اوحدی مراغهای (قصاید)
- راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
- آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب
- گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
- ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست
- این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
- مباش بندهی آن کز غم تو آزادست
- چرخ گردان روشن از رای منست
- بر آستان در او کسی که راهش هست
- این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟
- مستان خواب را خبری از وصال نیست
- نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
- بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
- چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند
- قومی که ره به عالم تحقیق میبرند
- لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟
- روزی قرار و قاعدهی ما دگر شود
- دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید
- در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
- سر پیوند ما ندارد یار
- زنهار خوارگان را زنهار خوار دار
- میان کار فروبند و کار راه بساز
- گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش
- چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
- مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
- مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
- چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم
- سرم خزینهی خوفست و دل سفینهی بیم
- بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان
- دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
- ای صوفی سرد نارسیده
- چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی
- ای رنج ناکشیده، که میراث میخوری
- بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری
- عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟
- کردم اندیشه تاکنون باری
- گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری
- ای روزهدار، اگر تو یک ریزه راز داری
- هرگز به جان فرا نرسی بیفروتنی
- گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
- جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی
- اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی
- چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی