مادلن (داستان کوتاه)
مادلن
پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکتهای آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنجم را روی پیانو گذاشته به آنها نگاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شورانگیز و اندوهگین «کشتیبانان ولگا» را از روی صفحه سیاه درمیآورد. صدای غرش باد میآمد، چکههای باران به پشت شیشهٔ پنجره میخورد، کش میآمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز میآمیخت. مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی بموهای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سرزنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی میآمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر میآید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچگانه و لاابالی او خوشم میآمد.
این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا بآنها معرفی شدم ولی با آن روز خیلی فرق کرده. او و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهرههای گشاده داشتند. او حالت بچگانه، شیطان و چشمهای درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو[۱] همه بیادم میآید. حالا صورت آنها پژمرده، اندیشناک و سر بگریبان زندگی مینماید با لباسهای سرخ ارغوانی مد امسال که دامن بلند دارد و تا مچ پای آنها را پوشانیده!
صفحه با آواز دور و خفه که بیشباهت بصدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلسگرمی از مدرسه و کار دخترانش صحبت میکرد، میگفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. منهم ظاهراً لبخند زده و به پرسشهای آنها جوابهای کوتاه و سرسرکی میدادم، ولی حواسم جای دیگر بود فکر میکردم از اول آشنائی خودم را با آنها. تقریباً دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم بکنار دریا: یادم است با یکنفر از رفقا ساعت چهار بعدازظهر بود هوا گرم، شلوغ رفتیم به (تروویل) جلو ایستگاه راهآهن اتوبوس گرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس مابین صدها اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود میلغزید.
تکان میخورد، گاهی دورنمای دریا از پشت درختها پدیدار میشد.
بالاخره در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم، اینجا (ویلرویل) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سنگی و گلی دو طرف آنها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ[۲] کوچکی که بشکل نان تافتون در بلندی کنار دریا ساخته بودند. در میدانگاهی آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده میشد، اطراف آن روی کمرکش تپه، خانه و کوشکهای کوچکی بنا شده بود. پائین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج میزد، بچههای کوچک در آن پائین تنها یا با مادرشان مشغول توپبازی و گلبازی بودند. دستهای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شنا میکردند، یا کمی در آب میدویدند و بیرون میآمدند، دستهای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودند. پیرمردها زیر چترهای رنگین راهراه لمیده روزنامه میخواندند و زیرچشمی زنها را تماشا میکردند. ما هم رفتیم جلو کازینو پشت بدریا روی لبه بلند و پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا میآمد، موج آن میخورد بکنار ساحل، نور خورشید روی موجها بشکل مثلث کنگرهدار میدرخشید. کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر (لوهاور) میرفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمی که آن پایین بودند کمکم بالا میآمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفر دختر که بما نزدیک شدند دست داد و مرا معرفی کرد، آنها هم آمده پهلوی ما روی لبه بلند سد نشستند. مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع بصحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مرا میشناسد. گاهی بلند میشد و با توپی که در دستش بود بازی میکرد دوباره میآمد پهلوی من مینشست، من توپ را بشوخی از دست او میکشیدم او هم پس میکشید دستمان مالیده میشد، کمکم دست یکدیگر را فشار دادیم، دست او گرمای لطیفی داشت. زیرچشمی نگاه میکردم: بسینه، پاهای لخت و سر و گردن او، با خودم فکر میکردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگباختهای باین پلاژ کوچک و از همهجا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود، ناگهان صدای ساز رقص در کازینو بلند شد، مادلن که دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: (میسیسیپی). دست او را فشار میدادم، روشنایی چراغ دریا از دور نیمدایرهای روشن روی آب میکشید. صدای غرش آب که بکنار ساحل میخورد شنیده میشد، سایه آدمها از جلومان میگذشتند.
در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادرش آمد جلو پیانو نشست. من خودم را کنار کشیدم، یکمرتبه دیدم مادلن مثل اینها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد، رفت ورقههای نت موسیقی را که روی میز ریخته بود بهم زد، یکی از آنها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمد نزدیک من با لبخند ایستاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن مادلن هم آهسته میخواند، این همان آهنگ رقص که در (ویلرویل) شنیده بودم - همان میسیسیپی است....
پاریس ۱۵ دیماه ۱۳۰۸