| | | | | | |
|
ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی |
|
آدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری |
|
|
ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن |
|
طفل را از پایهی اول نبودی برتری |
|
|
طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خواب |
|
شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری |
|
|
نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت |
|
آنچه بولی میکنی تازانج آبی میخوری |
|
|
گر طبیعت را به دست آدمی بودی زمام |
|
خندهی بیوقت را خندیده کردی داوری |
|
|
دیده بر آواز واجب دار تا بیشبهتی |
|
از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری |
|
|
باد را منکر نهای بیاختیار اندر نماز |
|
چیز دیگر را چرا در خواب و مستی منکری |
|
|
فعل طبع از راه تسخیرست بیهیچ اختیار |
|
در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری |
|
|
راه حکمت رو که در معنی این جنس از علوم |
|
ره به دشواری توان برد از طریق شاعری |
|
|
چون به وقت هوشیاری برنیایی با فواق |
|
گاه مستی با حریفان چون همان ره نسپری |
|
|
گوش و دل جنبان و ساکن دار اگر فاعل تویی |
|
زانکه اینجا از طریق جبر چون در نگذری |
|
|
در گرانی کی شود هرگز عنان آفتاب |
|
گرچه بسیاری بکوشد چون رکاب مشتری |
|
|
خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن |
|
تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری |
|
|
اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج |
|
این یکی را در عداد آن دو چون مینشمری |
|
|
گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را |
|
فضلهی زنبور را هم چون به مخرج ننگری |
|
|
دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک |
|
هست بازوبند را در گاو بحری عنبری |
|
|
معده گر در قی همی امساک واجب داشتی |
|
کی نهادی کرم قزاز جسم اساس ششتری |
|
|
علم را زینها علم هرگز کجا گردد نگون |
|
رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری |
|
|
خواجه فخری ای مشامت بوی حکمت یافته |
|
گر حکیمی زین معانی رنگ هان تا ناوری |
|
|
آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود |
|
کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری |
|