| | | | | | |
|
صفیالدین موفق را چو بینی |
|
بگویش کانوری خدمت همی گفت |
|
|
همی گفت ای به وقت کودکی راد |
|
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت |
|
|
اگر از من بپرسد کو چه میکرد |
|
بگو در وصف تو دری همی سفت |
|
|
به وصف حجرهی پیروزه در بود |
|
که آمد گنبد پیروزه را جفت |
|
|
به شب گفت اندرو بودم ز نورش |
|
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت |
|
|
غلو میکرد کز حسنش زمین را |
|
بهاری تا به روز حشر نشکفت |
|
|
سحاب از آب چشمش صحن میشست |
|
صبا از تاب زلفش فرش میرفت |
|
|
درین بود انوری کامد غلامش |
|
که هیزم نیست چون آتش برآشفت |
|
|
مرا گفت از چهار انگشت مردم |
|
که بر چارم فلک طنزش زند سفت |
|
|
به استدعای خرواری دو هیزم |
|
زمستانی چو خر در گل همی خفت |
|