اسیر/از دوست داشتن
از دوست داشتن
□
امشب از آسمان دیدهٔ تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهٔ تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطرههای الماس است
آنچه از شب بجای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانهٔ من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانهٔ من
آه بگذار زین دریچهٔ باز
خفته در پرنیان رؤیاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریائیست
کی توانِ نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بسکه لبریزم از تو، میخواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بسکه لبریزم از تو، میخواهم
چون غباری از خود فروریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایهٔ تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست