| | | | | | |
|
حکایت است به فضل استماع فرمایند |
|
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار |
|
|
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول |
|
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار |
|
|
سوئال کرد که امسال عزم حج دارم |
|
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار |
|
|
چو حلقهی در کعبه بگیرم از سر صدق |
|
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار |
|
|
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت |
|
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر |
|
|
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد |
|
به لطف گفت شه او را که سید این بردار |
|
|
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست |
|
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار |
|
|
صد دگر به خموشانه میدهم رشوت |
|
نه بهر من ز برای خدای را زنهار |
|
|
که چون به کعبهی رسی هیچ یاد من نکنی |
|
که از وکیل دربد تباه گردد کار |
|