| | | | | | |
|
بسی دیدم درین گردنده دولاب |
|
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب |
|
|
اگر خورشید این ساعت بلند است |
|
زمان دیگر از پستی نژند است |
|
|
مکن تکیه به صد رو مسند و تخت |
|
خس است این جمله چون بادی وزو سخت |
|
|
ز تاراج سپهر دون بیندیش |
|
که صد شه را کند یک لحظه درویش |
|
|
علمهای جهان بر عکس هم هست |
|
که بر ملکی گدایی را دهد دست |
|
|
کنون از سینه بیرون ریزم این جوش |
|
که روشن شد هم از دیده هم از گوش |
|
|
که چون شه را به شخص ناز پرورد |
|
رسید از تند باد آسمان گرد |
|
|
تغیر یافت ره اندر مزاجش |
|
نشستند اهل دانش در علاجش |
|
|
به تب لرزه شده خور زان تب نرم |
|
که آن خورشید را اندام شد گرم |
|
|
چنانش در جگر ره یافت آزار |
|
کز آزارش جگر گوشه شد افگار |
|
|
خضر خان کو نهالی بود زان باغ |
|
چو لاله داشت زان غم بر جگر داغ |
|
|
به رسم نذر گفت ار به شود شاه |
|
پیاده در زیارتها کنم راه |
|
|
ز نذرش لختی از شه رفت سستی |
|
پدید آمد نشان تندرستی |
|
|
روان گشت آن مهین سر بلندان |
|
پیاده سوی «هتنا پور» خندان |
|
|
چو او پای بلورین سود بر خاک |
|
ستاره خواست زیر افتد ز افلاک |
|
|
ملوک از باد بر خاک اوفتادند |
|
به همراهی در آن ره رو نهادند |
|
|
همه گلها به پای سرو خفتند |
|
طریق مصلحت راباز گفتند |
|
|
به غلطیدند پیش راهوارش |
|
که تا کردند بر مرکب سوارش |
|
|
روان شد سوی «هتناپور» پویان |
|
به صد خواهش حیات شاه جویان |
|
|
که چون عزم زیارت کرد چون تیر |
|
نشد بهر زیارت جانب پیر |
|
|
نرفت آن سو گهی باز آمدن نیز |
|
که پوشید آسمانش چشم تمیز |
|
|
چو بر رویش قضا میخواست گردی |
|
نبردش در پناه نیک مردی |
|
|
مخالف کاو محل میخواست خالی |
|
چو خالی دید کرد آفت سگالی |
|
|
به فتنه راست کرد اندیشهی خویش |
|
به حضرت رفت بی اندیشه در پیش |
|
|
برون داد آن چنان راز نهان را |
|
که باور شد دل شاه جهان را |
|
|
الپخان را گوزنی ساخت با شیر |
|
زد اول نیش وانگه راند شمشیر |
|
|
چو از کار الپخان سینه پرداخت |
|
سبک تدبیر کار خضر خان ساخت |
|
|
ستد فرمانی از فرماندهی دهر |
|
چو ماری هر خطش دیباچهی زهر |
|