ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/لوساندیر


لوساندیر


پدر لوساندیر[۱] را گفته‌اند اریستوکولیتوس[۲] بود که از خاندان پادشاهی نبوده از تیره هراکلیدای[۳] شمرده می‌شد.

او به بی‌چیزی بزرگ گردیده و از روی شیوه‌ای که لاکیدومنیان برای بزرگ کردن جوانان داشتند و آنان را آرزومند شهرت و بزرگی بار می‌آوردند او نیز همیشه در پی شهرت می‌زیست و کوشش در این باره دریغ نمی‌داشت[۴] و آنچه در اخلاق او غرابت دارد شکیبایی است که در برابر بی‌چیزی نمود و هرگز خود را بنده مال نساخت. سپس هم که اسپارت را پر از مال و توانگری گردانید و در نتیجه زر و سیم بی‌شماری که پس از جنگهای آتن به آنجا فرستاد اسپارتیان را مال‌دوست ساخته افتخار چشم‌پوشی از مال را که از باستان زمان خاص آنان بود از دستشان ربود. با این همه درهمی از آن مال برای خود نگه نداشت.

چون جنگ‌های پلویونیسوس به درازی انجامید و پس از شکستی که آتنیان در سیکیلی یافتند و چنین انتظار می‌رفت که چیرگی خود را بر دریا پاک از دست هشتند تا دیرزمانی هم پیاپی شکست بهره آنان می‌گردید، با این همه ناگهان الکبیادیس از راندگی خود بازگشته و رشته فرماندهی را در دست گرفت و تغییر در کارها پدید آورد و دوباره آتنیان را حریف

لاکیدومنیان در دریا گردانید. لاکیدومنیان از این پیش‌آمدها به تشویش افتادند و خود را ناگزیر یافتند که جان‌سپاری و غیرتمندی بیشتری آشکار سازند و چون فرمانده کاردانی در دریا نداشتند لوساندیر را به فرماندهی همگی دریاها برگزیده به آنجا فرستادند.

لوساندیر به ایفیسوس آمده مردم آنجا به لاکیدومنیان دلبستگی داشتند و به او احترام بسیاری می‌نمودند. ولی نزدیک بود ایشان شیوه زندگانی وحشیان را پیش گیرند و این در نتیجه آمیزش آنان با ایرانیان بود. زیرا ایفیسوس به لودیا نزدیک است و آنگاه سرکردگان پادشاه مدت درازی در ایفیسوس نشیمن گرفته بودند. از این جهت لوساندیر چادر خود را در آنجا زد و دستور داد که همه کشتیهای بازرگانی در آنجا لنگر بیندازند و خویشتن آغاز کرد که کشتیهای جنگی بسازد.

بدین‌سان بندرها را پر از کشتی و دکانها را پر از کار و بازار را پر از دادوستد گردانید و مردمان را توانگر ساخت.

از همان هنگام در سایه کوشش لوساندیر این شهر روی به پیشرفت نموده تا به آن حال رسید که امروز هست.

لوساندیر چون شنید که کورش[۵] پسر پادشاه به ساردیس رسیده روانه آنجا گردید که با وی گفتگو کرده از تیسافرنیس شکایت نماید. زیرا تیسافرنیس با آنکه از پادشاه فرمان یافته بود به لاکیدومنیان یاری کند و آتنیان را از دریا بیرون اندازد جهت دوستی با الکبیادیس به آن کار نپرداخته و از پول دادن خودداری کرد و از این راه مایه ویرانی آن گردید.

کورش در نهان خواستار آن بود که از تیسافرنیس نکوهش کنند و خبرهای بدی از او به پادشاه بفرستند زیرا تیسافرنیس مرد ناستوده‌ای بود و با کورش نیز دشمنی می‌ورزید.

در سایه این پیشامد که لوساندیر توانست با شیرین‌زبانی و خوشرفتاری دل آن شاهزاده جوان را برباید و او را هوادار جنگ گرداند. و چون خواست از آنجا بازگردد شاهزاده بزم میهمانی باشکوهی بیاراست و از او خواهش کرد که هر چه آرزو در دل دارد بازگوید و شرم نکند زیرا هرآنچه بخواهد به او داده خواهد شد.

لوساندیر پاسخ داده گفت:

کنون که شما تا این اندازه مهربانی می‌نمایید من خواهشمندم یک ابولوس به مزد روزانه کارگران کشتی بیفزایید که به جای سه ابولوس روزانه چهار ابولوس دریافت دارند.

کورش از این پاکدلی او که نیکخواهی دیگران را می‌نماید خوش‌دل گردید ده هزار در یک به او بخشید و او از این پول بر مزد کارگران افزود و از این راه کشتیهای دشمن را تهی گردانید. زیرا همین‌که کارگران چگونگی را شنیدند بسیاری از ایشان برای فزونی مزد به این سو گراییدند و آنان که به جای خود بازماندند همواره دل‌شکسته و پژمرده بودند و هر روز به بهانه‌جویی برخاسته آزار بر سرکردگان کشتی می‌دادند. با این همه که لوساندیر دشمن را ناتوان ساخته بود باز از پرداختن به جنگ در دریا ترس داشت. زیرا اختیار سپاهیان دشمن به دست الکبیادیس بود که سردار بسیار توانا و آزموده‌ای شمرده می‌شد و تاکنون در هیچ جنگی در دریا یا در خشکی شکست نیافته بود.

ولی سپس چون الکبیادیس از ساموس روانه فوکاییا[۶] گردید و اختیار کشتیهای خود را به انتیوخوس سپرد این مرد از برای آنکه دشنامهایی به لوساندیر بدهد با دو کشتی روانه بندر ایفیسوس گردید و از غروری که داشت ریشخندکنان تا به آنجا که کشتیها بودند نزدیک رفت.

لوساندیر نخست چند کشتی را به جلو او فرستاد ولی چون دید کشتیهای آتنیان به یاری آنتیوخوس آمدند کشتیهای دیگر را نیز فرستاد.

سرانجام همگی کشتیهای دوسوی به جنگ درآمد و فیروزی از آن لوساندیر بود که پانزده کشتی از آتنیان برگرفت و به نام این پیشرفت یادگار فیروزی برانگیخت.

در سایه این پیشامد بود که مردم در آتن خشمناک گردیده الکبیادیس را از سرداری بر انداختند و او چون در لشکرگاه از سپاهیان آزار می‌یافت از آنجا دوری گزیده خود را به خرسونیسی کشید.

این جنگ اگرچه به‌خودی‌خود اهمیتی نداشت ولی چون نتیجه آن بیرون رفتن الکبیادیس گردید از این جهت نام پیدا کرد.

پس از دیری کالیکراتیداس[۷] به جای لوساندیر به سرداری کشتیها آمد.

لوساندیر کشتیها را به او سپرد ولی پولهایی که در دستش بود و تا این هنگام خرج نشده بود همه را به ساردیس بازفرستاده پیغام داد که اگر خواستید خودتان این پولها را به کالیکراتیداس بپردازید تا درست دریابید که تا چه اندازه کاردان و تواناست.

پس از رفتن او کالیکراتیدیس دچار سختی و تنگدستی گردید.

زیرا پولی همراه خود نیاورده و از آن سوی هم نمی‌توانست باج بر مردم شهر بسته پول از آنان دریافت دارد. پس چاره ندید جز آنکه به دربار سرکردگان پادشاه رفته از ایشان طلب پول کند بدانسان که لوساندیر کرده بود. ولی به این کار شایستگی نداشت زیرا مرد گردن‌فراز و والاهمتی بود. و چنین باور می‌کرد که یونانیان هرگونه گزند از دست یکدیگر ببینند و هرگونه رنج بکشند بهتر از این است که به در خانه بیگانگان رفته چاپلوسی کنند.

بیگانگانی که زر فراوان دارند و هیچ خوی پسندیده‌ای ندارند. لیکن چون ناگزیر بود خواه‌وناخواه آهنگ لودیا کرده به در خانه کورش رفت و چون به آنجا رسید پیام فرستاد:

کالیکراتیداس فرمانده در اینجاست و می‌خواهد با شما گفتگوهایی نماید.

یکی از دربانان چنین پاسخ داد:

ای بیگانه! کورش این هنگام بیکار نیست و به باده‌گساری پرداخته.

کالیکراتیداس ساده‌دلانه پاسخ داد:

پس منتظر می‌نشینم تا او از باده‌گساری فارغ گردد.

دربانان او را به نزدیکی از ایرانیان که مرد تربیت ندیده و درشت‌خویی بود بردند و او جز خندیدن و خوار داشتن پذیرایی دیگری از او نکرد. باری بار دوم کالیکراتیداس دم در کورش آمده و چون این باز نیز دیدار کردن نتوانست دیگر تاب نیاورده به ایفیسوس بازگشت و در راه زبان به نفرین آن کسانی بازداشت که باعث شده چنان کسانی را بر یونانیان چیره گرداننده‌اند و به ایشان یاد داده‌اند به غرور پول و دارایی بدانسان رفتار ناستوده نماید. نیز نزد کسانی که همراهش بودند سوگند یاد کرد که همین‌که به اسپارت بازگردد تا بتواند خواهد کوشید یونانیان را از دشمنی با یکدیگر بازدارد و آنان را از یاوری ایرانیان بی‌نیاز سازد.

ولی او که چنین اندیشه‌های پاک‌دلانه را می‌پرورید و جز بر نیکی یونان نمی‌کوشید و با خرد و بزرگی و دادگری که داشت توانا بر انجام هرگونه نیکی شمرده می‌شد دیری نگذشت که در جنگ آرگینوسای[۸] شکست یافت و بمرد.

پس از آن کار لاکیدومنیان روی به پس رفتن داشت. همدستان ایشان از لشکرگاه فرستاده‌ای به اسپارت فرستاده پیام دادند که اگر لوساندیر را به فرماندهی بفرستند ما می‌توانیم کوشش و غیرت بیشتر نموده جبران گذشته را بکنیم.

کورش نیز کسی را فرستاد همان خواهش را کرد. ولی چون چنین قانونی در میان ایشان بود که یک‌تن نمی‌توانست دو بار به سرداری برگزیده شود از آن سوی نمی‌خواستند که در خواست همدستان را نپذیرند. این بود عنوان فرماندهی را به یک آراکوس[۹] نامی داده لوساندیر را به نام جانشینی او فرستادند. ولی همه‌گونه اختیار به دست لوساندیر سپردند و بدین‌سان او روانه لشکرگاه گردید.

ولی کسانی که بزرگواری و پاکدلی را در یک سردار شرط می‌شمارند چون او را با کالیکراتیداس به سنجش می‌نهادند تفاوت را بسیار می‌دیدند زیرا لوساندیر حیله و نیرنگ به کار برده بسیاری از کارها را به دروغ و فریب پیش در هر کار می‌برد و به جا که راستی و دادگری سود داشت دست به دامن دغل‌کاری می‌زد و در جای‌های دیگر از آن روی برمی‌گردانید.

به عبارت دیگر او راست را بر دروغ برتری نمی‌نهاد بلکه راست و دروغ هر دو را یکی شمرده هر کدام باعث پیشرفت کار بود سودمند می‌دانست وگرنه ناسودمند می‌شمرد.

کسانی که می‌گفتند:

پسران هرکولس در جنگ نیرنگ به کار نمی‌زنند او بر این سخن می‌خندید و چنین می‌گفت:

در جایی که پوست شیر نرسد باید از پوست روباه بر سر آن دوخت.

چنانکه رفتار خود او در داستان میلتوس[۱۰] به همین راه بود. زیرا به دوستان و بستگان خود وعده داده بود یاری به آنان کرده ریشه حکمرانی توده را از آن شهر براندازد. و دشمنان ایشان را از شهر بیرون راند و چون شنید که دو دسته با هم آشتی کرده کشاکش را به کنار نهاده‌اند چنین وانمود که از آن آشتی خرسندی دارد ولی در نهان کسانی را برانگیخت که بار دیگر کشاکش را دنبال کنند و سپس که بار دیگر دو تیرگی پیش آمد بی‌درنگ به شهر شتافت و چون کسانی از آنان که دوباره به کشمکش برخاسته بودند نزد وی آمده و زبان به نکوهش آنان باز نمود، لیکن در نهان به دیگران اطمینان داده می‌گفت:

من با شما هستم از هیچی نترسید.

همه این کارها از بهر آن می‌کرد که سردستگان توده ترس نکرده از شهر نگریزند بلکه در آنجا ایستادگی کرده و همگی با دست او کشته شوند چنان که ایستادند و کشته شدند.

سخنی که از او نیز یاد کرده‌اند می‌رساند که در بند سوگند به خدایان نیز نبوده و چنین گناه بزرگی را گناه نمی‌شمرده. چه او گاهی می‌گفته:

بچگان را بازیچه باید فریب داد و بزرگان را با سوگند، این جمله از آن پولوکراتیس پادشاه ساموس بوده.

ولی سخنی که از یک پادشاه بیدادگری سر زده چه شایستگی به یک سرداری دارد؟ این چه رواست که کسی از دشمن بترسد و پروای ایشان ننماید؟!

کورش این زمان کس فرستاده لوساندیر را به ساردیس خواند و به او مقداری پول پرداخت و نیز وعده پولهای دیگر داده با لهجه جوانی و مهربانی گفت:

اگر پدر من چیزی به تو ندهد خود من از کیسه خویش دستگیریها از تو خواهم نمود اگر پولم نماند آن هنگام کرسی زرین و سیمین را که به روی آن می‌نشینم تکه‌تکه نموده پول برای تو تهیه خواهم نمود.

و چون به ماد (ایران) نزد پدر خود بایستی برود لوساندیر را به جای خویش گزارده خواستار گردیدند که باجهای شهرها گرد بیاورد و به کارهای حکومت پرداخته نگاهداری از شهرها کند.

نیز سپرد که تا بازگشت او جنگی در دریا ننماید. زیرا او در بازگشت کشتیهای بسیاری از کیلیکیا و فینیقیا همراه خواهد آورد. این سپارشها را کرده روانه نزد پدر خود گردید تا دیداری از او بکند.

کشتیهای لوساندیر کمتر از آن بود که به جنگ برخیزد و بیشتر از آن بود که به یک‌بار بنشیند. این بود که آنان را برداشته به سفر برخاست و پاره جزیره‌هایی را به دست آورد. نیز آییگنا و سالامین را ویرانه ساخت.

سپس از آنجا در آتیکا لنگر انداخته به پادشاه آگیس که از دکلیا برای دیدن او آمده بود سلامی گفت و بدین‌سان به سپاهیان خشکی نشان داد که به هر کجا که بخواهد می‌تواند سفر کند و خود اختیار همه دریا را دارد.

ولی چون شنید آتنیان از دنبال او می‌آیند از راه دیگری از میان جزیره‌ها به سوی آسیا بگریخت و چون دید در هلسپونت پاسبانی نیست با همه کشتیهای خود از دریا به لامسپاکوس حمله برد.

در حالی که ثوراکس[۱۱] نیز از خشکی به او یاری می‌نمود و تا نزدیک دیوارهای شهر رسیده بود. بدین‌سان شهر را با زور بگشاد و به سپاهیان اجازه داد که به تاراج بپردازند.

در این هنگام کشتیهای آتنیان که یک‌صد و هشتاد کشتی بود به لایوس[۱۲] در خرسونیسی رسیده بود و چون شنیدند که لامپساکوس ویرانه گردیده روانه سیستوس شدند و از آنجا آذوقه برداشته روانه آبیگوسپوتا می‌گردیدند که بر دشمن که هنوز در لامپساکوس بود برانند.

در میان سرکردگان آتنی این زمان یکی هم فیلوکلیس[۱۳] بود و این آن‌کس است که پیشنهاد کرده بود قانونی نهاده شود که انگشت نرینه دست راست اسیران را ببرند تا نیزه نتوانند برداشت ولی پارو بتوانند زد.

اینان همگی امیدوار بودند که فردا بامداد جنگ خواهد درگرفت.

ولی لوساندیر اندیشه دیگری در مغز خود می‌پرورد و به ناخدایان و کشتی‌رانان خود چنین دستور داد که به هنگام سفیده بامداد به کشتیها رفته و چنین وانمایند که امروز جنگ خواهد بود و خود را به صف نهاده خاموش و آرام بایستند و منتظر حکمی باشند که دوباره به آنان داده شود.

ناخدایان این کردند و چون آفتاب بردمید و آتنیان کشتیهای خود را به حرکت آورده به قصد جنگ پیش آمدند، لوساندیر با همه آراستگی و آمادگی که هنوز از بامداد داشت هیچ‌گونه جنبشی ننموده و به جنگ پیش نیامد.

تنها کاری که کرد این بود که پاره قایقها را فرستاد و به کشتی‌بانان که خود را به صف نهاده بودند دستور داد که هرگز جنبشی نکنند و از جای خود تکان نخورده قصد جنگ ننماید و چون بدین‌سان روز به پایان رسید و آتنیان برگشتند. او همچنان سپاهیان را در کشتیها نگاه داشت و اجازه بیرون رفتن نداد و تا آنان خبر پیاده شدن آتنیان را نیاوردند کسان خود را از کشتی بیرون نساخت.

به همین شیوه بود رفتار او در روزهای دوم و سوم و چهارم.

از اینجا آتنیان یقین کردند که دشمن را ترس فراگرفته و این است که جرأت جنگ نمی‌کند و نخواهد کرد.

در این هنگام بود که آلکبیادیس که در خرسونیسی می‌زیست بر اسبی سوار گردیده نزد آتنیان آمد و به سرکردگان از جهت جایگاه لشکر ایرادهایی گرفت.

نخست اینکه لشکرگاه را در جایی قرار داده بودند که ریگزار در کنار دریا و از هر سوی باز و بی‌پناه بود و آنگاه بندری برای پیاده شدن از کشتی نداشت. دوم اینکه آذوقه را از سیستوس بایستی بیاوردند.

در حالی که اگر راهی از دریا پیموده تا به بندر آن شهر می‌رسیدند هم به آذوقه نزدیک می‌شدند و هم از دشمن که با دو چشم آنان را می‌پایید دور می‌شدند.

به‌هرحال سرداران به این ایرادهای او گوش ندادند، بلکه تودیوس درشتیها کرده و چنین پاسخ داد که اکنون نه او بلکه دیگران سردار سپاه می‌باشند.

این بود الکبیادیس که گمان خیانت‌کاری نیز به آنان می‌برد از آنجا دور گردید.[۱۴]

اما در روز پنجم چون آتنیان به شیوه هر روز از جلو دشمن برگشتند و سخت مغرور شده دشمن را خوار می‌شمردند.

لوساندیر چند کشتی را برای خبر آوردن فرستاد و به ایشان چنین دستور داد:

اگر دیدید آتنیان پیاده شدند بی‌درنگ بازگردید و به هر تندی که می‌توانید راه پیمایید و چون به نیمه راه می‌رسید دوباره به صف ایستاده سپر برنجی را که نشان جنگ است از سمت جلو کشتیها بلند گردانید.

خود او هم به این سو و آن سو دویده به کشتیها نزدیک شده ناخدایان و کشتی‌بانان را دل می‌داد و چنین می‌سپرد که هیچ کسی از سپاهی یا کارگر کشتی از جای خود بیرون نرود بلکه همگی آماده بایستند که چون نشانه جنگ داده شد یک‌بار دست به کار زنند.

بدین ترتیب بود که چنان نشانه جنگ داده شد و آواز شیپور از کشتی فرماندهی بلند گردید کشتیها به صف ایستادند از آن سوی سپاهیان پیاده به کوشش برخاستند که دماغه کنار دریا را به دست آوردند.

فاصله در میانه دو خشکی در آنجا دو میل کما بیش است که در سایه کوشش و غیرت کارگران کشتی به زودی پیموده گردید.

کونون یکی از فرماندهان آتنیان نخست کسی بود که از خشکی چشمش به کشتیها افتاد و

دید که از دور می‌شتابند و این بود داد زده دستور داد آتنیان به کشتیها برگردند و از سراسیمگی گاهی لابه به لشکریان نموده و گاهی درشتی آشکار می‌ساخت و برخی‌ها را با زور به کشتیها می‌رسانید.

ولی از همه این کوششهای او نتیجه به دست نیامد.

زیرا آتنیان از آنجا که انتظار جنگ را نداشتند چون از دریا برگشتند همگی پراکنده شدند که برخی روانه بازار گردیده پاره‌ای در آن بیابان این سو و آن سو رفتند یا در چادرهای خود خوابیدند.

دسته‌ای هم سرگرم خوراک‌پزی بودند.

اینها همه نتیجه ناآزمودگی سرکردگان بود که چنین پیش‌آمدی را هرگز گمان نمی‌بردند.

و چون دشمن با خروش و فریاد دلخراش جلو می‌آمد کونون با هشت کشتی روی به گریز نهاده از آنجا روانه قبرس گردیده و از آنجا به ایوگوراس[۱۵] رفت و جان به در برد.

پلوپونیسیان بر کشتیهای بازمانده افتاده برخی را که تهی بود برگرفتند و برخی را که کسانش فرا رسیده می‌خواستند سوار شوند در همان حال به ته دریا فروبردند.

سپاهیانی که به یاوری می‌آمدند چون بی‌ابزار جنگ می‌رسیدند در همان‌جا در کشتی و یا در خشکی کشته می‌شدند و آنان که می‌گریختند دشمنان دنبالشان می‌نمودند.

لوساندیر سه هزار تن دستگیر گرفت که سرداران نیز در میان ایشان بودند و همه کشتیهای آتن را به جز از یک کشتی به نام پارالوس و آن هشت کشتی که کونون برده همه را به دست آورد.

سپس با شیپور و موزیک روی به چادرها آورده آنجا را تاراج نمود و کشتیها را از دنبال انداخته بااین‌حال روی به لامپساکوس نهاد.

بدین‌سان او به اندک رنجی یک کار بزرگی را انجام داد و در یک ساعت جنگی را که از جهت نتیجه‌های دنبالی آن بی‌مانند بود به پایان آورد.

جنگی که تاکنون هزار بار صورت خود را تغییر داده و در این مدت چندان سرکردگانی را نابود ساخته بود که در همه جنگهای پیشین یونان تا آن زمان روی هم رفته نابود نشده بود.

چنین پتیاره جنگی سرانجام با دست یک مرد به پایان رسید.

و چون شورایی که درباره سه هزار دستگیر تعیین یافته بود حکم به کشتن همه آنان داد لوساندیر فیلوکلیس را نزد خود خوانده گفت:

در برابر آن پیشنهادی که همشهریان خود درباره یونانیان کرده بودی کنون خود را سزاوار چه کیفری می‌شماری.[۱۶]

فیلوکلیس از پیشامد هرگز خود را نباخته بود چنین پاسخ داد:

تهمتی که هنوز نزد هیچ قاضی به ثبوت نرسیده مرا آلوده آن نساز و اینکه اکنون چیره گردیده‌ای نگاه کن که اگر دستگیر می‌گردیدی چه کیفری را امیدوار بودی همان کیفر را درباره‌ی من روا دار.

سپس خود را شسته و پاکیزه ساخته و رخت زیبا در بر کرد و جلو دیگران افتاده آنان را به سوی کشتارگاه راه نمود.

این داستانی است که ثئوفراستوس[۱۷] در کتاب خود می‌نویسد. سپس لوساندیر به گردش پرداخته در هر کجا یک آتنی می‌دید فرمان می‌داد که به آتن روانه گردد و اعلان می‌کرد که هر کسی از آتنیان که از شهر بیرون باشد اگر به دست افتاد کشته خواهد شد.

مقصودش از این کار آن بود که همگی در شهر گرد بیایند و بدین‌سان کمیابی و گرسنگی زود آغاز کند و مدت محاصره نیز به درازا نیانجامد. نیز در همه جا آیین حکمرانی توده را بر انداخته در هر شهری یک‌تن از لاکیدومنیان را به حکمرانی آن شهر برمی‌گماشت و دستور می‌داد که ده تن را نیز از دسته‌هایی که خود او پیش از آن در شهرها پدید آورده بود برگزیند و به کار حکمرانی دخالت دهند.

این کار را چه در شهرهای هوادار خود و چه در شهرهای دشمن می‌نمود.

بدین‌سان در شهرها می‌گردید و در همه جا مقصودش این بود که خود را برترین کس در یونان بسازد و این است که در بخشیدن حکمرانی نگاهی به نژاد کسی یا توانگری او نداشت بلکه تنها دوستان و هواداران خود را به کار برمی‌گماشت و اختیار همه‌ی کارها را به دست او می‌سپرد و چون در پاره جاها از کشتار و خونریزیهای بیهوده خودداری نمی‌کرد و به دوستان

خود اختیار بخشیده بود که هر کسی را که دشمن می‌شمارند دور برانند، از این جهت نمونه بدی از رفتار و فرمانروایی لاکیدومنیان به مردم نشان می‌داد.

دیرزمانی را بدین‌سان گردش می‌نمود و به این کارها می‌پرداخت.

از آن سوی کسی را پیش از خود به لاکیدومون فرستاده خبر داد که من با دویست کشتی می‌رسم و چون به آتیکا رسید در آنجا زور خود را با زور و سپاه دو پادشاه آگیس و پااوسانیاس یکی کرد که بتواند شهر را به آسانی بگشاید.

ولی چون آتنیان به دفاع برخاستند او بار دیگر روانه آسیا گردید و در آنجا نیز در هر شهری حکمرانها را تغییر می‌داد و اختیار را به دست ده تن برگزیده می‌سپرد.

در این شهرها چه بسا کسانی را بکشت و چه بسا کسانی را از شهر بیرون کرده آنجا را به دور رانده‌شدگانی که برگردانیده بود بداد و چون آتنیان هنوز سیستوس را در دست خود داشتند آن را از دست ایشان بیرون آورد.

پس از گرفتن آنجا همگی بومیان را بیرون رانده شهر را به ناخدایان و کارگران کشتیهای خود سپرد که نشیمن گیرند و این نخستین کار او بود که لاکیدومنیان روا نشمردند و بومیان را دوباره به شهر بازگردانیدند.

لوساندیر این هنگام شنید که آتن از گرسنگی به حال سختی افتاده و این بود بی‌درنگ روانه پیرایوس گردید و چون آتنیان ناگزیر بودند به هر شرطی که او پیشنهاد می‌کند سر فرود بیاورند این بود ناگزیر شهر را به او سپردند.

لوساندیر نامه به ایفوران فرستاد بدین عبارت که:

«آتن گرفته شده» ایشان پاسخ فرستادند:

حکمرانی لاکیدومنیان فرمان می‌دهد بندر پیرایوس و دیوارهای بلند را برانداز، همه شهرها را رها کرده شهر خود را نگه دار. اگر چنین بکنی صلح را انجام داده‌ای، اگر صلح را بخواهی همگی بیرون راندگان را به شهر بازگردان.

درباره‌ی کشتیها هر آنچه دربایست شمرده می‌شود آن را نگه دار.

این یک رشته شرطها را آتنیان بپذیرفتند. ثرامنیس پسر هاگنون[۱۸] میانجی پذیرفتن آنها بود.

گفته‌اند: کلیومنیس[۱۹] که یک خطیب جوانی بود بر او ایراد گرفت که چگونه برخلاف کار ثمیستوکلیس که دیوارها را برپا کرده می‌کوشد یا سخن می‌راند؟ ثرامنیس در پاسخ گفت:

ای جوان من هرگز کاری برخلاف ثمیستوکلیس نمی‌کنم زیرا او این دیوارها را برپا کرده برای آسودگی و شهریان و ما اکنون آنها را برمی‌اندازیم برای آسودگی شهریان. اگر یک شهری را دیوار آسوده و نیکبخت می‌گردانید بایستی اسپارت ناآسوده‌ترین جای باشد. زیرا هیچ دیواری ندارد.

لوساندیر همین‌که کشتیها را به جز از دوازده کشتی به دست آورد و نیز دیوارها را بگرفت و این کار در روز شانزدهم ماه مونوخیون[۲۰] بود (روزی که یونانیان فیروزی سالامین را در آن یافته بودند) از آن سپس به کار تغییر دادن حکمرانی پرداخت.

ولی چون مردم از این کار خرسند نبودند ایستادگی نشان می‌دادند.

لوساندیر کسی به شهر فرستاده اعلام کرد که شهریان پیمان را شکسته‌اند، زیرا روزهایی را که بایستی دیوارها را براندازند گذشته و هنوز آنها برانداخته نشده است. پس او خواهد توانست ترتیب دیگری پیش بگیرد. کسانی آورده‌اند که در شورای همدستان یونانی چنین گفتگویی پیشامد که آتنیان را برده گرفته بفروشند.

نیز در همین شوری بود که ایریانثوس[۲۱] از مردم ثبیس رأی داد که شهر را ویرانه ساخته چراگاه گوسفندان گردانند.

لیکن پس از دیری در بزمی که سرکردگان در آنجا بودند مردی از فوکیس شعرهای ایوروپیدیس[۲۲] را درباره ایلکترا[۲۳] می‌خواند که از جمله می‌گوید:

ای ایلکترا فرزند آگاممنون من به خانه ویرانه تو آمدم

همگی سرکردگان را دل به جنبش آمد و خود ناروا دانستند که شهری را که آن همه شهرت یافته و آن چنان کسان سرفرازی را بیرون داده ویرانه گردانند و براندازند.

و چون آتنیان سر به شرطها فرودآوردند لوساندیر کس فرستاده زنان نی‌زنی را از بیرون شهر بخواند و نیز آنانی را که به لشکرگاه بودند بخواند و دیوارها را فرودآورد.

و نیز به آواز نی کشتی را بسوزانید، همدستان یونانی بساکهای گل بر سر گزارده به همدیگر

مبارکباد می‌گفتند و آن روز را عید آزادی خود می‌شمردند. سپس لوساندیر به تغییر آیین حکمرانی پرداخته سی تن در شهر و ده تن در پیرامون برای این کار برگماشت.

نیز سپاهیانی را در ارک به پاس‌داری گمارده و کالبیوس[۲۴] اسپارتی را به حکمرانی آنجا گماشت. این مرد چون ایوتولوکوس[۲۵] پهلوان پاشنه او را لگد کرده به زمینش انداخته بود چوب بر وی کشید که بزند این آیوتولوکوس کسی است که گزنفون کتاب خود را به نام «بزم» درباره او نوشته است.

لوساندیر چون این خبر را شنید همین اندازه گفت:

کالبیوس نمی‌داند چگونه بر مردم آزاد فرمانروایی کند.

ولی سی تن بی‌دادگر برای خوشنودی کالبیوس آیوتولوکوس را بکشتند.

لوساندیر از آنجا به ثراک سفر کرد و آنچه را که از پولهای خراج در نزد او باقی مانده بود و ارمغانها و تاجهایی که برای او رسیده و خود از گرانبهاترین چیزها بود - زیرا او که این زمان اختیار سراسر یونان را داشت هرکس بهترین ارمغان را برای او می‌فرستاد - همه اینها را گرد آورده به دستیاری گولیپوس[۲۶] که بیش از آن در سیکیلی فرماندهی کرده بود به لاکیدومون فرستاد و چنین گفته‌اند که گولیپوس در راه کیسه‌ها را از ته شکافته و از هر کدام مقدار مهمی سیم برای خود برمی‌داشت و دوباره آنها را می‌دوخت بی‌آنکه بداند که در هر یکی از کیسه‌ها نوشته‌ای هست که میزان نقره‌های آن را می‌رساند. و چون بااین‌حال به اسپارت رسید آنچه را که از این دزدیده بود در زیر خشتهای خانه خود پنهان ساخت و کیسه‌ها را که به قاضیان می‌سپرد مهر هر یکی را که بر سر آنها زده شده بود نشان می‌داد.

ولی قاضیان آن نوشته‌ها را از درون کیسه‌ها درآوردند و سیمهای هر یکی را شمرده کمتر از میزان نوشته یافتند از این جهت سخت در شگفت شدند. و چون چگونگی را درنیافتند نوکر گولیپوس معما را بدین‌سان سرود:

زیر خشتها بومهای زیادی خوابیده

گویا بیشتر آن پولها سکه آتن را داشته و نشان آتنیان که بوم باشد بر روی آنها بوده است.

گولیپوس که پس از آن همه دلیریها و نیکیها به چنین خیانت پستی برخاسته بود ناگزیر گردیده از لاکیدومون بیرون رفت.

بسیاری از خردمندان دوراندیش اسپارت که از آسیب پول آگاه بودند و می‌دانستند چگونه مردم را تباه می‌گرداند از این کار لوساندیر بددل گردیدند و این بود داد می‌زدند که باید آنها را نپذیرفت.

با ایفوران نیز چنین می‌گفتند که باید همه سیم و زر را بیرون فرستاد.

سرانجام در آن باره به شور پرداختند و کسانی در شوری نیز رأی دادند که باید هیچ‌گونه سیم یا زر را به شهر نپذیرفت و همان سکه‌های دیرین خود را که از آهن بود به کار برد.

ولی دوستان لوساندیر مخالف این رأی بودند و نتیجه کشاکش آن شد که آنها را به شکل پول درآورده و در کارهای عمومی به کار ببرند. ولی قانونی گذاردند که اگر کسی برای خویشتن سیم و زر نگاه دارد سزای او کشتن باشد.

لیکن باید گفت با این کار مردم را به اندوختن و نگاهداشتن آن تشویق می‌نمودند. زیرا در جایی که یک چیزی تا آن اندازه ارزش دارد که در کارهای عمومی مصرف می‌شود و مایۀ پیشرفت هر کاری می‌باشد مردم چگونه از نگهداری آن برای خود بازایستند یا چگونه این نکته را درنیابند که یک چیزی اگر بی‌ارزش است در کارهای عمومی ارزش پیدا نمی‌کند؟

اگر قانون و ترس خانه‌ها را از نگهداری آنها بازمی‌داشت آیا دلها را نیز از گرویدن به آنها باز می‌توانست داشت؟

از این مالهای تاراجی لوساندیر تندیس خود را از برنج ساخته و در پرستشگاه دلفی بگذاشت. نیز تندیسهایی از آن خداوندان کشتی بساخت.

نیز در گنجینۀ براسیداس[۲۷] و آکانثیان[۲۸] یک کشتی هست که از زر و عاج ساخته به اندازه دو ذراع و آن را کوروش به نام این فیروزیهای لوساندیر به او ارمغان فرستاده است و چون در این هنگام لوساندیر در سراسر یونان نیرومندترین مرد بود و کسی در گذشته هم به پایه او نمی‌رسید از این جهت غرور بی‌اندازه دامنگیر او گردیده بود و بزرگی نشان می‌داد که از اندازه توانایی خود او نیز بیشتر بود.

او نخستین کسی بود در میان یونانیان که به گفته دوریس[۲۹] در تاریخ خود شهرها محراب به

نام او ساختند و قربانیها در آن می‌گزاردند. چنان‌که به نام خدایان می‌گزاردند. و نخستین کسی بود که سرودهای فیروزی به نام او خوانده می‌شد که کنون هم یک شعر سرود در زبانها بازمانده .

از میان شاعران خویریلوس[۳۰] خود را به این بسته و همیشه با او بود و کارهای او را به رشتۀ نظم می‌کشید.

انتیلوخوس[۳۱] که شعری در ستایش او سروده بود او چون شعر وی را پسندید کلاهی پر از سیم به او بخشید و چون انتیماخوس[۳۲] کلوفوئی و نیکراتوس[۳۳] هراکلیایی شعرهایی در زمینه یک کار او سروده بودند و بر سر آن با یکدیگر کشاکش داشتند خود او تاج گل را به نیکراتوس داد.

انتیماخوس از این کار دل‌آزرده شده شعرهای خود را نابود ولی افلاطون که آن زمان جوان بود و شعرهای انتیماخوس را می‌پسندید به او دلداری داده گفت:

درد نادانان از نادانی است بدانسان که درد کور از نداشتن چشم است.

لوساندیر اندازه برای مهر یا خشم خود نداشت: مهر او با دوستان یا میهمانان خود این بود که ایشان را بر شهرها فرمان‌روا گرداند و اختیار و نیرویی بی‌اندازه به دست آنان بسپارد.

خشم او نیز نابود کردن و ریشه کندن بود به بیرون کردن و دور راندن از شهر هم خرسند نمی‌شد.

چنانکه در زمانهای دیرتری چون می‌ترسید مبادا پیشوایان توده شهر میلیسا[۳۴] بگریزند و جان به در ببرند از این جهت که جلوگیری از گریز بکند و کسانی را که پنهان شده‌اند از نهانگاه بیرون بیاورد سوگند یاد کرد که هرگز آزاری بر ایشان نخواهد رسانید و چون آن بیچارگان این سخن را باور کرده آشکار شدند آنان را دستگیر ساخته به حکمرانان اولیگارشی[۳۵] سپرد که بکشند. با آنکه شماره‌شان از هشتصد تن کمتر نبود. این‌گونه کشتار هواداران دموکراسی که در همۀ شهرها روی می‌داد از همۀ گزندهای او بیشتر و بدتر گردید. زیرا در این کشتارها نه تنها کینه خود را می‌جست و دشمنان خویش را از میان برمی‌داشت بلکه چون اختیار را به دست

دوستان و کسان خود سپرده بود و همگی اینان دارای اختیار آدمکشی بودند از اینجا هرگونه کینه‌جویی می‌شد.

از اینجا سخن ایتیوکلیس[۳۶] لاکیدومونی درباره او شهرت بسیار یافت و آن اینکه «یونان دولوساندیر نخواهد زایید.»

ثئوفراستوس می‌گوید که آرخیستراتوس[۳۷] همین سخن را درباره الکبیادیس گفته. ولی الکبیادیس تنها در زمینه باده‌خواریها و کامگزاریها اندازه نگه نمی‌داشت و در این باره پروای کسی را نمی‌کرد. اما از نیرومندی لوساندیر مردم از این جهت شکایت داشته و او را دشمن می‌گرفتند که هرگز رحم نمی‌شناخت و دلش به کسی نمی‌سوخت. پیش از آن به هیچ دادخواهی از دست لوساندیر گوش داده نمی‌شد. ولی چون فارنابازوس که لوساندیر او را رنجانیده و کشورش را تاراج کرده بود به شکایت برخاست و کسانی را به اسپارت فرستاد تا دادخواهی کنند. ایفوران سخت خشمناک گردیدند و یکی از دوستان او را به نام ثوراکس[۳۸] به عنوان اینکه سیم از خانه او پیدا کرده‌اند بکشتند. سپس هم توماری برای او فرستاده دستور دادند که به اسپارت بازگردد. اما چگونگی نوشتن تومار، آنکه ایفوران چون کسی را به سرداری یا فرماندهی دریایی می‌فرستادند دو تا چوب گردی را که از هر باره ماننده یکدیگر است و روی همدیگر بریده شده می‌گرفتند که یکی را به آن سردار یا فرمانده می‌سپاردند و دیگری را نزد خود نگه می‌داشتند و این چوبها را سکوتال[۳۹] می‌نامیدند. سپس چون زمانی می‌رسید که باید خبر نهانی برای او بفرستند یا دستوری بدهند یک توماری از پوست بسیار باریک و بسیار دراز هم چون تسمه باریک درست کرده و آن را به روی چوب خود پیچیده و چنان می‌کردند که هرگز جایی از آن پیدا نباشد و همه‌ی رویش پوشیده گردد.

چون این کار کرده می‌شد مطلب خود را بر روی آن می‌نوشتند و سپس تومار را گشاده و آن را برای سردار می‌فرستادند. ولی چوب را نگاه می‌داشتند و او چوب را می‌گرفت و هیچ‌چیزی از آن نمی‌توانست خواند. زیرا حرفها و جمله‌ها به همدیگر مربوط نبود ولی چون چوب خود را می‌گرفت و طومار را می‌پیچید بدانسان که آنان پیچیده بودند و این هنگام حرفها و جمله‌ها به همدیگر ارتباط پیدا می‌کرد از این راه به خواندن آن دست می‌یافت و مطلب را درمی‌یافت.

از اینجاست که آنان تومار را «استاف» می‌خواندند که به معنی چوب است.

باری چون تومار به لوساندیر رسید سراسیمه گردید زیرا از دادخواهی و دشمنی فارنابازوس می‌ترسد و این بود که به دیدار او شتافت و امیدوار بود که با دیدن او گفتگو را از میان خواهد برداشت.

این بود چون نزد او رسید خواستار گردید که نامه دیگری به قاضیان نوشته خرسندی از او نماید و چنین بگوید که شکایتی از وی ندارد. باید گفت فارنابازوس را درست نمی‌شناخت و این نمی‌دانست که او زیرک‌تر از خود وی می‌باشد: چه فارنابازوس کاغذی را درست از روی خواهش او نوشته به انجام رسانید. ولی در نهان نیز نامه دیگری که از هر باره مانند آن می‌نمود نوشته و در نزد خود نگهداشت که چون هنگام مهر کردن رسید این یکی را مهر کرده به جای آن یکی به لوساندیر سپرد.

این بود لوساندیر چون به لاکیدومون رسید و بدانسان که رسم بود به نزد قاضیان رفت آن نامه فارنابازوس را به ایشان داد و شک نداشت که شکایتی از او بازنمانده. زیرا لاکیدومنیان فارنابازوس را در نتیجه آن جانفشانیها که در راه ایشان کرده بود و در جنگها همیشه بیش از دیگر سرکردگان پادشاه می‌کوشید بسیار دوست می‌داشتند و این زمان او نیز از لوساندیر خرسندی آشکار ساخته بود.

قاضیان آن نوشته را خوانده دوباره به خود او پس دادند و او آن را خوانده دانست که فریب خورده است و این بود با حالی که خود را نمی‌شناخت از آنجا بیرون آمد.

ولی پس از چند روز دوباره به ایفوران چنین گفت که باید به پرستشگاه آمون رفته به آن خدا قربانیهایی که به هنگام جنگ نذر گفته بگزارد. برخی این را به راستی باور می‌نمایند که هنگامی که او شهر آفوتای[۴۰] را در ثراکی محاصره کرده بود ناگهان در خواب آمون را دید جلو او ایستاده است و او چنین فهمید که خدا برداشتن محاصره را خواستار است و این بود محاصره را برداشته و به مردم شهر دستور داد قربانیها برای خدا بکنند و خود در دل گذاشت که سفری به لیبوا کرده آمون را از خود خرسند گرداند.

ولی بیشتر کسان می‌گویند خدا جز بهانه نبود و حقیقت این است که او از ایفوران می‌ترسید و در آنجا در شهر همیشه بایستی یوغ فرمانبرداری آنان را بر گردن خود داشته بی‌بهره از

آزادی و خودسری باشد این بود خواست به سفری برخیزد و مدتی در آن آسوده و آزاد به گردش و تماشا بپردازد، هم چون اسب که چون او را از چراگاه آزاد به اصطبل آوردند یا به کاری واداشتند تا خرسندی می‌نماید و دوباره آزادی می‌خواهد.

آنچه را که ایفوروس دربارۀ این سفر و علتهای آن سروده آن را نیز در جای خود خواهم آورد.

با آنکه ایفوران به آسانی اجازه بیرون رفتن نمی‌دادند او آهنگ رفتن نمود و چون در راه بود پادشاهان دیدند که اگر شهرها را همچنان در دست دوستان و هواداران او بازگذارند در آن حال چنانست که خود او هنوز به یونانستان فرمان می‌راند این بود که تدبیرهایی برای برانداختن دوستان او از کار و بازگردانیدن فرمانروایی مردم بیندیشیدند.

ولی بر سر این کارها شورش پدید آمد و بیش از همه آتنیان از فولی[۴۱] بر سر سی تن فرمانروایان خود تاختند و بر آنان فیروز درآمدند.

این بود که لوساندیر با شتاب به یونان بازگشته لاکیدومنیان را بر این واداشت که به هواداران اولیگارشی یاوری نمایند و هواداران دموکراسی را سر بکوبند.

اما با آتنیان بیش از همه صد تا لنت نزد سی تن فرستادند که خرج جنگ کنند و خود لوساندیر به نام سردار به یاری آنان شتافت. ولی پادشاهان چون بر او رشک می‌بردند و می‌ترسیدند که دوباره او آتن را بگشاید این بود تصمیم گرفتند یکی از ایشان سمت سرداری داشته باشد و برای این کار پااوسانیاس[۴۲] برگزیده شد و او چون روانه گردید اگرچه در بیرون خود را هوادار بیدادگران می‌نماید و به دشمنی مردم می‌کوشید ولی در نهان برای صلح تلاش داشت تا به جنگ نیاز نباشد و لوساندیر دوباره آنجا را نگشاید و دوباره سررشته‌دار کارهای آتن نگردد.

این کار را او به آسانی انجام داد و با آتنیان صلح کرد و شورش را خوابانید و بدین‌سان راه بهانه را برای هوسهای لوساندیر بسته داشت. اگرچه پس از دیری آتنیان دوباره به شورش برخاستند و او در این باره نکوهشها می‌دید. زیرا مردم چنین باور کردند که هر زمان که الیگارشی برداشته شود دوباره آشوبها پدیدار خواهد بود و از این جهت لوساندیر هر چه

بیشتر گراییدند و درباره او چنین باور نمودند که هرگز پروای گفته‌های این و آن را ندارد و اعتنا به دیگران نمی‌کند و تنها فیروزی اسپارت را خواستار می‌باشد.

لوساندیر زبانش نیز در گفتگو برنده بود و به کسانی که به او پیکار آغاز می‌نمود پاسخهای تند می‌داد. مثلا مردم آرگوس با لاکیدومونیان بر سر خاکهای سرحدی گفتگو داشتند و با آنکه دلیلهای روشن‌تر برای دعوی خود می‌آوردند لوساندیر دست به شمشیر برده چنین گفت:

دلیلهای روشن را کسی درباره دعوی خود آورده که شمشیر داشته باشد.

به مردی از میگارا که در گفتگوی خود با او گستاخی می‌نمود چنین گفت:

دوست من! این زبان باید از شهر آمده باشد.

بویوتیان که رفتار دو رویه داشتند او چون خواست از زمین ایشان بگذرد چنین پرسید:

آیا نیزه‌ها را بلند داشته از سرزمین شما بگذریم یا سرهای آنها را پایین برگردانیم؟

چون مردم کونثیس سرکشی نمودند و او لشکر به اینجا آورده و تا دیوارهای شهر نزدیک رفت دید لاکیدومونیان در هجوم به دیوارها ایستادگی می‌نمایند و در این میان چون یک خرگوشی از دیوار خندق می‌جهد لوساندیر خرگوش را نشان داد و گفت:

دشمنی که از تنبلی خرگوش بر روی دیوارشان خوابیده شما از ایشان می‌ترسید؟

چون پادشاه آگیس بمرد از او یک برادری به نام اگیسیلاوس[۴۳] بازماند و لئونتوخیدیس[۴۴]پسر او گمان کرده می‌شد. لوساندیر هواداری از اگیسیلاوس کرده او را واداشت که طلب پادشاهی کند و چنین می‌گفت که پسر راستین هرگولیس اوست.

لئونتوخیدیس این شک درباره او می‌رفت که پسر الکبیادیس باشد زیرا در هنگامی که او در اسپارت پناهنده لاکیدومنیان بود در نهان آشنایی با تیمایا[۴۵] زن آگیس پادشاه یافته بود.

گفته‌اند: آگیس ماه‌ها را شمرده[۴۶] چنین دریافت که وی پسر او نیست و این بود که او را نمی‌نواخت و پسر خود نمی‌خواند. ولی چون در بیماریش به هیرایا[۴۷] آورده شد این زمان او را

به پسری خود پذیرفت و این یا به جهت خواهش و لابه خود آن پسر یا در نتیجه خواهش دوستان وی بود به‌هرحال در نزد گروه انبوهی اقرار به پسری او کرده و از آنان خواستار گردید که به این اعتراف شهادت در نزد لاکیدومنیان بدهند و این به گفته بمرد.

آن کسان گواهی خود را به سود لئونتوخیدیس بگزاردند و اگیسیلاوس اگرچه از یک‌سوی خود او نیک‌نامی فراوان داشت پشتیبانی لوساندیر در مایه دیگری بر پیشرفت کار او بود لیکن از سوی دیگر دیوپتیس[۴۸] که مردی آزموده در کار وحی خدایان بود وحیی از خدایان مدعی شده چنین می‌گفت که اگیسیلاوس که مردی لنگ می‌باشد خدایان پادشاهی او را نمی‌پسندند. لیکن لوساندیر سخن او را رد کرده می‌گفت:

دیوپتیس در وحی تغییری داده. زیرا هرگز خدایان بددل نخواهند بود که یک لنگی بر لاکیدومونیان پادشاهی کند. ولی اگر کسانی که تبار درستی ندارند بر پسران هرکولیس فرمانروا باشند هرآینه خود فرمانروایی لنگ و بی‌پا خواهد گردید.

با این سخن دلنشین و با نیرویی که داشت سرانجام پادشاهی را از آن اگیسیلاوس گردانیده قصد خود را پیش برد.

پس از آن بی‌درنگ اگیسیلاوس را واداشت که سپاهی برای فرستادن به آسیا بیاراید و به او پندها می‌دادند که اگر لشکر بر آسیا ببرد و بر ایرانیان دست یافته و پادشاهی آنان را برانداخته شهرت و نام بی‌اندازه‌ای درست خواهد کرد.

نیز او نامه‌ها به دوستان خود در آسیا نوشته آنان را واداشت که اگیسیلاوس را برای خود سردار خواهش کنند تا زیردست او با آسیاییان جنگ نمایند و آنان این پیشنهاد را پذیرفته، نماینده به اسپارت فرستادند و اگیسیلاوس را برای خود سردار خواستند.

این خود نیکی دیگری از لوساندیر درباره اگیسیلاوس بود که کمتر از نیکی نخستین ارج نداشت. ولی پادشاهان با خودخواهی و گردن‌فرازی که در نهاد خود دارند و بایستی هم داشته باشند این برنمی‌تابند که کسانی در شهرت و نیکی همپایه ایشان باشند و این است که از نیکیهای این کسان هم چشم پوشیده حسودانه آنان را برمی‌اندازند.

اگیسیلاوس لوساندیر را یکی از سی تن کسانی گرفت که برای شور و رأی برگزیده و قصد آن را داشت که آنان دوستان و همنشینان او باشند.

ولی چون به آسیا رسیدند در آنجا مردم چون اگیسیلاوس را کمتر می‌شناختند از این جهت کمتر آمد و شد پیش او می‌کردند.

ولی لوساندیر در سایه کارهایی که کرده و شهرتی که یافته بود مردم همگی او را می‌شناختند و دوستان به نام مهر و دوستی و دیگران به نام ترس و نگهداری خود پیاپی نزد او آمد و شد می‌نمودند.

درست بدان می‌مانست که در تیاتر کسی که نوبت یک پیک یا نوکری را عهده‌دار است مردم توجه به او بیشتر دارند و او بهترین بازیگر است. ولی آنکه نوبت یک پادشاه را دارد و با تاج و چوگان پدیدار می‌شود کمتر سخن می‌گوید و کمتر مردم توجه به او می‌کنند.

به‌هرحال همه احترام و نوازش و فرمانروایی بهره لوساندیر بود و پادشاه جز نام را نداشت.

اگیسیلاوس می‌خواست این حال را تغییر داده لوساندیر را به جایگاهی که باید داشته باشد برگرداند.

این بود که همه نیکیهای او را درباره خود کنار گزارده با او بدرفتاری می‌نمود. زیرا او را سرکرده‌ای به شمار نیاورده و مجال هیچ کاری به او نمی‌داد و هر کسی را که هوادار یا دوست او می‌پنداشت تا می‌توانست خوار می‌داشت و آنان را این سو و آن‌سو می‌فرستاد بدین‌سان خاموش و آهسته از احترام و نیروی او می‌کاست.

لوساندیر چون دید در هر کاری بدرفتاری با او می‌شود و نیز مهری که او به دوستان خود می‌ورزد مایه آزار آنان می‌شود، زیرا اگیسیلاوس به آنان بدگمان گردیده بی‌مهری می‌آغازد.

از این جهت از پرداختن به دوستان خودداری نموده از ایشان خواستار گردید که نزد او آمد و شد نکنند و به او احترام ننمایند.

بلکه با پادشاه گفتگو کرده کسانی را در کارهای خود میانجی گردانند که بهتر از او انجام کار می‌توانند.

بسیار از ایشان این شنیده از آمد و شد نزد او خودداری نمودند. ولی احترام از او دریغ نگفته و به هنگامی که برای راه رفتن و گردش نمودن بیرون می‌آمد پاسبانی او را می‌کردند.

قضا را این کارها بیشتر مایه رنجش پادشاه گردید و سرانجام چون به هر یکی از دوستان خود حکمرانی یا فرماندهی می‌بخشید لوساندیر را خوان‌سالار[۴۹] خود گردانید و برای نکوهش و ریشخند نام ایونیان را برده می‌گفت:

اکنون هم بروند و مهر نوازش به خوانسالار من نمایند.

در نتیجه این کارها لوساندیر بهتر آن دید خویشتن دیداری از اگیسیلاوس کرده گفتگویی نماید و از روی عادتی که داشتند یک رشته جمله‌های کوتاه و پرمعنایی در میانه گذشت که می‌آوریم.

لوساندیر گفت:

اگیسیلاوس! شما بهتر می‌دانید که چگونه دوستان خود را از پا بیندازید.

اگیسیلاوس پاسخ داد:

آری! آن دوستانی را که بزرگ‌تر از خود من هستند. ولی دوستانی که برای نیرومندی من می‌کوشند حق ایشان است که از ان نیرو بهره یابند.

لوساندیر دوباره پاسخ داد:

اگیسیلاوس در این باره شاید شما بیشتر از آن می‌گویید که من کرده‌ام.

هر چه هست من از شما خواهشمندم برای جلوگیری از نگرانی خود مرا به کاری برگمارید که دلتنگی شما کم باشد و من بهتر بتوانم انجام کاری کنم.

در نتیجه این گفتگوها او را به عنوان فرستادگی به هلسپونت فرستادند و او در آنجا با همه رنجیدگی از اگیسیلاوس از کار خود غفلت ننموده سپثردات[۵۰] ایرانی را که مرد دلاوری بود و سپاهی گرد سر داشت ولی از فارنابازوس رنجیده آماده شورش بود نزد اگیسیلاوس آورد.

پس از آن دیگر به کاری گمارده نشد ولی پس از دیری از آنجا خوار و دل‌آزرده به اسپارت بازگشت.

در این هنگام حکمرانی اسپارت را سخت دشمن می‌داشت و این بود خواست درنگ ننموده تا فرصت در دست هست نقشه‌ای را که گویا از پیش از آن در دل خود داشت به کار ببندد و حکمرانی را تغییر دهد.

شرح چگونگی آنکه خاندان هراکلیدای که با دوریان به هم پیوسته و یک تیره شده به پلوپونیوس درآمدند.

همگی خاندانهای ایشان حق پادشاهی نداشتند بلکه پادشاهان تنها از دو خاندان برگزیده می‌شد که یکی را ایوروپوتیدای[۵۱] و دیگری را آگیادای[۵۲] می‌نامیدند.

دیگران هر چند از خاندانهای برگزیده بودند و چه بسا که هنرها می‌نمودند به پادشاهی نمی‌رسیدند ولی به رتبه‌های دیگر می‌توانستند رسید.

لوساندیر که از آن دو خاندان نبوده و از این سوی در سایه کارهای خود بزرگ شده و دوستان بیشمار یافته بود همیشه این اندوه را داشت که شهری را که او در سایه کارهای خود بدان شکوه و بزرگی رسانیده دیگران که هیچ‌گونه برتری ندارند در آن حکمرانی می‌کنند.

از این جهت تصمیم داشت که شورش کرده و حکمرانی را از دست آن دو خاندان در آورده از آن پس خاندانهای هراکلیدای را در آن شریک گرداند. بلکه برخی گفته‌اند:

می‌خواست پادشاهی از آن همه خاندانهای اسپارت باشد که هر که توانست در سایه شایستگی خود به آن برسد.

به عبارت دیگر پادشاهی پاداشی برای بودن از خاندان هراکلیس نباشد بلکه هر کسی که توانست همچون هراکلیس باشد آن پاداش را دریابد و چنین می‌پنداشت که اگر چنان قاعده‌ای بگزارد هیچ‌یک اسپارتی شایسته‌تر از او نیست و به پادشاهی برگزیده نخواهد شد.

برای این کار نخست می‌خواست همشهریان را با خود همدست گرداند و نهانی خطابه‌ای با کلیون[۵۳] نامی آماده ساخت.

ولی سپس دید برای چنان کار بزرگی که مردم آماده شنیدن خبر آن هم نیستند چاره کارگرتری باید بیندیشد و این بود که دست به دامن جادوگری و وحی زده یک رشته پرسشها با پاسخهای آنها از خدایان بدانسان که دلخواه خود او بود درست نمود که از این راه دلهای مردم را بلرزاند و اختیار آنها را از دستشان بگیرد.

ایفوروس می‌گوید:

پس از آنکه او به فریفتن وحی اپولو می‌کوشید و نتوانست و نیز زن کاهن دودونا[۵۴] را آزمود و فریفتن نتوانست ناگزیر شده به سوی آمون رفت و در آنجا با پاسبانان پرستشگاه گفتگو کرده خواست آنان را با پول بفریبد، ولی آنان از این کار او رنجیده کسی را به اسپارت فرستادند که لوساندیر با این همه هنوز دست از کار برنداشته و به چاره‌های دیگری برخاسته چیزی که هست نتیجه‌ای از این کارها برنداشته و اندکی پس از آن بمرد.[۵۵]

مرگ او پیش از برگشتن اگیسیلاوس از آسیا در نتیجه جنگهای پیش آمده یا به عبارت بهتر خود او پیش آورده بود.[۵۶] زیرا روایت بر دو گونه است و کسانی او را باعث آن جنگها دانسته و کسانی مردم ثبیس را گناهکار شمرده‌اند و برخی نیز هر دو را گناهکار می‌دادند.

بر مردم ثبیس این نسبت را می‌دهند که پولی به دستیاری اندروکلیدیس[۵۷] و آمفی‌تیوس[۵۸] از پادشاه ایران گرفته که جنگهایی در یونان پدید آورده اسپارتیان را خفه گردانند.

این است آنان بر فوکیس هجوم برده آنجا را ویرانه گردانیدند. از آن سوی گفته‌اند: چون مردم بیش از دهیک برای خود رسد می‌خواستند از اینجا لوساندیر به دشمنی آنان برخاست زیرا دیگران که در آن جنگها همدست او بودند چنین شکایتی را نمی‌کردند. نیز آنان پولهایی را که لوساندیر به اسپارت فرستاد عنوان کرده بدگویی از او می‌نمودند. لیکن آنچه بیش از همه مایه دل‌آزردگی لوساندیر از مردم بیش بود اینکه به دستیاری ایشان آتنیان بر پیدا کردن آزادی خود می‌کوشیدند. زیرا سی تن بیدادگر که لوساندیر بر آتنیان برگمارده بود چنین اعلان داده بودند که همه گناهکاران سیاسی آتنی در هر شهری که هست باید بند کرده شود و هر شهری که آنان را پناه دهد از پیمان همدستی یونانیان بیرون خواهد بود.

در پاسخ این اعلان ایشان مردم ثبیس هم اعلانی بیرون دادند که خود نمونه‌ای از خون و غیرت هرکولیس و باخوس بود و آن اینکه همه شهرها و خانه‌های بویوتیا درهای آنها به روی گریختگان آتنی باز است و هرکس که یک گریخته‌ای را گرفتار ببیند و به یاری او نشتابد

یک تالنت جریمه خواهد داد. و نیز کسانی که با ابزار جنگ از بویوتیا برای جنگ و دشمنی با بیدادگران آتن به آتیکا می‌روند کسی نباید خبر آنان را برساند.

این قانون را که گزاردند خود ایشان هم به کار برخاسته به آتنیانی که فولی[۵۹] را گرفته بودند با سپاه و پول همه‌گونه یاری و پشتیبانی نمودند.

این بود علتهایی که لوساندیر را از مردم پیش دل‌آزرده می‌ساخت و چون این هنگام او سخت درشت‌خو گردیده بود و پیروی سختی و تندی او را هر چه بیشتر گردانیده بود ایفوران را ناگزیر ساخت که باید سپاهیانی را به پاسداری در پیش گذاشت و خود او عنوان سرداری را گرفته با دسته‌ای از سپاه روی به آنجا نهاد.

پس از او پااوسانیاس هم با دسته دیگری فرستاده شد.

پااوسانیاس بایستی از راه شایرون[۶۰] چرخ زده به بویوتیا براند و لوساندیر نیز با دسته اندکی از سپاه از راه فوکیس روانه شده به او بپیوندد. لوساندیر شهر اورخومنیای[۶۱] که خودشان به سوی او گردانیده بودند برگرفته و لبادیا[۶۲] را تاراج نمود. نیز نامه‌ها برای پااوسانیاس فرستاده دستور داد که از پلاتاپا حرکت کرده و به هالیارتوس[۶۳] بیاید. زیرا خود او به دمیدن آفتاب در پشت دیوارهای آنجا حاضر خواهد بود ولی پیکی که این نامه‌ها را می‌برد به دست دیده‌بانان ثبیس افتاده و او را به نزد مردم آن شهر آورد و نامه‌ها به دست آنان افتاد. این بود که یاوری از آتنیان خواسته و شهر خود را به پاسبانی آنان سپرده خودشان شبانه روانه هالیارتوس گردیدند و اندکی پیش از آنکه لوساندیر به آنجا برسد اینان برسیدند و دسته‌ای از ایشان به درون شهر دررفتند.

لوساندیر پیش از همه این تصمیم را گرفت که سپاه خود را بر روی پشته‌ای جای داده به انتظار پااوسانیاس بنشیند. ولی چون آفتاب برخاست دیگر ایستادگی نتوانست و به سپاهیان و همدستان خود دلداریها داده و همگی را یک ستون قرار داده از شاهراه حمله به شهر آورد.

آن دسته از مردم ثبیس که در بیرون مانده بودند شهر را در دست راست گزارده از کنار چشمه‌ای که گیوسیا[۶۴] نامیده می‌شد پشت سر دشمن را برگرفتند.

از آن سوی دسته مردم ثبیس که به درون شهر رفته بودند با بومیان شهر دسته‌ها آراستند و منتظر حمله لوساندیر بودند و چون دیدند سپاهیان او به شهر نزدیک می‌شوند به یک‌بار در را باز کرده و خود را به روی آن سپاهیان انداختند و خود لوساندیر را با یک پیشگویی که در پهلوی او بود و با کسان دیگری بکشتند. ولی بازمانده بی‌درنگ برگشته خود را به دسته‌های سپاه رسانیدند.

چیزی که هست مردم ثبیس مجال نداده از دنبال آن دسته‌ها رفتند و آنان همگی روی برگردانیده به سوی پشته‌ها گریختند. هزار تن از آنان کشته گردید.

از ثبیس هم سیصد تن نابود شد که چون دشمن را تا پایه کوهستان سخت دنبال کردند در آنجا کشته شدند.

چون خبر این حادثه به پااوسانیاس رسید که راه خود را از پلاتای پیش گرفته بود بی‌درنگ سپاه را به صف گزارده روانه آنجا گردید و از آن سوی آتنیان نیز به یاری مردم ثبیس بیامدند.

پااوسانیاس می‌خواست پیشنهاد صلح کرده جنازه‌های مردگان را به صلح بازگیرد. ولی بزرگان اسپارت رضایت ندادند و از خشمناکی چنین می‌گفتند:

باید بر سر جنازه لوساندیر با دشمن جنگ کرده با شمشیر آن را به دست آورد. ولی پااوسانیاس چون می‌دید بااین‌حال دست یافتن بر دشمن سخت دشوار است و آنگاه جنازه لوساندیر در نزدیکی‌های دیوار شهر می‌باشد از این جهت جارچی فرستاده و با پیمان جنازه را برگرفت و سپاه را برداشته از آنجا دور گردید و چون از خاک بویوتیا بیرون رفته به آغاز خاک دوستان خود رسیدند آن جنازه را در آنجا به خاک سپردند که هنوز هم گور او در آنجا پیداست. که چون از دلفی به خایرونای می‌روی بر سر راه دیده می‌شود.

کشته شدن لوساندیر بااین‌حال بر اسپارتیان چندان گران آمد که پادشاه را آسوده نگذارده به محاکمه خواستند و او ایستادگی نتوانسته به تیگای[۶۵] گریخت و در آنجا زندگانی خود را با پرستاری خانه مینروا به سر می‌داد و چون بی‌چیزی لوساندیر پیدا گردید بیش از همه مایه اندوه مردم شد. زیرا با همه پولهای گزاف و گنجینه‌هایی که به نام ارمغان نزد او فرستاده شده یا پادشاه ایران به دست او سپرده بود و با همه توانایی و چیرگی که داشت چیزی برای خود اندوخته نکرده بود و این علت دیگر بر بزرگی او نزد مردم گردید.

این است داستان لوساندیر که به دست ما رسیده است.


  1. Lysander
  2. Aristoclitus
  3. Heraclidae
  4. شرحهایی از آغاز زندگانی او داده که ما ترجمه نکردیم.
  5. کورش کوچک که این هنگام حکمران آسیای کوچک بود.
  6. Phocaea
  7. Callicratidas
  8. Arginusae
  9. Aracus
  10. Miletus
  11. Thorax
  12. Elaeuc
  13. Philocies
  14. این داستان را در سرگذشت آلکبیادیس نیز آورده بود.
  15. Evagoras
  16. مقصودش پیشنهاد بریدن انگشت نرینه دستگیران است که فیلوکلیس در آتن کرده بود.
  17. Theophrastus فراموش نباید کرد که اسپارت و آتن در آن زمان در حکمرانی با هم اختلاف و دشمنی داشتند بدین‌سان که آتن هوادار دموکراسی و اسپارت خواهان اریستوکراسی بود و این هنگام که لوساندیر چیره گردیده بود در همه جا بنیاد دموکراسی را برمی‌کند و آیین اریستوکراسی را رواج می‌داد.
  18. Theramenes پسر Hagnon
  19. Cleomenes
  20. Mynuchion
  21. Erianthus
  22. Euripides
  23. Electra
  24. Calibius
  25. Autolycos
  26. Gylippus
  27. Brasidas
  28. Acanthians
  29. Duris
  30. Choerilus
  31. Antilochus
  32. Antimachws
  33. Nicratus
  34. Milesis
  35. شرح آن از پیش داده شده.
  36. Eteocles
  37. Archestratus
  38. Thorax
  39. Scytal
  40. Aphytae
  41. Phyle
  42. Pausanias یکی از دو پادشاه اسپارت
  43. سرگذشت او خواهد آمد
  44. Leontychides
  45. Timaea
  46. این پسر را نسبت به آلکبیادیس می‌دادند چنانکه در پیش گفتیم که نسبت رابطه میانه او با زن اگیس داده می‌شد.
  47. Heraea
  48. Diopithes
  49. مقصود پلوتارخ کسی است که بر سر سفره بایستد و خوراکها را به گرد سفره‌نشینان بخش کند که در زبان انگلیسی Carver می‌نامند ولی چون در فارسی نام خاصی بر آن نیست ما کلمه خوان‌سالار را آوردیم که شاید با آن معنی موافق نباشد.
  50. همان کلمه است که امروز باید «سپهرداد» خواند.
  51. Eurypontidae
  52. Agiadae
  53. Cleon
  54. Dodona
  55. پلوتارخ شرحی در زمینه آن کارهای لوساندیر آورده که چون عنوان تاریخی نداشت ما از ترجمه آن‌ها چشم پوشیده‌ایم.
  56. مقصود یک رشته جنگهایی است که میانه اسپارت دشمن آغاز شده بود و خود یکی از داستانهای مهم تاریخ یونان است.
  57. Androclides
  58. Amphitheus
  59. Phyle جایی بر سر راه آتن که دسته‌ای از آتنیان استوار ساخته با سی تن دادگران به دشمنی برخاسته بودند.
  60. Orchoaeron
  61. Cltbaeron
  62. Lebadea
  63. Haliartus
  64. Gissusa
  65. Tegae