| | | | | | |
|
مرحبا مرحبا درآی درآی |
|
اثر خیر اثیر دین خدای |
|
|
ای زمام قضا گرفته به دست |
|
وی محیط فلک سپرده به پای |
|
|
نه به از خدمت تو آلت جاه |
|
نه به از همت تو مکنت جای |
|
|
از نهیبت ستاره بیآرام |
|
وز رکابت زمانه ناپروای |
|
|
ای بر افلاک دست کرده به قدر |
|
وی ز خورشید گوی برده به رای |
|
|
به سر کوی بودهای که همی |
|
به سجود اندر آمدست سرای |
|
|
کای فلک با تو پست ره بگذار |
|
وی جهان با تو خرد رخ بنمای |
|
|
به کرم بر زمین من بخرام |
|
به قدم در نهاد من بفزای |
|
|
منزل ار در خور قدوم تو نیست |
|
چه شود ساعتی به فضل به پای |
|
|
تو همایی به فر و پر فکند |
|
بر تر و خشک سایه پر همای |
|
|
ای کمر بسته پیشت اختر سعد |
|
اختر من تویی کمر بگشای |
|
|
کردی آراسته سرای مرا |
|
همچنین سال و مه همی آرای |
|
|
چون رسم زحمتی همی آرم |
|
چو رسی خدمتی همی فرمای |
|
|
تا بود آسمان زمانهنورد |
|
تا بود اختران فلکپیمای |
|
|
باد عمر تو با زمانه قرین |
|
باد قدر تو با فلک همتای |
|
|
ای آنکه جویبار جهان از نهال جود |
|
خالیست تا تو سرو سعادت برستهای |
|
|
الا نظیر خویش که آن را وجود نیست |
|
از روزگار یافتهای هرچه جستهای |
|
|
دست از سرم به علت تقصیر برمگیر |
|
تو کار خویش کن که نه شیران مستهای |
|
|
پارم سه دسته کاغذ نیکو بدادهای |
|
امسال از آن حدیث ورق چون بشستهای |
|
|
چنان زندگانی کن ای نیکرای |
|
به وقتی که اقبال دادت خدای |
|
|
که خایند از بهرت انگشت دست |
|
گرت بر زمین آمد انگشت پای |
|
|
بر آفتاب حوادث بسوزم اولیتر |
|
که به هر سایه بود بر سرم سپاس همای |
|
|
از این سپس من و کنجی و خانهی تاریک |
|
که سرد شد دلم بر هوای باغ و سرای |
|