| | | | | | |
|
گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری |
|
بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری |
|
|
نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم |
|
دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری |
|
|
گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته |
|
آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟ |
|
|
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟ |
|
روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟ |
|
|
روحش به راز با من، میگفت باز با من: |
|
کای در وصال و هجران حق تو حق یاری |
|
|
از آه سینهی تو خبر همیشه دارم |
|
از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟ |
|
|
با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟ |
|
چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری |
|
|
گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟ |
|
گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری |
|
|
گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن |
|
گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری |
|
|
زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو |
|
روزی کزین عمارت بیرون بری عماری |
|