| | | | | | |
|
چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم |
|
عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم |
|
|
آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود |
|
کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم |
|
|
صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل |
|
هر گلی کت بشکفد بیخار باشد صبحدم |
|
|
کوی او بیزحمت ناجنس باشد صبحگاه |
|
راه او بیزحمت اغیار باشد صبحدم |
|
|
پرده بردار سعادت وقت صبح از روی و این |
|
آن تواند دید کو بیدار باشد صبحدم |
|
|
مرده دل در خواب نوشینست و دولت در گذار |
|
شادمان آندل که دولتیار باشد صبحدم |
|
|
طالبان پرتو خورشید روی دوست را |
|
چشم بر در، روی بر دیوار باشد صبحدم |
|
|
زندهداران شب امید را بر در گهش |
|
دیدها دریای گوهربار باشد صبحدم |
|
|
روز اگر با عمرو و با زیدست رازی خلق را |
|
راز دل با خالق جبار باشد صبحدم |
|
|
زندهداران شب امید را بر درگهش |
|
دیدها دریای گوهر بار باشد صبحدم |
|
|
از در رحمت به دست آویزی «هل من سائل»؟ |
|
سایلان را کوی حضرت بار باشد صبحدم |
|
|
گر تو میخواهی که بگشاید در احسان او |
|
بر در او رفتنت ناچار باشد صبحدم |
|
|
گرچه کمیابی کسی در صبحدم ناخفته، لیک |
|
حاضری زانخفتگان بیدار باشد صبحدم |
|
|
تیر آه دردمندان در کمینگاه دعا |
|
از کمان سینهها طیار باشد صبحدم |
|
|
هر شبت میگویم این و عقل میگوید: بلی |
|
پند گیرد خواجه، گر هشیار باشد صبحدم |
|
|
آنکه در خوردن بود روز دراز او به سر |
|
خفته بگذارش، که بس بیمار باشد صبحدم |
|
|
در شب شهوت گر از گل بستر و بالین کنی |
|
آنچنان بالین و بستر مار باشد صبحدم |
|
|
دست با هر کس که دادی در میان همچون کمر |
|
باز باید کرد، کان زنار باشد صبحدم |
|
|
چرخ با صد دیده میبیند ترا جایی چنین |
|
آدمی را خود ز خفتن عار باشد صبحدم |
|
|
اوحدی، گر زان شب بیچارگی خوفیت هست |
|
چارهی کار تو استغفار باشد صبحدم |
|
|
قصهی بیدار شو، با خفتهای مردانه گو |
|
کین سخن با کاهلان دشوار باشد صبحدم |
|