اسیر/دعوت
< اسیر
دعوت
□
ترا افسون چشمانم ز ره بردهست و میدانم
چرا بیهوده میگوئی، دل چون آهنی دارم
نمیدانی، نمیدانی، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم، بادهٔ مردافکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزندهتر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی، نمیترسی، که بنویسند نامت را
به سنگ تیرهٔ گوری، شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمیارزد باین پرهیز و این دوری
فدای لحظهای شادی کن این رؤیای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره بردهاست و میدانم
که سرتاپا بسوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه میدوزی
تهران- بهار ۱۳۳۴