اسیر/صدائی در شب
< اسیر
صدائی در شب
□
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربهٔ پائی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده است
جستم از جا و در آئینهٔ گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه، لرزید لبانم از عشق
تار شد چهرهٔ آئینه ز آه
شاید او و همی را مینگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانه ام عریان در جامۀ خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگند هردم میکرد شتاب
نقسم ناگه در سینه گرفت
گوئی از پنچرهها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفتهٔ من
عطر سوزان اقاقیها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربهٔ پاها، در سینه من
چون طنین نی، در سینهٔ دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضر به پاها لغزید و گذشت
باد آواز حزینی سر کرد
تهران- ۱۳۳۴