انوری (غزلیات)/عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد | درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد | |||||
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش | مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد | |||||
چه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبی | چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد | |||||
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو | بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد | |||||
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی | به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد | |||||
کرانه کردی از من تو خود ندانستی | که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد | |||||
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی | که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد |