اسیر/بیمار
< اسیر
بیمار
□
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونههای سرخ تبآلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمهشب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجهٔ من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهائی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشگم بروی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز نالهٔ خود نامش
ای اختران که غرق تماشائید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و میبینید
این دیده منست که بیدارست
یاد آیدم که بوسه طلب میکرد
با خندههای دلکش مستانه
یا مینشست با نگهی بیتاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوایش
«ماما» دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربههای ساعت دیواری
تهران- ۲۲ اسفند ۱۳۳۳