آبجی خانم (داستان کوتاه)
آبجیخانم
آبجیخانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هرکس که سابقه نداشت و آنها را میدید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجیخانم بلندبالا، لاغر، گندمگون، لبهای کلفت، موهای مشکی داشت و رویهمرفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمائی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت میخندید روی لپهای او چال میافتاد. از حیث رفتار و روش هم آنها خیلی با هم فرق داشتند. آبجیخانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر میکرد برعکس خواهرش که مردمدار، تودلبرو، خوشخو وخندهرو بود، ننه حسن همسایهشان اسم او را «خانم سوگلی» گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که تهتغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجیخانم را مادرش میزد و با او میپیچید ولی ظاهراً روبروی مردم روبروی همسایهها برای او غصهخوری میکرد دست روی دستش میزد و میگفت: «این بدبختی را چه بکنم هان؟ دختر باین زشتی را کی میگیرد؟ میترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه حمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجیخانم زده بودند او هم بکلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را بنماز و طاعت میپرداخت: اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کلب حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجیخانم هرجا مینشست میگفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرقخور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»
ظاهراً از این حرفها میزد، ولی پیدا بود که در ته دل کلب حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنجسالگی شنیده بود د که زشت است و کسی او را نمیگیرد، از آنجائیکه از خوشیهای این دنیا خودش را بیبهره میدانست میخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. ازاینرو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشیهای آن برخوردار نشود؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همهٔ مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر میآمد هنگام جولان و خودنمائی آبجیخانم میرسید، در هیچ روضهخوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیهها از یکساعت پیش از ظهر برای خودش جا میگرفت، همه روضهخوانها او را میشناختند و خیلی مایل بودند که آبجیخانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضهها را از بر شده بود، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله میدانست اغلب همسایهها میآمدند از او سهویات خودشان را میپرسیدند، سفیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد، اول میرفت سر رختخواب خواهرش باو یک لگد میزد میگفت: «لنگه ظهر است. پس کی پا میشوی نمازت را بکمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند میشد خوابآلود وضو میگرفت و میایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجیخانم دست میداد و پیش وجدان خودش سرافراز بود. با خودش میگفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟ باقی روز را هم پس از رسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایراد گرفتن به این و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بسکه گردانیده بودند زرد شده بود در دستش میگرفت و صلوات میفرستاد. حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
ولی خواهرش در این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمیساخت و همهاش کار خانه را میکرد، بعد هم که به سن ۱۵ سالگی رسید رفت به خدمتگاری. آبجیخانم ۲۲ سالش بود ولی در خانه مانده بود و در باطن با خواهرش حسادت میورزید. در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود بخدمتگاری یکبار نشد که آبجیخانم بسراغ او برود یا احوالش را بپرسد، پانزده روز یکمرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه میآمد، آبجیخانم یا با یکنفر دعوایش میشد یا میرفت سر نماز دوسه ساعت طول میداد. بعد هم که دور هم نشستند به خواهرش گوشه و کنایه میزد و شروع میکرد به موعظه در باب نماز، روزه، طهارت و شکیات. مثلا میگفت: «از وقتیکه این زنهای قریوفری پیدا شدند نان گران شد. هرکس روی نگیرد در آن دنیا با موهای سرش در دوزخ آویزان میشود. هرکه غیبت بکند سرش قد کوه میشود و گردنش قد مو. در جهنم مارهائی هست که آدم پناه به اژدها میبرد...» و از این قبیل چیزها میگفت. ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی بروی خودش نمیآورد.
یکی از روز ها طرف عصر ماهرخ بخانه آمد و مدتی با مادرش آهسته حرف زد و بعد رفت. آبجیخانم هم رفته بود در درگاه اطاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد ولی از آن حسادتی که داشت از مادرش نپرسید که موضوع صحبت خواهرش چه بوده و مادر او هم چیزی نگفت.
سر شب که پدرش با کلاه تخممرغی که دوغآب گچ رویش شتک زده بود از بنائی برگشت رختش را درآورد، کیسه توتون و چپقش را برداشت رفت بالای پشتبام. آبجی خانم هم کارهایش را کرده و نکرده گذاشت، با مادرش سماور حلبی، دیزی، بادیه مسی، ترشی و پیاز را برداشتند و رفتند روی گلیم دور هم نشستند، مادرش پیشدرآمد کرد که عباس نوکر همان خانه که ماهرخ در آنجا خدمتگار است، خیال دارد او را بزنی بگیرد. امروز صبح هم که خانه خلوت بود ننه عباس آمده بود خواستگاری. میخواهند هفته دیگر او را عقد بکنند، ٢٥ تومان شیربها میدهند، ۳۰ تومان مهر میکنند با آینه، لاله، کلامالله، یک جفت ارسی، شیرینی، کیسه حنا، چارقد تافته، تنبان، چیت زری... پدر او همینطور که با بادبزن دور شله دوخته خودش را باد میزد، و قند گوشه دهانش گذاشته چائی دیشلمه را بسر میکشید، سرش را جنبانید و سرزبانی گفت: خیلی خوب، مبارک باشد عیبی ندارد. بدون اینکه تعجب بکند، خوشحال بشود یا اظهارعقیده بکند مانند اینکه از زنش میترسید. آبجیخانم خون خونش را میخورد همینکه مطلب را دانست، دیگر نتوانست باقی بلهبریهائی که شده گوش بدهد بهبهانه نماز بیاختیار بلند شد رفت پائین در اطاق پنجدری، خودش را در آینه کوچکی که داشت نگاه کرد، بنظر خودش پیر و شکسته آمد، مثل اینکه این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود. چین میان ابروهای خودش را برانداز کرد. در میان زلفهایش یک موی سفید پیدا کرد با دو انگشت آن را کند، مدتی جلو چراغ بآن خیره نگاه کرد جایش که سوخت هیچ حس نکرد.
چند روز از این میان گذشت، همه اهل خانه بهم ریخته بودند، میرفتند بازار میآمدند دو دست رخت زری خریدند، تنگ، گیلاس، سوزنی، گلابپاش، مشربه، شبکلاه، جعبه بزک، وسمهجوش، سماور برنجی، پرده قلمکار و همهچیز خریدند و چون مادرش خیلی حسرت داشت هرچه خردهریز و تهخانه بدستش میآمد برای جهاز ماهرخ کنار میگذاشت. حتی جانماز ترمهای که آبجیخانم چند بار از مادرش خواسته بود و به او نداده بود، برای ماهرخ گذاشت. آبجیخانم در این چندروزه خاموش و اندیشناک زیرچشمی همه کارها و همه چیزها را میپائید، دو روز بود که خودش را بسردرد زده بود و خوابیده بود، مادرش هم پیدرپی به او سرزنش میداد و میگفت:
« - پس خواهری برای چه روزی خوبست هان؟ میدانم از حسودی است، حسود به مقصود نمیرسد، دیگر زشتی و خوشگلی که بدست من نیست کار خداست، دیدی که خواستم تو را بدهم به کلب حسین اما تو را نپسندیدند. حالا دروغکی خودت را به ناخوشی زدهای تا دست بسیاه و سفید نزنی؟ از صبح تا شام برایم جانماز آب میکشد! من بیچاره هستم که با این چشمهای لت خوردهام باید نخ و سوزن بزنم!»
آبجیخانم هم با این حسادتی که در دل او لبریز شده بود و خودش خودش را میخورد از زیر لحاف جواب میداد:
« - خوب، خوب، سر عمر داغ بدل یخ میگذارد! با آن دامادی که پیدا کردی! چوب بسر سگ بزنند لنگه عباس توی این شهر ریخته چه سرکوفتی بمن میزند، خوبست که همه میدانند عباس چهکاره است حالا نگذار بگویم که ماهرخ دوماهه آبستن است، من دیدم که شکمش بالا آمده اما بروی خودم نیاوردم. من او را خواهر خود نمیدانم..»
مادرش از جا درمیرفت: «الهی لال بشوی، مردهشور ترکیبت را ببرد، داغت بدلم بماند. دختره بیشرم، برو گم بشو، میخواهی لک روی دخترم بگذاری؟ میدانم اینها از دلسوزه است . تو بمیری که با این ریخت و هیکل کسی تو را نمیگیرد. حالا از غصهات به خواهرت بهتان میزنی؟ مگر خودت نگفتی خدا توی قرآن خودش نوشته که دروغگو کذاب است هان؟ خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی وگرنه دم ساعت بهبهانه وعظ از خانه بیرون میروی، بیشتر میشود بالای تو حرف درآورد. برو، برو، همه این نماز و روزههایت به لعنت شیطان نمیارزد، مردم گول زنی بوده!»
از این حرفها در این چندروزه مابین آنها رد و بدل میشد. ماهرخ هم مات به این کشمکشها نگاه میکرد و هیچ نمیگفت تا اینکه شب عقد رسید، همه همسایهها و زنکه شلختهها با ابروهای وسمهکشیده، سرخاب و سفیدآب مالیده چادرهای نقده، چتر زلف، تنبان پنبهدار جمع شده بودند. در آن میان ننه حسن دو بدستش افتاده بود، خیلی لوس با لبخند گردنش را کج گرفته نشسته بود دنبک میزد و هرچه در چنتهاش بود میخواند: «ای یار مبارک بادا، انشاالله مبارکبادا».
- امدیم باز آمدیم از خونه داماد آمدیم - همه ماه و همه شاه و همه چشمها بادومی.
- ای یار مبارکبادا، انشاالله مبارکبادا.
- امدیم، باز امدیم از خونه عروس امدیم - همه کور و همه شل و همه چشمها نمنمی.
- یار مبارکبادا، امدیم حور و پری را ببریم، انشاالله مبارکبادا...»
همین را پیدرپی تکرار میکرد، میآمدند میرفتند دم حوض سینی خاکسترمال میکردند، بوی قرمهسبزی در هوا پراکنده شده بود یکی گربه را از آشپزخانه پیشت میکرد، یکی تخممرغ برای ششانداز میخواست، چند تا بچه کوچک دستهای یکدیگر را گرفته بودند مینشستند و بلند میشدند و میگفتند: «حمومک مورچه داره، بنشین و پا شو» سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند، اتفاقاً خبر دادند که خانم ماهرخ هم با دخترهایش سر عقد خواهند آمد. دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند و پای هرکدام دو صندلی گذاشتند. پدر ماهرخ متفکر قدم میزد که خرجش زیاد شده، اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود که برای سر شب خیمهشببازی لازم است ولی در میان این هیاهو حرفی از آبجیخانم نبود، از دو بعدازظهر او رفته بود بیرون کسی نمیدانست کجاست، لابد او رفته بود پای وعظ!
وقتیکه لالهها روشن بود و عقد برگذار شده بود همه رفته بودند مگر ننه حسن، عروس و داماد را دستبدست داده بودند و در اطاق پنجدری پهلوی یکدیگر نشسته بودند درها هم بسته بود، آبجیخانم وارد خانه شد. یکسر رفت در اطاق بغل پنجدری تا چادرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اطاق پنجدری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی که داشت گوشهٔ پرده را پس زد از پشت شیشه دید خواهرش ماهرخ بزک کرده، وسمه کشیده، جلو روشنائی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیستساله بنظر میآمد جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند. داماد دست انداخته بود بکمر ماهرخ چیزی در گوش او گفت مثل چیزیکه متوجه او شده باشند شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدگر را بوسیدند. از ته حیاط صدای دنبک ننه حسن میآمد که میخواند: «ای یار مبارکبادا...» یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجیخانم دست داد. پرده را انداخت، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش را باز بکند و دستها را زیر چانه زده بزمین نگاه میکرد به گلوبتههای قالی خیره شده بود. آنها را میشمرد و بنظرش چیز تازه میآمد به رنگآمیزی آنها دقت میکرد. هرکس میآمد، میرفت او نمیدید یا سرش را بلند نمیکرد که ببیند کیست. مادرش آمد دم در اطاق باو گفت: «چرا شام نمیخوری؟ چرا گوشتتلخی میکنی هان، چرا اینجا نشستهای؟ چادر سیاهت را باز کن، چرا بدشگونی میکنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه میپرسیدند خواهرش کجاست؟ من نمیدانستم چه جواب بدهم.
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: - من شام خوردهام
....................
نصفشب بود، همه بیاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خوابهای خوش میدیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دستوپا میزد صدای شلپشلپ همهٔ اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول بخیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پابرهنه چراغ را روشن کردند، هرجا را گشتند چیز فوقالعادهای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دمپائی آبجیخانم نزدیک دریچه آبانبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجیخانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت باشکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود بیک جائی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت!
تهران ۳۰ شهریورماه ۱۳۰۹