انوری (غزلیات)/چو کاری ز یارم همی برنیاید
چو کاری ز یارم همی برنیاید | چو نوری به کارم همی درنیاید | |||||
چه باشد که من در غم او سرآیم | چو بر من غم او همی سرنیاید | |||||
ولیکن همین غم به آخر که با این | همی هیچ شادی برابر نیاید | |||||
مرا کز در دل درآید غم او | ز صد شادی دیگر آن در نیاید | |||||
به پیغامش از حال خود بازگویم | کش از من نیاید که باور نیاید | |||||
جوابم فرستد کزین می چه جویی | اگر باورم آید و گر نیاید | |||||
ترا با غم خویشتن کار باشد | که از تو جز این کار دیگر نیاید | |||||
تو ای انوری گر نباشی چه باشد | ازین هیچ طوفان همی برنیاید |