ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/آریستیدیس


آریستیدیس


آریستیدیس[۱] پسر لوسیماخوس از تیره‌ی انتیوخیس[۲] از شهر آلوپیکی[۳] بود. درباره‌ی دارایی او سخنهای گوناگون رانده شده. برخی می‌گویند او زندگی خود را با تنگدستی به سر داد و چون پس از مرگش دو دختر بازگذاشت اینان از نداری مدتهای درازی بی‌شوهر بودند و کسی خواستار آنان نمی‌شد.

ولی دیمتریوس فالیری برخلاف این سخن در کتاب خود که درباره سقراط نوشته چنین می‌گوید که زمینی در فالیروم به نام آریستیدیس معروف بود که هم در آنجا به زیر خاک رفت و برای اثبات اینکه آریستیدیس مرد توانگری بوده دلیلهایی[۴] یاد می‌کند. آریستیدیس با آنکه همدست و دوست کلیستنیس[۵] بود و او کسی است که پس از بیرون کردن بیدادگران بنیاد فرمانروایی گزارد. همچنین او، لوکورگوس لاکیدومنی[۶] را پسندیده و همیشه در رفتار و کردار پیروی از او نشان می‌داد و او را بر دیگر سیاستگران و کشورداران برتری می‌نهاد. بااین‌حال خود او هوادار آیین آریستوکراسی بود و از این جهت ثمیستوکلیس پسر نئوکلیس با او در زمینه‌ی سیاست حکمرانی مخالف بود.

کسانی گفته‌اند: این دو تن چون از کودکی با هم بزرگ شده بودند از این جهت همیشه با یکدیگر چه در گفتار و چه در رفتار مخالفت داشتند. ولی از همان زمان دیرین سرشت و خوی هر یکی جداگانه می‌نمود آن یکی چابک و دلیر و حیله‌ساز و به هر کاری هوسناک و این یکی آرام و پابرجا و دادگر و از دروغ و حیله بیزار بود و با این تفاوت آشکار با هم بزرگ می‌شدند.

آریستون خیوسی می‌گوید آن دشمنی که در مایه این دو تن برپابود و کارش بدانسان بالا گرفت همانا مایه‌ی آن یک داستان دلدادگی بود.

بدین‌سان که هر دوی ایشان دل به زن زیبای جوانی به نام استسیلااوس[۷] از مردم کئوس[۸]باخته و بی‌اندازه او را دوست می‌داشتند و به نام هم‌چشمی با هم دشمنی می‌نمودند.

سپس با آنکه زیبایی آن زن که مایه این دشمنی بود از میان رفت دشمنی اینان همچنان بازماند و در کارهای کشوری نیز دخالت پیدا نمود.

ثمیستوکلیس دسته هواخواهانی را گرد سر آورده خود را نیرومند گردانیده بود و چندان تعصب می‌ورزید که چون یکی به او گفت: اگر شما هواداری را رها می‌کردید بهترین داور بشمار بودید.

او در پاسخ گفت:

من می‌خواهم هرگز در محکمه‌ای نباشم که دوستان من در آنجا برتری بر دیگران نخواهند داشت.

ولی آریستیدیس را باید بگوییم راه خود را در زمینه سیاست و زندگی به تنهایی می‌پیمود و بیش از همه خواستار این بود که با همراهان خود در بدیهایی که دارند همراهی ننماید و نیز از راه‌پسند و خرسندی آنان را به کارهای ناستوده دلیر نگرداند. زیرا همیشه بر این عقیده بود که تنها پاکیزگی گفتار و رفتار اوست که می‌تواند مایه راهنمایی مردم به رستگاری باشد.

ولی چون ثمیستوکلیس ایستادگی بی‌اندازه در برابر او داشت و پیاپی تغییرهایی داده کارهای او را ناانجام می‌گذاشت، آریستیدیس خود را ناگزیر می‌دید که او نیز با هر کار ثمیستوکلیس مخالفت نماید و این رفتار را گاهی به قصد نگهداری خود پیش می‌گرفت و زمانی آن قصد را داشت که از بزرگی روزافزون ثمیستوکلیس و گروندگی مردم به او جلوگیری کند.

چنین می‌پنداشت که اندک سودهایی را از آن توده که از دست دهد بهتر از آن است که ثمیستوکلیس را در آن راه پیشرفت آزاد بگذارد. سرانجام روزی در یک موضوع که به سود مردم بود پی او به دشمنی ثمیستوکلیس ایستادگی نموده کار خود را پیش برد. از انصاف نگذشته چنین گفت: تا شما مرا و ثمیستوکلیس را از شهر بیرون نفرستید آتن آسوده نخواهد بود. هنگام دیگری پیشنهادی کرده بود و با آنکه انبوهی مخالف آن بودند او پیشنهاد را پیش برد، ولی چون رئیس انجمن می‌خواست موضوع را به رأی بگزارد خود او چون از گفتگوهایی که شده بود از پیشنهاد پشیمان گردید از این جهت آن را از تصویب بازداشت.

نیز او چه بسا که اندیشه‌های خود را با دست دیگر کسان به میان می‌گذاشت و این برای آن می‌کرد که ثمیستوکلیس آن را از او شناخته مخالفت ننماید و از این راه زیان به توده نرسد.

در همه‌ی فراز و نشیبهای توده یونانی او یک حال را داشت و این پایداری او به راستی شایسته آفرین بود.

زیرا نه از پیشرفت کار و نوازشهای مردم غرور بر او دست می‌یافت و نه از حوادث ناگوار و سختیهایی که پیش می‌آمد زبونی می‌نمود. چنین عقیده داشت که باید به پیشرفت کار کشور و میهن خود بکوشد و جان‌سپاری دریغ نسازد بی‌آنکه مزدی یا پاداشی چشم داشته باشد نه اینکه پول و خواسته چشم نداشت در پی شهرت و نیک‌نامی نیز نبود. از اینجاست که هنگامی که در تیاتر این شعرهای آیسخولوس را می‌خواندند:

او نه تنها دادگر می‌نماید به راستی دادگر است. او به نیکی می‌کوشد و از زمین دل او جز تخمهای خردمندی و راهنمایی بخردانه نمی‌روید.

همه تماشاییان به سوی او بازگشته و نگاه کردند به این قصد که معنی درست این شعرها همانا اوست.

او به راستی بهترین هوادار دادگری بود و نه تنها با هوسهای دوست‌بازی و هواداری از خویشان نبرد می‌نمود بلکه از خشم و کینه‌توزی هم سخت پرهیز می‌جست.

گفته‌اند: هنگامی کسی را به محاکمه کشیده بودند که دشمن او بود و قاضیان بی‌آنکه دفاع آن مرد را بشنوند می‌خواستند به رأی مبادرت نمایند. آریستیدیس بی‌درنگ از کرسی قضاوت برخاسته پهلوی متهم نشست و با او در این باره هم زبان گردید که مهلت دفاع به وی داده سپس به رأی پردازند. به هنگام دیگری که او در میان دو تن قضاوت می‌نمود یکی از ایشان چنین گفت: این مدعی من همیشه از شما بدگویی می‌کند.

آریستیدیس روی به او گردانیده گفت:

این بگو که به شما چه بدی کرده؟ زیرا در اینجا محاکمه شماست نه محاکمه من.

هنگامی که او را به عهده داری مالیاتها برگزیده بودند به حسابها پرداخته چنین دریافت که بسیاری از کسانی که رشته کارهای توده را در دست دارند و یا پیش از آن داشته‌اند پول توده را به گزاف خرج کرده‌اند، به ویژه ثمیستوکلیس که بیش از دیگران زیان به توده رسانیده و این دریافت خود را آشکار ساخته به دهانها انداخت.

از این جهت ثمیستوکلیس کسانی را با خود همدست ساخت و آن هنگام که آریستیدیس می‌خواست حسابهای خود را بدهد او را متهم به خیانت ساختند.

این داستان را ادومنیوس[۹] نقل می‌کند. ولی چون مردان آبرومند و نیکوکار شهر همه هوای او را داشتند از این جهت تهمت پیشرفت نکرد و او را نه اینکه از جریمه که بایستی بپردازد آزاد نمودند، بلکه دوباره همان سمت راست را به دست اختیار او سپردند.

این بار او را چنین وانمودند که از رفتار گذشته خود پشیمان است و از این جهت با نرمی بسیار رفتار می‌نمود و از آن کسانی که گزافه‌کاری در پول توده می‌نمودند حساب نمی‌خواست و این بود که این کسان خرسندی از او می‌نمودند و به این بسنده نکرده آتنیان را برمی‌انگیختند که بار دیگر او را به عهده‌داری مالیات برگزینید.

ولی چون زمان برگزیدن فرا رسید خود او زبان به نکوهش مردم باز نموده چنین گفت:

آن زمان که من کار خود را به درستی و پاکدلی انجام می‌دادم شما مرا متهم کرده آبرویم را ریختید.

این زمان که درستی از خود ننموده و دزدان مال توده را در کارهای خودشان آسوده گزاردم بدین‌سان مرا می‌نوازید و آفرینها می‌خوانید. ولی من از نوازش و آفرین این زمان بیشتر شرمناکم تا آن تهمت و آبروریزی آن زمان. من دلم با این حال شما می‌سوزد که پاس دلخواه دزدان و بدکاران را نگاه داشتن نزد شما بیشتر قدر دارد تا دلسوزی به گنجینه توده، این بگفته پا به جلو گذاشت تا خیانتهایی را که در این بار عهده‌داری خود به کار مالیات کرده یکایک نشان دهد و بدین‌سان دهانها را که به آفرین‌گویی باز شده بود بسته و آن برگزیدن و رأی دادن را ناانجام گذاشت.

لیکن از همین راه ارج و بهای دیگری پیش دسته‌های آبرومند و نیکوکار پیدا نمود.

هنگامی که داریوش داتیس[۱۰] را فرستاد که به کیفر آتشی که آتنیان به ساردیس[۱۱] زده بودند گوش آنان را بمالد و خود می‌خواست بدین دستاویز دست به یونان پیدا کند و یونانیان را زیردست خود گرداند و داتیس به یونان آمده در ماراتون لشکرگاه زد و به ویران کردن کشور پرداخت. آتنیان ده تن سردار برگزیدند که به جنگ او بفرستند. از این ده تن مشهورتر از همه ملتیادیس بوده.

پس از آن آریستیدیس شهرت داشت و نیروی او نیز در مرتبه دوم از ملتیادیس بود.

هر یکی از این ده تن در روز نوبت خود سردار همگی لشکر بود و همه اختیار را داشت ولی آریستیدیس چون نوبت سرداری به او رسید به دلخواه و آرزو اختیار را به ملتیادیس واگذارده بدین‌سان به آن دیگران هم فهمانید که کهتری از خود نمودن در برابر مردان کاردان و بزرگ نه تنها از ارج یک کسی نمی‌کاهد بلکه خود خردمندی و پاکدلی او را می‌رساند.

با این رفتار خود هم‌چشمی را از میان آنان برداشته و همه را قانع گردانید که اختیار سپاه را یکجا به دست ملتیادیس بسپارند و او را به هر کاری دست و بال گشاده گردانند. زیرا از آن پس نوبت سرداری به هر یکی که می‌رسید فرمانهای ملتیادیس را به کار می‌بست. در گرماگرم جنگ چون سپاه ایران بیش از همه در برابر تیره‌های لئونتیس[۱۲] و آنتیوخیس ایستادگی می‌نمودند، از این جهت ثمیستوکلیس و آریستیدیس دست به هم داده سخت تلاش نمودند.

زیرا یکی از ایشان از تیره لئونتیس و دیگری از تیره آنتیوخیس بودند.

سپس که ایرانیان را شکست دادند و به کشتیها پس راندند چون چنین دریافتند که آنان به سوی جزیره‌ها رهسپار نشده‌اند بلکه در نتیجه جلوگیری سپاهیان یونانی در دریا و مخالفت باد ناگزیر شده به سوی آتیکا روانه گردیده‌اند و ترسیدند که مبادا به شهر آتن که تهی از جنگجو و بی‌نگاهدار است حمله ببرند، از جهت نه تیره بدان سوی شتافتند و همان روز به شهر رسیدند. ولی آریستیدیس را با تیره‌ی خود در ماراتون گزاردند که مالهای تاراجی و دستگیران را پاسبانی کند و او به این کار برخاسته و با آنکه نقره و زر و رختهای گرانبها که به

گفتن نیاید به فراوانی در میان چادرها ریخته و کنون در دست اینان بود آریستیدیس نه تنها خویشتن هیچ‌گونه دستی به آنها نزد و نزدیک نرفت بلکه دیگران را هم نگذاشت که نزدیک رفته یا دستی به آنها بزنند مگر آنکه کسانی به دزدی چیزهایی برده باشند و او آگاه نشده باشد چنانکه این کار را کالیاس[۱۳] مشعل‌بردار کرد. زیرا یکی از ایرانیان که گویا او را دیده و از مویها و نشانیها که بر سرش بوده او را پادشاه پنداشته بود، از این جهت در برابر او به خاک افتاده سپس دست او را گرفته و گودالی را که در آنجا مقدار گزافی زر نهان ساخته بود نشان داد و کالیاس که مرد بسیار ستمگر و ناپاکی بوده آن زر را برگرفته هم آن مرد را کشت تا کسی دیگر از موضوع آگاه نباشد.

از این جهت در شعرهایی که برای خنده سروده‌اند به خاندان او نام لاکوپلوتی[۱۴] داده‌اند که معنی آن توانگری یافته از گودال می‌باشد، پس از این پیش‌آمدها اندکی نگذشت که آریستیدیس آرخون[۱۵] برگزیده شد.

اگرچه دیمتریوس فالیری چنین می‌گوید که این سمت او اندکی پیش از مرگش بود که پس از جنگ پلاتایا روی داد. و کانثیپدیس[۱۶] که جنگ پلاتای در سال آرخونی او روی داد. در سالنامه‌ها که جانشینان او را شمرده‌اند ما هرگز نام آریستیدیس را نمی‌یابیم. ولی فاینپوس[۱۷] که جنگ ماراتون در سال آرخونی او رویداد ما پشت سر او نام آریستیدیس را می‌یابیم که یاد کرده شده.

از همه‌ی ستوده خوبی‌هایی که آریستیدیس داشت توده انبوه بیش از همه دادگری او را می‌پسندیدند و شیفته آن بودند. چه او در هر کاری و هر زمانی این خوی خود را نشان می‌داد و از اینجا با آنکه از یک خاندان عادی برخاسته و مرد تنگدستی بیش نبود، همچون پادشاهان لقب خجسته «دادگر» یافته بود که مردم او را به این لقب یاد می‌کردند.[۱۸] لیکن همین لقب که نخست شهرت و نیک‌نامی او را هر چه بیشتر می‌گردانید سرانجام مایه‌ی رشک دیگران گردیده باعث زحمت او شد.

به ویژه ثمیستوکلیس که از رشک و کینه یک رشته خبرهایی پراکنده می‌ساخت بدین عنوان که آریستیدیس در بیرون به داوری میان مردم پرداخته و بدین‌سان محکمه را از کار انداخته و همانا مقصود این است که بدین‌سان خود را فرمانروای مردم گرداند و بی‌آنکه دربار و پاسبانی داشته باشد پادشاهی کند و چون پس از فیروزی که یونانیان، به تازگی یافته بودند مردم بر دلیری و گردن‌فرازی افزوده از اینجا هیچ‌کس را با شهرت بی‌اندازه برنمی‌تافتند. این نیز علت دیگر کار بود که از دور و نزدیک در شهر گرد آمده به آیین اوستراکیسم، آریستیدیس را از شهر بیرون راندند و راستی این است که رشکهایی بر آریستیدیس در دلهای خود داشتند و نام آن را ترس از بیدارگری گزاردند. زیرا اوستراکیسم تنها برای گوشمال کسان نبود، بلکه منظور بیشتر از آن این بود که چون کسی شهرت بی‌اندازه یافته زور و نیرویش روز افزون می‌گردید او را از میان بردارند.

به عبارت دیگر این راهی بود که کسانی رشکهای خود را به کار برده و دل از آن تهی گردانند، تا زیان آن رشکها از ده سال بیرون راندن یک کسی بیشتر نباشد.

این اصل مقصود از آیین اوستراکیسم بود، لیکن سپس این آیین را درباره هر فرمانروایی نیز به کار می‌بردند تا از گزند و آزار او آسوده شوند و آخرین کسی را که بدین آیین از شهر بیرون راندند هوپر بولوس[۱۹] بود.

علت بیرون راندن این هوپر بولوس هم آنکه آلکبیادیس[۲۰] و نیکیاس[۲۱] که دو تن مرد نیرومند و کارکن در شهر بودند هر یکی دسته دیگری داشت. مردم در تهیه آن بودند که به دستیاری آیین اوستراکیسم یکی از اینان را بیرون برانند و درست روشن نبود که کدام یک از آن دو بیرون رانده خواهد شد.

این بود آنان دست یکی کرده و دسته‌های خود را به روی یکدیگر ریختند و هوپر بولوس را از شهر بیرون راندند

از اینجا مردم سخت دلگیر گردیده و از آیین اوستراکیسم بیزار شدند و آن را برانداختند.

اما دستور به کار بستن آن کار خلاصه‌اش اینکه هر کسی یک تکه سنگی یا سفالی که به یونانی

اوستراکون[۲۲] می‌نامیدند برمی‌گرفت و نام آن کسی را که می‌خواست از شهر بیرون رانده شود به روی آن نوشته به جایی در بازارگاه که نرده چوبی گرد آن کشیده بودند می‌برد و در آنجا قاضی نخست آن تکه‌ها را می‌شمرد زیرا اگر شماره آنها از شش هزار کمتر می‌بود اوستراکیسم انجام نمی‌گرفت و آن را نارسا می‌شماردند.

سپس تکه‌های هریک نامی را جدا کرده به یک‌سوی می‌آورد و هر کسی که تکه‌های بیشتر به نام او نوشته شده بود برای مدت ده سال بیرون رانده می‌شد، ولی از زمین‌هایی که از آن خود داشت بهره می‌توانست یافت.

چنین گفته‌اند که در داستان بیرون راندن آریستیدیس فرد بی‌سواد و ساده‌ای به او بر خورده و تکه را به آریستیدیس که نمی‌شناخته می‌دهد و خواهش می‌کند که بر روی آن نام «آریستیدیس» را بنویسد. آریستیدیس در شگفت شده می‌پرسد: آیا چه رنجشی از آریستیدیس یافته است؟...

مرد ساده می‌گوید: هیچ رنجشی از او نیافته‌ام بلکه او را هرگز نمی‌شناسم، لیکن اربس که نام او را «آریستیدیس دادگر» می‌شنوم از شنیدن این نام به ستوده آمده‌ام. آریستیدیس بی‌آنکه سخن دیگری بر زبان براند آن را از او برگرفته، نام خود را به روی آن نوشته بازپس می‌دهد و چون از شهر بیرون می‌رفت دستهای خود را به سوی آسمان برداشته چنین گفت: ناید آن روزی که آتنیان نیازمند گردیده یادی از من بکنند و این به عکس دعایی بود که اختلیس کرده بود.

لیکن سه سال پس از آن هنگامی که خشایار شاه لشکر به تسالی و بویوتا از خاک آتیکا آورد آتنیان این تصمیم را لغو ساخته به رانده‌شده اجازه دادند که به شهر بازگردد و این کار را بیشتر از آن جهت کردند که مبادا او خویشتن نزد ایرانیان رفته و دیگران را هم از یونانیان فریب داده بدان سوی کشاند.

ولی باید گفت که او را نشناخته بودند و بی‌جهت گمان بد درباره او می‌بردند چه او همان کسی بود که پیش از آن بیرون راندن همیشه می‌کوشید و آتنیان را برای جانفشانی در راه آزادی خودشان دلیرتر می‌گردانید.

پس از آن هم که ثمیستوکلیس سردار آتنیان گردیده و همگونه نیرو در دست او بود اینجا

نیز با کردار و گفتار همراهی از او دریغ نمی‌ساخت و بدین‌سان می‌کوشید بزرگ‌ترین دشمن خود را نیک‌نام‌ترین مردمان گرداند. هنگامی که ایوروبیادیس می‌خواست جزیره سالامیس را رها کند و از آن سوی کشتیهای دشمن شبانه به کار برخاسته همه آن پیرامونها را برگرفته راه تنگه‌ها را بسته بودند و کسی از یونانیان از این موضوع آگاهی نداشت، این تنها آریستیدیس بود که خود را به خطر انداخته و از میان کشتیهای دشمن گذشته و شبانه از آپیگنا به چادر ثمیستوکلیس درآمده و او را دیدار کرده چنین گفت: ثمیستوکلیس! خوبست ما آن کشاکش بی‌سود و کودکانه خود را کنار گذارده این زمان کشاکش در زمینه‌ای کنیم که نتیجه آن رهایی و ایمنی یونان باشد. شما در فرمانروایی و فرماندهی خود و من در یاوری شما و رأی‌زنی. زیرا اکنون چنین می‌بینیم که شما تنها کسی هستید که پافشاری در زمینه نگهداری تنگه‌ها می‌کنید و در این باره اگرچه مردم خودمان مخالفت نمودند، ولی دشمن به شما یاری می‌کند. زیرا سراسر دریا در پشت سر و پیرامون ما پر از کشتیهای دشمن می‌باشد و ما کنون راهی در پیش نداریم جز آنکه دلیری و جنگجویی از خود نشان بدهیم وگرنه راه گریز ما بسته است.

ثمیستوکلیس در پاسخ او گفت:

آریستیدیس من تا بتوانم نخواهم گذاشت شما در این نیکی بر من برتری جویید و همیشه خواهم کوشید از این رفتار شما پیروی نموده اگر توانستم در نکویی بر شما برتری جویم.

سپس تدبیری را که در برابر ایرانیان به کار برده بود بازگفت و خواستار گردید که با ایوروبیادیس دیداری نموده و چگونگی را گفته به او آگاهی دهد که بی‌آنکه جنگی کرده شود از آنجا بیرون رفتن نشدنی است.

زیرا امید بسیار داشت که ایوروبیادیس سخن او را باور خواهد نمود. در شورایی که برای کار جنگ برپاشده بود کلیئوکریتوس[۲۳] کورسی در برابر ثمیستوکلیس چنین می‌گفت که آریستیدیس با شما هم‌داستان نمی‌باشد و اینست که با آنکه در اینجاست هرگز لب به گفتگو باز نمی‌کند.

آریستیدیس پاسخ او را داده گفت:

من این آشتی را نکردم مگر برای اینکه دیدم رأی ثمیستوکلیس بهترین رأی می‌باشد و کنون در اینجا که خاموشم نه از بهر احترام کسی است، بلکه از جهت آنست که رأی او را می‌پسندم.

بدین‌سان سرکردگان یونان به کار پرداخته بودند. ولی آریستیدیس جزیره پسوتالیا[۲۴] را که جزیره کوچکی در آن تنگه‌ها در برابر سالامین بود می‌دید که دسته‌ای از سپاهیان دشمن به آنجا درآمده‌اند. از این جهت با چند تا از کشتی کوچک همراه یک دسته از همشهریان دلاور و جان‌سپار خود به آنجا رفت و بر آن سپاهیان چیره گردید همگی آنان را بکشت مگر یک دسته از پیشروان ایشان را که زنده دستگیر ساخت.

از جمله اینان پسران ساندااوکی خواهر خشایار شاه بودند که بی‌درنگ آنان را به نزد ثمیستوکلیس فرستاد و چنانکه گفته شده به دستور یک وحی به فرموده ایوفراندتیس کاهن هر سه ایشان را قربانی باخوس خون‌آشام گردانیدند.[۲۵]

از آن سوی آریستیدیس بر گرداگرد جزیره سپاهیان گزارده کوشید که کسی از همراهان او نابود نگردد و کسی از دشمنان جان به در نبرد. زیرا آنجا نزدیک‌ترین جایگاه جنگ بود و سختی کشاکشی همه در آن پیرامون روی می‌داد و به همین جهت بود که سپس یک نشان فیروزی در جزیره پسوتالیا برگمارده شد.[۲۶]

پس از این جنگ ثمیستوکلیس برای آنکه آریستیدیس را بیازماید به او چنین گفت:

ما کار بسیار نیکی کرده‌ایم لیکن یک کار بهتر دیگری را هم باید بکنیم و آن نگاهداشتن آسیا در اروپا می‌باشد بدین‌سان که به سوی هلسپونت راه پیموده پلی را که در آنجا از کشتی پدید آورده‌اند ببریم.

آریستیدیس داد کشیده گفت: هرگز چنین اندیشه را به دل خود راه مده. بلکه اگر می‌توانی راهی پیدا کن که این مادان هر چه زودتر از خاک یونان بیرون روند. زیرا ما اگر راه آنان را ببندیم ناگزیر شده به کوشش سخت خواهند برخاست و با آن سپاه انبوه روی به درون یونان خواهند آورد. این بود که ثمیستوکلیس آرناکس خواجه را که اسیر در دست او بود فرستاده دستور داد که نزد خشایار شاه شتافته به او آگهی دهد که یونانیان می‌خواهند به سوی پل رفته آن را ویرانه گردانند. ولی ثمیستوکلیس آنان را از عزیمت بازداشته است.

خشایار شاه از این خبر ترسیده بی‌درنگ به سوی هلسپونت شتافت ولی ماردونیوس را با

کارآمدترین بخش سپاه خود نزدیک به سیصد هزار تن در یونان بازگذاشت و این خود دشمن پافشاری بود که چون به زور و نیرومندی دسته پیادگان خویش اطمینان بسیار داشت. از اینجا نامه‌های لاف‌وگزاف به یونانیان می‌نوشت به این مضمون: شما در دریا به سپاهیانی چیره درآمدید که آنان ورزیده جنگ در خشکی بودند و عادت به کشتی و پارو نداشتند. ولی اکنون دشت پهناور تسالی به روی شما باز است. دشتهای بویوتیا میدانگاه شایانی برای هر دلاوری است که آرزوی جنگ نماید چه پیاده باشد و چه سواره - از آن‌سوی در نهان پیامهایی با نوشتن یا به زبان پیامبران برای آتنیان فرستاده از زبان پادشاه وعده به آنان می‌داد که شهر آتن را دوباره بسازد و مقدار گزافی پول به آنان بدهد و آنان را به فرماندهی سراسر یونانیان برساند به شرط این که آنان در جنگ دخالت ننمایند.

لاکیدومنیان این خبر را شنیده و بیمناک شده فرستاده نزد آتنیان فرستادند که با آنان در این باره گفتگو نمایند و آنان زنان و فرزندان خود را به اسارت روانه گردانیده برای خرج آن کسانی که از پا افتاده‌اند پول از اسپارتیان بپذیرند. زیرا در نتیجه آنکه شهر آتن و زمینهای پیرامون آن لگدمال گردیده مردم آن شهر دچار سختی گردیده بودند. آتنیان فرستادگان را پذیرفته و به آموزگاری آریستیدیس پاسخی به آنان گفتند که درخور ستودن می‌باشد بدین‌سان که گفتند:

ما دشمنان خود را معذور می‌داریم که هر چیز را شایان خریدوفروش می‌شناسند.

زیرا که آنان چیزی گران‌مایه‌تر از پول سراغ ندارند.

ولی لاکیدومنیان را چگونه معذور داریم که تنها تنگدستی و بی‌چیزی امروز ما را به چشم آورده و گران‌مایگیهای ما را فراموش می‌کنند و اینست که به ما در برابر جنگ با دشمن یونان نوید نان و آب می‌دهند؟!

آریستیدیس دوباره فرستادگان را به انجمن آورده گفت: به لاکیدومنیان پیغام رسانید که هرگز چیزی در روی زمین یا در زیر آن نیست که نزد مردم آتن گران‌بهاتر از آزادی یونان باشد.

سپس روی خود را به فرستادگانی که از جانب ماردونیوس آمده بودند برگردانیده و خورشید را بر آسمان نشان داده گفت:

تا این خورشید در گردش خود پایدار است مردم آتن به کیفر آن زمینهایی که ایرانیان پایمال ساخته‌اند و پرستشگاه‌هایی که آتش زده سوزانیده‌اند در جنگ با ایشان پایدار خواهند بود.

گذشته از این کارها قانونی را پیشنهاد کرد درباره اینکه کاهنان نفرین بخوانند بر هر کسی که به سوی ایران بگراید و یا از پیمان همدستی یونانیان کناره گزیند.

چون مارونیوس هجوم دیگری به خاک آتیکا آورد از آن جهت آتنیان دوباره شهر را رها کرده به جزیره سالامین پناه بردند.

در این هنگام بود که آریستیدیس را به فرستادگی نزد لاکیدومنیان فرستادند تا آنان را درباره بی‌پروایی نمودن و سپاه را دیر فرستادن نکوهش کند و از آنان برای نگاهداری آن بخش یونان که هنوز آزاد مانده یاوری بخواهد.

ولی ایفوران هیچ‌گونه پروایی به این سخنان او نکرده و همچنان سرگرم جشن و بازی بود (زیرا این هنگام یکی از جشنها فرا رسیده بود) ولی شبانه پنج هزار اسپارتی که هر یکی از آنان هفت تن پرستار از هلوتان[۲۷] با خود داشت روانه کرد بی‌آنکه آتنیان که در آنجا بودند آگاه شوند.

و چون آریستیدیس دوباره به گفتگو درآمده شکایت آغاز نمود آنان پاسخ داده گفتند:

شاید شما خواب می‌بینید. وگرنه سپاه دیرزمانی است که در اورستیوم[۲۸] می‌باشد و راه را به سوی «بیگانگان» در پیش دارد و این نامی بود که ایرانیان را با آن می‌خواندند.

آریستیدیس گفت:

این چه هنگام ریشخند کردن است در جایی که باید به دشمن بپردازید چرا به دوستان آزار می‌رسانید؟ این سخنی است که ایندومنیوس آورده. ولی در نوشته آریستیدیس نه نام خود او بلکه نامهای کیمون و کسانثیپوس و مورونیدیس[۲۹] دیده می‌شود که به فرستادگی برگزیده شده‌اند.

چون او را به سرداری برگزیدند با هفت هزار تن سپاه آهنگ پلاتایا را کرد که در آنجا با اوسانیاس سردار همگی یونانیان همراه اسپارتیان به او پیوست نیز لشکرهای دیگر یونانیان به ایشان پیوستند.

لشکرگاه ایرانیان در کنار رود آسوپوس[۳۰] بوده سراسر کنارهای آن را فراگرفته بودند و شماره آنان چندان فزون بود که نتوانسته بودند حایلی بر گرداگرد خود بکشند.

ولی بنه و ابزار آنان و چیزهای گرانبها که داشتند دیواره‌ای چهار گوشه بر گرد آن کشیده بودند که درازی هر گوشه آن یک میل بیشتر می‌گردید.

تیسامنوس[۳۱] از مردم ایلیا به پااوسانیاس و به همگی یونانیان چنین پیشین‌گویی کرده بود که فیروز خواهید درآمد. ولی باید از جای خود نجنبیده هجوم نبرید بلکه دشمن را دفاع نمایید.

ولی آریستیدیس کس به دلفی فرستاد و از خدا چنین پاسخ گرفت که آتنیان بر دشمن چیره خواهند شد و باید بر زئوس و دیگر خدایان نیایشها کنند و بر پهلوانان قربانیها بگذارند[۳۲] نیز باید در خاک خود در دشت کیریس[۳۳] به جنگ برخیزند.

آریستیدیس از داستان این وحی به تشویش افتاده فروماند. زیرا قهرمانی که نام برده شده و بایستی قربانیها برای آنان گذارده شود. از آن پلاتایا بودند ولی از آن سوی دستور جنگ در خاک خود آتنیان و در دشت کیریس او را ناگزیر می‌ساخت که به خاک آتن بازپس گردد.[۳۴]

در این میان که او نمی‌دانست چه باید کرد اریمنستوس[۳۵] سرکرده سپاهیان پلاتای در خواب زئوس را دیدار کرد.

زئوس از او پرسید:

آیا یونانیان چه تصمیمی دارند.

آریمنستوس گفت:

آقای من! فردا به سوی کیریس روانه خواهیم شد که از روی دستور اپولو با دشمنان در آنجا کارزار کنیم

زیوس پاسخ داده گفت:

ولی شما در این باره به خطا می‌روید. زیرا آنجایی که خدا به شما نشان داده جز در همین خاک پلاتای نیست که اگر جستجو کنید خواهید یافت.

آریمنستوس از خواب بیدار شده کس فرستاد و پیرمردان و دانایان شهر خود را به آنجا خوانده و به آنان گفتگو کرده با هم به جستجو پرداختند و در نتیجه کوشش جایی را در دامنه کوه کیسایرون[۳۶] پیدا کردند که در آنجا پرستشگاه کهنه‌ای به نام کیریس می‌ایستاد و این بود از

دنبال آریستیدیس فرستاد. او چون بیامد آنجا را برای جنگ بهترین نقطه یافت. زیرا جایی بود که برای پیاده بسیار آسان ولی برای سواره بسی سخت و دشوار بود و از هرباره برای یونانیان شایسته می‌نمود.

از آنجا که همه دستور وحی جای خود را گیرد آریمنستوس چنین پیشنهاد نمود که سر حدی را که تا آن هنگام در میان خاک آتن و خاک پلاتای داشتند تغییر بدهند و این بخش زمین را به آتنیان واگذارند تا خاک آنان شمرده شود و جنگ در آنجا کرده شود.

مردم پلاتای این پیشنهاد او را به دلخواه پذیرفتند و این غیرت و گذشت آنان چندان شهرت یافت که چندین سال پس از آن هنگامی که الکساندر خداوند همگی آسیا گردید دیوارهای پلاتای را دوباره برآورده در میان بازیهای اولمپیاد دستور داد جار کشیدند که پادشاه مهر و نوازش از مردم پلاتای دریغ نمی‌سازد و این به پاداش پاک سرشتی و بزرگواری است که آنان در زمان جنگهای مادی نموده به دلخواه زمینهای خویش به آتنیان بخشیدند و همدست آنان مردانه جنگ کردند.

مردم تیگیات[۳۷] بر سر جایگاه خود در صف سپاه با آتنیان کشاکش آغاز نمودند زیرا بدانسان که رسم بود اسپارتیان بایستی دست راست لشکر را بگیرند. تیگیاتیان هم خواستار بودند که دست چپ به آنان سپرده شود و در این باره دستاویزهایی از شهرت و نیک‌نامی پدران خود داشتند.

آتنیان از این کار ایشان برآشفتند ولی آریستیدیس پا به جلو گزارده و لب به گفتار باز نموده چنین گفت:

ای اسپارتیان و ای یونانیان دیگر! همه بدانید که جای نه بر دلیری جنگجویان می‌افزاید و نه از آن می‌کاهد شما هر جایی را برای ما می‌سپارید ما کوشش خواهیم کرد که نگزاریم سرفرازیهای پیشین ما لکه‌دار گردد. زیرا ما به اینجا نه برای نبرد با هم‌خاکان خود بلکه از بهر دشمنان آن خاک آمده‌ایم

ما هیچ‌گاه نمی‌خواهیم نیکیهای گذشتگان خود را به یاد دیگران بیاوریم بلکه می‌خواهیم در سایه دلیری و جان‌سپاری نیکیهای خود را به همگی نشان بدهیم.

نتیجه این گفتار او بود که شورای جنگی نیز هوای آتنیان را داشته دست چپ سپاه را به آنان شمرد.

چون در این هنگام همگی یونان سامانش به هم خورده بیش از همه کار آتنیان آشفته شده بود. دسته‌ای از کسانی که از خاندانهای بزرگ برخاسته خداوند زمین و دارایی بودند و این زمان می‌دیدند دارایی خود را از دست داده و نام و شهرت خویش را هم باخته‌اند، ولی دیگران بر شهرت و نیک‌نامی افزوده‌اند از این جهت در یک خانه‌ای در پلاتای گرد هم آمده چنین نیرنگ اندیشیدند که به کوشند و حکومت را به دست ایرانیان بیندازند.

این پیشامد در لشکرگاه نیز رخته پدید آورد و کسانی فریب آنان را خوردند و آریستیدیس چون آن را دریافت به پاس سختی زمان خواست از یک‌سوی بدکرداران را بی‌کیفر نگذارد و از سوی دیگر کار را به پرده‌دری نرساند. از این جهت با آنکه کسان بسیاری آلوده تهمت بودند او تنها هشت تن را به زیر بازپرس کشید.

از اینان دو تن چون پیشاهنگان آن خیانت بودند و گناهشان بسی بزرگ بود خود ایشان از لشکرگاه گریخته ناپدید شدند یکی آیسخینیس[۳۸] از مردم لامپرا و دیگری آگیسیاس[۳۹] از مردم اخارینا. اما دیگران را آریستیدیس رها نموده چنین گفت:

شما در این هنگام فرصت آن دارید که پشیمانی و توبه خود را در سایه جانفشانی و کوشش آشکار گردانید. چنین بینگارید که مدتی پنهان شده بودید و کنون بیرون آمده توبه می‌کنید و توبه خود را با جانفشانی بثبوت رسانید.

ماردونیوس می‌خواست دلیری یونانیان را بیازماید و این بود که همه سوارگان خود را که دسته‌ی نیرومندی بودند خود او نیز در میان ایشان به جنگ می‌پرداخت بر سر آنان فرستاد.

یونانیان بر دامنه کوه کیثایرون چادر زده بودند مگر میگاریان که سه هزار تن بوده و در دشت چادر زده بودند و این بود که سوارگان ایران نخست بر سر اینان تاختند و از هر سوی به جنگ پرداختند میگاریان بی‌درنگ کس نزد پااوسانیاس فرستاده از او یاری طلبیدند. زیرا به تنهایی هرگز نمی‌توانستند در جلو آن همه سوارگان ایران ایستادگی نمایند.

پااوسانیاس این پیام ایشان را شنیده و خود با چشم می‌دید که چادرهای میگاریان از بس که تیرها و زوبینها به آنها می‌رسید پوشیده گردید و خود آن سپاهیان به یک جای تنگی پناهنده شده به پاییدن خود پرداخته‌اند. ولی او سراسیمه گردیده نمی‌دانست چگونه دسته‌های سنگین ابزار خود را به یاری آنان بفرستد. سرانجام دل به فرستادن دسته‌ای نهاد ولی برای آنکه

سپاهیان و سرکردگان را به چنین کاری برانگیزد پرسید که کیست به نگهداری میگاریان بشتابد؟ دیگران که پس ایستادند آریستیدیس داوطلب شده المپیادورس[۴۰] را که یکی از سرکردگان زیردست او و خود مرد بسیار دلاوری بود با سیصد تن برگزیده از آتنیان و دسته‌ای از تیراندازان به میدانگاه فرستاد.

اینان به زودی آماده گردیده بدانجا شتافتند. از آن سوی ماسیستیوس[۴۱] که سر کرده سوارگان دشمن و خود مردی بی‌اندازه جنگجو و دلیر و همچنین تناور و خوش‌سیما بود این کار آنان را دریافت و عنان اسب را برگردانیده به جلو آنان شتافت.

از این جهت جنگ بسیار سختی درگرفت و هر دوسوی چنان کوشیدند که تو گویی آخرین جنگ این جنگ آنان خواهد بود. ولی چون اسب ماسیستیوس زخم برداشت و او را بر زمین انداخت و او برافتاده از سنگینی زره و ابزارهای خود نتوانست به چابکی برخیزد آتنیان گرد او را گرفته پیاپی زخمها فرودآوردند. ولی هیچ‌یک از این زخمها اثری نداشت چرا که سراسر تن او از سینه و رانها و سر و رو پوشیده از زر و برنج و آهن بود. مگر یکی از آتنیان از رخنه نقاب آهنین زخمی رسانیده او را بکشت.

دیگر سپاهیان ایران این به دیده روی بگریز آوردند و آن لاشه را در میدان بازگذاردند.

بزرگی این فیروزمندی یونانیان نه تنها از این جهت بود که گروه بس انبوهی را از دشمن کشته بودند بلکه از رفتار خود ایرانیان هم پیدا بود که آن فیروزی یونانیان بس بزرگ بوده زیرا همه موی ستردند و از اسبها و استرهای خود هم موها را بریدند و سراسر آن دشت را پر از شیون ساختند.

زیرا ماسیستیوس که از دست آنان رفته بود در رتبه نزدیک ماردونیوس بود و به اندازه او ارج و نیرومندی داشت.

پس از این زدوخورد سوارگان زمان درازی هیچ‌یک از دوسوی به جنگ برنخاست.

زیرا پیشین‌گویان که از رهگذر قربانیها پیشین‌گویی می‌کنند هم به یونانیان و هم به ایرانیان چنین گفته بودند که اگر به هجوم نپردازند و در جای خود به دفاع ایستند فیروزی از آن ایشان خواهد بود ولی اگر هجوم کردند شکست خواهند دید.

سرانجام ماردونیوس چون دید آذوقه سپاه بیش از چند روز بازنمانده از آن سوی یونانیان پیاپی فزون‌تر می‌گردیدند زیرا کسانی از سر نو به یاری آنان می‌شتافتند.

از این جهت دست از شکیبایی برداشته بران سر شد که بار دیگر جنگ را دنبال کند ولی می‌خواست که هنگام دمیدن آفتاب از رود اسوپوس گذشته و یونانیان را غافل‌گیر ساخته به یک ناگاه بر سر آنان بتازد و این قصد خود را شبانه به سرکردگانی که زیردست او بودند بازنمود .

همان شب‌هنگام نیم‌شب سواری نهانی به لشکرگاه یونانیان آمده چون به نزدیک پاسبان رسید چنین گفت که می‌خواهد آریستیدیس آتنی را دیدار کند و چون آریستیدیس خبردار شده به شتاب نزد او آمد آن سوار چنین گفت:

من الکساندر پادشاه ماکیدونی می‌باشم و اینکه در چنین هنگامی خود را به خطر سختی انداخته‌ام برای دلبستگی است که به شما دارم. من ترسیدم که هجوم ناگهانی ایرانیان سامان شما را به هم بزند و نتوانید بدانسان که می‌باید جنگ کنید.

بدانید که ماردونیوس فردا جنگ آغاز کرده به هجوم خواهد برخاست و این نه از آن جهت است که امید به پیشرفت خود دارد یا اینکه دلیری او را به این کار برانگیخته است بلکه از کمی آذوقه ناگزیر است که به کوشش برخیزد.

با آنکه پیشین‌گویان او را از هجوم منع کرده‌اند. وحی نیز چنین کاری را دستور نمی‌دهد و این است که سپاهیان همه ناامید و دل‌شکسته می‌باشند بااین‌حال او ناگزیر از جنگ کردن است وگرنه به نایابی آذوقه دچار خواهد گردید.

این سخنان را گفته از آریستیدیس خواستار گردید که این نیکی را فراموش نگرداند ولی به هیچ‌کس بازنگوید.

آریستیدیس پاسخ داد که پنهان کردن آن از پااوسانیاس که سردار همگی است درست نخواهد بود ولی از دیگر کسان پاک پنهان می‌دارم تا هنگامی که جنگ به پایان برسد و در آن هنگام اگر یونانیان فیروز درآمده بودند راز را آشکار باید کرد که همگی از این نیک‌خواهی شما خرسندی نمایند.

سپس پادشاه ماکیدونیا بر اسب خود نشسته بازگشت و از آن سوی آریستیدیس به چادر پااوسانیاس رفته او را از چگونگی آگاه ساخت و او سرکردگان را نزد خود خوانده دستور داد که سپاه را به صف بگذارند.

در اینجا هیرودوتس چنین می‌نویسد که پااوسانیاس با آریستیدیس گفتگو کرده چنین خواست که آتنیان جای خود را تغییر داده دست راست لشکر را بگیرند تا در برابر خود ایرانیان باشند. چرا که آنان جنگ ایرانیان را دیده شیوه کارزار آنان را شناخته‌اند و از این جهت بهتر می‌توانند با آنان نبرد نمایند و بر آنان دلیر خواهند بود ولی دست چپ را به او واگزارند که در برابر یونانیان همدست ایران باشد.

سرکردگان آتن این پیشنهاد را از پااوسانیاس از راه زورگویی دانستند و خواری خود پنداشتند که در جایی که دیگر دسته‌های لشکر هر کدام به جای خود بازمانده تنها اینان از جایی جایی کشیده شوند که تو گویی غلامان یا اسیرانی هستند و باید زبون خواهش و فرمان دیگران باشند و آنان را به برابر نیرومندترین دسته‌های دشمن گسیل دارند.

ولی آریستیدیس می‌گفت هر دوسوی در اشتباه هستید. زیرا مگر اندکی پیش از این نبود که شما آتنیان بر سر دست چپ با تیگیاتیان نبرد می‌نمودید و می‌خواستید جایگاه سخت‌تر به شما داده شود؟

بااین‌حال کنون که لاکیدومنیان دست راست را به شما واگذار می‌نمایند وجود شما را پیشوایان جنگ برمی‌گزینند، دیگر چرا ناخرسند باشید و از این برتری که به شما می‌دهند شادمانی نکنید؟ و آنگاه این خود پیشامد نیکی است که شما با هم‌خاکان خود جنگ نکرده به جای آنها با آسیاییان که دشمنان طبیعی شما هستند جنگ نمایید.

پس از این سخن آتنیان به چابکی جای خود را با لاکیدومنیان عوض کردند و در میان این تغییر جا به گفتگو پرداخته چنین می‌گفتند:

مگر این دشمنان دلهاشان بزرگ‌تر یا ابزارهاشان کارگرتر از آنست که در جنگ ماراتون بودند؟

مگر جز این است که همان رختهای زردوز و زیبا و در درون آنها مردان زن‌کردار ترسوست؟

از این سوی ما نیز همان ابزارها و تنها را که داشتیم داریم جز آنکه در سایه فیروزیها که یافته‌ایم اکنون دلیرتر گردیده‌ایم.

ما همچون دیگران تنها به نام دفاع از کشور جنگ نمی‌کنیم بلکه پاس یادگارهای فیروزی را که در سالامین و ماراتون برپاشده نیز می‌داریم و می‌خواهیم دانسته شود که آن نشانها را نه ملتیادیس برانگیخته و نه پیشامد بخت بلکه دلیریهای آتنیان برانگیخته است.

این گفتگوها را کرده و به چابکی جای خود را عوض می‌کردند. از آن سوی کسانی از مردم ثبیس این تغییر را در سپاه یونان دریافته به ماردونیوس خبر دادند و او یا از آنکه نمی‌خواست با آتنیان روبه‌رو شود و یا اینکه جنگ با لاکیدومنیان را خواستار بود، ایرانیان را به دست دیگر سپاه خود نقل داد و یونانیانی را که در لشکر او بودند دستور داد که در برابر آتنیان صف بکشند. این شگفت‌تر که چون پااوسانیاس از این تغییر در لشکر ایرانیان آگاهی یافت بار دیگر او خویشتن به دست راست آمد و از آن سوی ماردونیوس نیز بار دیگر در دست چپ سپاه خود در برابر لاکیدومنیان ایستاد. از این جهت آن روز بی‌جنگ به پایان رسید.

سپس یونانیان در شورای جنگی که داشتند بدان سر شدند که لشکرگاه خود را اندکی دورتر ببرند و جایی را پیدا کنند که بهتر و برای آب دسترس باشد. زیرا در این جای خود چشمه‌هایی را که بود سوارگان دشمن ویرانه ساخته بودند و آب به سختی پیدا می‌شد. ولی چون شب فرا رسید و سرکردگان به آهنگ رفتن بدان جایگاه روانه شدند.

سپاهیان چندان آراسته و آماده نبودند که همگی در یک‌جا روی به راه نهند و این بود که همین‌که از خندقهای خود بیرون آمدند روی به سوی شهر پلاتایا نهادند، در آنجا غوغایی پدید آورده هر دسته‌ای به گوشه‌ای پراکنده شدند و برخی از ایشان می‌خواستند چادرهای خود را در آنجا بزنند.

در این میان لاکیدومنیان خواه‌ناخواه از دیگران جدا افتاده بودند زیرا آمومفاریتوس[۴۲] که مرد بسیار دلیر و جنگجویی بود و از مدتها همیشه با دل سوزان انتظار روز جنگ می‌کشید تا کنون به آرزوی خود رسیده بود، از آن رفتن یونان دلتنگی نموده و آن را گریختن از جنگ می‌شمرد.

از این جهت اعتراض کرده می‌خواست هرگز جای خود را رها نکند و با همراهان خود در همان‌جا ایستاده با ماردونیوس جنگ کند.

پااوسانیاس نزد او آمده گفتگو کرد که این تغییر لشکرگاه در نتیجه رأی شورای جنگی بوده و یونانیان چنین رأی داده‌اند. ولی آمومفاریتوس سنگ بزرگی را برداشته به جلوی پای پااوسانیاس انداخته گفت:

این نشانه باشد که من هرگز از جنگ رو نگردانم و هرگز در بند رأیی که یک شورای ترسو داده است نباشم.

پااوسانیاس در کار خود درمانده ندانست در چنین هنگامه سختی چه چاره کند و این بود که کسی از دنبال آتنیان که در راه بودند فرستاده دستور داد بازایستند تا همراه او باشند.

بدین‌سان خود او با بازمانده سپاه روی به پلاتای آورد و چشم آن داشت که آمومفاریتوس نیز جنبش نموده راه بیفتد.

در این میان روز فرا رسید و ماردونیوس که از این جنبش یونانیان آگاهی داشت سپاهیان خود را به صف نهاده و بر سر لاکیدومنیان تاخت و چنان خروش و هیاهویی برانگیختند که پیدا بود در اندیشه جنگ نیستند، بلکه چنین می‌پندارند که یونانیان می‌گریزند و اندیشه دنبال کردن و پایمال نمودن ایشان را دارند.

ولی به زودی خطای خود را دریافتند. زیرا پااوسانیاس همین‌که چگونگی را دانست به سپاهیان فرمان ایست داد و دستور داد که هر دسته‌ای صف آراسته آماده جنگ بایستد.

ولی یا از جهت برآشفتگی که از رهگذر آمومفاریتوس داشت و یا از جهت سراسیمگی که از نزدیکی ناگهان دشمن دچار گردیده بود فراموش کرد که علامت به همه یونانیان بدهد.

از اینجا بود که یونانیان به زودی و همگی در یک‌جا به یاری او نشتافتند بلکه دسته‌های کوچکی و پراکنده به آنجا می‌رسیدند. با آنکه جنگ درگرفته بود و آتش کارزار شعله می‌زد.

پااوسانیاس قربانیها می‌کرد ولی فال نیکی نمی‌یافت و از این جهت به لاکیدومنیان دستور می‌داد که سپرهای خود را بروی پاها گزارده نگران او باشند و با دشمن هرگز نیاویزند و چون او بار دوم به قربانی پرداخت در این هنگام سوارگان به حمله پرداختند و کسانی را از دسته لاکیدومنیان زخمی گردانیدند.

در این حمله و کشاکش بود که کالیکراتیس[۴۳] که مرد زیبا دیدار و بسیار خوش‌رویی در سپاه یونانیان بود تیری به او برخورد و چون به حال جان دادن افتاد چنین گفت:

من هرگز غصه مرگ را ندارم. زیرا از خانه خود به همین آرزو بیرون آمده‌ام که در راه نگهداری یونان جان ببازم.

لیکن غصه آن را دارم که کاری از پیش نبرده می‌میرم.

راستی هم هنگام بس سختی فرا رسیده و ایستادگی که مردم نشان می‌دادند در خور شگفتی بود. زیرا آنان در برابر حمله‌های دشمن آرام ایستاده نگران اجازه از خدایان و سردار خود بودند.

برخی گفته‌اند در این هنگام که پااوسانیاس بگزاردن قربانی پرداخته و اندکی دور از لشکرگاه بود بی‌آنکه ابزار جنگی نزد خود یا همراهانش باشد ناگهان چند تن از مردم لودی[۴۴] بر سر آنان تاخته قربانیها را پراکنده ساخته تاراج نمودند و پااوسانیاس و کسان او چون ابزاری نداشتند آنان را با چوب یا تازیانه می‌زدند. از اینجاست که هنوز در اسپارت چون قربانی می‌کنند پسرانی را با تازیانه می‌کوبند و این کار را به نام یادآوری از آن پیشامد می‌نمایند.

پااوسانیاس سخت دلتنگ شده بود. کاهنان قربانی پشت سر قربانی می‌گزاردند. ولی نتیجه به دست نمی‌آمد و او روی به پرستشگاه برگردانید با دیده‌های اشکبار دست به سوی آسمان برمی‌داشت و به خدایان پلاتایا زاری نموده چنین درخواست می‌کرد که اگر فیروزی را بهره یونان نخواهند ساخت باری این فرصت و توانایی را به ایشان ارزانی دارند که دلیریها از خود آشکار گردانند تا دشمن که فیروز می‌شوند بدانند که با مردم دلیر و جان‌سپاری سروکار داشته‌اند.

در میان این زاریهای او بود که ناگهان حال قربانیها تغییر یافته و این زمان فالهای نیکو رو نمودن گرفت و مژده‌های فیروزی داده شد. پااوسانیاس همین‌که اشاره جنگ نمود تیپ پیاده لاکیدومنیان به یک ناگاه تو گویی جانور درنده‌ای شدند که مویهای خود را بالا زده روی به جنگ درآوردند دشمنان که آنان را دیدند دانستند که همه دل به مرگ نهاده‌اند و این بود سپرهای چوبی خود را به دست گرفته به تیرباران پرداختند. ولی اینان از هم جدا نشده و پالانکس[۴۵] خود را همچنان فشرده به هم نگه داشته به سوی دشمن دویدند و سپرهای آنان را از دستشان ربوده با حربه به سر و رو و سینه آنان زدند. بسیاری از ایشان را به خاک انداختند ولی دشمن هم دلیری نموده کینه بازمی‌جستند و نیزه‌ها را به دست لخت خود گرفته و بسیاری از اینان را بکشتند. نیز شمشیر و قمه به کار می‌بردند و نیزه‌های لاکیدومنیان را از دستشان گرفته خورد می‌ساختند و بدین‌سان زمان درازی را ایستادگی کردند.

در این میان آتنیان در نیمه راه نگران ایستاده چشم به راه لاکیدومنیان داشتند. ولی چون فریاد و غوغا را شنیدند و نیز چنانکه گفته شده فرستاده‌ای از پااوسانیاس نزد ایشان آمد و

چگونگی را خبر داد از این جهت آنان بی‌درنگ به سوی جنگ‌گاه دویدند که یاوری نمایند و چون بدانجا رسیدند ناگهان یونانیانی که هوادار دشمن بودند آهنگ اینان کردند.

آریستیدیس چون چنان دید آنان را به خدایان یونان سوگند داد که دست به جنگ باز نکنند و در برابر کسانی که به یاوری جانبازان راه آزادی یونان می‌شتابند مانع نباشند و چون دید که آنان پروای سوگندهای او را ندارند و به جنگ آماده شده‌اند از شتافتن به یاوری لاکیدومنیان چشم پوشیده با این دسته که پنج هزار تن بودند به جنگ ایستاد.

ولی اندکی نگذشت که بیشتر اینان دست از جنگ برداشتند زیرا ایرانیان شکست یافته برگشته بودند.

گفته‌اند، تندترین کشاکش با مردم ثبیس روی می‌داد زیرا آنان در میان لشکریان دشمن از همه دلیرتر و از همه نیرومندتر بودند که پیش دسته‌های دیگر افتاده بیش از همه غیرت از خود می‌نمودند و این کار را نه به دلخواه خود می‌کردند بلکه اختیار ایشان به دست بزرگانشان می‌بود ناگزیر از این کار و کوشش بودند.

باری سپاه یونان که هر یکی در جای خود جداگانه جنگ می‌نمود پیش از همه لاکیدومنیان فیروزی به دست آوردند و دشمن را از جلو برداشتند و یک‌تن اسپارتی که نامش اریمنستوس[۴۶] بود سنگی بر سر ماردونیوس زده او را بکشت و بدین‌سان همه سپاه ایرانی شکست خورده به میان دیوارهای چوبی خود پناه بردند.

سپس هم آتنیان ثبیس را شکسته سیصد تن برگزیدگان ایشان را بکشتند چنانکه گفته‌اند از همگی سپاه دشمن که سیصد هزار تن بوده تنها چهل هزار تن رها شده به سرکردگی آرتابازوس[۴۷] جان به در برد دیگران همه نابود گردیدند.

ولی از سپاهیان یونان تنها یک هزار و سیصد و شصت مرد گشته گردید[۴۸]، که پنجاه و دو تن از اینان از آتنیان و همگی از تیره آیانتیس[۴۹] بودند و چنانچه کلیدیموس[۵۰] آورده اینان با

دلیری بیشتر جنگ و کوشش می‌نمودند و به همین جهت است که این تیره همیشه قربانیها به نام آن فیروزمندی با پول همگی تیره می‌گزارند. نود و یک‌تن کشتگان هم از لاکیدومنیان بودند نیز شانزده تن از تیگیات بودند. بااین‌حال بسیار شگفت است که هردوتوس می‌نویسد:

تنها اینان نه دیگران با دشمن روبه‌رو شدند. نمی‌دانیم او بر چه زمینه چنین سخنی را گفته.

با آنکه شماره کشتگان و نشانیهایی که برگمارده شده خود می‌رساند که جنگ را همگی نمودند و فیروزی را همگی به دست آوردند نه تنها آن سه شهر که او یاد کرده.

این جنگ را (از روی گفته آتنیان) در روز چهارم بوییدرومیون[۵۱] کردند. ولی بویوتیان آن را در بیست و هفتم ماه پانیموس۷ می‌گویند و از اینجاست که هنوز هم مردم یونان در این روز در پلاتای گرد می‌آیند و مردم پلاتای به شکرانه آن فیروزی قربانیها برای خدایان می‌گزارند.

از این اختلاف در روزها در شگفت نباید بود. زیرا هنوز در زمان ما که علم ستاره‌شناسی پیشرفت بسیاری کرده کسانی ماه را در یک روز آغاز می‌کنند و کسانی در روز دیگری.

سپس آتنیان رضایت به آن نمی‌دادند که فیروزی آن روز به نام لاکیدومنیان باشد و نیز راضی نبودند که در میان دسته‌های جنگجوی یونانی پیکار درگیرد. اگر نبود که آریستیدیس دخالت کرده به درخواست و پند سرکردگان به ویژه لئوگراتیس۸ و مورونیدیس۹ را به آرامش و خاموشی بازداشت و چنین قرار داد که موضوع به شورای یونانیان واگذار گردد.

و چون موضوع در شورا به گفتگو گزارده شد ثیوگیتون۱۰ از مقاریان چنین گفت که این فیروزی را باید به نام شهر سوم دیگری اعلان کرد به شرط اینکه جنگ خانگی در میانه برپانشود و چون پس از وی کلواوکنیتوس۱۱ از مردم کورنثس بپاخاست همگی پنداشتند که او این فیروزی را به نام کورنثس خواهد طلبید. زیرا پس از اسپارت و آتن و کورنثس بنام‌ترین شهر یونان بود ولی او چنین گفت که این نیک‌نامی به پلاتایا داده شود و یونانیان بر سر آن با هم به کشاکش برنخیزند.

این گفته او را همگی پسندیدند و نخست آریستیدیس از جانب آتنیان رضایت آشکار ساخت. سپس هم پااوسانیاس از جانب لاکیدومنیان رضایت نمود.

بدین‌سان آشتی و آرامش روی داده هشتاد تا لنت کنار گزاردند به این قصد که مردم پلاتایا با آن پول پرستشگاهی بسازند و آن را از آن میتروا گردانند و پیکره‌ها در آن بنگارند و این پرستشگاه همان است که تا امروز شکوه خود را نگاهداشته است.

لیکن لاکیدومنیان و آتنیان نیز هر کدام یادگار جنگی جداگانه برای خود برگماردند.

سپس از خدایان شور خواستند که آیا قربانیها بکنند؟ چنین پاسخ یافتند که یک محرابی به نام آزادی برای زئوس بسازند. ولی هیچ‌گاه قربانی نکنند تا هنگامی که همۀ آتشهایی را در یونان که ایرانیان آلوده و ناپاک گردانیده‌اند خاموش سازند و یک آتش پاکیزه و ناآلوده از در محراب عمومی دلفی روشن گردانند.

قاضیان یونان این را عنوان ساخته مردم را ناگزیر می‌گردانیدند که هر چه آتش دارند بیرون کنند و ایوخیداس[۵۲] از مردم پلاتای به عهده گرفت به شتابی که می‌تواند بود آتش از محراب خدا بیاورد و این بود که به دلفی شتافته و نخست آب به روی خود پاشیده و خود را پاک ساخت و تاجی از شاخه بر سر گزارده و آتش از محراب گرفته رو به سوی پلاتای نهاد و هنوز آفتاب فرونرفته به آنجا رسید که در یک روز یک‌صد و بیست و پنج میل راه رفته بود و این بود که همین‌که بازرسید و به همشهریان خود درود گفت و آتش را به ایشان سپرد خود او افتاده بدرود زندگانی گفت.

مردم پلاتای از او قدرشناسی کرده مرده او را در پرستشگاه دیاناایوکلیا[۵۳] به خاک سپردند و روی گور او چنین عبارتی را نوشتند:

ایوخیداس در یک روز تا دلفی شتافته و از آنجا برگشت.

کسانی می‌پندارند که ایوکلیا همان دیانا است و او را به همین نام می‌خوانند. ولی برخی می‌گویند او دختر هرکولس بود از شکم مورتو[۵۴] و چون دوشیزه از جهان رفت از این جهت مردم بیوتیا و لوکریا[۵۵] او را می‌پرستند و تندیسه او را در بازارهای خود دارند که هر زن یا مرد که می‌خواهد عروسی کند پیش از آن قربانیها برای این می‌گذارد.[۵۶]

همچنین در یک شورای عامی که از یونانیان دعوت کرده بودند در آنجا آریستیدیس

چنین پیشنهاد کرد که همه نمایندگان و پیشوایان دینی یونان سالانه در پلاتای گرد بیایند و انجمنی کنند و در هر پنج سال یک‌بار بازیهایی به نام بازیهای آزادی درست نمایند.

نیز از همگی یونانیان سپاهی که ده هزار نیزه‌گذار و یک هزار سواره و صد کشتی باشد آماده گردانند تا در برابر آسیاییان همیشه آراسته بایستند. ولی مردم پلاتای از این سپاه آماده نمودن بر کنار باشند و کار آنان تنها خدمتگزاری خدایان باشد و قربانیها به نام خورسندی و آسودگی یونانیان بگذارند.

این پیشنهادها پذیرفته شد و از آن پس پلاتاییان تنها برای گزاردن قربانیها بودند که سالانه در آن شهر گزارده می‌شد، چنانکه آن رسم تا این زمان هم بازمانده است.

پس از برگشتن آتنیان آریستیدیس می‌دید آنان میل بسیار به دموکراسی دارند و چنین می‌دید که از جهت رفتارهای مردانه که پیش گرفته‌اند خود سزاوار آن می‌باشند.

نیز می‌دید که چون همگی دارای ابزار جنگ هستند و پس از آن فیروزی که یافته بودند همگی نیرومند و دلیر شده‌اند که بااین‌حال هرگز نمی‌شود خواهش آنان را با زور رد نمود از این جهت قانونی پیش آورد که از روی آن همگی مردم دست در کار فرمانروایی داشتند و از آن پس آرخون از میان توده برگزیده می‌شد.[۵۷]

در این هنگام بود که ثمیستوکلیس در یک انجمن عمومی می‌گفت که اندیشه‌ای برای آتنیان اندیشیده که آن را در آشکار و میان توده نمی‌تواند گفت. ولی اندیشه بسیار سودمندیست و بنیاد آسایش و آرامش آتن را استوار خواهد گردانید.

آتنیان آریستیدیس را برگزیدند که آن اندیشه را از ثمیستوکلیس شنیده و عقیده خود را بکوید و چون او با ثمیستوکلیس گفتگو نمود اندیشه این بود که همگی کشتیهای یونانیان آتش زده بشود تا در نتیجۀ آتنیان بر سراسر یونانیان برتری کنند.

آریستیدیس چون نزد مردم بازگشت چنین گفت که اندیشه ثمیستوکلیس سودمندترین اندیشه ولی بدترین ستمگری است.

از این جهت یونانیان به ثمیستوکلیس گفتند که از اندیشه خود چشم بپوشد.

این بود اندازه داد دوستی مردم و میزان اعتمادی که بر آریستیدیس داشتند.

سپس آریستیدیس را به همراهی کیمون روانه جنگ ساختند او همیشه می‌دید که پااوسانیاس و دیگر سرکردگان اسپارت بر یونانیان دیگری برتری می‌فروشند و زورگویی می‌کنند با آنکه خود او همواره نرمی نموده با همگی جز رفتار مهرآمیز نداشت.

چنانکه کیمون نیز این رفتار او را پیش گرفته همیشه ستوده‌خویی از خود نشان می‌داد و اینکه او سرداری را از دست لاکیدومنیان درآورد نه به دستیاری ابزار جنگ یا کشتی یا اسب بلکه در سایه نیکورفتاری و تدبیرهای خردمندانه بود.

چه یونانیان که آتنیان را در سایه دادگری آریستیدیس و مهربانی کیمون دوست می‌داشتند درشت‌خوییهای پااوسانیاس و خودخواهی و بیدادگری او آن دوستی و دلبستگی را هر چه بیشتر می‌گردانید.

زیرا پااوسانیاس در همه جا با سرکردگان و همراهان خود درشتی می‌نمود و کیفری که به سپاهیان عادی می‌داد با تازیانه بود و گاهی آنان را ناگزیر می‌ساخت یک روز درست لنگر آهنین را به دوش برداشته همچنان نگه دارند.

نیز او به کسی اجازه نمی‌داد که کاه برای خوابیدن بر روی آن تهیه کند یا علف و جو برای اسب خود آماده گرداند یا به چشمه‌ای نزدیک شده آب بردارد مگر پس از آنکه اسپارتیان از این تدارکها فراغت می‌یافتند و چه بسا که غلامان او سر این کار تازیانه بر سر مردم می‌زدند.

و چون یک‌بار روی داد که آریستیدیس می‌خواست در این باره‌ها شکایتی کند پااوسانیاس تندی نموده گفت:

من بیکار نیستم و هیچ‌گاه نمی‌توانم به این گونه سخنان گوش بدهم. پس نتیجه آن رفتارها بود که سرکردگان دریایی و سرداران به ویژه سرداران خیوس و ساموسوس و لسبون نزد آریستیدیس آمده خواستار گردیدند که سرداری ایشان را بپذیرد و اختیار همه دسته‌های همدست یونانیان را به کف خود بگیرد و بدین‌سان بیزاری از اسپارتیان نموده به آتنیان می‌گراییدند. آریستیدیس پاسخ داده گفت:

این پیشنهاد شما بسیار بجا و دربایست است ولی برای استواری کار باید به کوششهایی برخیزید که بار دیگر نتوانید از آن اندیشه و پیشنهاد بازگردید.

در دنباله این گفتگو اولیادیس[۵۸] از مردم سامیا و آنتاگوراس[۵۹] از مردم خیوس با هم پیمانی نهادند و به هنگامی که کشتیها در نزدیکی‌های بوزانتیوم[۶۰] دریاپیمایی می‌نمودند آنان به سوی کشتی پااوسانیاس که جلوتر از دیگران می‌رفت رانده و آن سو و این سوی او را فراگرفتند و چون پااوسانیاس چگونگی را دریافت به پرخاش و تهدید برخاسته چنین گفت:

شما با این کار نه کشتی مرا بلکه سراسر کشور خود را دچار خطر می‌گردانید.

آنان پاسخ گفتند:

برو پی کارت و همیشه سپاسگزار به خدمت باش که در پلاتایا فیروزی را بهر تو گردانید.

زیرا تا کنون هنوز یونانیان خودداری نموده کیفری را که پااوسانیاس در بارگاه خود در پلاتای شایسته بود ازو دریغ نمی‌داشتند.[۶۱]

به‌هرحال اینان همگی از پااوسانیاس بریده به آتنیان پیوستند. بزرگواری که از لاکیدومنیان در این هنگام دیده شد آن نیز در خور شگفت است.

زیرا آنان همین‌که دریافتند که سرداران آنان در سایه نیروی بی‌اندازه‌ای که به دست ایشان سپرده می‌شود غرور برداشته تباه می‌گردند. دیگر سرداری برای همگی یونانیان از میان خود برنگزیدند و این را که همشهریان ایشان پایبند خرسندی و پارسایی باشند بهتر شمارند تا فرمانروایی را بر سراسر یونانیان.

هنوز در زمان فرمانروایی لاکیدومنیان بود که چون همه شهرهای یونانی پولی از میان خود به نام خرج جنگ می‌دادند و برای این کار می‌خواستند که هر شهر اندازۀ بزرگی و دارایی آن دانسته شود تا به آن اندازه پول بپردازد برای این کار آریستیدیس را از آتنیان خواستار گردید و به او دستور دادند که شهرها را یک‌به‌یک به دیده آورده و بر هر کدام به اندازه دارایی و بزرگی خود باج ببندد.

کنون چنین کسی که یونانیان همه اختیار خود را به دست او سپردند و در چنین کار بزرگی دست او را باز گزاردند تهی‌دست به این کار درآمد و تهیدست‌تر از آن در رفت و در

کارهای خود نه اینکه رشوه از کسی نگرفت و شیوه دادگری را هرگز رها نکرد بلکه کاری کرد که همه را از خود خرسند ساخت و هر چه دادند به خرسندی دادند.

بدانسان که پیشینیان جشن دوره کیوان[۶۲] را می‌گرفتند و از یاد آن خرسندی می‌نمودند.

به همین سان همه یونانیان زمانی را که آریستیدیس باج از آنان می‌گرفت بهترین و خوش‌ترین زمان یونان می‌شمارند و از یاد آن خرسندی می‌نمایند.

به ویژه از این جهت که اندکی پس از آن میزان باج دو برابر گردیده و پس از دیری سه برابر شد.

زیرا باجی که آریستیدیس بر مردم بسته بود چهارصد و شصت تا لنت بود.

ولی پریکلیس یک سوم کما بیش را بر آن افزود.

زیرا ثوکیدیدیس می‌گوید که در آغاز جنگهای پلوپونیسوس درآمد آتنیان از جانب همدستان خود ششصد تا لنت بود.

سپس پس از مرگ پریکلیس هم کسان مردم فریب کم‌کم بر روی آن می‌افزودند تا به میزان یک هزار و سیصد تا لنت رسانیدند و این فزونی نه تنها در میان جنگ بود که به عنوان دراز شدن زمان آن یا به بهانه دیگر گرفته می‌شد بلکه در هنگامهای دیگر نیز بود که به عنوان ساختن بازیخانه‌ها و درست کردن تندیسه و بنیادها نهادن پرستشگاه‌ها می‌گرفتند.

باری آریستیدیس در سایه آن رفتار خود در باجگیری شهرت بی‌اندازه یافته و نامش بر زبانها افتاد ولی ثمیستوکلیس بر او ریشخند نموده می‌گفت:

پس این ستایشها نه درباره یک مرد بلکه درباره یک کیسۀ پول می‌باشد.

بدین‌سان او را کیسه پول می‌نامید.

این سخن به سزای عبارتی بود که آریستیدیس درباره ثمیستوکلیس به کار برده بود.

بدین‌سان که هنگامی ثمیستوکلیس گفت:

گران‌مایه‌ترین چیزی که یک سردار باید داشته باشد اینست که به اندیشه دشمن پی برده نقشه کار او را از پیش بداند.

آریستیدیس در پاسخ او گفت:

ثمیستوکلیس! آن را که می‌گویی باید سردار داشته باشد ولی گران‌مایه‌ترین چیز یک سردار اینست که دست خود را از پول گرفتن کوتاه دارد.

یک کار دیگر آریستیدیس آن بود که چون یونانیان را بر آن واداشت که در زمینه همدستی با یکدیگر و نگهداری آن برای همیشه سوگند یاد کنند و پیش از همه خود او به نام آتنیان سوگند خورد و تکه‌هایی را از آهن تافته به دریا انداخته[۶۳] نفرین بر آن کسی فرستاد که این پیمان همدستی را بشکند با این همه پس از دیری چون کارها تغییر یافته چنین پیدا بود که باید درشتی و سختی بیشتر به کار برد در این هنگام آریستیدیس به همشهریان خود گفت گناه پیمان‌شکنی را به گردن من انداخته آنچه را که برای پیشرفت کار دربایست است دریغ نسازید.

تئوفراستوس[۶۴] می‌گوید روی هم رفته کردار و رفتار آریستیدیس این بود که در کارهای خویشتن و در کارهای این و آن از همشهریهای خود هرگز از راه دادگری برنمی‌گشت و سخت ایستادگی می‌نمود، ولی در کارهای توده انبوه مردم آنچه را که سودمندی و فیروزبختی آنان خواستار بود می‌نمود. اگرچه گاهی از راه دادگری کنار می‌افتاد. چنانکه در داستان مردم سامی (شهر سامی) که به راه افتاده می‌خواستند گنجینه را از دیلوس[۶۵] به آتن بیاورند و این کار با پیمانی که همه یونانیان به نام همدستی در میان خود بسته بودند درست در نمی‌آمد آریستیدیس چنین گفت:

این کار دام‌گرانه نیست ولی بسیار بجاست.

کوتاه سخن: آریستیدیس که آتنیان را نیرومند ساخته و بر دیگران حکمروا گردانید خود او همچنان بی‌چیز می‌زیست و همیشه نداری و بی‌چیزی را مایه سرفرازی دانسته نمی‌خواست آن را از دست بدهد چنانکه داستان آینده به این موضوع دلالت دارد.

کالیاس مشعل‌بردار که خویشاوند او بود دشمنانش او را درباره یک سرمایه‌ای متهم ساختند و چون محکمه برپاگردید تهمت‌زنان دلیلهای خود را یاد نمودند سپس به خطابه پرداخته چنین گفتند:

شما می‌دانید که آریستیدیس پسر لوسیماخوس مایه سرفرازی سراسر یونان می‌باشد. این کس که با رخت پاره از خانه برون می‌آید پیداست که خاندان او در درون خانه با چه

سختی روز می‌گزارند؟

آیا باور کردنی است که کسی که رخت بر تن خود برای نگهداری آن تن از سرما ندارد در خانه‌اش خوردنی و دیگر دربایستهای زندگانی به اندازه کفایت بوده باشد؟!

این کالیاس که توانگرترین همه آتنیان می‌باشد تاکنون هرگز دستگیری از او یا از زن و فرزندان او در برابر فشار نداری و بی‌چیزی نکرده با آنکه پسر عموی او می‌باشد و همیشه او این را به کارها واداشته و همیشه سود به این رسانیده است.

کالیاس دید قاضیان از این خطابه تکانی خوردند و بر او خشمناک شدند ناگزیر گردیده آریستیدیس را به محکمه خواست و از او خواستار گردید که آنچه را از روی راستی می‌داند گواهی دهد. در این باره که بارها کالیاس برای او هدیه‌هایی فرستاده ولی او نپذیرفته و لابه‌های او را رد کرده و چنین گفته مرا بهتر است بی‌چیز باشم و به بی‌چیزی خود بنازم بدانسان که تو کالیاس به توانگری خود می‌نازی. زیرا توانگران بسیارند و برخی از ایشان توانگری را در جای خود به کار برده و برخی این نمی‌توانند. ولی کسی که بی‌چیزی را با پیشانی باز بپذیرد و آن را مایه سرافرازی خود بشمارد پاک کمیاب است بی‌خبران چون بی‌خبری به دلخواه خود نپذیرفته همیشه پژمرده می‌باشند.

آریستیدیس به همین سان گواهی داد مردم چون گفته‌های او را شنیدند همگی آرزو کردند ای کاش همچون آریستیدیس بی‌چیز بودند و هم چون کالیاس توانگر نبودند.

این شرحی است که آیسخینس[۶۶] شاگرد سقراط می‌نویسد. افلاطون می‌گوید:

در میان همه کسانی که از شهر آتن برخاسته‌اند آریستیدیس تنها کسی است که در خور شناختن می‌باشد، زیرا ثمیستوکلیس و کیمون و پریکلیس شهر را با بناها و گنجینه‌ها و دیگر این‌گونه چیزهای بی‌ارج پر ساختند و این تنها آریستیدیس بود که بر مردم شهر راه زندگانی دادگرانه را یاد داد.

او پاکدلی خود را بیش از همه در زمینه پیشامد ثمیستوکلیس نشان داد. زیرا ثمیستوکلیس که همیشه با آریستیدیس دشمنی نموده کارهای او را ناانجام می‌گذاشت و به این بسنده نکرده باعث بیرون راندن او از شهر گردید چون روزگار برگشته مانند همان پیشامد برای خود ثمیستوکلیس روی داد، سپس هم مردم شهر او را به خیانت متهم ساختند.

در چنین هنگامی آریستیدیس تنها به کینه‌جویی برنخاست بلکه در جایی که آلکیمایون و کیمون و بسیار دیگران زبان به بدگویی او بازداشتند این هرگز یک جمله بد او را نگفت و بدانسان که در روز فیروزبختی او رشک نمی‌برد این هنگام به شادمانی برنخاست.

کسانی گفته‌اند آریستیدیس در پونتوس بمرد در سفری که برای انجام کارهای توده مردم کرده بود. دیگرانی گفته‌اند در پیری و سالخوردگی در میان مردم آتن مرد و همه‌گونه ارج و احترام نزد مردم داشت. ولی کراتروس[۶۷] ماکیدونی می‌نویسد که داستان مرگ او از این گونه بوده: پس از بیرون کردن ثمیستوکلیس مردم به بی‌آزرمی گراییدند و کسانی برخاستند که زبان بدگویی به بزرگان باز کرده توده را بر آنان می‌شورانیدند.

از جمله در این هنگام به آریستیدیس تهمت زدند که زمانی که عهده‌دار باجگیری بوده رشوه از مردم ایونا گرفته تهمت‌زننده دیوفانتوس از مردم آمفی‌تروپی[۶۸] بود.

آریستیدیس محکوم گردید که جریمه بپردازد و چون او توانایی پرداخت جریمه آن که پنجاه مینای[۶۹] بود نداشت به ایونا سفر کرد و در آنجا بمرد. ولی کراتروس هرگز گواهی به این سخن خود نشان نداده و نیز حکمی را که می‌گوید درباره او داده شده نمی‌نگارد.

به‌هرحال چنین سخنانی از او در خور شگفت نیست زیرا عادت او در همه کتاب خود به نوشتن این‌گونه چیزهاست.

گور آریستیدیس هنوز هم در فالیروم پیداست و چنانکه گفته‌اند چون خود او مالی از خود بازنگذاشته بود این گور برای او با خرج توده انبوه ساخته شده است. نیز دو دختر او را گفته‌اند که با خرج گنجینه شهر و با جشن عمومی به شوهر داده شد. همچنین پسر او را که لوسیماخوس نام داشت از مال نود، صد مینا داده و آنگاه مقداری زمینهای کشتنی به او بخشیدند گذشته از همه اینها در سایه کوشش الکبیادیس قرار دادند که روزانه چهار درهم به او بپردازند. این لوسیماخوس چون دختری از خود بازگذاشته بود که نام او پولوکریته[۷۰] بود کالستینس می‌گوید مردم رأی دادند که بدان اندازه که به برندگان بازیهای اولمپیاد ماهانه پرداخته می‌شود به این دختر ماهانه برای زندگانیش بپردازند. لیکن بسیاری از تاریخ‌نگاران نوشته‌اند که نوه

آریستیدیس در نزد سقراط فیلسوف می‌زیست، با آنکه سقراط زنی داشت و او را چون بی‌شوهر و سخت بی‌چیز بود به خانه‌اش آورده نگاهداری می‌نمود، لیکن فاناتیوس[۷۱] در کتاب خود درباره سقراط این خبر را رد می‌کند.


  1. Aristides
  2. Antiochis
  3. Alopece
  4. این دلیلها را پلوتارخ نقل نموده و یکایک پاسخ گفته ولی ما از ترجمه آنها واگذاشتیم.
  5. Clisthenes
  6. Lycurgus
  7. Stesilaus
  8. Ceos
  9. Idomeneus
  10. Datis
  11. Sardis پایتخت لودیای باستانی که این زمان پایتخت آسیای کوچک بود و شهر پان (ساتراپ) ایرانی که برای آسیای کوچک فرستاده می‌شد در آنجا می‌نشست.
  12. Leontis
  13. Callias
  14. Laccopluti
  15. Archon
  16. Xanthippides از گفته خود پلوتارخ پیداست که یکی از حکمرانان آتن بود.
  17. Phaenippus
  18. پلوتارخ در اینجا شرحی درباره دادخدایان و بندگان سروده که ما از ترجمه آن چشم پوشیدیم.
  19. Hyperbolus
  20. سرگذشت او خواهد آمد.
  21. Nicias یکی از سرداران معروف آتن
  22. Ostracon
  23. Cleocritus
  24. Psyttalea
  25. این داستان را در ترجمه حال ثمیستوکلیس درازتر سروده است.
  26. از روی حسابی که دانشمندان اروپایی کرده‌اند این حادثه در سال ۴۸۰ پیش از میلاد بوده است. ده سال دیرتر از جنگ ماراتون.
  27. Helot بندگان و اسیران که نوکر و پرستار بودند به این نام می‌خواندند
  28. Oresteum
  29. Myronides
  30. Asopus
  31. Tisaminus
  32. یونانیان چون قهرمانان و پهلوانان را به رتبه خدایی می‌رسانیدند از این جهت برای آنان قربانی می‌گزاردند.
  33. در این بخش گفته‌های پلوتارخ را مختصر گردانیده‌ایم.
  34. Cees
  35. Arimnestus
  36. Cithaeren
  37. Tegeatae
  38. Aeschines
  39. Agesias
  40. Olympiadorus
  41. Masistius
  42. Amompharetus
  43. Callicrates
  44. Lydia کشور معروفی از آسیای کوچک که نام آن بسیار شهرت دارد و اینکه در کتابهای فارسی آن را «لیدی» می‌نویسند غلط آشکار است.
  45. Phanaix این کلمه از اصطلاحهای سپاهیگری است که در تاریخ یونان و روم بسیار به کار می‌رود و مقصود از آن فوج می‌باشد.
  46. Arimnostus
  47. Artabazus
  48. از همین گفته‌های خود تاریخ‌نگار پیداست که شمارها بنیادی ندارد. زیرا با آن دلیری که خود تاریخ‌نگار از ایرانیان نقل کرده می‌گوید اسپارتیان از روبه‌رو شدن با آنان بیمناک بودند چگونه می‌توان یاور کرد که از یک‌سوی دویست و شصت هزار تن گشته گردیده و از سوی دیگر تنها بیش از هزار و سیصد و شصت تن نابود نشده باشد، پیداست که شمارش درستی در میان نبوده و یک رشته گزافهایی بر زبان یونانیان افتاده بود و پلوتارخ آنها را در کتاب خود آورده است.
  49. Aeantis
  50. Clidemus
  51. Cleocnitus
  52. Euchidas
  53. Euclia
  54. Myrto
  55. Locrea
  56. این جمله‌ها مربوط به افسانه‌های دین یونان است و ارج تاریخی ندارد.
  57. سولون قانون‌گذار معروف آتن مردم را به چهار درجه کرده بود که تنها از میان دو درجه یکم و دوم آرخون برگزیده می‌شد و درجه‌های سوم و چهارم چنین حقی را نداشتند. آریستیدیس آن قانون را لغو کرد.
  58. Uliades
  59. Antagoras
  60. Byzantium همان‌جاست که اکنون استانبول خوانده می‌شود.
  61. مقصود آن کوتاهی یا اشتباهی است که پااوسانیاس در جنگ پلاتای به هنگام فرمان جنگ دادن نموده بود.
  62. مقصود جشنهایی است که یونانیان به نام یادآوری زمان فرمانروایی کیوان که در افسانه‌های ایشان یاد شده می‌گرفتند.
  63. گویا کاری بوده که به هنگام پیمان بستن انجام می‌دادند.
  64. Theophrastus
  65. Delos نام جزیره
  66. Aeshcines
  67. Craterus
  68. Diophantus از مردم Amphitrope
  69. پولی از پولهای یونان
  70. Polycrite
  71. Phanaetius