آتشپرست (داستان کوتاه)
آتشپرست
در اطاق یکی از مهمانخانههای پاریس طبقهٔ سوم، جلو پنجره، فلاندن[۱] که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بود. در قهوهخانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نمنم میآمد. فلاندن سر را از مابین دو دستش بلند کرد، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفیقش:
- هیچ میدانی؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابهها، کوهها، بیابانها گمشده گمان میکردم. با خودم میگفتم: - آیا ممکن است یک روزی بوطنم برگردم؟ ممکن است همین ساز را بشنوم؟ آرزو میکردم یک روزی برگردم.
آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم. اما حالا میخواهم یک چیز تازه برایت بگویم میدانم که باور نخواهی کرد: حالا که برگشتهام پشیمانم، میدانی باز دلم هوای ایران را میکند مثل اینست که چیزی را گم کرده باشم!
دوستش که صورت او سرخ شده و چشمهایش بیحالت باز بود از شنیدن این حرف دستش را بشوخی زد روی میز و قهقهه خندید: - اوژن، شوخی نکن. من میدانم که تو نقاشی اما نمیدانستم که شاعر هم هستی، خوب از دیدن ما بیزار شدهای؟ بگو ببینم باید دلبستگی در آنجا پیدا کرده باشی. من شنیدهام که زنهای مشرقزمین خوشگل هستند؟
- نه هیچکدام از اینها نیست شوخی نمیکنم.
- راستی یک روز پیش برادرت بودم، حرف از تو شد چند تا عکس تازهای که از ایران فرستاده بودی آوردند تماشا کردیم. یادم است همهاش عکس خرابه بود... آهان یکی از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر در آنجا آتش میپرستند؟ من از این مملکتی که تو بودی فقط میدانم که قالیهای خوب دارد! چیز دیگری نمیدانم حالا تو هرچه دیدهای برایمان تعریف بکن. میدانی همهچیز آنجا برای ما پاریسیها تازگی دارد.
فلاندن کمی سکوت کرد بعد گفت:
- یک چیزی بیادم انداختی؛ یک روز در ایران برایم پیش آمد غریبی روی داد. تا کنون به هیچکس حتی به رفیقم کست م که با من بود نگفتم ترسیدم بمن بخندد. میدانی که من بهیچچیز اعتقاد ندارم ولی من در مدت زندگانی خودم تنها یکبار خدا را بدون ریا در نهایت راستی و درستی پرستیدم آنهم در ایران نزدیک همان پرستشگاه آتش بود که عکسش را دیدهای. وقتیکه در جنوب ایران بودم و در پرسپولیس کاوش میکردم یک شب رفیقم کست ناخوش بود من تنها رفته بودم در نقش رستم، آنجا قبر پادشاهان قدیم ایران را در کوه کندهاند، بنظرم عکسش را دیده باشی؟ یک چیزی است صلیب مانند در کوه کنده شده، بالای آن عکس شاه است که جلو آتشکده ایستاده دست راست را بسوی آتش بلند کرده. بالا آتشکده آهورامزدا خدای آنها میباشد. پائین آن بشکل ایوان در سنگ تراشیده شده و قبر پادشاه میان دخمهٔ سنگی قرار گرفته. از این دخمهها چند تا در آنجا دیده میشود، روبروی آنها آتشکده بزرگ است که کعبه زردشت مینامند.
باری خوب یادم است نزدیک غروب بود من مشغول اندازه گیری همین پرستشگاه بودم، از خستگی و گرمای آفتاب جانم بلبم رسیده بود ناگهان، بنظرم آمد دو نفر که لباس آنها ورای لباس معمولی ایرانیان بود بسوی من میآمدند. نزدیک که رسیدند دیدم دو نفر پیرمرد سالخورده هستند، اما دو نفر پیرمرد تنومند، سرزنده با چشمهای درخشان و یک سیمای مخصوصی داشتند. از آنها پرسشهائی کردم. معلوم شد تاجر یزدی هستند از شمال ایران میآیند. دین آنها مانند مذهب بیشتر اهالی یزد زردشتی است یعنی مثل پادشاهان قدیم ایران آتشپرست بودند و مخصوصاً راه خودشان را کج کرده و به اینجا آمده بودند تا از آتشکده باستانی زیارت کرده باشند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که شروع کردند به گرد آوردن خردهچوب و چلیکه و برگ خشک، آنها را رویهم کپه کردند و تشکیل کانون کوچکی دادند. من همینطور مات آنها را تماشا میکردم. چوبهای خشک را آتش زدند و شروع کردند به خواندن دعاها و زمزمه کردن بیک زبان مخصوصی که من هنوز نشنیده بودم. گویا همان زبان زردشت و اوستا بود، شاید همان زبانی بود که بخط میخی روی سنگها کنده بودند!
در این بین که دو نفر گبر جلوی آتش مشغول دعا بودند من سرم را بلند کردم، دیدم روی تخته سنگ بالای دخمه روبرویم مجلسی که در سنگ کنده شده بود درست شبیه و مانند مجلس زندهای بود که من جلو آن ایستاده بودم و با چشم خودم میدیدم. من بجای خودم خشک شدم مانند این بود که این آدمها از روی سنگ بالای قبر داریوش زنده شده بودند و پس از چندین هزار سال آمده بودند روبروی من مظهر خدای خودشان را میپرستیدند! من در شگفت که چگونه پس از این طول زمان با وجود کوششی که مسلمانان در نابود کردن و برانداختن این کیش بخرج داده بودند باز هم پیروانی این کیش باستانی داشت که پنهانی ولی در هوای آزاد جلو آتش بخاک میافتند!
دو نفر گبر رفتند و ناپدید گشتند، من تنها ماندم اما کانون کوچک آتش هنوز میسوخت، نمیدانم چطور شد من خودم را در زیر فشار یک تکان و هیجان مذهبی حس کردم. خاموشی سنگینی در اینجا فرمانروایی داشت، ماه بشکل گوی گوگرد آتش گرفته از کنار کوه در آمده بود و با روشنائی رنگ پریدهای بدنه آتشکدهٔ بزرگ را روشن کرده بود. حس کردم که دوسه هزار سال به قهقرا رفته. ملیت، شخصیت و محیط خودم را فراموش کرده بودم، خاکستر پهلوی خودم را نگاه کردم که آن دو نفر پیرمرد مرموز جلو آن بخاک افتاده و آنرا پرستش و ستایش کرده بودند، از روی آن بآهستگی دود آبی رنگی بشکل ستون بلند میشد و در هوا موج میزد، سایهٔ سنگهای شکسته، کرانهٔ محو آسمان، ستارههایی که بالای سرم میدرخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو خاموشی باشکوه جلگه، میان این ویرانههای اسرارآمیز و آتشکدههای دیرینه مثل این بود که محیط، روان همهٔ گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمهها و سنگهای شکسته پرواز میکرد، مرا وادار کرد، یا بمن الهام شد، چون بدست خودم نبود، منکه بهیچچیز اعتقاد نداشتم بیاختیار جلو این خاکستری دود آبیفام از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کردن هم نداشتم، شاید یک دقیقه نگذشت که دو باره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرستیدم - همانطوریکه شاید پادشاهان قدیم ایران آتش را میپرستیدند، در همان دقیقه من آتشپرست بودم. حالا تو هرچه میخواهی دربارهٔ من فکر بکن. شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است!...
تهران ۱۵ مردادماه ۱۳۰۹
- ↑ فلاندن و کست دو نفر ایرانشناس نامدار بودهاند که در نود سال پیش تحقیقات مهمی راجع بایران باستانی کردهاند، این قسمت از یادداشتهای فلاندن گرفته شده.