اسیر/دریائی
دریائی
□
یک روز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج تو را به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که تو را در آب دیدم
در غربت آن جهان بیشکل
گویی که تو را به خواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را میخواند مرغی از دور
میخواند به باغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه میسوخت
ما تشنهٔ خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچهٔ عطر و نور بودیم
میزد، میزد، درون دریا
از دلهرهٔ فرو کشیدن
امواج، امواج ناشکیبا
در طغیان، بهم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریانهای بیسرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام
یک لحظه تمام آسمان را
در هالهای از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایرههای نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطرهای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج به سوی ما خزیدند
بی آنکه مرا به خویش آرند
آرام تو را فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا به خویش میخواند
در غربت خود، خدای دریا