفتهبودیم که شتر گفت: ساز دهنیت را هم آوردهام. بگیر بزن گوش کنیم. من ساز دهنی قشنگم را از شتر گرفتم و بنا کردم محکم در آن دمیدن. شتر هم با جرینگ جرینگ زنگهای بزرگ و کوچکش با ساز من همراهی میکرد. شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت: لطیف، شام خوردهیی؟ من گفتم: نه. پول نداشتم. شتر گفت: پس اول برویم شام بخوریم. در همین موقع خرگوش سفید از بالای درختی پایین پرید و گفت: شتر جان، امشب شام را در ویلا میخوریم. من میروم دیگران را خبر کنم. شما خودتان بروید. خرگوش ته زردکی را که تا حالا میجوید، توی جوی آب انداخت و جستزنان از ما دور شد. شتر گفت: میدانی ویلا یعنی چه؟ من گفتم: به نظرم یعنی ییلاق. شتر گفت: ییلاق که نه. آدمهای میلیونر در جاهای خوش آب و هوا برای خودشان کاخها و خانههای مجللی درست میکنند که هر وقت عشقشان کشید بروند آنجا استراحت و تفریح کنند. این خانهها را میگویند ویلا. البته ویلاها استخر و فواره و باغ و باغچههای بزرگ و پرگلی هم دارند. یک دسته باغبان و آشپز و نوکر و کلفت هم دارند. بعضی از میلیونرها چند تا ویلا هم در کشورهای خارج دارند. مثلا در سوئیس و فرانسه. حالا ما میرویم به یکی از ویلاهای شمال تهران که گرمای تابستان را از تنمان درآوریم. شتر این را گفت و انگار پر درآوردهباشد، مثل پرندهها به هوا بلند شد. زیر پایمان خانههای زیبا و تمیزی قرار داشت. بوی دود و کثافت هم در هوا نبود. خانهها و کوچهها طوری بودند که من خیال کردم دارم فیلم تماشا میکنم. عاقبت به شتر گفتم: شتر، نکند از تهران خارج شدهباشیم! شتر گفت: چطور شد به این فکر افتادی؟ من گفتم: آخر این طرفها اصلا بوی دود و کثافت نیست. خانهها همهاش بزرگ، مثل دسته گل هستند. شتر خندید و گفت: حق داری لطیف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش برای خودش چیز دیگری است. جنوب و شمال: جنوب پر از دود و کثافت و گرد و غبار است اما شمال تمیز است. زیرا همهی اتوبوسهای قراضه در آن طرفها کار میکنند. همهی کورههای آجرپزی در آن طرفهاست. همهی دیزلها و باریها از آن برها رفت و آمد میکنند. خیلی از کوچه و خیابانهای جنوب خاکی است، همهی آبهای کثیف و گندیدهی جوهای شمال به جنوب سرازیر میشود. خلاصه. جنوب محلهی آدمهای بیچیز و گرسنه است و شمال محلهی اعیان و پولدارها. تو هیچ در «حصیرآباد» و «نازیآباد» و «خیابان حاج عبدالمحمود» ساختمانهای دهطبقهی مرمری دیدهای؟ این ساختمانهای بلند هستند که پایینشان مغازههای اعیانی قراردارند و مشتریهایشان سواریهای لوکس و سگهای چند هزار تومانی دارند. من گفتم: در طرفهای جنوب همچنین چیزهایی دیده نمیشود. در آنجا کسی سواری ندارد اما خیلیها چرخدستی دارند و توی زاغه میخوابند. چنان گرسنه بودم که حس میکردم ته دلم دارد سوراخ میشود. زیر پایمان باغ بزرگی بود پر از چراغهای رنگارنگ، خنک و پر طراوت و پر گل و درخت. عمارت بزرگی مثل یک دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آنطرفتر استخر بزرگی با آب زلال و ماهیهای قرمز و دور و برش میز و صندلی و گل و شکوفه. روی میزها یک عالمه غذاهای رنگارنگ چیدهشدهبود که بویشان آدم را مست میکرد. شتر گفت: برویم پایین. شام حاضر است. من گفتم: پس صاحب باغ کجاست؟ شتر گفت: فکر او را نکن. در زیرزمین دستبسته افتاده و خوابیده. شتر روی کاشیهای رنگین لب استخر نشست و من جست زدم و پایین آمدم. خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشاند سر یکی از میزها. کمی بعد سر مهمانها باز شد. عروسکها با ماشینهای سواری، عدهیی با هواپیما و هلیکوپتر، الاغ شلنگانداز، لاکپشتها آویزان از دم بچهشترها، میمونها جستزنان و معلقزنان و خرگوشها دواندوان سر رسیدند. مهمانی عجیب و پر سر و صدایی بود با غذاهایی که تنها بوی آنها دهان آدم را آب میانداخت. بوقلمونهای سرخشده، جوجهکباب، برهکباب، پلوها و خورشهای جورواجور و خیلی خیلی غذاهای دیگر که من نمیتوانستم بفهمم چه غذاهایی هستند. میوه هم از هر چه دلت بخواهد، فراوان بود. زیر دست و پا ریختهبود. شتر در آن سر استخر ایستاد و با اشارهی سر و گردن همه را ساکت کرد و گفت: همه از کوچک و بزرگ خوش آمدهاید، صفا آوردهاید. اما میخواستم از شما بپرسم آیا میدانید به خاطر کی و چرا همچنین مهمانی پرخرجی راه انداختهایم؟ الاغ گفت: به خاطر لطیف. میخواستیم او هم یک شکم غذای حسابی بخورد. حسرت به دلش نماند. خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطیف اینقدر میآید ما را تماشا میکند که ما همهمان او را دوست داریم. پلنگ گفت: آری دیگر. همانطور که لطیف دلش میخواهد ما مال او باشیم، ما هم دلمان میخواهد مال او باشیم. شیر گفت: آری. بچههای میلیونر خیلی زود از ما سیر میشوند. پدرهایشان هر روز اسباببازیهای تازهیی برایشان میخرند آنوقت اینها یکی دو دفعه که با ما بازی کردند، دلشان زده میشود و دیگر ما را به بازی نمیگیرند و ولمان میکنند که بمانیم بپوسیم و از بین برویم. من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر کدامتان مال من باشید، قول میدهم که هیچوقت ازتان سیر نشوم. همیشه با شما بازی میکنم و تنهایتان نمیگذارم. اسباببازیها یکصدا گفتند: میدانیم. ما تو را خوب میشناسیم. اما ما نمیتوانیم مال تو باشیم. ما را خیلی گران میفروشند. بعد یکیشان گفت: من فکر نمیکنم حتی درآمد یک ماه پدر تو برای خریدن یکی از ماها کفایت بکند. شتر باز همه را ساکت کرد و گفت: برگردیم بر سر مطلب. حرفهای همهی شما درست است ولی ما مهمانی امشب را به خاطر چیز بسیار مهمی راه انداختیم که شما به آن اشاره نکردید. من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم میدانم چرا من را به اینجا آوردید. شما خواستید به من بگویید که ببین همهی مردم مثل تو و پدرت گرسنه کنار خیابان نمیخوابند. چند زن و مرد دور میزی نشستهبودند و تند تند غذا میخوردند. معلوم بود که نوکر و کلفتهای خانه بودند. من هم بنا کردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود که هر چه میخوردم سیر نمیشدم و شکمم مرتب قار و قور میکرد. مثل آن وقتهایی که خیلی گرسنه باشم. فکر کردم که نکند دارم خواب میبینم که سیر نمیشوم؟ دستی به چشمهایم کشیدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه که نیستم. آدم که به خواب میرود دیگر چشمهایش باز نیست و جایی را نمیبیند. پس چرا سیر نمیشوم؟ چرا دارم خیال میکنم دلم مالش میرود؟» حالا داشتم دور عمارت میگشتم و به دیوارهای آن و به سنگهای قیمتی دیوارها دست میکشیدم. نمیدانم از کجا گرد و خاک میآمد و یک راست میخورد به صورت من. حالا توی زیرزمین بودم که خیال میکردم گرد و خاک از آنجاست. در اولین پله گرد و خاک چنان توی بینی و دهنم تپید که عطسهام گرفت: هاپش!.. ✵✵✵ به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟ جاروی سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاک پیاده رو را به صورتم زد. به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟ نکند خواب میبینم؟ اما خواب نبودم. چرخ دستی پدرم را دیدم بعد هم سر و صدای تاکسیها را شنیدم بعد هم در تاریک روشن صبح چشمم به ساختمانهای اطراف چهارراه افتاد. پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوی من رد شدهبود اما همچنان گرد و غبار راه میانداخت و پیادهرو را خطخطی میکرد و جلو میرفت. به خودم گفتم: پس همهی آنها را خواب دیدم؟ نه!.. آری دیگر خواب دیدم. نه!.. نه!.. نه.. سپور برگشت و من را نگاه کرد. پدرم از روی چرخ خم شد و گفت: لطیف، خوابی؟ من گفتم: نه!.. نه!.. پدرم گفت: خواب نیستی چرا دیگر داد میزنی؟ بیا بالا پهلوی خودم. رفتم بالا. پدرم بازویش را زیر سرم گذاشت اما من خوابم نمیبرد. دلم مالش میرفت. شکمم درست به تختهی پشتم چسبیدهبود. پدرم دید که خوابم نمیبرد گفت: شب دیر کردی. من هم خسته بودم زود خوابیدم. گفتم: دو تا سواری تصادف کردهبودند وایستادم تماشا کنم دیر کردم. بعد گفتم: پدر. شتر میتواند حرف بزند و بپرد... پدرم گفت: نه که نمیتواند. من گفتم: آری. شتر که پر ندارد... پدرم گفت: پسر تو چهات است؟ هر صبح که از خواب بلند میشوی حرف شتر را میزنی. من که فکر چیز دیگری را میکردم گفتم: پولدار بودن هم چیز خوبی است، پدر. مگر نه؟ آدم میتواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشتهباشد. مگر نه، پدر؟ پدرم گفت: ناشکری نکن پسر. خدا خودش خوب میداند که کی را پولدار کند، کی را بیپول. پدرم همیشه همین حرف را میزد. هوا که روشن شد پدرم چستکهایش را از زیر سرش برداشت به پایش کرد. بعد، از چرخدستی پایین آمدیم. پدرم گفت: دیروز نتوانستم سیبزمینیها را آب کنم. نصف بیشترش روی دستم مانده. من گفتم: میخواستی جنس دیگری بیاوری. پدرم حرفی نزد. قفل چرخ را باز کرد و دو تا کیسهی پر درآورد خالی کرد روی چرخدستی. من هم ترازو و کیلوها را درآوردم چیدم. بعد، راه افتادیم. پدرم گفت: میرویم آش بخوریم. هر وقت صبح پدرم میگفت «میرویم آش بخوریم» من میفهمیدم که شب شام نخورده است. سپور پیادهرو را تا ته خیابان خطخطی کردهبود. ما میرفتیم به طرف پارک شهر. پیرمرد آشفروش مثل همیشه لب جو، پشت به وسط خیابان، نشستهبود و دیگ آش جلوش، روی اجاق فتیلهیی، قلقل میکرد. سه تا مشتری زن و مرد دوره نشستهبودند و از کاسههای آلومینیومی آششان را میخوردند. زن بلیتفروش بود. مثل زیور بلیتفروش چادر به سر داشت. چمباتمه زدهبود و دسته بلیتها را گذاشتهبود وسط شکم و زانوهایش و چادر چرکش را کشیدهبود روی زانوهایش. پدرم با پیرمرد احوالپرسی کرد و نشستیم. دو تا آش کوچک با نصفی نان خوردیم و پا شدیم. پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من میروم دوره بگردم. ظهر میآیی همینجا ناهار را با هم میخوریم. ✵✵✵ اول کسی که دیدم پسر زیور بلیتفروش بود. جلو مردی را گرفته و مرتب میگفت: آقا یک دانه بلیت بخر. انشاالله برنده میشوی. آقا ترا خدا بخر. مرد زورکی از دست پسر زیور خلاص شد و در رفت. پسر زیور چند تا فحش زیرلبی داد و میخواست راه بیفتد که من صدایش زدم و گفتم: نتوانستی که قالب کنی! پسر زیور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شدهبود. دوتایی راه افتادیم. پسر زیور دستهی ده بیست تایی بلیتهایش را جلو مردم میگرفت و مرتب میگفت: آقا بلیت؟.. خانم بلیت؟.. پسر زیور برای هر بلیتی که میفروخت یک قران از مادرش میگرفت. خرجی خودش را که درمیآورد دیگر بلیت نمیفروخت، میرفت دنبال بازی و گردش و دعوا و سینما. پولدارتر از همهی ما بود. ظهرها عادتش بود که توی جوی آبی، زیر پلی، دراز بکشد و یکی دو ساعتی بخوابد. صبح آفتابنزده بیدار میشد و از مادرش ده بیست تایی بلیت میگرفت و راه میافتاد که مشتریهای صبح را از دست ندهد تا کارش را ظهر نشده تمام کند. دلش نمیآمد بعدازظهرش را هم با بلیتفروشی حرام کند. تا خیابان نادری پسر زیور سه تا بلیت فروخت. آنجا که رسیدیم گفت: من دیگر باید همینجاها بمانم. مغازهها تک و توک باز بودند. مغازهی اسباببازیفروشی بستهبود. شترم هنوز کنار پیادهرو نیامدهبود. دلم نیامد در را بزنم که نکند خواب صبحش را حرام کردهباشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر. خیابانها پر شاگرد مدرسهییها بود. توی هر ماشین سواری یکی دو بچه مدرسهیی کنار پدر و مادرهایشان نشستهبودند و به مدرسه میرفتند. در این وقت روز فقط میتوانستم احمدحسین را پیدا کنم تا از دست تنهایی خلاص بشوم. باز از چند خیابان گذشتم تا رسیدم به خیابانهایی که ذرهیی دود و بوی کثافت درشان نبود. بچهها و بزرگترها همهشان لباسهای تر و تمیز داشتند. صورتها همهشان برقبرق میزدند. دخترها و زنها مثل گلهای رنگارنگ میدرخشیدند. مغازهها و خانهها زیر آفتاب مثل آینه به نظر میآمدند. من هر وقت از این محلهها میگذشتم خیال میکردم توی سینما نشستهام فیلم تماشا میکنم. هیچوقت نمیتوانستم بفهمم که توی خانههای به این بلندی و تمیزی چه جوری غذا میخورند، چه جوری میخوابند، چه جوری حرف میزنند، چه جوری لباس میپوشند. تو میتوانی پیش خود بفهمی که توی شکم مادرت چه جوری زندگی میکردی؟ مثلا میتوانی جلو چشمهات خودت را توی شکم مادرت ببینی که چه جوری غذا میخوردی؟ نه که نمیتوانی. من هم مثل تو بودم. اصلا نمیتوانستم فکرش را بکنم. جلو مغازهیی سه تا بچه کیف به دست ایستادهبودند چیزهای پشت شیشه را تماشا میکردند. من هم ایستادم پشت سرشان. عطر خوشایندی از موهای شانهزدهشان میآمد. بی اختیار پشت گردن یکیشان را بو کردم. بچهها به عقب نگاه کردند و من را برانداز کردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنیدم که یکیشان میگفت: چه بوی بدی ازش میآمد! فقط فرصت کردم که عکس خودم را توی شیشهی مغازه ببینم. موهای سرم چنان بلند و پریشان بودند که گوشهایم را زیرگرفتهبودند. انگار کلاه پرمویی به سرم گذاشتهام. پیراهن کرباسیام رنگ چرک و تیرهیی گرفتهبود و از یقهی دریدهاش بدن سوختهام دیده میشد. پاهام برهنه و چرک و پاشنههام ترک خوردهبودند. دلم میخواست مغز هر سه اعیانزاده را داغون کنم. آیا تقصیر آنها بود که من زندگی این جوری داشتم؟ مردی از توی مغازه بیرون آمد و با اشارهی دست، من را راند و گفت: برو بچه. صبح اول صبح هنوز دشت نکردهایم چیزی به تو بدهیم. من جنب نخوردم و چیزی هم نگفتم. مرد باز من را با اشارهی دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رویی دارد! من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نیستم. مرد گفت: ببخشید آقا پسر، پس چکارهاید؟ من گفتم: کارهیی نیستم. دارم تماشا میکنم. و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تکه کاشی سفیدی ته آب جو برق میزد. دیگر معطل نکردم. تکه کاشی را برداشتم و با تمام قوت بازویم پراندم به طرف شیشهی بزرگ مغازه. شیشه صدایی کرد و خرد شد. صدای شیشه انگار بار سنگینی را از روی دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و حالا در نرو کی در برو! نمیدانم از چند خیابان رد شدهبودم که به احمدحسین برخوردم و فهمیدم که دیگر از مغازه خیلی دور شدهام. احمدحسین مثل همیشه جلو دبستان دخترانه این بر آن بر میرفت و از ماشینهای سواری که دختربچهها را پیاده میکردند، گدایی میکرد. هر صبح زود کار احمدحسین همین بود. من عاقبت هم نفهمیدم که احمدحسین پیش چه کسی زندگی میکند اما قاسم میگفت که احمدحسین فقط یک مادربزرگ دارد که او هم گداست. احمدحسین خودش چیزی نمیگفت. وقتی زنگ مدرسه زدهشد و بچهها به کلاس رفتند ما راه افتادیم. احمدحسین گفت: امروز دخل خوبی نکردم. همه میگویند پول خرد نداریم. من گفتم: کجا میخواهیم برویم؟ احمدحسین گفت: همینجوری راه میرویم دیگر. من گفتم: همینجوری نمیشود. برویم قاسم را پیدا کنیم یکی یک لیوان دوغ بزنیم. قاسم ته خیابان سیمتری دوغ لیوانی یک قران میفروخت و ما هر وقت به دیدن او میرفتیم نفری یک لیوان دوغ مجانی میزدیم. پدر قاسم در خیابان حاج عبدالمحمود لباس کهنه خرید و فروش میکرد. پیراهن یکی پانزده هزار، زیرشلواری دو تا بیست و پنج هزار، کت و شلوار هفت هشت تومن. خیابان حاج عبدالمحمود با یک پیچ به محل کار قاسم میخورد. در و دیوار و زمین خیابان پر از چیزهای کهنه و قراضه بود که صاحبانشان بالا سرشان ایستادهبودند و مشتری صدا میزدند. پدر قاسم دکان بسیار کوچکی داشت که شبها هم با قاسم و زن خود سهنفری در همانجا میخوابیدند. خانهی دیگری نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباسهای پاره و چرکی را که پدر قاسم از این و آن میخرید، توی دکان یا توی جوی خیابان سیمتری میشست و بعد وصله میکرد. خیابان حاج عبدالمحمود خاکی بود و جوی آب نداشت و هیچ ماشینی از آنجا نمیگذشت. من و احمدحسین پس از یکی دو ساعت پیادهروی رسیدیم به محل کار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رفتیم به خیابان حاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت که قاسم مادرش را به مریضخانه برده. مادر قاسم همیشه یا پا درد داشت یا درد معده.
✵✵✵ نزدیکهای ظهر من و احمدحسین و پسر زیور در خیابان نادری، لب جو، کنار شتر نشستهبودیم و تخمه میشکستیم و دربارهی قیمت شتر حرف میزدیم. عاقبت قرار گذاشتیم که برویم توی مغازه و از فروشنده بپرسیم. فروشنده به خیال این که ما گداییم، از در وارد نشده گفت: بروید بیرون. پول خرد نداریم. من گفتم: پول نمیخواستیم آقا. شتر را چند میدهید؟ و با دست به بیرون اشاره کردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟! احمدحسین و قاسم از پشت سر من گفتند: آری دیگر. چند میدهید؟ صاحب مغازه گفت: بروید بیرون بابا. شتر فروشی نیست. دماغسوخته از مغازه بیرون آمدیم انگار اگر فروشی بود، آنقدر پول نقد داشتیم که بدهیم و جلو شتر را بگیریم و ببریم. شتر محکم سر جایش ایستادهبود. ما خیال میکردیم میتواند هر سه ما را یکجا سوار کند و ذرهیی به زحمت نیفتد. دست احمدحسین به سختی تا شکم شتر میرسید. پسر زیور هم میخواست دستش را امتحان کند که فروشنده بیرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت: الاغ مگر نمیبینی نوشتهاند دست نزنید؟ و با دست تکه کاغذی را نشان داد که بر سینهی شتر سنجاق شدهبود و چیزی رویش نوشتهبودند ولی ما هیچ کدام سر درنمیآوردیم. از آنجا دور شدیم و بنا کردیم به تخمهشکستن و قدمزدن. کمی بعد پسر زیور گفت که خوابش میآید و جای خلوتی پیدا کرد و رفت توی جوی آب، زیر پلی، گرفت خوابید. من و احمدحسین گفتیم که برویم به پارک شهر. هوا گرم و خفه بود. چنان عرقی کردهبودیم که نگو. هیچ یکیمان حرفی نمیزدیم. من دلم میخواست الان پیش مادرم بودم. بدجوری غریبیم میآمد. دم در پارک شهر احمدحسین دو هزار داد و ساندویچ تخممرغ خرید و گذاشت که یک گاز هم من بزنم. بعد رفتیم در جای همیشگی توی جو، آبتنی بکنیم. چند بچهی دیگر هم بالاتر از ما آبتنی میکردند و به سر و روی هم آب میپاشیدند. من و احمدحسین ساکت توی آب دراز کشیدیم و سر و بدنمان را شستیم و کاری به کار آنها نداشتیم. نگهبان پارک به سر و صدا به طرف ما آمد و همهمان پا به فرار گذاشتیم و رفتیم جلو آفتاب نشستیم روی شنها. من و احمدحسین با شن شکل شتر درست میکردیم که صدای پدرم را بالای سرمان شنیدم. احمدحسین گذاشت رفت. من و پدرم رفتیم به دکان جگرکی و ناهار خوردیم. پدرم دید که من حرفی نمیزنم و تو فکرم گفت: لطیف، چی شده؟ حالت خوب نیست؟ من گفتم: چیزی نیست. آمدیم زیر درختهای پارک شهر دراز کشیدیم که بخوابیم. پدرم دید که من هی از این پهلو به آن پهلو میشوم و نمیتوانم بخوابم. گفت: لطیف، دعوا کردی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ آخر به من بگو چی شده. من اصلا حال حرفزدن نداشتم. خوشم میآمد که بدون حرفزدن غصه بخورم. دلم میخواست الان صدا و بوی مادرم را بشنوم و بغلش کنم و ببوسم. یک دفعه زدم زیر گریه و سرم را توی سینهی پدرم پنهان کردم. پدرم پا شد نشست من را بغل کرد و گذاشت که تا دلم میخواهد گریه کنم. اما باز چیزی به پدرم نگفتم. فقط گفتم که دلم میخواست پیش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم که باز کردم دیدم پدرم بالای سر من نشسته و زانوهایش را بغل کرده و توی جماعت نگاه میکند. من پایش را گرفتم و تکان دادم و گفتم: پدر! پدرم من را نگاه کرد، دستش را به موهایم کشید و گفت: بیدار شدی جانم؟ من سرم را تکان دادم که آری. پدرم گفت: فردا برمی گردیم به شهر خودمان. میرویم پیش مادرت. اگر کاری شد همانجا میکنیم یک لقمه نان میخوریم. نشد هم که نشد. هر چه باشد بهتر از این است که ما در اینجا بی سر و یتیم بمانیم آنها هم در آنجا. توی راه، از پارک تا گاراژ، نمیدانستم که خوشحال باشم یا نه. دلم نمیآمد از شتر دور بیفتم. اگر میتوانستم شتر را هم با خودم ببرم، دیگر غصهیی نداشتم. رفتیم بلیت مسافرت خریدیم باز توی خیابانها راه افتادیم. پدرم میخواست چرخ دستیش را هر طوری شده تا عصر بفروشد. من دلم میخواست هر طوری شده یک دفعهی دیگر شتر را سیر ببینم. قرار گذاشتیم شب را بیاییم طرفهای گاراژ بخوابیم. پدرم نمیخواست من را تنها بگذارد اما من گفتم که میخواهم بروم یک کمی بگردم دلم باز شود. ✵✵✵ طرفهای غروب بود. نمیدانم چند ساعتی به تماشای شتر ایستادهبودم که دیدم ماشین سواری رو بازی از راه رسید و نزدیکهای من و شتر ایستاد. یک مرد و یک دختر بچهی تر و تمیز توی ماشین نشستهبودند. چشم دختر به شتر دوختهشدهبود و ذوقزده میخندید. به دلم برات شد که میخواهند شتر را بخرند ببرند به خانهشان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشین بیرون میکشید و میگفت: زودتر پاپا. حالا یکی دیگر میآید میخرد. پدر و دختر میخواستند داخل مغازه شوند که دیدند من جلوشان ایستادهام و راه را بستهام. نمیدانم چه حالی داشتم. میترسیدم؟ گریهام میگرفت؟ غصهی چیزی را میخوردم؟ نمیدانم چه حالی داشتم. همین قدر میدانم که جلو پدر و دختر را گرفتهبودم و مرتب میگفتم: آقا، شتره فروشی نیست. صبح خودش به من گفت. باور کن فروشی نیست. مرد من را محکم کنار زد و گفت: راه را چرا بستهیی بچه؟ برو کنار. و دو تایی داخل مغازه شدند. مرد شروع کرد با صاحب مغازه صحبت کردن. دختر مرتب برمیگشت و شتر را نگاه میکرد. چنان حال خوشی داشت که آدم خیال میکرد توی زندگیش حتی یک ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شدهبود و پاهایم بیحرکت، دم در ایستادهبودم و توی مغازه را میپاییدم. میمونها، بچه شترها، خرسها، خرگوشها و دیگران من را نگاه میکردند و من خیال میکردم دلشان به حال من میسوزد. پدر و دختر خواستند از مغازه بیرون بیایند. پدر یک سکهی دوهزاری به طرف من دراز کرد. من دستهایم را به پشتم گذاشتم و توی صورتش نگاه کردم. نمیدانم چه جوری نگاهش کردهبودم که دوهزاری را زود توی جیبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور کرد. دو نفر از کارگران مغازه بیرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختربچه رفتهبود نشستهبود توی سواری و شتر را نگاه میکرد و با چشم و ابرو قربان صدقهاش میرفت. کارگرها که شتر را از زمین بلند کردند، من بی اختیار جلو دویدم و پای شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. کجا میبرید. من نمیگذارم. یکی از کارگرها گفت: بچه برو کنار. مگر دیوانه شدهیی! پدر دختر از صاحب مغازه پرسید: گداست؟ مردم به تماشا جمع شدهبودند. من پای شتر را ول نمیکردم عاقبت کارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور کنند. صدای دختر را از توی ماشین شنیدم که به پدرش میگفت: پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند. پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشین خواست حرکت کند که من خودم را خلاص کردم و دویدم به طرف ماشین. دو دستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم: شتر من را کجا میبرید. من شترم را میخواهم. فکر میکنم کسی صدایم را نشنید. انگار لال شدهبودم و صدایی از گلویم درنمیآمد و فقط خیال میکردم که فریاد میزنم. ماشین حرکت کرد و کسی من را از پشت گرفت. دستهایم از ماشین کندهشده و به رو افتادم روی آسفالت خیابان. سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه میکرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا درمیآورد. صورتم افتاد روی خونی که از بینیام بر زمین ریختهبود. پاهایم را بر زمین زدم و هقهق گریه کردم. دلم میخواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد.
|
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |