ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/دیباچه

دیباچه

یکی از باستانی‌ترین علوم تاریخ را باید شمرد. «داستانها و سرگذشتهای گذشتگان را نگهداشتن» که ما آن را تاریخ می‌نامیم رسمیست که آدمیان از باستان‌ترین زمانها داشته‌اند.

لیکن تا قرنهای بسیار یگانه راه این کار به یاد سپردن و زبان به زبان بازگفتن بوده که هر حادثه شگفتی که روی می‌داده قرنها آن را پیشه خود ساخته از این راه روزی در می‌یافته‌اند چنانکه نمونه‌های آن تا زمان ما بازمانده.[۱] تاریخهایی که در دست ما هست در بسیاری از آنها گفتگو از زمانهایی می‌شود که خط در میان نبوده و کسی تاریخ را نمی‌نوشته و ناگزیر است که کسانی آن داستانها را گرد آورده و نگاه می‌داشته‌اند تا به زمانهای دیرتر رسانیده‌اند و این خود دلیل آنست که ما گفتیم.

ولی این کار (سینه به سینه نگاه داشتن و زبان به زبان گفتن آنها) خود راهی برای پیدایش افسانه‌ها بوده و از این راه همه داستانهای تاریخی مبدل به افسانه می‌شده.

چه این در سرشت آدمی است که در بازگفتن هر چیزی بی‌اختیار تعبیرهایی در آن می‌دهد و شاخ و برگهایی بر آن می‌بندد و چه فراوان کسانی که از دروغ‌بافی نیز بازنمی‌ایستند و خبرهای درازی از خود پدید می‌آورند از اینجا تاریخ در آن قرنها حال زشتی داشته است.

شاید کسانی وسیله دیگری به کار برده صورت برخی پیش‌آمدهای مهم را بر سنگی یا چوبی یا فلزی یا پوستی نقش کرده به نگهداشتن آن می‌کوشیده‌اند.

به ویژه پادشاهان و فرمانروایان که این وسیله را بیشتر به کار می‌برده‌اند. ولی باید دانست که زبان نقش گنگ است و چندان سودی از آن برنمی‌خیزد و آنگاه چنان کاری در دسترس همه مردم نبوده نیز هر حادثه‌ای در خور نقش کردن نیست.

امروز در کاوشهایی که در ایران و دیگر جاها می‌شود کوشکها و ساختمانهای چند هزارساله بیرون می‌آید و صدها پیکره (صورت) و صدها تندیس (مجسمه) و هزارها و صدهزارها سفال ابزار و ظرفهای مسین و سیمین و زرین و مانندهای اینها در دسترس ماست.

ولی چنانکه گفتیم چون زبان آنها گنگ است و جز اندک سودی به تاریخ نمی‌رساند و اگر چه کاوشگران و دانشمندان اروپایی از این یادگارهای قرنهای باستان گرفته تا رسم عروسیها و سوگواریهای آنان در زمینه هر کدام آگاهیهایی می‌دهند و کتابها در این زمینه‌ها پرداخته‌اند لیکن انصاف را بیشتر این آگاهیها جز پندار و انگار نیست که نمی‌توان به آنها اعتماد نمود.

مگر در جایی که نوشته‌هایی نیز به دست بیاید و راه بخواندن و فهمیدن آنها یافته شود که در آن حال مطالب روشن و استواری فهمیده خواهد شد.

کوتاه سخن: پیشرفت فن تاریخ را از زمانی باید گرفت که خط اختراع یافته و چیزنویسی رواج گرفته است و نوشتن را باید یگانه وسیله فهم تاریخ‌نویسی دانست. از اینجاست که هر مردمی که رواج خط در میان آنان زودتر بوده تاریخ ایشان به همان اندازه کهن‌تر خواهد بود.

مگر اینکه پیش‌آمدهایی کتابهای تاریخی آن مردم را از میان برده باشد.

چنانکه این حال ما ایرانیان است که با آنکه از زمانهای بسیار باستان خط در این سرزمین ما رواج داشته که سنگهای بیستون و تخت‌جمشید بر این گفته ما گواه است و آنگاه همه می‌دانیم که آن پادشاهی پهناور مادان و هخامنشیان و روابطی که این فرمان‌روایان با پادشاهیهای دیگر داشته‌اند و همیشه نامه‌نویسیها می‌کرده‌اند خود رواج خط را در این کشور دربایست داشته است.

با این حال از دوره‌های پیش از اسلام ایران هرگز کتابی که ارزش تاریخی داشته باشد به دست ما نرسیده و این خود از شگفت‌ترین داستانهاست که از آن همه قرنها هرگز خبر درستی نزد خود ایرانیان پیدا نمی‌شده. نه اینکه کسی در ایران تاریخ ننوشته بوده. بلکه ما آگاهی درستی داریم که ایرانیان کتابهای بسیاری در تاریخ داشته‌اند ولی در نتیجه حوادثی که در اینجا مجال یاد آنها را نداریم از میان رفته است.

اینست که ما امروز ناگزیریم دست نیاز به سوی مردمان باستان دیگری که با ایران همسایه بوده یا رابطه‌های دیگری داشته‌اند دراز نماییم. از قبیل یونانیان باستان و رومیان غربی و بوزانتیان و ارمنیان و تازیان و هندیان و آسوریان و دیگران.

از جمله کتابهای تاریخی که از زمانهای کهن بازمانده و امروز به دست ما رسیده کتابی است به نام «سرگذشتها» «زندگی‌ها» تألیف پلوتارخ یونانی که از مشهورترین کتابهاست.

پلوتارخ از سرزمین یونان برخاسته و در آن میهن خود که آن زمان یگانه سرزمین دانش و خرد شمرده می‌شده درس خوانده و دانشهایی آموخته و چون آن زمان یونان جزو روم و دو سرزمین پیوسته به هم بوده پلوتارخ پس از دیری از یونان بروم رفته و سالیانی در شهر روم پایتخت آنجا روز می‌گزارده تا بار دیگر به همین خود بازگشته است.

پلوتارخ نیمه دوم از قرن نخستین تاریخ میلادی و بیست سال از آغاز قرن دوم آن تاریخ را دریافته[۲] و این هنگام شش یا هفت قرن بوده که آسیا و اروپا با هم درافتاده و جهان همچون دریا در تلاطم بوده: یونان و آن پیشرفت آیین مردمی در میان آنان پادشاهی هخامنشی و آن لشکرکشیهای شگفت‌انگیز آن پادشاهان بر یونان و مصر الکساندر و آن پیشرفت تند او در آسیا پیدایش سلوکیان و اشکانیان برخاستن روم جهانگیر و کشاکشهای او با اشکانیان اینها حوادث مهم تاریخی است که پلوتارخ خبر آنها را شنیده و دانسته و صدها مردان سترک تاریخی را می‌شناخته است.

او با این مایه انبوه به تاریخ‌نگاری برخاسته. در آن زمان فن تاریخ پیشرفتهایی کرده و حال بهتر و برتری داشته: تاریخ‌نگاران هر حادثه را با همه پیرامونها و گوشه و کنارهای آن به رشته نگارش کشیده تنها به یاد حوادث بسنده نمی‌کردند بلکه از علت هر حادثه و مقدمات آن آغاز کرده با شرح نتیجه به پایان می‌رساندند.

به عبارت دیگر حادثه را بدانسان که روی داده از آغاز به انجام رسانیده پا به پا پیروی از گزارش آن می‌نمودند.

این‌گونه داستان‌سرایی بهترین و شیرین‌ترین و سودمندترین شیوه تاریخ است و تنها عیبی که دارد دشواری آن می‌باشد. زیرا خود هر حادثه‌ای را کسان بسیاری می‌دانند و می‌توان از هر کدام آنان پرسیده به دست آورد. ولی علت و مقدمه و خرده‌کاریهای یک حادثه را تنها کسانی می‌دانند که دست‌اندرکار آن بوده یا آن را از نزدیک تماشا کرده باشند و این است که تاریخ‌نگار در راه دست یافتن به این خبرها با سختیها روبه‌رو می‌شود و چه بسا که به چنان خبرهایی دسترس پیدا نکند.

به ویژه درباره حوادث دور و باستان که کمتر می‌توان آگاهی از علت و مقدمات آنها به دست آورد. و آنگاه در چنین داستانی که خرده‌کاریها و بخشهای نهانی یک حادثه سروده می‌شود راه افسانه‌بافی بازتر است و چه بسا که تاریخ‌نگار آلت اغراض افسانه‌بافان می‌گردد.

تاریخ هرودت و کتاب کزنفون و دیگر این‌گونه کتابهای بازمانده از آن زمانها بهترین گواه به این گفته‌های ماست. زیرا این کتابها از یک‌سوی با شیرین‌ترین شیوه‌ای نگارش یافته و از سودمندترین کتابها می‌باشد از سوی دیگر چه افسانه‌های بی‌پایی که در آنها می‌توان یافت.

باری پلوتارخ نیز همان شیوه تاریخ‌سرایی را پیش‌گرفته. بلکه چون عنوان نگارشهای او سرگذشت کسان تاریخی است نه سرودن حوادث تاریخ، از این جهت بیشتر از تاریخ‌نگاران مجال آن شیرین‌کاریها را داشته است و از آن سوی تا آنجا که از او برمی‌آمده به تحقیق پرداخته و به جدا کردن داستانهای راستین از افسانه‌های دروغین کوشیده است.

کتاب پلوتارخ گذشته از این پرمایگی نیکیهای دیگری را دارد که فهرست‌وار می‌شماریم:

۱ - خود پلوتارخ مردانگی و آزادگی را دوست می‌داشته و در کتاب خود در هر کجا که کسی را با این آراستگیها یاد می‌کند ستایشها از او می‌نگارد و در همه جا نامش را به نیکی می‌برد و اگر کسی را مخالف این خویها یاد کرد نکوهش از او دریغ نمی‌سازد. این نکته را خوب نوشته‌اند که پلوتارخ در این تألیف خود به یک مرد آموزگار اخلاق بیشتر شبیه است تا به یک مؤلف تاریخ‌نگار. چنین حالی در هر تاریخ‌نگاری دلیل پرارجی و سودمندی کتاب اوست و خوانندگان گذشته از آگاهیهای تاریخی درسهای اخلاقی از آن کتاب می‌آموزند.

۲ - پلوتارخ با آنکه یونانی است تعصب نژادی از خود نمی‌نماید و فرقی میانه مردم خود و دیگران نمی‌گذارد.

چنانکه در بسیار جاها که سخن از رفتار و کردار ایرانیان و پادشاهان ایرانی رفته از نیک و بد چنانکه بوده سخن رانده و چه بسا که در سنجیدن رفتار یونانیان با ایرانیان از روی انصاف هواداری از ایرانیان کرده و نکوهش بر یونانیان دریغ نساخته.

۳ - شیوه نگارش پلوتارخ بسیار ساده و روشن است و هیچ‌گاه پی عبارت‌پردازیهای بیجا نرفته و مطلب را به لفافه تشبیه و کنایه نمی‌پیچید.

اینها نیکیهایی است که ما از پلوتارخ و کتاب او سراغ داریم و آنچه برگزیدگی این کتاب را مدلل می‌سازد این است که آن را به همه زبانهای معروف اروپا ترجمه کرده شرحهایی نیز بر آن نوشته‌اند و امروز کمتر تاریخ‌نگاری یا هر مؤلف دیگریست که در گفتگو از مردمان باستان استفاده از این کتاب ننماید. بلکه در بسیار جایها یگانه مستند تاریخ‌نگاران این تألیف است و بس.

در زبان انگلیسی چندین ترجمه از کتاب پلوتارخ هست که هر یکی چندین بار چاپ شده.

در زبان فرانسه آن را در بیست جلد چاپ کرده شرحهای بسیار سودمندی بر آن افزوده‌اند.

پلوتارخ گذشته از پرمایگی خود و اینکه وسایل بسیاری برای فراهم کردن آگاهیها در دست داشت یک رشته کتابهای تاریخی مهمی نیز در دست او بوده که امروز در دست ما نیست.

چنانکه نامهای آن تاریخ‌نگاران را در کتاب خود بارها می‌برد. از دیده ایرانیگری سود مهم کتاب پلوتارخ از حیث در برداشتن آنست داستانها و خبرهایی را که جزو تاریخ ایران می‌باشد و جز در آن کتاب پیدا نمی‌شود:

از قبیل سرگذشت اردشیر دوم هخامنشی و داستان الکساندر و حادثه کراسوس و مانندهای اینها.

اگر بازماندگان یونان را که هنوز تا امروز هستند کنار بگذاریم هیچ مردم دیگری به اندازه ایران نیازمند استفاده از کتاب پلوتارخ نمی‌باشد.

با این حال آن کتاب تاکنون به فارسی ترجمه نیافته و کسی تا امروز در اندیشه چنین کارهای نبود تا در امسال که سررشته کارهای وزارت معارف به دست ستوده جناب مستطاب اجل آقای میرزا علی اصغر خان حکمت که خود از دانشمندان می‌باشند افتاد و در دنباله یک رشته کارهای گرانمایه علمی که آغاز فرموده‌اند هم این نظر را پیدا کردند که کتاب پلوتارخ به زبان فارسی ترجمه و با مساعدت وزارت جلیله معارف چاپ شود.

بدین‌سان که نخست سرگذشتهای آن کسانی که با تاریخ ایران ارتباط دارند از آن کتاب گلچینی شده و به ترجمه آنها مبادرت گردد تا سپس به ترجمه آن سرگذشتهای دیگر مجال به دست آید. و چون انجام این کار به نگارنده این دیباچه واگذار شد نگارنده دوازده سرگذشت را از آن کتاب برگزیده و بدانسان که قرار داده شده بود به ترجمه آنها آغاز کردم و به یاری خدا امیدوارم که به زودی آن را به انجام برسانم.

***

یکی از حوادث بزرگ تاریخ همانا کشاکشها و جنگهایی است که در زمان باستان در میانه پادشاهان جهانگشای هخامنشی با شهرهای یونان روی داده.

این جنگها نشانه‌های بزرگی از خود در تاریخ یادگار گزارده و چنانکه به جستجو پردازیم قرنها حوادث میانه اروپا و آسیا جز نتیجه‌های ناگزیر آن جنگها نبوده است.

از این جهت ما افسوس داریم که در ایران نگارشی یا کتابی درباره آن پیش‌آمدهای بس مهم تاریخی از آن زمان بازنمانده و تنها نگارشهای یکرویه خود یونانیان است که ما را از گزارش آنها آگاه می‌گرداند.

نخستین کشاکش در میان یونان و ایران در زمان داریوش بزرگ پدید آمد و چون یونانیان پاس بزرگی آن شاه را نمی‌داشتند و خیره‌سرانه در کارهای یونانیان آسیای کوچک دخالت می‌نمودند.

داریوش بر خود فرض شمرد که گوشی از آنان بمالد شاید هم کار را آسان‌تر از آنکه بود می‌دانست و این بود که داتیس نامی را با دسته‌ای از سپاه بر سر یونان فرستاد و حادثه‌ای که به نام «جنگ ماراتون» شهرت یافته در میانه رویداد.

این جنگ در خشکی بود و بدانسان که شرقشناسان اروپا تحقیق نموده‌اند در سال چهارصد و نود پیش از میلاد رویداد.

از جانب یونانیان تنها مردم آتن پیش آمده و اسپارتیان هنوز بایستی برسند که دیر کردند و جنگ را در نیافتند.

آتنیان ده تن را برای سرداری برگزیده بودند که هر کسی روزی را به نوبت عهده‌دار آن سخت می‌شد.

یکی از آن ده تن ملتیادیس و دیگری اریستیدیس بود.

داستان این جنگ را پلوتارخ در سرگذشت آریستیدیس سروده و نیز در سرگذشت ثمیستوکلیس و دیگران نام آن را برده است.

در این جنگ ایرانیان شکست خوردند و می‌توان گفت که این فیروزی یونانیان مایه فیروزیهای دیگر آنان گردید.

زیرا چنانکه در داستان ثمیستوکلیس آورده شده او از هوشیاری گزارش آینده را پیش‌بینی نموده آتنیان را به ساختن کشتیهای جنگی و دیگر آمادگیها برانگیخته و در سایه این آمادگیهای ایشان بود که در جنگهای دیرتر نیز فیروزی دریافتند.

پس از جنگ ماراتون داریوش در سال ۴۸۶ بدرود زندگی گفته و نوبت پادشاهی به پسر او خشایار رسید و این پادشاه آن ننگ را که از رهگذر جنگ ماراتون بهره ایران شده بود برنتافته بسیج سپاه بس بزرگی دیده روانه یونان گردید.

این داستان بس دراز است و پلوتارخ اگرچه در سرگذشت ثمیستوکلیس واریستیدیس مقداری از آن را سروده ولی مقدار بیشتر آن را فروگزارده.

از جمله سرگذشت تنگه ثرموپولای و جانفشانیهای لئونیداس پادشاه اسپارت و همراهان دلیر او را که در تاریخ یونان ارج بسیار دارد فروگزارده و تنها به یکی دو جمله از آن بسنده نموده و ما در شگفت هستیم که چگونه پلوتارخ سرگذشتی از لئونیداس نیاورده مگر اینکه آورده باشد و از این نسخه‌های کتاب او بیرون کرده باشند چنانکه درباره اپامی نونداس و کسان دیگر همین کار کرده شده است.

این جنگ که می‌توان آن را رستاخیز یونانستان شمرد در سال ۴۷۰ رویداد و یکی از کسانی که در این جنگ سررشته‌دار بودند ثمسیتوکلیس و دیگری آرپستیدیس بود که سرگذشت هر دو را ترجمه نموده‌ایم.

دامنه این جنگ حادثه پلاتای می‌باشد که در سال ۴۷۹ رویداد و ماردونیوس سپهسالار بزرگ ایران که داماد داریوش بود کشته گردید داستان این حادثه را هم پلوتارخ در سرگذشت اریستیدیس آورده است.

مطلبی که در اینجا باید بازنمود اینکه یونانیان چون قلم در دست خودشان بوده تا توانسته‌اند خود را شایسته‌تر و برازنده‌تر نشان داده و ایرانیان و کارهای آنان را بی‌ارج و بها نمودار گردانیده‌اند.

از جمله از سخنان ایشان چنین بر می‌آید که ایرانیان فن جنگ را نمی‌شناختند و چنان دلیری که با دلیری یونانیان برابری تواند کرد نداشتند لیکن ما در داستان اریستیدیس خلاف این مطلب را پیدا می‌کنیم.

زیرا می‌بینیم که پااوسانیانس با اریستیدیس گفتگو و کشاکش درازی در این باره با هم دارند که چون در این جنگ ایرانیان دسته‌های مهمی را از یونانیان همدست خود داشتند و ماردونیوس آنان را در دست راست صفهای خود و سپاهیان خود ایران را در دست چپ جای می‌داده و آن سوی در لشکر یونانیان چون اسپارتیان دست راست را می‌گرفته‌اند ناگزیر با خود ایرانیان روبه‌رو می‌شده‌اند. پااوسانیاس می‌گوید اسپارتیان و آتنیان جای خود را در صف‌بندی تغییر بدهند که از آن پس آتنیان با ایرانیان روبه‌رو گردند و بهانه این کار آن را یاد می‌کند که چون پیش از آن در ماراتون آتنیان با ایرانیان جنگ کرده‌اند راه جنگ آنان را بهتر می‌شناسند.

از آن سوی آتنیان چون مقصود درونی پااوسانیاس را می‌دانستند از پذیرفتن پیشنهاد او بازمی‌ایستند ولی اریستدیس به میانجیگری برخاسته گفتگو را از میان برمی‌دارد.

آیا این دلیل آن نیست که ایرانیان در دلیری پای کم از یونانیان نداشته بلکه از آنان دلیرتر بوده‌اند. نیز در ارقامی که این تاریخ‌نگاران یونان درباره شماره لشکر ایران و شماره کشتگان ایشان می‌دهند تردید بسیار باید داشت. از جمله در همین داستان جنگ پلاتای آیا باور کردنی است که از ایرانیان دویست و شصت هزار کس نابود گردد و از یونانیان تنها هزار و سیصد تن نابود شود؟

شاید کسانی بگویند: اگر این درست نیست که یونانیان در دلیری بسیار برتر از ایرانیان بودند پس علت شکست دولت بزرگی همچون دولت هخامنشی در برابر یک‌مشت یونانی چیست؟

می‌گوییم: این شکست علتهای بسیار داشته که ما فهرست‌وار می‌شماریم و به تفصیل آنها نمی‌پردازیم:

نخستین علت این کار «آیین حکمرانی» دو کشور را باید شمرد به این معنی که مردم یونان آزاد می‌زیستند و رشته حکمرانی بیشتر در دست خود مردم بود و به‌هرحال زندگانی از روی قانون می‌کردند.

ولی ایرانیان اسیر استبداد یک پادشاهی بودند و این خود علت مهمی برای فیروزی یونان و زبونی ایران بوده.

زیرا یونانیان به دلخواه جنگیده و مقصد مهمی را در دل خود جا داده در راه آن جانفشانی می‌نمودند.

و نیز هر کسی از ایشان امیدوار بود که اگر در سایه جانفشانیها شهرتی نزد مردم می‌یافت.

به جایگاه والایی خواهد رسید و شاید یک روز بیاید که در نتیجه این جانفشانیها رشته حکمرانی یا سرداری یونان را در دست بگیرد.

ولی سپاهی ایرانی بیشتر از بیم جان می‌جنگید و برای جانفشانیهای خود کمتر امید نتیجه در دل می‌پرورید.

علت دوم:

یونانیان خود را ستمدیده می‌شماردند و به نام جلوگیری از ستم می‌جنگیدند ولی ایرانیان چنین حالی را نداشتند بلکه شاید بسیاری از اینان آن لشکرکشی را خود ستمگری و مردم آزاری شمرده بیزاری از کار پادشاه خود می‌جستند.

به‌هرحال گمان بیشتر بر این بود که ایران نتیجه از آن لشکرکشی برندارد و اگر هم امروز چیره گردیده دست در کارهای یونان دراندازد پس از اندکی ناگزیر از بر کناری خواهد بود.

پیداست که این اندیشه‌ها چه اثری در دلهای ایرانیان داشت.

سوم:

بیشتر سپاهیان ایران از مردمانی بودند که پادشاهان هخامنشی استقلال آنان را برانداخته و با زور یوغ ایران را به گردن ایشان گزارده بودند، پیداست که چنین سپاهیانی نه تنها از خودشان کاری ساخته نمی‌شد چه بسا که مانع کوشش و جانفشانی دیگران می‌شدند و چه بسا که در نهان رابطه با دشمن پیدا می‌کردند.

چنانکه داستان الکساندر پادشاه مقدونی در همین جنگ پلانای بهترین گواه این سخن می‌باشد.

چهارم:

در جنگهای دریایی یونانیان ورزیده‌تر از ایرانیان بودند.

در جنگهای خشکی نیز گمان بر آنست که در فن صف‌بندی و هجوم و رزم سرکردگان یونانی ماهرتر بودند و به‌هرحال این اندازه یقین است که یونانیان سپاهیانشان همگی ورزیده و فن جنگ آموخته بودند.

ولی ایرانیان اگر هم یک دسته از ایشان ورزیده و آزموده بودند دسته‌های ناورزیده نیز در میان خود فراوان داشتند.

این است علتهایی که برای شکست ایرانیان می‌توان اندیشید.

گذشته از نیرنگهایی که سرکردگان یونانی به کار برده‌اند و پلوتارخ و دیگران یاد آنها را می‌کنند.

به‌هرحال به دلیری یکایک سپاهیان ایران ایرادی نمی‌توان گرفت.

اگر به نگارشهای خود یونانیان دقت کنیم ایرانیان چنانکه در هوش و خرد و نیک نهادی و پاکدلی برتری بر دیگران داشتند در دلیری و جانبازی نیز پای کم از یونانیان نداشتند وگرنه چگونه می‌توانستند بر آن همه مردمان گوناگون چیره گردیده و سالیان دراز آنان را در زیر یوغ ایران نگهداری نمایند.

اینکه یونانیان زبان بدگویی بازدارند و همیشه نام «بربر» به ایرانیان می‌دهند این خود دلیلی بر بی‌انصافی ایشان است. مگر اینکه دشمنی و کینه‌ای را که در میان دو توده کارگر بوده عذر آنان بشماریم وگرنه چگونه رواست مردمی را که به یک نیم بیشتر جهان آباد آن روزی فرمانروایی می‌نمودند و سپاه از کنار رود سند تا آتن و اسپارت می‌بردند به نام «بربر» خواند.

آری پوشیده نباید داشت که حکومت استبدادی عیب ایرانیان بود ولی آیا کسانی که حکومت استبدادی دارند بربر شمرده می‌شوند.

یکی از ایرانیان یا از بستگان ایران فارنابازوس حکمران فروکیا بوده.

پلوتارخ در همه جا نام او را به خواری می‌برد و او و کسانش را بربر می‌خواند. ولی این مرد شایستگی داشته که به گفته خود پلوتارخ اگیسیلاوس پادشاه اسپارت گفته:

کاش این مرد دوست من بود نه دشمنم.

شگفتا یونانیان فرستادگان داریوش را بکشتند که با هر قانون و آیینی مخالف بود.

هم ما می‌بینیم که هر کسی که به یکی از شهرهای ایشان پناهنده می‌گردیده کمتر ایمنی می‌کرده چنانکه الکبیادیس با همه پناهندگی به اسپارت ایمنی پیدا نکرد ولی از آن سوی ایرانیان صدها یونانی را در دربار پادشاه هخامنشی میهمان نگاه می‌داشتند و همچون ثمیستوکلیس کسی را پذیرفته بدانسان نگاه داشتند با این حال یونانیان زبانشان بر ایرانیان باز است.

من پیشرفتهای یونانیان را در دانش و خرد و در شناختن راه زندگی انکار نمی‌کنم بلکه از کسانیم که شیفته تاریخ یونان هستم و از خواندن نگارشهای آنان لذت می‌برم، مقصودم این است که خواری که این تاریخ‌نگاران به ایرانیان روا می‌دارند مایه و سرچشمه آن کینه و دشمنی است وگرنه ایرانیان هم پیشرفت بسیاری در راه زندگانی داشته‌اند که اگر گرفتار استبداد نبودند شاید بر یونانیان پیشی می‌جستند.

باری جنگ پلانای لشکرکشیهای ایران را بر سر یونانیان به پایان رسانید.

پس از آن پادشاهان هخامنشی دانستند یونانیان آن نیستند که رام ایران بشوند و از لشکرکشی جز کشته شدن سپاهیان و آسیبهای دیگر نتیجه به دست نخواهد آمد.

کسانی هم نوشته‌اند که مقصود خشایار شاه از آن لشکرکشی مالیدن گوش یونانیان بود و این کار در آن لشکرکشی که تا آتن پیش رفته در هرجا گزندهایی به یونانیان رسانیدند انجام داده شد و این بود دیگر جهتی به لشکرکشی دیگری در میان نبود.

هر چه هست پس از جنگ پلاتای دیگر ایرانیان تعرضی به یونانیان نداشتند. ولی یونانیان چون دلیر گردیده و از آن سوی کینه آن لشکرکشی‌ها را همچنان در دل نگاه داشته بودند از این جهت آسوده ننشسته ایران را هم آسوده نمی‌گزاردند.

به ویژه آتنیان که سرفرازیهایی آن فیروزیها بیش از همه بهره ایشان گردیده و این خود تکانی به سراسر آن مردم داده بود و از آن سوی در آتن پیشوایان کاردان و خردمندی همچون آریستیدیس و پریکلیس و دیگران سروسامان درستی به کارهای آن شهر داده بودند. به عبارت دیگر این زمان آتن نه یک شهر تنها بلکه یک جمهوری بسیار درخشان و نیرومندی به شمار می‌رفت این بود که آتنیان آرام ننشسته و این زمان آنان بر ایران پیچیدگی می‌نمودند. به ویژه آن زمان که کیمون به روی کار آمد و این جوان به شهرت ثمیستوکلیس و دیگران رشک برده در جستجوی راه‌هایی بود که او نیز مانند آن نام و آوازه را دارا باشد.

اینست که این زمان یونانیان به تعرض برخاسته یک رشته جنگهایی را در خود اروپا و در آسیای کوچک با ایرانیان و همدستان ایشان پیش آوردند.

نیز کیمون با مصریان که بر ایران شوریده بودند طرح همدستی ریخته بدان آرزو افتاد که پادشاهی هخامنشی را پاک براندازد.

این جنگها و کشاکشها گویا پیش از زمان ارتخشثر یکم (اردشیر دراز دست) بوده ولی پیمان صلحی را که پلوتارخ یاد کرده می‌گوید گویا به انجام نرسید آن پیمان مربوط به زمان این ارتخشثر می‌باشد که از سال ۴۶۵ پیش از میلاد پادشاهی یافته اگر آن پیمان را انجام یافته پنداریم باید گفت دولت هخامنشی در برابر یونانیان زبونی نموده و این است که سراسر دریا را به آن واگذارده.

به هر حال این یقین است که در این زمان یونانیان به ویژه جمهوری آتن بسیار نیرومند گردیده بود.

از این سوی پادشاهی هخامنشی روی به ناتوانی می‌رفته و پادشاهان ناآزموده از عهده نگهداری کشور به آن بزرگی برنمی‌آمدند.

در این زمینه سرگذشت کیمون خبرهای مهمی را در بر دارد و چنین پیداست که پلوتارخ کیمون را بیشتر دوست می‌داشته و این است که داستان او را بهتر از داستانهای دیگر سروده.

پیداست که آن همه نیرومندی یونانیان و دلیری و گستاخی آنان در برابر ایران کار را بر پادشاهان هخامنشی بس دشوار می‌گردانید.

زیرا آسیای کوچک که خاک ایران شمرده می‌شد و پادشاهان هخامنشی علاقه بسیار به آنجا داشتند انبوهی از مردم آنجا نژاد یونانی داشتند و چنانکه می‌دانیم سرچشمه همه آن کشاکشها دخالت یونانستان در کار این یونانیان آسیایی بود.

پس این زمان که یونانیان نیرومند گردیده دریا را در اختیار خود داشتند ناگزیر اینان نیز در این جای خود به نافرمانی و سرکشی دلیر می‌گردیدند.

از این جهت دولت هخامنشی برای نگهداری آسیای کوچک بایستی تدبیری بیندیشید و آن تدبیر بهتر از همه پدید آوردن دشمنی در میانه خود یونانیان بود.

زیرا اسپارت و آتن دو شهر بزرگ یونان از باستان زمان هم‌چشمی با هم می‌نمودند و آنگاه آتن حکمرانان خودکامه‌ای را که داشت بیرون کرده بنیاد حکمرانی را آیین دموکراسی برگزیده بود و از آن سوی اسپارت هوادار آریستوکراسی بود که این اختلاف خود مایه دشمنی میانه دو شهر و هواداران آنان می‌شد.

ولی زمانی که ایران با آن سپاه انبوه خود روی به یونان آورد چون همه شهرها خود را در برابر خطر می‌دیدند ناگزیر دشمنی و هم‌چشمی را نهاده با هم دست یکی کرده بودند.

لیکن این زمانی که آن خطر از میان برخاسته و آتن و اسپارت هر یکی جمهوری بزرگی پدید آورده بود.

ناگزیر بازار هم‌چشمی بار دیگر گرم گردیده دشمنیها رو نمودن گرفت و کم‌کم کار به یک رشته جنگهایی کشید که در تاریخ به نام «جنگهای پلوپونیسوس» معروف است و از سال ۴۳۱ پیش از میلادی آغاز شده و تا سال ۴۰۴ امتداد داشته و چون الکبیادیس و لوساندیر از پیشوایان مهم این جنگها بوده‌اند.

از اینجا پلوتارخ در سرگذشتهای این دو تن مقداری از داستان آن جنگها را نیز یاد کرده.

کارکنان سیاسی ایران که در آسیای کوچک نشیمن داشتند و از حال و کار یونانستان آگاهی درست به دست می‌آوردند آن دشمنی و هم‌چشمی یونانیان استفاده نموده تا می‌توانستند دامن به آتش فتنه می‌زدند.

این کاری است که ما نمی‌پسندیم و جز نیرنگ و فتنه‌انگیزی نمی‌شماریم.

چیزی که هست خود یونانیان این‌گونه نیرنگها را جایز شمرده به کار می‌زده‌اند. چنانکه پلوتارخ گفته‌هایی در این باره از ثمیستوکلیس و لوساندیر و اگیسیلاوس نقل نموده.

به گفته لوساندیر:

در جایی که پوست شیر نارسا باشد باید از پوست روباه وصله بر سر آن دوخت!

باری چون در آغاز کشاکشهای آتن و اسپارت، اسپارت ناتوان‌تر بود تیسافرنیس نماینده ایران در آسیای کوچک صرفه خود را در آن می‌دید که پشتیبانی از اسپارتیان بنماید و این بود که با پول و کشتی دستگیری از آنان دریغ نمی‌گفت.

پلوتارخ آشکار می‌نویسد که خرج لشکرکشیهای اسپارت را ایران می‌پرداخت.

سرداران اسپارتی به ساردیس پایتخت لودیا که نشیمن حاکم ایرانی آسیای کوچک بود رفته دریافت پول می‌نمودند و چندان اهمیت به این موضوع داده می‌شد که پلوتارخ می‌نویسد کوروش پسر داریوش به لوساندیر گفت:

من اگر پول نداشته باشم این کرسی خود را که به روی آن می‌نشینم و از زر و سیم ساخته شده شکسته به جای پول به شما می‌دهم.

همچنین پلوتارخ آشکار می‌نویسد که یکی از جهت شکست آتنیان در برابر لوساندیر نداشتن پول بود در حالی که لوساندیر پول از ایرانیان می‌گرفت و به فراوانی خرج می‌کرد.

باری در نتیجه این کشاکشها و جنگهای دراز آتنیان زبون اسپارت گردیدند که نه تنها کشتیهای خود را از دست دادند و دیگر نیرویی در دریا نداشتند بلکه لوساندیر بر آتن هم دست یافته و دیوارهای بلند و دراز آنجا را که در میانه شهر و بندر پیرایوس پدید آورده بودند برانداخت و آیین دموکراسی را از آنجا برانداخته به آیین آریستوکراسی سی تن را به فرمانروایی برگماشت که در تاریخ به نام سی تن بیدادگر (یاسی تن خودکامه) شهرت دارند و بر آتنیان و دیگر همدستان ایشان آنچه ستمگری بود دریغ نمی‌گفتند.

ولی شگفت است که اسپارتیان که به این فیروزیها در سایه پشتیبانی ایران رسیده بودند قدر آن پشتیبانی را ندانسته این زمان آنان دشمنی با ایران آغاز کردند.

چنانکه لوساندیر دست‌اندازی به شهرهای آسیای کوچک کرده کسانی را از بستگان خود در آنجا به حکمرانی گماشت.

نیز فارنابازوس دست‌نشانده ایران در فروکیا که آن همه نیکی به اسپارتیان کرده هم دست آنان با آتنیان جنگیده بود لوساندیر لشکر به خاک او برد و به ویرانی پرداخت و هیچ‌گونه گزند دریغ نداشت.

نیز او اگیسیلاوس را برانگیخت که لشکر بر سر آسیای کوچک آورد.

این بود دولت هخامنشی این زمان هم پشتیبانی از کورنثیس و ثبیس که با اسپارت هم‌چشمی می‌نمود کرده آنان را به دشمنی این شهر برانگیخت. از آن سوی دوباره از دست آتنی گرفته او را بلند ساخت.

از این زمان بود یک رشته جنگهایی که به نام جنگهای «ثبیس و اسپارت» معروف است آغاز گردید.

به هنگامی که آگیسیلاوس در آسیا پاره پیروزیها یافته و عزم آن داشت که لشکر به درون ایران براند بلکه به گفتۀ پلوتارخ خواب حمله بر شوش و هاکمان را می‌دید ناگهان خبر از اسپارت رسید که با ثبیس جنگ خانگی درگرفته و او ناگزیر گردید که آسیا را رها کرده به یونانستان بازگردد.

می‌گوید هنگام حرکت چنین گفت که مرا هزار کماندار ایرانی از اینجا بیرون می‌کنند مقصودش اشارۀ به سکه‌های ایران بود که شکل کماندار را بر روی خود داشت.

می‌گویم آری ویرانی آتن نیز که شما بر خود بستید با دست این کمانداران بود پس بایستی قدر ایشان را شناخته دشمن خود نسازید.

و آنگاه به گفتۀ پلوتارخ این اگیسیلاوس با همه نیکیهایی که داشته و دادگری را شیوه خود می‌شمرده و با همه پادشاهی رخت پینه‌دار می‌پوشیده و خود یکی از بهترین نمونه‌های ستودۀ خوبی یونانی بوده با این همه او نیرنگ را در جنگ روا می‌شمرده و به کار می‌زده.

پس چنین کسی چه ایرادی بر پادشاه هخامنشی دارد که پول به آتن و ثبیس و کونثیس فرستاده و آنان را به دشمنی اسپارتیان برانگیزد؟ به ویژه که اسپارتیان در چیرگی خود بر دیگر شهرها رفتار بسیار بدی با مردم نمودند و درشتی و سختی دریغ نگفته چنانکه لوساندیر در همه جا آیین حکمرانی را تغییر داد و بر سر این کار صدها مردم را می‌کشت.

سخن کوتاه کنیم:

در این باره نیز زور ایران چربید و اسپارتیان در همه جا شکست یافتند و دسته دسته سپاهیان خود را از دست هشتند.

از جمله کونون که یکی از سرداران آتن و به دربار ایران پناهنده شده بود به همدستی فارنابازوس در یک جنگ دریایی پیساندیر فرمانده اسپارتی را کشته و کشتیهای آنان را همگی از میان برد.

باز فارنابازوس با خرج خود دیوارهای آتن را دوباره بساخت و از آن سوی در جنگ خشکی همیشه پیشرفت از سمت دشمنان اسپارت بود که سرانجام پس از سالها جنگ و خونریزی اگیسیلاوس ناگزیر گردید که دست به دامن ایران بزند و آشتی بخواهد.

در نتیجه این کار بود که انتالکیداس را به دربار ارتخشثر فرستادند او صلحنامه‌ای را که به نام وی در تاریخ شهرت دارد و خود فرمان چیرگی ایران بر سراسر یونان است پدید آورد و بدین‌سان کشاکش ایران و یونان به پایان رسید.

ولی در خود یونان هنوز جنگ برپابود و ثبیس بسی نیرومند گردیده اسپارت را آسوده نمی‌گذاشت و اگیسیلاوس با همه خردمندی که داشت این زمان پیاپی خطا از او سر می‌زد.

در جنگها نیز بخت از اسپارت برگشته بود.

به‌هرحال در جنگ لئوکترا اسپارتیان ضربت بس سختی از دست ثبیس خورده چنان افتادند که دیگر برنخیزند.

پس از آن دیگر نیرویی بیش از اندازه نگهداری شهر خود نداشتند.

این جنگهای اسپارت و تبیس تا سال ۳۶۲ پیش از میلاد امتداد داشت و در این سال به پایان رسید.

اما صلح انتالکیداس چنانکه خود پلوتارخ به آشکار گفته در زمان ارتخشثر دوم بود.

این بخش از تاریخ یونان و ایران که فرودافتادن هر دو کشور را نشان می‌دهد مقداری از چگونگی و حوادث آن را پلوتارخ در سرگذشتهای ارتخشثر و اگیسیلاوس آورده.

پس از آن نوبت درخشانی ماکیدونی و پیدایش فیلیپوس و الکساندر می‌رسد که ما آن را در بخش دیگر کتاب در سرگذشت الکساندر خواهیم دید.

نکته دیگر که در اینجا یاد باید کرد اینکه فارنابازوس که در سرگذشت سرداران یونانی نام آن بسیار برده می‌شود و حکمرانی فروگیا را در آسیای کوچک داشته شک نیست که دست‌نشانده پادشاهان هخامنشی در آنجا بوده است.

چنانکه در داستان اگیسیلاوس که پلوتارخ دیدار آن دو تن را می‌نویسد به این موضوع تصریح گردیده.

ولی باید دید آیا از خود ایرانیان بوده و به حکمرانی فروگیا فرستاده گردیده یا از بومیان آنجا بوده و به حکمرانی برگمارده شده.

شاید کسانی از نام او که پارسی است چنین استدلال کنند که ایرانی بوده.

ولی باید دانست که در آن زمان که دامنه فرمانروایی ایران از کنار رود سند در آسیا تا سرحد یونان در اروپا می‌کشید در سایه این شکوه و بزرگی نامهای ایرانی در همه جا فراوان بوده.

از جمله ما مثرادات پادشاه پونتوس را می‌یابیم که نام ایرانی دارد. چه «مثرادات» همان است که امروز مهرداد گردیده و نامی است در ردیف خداداد و مانند آن.

اگر مهریا «متر» در نزد رومیان و یونانیان هم معروف بوده و از آن نام برای بچه‌ها پدید می‌آورد.

چنانکه نامهای «مترودوروس» در تاریخها بسیار دیده می‌شود که همان ترجمه یونان «مثرادات» می‌باشد.

ولی این نکته به جای خود روشن است که مثرادات که نام پادشاه پونتوس بوده شکل ایرانی کلمه است.

کوتاه سخن تنها از روی نام نمی‌توان گفت خاندان فارنابازوس ایرانی بوده است.

ولی چون قرینه‌های دیگر نیز در کار است ایرانی بودن ایشان نزدیک به یقین می‌باشد.

به‌هرحال فارنابازوس یکی از دست‌نشاندگان پادشاهان هخامنشی بوده ولی حکمرانی فروگیا را همیشه داشته که پس از مرگ او پسرانش آن را داشته‌اند.

فارنابازوس مرد دلیر و کاردانی بوده چنانکه تا دیر زمانی که هوادار اسپارتیان بوده اسپارتیان او را سخت دوست می‌داشته‌اند. چندان که لوساندیر را با آن همه نیرویی که پیدا کرده بود. در نتیجه دادخواهی او به اسپارت باز خواستند، سپس چون او هوادار آتنیان گردید نتیجه آن شد که اسپارتیان زبون گردیده از پا افتادند و آتنیان بر ایشان چیره شدند و او با خرج خود دیوارهای آتن را که لوساندیر برانداخته بود دوباره ساخت.

اگرچه او این کارها را به نام دولت ایران می‌کرد ولی کاردانیهای خود او نیز دخالت در پیشرفت کارها داشته است.

داستان کشتن الکبیادیس به حکم قاضیان اسپارت که به فارنابازوس نسبت داده‌اند. چنانکه خود تاریخ‌نگاران هم تردید داشته‌اند باورنکردنی است.

زیرا الکبیادیس که مرد بسیار معروفی بوده و قصد رفتن نزد پادشاه هخامنشی را داشته این نشدنی است که فارنابازوس پسر خود او را بکشد آن هم به خواهش اسپارتیان.

این است که این نسبت را باور نباید کرد.

***

در اینجا باید چند نکته را بازنمود:

نخست در ترجمه تا توانسته‌ام از عبارتهای اصل کتاب پیروی نموده‌ام مگر در جایی چنین پیروی درست در نمی‌آمده و عبارت دارای معنای نامفهومی می‌شده.

دوم - نامها را - چه نامهای آدمیان و چه نامهای دیگر - در زیر صفحه با حروف لاتین نوشته درباره برخی از آنها شرحی را که می‌بایست داده‌ام.

سوم - درباره برگردانیدن نامها از حروف لاتین به فارسی که هر ترجمانی به دشواری می‌افتد و بارها در این باره لغزشها از ترجمانان روی داده و ما امروز غلطهای بی‌شماری را از این رهگذر در دست داریم شیوه‌ای را که من پیش گرفتم در اینجا شرح می‌دهم:

۱ - نامهای یونانی و رومی و هر نام دیگری را که ایرانی نبود بدانسان که در لاتین است در فارسی آوردم بی‌آنکه هیچ‌گونه تغییری بدهم. در ایران و دیگر کشورهای شرقی این رسم پیدا شده که نامهای یونانی و رومی یا هر نام دیگری را که یونانیان و رومیان در کتابهای خود آورده‌اند از روی قاعده الفبای فرانسه یا انگلیسی می‌خوانند مثلا کلمه Lydia را که نام کشوری در آسیای کوچک بوده از روی قاعده الفبای فرانسه «لیدیا می‌خوانند و نام Antalcidas را که یکی از یونانیان در دربار اردشیر دوم هخامنشی بوده و صلحی میانه اسپارتا و ایران به دستیاری او انجام گرفته. که به نام وی مشهور است «انتالسیداس» می‌نگارند.

با آنکه خود یونانیان آنها را «لودیا» و «آنتالکیداس» می‌خوانده‌اند.

زیرا در الفبای یونانی Y صدای «او» و C صدای «ک» را داشته است. نام Caeser را که از باستان زمان در ایران «کیسر» خوانده‌اند و شکل عربی آن که «قیصر» باشد کتابهای ما را پر کرده تازه کسانی به پیروی زبان فرانسه آن را «سزار» می‌نگارند.

صد غلط ازاین‌گونه در کتابهای مؤلفان امروزی می‌توان پیدا کرد. کار به جایی رسیده که نامهای پادشاهان و سرداران ایرانی که در زمانهای باستان به زبان یونانی یا رومی رفته و در قرنهای اخیر از آنجا به زبانهای اروپایی درآمده ایرانیان آن نامها را از روی قاعده الفبای فرانسه بر زبان می‌رانند.

مثلا کلمه‌های Cyrus و Scyth و Cambyses را سیروس و کامبیز وسیت می‌خوانند با آنکه اگر شکل یونانی آنها را بخواهیم باید از روی قاعده الفبای یونانی «کوروش» و «کامبوسیس» و «اسکوت» بخوانیم. و اگر شکل ایرانی آن را خواهانیم باید «کوروش» و «کنبوجی» و «سگز» یا «سگ» بگوییم.

از شگفتی‌هاست که کسی از مؤلفان امروزی در کتابهای استرابون و دیگران کلمه Cyrti را که مقصود از آن «کرد» می‌باشد دیده و چون آن را به قاعده الفبای فرانسه «سیرتی» خوانده و چنین پنداشته که نام جداگانه دیگری است، از اینجا مدّعی شده که کردان در باستان زمان نام دیگری داشته‌اند و آن را «سیرتی» می‌نامیدند.

ازاین‌گونه غلط در نگارشهای امروزی فراوان است. من برای جلوگیری از آنها در این ترجمه گذشته از آنکه در همه جا نامهای یونانی و رومی را از روی قاعده خود الفبای یونان و لاتین آورده در برخی جاها به اشتباه دیگران درباره آن نامها اشاره نمودم.

۲ - نامهای ایرانی را بر دو بخش کردم. بخشی آنهایی که شکل درست ایرانی آنها را می‌شناختم و به همین شکل ایرانی درآوردم. از قبیل:

Mithridates که من آن را «مشرادات» (مهرداد) آوردم و نامهای Xerxes و Artayerxes که «خشایارشا» و «ارتخشثر» نوشتم و همچنین در مانندهای آنها و اینکه شکل باستان این نامها را نگاه داشته به شکل امروزی آنها گراییدم.

مثلا به جای مثرادات «مهرداد» و به جای ارتخشثر «اردشیر» نیاوردم به این جهت بود که در گفتگو کردن از هر زمانی باید نامهای آن زمان را به کار برد وگرنه لغزشهای بسیاری روی خواهد داد.

بخش دیگر آن نامهایی که شکل ایرانی آنها را نمی‌شناختم و ناگزیر بدانسان که در لاتین است به فارسی در آوردم بی‌آنکه تغییری در آنها بدهم و هرگز نخواستم با پندار خود شکل فارسی برای آنها درست کنم بدانسان که بسیاری از مؤلفان امروزی می‌کنند.

مثلا Parysates که نام مادر ارتخشثر هخامنشی است پارۀ مؤلفان آن را «پریزاد» ساخته‌اند و این کار از چند جهت نادرست می‌باشد. زیرا مبنای این کار بر آنست که ما آن کلمه را از روی قاعده الفبای فرانسه «پاریزاتیس» بخوانیم و این کار غلط است بدانسان که شرح دادیم و آنگاه کلمه «پری» و «زاد» در آن زمانهای باستان به همین شکلهای امروزی نبوده.

گذشته از همه آنها پری را به معنایی که در آن زمانها می‌شناختند شایسته این نبوده که زنی را «زادۀ» آن بشناسند.

پارۀ مؤلفان چنین می‌پندارند که چون یونانیان و رومیان es یا os یا us به آخرهای نامها می‌افزودند ما اگر این علامتها را از آخرهای نامهای ایرانی بی‌اندازیم می‌توانیم شکل درست آنها را در دست داشته باشیم. ولی این پندار بی‌جاست، زیرا گذشته از آنکه در بسیاری از نامها آن علامتها از خود کلمه است و افزوده بر آن نیست این نکته هم منظور کردنی است که رومیان و یونانیان گذشته از افزودن آن علامت تغییرهایی هم در خود کلمه‌ها داده‌اند و اینست که امروز به آسانی نخواهیم توانست شکلهای درست آن نامها را بدانیم مگر آنکه در نوشته‌های فارسی یا ارمنی آنها را پیدا بکنیم. چنانکه درباره بسیاری از نامهای زمان هخامنشی این روی داده که آنها را در کتابهای یونانی و رومی داشتیم. ولی شکلهای درست آنها را نمی‌دانستیم تا پس از خوانده شدن نوشته سنگی بیستون و دیگر نوشته‌ای سنگی شکلهای درست آنها به دست آمد از قبیل Smerdis و Cambyses و بسیار مانندهای اینها که امروز به جای آنها «بردیا» و «کنبوجی» از راه نوشته بیستون بدست آورده‌ایم و به کار می‌بریم پس نامهای دیگری که هنوز شکلهای ایرانی آنها دانسته نیست باید آنها را به حال خود گذاشت تا راهی برای دانستن اصل درست آنها نیز پیدا شود.

۲ - نامهای رودها و شهرهای باستان و دیگر این‌گونه نامها را به همان صورت باستان خود آورده صورت کنونی آنها را میان دو ناخنک یاد کردم. این نکته بسیار مهم است که در سرودن تاریخ هر زمانی باید نامها را به شکلهای آن روزی آورد. زیرا از این راه یک بهره علمی نیز به دست خوانندگان و شنوندگان می‌آید، گذشته از نکته‌های علمی دیگری که در بردارد.

در پایان دیباچه این نکته را باید گفت که کتاب پلوتارخ با ترتیبی که خود مؤلّف بر آن داده بود به دست ما نرسیده و تغییر بسیاری در آن داده شده بدین‌سان که سرگذشتها را از جایی که در اصل کتاب داشته تغییر داده پس و پیش ساخته‌اند.

چنانکه در این باره شرحهایی از جانب ترجمه‌کنندگان آن کتاب به زبانهای اروپایی نوشته شده که ما نیازی به نقل آنها نمی‌بینیم.

چیزی که هست از این پس و پیش کردن سرگذشتها زیانی به کتاب نرسیده و چیزی از ارج آن نکاسته زیرا این سرگذشتها هر کدام به تنهایی دفتریست و چندان اثری به ترتیب بار نیست.

از این جهت ما نیز در ترجمه این دوازده‌گانه ترتیبی را که در نسخه‌های امروزی پلوتارخ است رعایت نکرده بلکه تربیت دیگری را در نظر گرفتیم و آن اینکه هر کسی زمانش بیشتر ما نیز سرگذشت او را جلوتر آوردیم و این است که در بخش یکم از کتابمان نخست ثمیستوکلیس و سپس آریستیدیس و پس از آن الکبیادیس و بازلوساندیر را که از سرداران یونانند یاد کرده سپس به ارتخشثر پادشاه هخامنشی و پس از آن به اگیسیلاوس شاه اسپارت پرداختیم. همین ترتیب را در بخش دوم نیز رعایت خواهیم نمود.

هم این نکته را باید بازنمود که این ترجمه نه از اصل یونانی کتاب بلکه از ترجمه انگلیسی آن نقل شده. در انگلیس چندین ترجمه از کتاب پلوتارخ هست که همگی آنها چاپ شده و ما ترجمه‌ای را که به نام «ارثر هوگو کلوغ» خوانده می‌شود برگزیده و این ترجمه‌ها را از روی آن کرده‌ایم.

همچنین تاریخهایی که برای هریک از پادشاهان و سرکردگان یاد شده و زمان هر کدام را نشان داده در این باره هم از کتابهای دانشمندان اروپایی استفاده شده که خود نگارنده رنجی نبرده و جستجویی در آن باره نکرده‌ام.

و چون در میان سرودن سرگذشتهای این سرداران و فرمانروایان ناگزیر تاریخ یونان و ایران پدیدار می‌شود چیزی که هست جسته جسته و ناسامان است برای آنکه خوانندگان از چگونگی آن تاریخ هم درست آگاه باشند در پایان هر بخشی یک خلاصه‌ای از تاریخ نیز آورده خواهد شد که هم خود آگاهی سودمندی می‌باشد و هم خوانندگان را در دانستن سرگذشتها و فهمیدن آنها بیناتر می‌گرداند.

تهران ۱۳۱۳
احمد کسروی


  1. در آذربایجان این رسم معروف است که هر حادثه شگفتی که روی می‌دهد. مثلا جوانی دل به زنی باخته راز او از پرده بیرون می‌افتد و جانفشانیها ازو دیده می‌شود یا کسی در جنگ یا در هر پیش آمد دیگری دلیری از خود می‌نماید کسانی بی‌درنگ آن حادثه را به شیوه عامیانه خود به شعر درآورده در بزمها و قهوه‌خانه‌ها با آواز و سرنا می‌خوانند. این کسان را در تبریز «عاشق» می‌خوانند و تا بیست و سی سال پیش دسته معروفی بودند ولی رفته‌رفته کمتر شده‌اند. باید دانست که اصل این رسم در ارمنستان بوده و از آنجا به آذربایجان رسیده. زیرا در ارمنستان این کار بسیار معروف‌تر بوده و رواج بسیاری داشته که صدها کس از این راه روزی می‌خورده‌اند و راه و رسمی برای خود داشته‌اند. برخی داستانها ازاین‌گونه شهرت بسیار دارد که چاپ یافته. از جمله داستان کوراوغلی و اصلی و کرم که هم در ارمنی و هم در ترکی چاپ شده است. پیداست که این رسم یادگار و نمونه کار آن کسان بسیاری است که در زبانهای باستان پیشۀ تاریخ‌سرایی داشته‌اند.
  2. از سال ۴۵ یا ۴۶ تا سال ۱۲۰