ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/ثمیستوکلیس
ثمیستوکلیس
ثمیستوکلیس[۱] از همان آغاز جوانی دلش پر از آرزوی دخالت در کارهای توده مردم بود و همیشه خواهان شهرت و نیکنامی میزیست و همیخواست که بلندترین پایگاه در میان مردم از آن او باشد. این بود که بیباکانه به دشمنی پیشوایان و بزرگان برمیخاست. به ویژه به دشمن آریستیدیس[۲] و پسر لوسیماخوس که همیشه با او ایستادگی و دشمنی مینمود.
گفتهاند ثمیستوکلیس دلداده شهرت و شکوه بود و چندان هوس برخاستن به کارهای بزرگ را در دل میپخت که هنگامی که هنوز نوجوان بود و در آن زمان جنگ ماراتون[۳] با ایرانیان روی داد ملتیادیس[۴] ماهرانه فرماندهی آن جنگ را به عهده گرفته آن را به انجام رسانید و نام و آوازۀ او بر زبانها افتاد. ثمیستوکلیس سخت دلگیر بود و شبها را نمیخوابید و به جاهایی که همیشه برای دلخوشی میرفت این زمان دیگر نمیرفت و چون کسانی از این تغییر حال او به شگفتی افتاده جهت را از او پرسیدند: پاسخ داد «یادگارهای فیروزی[۵] که بهره ملتیادیس گردیده مرا نمیگزارد بخوابم.»
در این هنگام بسیاری میپنداشتند که جنگ ماراتون آخرین جنگ با ایرانیان بوده ولی ثمیستوکلیس میگفت،
این جنگ مقدمه یک رشته کشاکشهای بسیار سختی است که در میانه روی خواهد داد و از این جهت او کوشیده شهر خویش را آماده نگاه داشت و آتنیان را همیشه به مشق و ورزش واداشت و این پیشبینی او که آینده بسیار دور را میدید به سود یونانیان بود چنانکه سپس دانسته گردید.
نخستین کار او این بود که چون پولی را که سالانه از بابت معدنهای نقره لائوریوم[۶] به آتن میآید و آتنیان آن را در میان خود بخش میکردند او برای نخستین بار پیشنهاد کرد که آن پول بخشی را ترک کنند و آن پول را در یکجا خرج کرده کشتیهایی برای جنگ با مردم آیگینا[۷] بسازند که این زمان شکوه و نیروی بسیاری در یونان پیدا کرده بودند و در سایه کشتیهای فراوانی که داشتند فرمانروایی دریا را از آن خود گردانیده بودند.
بدین دستاویز او به آسانی توانست مردم آتن را قانع گرداند تا سخن او را بپذیرند بیآنکه نام داریوش یا ایران را ببرد که این هنگام سخت دور بودند و آمدن ایشان به یونان گمانی بیش نبود و یونانیان ترسی از آن باره این هنگام نداشتند ولی دلهای ایشان از کینه مردم آیگینا پر بود.
از اینجا عنوان به جایی که ثمیستوکلیس از این مردم مینمود در سایه آن توانست مقصود خویش را پیش ببرد و با همان پول صد تا کشتی ساخته شد که پس از دیری به دستیاری همین کشتیها ثمیستوکلیس با خشایارشا جنگید.
از این هنگام کمکم آتن را به سوی دریاپیمایی و کشتیرانی میکشانید زیرا چنین میپنداشت که با آنکه در خشکی حریف همسایگان نزدیک خود نمیباشند با کشتیهای دریایی خود خواهند توانست ایرانیان را دور رانده و به یونان فرمانروایی کنند.
از اینجاست که افلاطون گفته او آتنیان را از سپاهیگری ماهرانه به سوی دریاپیمایی و کشتیرانی برگردانید.
هم از اینجاست که کسانی نکوهش او کرده میگفتند. نیزه و سپر را از دست آتنیان گرفته آنان را به تخته کشتی و پارو بست سیتسیمبروتوس[۸] میگوید:
او این تدبیرها را به نام همچشمی با ملتیادیس میکرد. باری این موضوع که آیا او پاکدلانه و بیغرضانه در کار توده مردم دخالت میکرد یا نه گفتگویی است که باید فیلسوفان بکنند و به هر حال نتوان انکار نمود که رهایی یونان در هنگام گرفتاری خود از جانب دریا فرا رسید و این کشتیها که ثمیستوکلیس تهیه نمود آتن را پس از ویرانی دوباره آباد گردانید.
اگر گواهی دیگری هم بر این سخن پیدا نکنیم کار خود خشایارشا برای گواهی بس. چه او با آنکه زور و سپاه خشکی را درست و بیگزند نگاه داشته بود با این همه پس از شکست در دریا روی به گریختن گذاشت که دیگر خود را برای روبهرو شدن با یونانیان توانا نمیپنداشت و اینکه ماردونیوس[۹] را در آنجا بازگذاشت من چنان میپندارم که جز برای جلوگیری از دنبال کردن یونانیان نبود وگرنه امیدی به زیردست کردن یونان در دل او بازنمانده بود.
گفتهاند: ثمیستوکلیس سخت آزمند و خواهان توانگری بود. برخی هم گفتهاند که این آزمندی برای آن بود که همیشه میخواست دست او باز باشد تا به خدایان قربانیهای بسیار کرده و در میهمانیهایی که برای بیگانگان تهیه میکرد شکوه بسیار نشان بدهد و پیداست که برای این کارها عایدی فراوان دربایست داشت. لیکن برخی تهمت طمعکاری زده و گفتهاند تا آن اندازه خسیس مینمود که آنچه آذوقه برای او هدیه میفرستادند آن را نیز میفروخت و او از دیفیلیدیس[۱۰] که اسب نگاه میداشت کرهای خواست و چون دیفیلیدیس از دادن سرباززد او را بیم داده گفت:
به اندک زمانی خانه تو را به اسب چوبینی برمیگردانم. مقصودش این بود که میانه او و پاره از خویشانش کشاکش و دعوی پدید میآورد.
علاقهمندی او به شهرت و شکوه بیمانند بود. چنانکه در زمان نوجوانی خود که هنوز
گمنام بود اپیسکلیس[۱۱] را از مردم هرمیونی[۱۲] که مهارت بیاندازه در ساز زدن داشت و آتنیان همیشه خواهان او بوده در پیاش میگشتند به خانه خود دعوت کرد که در آنجا ساز بزند و مردم بدینسان روی به خانه او بیاورند و طلب دوستی با وی کنند. زمانی که برای بازیهای المپیاد[۱۳] میآمد هیچگونه آرایش و شکوه دریغ نمیگفت و در آن چادر آراسته و زیبای خود میهمانیها میداد و مقصود او این بود که از این راه بر کیمون[۱۴] برتری جوید. لیکن این کار او نزد آتنیان پسندیده نیفتاد و چنین میگفتند که این شکوه و آرایش شایسته جوانی است که از خاندان برگزیده مشهوری باشد.
از یک جوان گمنام که نه لقبی دارد و نه کار برجستهای از او سرزده چنین خودنماییها جز بیآزرمی شمرده نخواهد شد.
بههرحال توده انبوه او را دوست میداشتند و او هر یکی از مردم شهرها را با نام خود خوانده همیشه سلام میداد. نیز اگر گفتگویی میان دو کس برمیخاست او دادگسترانه داوری مینمود.
سیمونیدیس[۱۵] شاعر کیوس در آن هنگام که ثمیستوکلیس سردار سپاه بود خواهشی ازو کرد. ثمیستوکلیس پاسخ داده گفت:
ای سیمونیدیس چنانکه شما اگر شعری را از قاعده بیرون کنید شاعر بدی شمرده میشوید من نیز اگر از بهر شما از قانون چشم بپوشم فرمانروای بدی شمرده خواهم شد.
باری او رفته رفته بزرگتر میگردید و احترام مردم درباره او بیشتر میشد تا سرانجام روزی آمد که به دستیاری هواداران خود توانست از روی آیین اوستراگیزم[۱۶] دشمن خود آریستیدیس را از شهر بیرون کند، در این زمان پادشاه ایران به آهنگ جنگ با یونان بیرون آمده بود و از این جهت آتنیان به شور پرداخته میخواستند کسی را برای سرداری سپاه بر گزینند و بسیاری خودشان را کنار میکشیدند. زیرا از بزرگی و خطرناکی پیش آمد بیمناک بودند.
ولی مردی به نام اپیکودیس[۱۷] که زبان گویایی داشت و پدر او ایوفمیدیس[۱۸] مرد زباندار و زیرکی بود خواستار سرداری گردیده میکوشید تا آن را به دست آورد.
لیکن او مرد کم دل و کارندان و خود بنده آز و طمع بود و از این جهت ثمیستوکلیس سخت میترسید که مبادا رأی بیشتر به او داده شود که بدینسان همه کوششها بینتیجه مانده رشته از دست بیرون رود و این بود که تدبیر اندیشیده با دادن پول او را از آن داوطلبی و کوشش منصرف گردانید.
و چون فرستادهای از پادشاه ایران همراه ترجمان رسیده که از مردم آتن آبوخاک بطلبد و این خود علامت فرمانبرداری و زیردستی به شمار بود ثمیستوکلیس به همداستانی مردم شهر ترجمان را دستگیر کرده به گناه اینکه فرمانهای یک پادشاه بیابانی (وحشی) را با زبان یونانی در میان مردم پراکنده میگرداند بکشت و این یکی از کارهایی است که سخت پسندیده افتاده. چنانکه کار دیگر او را در زمینه آرثمیوس[۱۹] از مردم زیلاییا[۲۰] همگی میپسندند. و آن اینکه آرثمیوس زر از سمت پادشاه ایران به یونان آورد که به دستیاری آن یونانیان را بفریبد. ولی ثمیستوکلیس فرمان داد که او را از رتبه بینداختند و خود او و پسران و نوادگانش را از حقوق شهری (مدنی) بیبهره گردانید.
این کار بسیار بجا و خود باعث آن بود که دو تیرگی و دشمنی در میان یونانیان پدید نیامد و تا جنگ با ایرانیان پیشرفت داشت همگی دست به دست هم داده از دشمنی با یکدیگر پرهیز جستند.
در این کار بزرگ خیلایوس[۲۱] از مردم آرکادیا همدست و یار ثمیستوکلیس بود.
ثمیستوکلیس فرماندهی سپاهیان آتن را به عهده گرفته بیدرنگ به کار پرداخت و میکوشید که مردم شهر را قانع گردانیده از شهر به درون کشتیها بکشاند و نیز میخواست با ایرانیان در جای بسیار دوری از یونان جنگ کرده شود.
ولی چون بسیاری از یونانیان با این عقیده موافق نبودند او ناگزیر شده سپاه انبوهی را برداشته روانه تمپی[۲۲] گردید که مگر در آن تنگه به نگهداری تسالی که هنوز خود را به دست
پادشاه ایران نداده بود بکوشد. ولی از این سفر بینتیجه بازگشت و چنین دانسته شد که نه تنها تسالیان بلکه همه دیگران تا نزدیکی بویوتیا[۲۳] به سوی خشایارشا رفتهاند.
در این هنگام بود که مردم آتن به دلخواه سخن ثمیستوکلیس را به گوش گرفتند و رضایت بر آن دادند که جنگ را در دریا کنند و او را با یک دسته کشتی جنگی روانه نمودند تا تنگههای آرتیمیسیوم[۲۴] را نگاهداری کند.
و چون دستههای یونانیان که از هر سوی در آنجا گرد آمدند انبوه آنان بر این سر شدند که لاکیدومنیان[۲۵] را پیشوای خود گیرند و ایوروبیادیس[۲۶] را فرمانده دریایی خود برگزیند.
ولی آتنیان چون از جهت شماره کشتی روی هم رفته از آنان بیشتر بودند به این ترتیب رضایت نمیدادند که زیردست دیگران گذارده شوند.
لیکن ثمیستوکلیس چون میدید اگر کشاکشی در میانه روی دهد خطر بزرگی پیش خواهد آمد از این جهت فرماندهی ایوروبیادیس بر خود پذیرفته و آتنیان را نیز قانع ساخت که رضایت به پیشامد بدهند و برای دلداری ایشان چنین گفت:
اگر شما در این جنگ پیروی از دیگران بنمایید من کوششهایی خواهم کرد که در نتیجه آن پس از انجام جنگ همه یونانیان به دلخواه پیشوایی شما را به گردن بگیرند.
پیداست که این بردباری ثمیستوکلیس باعث آن شد که یونانیان از خطر آزاد گردیدند و آتنیان سرافرازیها یافته هم بر دشمن چیره درآمدند و در دانش و خرد برتری خود را بر دیگران نشان دادند و این همه از رهگذر کاردانی ثمیستوکلیس بود.
و چون سپاه ایران به آفیتای[۲۷] رسیدند ایوربیادیس از دیدن آن همۀ کشتیها سخت در شگفت افتاد و چون خبر یافت که هنوز دویست کشتی دیگر در پیرامون جزیره اسکیاثوس[۲۸]به دوره گردی پرداختهاند بیدرنگ آهنگ آن کرد که خود را به درون آبهای یونان بکشد و به سوی پلوپونیسوس[۲۹] رفته در آنجا زور دریایی خود را با زور خشکی به هم برساند.
زیرا یقین داشت که تنها زور دریایی او در برابر کشتیهای ایرانی تاب برابری نخواهد داشت.
ولی مردم ایوبوبا[۳۰] چون ترس آن را داشتند که یونانیان ایشان را رها کنند و در دست دشمن بگزارند. پلاگون[۳۱] را با مقدار گزافی از پول نزد ثمیستوکلیس فرستادند که با او گفتگویی کند و ثمیستوکلیس بدانسان که هرودت[۳۲] مینویسد آن پول را پذیرفته به ایوروبیادیس پرداخت.
در همه این کارها کسی از آتنیان با او مخالفت نداشت.
چنانکه آرخیتلس[۳۳] سرکرده کشتی مبارک چون پول برای تهیه آذوقهیه کسان کشتی خود نداشت و آنان میخواستند که به سوی خانههای خود بازگردند.
ثمیستوکلیس آتنیان را بر او آغالید که بر سرش ریختند و چیزی برای شام خوردن او نیز بازنگذاشتند. آرخیتلس از این کار سخت برنجید.
لیکن ثمیستوکلیس صندوقی پر از ابزار برای او فرستاده در ته آن یک تالنت نقره گذاشت و به او پیام فرستاد که با آن پول تهیه خوراک آن روز و فردا را برای کسان کشتی خود بنماید وگرنه او در میان مردم شهرت خواهد داد که آرخیتلس رشوه از دشمن دریافته است.
این است داستانی که فانیاس[۳۴] از مردم لسب برای ما نقل میکند.
اگرچه این جنگها که در تنگههای ایوبویا میانه یونانیان و ایرانیان روی میداد چندان مهم نبود و کشاکش را به پایان نمیرسانید.
ولی بههرحال برای یونانیان بسیار سودمند میافتاد. زیرا در این کوششهای کمخطر آنان ورزیده شده و این دریافتند که نه فزونی شماره کشتیها و نه توانگری و آراستگی آنها و نه لافها و به خود بالیدنهای دشمن و نه آوازهای درشت آنان هیچکدام اثری در کار ندارد و زیانی از آنها بر یونانیان نخواهد رسید و خوب یاد گرفتند که چگونه با دشمن نبرد نمایند و این است که بر دلیری خود افزوده بر آن سر شدند که به دشمن نزدیک گردیده از نزدیک جنگ کنند و از آنان بیمی نداشته باشند. گویا پندار این جنگ آرتمیسیوم را دیده و درست درباره آن زدوخوردهاست که میگوید:
در آنجا فرزندان آتن بنیاد آزادی را میگزارند
زیرا شک نیست که نخستین دربایست برای فیروزمندی دل نباختن است.
آرتیمیسیوم که خود کنارهای از دریاست در ایوبیا در آن سوی شهر هستیابیا[۳۵] نهاده و درست روبهروی آن بر روی سرزمینی که مدتها پیش در دست فیلوکتیتس[۳۶] بود اولزن[۳۷] نهاده و در اینجا پرستشگاهی هست که به نام دیانا[۳۸] ساخته شده و آن را «بامداد» میخوانند و درختها گرداگرد آن سر بر آورده. نیز در گرد آن ستونهایی از مرمر سفید برپاست که اگر دست به آنها بمالی بوی و رنگ زعفران از آنها بیرون میآید. بر روی یکی از این ستونهاست که شعرهای پایین را کندهاند:
با آن دستههای بیشمار که از آسیا آورده شده بودند پسران آتن در همین جایگاه جنگیدند و چون اینان بر مادان[۳۹] چیره درآمدند این یادگاری را به نام آن فیروزی در آرتمیسیوم برگماردند.
در آن نزدیکی جایی هست که چون بر کنار دریا بایستی پیداست و از آنجا از میان تودههای ریگ از ته دریا گردهای سیاهی همچون خاکستر بیرون میآورند. هم چنین چیزهای نیمسوخته بیرون میآید و چنین میگویند که تخته پارههای کشتی و لاشههای مردگان را در آنجا سوزانیدهاند.
باری چون خبر از ثیرموپولای[۴۰] رسید که لئونیداس[۴۱] پادشاه کشته شده و خشایار شاه بر سراسر گذرگاهها در خشکی دست یافته ناگزیر این کشتیها به سوی درون یونانستان بازگشت نمودند.
آتنیان دنباله کشتیها را داشتند و این خود کاری بیمناکتر و پرارجتر بود که خود آنان مایه سرفرازی شمرده خرسندی مینمودند.
ثمیستوکلیس چون راه میپیمود چشمش به کنار دریا بود و هر کجا را شایسته آن میدید که کشتیهای دشمن برای آب برگرفتن یا لنگر انداختن به آنجا بیاید بر روی سنگهای آنجا با خط بسیار درشتی که با یک نگاه نمایان باشد عبارتهایی مینوشت و هر کجا که سنگ نبود خود او سنگهایی برمیگماشت و بر آنها عبارتها را مینوشت.
به این مضمون که خطاب به مردم ایونا[۴۲] کرده از آنان خواهش مینمود که دست از هواداری ایرانیان برداشته به نزد یونانیان که همنژاد آنان میباشند و خود در راه آزادی آنان میکوشند بشتابند و هرگاه چنین کاری را نتوانستند باری به هنگام جنگ رخنه در کارهای ایرانیان پدید آورند و سامان آنان را به هم زنند.
مقصودش از این کار آن بود که یونانیان آن را خوانده بر اینان بشورند و اگر اینان نشوریدند باری ایرانیان را درباره ایشان بدگمان باشند و اعتماد نکنند.
این هنگام خشایار شاه به خاک دوریس[۴۳] رسیده در سرزمین فوکیس[۴۴] تاختوتاز مینمود و شهرها را ویران میساخت. بااینحال یونانیان به یاوری آنان برنمیخاستند و سپاه نمیفرستادند.
آتنیان پاکدلانه کوشیده میخواستند در بویوتیا[۴۵] جلو ایرانیان را گرفته پیش از آنکه به آتیکا[۴۶] برسند جنگ با آنان نمایند و به این قصد بود که در دریا نیز تا آرتمیسیوم جلو آمده بودند. ولی دیگر یونانیان با اینان همداستان نبودند و اندیشه بازگشت بر پلوپونیسوس را داشتند و چنین میخواستند که همه زور خود را در استموس[۴۷] گرد آورده در آنجا در آن تنگه دریایی دیواری در دریا از این سر تا به آن سر پدید آورند.
آتنیان از این اندیشه آنان سخت دلگیر بودند و خود را فریب خورده میدیدند. زیرا به تنهایی جرأت جنگ با آن همه زور و سپاه را در خود نمییافتند و چاره جز آن نمیدیدند که شهر خود را رها کرده همگی به کشتیها درآیند و این کار بر مردم سخت ناگوار بود.
زیرا چنین میانگاشتند که در آن حال اگر فیروز درآیند باز کاری نکردهاند و فیروزی را
که پس از رها کردن پرستشگاههای خدایان و گورهای پدرانشان به دست دشمن بهرۀ آنان شاید میشد فیروزی آبرومندی نمیشماردند.
ثمیستوکلیس دچار سختی شده میدید که نمیتواند با وسیلههای عادی خود مردم را قانع گرداند و این بود که دست به دامن جادو نیز زده و هر وسیله ناعادی را در این راه به کار میبرد.
در این میان مار پرستشگاه منیروا[۴۸] که در درون آنجا نگاهداشته میشد ناگهان ناپدید گردید.
کاهن چنین خبر داد که خوردنیهایی که برای او گذارده بود همچنان دست نزده بازمانده.
نیز به دستور ثمیستوکلیس شهرت داد که آن خدای مادینه از شهر گریخته و پناه به دریا برده.
نیز به دستیاری کاهن از جانب خدا فرمان رسید که مردم دل به دیوارهای چوبی بربندند و در گزارش این وحی چنین گفته میشد که دیوارهای چوبی جز کشتیها نمیتواند بود.
در این وحی جزیره سالامین را بدبخت یا پست نستوده بلکه «جزیره خدایی» نام داده بودند و اینکه آن جزیره روزی جایگاه فیروزبختی همه یونانیان خواهد بود.
کوتاه سخن: از این تلاشهای ثمیستوکلیس این نتیجه به دست آمد که قانونی گذارده شد درباره اینکه شهر را به نگاهداری منیروا «بانوی آتن» بسپارند و هر کسی که سال او در خور جنگ کردن است ابزار جنگ بردارد و هر کسی زنان و فرزندان و پدران و مادران خود را به ترویزین[۴۹] بفرستد و چون این کار آخری کرده شد مردم ترویزین آنان را به گرمی پذیرفتند و قانونی بدینسان گزاردند که خرج آنان را از گنجینه توده بپردازند و روزانه به هر کسی دو ابولوس[۵۰] داده به بچگان اجازه دهند که برای میوه چیدن به هر کجا که میخواهند بروند نیز آموزگارانی با مزد برای درس آموختن بچگان قرار دادند و این رأی بود که نکاگوراس[۵۱]پیشنهاد کرده بود.
این هنگام در آتن گنجینه از آن توده نبود. ولی بدانسان که ارسطو نقل میکند انجمن که در
آریوپاگوس[۵۲] برپاگردید به هر مرد که به کار جنگ برمیخاست دوازده درهم پول قرار داد و این کار باعث شد که کسان بسیاری در کشتیها گرد آمدند.
لیکن کلیدیموس[۵۳] این کار را نیز به نام ثمیستوکلیس مینگارد.
در میان آنکه آتنیان به سوی بندر پرائیوس[۵۴] راه برداشته بودند ناگهان سپروسرمیدوسا[۵۵]گم شد و او به بهانه اینکه آنها را جستجو میکنم همه خانهها را گردید و از آنها مبالغ گزافی پول که مردم پنهان کرده بودند به دست آورد و در راه این کار خرج نمود که بدانسان جنگجویان بسیج شایسته برای سفر خود دیدند.
این زمان که همه مردم از آتن بیرون میرفتند این خود تماشایی بود هم شگفت هم دلگداز.
زیرا مردان پدران و مادران و فرزندان خود را با ناله و اشک دور میفرستادند و هرگز پروای آن ناله و اشک آنان را نداشته راه خود را به سوی جزیره پیش میگرفتند.
دلگدازتر از همه حال آن پیران بسیار سالخورده بود که ناگزیر گردیده در شهر رها کرده بودند. نیز جانوران خانگی که تنها و بیخداوند مانده به آوازهای دلخراش خود از این سو به آن سو میدویدند در خور دلسوزی بود. چنین گفتهاند که کساشیپوس[۵۶] پدر پریکلس[۵۷] سگی داشت که تاب جدایی نیاورد و از دنبال خداوند خود به دریا جسته از پهلوی کشتیها شناکنان راه میپیمود تا چون به جزیره سالامین رسید از آنجا که نیروی خود را پاک باخته بود بیفتاد و بمرد.
چنانکه هنوز هم جایی را در آن جزیره به نام «گورسگ» میخوانند و چنین میپندارند که گور همان سگ میباشد.
در این هنگام سختی یکی از بهترین کارهای ثمیستوکلیس آن بود که آریستیدیس را به
خانه بازگردانید. زیرا چنانکه گفتیم پیش از این دستهای که ثمیستوکلیس پیشوای آنان بود به آیین «استراکیسم» او را از شهر بیرون راندند.
ولی این هنگام چون ثمیستوکلیس میدید مردم از نبودن او افسوس میخورند. و از آن سوی میترسید که مبادا او به سوی ایرانیان رفته و فرصت را برای کینهجویی غنیمت به شمارد.
از این جهت قانونی پیشنهاد کرد بدین مضمون که هر آنکه برای چند هنگامی از شهر دور راندهشده این زمان بازگردد تا بتواند با اندیشه یا دست خود یاوری به همشهریان خود کند و در این پیشامد گرفتاری یونانیان از همدستی با او بیبهره نباشند.
ایوروبیادیس به عنوان اینکه اسپارتا بزرگتر از آتن میباشد فرمانده دریایی همه کشتیها برگزیده شده ولی او مرد کم دلی بود و از پیشآمدهای ترسناک خود را باخته عزم آن را داشت که لشکر برداشته به تنگه (زبانه) گورینش[۵۸] بشتابد چرا که زور و سپاه خشکی در آن نزدیکی بود. ولی ثمیستوکلیس در این باره با او همداستان نبود و ایستادگی مینمود. و در این هنگام است که یک رشته سخنان مشهوری از او سرزده. ایوروبیادیس از بس که خشمناک بود زبان به نکوهش باز کرده گفت: در بازیهای المپیاد آن دسته که از دیگران جلو میافتند شلاق بر سر و روی آنان فرودمیآید. ثمیستوکلیس پاسخ داده گفت: ولی آنان که به دنبال میمانند هیچگاه تاج فیروزی بر سر ایشان گذارده نمیشود. سپس ایوروبیادیس عصای خود را بلند کرده خواست بر سر او بزند. ثمیستوکلیس گفت:
اگر میخواهی بزن ولی گوش به سخنم فرادار
از این رفتار او ایوروبیادیس سخت شرمسار گردیده گوش به سخنانش داد. و چون یکی از همراهان او لب به سخن باز کرده به ثمیستوکلیس گفت:
این نشدنی است کسانی که خانه ندارند تا از دست بدهند همدست کسانی باشند که در راه نگهداری خانه و شهر خود جانسپاری مینمایند.
ثمیستوکلیس پاسخ داده گفت:
ای فرومایه! ما اگر دیوارها و خانههای خود را رها کردهایم برای آنست که نخواستهایم از بهر چیزهای بیجان و بیارج خود را به بندگی بیندازیم. کنون هم شهر ما بزرگتر از
همه شهرهای یونان میباشد و آن همانا دویست کشتی است که اینک در اینجا ایستاده و اگر شما آرزومند نگهداری خود باشید این کشتیها بهترین پشتیبانی به شما خواهد داشت و گر در آرزوی گریز باشید بدانسان که پیش از این کردهاید در آن حال هم پس از زمانی به گوشتان میرسد که چگونه آتنیان همان شهر و سرزمین قشنگ خود را دوباره در دست خواهند داشت.
از این سخنان او ایوروبیادیس دانست که اگر آنان آهنگ رفتن کنند شاید آتنیان همراهی نکرده جدا گردند و چون مردی به نام ایرتریا[۵۹] به سخن پرداخت ثمیستوکلیس به او پاسخ داده گفت:
آیا شما خبرهایی از جنگ که همچون آمهماهی[۶۰] باشد نزد خود دارید؟! همانا شما شمشیر دارید ولی دل ندارید.
کسانی گفتهاند که چون ثمیستوکلیس این گفتگوها را بر روی کشتی میراند ناگهان عقابی پدیدار گردیده بر روی ستون کشتی نشست و این فال نیک چندان تکانی به یونان داد که همگی دل به پذیرفتن پیشنهادهای او نهاده خواستند بیدرنگ جنگ آغاز کنند. لیکن همینکه کشتیهای دشمن به بندر فالیروم[۶۱] در کنار آتیکا فرا رسید و از فزونی سراسر آن کنارهها را از دیده بپوشانید و از آنسوی خود پادشاه را دیدند که با سپاه خشکی به کنار دریا رسید این زمان به ترس افتاده آن سخنان ثمیستوکلیس را از یاد بردند. مردم پلوپونیسوس بار دیگر قصد بازگشت به استموس کردند و اگر سخن دیگری از کسی میشنیدند بددل میشدند و قرار بر آن نهادند که شبانه روی به بازگشت آرند و دستورهایی که میبایست به ناخدایان و کشتیبانان دادند.
ثمیستوکلیس از این پیشامد سراسیمه گردید و ترسید مبادا یونانیان هر کدام به شهر و جایگاه خود برگردند و پراکنده شوند و از آن تنگههای باریک که زمینه استفاده از آنها در دست هست بیاستفاده گردند از این جهت تدبیری اندیشیده به دستاری سکینوس[۶۲] آن را به کار بست. این سکینوس اسیری از ایرانیان بود ولی ثمیستوکلیس را سخت دوست میداشت و
پرستار فرزندان او بود. ثمیستوکلیس او را نهانی نزد خشایار شاه فرستاده پیام داد که من که فرمانده کشتیهای یونانیان میباشم اینک به هواداری پادشاه گرویدهام و میخواهم بیش از همه این خبرها را برسانم که یونانیان آماده پراکنده شدن و گریختن گردیدهاند و میخواهند خود را از گرفتاری رها گردانند.
من سود پادشاه را در این میدانم که از این عزم یونانیان جلوگیری کرده در همین هنگام بههمخوردگی کارها که دور از سپاه خشکی خود نیز میباشند به حمله پرداخته کشتیهای اینان را درهم شکند.
خشایار شاه از این پیام سخت خورسند گردیده چنین پنداشت که پیامدهنده جز نیکی او را نخواسته و این بود بیدرنگ فرمان داد که سرکردگان دریایی او به کار پرداخته و دویست کشتی زرهپوش را به کار انداخته همگی جزیرهها را گرد فروگیرند و تنگهها و گذرگاه را در بسته نگزارند یکتن از یونانیان بیرون برود تا ایرانیان نیازمند شده از دنبال آنان بدوند. و چون این کار کرده شد آریستیدیس پسر لوسیماخوس نخستین کسی بود که آن را دریافت و به چادر ثمیستوکلیس شتافت تا او را آگاه گرداند.
با آنکه گفتهایم که ثمیستوکلیس او را از شهر بیرون رانده بود و او هنوز دل پر از کینه داشت.
ثمیستوکلیس چون خردمندی و استواری او را میدانست و این هنگام از آمدن او دلشاد گردیده بود همگی داستان سکینوس را برای او بازگفت و دوباره خواهش کرد که چون یونانیان سخن از شما میشنوند شما به این بکوشید که آنان را بایستادن و جنگ کردن وادارید.
آریستیدیس آفرین برو خوانده بیدرنگ نزد دیگر سرکردگان و کشتیبانان شتافت و آنان را به جنگ دلیر گردانید. ولی اینان آن جنبشی را که بایستی نمایند ننمودند و سخن او را باور نکردند تا زمانی که یک کشتی که فرمانده آن پانایتیوس[۶۳] نامی بود و خود از سمت ایرانیان کنارهگیری نموده به این سمت شتافته بود به آنجا رسید و چنین خبر آورد که ایرانیان سر به سر گذرگاهها و تنگهها را بستهاند.
از این خبر غیرت سرکردگان به جوش آمده هم نومیدی آنان را فرا گرفت و این بود که به کار برخاستند.
چون روز شد خشایار شاه به جای بلندی درآمده به کشتیهای خود نگاه میکرد که چگونه صف میبندند. فانودیموس[۶۴] میگوید:
او بر روی دماغه کوهی که بالای پرستشگاه هرکولیس[۶۵] نهاده و در آنجا کنارههای آتیکا از جزیره با یک تنگه آبی جدا میگردد نشسته بود لیکن آکستودوروس[۶۶] مینویسد او در نزدیکهای میگارا[۶۷] بر روی تپههایی که «شاخ» نام دارند جا گزید و بر کرسی زرین نشسته دبیران بسیاری گرد او را فرا گرفته بودند که هر آنچه در میدان جنگ میرفت آنان به رشتۀ نگارش میکشیدند.[۶۸]
ثمیستوکلیس در پیرامون کشتی فرماندهی به گزاردن قربانی پرداخته بود که سه تن دستگیر نزد او آوردند و اینان که رختهای گرانبهای زردوز بر تن خود داشتند چنین گفته شد که پسران آرتااوکتیس[۶۹] و ساندااوکی[۷۰] خواهر خشایار شاه میباشند.
ایوفرانتیدیس[۷۱] پیشینگو همینکه چشمش به اینان افتاد و قضا را در این میان آتشی که روشن بود و قربانیها گزارده میشد چنان فروزشی از آن نمایان گردید که مانند آن کمتر نمایان میشد و از آن سوی مردی از سوی دست راست عطسهای زد که این خود نشان آن بود که به زودی حادثه خوشی روی خواهد داد از اینجا پیشینگو ثمیستوکلیس را به کناری برده چنین گفت:
اینان را باید قربانی کرد و هر سه را با دعای فیروزمندی به باخوس خونآشام قربانی داد که چنین کاری اگر کرده شود نه تنها یونانیان آزاد میشوند بلکه بر دشمن چیرگی هم میجویند.
خود ثمیستوکلیس از این پیشینگویی بیمانند و از آن پیشنهاد دلگداز روی درهم کشید.
ولی توده انبوه که در هنگام پیش آمدن یک حادثه بیمناکی برای رهایی از آن به چارهجوییهای پندارآمیز بیخردانه بیشتر دست میزنند تا به چارهجوییهای خردمندانه و با بنیاد در اینجا نیز پیشنهاد پیشینگو را سخت پسندیده همگی به یک آواز داد زدند:
«باخوس!» و دستگیران را به سوی قربانگاه رانده بدانسان که دستور پیشینگو بود قربانی کردند.
شماره کشتیهای دشمن را آییسولوس[۷۲] شاعر در شعرهای خود که آن را «ایرانیان» نام نهاده بدینسان یاد میکند و پیداست که از روی آگاهی سخن میراند:
من میدانم خشایار شاه هزار کشتی راند که دویست و هفت کشتی آن بیاندازه تندرو بود.
این سخنی است که همگی بر آنند.
اما آتنیان یکصد و هشت کشتی داشتند که به روی زمینه هر یکی هجده مرد به جنگ میپرداخت و چهار تن از اینان تیرانداز و دیگران با ابزارهای دیگر بودند.
ثمیستوکلیس بدانسان که جای سزاواری برای جنگ برگزیده بود درباره زمان جنگ نیز تدبیر خردمندانهای به کار برد. زیرا روی کشتیها را به سوی دشمن برنگردانید و به جنگ آغاز نکرد تا هنگامی از روز که به عادت دیگر روزها باد خنک تازهای از سوی دریا وزیدن گرفت و از وزیدن آن آب تنگه روی به بالا آمدن گذاشت.
این حال با کشتیهای یونانیان که بلندی کمی داشت ناسازگار نبود ولی با کشتیهای ایران که بسیار بلند ساخته شده و بیشتر بایستی توی آب رود و از این جهت در جنبیدن سخت سنگین بود بیاندازه ناسازگار بود و آنها را به آسانی آماج حملههای دلیرانه بیباکانه یونانیان میساخت. یونانیان در این گرماگرم پیکار همچشم به ثمیستوکلیس دوخته از او کار جنگ میآموختند و قضا را در برابر کشتی او کشتی آریامنیس[۷۳] فرمانده کشتیهای ایرانیان ایستاده بود و این آریامنیس بهترین برادران خشایار شاه و مرد بس دلیر و جنگجویی بود و از آن بالای کشتی خود پیاپی تیر یا زوبین میانداخت بدانسان که گویی از روی دیواری میاندازد آمنیاس[۷۴] از مردم دکلیا[۷۵] و سوسیکلیس[۷۶] از مردم پدیا[۷۷] که دو تن در کشتیها نزدیک به هم
افتاده بودند چنانکه کشتیهای ایشان تنه به همدیگر زده و نوکهای برنجین آنها به هم میخورد.
آریامنیس چون کوشش داشت که به کشتیهای اینان هجوم بیاورد اینان با تیشههای خود زخمهایی به وی زدند و او را به دریا انداختند.
لاشه او در میان تخته پارههای شکسته بر وی دریا شناور بود تا ارتمیسیا[۷۸] آن را شناخته و برداشته نزد خشایار شاه برد.
نخستین کسی که کشتی از دست دشمن در آورد لوکومیدیس[۷۹] آتنی بود که نشانهای آن را کنده و وقف آپولوغارتاج[۸۰] نمود. ازین جهت که جنگ در یک جایگاه تنگی بود ایرانیان نمیتوانستند همه کشتیهای خود را به کار بیندازند و تنها یک دسته را به جنگ وامیداشتند.
این بود که یونانیان دلیر گردیده با زور و توانایی بر آنان میتاختند و بدینسان پیکار مینمودند تا تاریکی شام آنان را از هم جدا گردانید و بدانسان که سیمونیدیس میگوید یکی از گرانمایهترین فیروزی را از آن خود گردانیدند.
فیروزی که هم نزد خود یونانیان و هم پیش ایرانیان باشکوهترین و پرارجترین پیشرفت در دریا شمرده میشد. و پیداست که مایه این سرفرازی غیرت و جانفشانی یونانیان و توانایی و کاردانی ثمیستوکلیس بود.
پس از این جنگ بزرگ دریایی خشایار شاه سخت برآشفته بر آن سر شد که با ریختن سنگ و خاک انبوه آن تنگه را انباشته گرداند تا از روی آن بتواند زور و سپاه خشکی خود را به جزیره سالامین برساند.
ثمیستوکلیس برای آنکه دانش و فهم آریستیدیس را بسنجد به او چنین گفت که میخواهم به سوی هلسپونت[۸۱] رفته جسری را که از کشتیها در آنجا پدید آوردهاند ویران گردانیده بدینسان راه بازگشت آسیاییان را بسته آنان را در اروپا به زندان نگاه دارم.
ولی آریستیدیس این پیشنهاد را نپسندیده چنین گفت:
تاکنون با دشمنی جنگ میکردیم که بیش از هر کاری به شکوه و نمایش بیرونی خود دلبستگی داشت.
ولی ما اگر او را در این خاک یونان زندانی گردانیم ناچار حال خود را تغییر داده از نیازمندی و ناچاری آسایش را بر خود حرام میسازد و با این همه زور و سپاهی که در زیردست خود دارد دیگر پس از این تنها به داشتن یک چتر زرین بسنده نمینماید و جنگ را تنها برای لذتهای بیهوده خود نمیکند. بلکه از این پس جنگ را مایه زندگی خود دانسته سختترین کوششها را به کار میبرد.
خود پادشاه به تلاش برخاسته خطاهای گذشته را جبران و سستی پیشین را به سختی و استواری مبدل میگرداند.
از اینجا ای ثمیستوکلیس نه به سود ماست که پلی را که هست براندازیم بلکه این به سود ماست که اگر بتوانیم پل دیگری بر سر راه او ساخته بازگشت را برای او آسانتر گردانیم.
ثمیستوکلیس پاسخ داده گفت:
پس اگر رای شما این است ما باید از هر راهی که میتوانیم و به هر تدبیری که میشناسیم خودمان را از دست دشمن آزاد گردانیم.
از این جهت در میان اسیران جستجو نموده یکی از خواجهسرایان خشایار شاه را که دستگیر شده و نام او آرناکس[۸۲] بود پیدا کردند.
ثمیستوکلیس او را نزد پادشاه ایران فرستاده چنین پیام داد که یونانیان چون در دریا فیروز آمدهاند کنون میخواهند کسانی را فرستاده جسر هلسپونت را ویرانه سازند ولی ثمیستوکلیس که خود را هوادار پادشاه میشناسد خواسته شاه را آگاه گرداند تا زود است و میتواند خود را به سوی آبهای آسیا بکشد و به کشور خویش بازگردد.
او نیز به نوبت خود کوشش خواهد نمود که یونانیان را نگاه داشته از شتاب و تندی در آن کار بازدارد.
خشایار شاه همینکه این را شنید دیگر ایستادگی نتوانسته ترسناک و نگران خاک یونان را رها کرده بازگشت.
خردمندی و هوشیاری ثمیستوکلیس و آریستیدیس در زمینه این گفتگو و تصمیم بهتر از همه هنگامی روشن گردید که جنگ پلاتای[۸۳] پیش آمد و ماردونیوس با بخش بسیار اندکی از
سپاه خشایار شاه یونانیان را در فشار گذاشت و خود بیم آن بود که به یکبار جنگ را باخته و نابود گردند.
هرودوتوس مینویسد از میان همه شهرهای یونان آییگیناپر سودمندترین کار را در این جنگ انجام داد.
با آنکه یکایک یونانیان سر در پیش ثمیستوکلیس فرودآوردند اگرچه بسیاری از ایشان از راه رشک از درون ناخرسند بودند و این بود که چون به دهانه پلوپونیسوس رسیدند و در آنجا در زمینه اینکه کدام سرکرده بهتر کوشیده رأیگیری آغاز شد پاره سرکردگان در رایی که میدادند خود را نخست و ثمیستوکلیس را دوم یاد میکردند.
لاکیدومنیان او را همراه خودشان به اسپارت برده پاداش دلیری را بر ایوروبیادیس بخشیده پاداش خردمندی را به او دادند و تاجی از زیتون بر سر او گزاردند. نیز او را بر بهترین گردونهای نشانیده در شهر بگردانیدند.
سپس سیصد تن جوان را همراه ساخته تا نزدیکیهای خاک آتن بدرقه نمودند.
در بازیهای المپیاد که پشت سر این جنگ پیش آمد چون ثمیستوکلیس به آن جایگاه در آمد همه مردم رو به سوی او گردانیده به جای تماشای گروبندان و کشتیگیران تماشای او را مینمودند و به بیگانگان که او را نمیشناختند نشانش داده ستایشش میکردند و دست به او زده و آفرین گفته هرگونه شادی نشان میدادند. چنانکه او بسیار خرسند گردیده به دوستان خود گفت: من میوه تلاشهای خود را در راه یونانیان چیدم.
او از سرنوشت خود دوستار آبرو و سرفرازی بود، چنانکه حکایتهایی که سر هم از او بر زبانها افتاده این را به خوبی میرساند.
زمانی که آتنیان او را سردار خود برگزیدند او کارهای پیشین خود را چه از آن خویشتن و چه از آن توده همچنان دنبال مینمود تا هنگامی که راه سفر را پیش گرفتند که این هنگام کارهای بیشتر دیگری پیش آمده بود و ناگزیر از رها کردن کارهای پیشین خود گردید.
هنگامی لاشههای مردگانی را دید که دریا به کنار انداخته و بر گردنها و بازوهای آنان بازوبندها و گردنبندهای زرین نمایان بود.
او با بیپروایی از آنها گذشته به کسی که همراهش بود چنین گفت: «تو که ثمیستوکلیس نیستی اینها را برای خودت بردار» به آنتیفاتیس[۸۴] که جوان نکورویی بود و پیش از آن از ثمیستوکلیس کناره میجسته و در این هنگام شکوه و بزرگی نزدیکی مینمود چنین گفت:
روزگار به هر دوی ما یک درس آموخته است ای جوان!
نیز گاهی میگفت:
آتنیان نوازش به من نکرده و سزایی ندادند. بلکه مرا درخت چناری پنداشتند که تا هوا گرم بود زیر سایه آن پناهنده گردیدند و چون هوا خنک گردید برگهای آن را استرده و شاخههایش را بریدند.
مردی از سریفوس[۸۵] چون به او گفت:
این بزرگی را تو نه از برازندگی خود بلکه از بزرگی شهر آتن به دست آوردی.
او پاسخ داده گفت:
راست میگویی! من اگر از سرفیا بودم هرگز شهرتی پیدا نمیکردم. همچنین تو اگر از آتن بودی همچنین یکی از سرداران که همیشه مدعی بود نیکیهایی برای آتن انجام داده و کارهای خود را با کارهای ثمیستوکلیس به سنجش میآورد، او پاسخ داده میگفت: روز پس از جشن با روز جشن به پیکار برخاسته چنین میگفت: که تو بیش از این نیستی که چون فرا میرسی مردم همه در تلاش و کوشش هستند و بسیج سازوبرگ میکنند. ولی من چون فرا میرسم مردم میآسایند از رنج رها میگردند. روز جشن پاسخ داده گفت: همه اینها درست است ولی اگر من نیایم تو هرگز نخواهی بود. تو هم که بر خود میبالی اگر ثمیستوکلیس نبود کجا میتوانستی بودن؟
پسر او که بر مادرش چیره بوده و به دستیاری او بر پدرش نیز چیرگی کرده و آنچه دلخواه خودش بود پیش میبرد او خندیده چنین میگفت:
تو تواناترین کسی در یونان میباشی. زیرا آتنیان بر سراسر یونانیان فرمان میرانند.
من هم بر آتنیان فرمان میرانم. مادر تو نیز بر من فرمان میراند تو نیز بر مادر خود فرمان میرانی.
از آنجا که در هر کاری جدایی را دوست میداشت هنگامی زمینی را میفروخت به آن کسی که بایستی به آواز اعلان آن را کند دستور داد که بگو:
این زمین همسایههای بسیار نیکی دارد. دو تن که دوستار و خواستار دختر او بودند او یکی را که برازندگی داشت بر آنکه توانگر بود برگزید و چون پرسیدند گفت:
من مردی را بیتوانگری دوستتر میدارم تا توانگری را بیمردی.
این بود نمونهای از خوی و گفتار او.
پس از این کارها او خواست شهر آتن را دوباره آباد گرداند. ثئوپومپوس[۸۶] میگوید به ایفوران[۸۷] لاکیدومنیان رشوه داد تا آنان را از مخالفت بازداشت.
ولی بسیاری نقل کردهاند که وی این کار را با تدبیر و فریب پیش برد بدینسان که به بهانه نمایندگی سفری به اسپارت کرده و در آنجا اسپارتیان او را درباره اینکه میخواهد شهر آتن را دوباره بسازد زیر بازخواست آوردند و پولیارخوس[۸۸] از آییگینا برای خبر دادن این موضوع بدانجا آمده بود. ولی او چگونگی را انکار کرده گفت:
چه بهتر که شما کسانی را بفرستید تا به آتن رفته با چشم خود ببینند که چنین کاری نشده.
بدین تدبیر فرصت به دست آتنیان داد که دیوارهای شهر را بلند گردانند همچنین این کسان را بدانجا فرستاد تا به عنوان گرو در عوض خود او در آتن نگاه دارند.
این بود که چون اسپارتیان سپس راست قضیه را دریافتند هیچگونه جلوگیری نتوانستند بلکه ناگزیر شدند که با روی باز و خندان او را به شهر خود بازفرستند.
پس از آن به ساختن بندر پیرائیوس پرداخت. زیرا خوب میدانست که چه سودی از آن میتوان برداشت و از این راه میکوشید که شهر را با دریا پیوستهی یکدیگر گرداند. ولی این عکس سیاست پادشاهان باستان آتنی بود که مدتها کوشیده زیردستان خود را از دریا به کنار کشیده و آنان را از کشتیرانی بازداشته و به زندگانی در خشکی و پرداختن به کشت و کار بر انگیخته بودند. ولی ثمیستوکلیس نه تنها بندری پدید آورده شهر را با آن بندر یکی ساخت بلکه چنانچه اریستوفالیس میگوید: شهر را جزو بندر نموده و از این راه توده انبوه را برای نبرد و ایستادگی در برابر بزرگان دلیر و توانا گردانید، زیرا بدینسان اختیار و توانایی بیشتر در دست دریانوردان و کشتیبانان و ناخدایان بود. به همین جهت است که سی تن بیدادگر[۸۹] یکی
هم فرمان داده بودند که نمایندگانی که در مجلس شوری رو به سوی دریا مینشینند روی آنان به سوی خشکی برگردانیده شود. مقصودشان فهمانیدن آن بود که فرمانروایی دریایی خود بنیاد دموکراسی[۹۰] میباشد ولی دستههای برزگر چندان دشمنی با آیین اولیگارشی[۹۱] ندارد.
باری ثمیستوکلیس در راه برتری دریایی آتنیان کوشش دریغ نمیداشت و در این باره اندیشههای دیگری نیز داشت. از جمله اینکه چون خشایار شاه از یونان بیرون رفت و کشتیهای جنگی یونانیان برای گزاردن زمستان به بندر پاگاسای[۹۲] درآمدند ثمیستوکلیس در یک گفتاری که به مردم مینمود چنین گفت:
من اندیشهای کردهام که نتیجه آن بهرهمندی شما و آسودگیتان خواهد بود. ولی یک اندیشهایست که نباید آن را آشکارا و برای همه باز کنم.
آتنیان پاسخ دادند که آن اندیشه را تنها به آریستیدیس بازنماید که هرگاه او پسندید به کار ببندد وگرنه به کار نبندد و چون ثمیستوکلیس با آریستیدیس گفتگو کرد که میخواهد کشتیهای یونانیان را که در بندر پاگاسای است آتش زند آریستیدیس بیرون آمده به مردم گفت اندیشهای که ثمیستوکلیس اندیشیده تدبیر بسیار سیاسی ولی بسیار ناآبرومندانهای است از این جهت آتنیان دستور به ثمیستوکلیس دادند که از آن اندیشه بازگردد.
در شورای عمومی آمفیکتواونیک[۹۳] چون لاکیدومنیان چنین پیشنهاد کردند که شهرهایی که در جنگ با ایرانیان همدست نبودند و شرکتی در جنگ نکردهاند نمایندگان ایشان از شوری بیرون رانده شوند، ثمیستوکلیس از آن ترسید که اگر نمایندگان تسالی و ثبیس و آرگوس[۹۴] و دیگران از شوری بیرون روند اختیار رأیها به دست اسپارتیان خواهد افتاد و بدینسان هر چه دلخواه ایشان است پیشرفت خواهند داد. از این جهت به هواداری نمایندگان آن شهرها برخاست و مقصود خود را پیش برده رأی نمایندگان را برگردانید.
چه او میگفت که تنها سی و یک شهر در جنگ شرکت داشته و بیشتر آنها جز شهرهای بسیار کوچکی نیست. بااینحال اگر نمایندگان آن شهرها را بیرون کنیم نتیجه این خواهد بود که اختیار این شوراها به دست دو یا سه شهر بزرگ بیفتد و این خود کار ناستودهای است. ولی این کار او بر لاکیدومنیان گران افتاد. زیرا آنان این زمان کیمون را پیش کشیده و سخت ارجمندش میداشتند و مقصود ایشان این بود که او را در برابر تدبیرهای سیاسی به ضدیت برانگیخته حریف و دشمن او گردانند. همچنین آن کار او که جزیرهها را میگردید و از مردم پول میگرفت. بر دیگر دستههای یونانی سنگین افتاد.
هرودوتوس میگوید:
چون از مردم جزیره آندروس[۹۵] پول طلب کرد به آنان چنین گفت:
من دو خدای را همراه خود آوردهام که یکی فهمانیدن و دیگری ناگزیر ساختن میباشد.
آنان پاسخ داده چنین گفتند:
ما نیز دو خدا نزد خود داریم که ما را از دادن پول بازمیدارند. یکی از آنها نداشتن و دیگر نتوانستن میباشد.[۹۶]
کمکم مردم آتن از شنیدن نکوهشها و بدگوییها که از ثمیستوکلیس میشد خورسندی مینمودند و شادمان میگردیدند.
از این جهت ثمیستوکلیس خود را ناگزیر میدید نیکی که به یونانیان نموده و کارهایی را که انجام داده به رخ آنان بکشد و از کسانی که بد او را میگفتند چنین میپرسید:
مگر شما از دریافت نیکیهای پیاپی از یک کس فرسوده میشوید؟! این کار او خود علت دیگری برای آزردگی مردم میشد.
آنچه بیش از همه مردم را برو شورانید این بود که پرستشگاهی برای «یانا بنیاد نهاده و نام آن را «دیانای بهترین راهنمایی» نهاده و مقصودش این بود که او بهترین راهنمایی را کرده نه تنها به مردم آتن بلکه به همه یونانیان.
این پرستشگاه را در پهلوی خانه خود در زمینی که میلیتی[۹۷] نامیده میشود بنیاد نهاد و
همانجاست که امروز دژخیمان چون کسی را کشتند لاشه او را بدانجا میکشند یا چون گناهکاری را خفه کردند آن ریسمان را با رختهای گناهکار و تن بیروان او بدانجا میاندازند.
در آنجا هنوز تا به امروز پیکرۀ کوچکی از ثمیستوکلیس در پرستشگاه «دیانای بهترین راهنمایی» بازمانده که از دیدن آن پیداست که او نه تنها مرد هوشیار و والا نهادی بوده، چهرهای دلیرانه و دلنشین نیز داشته است.
باری سرانجام آتنیان به آیین اوسیراکیسم او را از شهر دور راندند و این کار را برای جلوگیری از توانایی و از میان بردن شکوه و جلوگیری او کردند.
چه این رفتار را به همهی کسانی میکردند که میدیدند بسیار توانا و نیرومند گردیدهاند یا خود بزرگی آنان مایه رشک دیگران میباشد. زیرا آیین اوستراکیسم تنها برای آن نبود که کسانی را گوشمال داده از غرور بیرون آورند، بلکه جهت دیگرش آن بود که بدین وسیله رشک و بداندیشی پاره کسان را نیز فرونشانند و از دشمنی که با بزرگان مینمایند بازدارند.
ثمیستوکلیس چون از آتن بیرون رفت و در آرگوس درنگ داشت ناگهان داستان پااوسانیاس[۹۸] پیش آمد و این خود فرصت به دشمنان او داد تا آنجا که لئوبوتیس[۹۹] از مردم آقرااولی[۱۰۰] پسر الکمایون نسبت خیانت به او میداد و اسپارتیان در این باره پشتیبانی او را داشتند.
در آن هنگام که پااوسانیاس این قصد خیانتآمیز را در دل خود داشت و در راه آن میکوشید نخست قصد خود را از ثمیستوکلیس پنهان میداشت با آنکه دوست هم راز یکدیگر بودند.
ولی سپس چون دید آتنیان ثمیستوکلیس را از شهر دور راندند و این پیشامد بر او ناگوار افتاده و مایه دلتنگیاش گردیده، این هنگام پرده از روی راز خود برداشته آن را در میان نهاد و نامه پادشاه ایران را به او نشان داد. او ثمیستوکلیس را به دشمنی یونانیان برمیانگیخت و آنان را پست و فرومایه میستود.
ثمیستوکلیس بیدرنگ پیشنهاد او را رد کرد و هیچگونه دخالتی در آن خیانت ننمود.
چیزی که هست این پیشامد را به یونانیان آگاهی نداده پرده از روی خیانت پااوسانیاس برنداشت و این بدان امید بود که شاید او از قصد خود بازگردد و اگر بازنگشت راز وی از جای دیگری آشکار گردد و چنان خیانت بزرگی در پرده نماند.
بااینحال چون پااوسانیاس را بکشتند و کاغذهای ثمیستوکلیس در این زمینه به دست افتاد یونانیان درباره او بدگمان شدند و لاکیدومنیان فرصت به دست آورده به پردهدری برخاستند.
نیز دشمنان او در میان آتنیان تهمتها بر وی میبستند.
ثمیستوکلیس چون از آتن دور بود ناگزیر شد به دستیاری نامههای خود به دفاع پردازد و تهمتهایی که زده میشد پاسخ یکایک را بازگوید، از جمله چنین نوشت:
کسی که همیشه هوای حکمرانی را در سر داشته و همواره میکوشیده که فرمان بر دیگران براند چنین کسی هرگز خود را به بندگی به مردم بیابانی غارتگری[۱۰۱] نمیفروشد.
با این همه دفاعهای او مردم سخنان تهمتزنان را باور میکردند و این بود که کسانی را فرستادند تا او را بیاورند و در یک محکمهای که از جانب همه یونانیان برپاشود محاکمه نمایند.
ثمیستوکلیس پیش از وقت این را دانسته به جزیره کورکورا[۱۰۲] بگریخت و مردم این جزیره از او خرسندی داشته هوادارش بودند. زیرا در زمانی که میانه ایشان با مردم کورنثیس گفتگویی برخاسته بوده، او را حکم برگزیده و او چنین رأی داده بود که کورنثیان بیست تا لنت به مردم این جزیره بپردازند و نیز شهر لیوکاس[۱۰۳] و جزیره آن بنهای (کولونی) از آن هر دوی آن شهرها باشد.
سپس از آنجا روانه اپیروس گردیده و چون آتنیان و لاکیدومنیان هنوز از دنبال او بودند از این جهت در آنجا هم درنگ نکرده به امید رها شدن از خطر خود را به جایی انداخت که سراپا خطر بود.
بدینسان که پناه به آدمیتوس[۱۰۴] پادشاه مولوسی[۱۰۵] برد، در حالی که او پیش از آن خواهشی از
مردم آتن کرده و ثمیستوکلیس که در آن هنگام در آتن دارای توانایی و اختیار بوده خواهش او را نپذیرفته و به او همه گونه اهانت روا شمرده بود و این حادثه را همهکس میدانست.
پس از این هنگام فرصت به دست آدمیتوس میافتاد که کینه از او بستاند ولی، ثمیستوکلیس از رهگذر همشهریان خود چندان ترس داشت که هرگز کینهتوزی پادشاه آدمیتوس را بدیده نگرفت و خود را به اختیار او سپرده زیر بار هرگونه فروتنی با او رفت. بدینسان که پسر او را که کودکی بیش نبود بر روی دست گرفته به اجاق او پناهنده گردید و این یک رسم مبارکی در میان مردم مولوسی بود که هر که دست به دامن چنین کاری میزد پشتیبانی از او دریغ نمیساختند. برخی گفتهاند زن پادشاه پثیا[۱۰۶] این رسم را به ثمیستوکلیس یاد داده کودک خود را به روی دستهای او نهاد و به اجاق راه نمود. دیگران نیز گفتهاند:
خود ادمیتوس این کار را یاد داد تا یک عذر دینی در برابر سپردن او به دشمنانش داشته باشد و این خود تدبیری بود که به کار زدند.
بههرحال در این هنگام بود که اپیکراتیس[۱۰۷] آخازیانی به نهان زن و فرزندان او را از آتن بیرون آورده به اینجا نزد وی فرستاد و در نتیجه این کار بود که پس از دیری کیمون او را محکوم به نابودی گردانیده بکشت.
این داستانی است که استسیمبروتوس مینویسد؛ لیکن برخی دیگران مینویسند که ثمیستوکلیس به سیسیل رفته در آنجا دختر هیرو[۱۰۸] پادشاه خودرای سوراکوسی[۱۰۹] را به زنی خواست و به او وعده میداد که یونانیان را به زیر فرمان او خواهد آورد. ولی چون هیرو خواهش او را نپذیرفت از آنجا روانه شده آهنگ آسیا کرد.
لیکن این داستانها باور کردنی نیست.
ثئوفراستوس[۱۱۰] در کتاب خود که در موضوع مونارخی[۱۱۱] نوشته چنین میگوید که هنگامی هیرو اسبهایی برای شرکت در گروبندی اولمپیاد فرستاده و چادر بسیار باشکوهی به نام خود در آنجا برپا ساخته بوده ولی ثمیستوکلیس خطبهای برای یونانیان خوانده آنان را بر
آن برانگیخت که چادر آن پادشاه خودرأی را براندازند و اسبهای او را نگذارند در گروبندی شرکت نماید.
ثوکودیدیس[۱۱۲] مینویسد که او از خشکی به دریای آییگای رسیده در آنجا در پودنا[۱۱۳] در کنار ثرمی[۱۱۴] به کشتی نشست بیآنکه کسی او را بشناسد. لیکن چون میدید که باد کشتی را به سوی ناکسوس[۱۱۵] میبرد و آتنیان این زمان گرد این شهر را فروگرفته بودند از این جهت سخت بر خود ترسیده ناگزیر چگونگی را به ناخدا و کشتیبان خبر داد و به آنان گاهی لابه کرده به التماس خواستار میشد که به کنار دریا نزدیک نشوند و گاهی بیمشان داده میگفت:
اگر شما به کنار نزدیک شوید من به آتنیان خواهم گفت اینان نه اینکه مرا نمیشناختند و در کشتی خود جا دادند بلکه رشوه از من گرفته و به خیانت این کار را نمودند.
با این لابه و تهدید آنان را بر آن واداشت که به کنار نزدیک نشوند و راه خود را پیش گرفته او را به آسیا برساندند.
مقدار انبوهی از دارایی او را دوستانش از آتن بیرون آورده به آسیا نزد وی فرستادند.
ولی گذشته از اینها مالهای دیگری از او به دست آمد که از آن توده گردید و میزان آن هشتاد تا لنت بود، بدانسان که ثئوپومپوس[۱۱۶] مینویسد تا صد تا لنت میرسیده درحالیکه پیش از درآمدن به کارهای توده همه دارایی او به سهتا لنت نمیرسیده.
چون او به کومی[۱۱۷] فرا رسید در آنجا دانست که در سراسر دریا کسانی در جستجوی او میباشند.
به ویژه در ارقوتلس[۱۱۸] و پوسودوروس[۱۱۹] زیرا آهویی گردیده بود که شکار کردنش بسیار گرانبها بود و پادشاه ایران آشکار اعلان کرده بود که هر که او را دستگیر کرده نزد او ببرد دویست تا لنت پاداش دریافت دارد.
از این جهت سخت ترس کرده به شهر آییگای[۱۲۰] که شهر کوچکی از آن مردم آیولی[۱۲۱] بود بگریخت و در آنجا کسی جز میزبانش نیکوگینیس[۱۲۲] که مرد بسیار توانگری در آیولی بود و بزرگان آسیای درونی هم او را میشناختند نشناخت.
چند روز در آنجا پنهان میزیست تا شبی چون قربانی گزارده سپس به شام پرداختند اولبیوس[۱۲۳] پرستار پسران نیکوگینیس ناگهان حالش به هم خورده دیوانهوار سخنانی میگفت و پیشینگویی میکرد. از جمله به آواز بلند این شعرها را میخواند:
شب به سخن در میآید و به تو چیزها میآموزد.
هر آنچه آواز شب یادت دهد با آن رفتار کنی.
سپس چون ثمیستوکلیس به رختخواب خود رفت در خواب دید که ماری خود را به گرد شکم او میپیچد و به سوی گردن او میخزد، ولی همینکه خود را به روی او بسود ناگهان عقابی گردیده بالهای خود را بر سر او باز کرد و او را برداشته به پرواز آمد و راه درازی او را ببرد تا در جایی که چوکان زرین شاطران پدید آمد، عقاب هم او را بیگزند به زمین گذاشت و او از ترسی که داشت بیرون آمد.
برای روانه ساختن او نیکوگینیس تدبیری بدینسان اندیشید که چون مردم آسیا به ویژه ایرانیان غیرت زنان را سخت نگه میدارند، نه تنها همسرهای خود بلکه کنیزکان زرخرید یا برگزیدگان را نیز میپایند و چنان نگاهشان میدارند که همیشه باید درون خانه باشند و از در بیرون نیایند و هرگاه سفر بکنند آنان را در چادرهای در بسته که از هر سوی آنان را فرا میگیرد جا داده بر روی گردونهها مینشانند.[۱۲۴]
برای ثمیستوکلیس نیز یک چنان چادر و گردونهای آماده کردند که روانه سفر گردد و چنین قرار دادند که اگر کسی در نیمه راه به آنان برخورده پرسش نماید بگویند دختر جوانی را از ایونا برای یکی از بزرگان ایران که به زنی گرفته میبرند.
ثوکودیدیس و خارون[۱۲۵] از مردم لامپساکوس مینویسند که خود خشایار شاه تا این زمان مرده بود و ثمیستوکلیس توانست نزد پسر او برود. ولی ایفوروس[۱۲۶] و دینون[۱۲۷] و کلیتارخوس[۱۲۸] و هیراکلیدس[۱۲۹] و بسیار دیگران چنین مینویسند که وی با خود خشایار شاه دیدار نمود. سال نامها با نگارش ثوکودیدیس موافقت دارد و هنوز نمیتوان گفت که نمیتوان از آنها مطلبی دریافت.[۱۳۰]
ثمیستوکلیس چون به جایی رسید که ایمنی از گزند داشت نخست به نزد آرتابان[۱۳۱] که فرمانده هزار سپاهی (سرهزاره) بود رفته به او چنین گفت:
من یکتن یونانی هستم که میخواهم نزد پادشاه رفته سخنانی به او بگویم که خود او خواستار است و به کارهای پادشاهی او سودمند میباشد آرتابان پاسخ داده گفت:
«ای مرد بیگانه! هر مردمی قانون جداگانه دارند و نزد هر مردمی یک چیز دیگری پسندیده میباشد، لیکن تنها یک چیز در همه جا پسندیده است که هر مردمی باید در بند قانونهای خود باشند.
به ما چنین گفتهاند که یونانیان بیش از هر چیز آزادی و برابری را گرامی میدارند ولی، نزد ما گرامیترین و والاترین قانون آن است که پادشاه را بزرگترین نگاهدارندۀ جهان شمرده او را بپرستیم و بر او نماز ببریم. کنون اگر خواهید توانست که با قانون ما رفتار نموده و پیش روی پادشاه ما به خاک بیفتی، در آن حال میتوانی او را ببینی و هم میتوانی سخنهای خود را به او بگویی، ولی اگر اندیشه تو جز از این باشد در این حال باید کسان دیگری را برای میانجیگری پیدا کنی، زیرا این از عادت ما مردم ایران بیرون است که پادشاه به کسی که در برابر او به زمین نخواهد افتاد اجازه رسیدن به پیش خود بدهد، ثمیستوکلیس سخنان او را شنیده چنین پاسخ گفت:
من که به اینجا آمدهام تا شکوه و بزرگی پادشاه را هر چه بیشتر سازم هرآینه از فرمانبرداری قانون سرباز نخواهم زد. زیرا این فرمانبرداری مایه خرسندی آن خدایی است که آن کشور را بزرگ گردانیده و به این پایه رسانیده بلکه کوششهایی نیز خواهم کرد که نماز برندگان بر پادشاه هر چه بیشتر گردد.»
آرتابان پرسید: آیا به پادشاه بگویم شما کیستید؟. زیرا آنچه از گفتارتان پیداست شما آدمی عادی نمیباشید! ثمیستوکلیس پاسخ داد: «کسی جز از خود پادشاه این مطلب را باید نداند.» این داستانی است که فانیاس میگوید: اراتوستنیس[۱۳۲] این جمله را هم بر او میافزاید که زن ارتریا[۱۳۳] که آرتابان او را نگاه داشته بود میانجیگری کرد تا ثمیستوکلیس خود را به آرتابان رسانیده گفتگو نمود.
باری چون او نزد پادشاه رسید سر فرودآورد همچنان خاموش بایستاد تا آنگاه که پادشاه به ترجمان دستور داده از او پرسید: تو کیستی؟ او به پاسخ برخاسته گفت:!
ای پادشاه! من ثمیستوکلیس آتنی هستم که یونانیان مرا دور راندهاند اگرچه بدیهای بسیار به ایرانیان کردهام، لیکن نیکیهایم نیز کم نیست. زیرا من بودم که یونانیان را بازداشته نگذاردم از دنبال ایرانیان بتازند. زیرا پس از آنکه به رهایی کشور خود کوشیده و فیروزمند گردیده بودم بایستی بر ایرانیان مهربانی دریغ نسازم. همشهریان خود من دیدهاند که من چه نیکیها به ایران کردهام کنون شما به آنان نمودار سازید که چگونه به پاداش نیکی بیشتر میکوشید تا به فرمان راندن و چیرگی نشان دادن. اگر شما مرا آزاد کنید یک یاوری را از آن خودتان آزاد ساختهاید و اگر نابودم گردانید یک دشمنی را از آن یونان نابود گردانیدهاید. همچنین سخن از خواست خدا به میان آورده خوابی که در خانه نکوگینیس دیده بود بازگفت. نیز فرمانی را که به دستیاری کاهن دودنا[۱۳۴] از زیوس یافته بود بدین مضمون: نزد کسی رو که نام مرا دارد بازنمود و گفت چنین دانسته که پادشاه و زیوس هر دو بزرگ هستند و هر دو پادشاه میباشند.
پادشاه خاموشانه به سخن او گوش میداد و با آنکه از دلاوری و سنگینی او در شگفت بود این هنگام هیچ پاسخی به او نگفت.
ولی چون با نزدیکان و رازداران خود فرا نشست شادی بسیار نموده از خوشی بخت خود
خرسندی داشت و به خدای خود آریمانوس[۱۳۵] سپاس گزارده خواستار میشد که دلهای همه دشمنان او را همچون دلهای یونانیان گرداند که مردان دلیر و کاردان را از میان خود بیرون کرده دور برانند.
سپس قربانیها برای خدایان گزارد و از شادی به بادهگساری برنشست و چندان دلشاد بود که شبهنگام خواب نیز خودداری نتوانسته سه بار از میان خواب داد زد:
ثمیستوکلیس آتنی کنون در دست من است.
فردا بامداد بزرگان دربار را بار داده و ثمیستوکلیس را نزد خود خواند و چون او نزد وی میرفت هیچگونه امید نیکی نداشت و از همه جا نشانهای نامهربانی پیدا بود.
از جمله پاسبانان چون نام او را شنیدند به جلو دویده درشتی با وی نمودند و زبان به بدگویی بازداشتن و چون به سرای پادشاه درآمد او را دید که نشسته و دیگران همه بر سر پا ایستادهاند و خاموشی سراسر سرای را فرا گرفته. از پهلوی روکسانیس[۱۳۶] سر هزاره که برمیگذشت آواز او را شنید که آهسته میگفت:
ای مار حیلهگر یونانی! این خود کاردانی پادشاه است که تو را به اینجا آورده.
و چون نزدیک پادشاه رسید بار دیگر به خاک افتاد. پادشاه بر او سلام گفته از روی مهر به سخن در آمد و چنین گفت: تو اکنون دویست تا لنت از من طلب داری و میتوانی بخواهی.
چرا که! پاداشی که برای پیدا کردن تو اعلان کرده بودم کنون به خود تو باید داد. بدین سخنان به او دل میداد و به سخن وامیداشت. سپس فرمان داد که هر آنچه در پیرامون یونان و کارهای آنجا میاندیشید آزادانه بگوید. ثمیستوکلیس گفت:
سخن آدمی درست فرشهای زیبای ایرانی[۱۳۷] را میماند که چون آن را باز کنی و بگسترانی پیکرههای زیبای آن همگی نمایان است. ولی چون تا کنی یا بپیچانی همه پیکرهها ناپدید گردیده پدیدار نمیباشد، از این جهت او را نیز باید مهلتی بدهند تا بسیج سخن کند.
پادشاه را این بسیار پسند افتاد و گفت هر اندازه مهلت که میخواهی بگو.
ثمیستوکلیس یک سال گفت و در این مدت زبان ایران را یاد گرفت که بیآنکه ترجمانی نیازمند باشد با پادشاه گفتگوهایی کرد. نخست چنین پنداشته میشد که آن گفتگو جز در زمینه کارهای یونان نبوده، ولی چون پیاپی آن تغییرهایی در دربار پدید آمد و بسیاری از نزدیکان پادشاه بر کنار کرده شدند، از اینجا دانسته شد که گفتگو در زمینه اینان نیز بوده است. از این جهت کسانی رشک بر وی برده دشمنی دریغ نمیداشتند. آن نوازشهایی که درباره این کرده میشد. کس دیگری از بیگانگان آن را ندیده بود. چنانکه پادشاه در خوشگذرانیهای خود نیز او را همراه میساخت و چه در اندرون چه در بیرون همیشه او را از نزد خود داشت و رازهای خویش را از او پوشیده نمیداشت تا آنجا که به وی اجازه داد که مادر شاه را دیدار کرده با وی گفتگو نماید. همچنین اجازه داد که از درسهای مجوسیان یاد بگیرد.
و چون به دستیاری دماراطوس[۱۳۸] از او پرسیده شد که چه خواهشی از پادشاه دارد تا بیدرنگ به او داده شود او پاسخ داده گفت: این خواهش را دارم که تاج شاهانه بر سرم گزارند و با آن تاج با شکوه و دبدبه رسمی به شهر ساردیس درآیم. مثرپااوستس[۱۳۹] که پسر عموی پادشاه بود دست به سر او زده گفت: ولی این سر مغزی را که سزاوار تاج پادشاهی باشد ندارد خود پادشاه نیز برآشفته او را دور راند و بر آن سر شد که دیگر نوازشی به او نکند و نزد خود راه ندهد. ولی ثمیستوکلیس بار دیگر او را بر سر مهر آورد و بخشایشی از او یافت. چنین گفتهاند که در زمانهای دیرتر هم هر زمان که یک گفتگوی مهمی میانه ایرانیان با یونان پیش میآمد و میخواستند کسی را از یونانیان به دربار ایران بخوانند و به کار وادارند برای تشویق او چنین وعده میدادند که او را بدانسان گرانمایه بدارند که ثمیستوکلیس را داشته بودند. نیز گفتهاند که خود ثمیستوکلیس چون شکوه و فیروزبختی خود را میدید که همیشه کسانی در پیرامون او بودند و میز او همواره آراسته میبود در چنین هنگام روی به فرزندان خود کرده میگفت: «فرزندان! اگر ما آن گزندها را نمیدیدیم پاک تباه میشدیم!» بسیاری از نویسندگان گفتهاند که سه شهر را به او بخشیده بودند: ماگنیسیا[۱۴۰] مئوس[۱۴۱] لامپساکوس[۱۴۲] که نان و گوشت و
باده او از این شهرها میآمد. نیانثیس[۱۴۳] از مردم کوزیکوس و فانیاس دو شهر دیگر را بر آنها میافزایند. یکی پالایسکپسیس[۱۴۴] برای رخت او و دیگری پِرگوئی[۱۴۵] برای ابزارهای خانه او.
در آن هنگام که او روانه کنار دریا بود تا به زیان یونان تلاشی کند یکی از ایرانیان که نام او ایپکسویس[۱۴۶] و خود حکمران فروجیای[۱۴۷] بالا بود انتظار او را میکشید که نابودش گرداند و برای این کار از مدتها پیش دستهای از مردم پسیدیا[۱۴۸] را آماده نموده و چنین دستور داده بود که چون وی برای آسودن از فرسودگی راه به شهری که در آن نزدیکیها نهاده و «سرشیر» نام داشت میرسد در آنجا دست به کشتن او باز کنند. ولی ثمیستوکلیس هنگامی که در نیم روزی خوابیده بود مادر خدایان نزد وی آمده چنین گفت:
ای ثمیستوکلیس از سرشیر دوری گزین تا گرفتار پنجه شیر نباشی و برای این آگاهی که به تو میدهم باید دختر تو منسیپتولیما[۱۴۹] پرستار من باشد.
ثمیستوکلیس از این خواب شگفت شده سپاسها بر آن خدای مادر گزارد و به راهنمایی او شاهراه را رها کرده و دوری زده راه دیگری پیش گرفت و شباهنگام در میان بیابانی فرودآمد.
لیکن چون یکی از اسبهای بارکش او در راه به آب افتاده بار او همه تر گردیده بود چاکران او پردههایی را که تر بود بیاویختند تا خشک گردد.
شباهنگام که آن چند تن پسیدی به آنجا رسیدند در روشنایی ماه آن پردهها را دیده درست نشناختند که چیست بلکه آنها را چادر ثمیستوکلیس پنداشته ناگهان با شمشیرهای آخته به سوی آنها دویدند و پردهها را بالا زدند و در این هنگام بود که چاکران آنان را دیده گرفتارشان ساختند.
بدینسان ثمیستوکلیس از خطر آسوده ماند و برای سپاسگزاری برای خدای مادینه که مایه رهایی او بود پرستشگاهی در شهر ماگنسیا ساخته وقف آن خدای گردانید و دختر خود منیسپتولیما را به پرستاری در آنجا برگماشت.
سپس چون به شهر ساردیس در آمد به زیارت پرستشگاههای خدایان در آنجا رفت و
چون کار و سرگرمی برای خود نداشت به تماشای عمارتهای آنها میپرداخت و آرایشهایی که کرده بودند میدید و هدیههایی که به خدایان آورده شده بود رسیدگی مینمود.
از جمله در پرستشگاه مادر خدایان در آنجا تندیس کوچکی از برنج از یک دوشیزه به بلندی دو ذراع دریافت که به نام «آبکش» مینامیدند. این تندیس را خود او زمانی که در آتن ناظر آبها بود از رهگذر پولهایی که به عنوان جریمه از کسانی که آب توده انبوه را برای خوردن و گساردن خود میبردند میگرفت ساخته بود.
از این جهت از دیدن او در این هنگام سخت دلگیر گردید و از آن سوی چون میخواست اندازه ارج و شکوه خود را که نزد ایرانیان پیدا کرده بود به چشم یونانیان بکشد از اینجا با حکمران ساردیس به گفتگو برخاست که آن تندیس دوباره به آتن پس فرستاده شود. ولی حکمران از این کار او سخت برآشفته چنین گفت: که این سخن او را برای آگاهی پادشاه خواهد نوشت.
ثمیستوکلیس را ترس فراگرفته ناگزیر شد هدیههایی برای زنان و برگزیدگان حکمران بفرستد و از این راه خشم او را فرونشاند و از آن پس همیشه با احتیاط رفتار کرده سخت میپایید که رشک و خشم ایرانیان را به هیجان نیاورد.
ثئوپومپوس مینویسد: از این پس دیگر به گردش هم نپرداخته در خانهی خود در ماگنسیا به تنآسایی و گوشهنشینی پرداخت و زمان درازی در آنجا آسوده میزیست که هدیهها از هر کسی به او رسیده نوازشها از مردم به همراه او میگردید.
به ویژه از بزرگان ایران که هیچگونه نوازش از او دریغ نمیداشتند. در این هنگام پادشاه نیز در آسیای درونی گرفتاریها پیدا کرده و هرگز به یونانیان نمیپرداخت تا از او هم چشم کوشش و تلاشی داشته باشند.
ولی چون مصر به شورش برخاست و یونانیان به همراهی آنان برخاسته کشتیهای آتن در سراسر دریا تا قبرس و کیلیکیا به گردش پرداختند و کیمون خود را خداوند دریاها میشناخت پادشاه توجه خود را به این سوی گردانیده خواست نخست جلو یونانیان را بگیرد تا بزرگتر و نیرومندتر از آن نگردند و از این جهت لشکرها بر سر آنان میفرستاد و سرکردگان روانه میساخت.
در این هنگام بود که فرستادگانی نزد ثمیستوکلیس فرستاده وعدههای او را یادآوری نمود و از او درخواست که از روی آن وعدهها کوششی در برابر یونانیان بکند. ولی این پیامها او را به کاری برنیانگیخت با آنکه اگر به کار برمیخاست یکی از فرماندهان بزرگ و نیرومند جنگ او بود. چه هرگز میلی در خود به کوشش و تلاش نمیدید و این شاید از این جهت بود که از نتیجه نومیدی داشت. زیرا یونانیان این زمان سرکردگان کاردانی داشتند. از جمله کیمون پیشرفتهای بسیاری در کار جنگجویی پیدا کرده همیشه فیروزی مییافت. و آنگاه برای او شرمآور بود که آن کارهای سرفرازانه پیشین خود و نیکنامیها که یافته بود از این راه لکهدار گرداند و این بود بر آن سر شد که زندگانی خود را به پایان برساند و نیکنامی خود را از دست ندهد. روزی برای خدایان قربانیها گزارد و دوستان خود را به میهمانی خواند و پس از پذیرایی و دست فشردن با یکدیگر با نوشیدن خون گاو زندگانی خود را به پایان رسانید.
این سخن مشهوری است که در این باره نوشتهاند کسانی هم نوشتهاند که او زهر خورده بیدرنگ بمرد. روزهای آخرین او در شهر ماگنسیا میگذشت و عمر او شصت و پنج سال بود که بیشتر آن را در جنگ و در کارهای سیاسی و در حکمرانی به سر داده بود.
این خبر چون به پادشاه رسید از آنگونه خودکشی او بیشتر در شگفت شده و بزرگی او را بیش از پیش بشناخت و همچنان نوازش از بازماندگان و دوستان او دریغ نمیساخت.
ثمیستوکلیس را از آرخیپی[۱۵۰] دختر لوساندیر از مردم الویکی سه پسر بود: آرخپتولیس[۱۵۱]، پولئوکتوس[۱۵۲]، کلئوفانتوس[۱۵۳]، افلاطون فیلسوف از این پسر آخری گفتگو کرده او را در اسب سواری ماهرترین کس ولی خود مرد بیمعنایی میستاید.
گذشته از اینان دو پسر بزرگتر او یکی را به نام دیوکلیس[۱۵۴] و دیگری را نام نیوکلیس[۱۵۵]بود. نیوکلیس در جوانی مرد. دیوکلیس را هم پدربزرگ او لوساندیر به فرزندی برداشت.
دختران او بسیار بودند و یکی از آنان به نام منسیپتولیما را که از زن دومین او بود آرخپتولیس برادرش که از مادر جدا بودند به زنی گرفت.
ایتالیا[۱۵۶] را پانثویدس[۱۵۷] به زنی گرفت که از مردم جزیره خیوس بود. نیز سوباریس[۱۵۸] را
نیکومیدیس[۱۵۹] آتنی به زنی گرفت پس از مرگ ثمیستوکلیس برادرزاده (یا خواهرزاده) او فراسیکلیس[۱۶۰] به ماگنسیا رفته دختر دیگر اونیکوماخی[۱۶۱] را به رضایت برادر او به زنی گرفت و خرج خواهر او آسیا[۱۶۲] را که کوچکترین آن فرزندان بود عهدهدار شد.
مردم ماگنسیا یک گور زیبا و پرشکوهی از ثمیستوکلیس در شهر خود در میان بازار دارند.
اما سخنی که اندوکسیدیس در خطابه خود برای یاران خویش به زبان میآورد در زمینه اینکه چگونه آتنیان گور او را تاراج نموده خاکستر او را به باد دادند، در خور باور کردن نیست. زیرا یقین است که مقصود او برانگیختن هواداران اولگارشی به دشمنی مردمان میباشد و به این مقصود، آن سخن را پدید آورده است.
- ↑ Themistocles پلوتارخ گفتگو از پدر و مادر ثمیستوکلیس و اینکه آنان از شهر آتن نبودند و نام و شهرتی نداشتند و خود ثمیستوکلیس کودکی خود را با سختی بسربرده میآورد که ما از ترجمه آن بخش چشمپوشی کردیم.
میگوید: ولی از همان زمان کودکی زیرک و هوشیار بوده به کارهای بیهوده نمیپرداخت. - ↑ از بزرگان آتن است و سرگذشت او خواهد آمد.
- ↑ Marathron جنگی که ایرانیان در خشکی با یونانیان کردند در سال ۴۹۰ پیش از میلاد.
- ↑ Miltiades یکی از سرداران و بزرگان آتن است که سرگذشت پسر او کیمون خواهد آمد.
- ↑ در زمانهای باستان غنیمتی که از دشمن میگرفتند چیزهایی را از آن به عنوان یادگار فیروزی نگه داشته از دیوارها آویزان مینمودند که مقصود نه خود آن چیزها بلکه یادگار و نشانه فیروزی بودن آنهاست.
- ↑ Laurium
- ↑ Aegina یکی از جزیره یونانی که مردم آنجا هوادار ایران بودند و با آتنیان دشمنی مینمودند.
- ↑ Sitesimbrotus
- ↑ Mardnius داماد داریوش بزرگ و یکی از سرداران به نام ایران بوده که در لشکرکشی نخستین بر سر یونانیان و در جنگ پلاتای او سردار بود و در این جنگ آخری کشته گردید که داستان آن خواهد آمد.
- ↑ Diphilides
- ↑ Eipiscles
- ↑ Hermione
- ↑ بازیهایی بود که یونانیان به نام ورزش هر چهار سال یکبار برپا میکردند و شکوه بزرگی در میان ایشان داشت. چنانکه گاهی آن را آغاز تاریخ گرفته سالها را با آن میشمردهاند. درباره این بازیها در تاریخها شرح درازی نوشته شده.
- ↑ پسر ملتیادیس است که سپس یکی از سرداران بزرگ یونان گردید و داستان او خواهد آمد.
- ↑ Simonides از مردم Ceos
- ↑ Ostracism شرح آن در کتاب خواهد آمد
- ↑ Epicydes
- ↑ Euphemides
- ↑ Arthimius
- ↑ Zelea
- ↑ Chileus
- ↑ Tempe چنانکه از خود عبارت پیداست نام تنگهای در تسالی است شهری نیز با این نام در آنجا بود.
- ↑ Boeotia
- ↑ Artemsium تنگه معروف دریایی
- ↑ Lacedaemane نام سرزمینی که اسپارت شهر آن بود و از اینجا در بسیار جاها اسپارتیان را لاکیدومنیان میخوانند.
- ↑ Eurybiade یکی از سرداران اسپارت
- ↑ Aphetae
- ↑ Sciathus
- ↑ Peloponnesus شبه جزیرهای در جنوب یونان که اسپارت شهر بزرگ آن میباشد و از چندین شبه جزیره پدید آمده است.
- ↑ Euboea
- ↑ Pelagon
- ↑ Herodotus
- ↑ Architipes
- ↑ Phanias
- ↑ Histiaea
- ↑ Philocttes یکی از قهرمانان جنگ تروا که هومر داستان آن را سروده
- ↑ Olizon
- ↑ Diana نام یکی از خدایان مادینه یونان است.
- ↑ یونانیان گویا تا این هنگام هنوز ایران را به نام پادشاهان ماد میشناختند و این است که همیشه نام ماد میبرند و این یک رشته جنگها را «جنگهای مادی» نام دادهاند.
- ↑ Thermopoylae تنگه معروفی میانه کوه و دریا که جنگ بزرگی آنجا روی داد و لئونیداس و گروهی کشته شدند.
- ↑ Leonidas پادشاه اسپارت که سردار یک دسته لشکر بود.
- ↑ یونانیان آسیای کوچک که زیردست ایران بودند و این هنگام در سپاه خشایار شاه کار میکردند.
- ↑ Doris
- ↑ Phocis
- ↑ Boeotia
- ↑ Attica آن بخش یونان که آتن شهر آنجاست و در جنوب بویوتیا و در شمال پلوپونیس نهاده.
- ↑ Isthmus
- ↑ Minerva یکی از خدایان مادینه یونان که آن دختر زیوس میپنداشتند و خدای خرد و هنر مینامیدند.
- ↑ Troezen
- ↑ Troezen نام پولی است.
- ↑ Nicagoras
- ↑ Areopagus
- ↑ Clidemus
- ↑ بندر آتن است که خود ثمیستوکلیس آنجا را استوار و آباد کرده است.
- ↑ Medusa نامی است در افسانههای یونان که میگویند یکی از خدایان مادینه بوده و این اثر در چشم داشته که به هر که نگاه میکرده او را سنگ میگردانیده از این جهت «پرسی» که یکی از خدایان بود سر او را بریده و همیشه در لشکرکشیهای خود همراه میبرد.
- ↑ Xanthippus
- ↑ Pericles یکی از بزرگان یونان است که زمانی اختیار همه کارها به دست او بوده است.
- ↑ Corinthcs بخشی از خاک پلوپولنیوس که تنگه یا زبانه آبی نیز به نام آن نامیده میشود.
- ↑ Eretria
- ↑ ترجمه زیر لفظی Inkpieh میباشد و آن یک ماهی است که سیاهیها همچون مرکب (آمه) از دنبال خود میاندازد. بههرحال مقصود ثمیستوکلیس از این عبارت روشن نیست.
- ↑ Phalerum
- ↑ Sicinnus
- ↑ Panaetius
- ↑ Phanodemus
- ↑ Hercules یکی از نیمه خدایان یونان است که یونانیان و رومیان خود را از نژاد او میشمارند.
- ↑ Acestodorus
- ↑ Msgara
- ↑ این عبارت میرساند که نوشتن در میان ایرانیان در آن زمان رواج بسیار داشته و میتوان گفت که برای اینگونه نگارشها خط دیگری جز از خط میخی داشتهاند. زیرا خط میخی با سختی که در نوشتن دارد خودکار دشواریست که اینگونه نگارشهای شتابآمیز با آن انجام گیرد.
- ↑ Artayctes گویا نام مردی و شوهر ساندااوکی باشد.
- ↑ Sandauce
- ↑ Euphrantides باخوس خونآشام نبوده این کاهنان او خونآشام بودهاند. اگر چنین کاری از ایرانیان سر میزد نمیدانم یونانیان چه میگفتند.
- ↑ Aesohylus
- ↑ Ariamnes
- ↑ Amisias
- ↑ Decelea
- ↑ Sosicles
- ↑ Pedie
- ↑ Artmisia
- ↑ Lycomedes
- ↑ غار درختی است که از شاخههای آن تاج گلی (بساک) میساختند.
- ↑ Hellespont جاییست که اکنون داردانیل نامیده میشود و آن زمان شهری نیز به این نام در آنجا بوده.
- ↑ Arnaces
- ↑ Platae جایی است که یک رشته جنگهای ایران و یونان در آنجا روی داده و شرح آن در سرگذشت آریستیدیس خواهد آمد.
- ↑ Antiphates
- ↑ Seriphus
- ↑ Theopompus
- ↑ Ephor مجلس شورایی که اسپارتیان داشتند. نمایندگان آن را ایفور مینامیدند.
- ↑ Poliarchus.Piraeus
- ↑ داستان سی تن دادگر سپس خواهد آمد.
- ↑ مقصود از دموکراسی آنکه اختیار حکمرانی در دست همگی توده باشد که هر کسی را سزاوار و شایسته دانستند رشته فرمانروایی را به دست او بدهند.
- ↑ اولیگارشی آنگونه حکمرانی است که اختیار نه در دست توده بلکه در دست یک دسته از بزرگان باشد.
- ↑ Pagasae
- ↑ Amphictyonic یک گونه شورای عمومی که یونانیان داشتهاند و در زمینه کارهای سراسر یونان به شور میپرداختند.
- ↑ Argos
- ↑ Andros
- ↑ در اینجا پلوتارخ چند شعری که شاعری در نکوهش ثمیستوکلیس سروده میآورد که ما از ترجمه آنها چشم پوشیدیم.
- ↑ Melete
- ↑ Pausanias یکی از پادشاهان اسپارت که نام او در داستان آریستیدیس نیز خواهد آمد و خیانت او در آنجا شرح داده خواهد شد.
- ↑ Leobotes پسر Alcmaeon
- ↑ Agraule
- ↑ این مردم بیابانی غارتگر همان است که سپس ثمیستوکلیس پناه بر آنان برد و سالیان دراز خود او و فرزندانش با نان آن مردم زندگی کردند.
- ↑ Corcyra
- ↑ Leucas
- ↑ Admetus
- ↑ Molosi
- ↑ Pthia
- ↑ Epicrates
- ↑ Hiero
- ↑ Syracnse
- ↑ Theophrastus
- ↑ مقصود از مونارخی فرمانروایی است که با دست پادشاهان باشد.
- ↑ Thocydidas
- ↑ Pydna
- ↑ Therme
- ↑ Naxos
- ↑ Theopompus
- ↑ Cyme
- ↑ Ergoteles
- ↑ Pythodorus
- ↑ Aegae
- ↑ Aeolia
- ↑ Nicogenes
- ↑ Olbius
- ↑ از این جمله یک مطلب تاریخی به دست میآید و آن اینکه روپوشی زنان یک عادت باستانی ایران میباشد و در آن زمانها سختگیری بر زنان فزونتر از زمان ما بوده.
نیز از اینجا جهت نام چادر یا چادره که به پوشاک زنان گفته میشود به دست میآید، چه چادر خیمه را گویند و بایستی جهتی برای چادر نامیدن این پوشاک در کار باشد.
از این جمله، آن جهت نیز دانسته میشود و این خود دلیل دیگر بر درستی گفتار پلوتارخ میباشد. - ↑ Charon اینان همه از تاریخنگاران یونان میباشند.
- ↑ Ephorus
- ↑ Dinon
- ↑ Clitarchus
- ↑ Heraclides
- ↑ مرگ خشایار شاه را در سال ۴۶۰ پیش از میلاد دانستهاند و از قرینهها چنین برمیآید که سفر ثمیستوکلیس نیز در همان هنگامها بوده و چون از گفتار خود پلوتارخ پیداست که در زمانی که ثمیستوکلیس در دربار ایران بوده مرگ پادشاهی پیش نیامده از اینجا پیداست که ثمیستوکلیس نه به نزد خشایار شاه بلکه به نزد پسر او ارتخشثر یکم رسیده است.
- ↑ Artabanus
- ↑ Eratosthnesc
- ↑ Eretria
- ↑ Dodona
- ↑ ایرانیان خدایی به نام آریمانوس نداشتهاند این همان کلمه «اهرمن» است که به گوش پلوتارخ رسیده و آن را نام خدایی پنداشته و در اینجا به کار برده و از اینجا میتوان دانست که دستبردهایی در داستانها شده است.
- ↑ Roxanes
- ↑ این جملهها نیز ارزش تاریخی دارد، زیرا از این پیدا است که در آن زمان باستان هم فرشهایی در ایران رواج داشته و در فرشها پیکرههای زیبا مینگاشتهاند. کسانی که در تاریخچه فرش ایران جستجو دارند از این جملهها چشم نپوشند.
- ↑ Demaratus داستان او در جای دیگر خواهد آمد.
- ↑ Mithropaustes
- ↑ Magnesia
- ↑ Myus
- ↑ Lampsacus هر سه از شهرهای آسیای کوچک میباشند.
- ↑ Neanthes
- ↑ Palaescepsis
- ↑ Percote
- ↑ Epixyes
- ↑ Phrygia
- ↑ Pisidia
- ↑ Mensiptolema
- ↑ Archippe
- ↑ Archeptolis
- ↑ Poleuctus
- ↑ Cleophantus
- ↑ Diocles
- ↑ Neocles
- ↑ Italia
- ↑ Panthoides
- ↑ Sybaris
- ↑ Nicomedes
- ↑ Phrasicles
- ↑ Nicomache
- ↑ Asia