ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/پومپیوس
پومپیوس
چون خبر به مردم رسید که جنگ با دزدان دریایی به پایان رسیده و پومپیوس[۱] بیکار مانده با دیدن این شهر و آن شهر روز میگزارد، یکی به نام مانلیوس[۲] که تریبون[۳] مردم بود چنین قانون پیشنهاد کرد که پومپیوس به جای لوکولوس آمده همه سپاهیان که با او بودند و شهرهایی که او زیردست داشت به این سپرده شود که جنگ را با مثرادات و تیکران دنبال کند و با این حال همه زور دریایی و کشتیها و اختیارها که پومپیوس از پیش داشت همچنان در دست او باشد.
از جمله چون در این زمانها دزدان دریایی در دریایی در دریای سفید فراوان گردیده و ایمنی را از آن دریا و از شهرهای کنار آب برداشته بودند و پیاپی بر کشتیها یا شهرها و آبادیها هجوم برده تاراج میکردند و مردم را دستگیر کرده و در بازارهای شرق میفروختند.
از اینجا رومیان به ستوه درآمده و پومپیوس را با سپاه گران برای کندن ریشه آن دزدان فرستادند و یک رشته اختیارهایی به او سپردند که تا آن هنگام به کمتر کسی سپرده بودند. پومپیوس کاردانی نموده دزدان را ریشهکن نمود و دزهای آنان را که در دامنههای کوهها روبهروی دریا داشتند برانداخت و مردم انبوهی را دستگیر نموده در این شهر و آن شهر نشیمن داد و چون این کار نزد رومیان بسیار پسند افتاد.
از اینجا او را به جای لوکولوس به جنگ مثرادات پادشاه پونتوس و تیکران پادشاه ارمنستان فرستادند که پلوتارخ داستان آن را میسراید.
ولی این قانون خود کمتر از آن نبود که فرمانروایی خودکامی برای سراسر روم برگمارده شود. زیرا شهرها و سرزمینها که با قانون پیشین در اختیار پومپیوس نگذارده شده بود همانا فروگیا[۴] و لوکااونیا[۵] و گالاتیا و کاپادوکیا و کیلیکیا و کولخیس بالا و ارمنستان بود که اینک به دستیاری این قانون آنها نیز به اختیار وی سپرده میشد.
گذشته از لشکرهایی که به دستیاری آنها لوکولوس تیکران و مثرادات را زبون گردانیده بود. هم این قانون لوکولوس را از نیکنامی و سرفرازی فیروزیهای خود بیبهره میساخت و کسی را به جای او میفرستاد که تنها در بهرهمندی از نیکنامی فیروزمندی جانشین او میشد نه در بیم و رنج جنگ. ولی این نکته در نزد دسته آریستوکراتیس[۶] چندان مهم نبود اگرچه ناگزیر بودند که لوکولوس را ستمدیده بشناسند، ولی پروای ستمدیدگی او را چندان نداشتند.
بلکه آنچه بیشتر مایه دلگیری آنان بود اینکه آن همه زور و توانایی در دست یک پومپیوس او را به خودکامی و بیدادگری خواهد برانگیخت و این بود که در نهان یکدیگر را دیده و به همدیگر دل داده قرار بر آن نهادند که با آن قانون همداستان نباشند و مخالفت کنند و به آن آسانی آزادی خود را از دست نهادند.
ولی چون آن روز فرا رسید که بایستی پیشنهاد قانون صورت یابد همگی از ترس مردم دل باختند و خاموشی گزیدند مگر کاتولوس[۷] که دلیرانه میخروشید و از قانون و نتیجه آن نکوهش مینمود و چون دیدکاری در برابر مردم نمیتواند روی به سناتوس برگردانیده داد زد:
پس شما پیروی از نیاکان پیشین خود کرده سر در کوهها بگذارید تا بتوانید آزادی خود را نگاه دارید.
بااینهمه همگی دستهها به آن قانون رأی دادند و پومپیوس در نبودن خودش دارای یک فرمانروایی بزرگی گردید که سولا[۸] تنها به زور سپاه و گشادن شهر روم توانسته بود آن فرمانروایی را داشته باشد.
ولی چون خبر آن را برایش نوشتند در پیش دوستان خود که به مبارکباد به نزدش آمده بودند ناخرسندی مینمود و دست بر زانو زده میگفت: تا کی رنج بر روی رنج؟! مگر من باید خدمت سربازی خود را به پایان نرسانم و از این بزرگی رشکانگیز رها نشوم و به کشور خود بازنگردم که پهلوی زن و خاندان خود آسوده زیست نمایم؟! ای کاش من یک مرد گمنامی بودم! ولی دیگران همه اینها را جز نمایش بیجا نمیدانستند و دوستان نزدیک او پی برده بودند که وی در سایه دشمنی و همچشمی که با لوکولوس دارد بیش از همه خواهان شکوه و بزرگی است و بیش از همه از آن پیشامد شادمان گردیده.
چنانکه سپس کارهای او این معنی را نشان داد و پرده از راز درونش برداشت. زیرا نخستین کار او این بود که به هر کجا خبر فرستاده به سپاهیان فرمان داد که نزد او بشتابند. هم چنین همه پادشاهان و فرمانروایان را که زیردست او شده بودند پیش خود خواند.
کوتاه سخن آنکه او چون به زمین فرمانروایی خود رسید همه چیز و همۀ کار لوکولوس را تغییر داده از کیفر کسانی کاست و کسانی را از پاداشی که منتظر بودند بیبهره گردانید و این کار را برای آن میکرد تا هواداران لوکولوس بدانند زمان فرمانروایی او سپری شده.
لوکولوس را پیرامونیانش بر آن میانگیختند که از پومپیوس دیداری کند و چنین پنداشته میشد که از این دیدار تیرگیها از میان برداشته خواهد شد. این بود که دو تن در گالانیا همدیگر را دیدار نمودند و چون هر دوی ایشان سرداران شهرگشا و بزرگی بودند سرکردگان هر دوی ایشان ریسمانهای آراسته با شاخهای غار پیشاپیش آنان میکشیدند.
لوکولوس از سرزمینی میآمد که پر از درختان سبز و همه جا سایه بود ولی پومپیوس از زمینهایی میگذشت که سرد و خشک بود. از این جهت شاخههای کسان پومپیوس خشکیده و پژمرده گردیده بود. و لکتوران[۹] لوکولوس این دریافته مقداری از شاخههای خود را به آنان دادند و ریسمانهای آنان را با غار نو آراسته گردانیدند.
ولی این کار ایشان به فال بد گرفته شد و کسانی چنین گفتند که پومپیوس سرفرازیهای لوکولوس را از دست او خواهد گرفت.
لوکولوس در رتبه کونسولگری و همچنین در سال بر پومپیوس پیشی و پیشی داشت ولی فیروزیها و شهرگشاییها که به تازگی بهره پومپیوس شده بود او را بزرگتر از لوکولوس میساخت.
نخست با هم به مهر گفتگو کرده هر یکی از فیروزیهای آن دیگری را ستایش مینمود و مبارکباد میگفت. ولی چون نوبت به تصفیه کارها رسید و بایستی با هم قرارهایی بدهند سخت به مخالفت میکوشیدند، چنانکه در هیچ زمینهای سازگار نیامدند بلکه کار به سخنان درشت کشیده پومپیوس لوکولوس را خسیس میخواند و او به پومپیوس نسبت هوسبازی میداد.
پیرامونیان ایشان به سختی توانستند آنان را از هم جدا گردانند.
لوکولوس در گالاتیا مانده سرزمینهایی را که گشاده بود به این و آن میبخشید و به هر که میخواست پیشکش میداد. از آن سوی پومپیوس در آن نزدیکی چادر زده پیاپی پیام میفرستاد که فرمانهای لوکولوس را به کار نبندند و همه سپاهیان او را از گردش میپراکند.
مگر هزار و ششصد تنی که در خور کار نبودند و سر و سامان درستی نداشتند و به نافرمانی دلیر بودند.
پومپیوس میدانست که اینان لوکولوس را دشمن میدارند از این جهت اینان را نزد او بازگذاشت .
گذشته از این کارها پومپیوس زبان به ریشخند و بدگویی گشاده آشکار از ارزش کارهای لوکولوس میکاست. میگفت:
جنگهایی که او کرده با آن شکوه پوچ پادشاهی بوده و جنگ با سپاهیان ورزیده و کینهجو برای من نگاهداشته شده زیرا مثرادات اکنون سازوبرگ از سر گرفته و این زمان تنها امیدش به شمشیر و سپر و اسب است که هرگز فروگزاری و سستی نخواهد نمود و سپاهیان او از آن شکستها عبرت برداشته ورزیده شدهاند.
پومپیوس هم در پاسخ این سخنان وی میگفت:
لوکولوس آمده که با پیکره (صورت) جنگ و با سایه آن بجنگد و این عادت اوست که همچون مرغ لاشخور هنگامی که چهارپایی را دیگران از پا انداختند این بر سر لاشه فرودآمده آن را از هم میدرد.
بدینسان که او فیروزی بر سرتوریوس[۱۰] و لپیدوس[۱۱] بر آن بندگانی که زیر فرمان اسپارتاکوس[۱۲] گرد آمده بودند همه را از آن خود میشمارند.
با آنکه این کار آخرین به دستیاری کراسوس و آن میانی با دست کاتالوس و آن نخستین با دست متلوس[۱۳] بوده. چنین کسی که به هر فرومایگی خرسند است تا بتواند خود را در نیکنامی دست یافتن به چند تن بندگان رهگذری شریک گرداند، چه شگفت که این هنگام بخواهد نیکنامی گشودن پونتوس و ارمنستان را از دست من برباید؟!
پس از این کشاکش لوکولوس راه خود را برگرفت و پومپیوس همه کشتیهای خود را برای پاسبانی دریاها در میانه فنیکتا و بوسفوروس گزارده خویشتن بر سر مثرادات رفت که این زمان یک فالانکس سی هزار پیاده با دو هزار سواره فراهم داشت. ولی بر جنگ او دلیری نکرد.
مثرادات بر روی یک کوه استواری چادر زده بود که حمله بر آنجا سخت بود. ولی چون آب نایاب بود دیری نگذشت که ناگزیر شده آنجا را رها کرد. ولی همینکه او رفت پومپیوس آنجا را گرفت و چون میدید که گیاهها از آنجا رسته و سبز ایستاده و آنگاه فرورفتگیهایی در این سو و آن سو میدید این بود یقین کرد که آنجا بیآب نمیباشد و دستور داد که در هر گوشه آن چاههایی بکنند که در نتیجه این کار در اندک زمانی آب فراوانی از هر گوشه و کنار پدید آمد و او شگفت داشت که چگونه مثرادات که زمانی در آنجا لشکرگاه داشت نتوانسته آب از آنجا در بیاورد.
سپس پومپیوس از دنبال مثرادات لشکرگاه را گرد فروگرفت.
مثرادات پس از آنکه چهل و پنج روز در آن محاصره بود راهی پیدا کرده با دستههای برگزیدهای از سپاهیان از آنجا بگریخت و پیش از این کار سپاهیان ناتوان و بیکاره خود را نابود گردانیده بود. ولی دیری نگذشت که در کنار رود ایوفراتیس (فرات) پومپیوس بار دیگر بر او رسید و در نزدیکی لشکرگاه او چادر زد. ولی چون ترس آن را داشت که از رود گذشته باز بگریزد از این جهت نیم شبی فرمان حمله داد و چنانکه گفتهاند در همان هنگام مثرادات خوابی میدید که سرگذشت آیندهاش بر او هویدا شده بود. چنین میدید که در دریای ایوکسینه[۱۴] راه میپیماید و باد موافق کشتی او را میبرد و چون از دور بوسفوروس نمایان گردید روی به کشتیهای دیگر که همراه بودند گردانیده از اینکه از خطر رسته و به جای ایمنی
رسیدهاند شادمانی خود را نشان داد. ولی به یک ناگاه دید همه آنها ناپدید شد و خویشتن را بر روی تخته پارهای دید که به اختیار موجها سپرده شده.
هنگامی که او در خواب با این پندارهای پریشان دست به گریبان بود دوستانش فرا رسیده او را بیدار کرده نزدیک شدن پومپیوس را به او خبر دادند. چه او چندان نزدیک رسیده بود که جنگ بایستی در لشکرگاه روی دهد و این بود که سرکردگان سپاهیان خویش را در همانجا به صف آوردند.
پومپیوس چون دید که دشمن آماده ایستاده و پافشاری از خود مینماید بیم کرده روا ندید در آن تاریکی به جنگ برخیزد، بلکه میخواست گرد آنان را فروگرفته از گریختن بازدارد و فردا دست به جنگ آورد. ولی سرکردگان روزگار دیدۀ او اندیشه دیگر داشتند و به او دل داده دستور گرفتند که بیدرنگ حمله نمایند.
شب چندان تاریک نبود و ماه با آنکه فرومیرفت چندان روشنایی داشت که سپاهیان یکدیگر را درمییافتند و این خود پیشامد بد دیگری برای سپاهیان مثرادات بود. زیرا رومیان که میآمدند ماه از پشت سر آنان بود و چون این زمان بسیار پایین آمده بود از اینجا سایههای بسیار درازی پدید میآورد و این سایههای رومیان که به چشم دشمن میافتاد آنان را نزد خود میپنداشتند و بدینسان فریب خورده نیزه حواله میکردند بیآنکه گزندی به رومیان برسانند. رومیان این دریافته به یکبار بر آنان تاختند و خروش و غریوی بزرگ پدید آوردند.
دشمنان ترسیده ایستادگی نتوانستند و روی برگردانیده بگریختند. رومیان کشتار بزرگی کرده ده هزار تن کمابیش را نابود ساختند و بر لشکرگاه ایشان دست یافتند. اما خود مثرادات هنوز در آغاز حمله رومیان با هشتصد تن سوار بر گرد سر خود بر تیپ آنان زده و راه برای خود باز کرده جان بدر برد. ولی دیری نکشید که پیرامونیان او پراکنده گردیدند و هر دستهای راه دیگری پیش گرفت و او تنها با سه تن بازماند که یکی از ایشان «برگزیده» هوپسیکراتیا[۱۵]بود و او دختری با دلیری و چابکی مردان خود داشت و از این جهت بود که مثرادات او را هوپسکراتیس[۱۶] میخواند. او رخت ایرانی پوشیده و همچون سواران ایران بر اسب مینشست و در این گریز همیشه همراه مثرادات بود و به پاسبانی او برخاسته و به پرستاری اسب او میکوشید و هرگز از درازی راه فرسودگی نمینمود، تا هنگامی که باینورا که دزی از آن
مثرادات بود با زرّینه ابزار آراسته و گنجینهای در آنجا بود رسیدند. مثرادات رختهای گرانبهای خود را که در آنجا داشت میانه دوستانش که این هنگام به او پیوسته بودند بخش نمود و به هر یکی از آنان زهر کشندهای سپرد که به دستیاری آن خود را از افتادن به دست دشمن نگه دارند و از آنجا آهنگ ارمنستان کرد که نزد تیکران برود. ولی تیکران به او راه نداد و چنین اعلانی میانه مردم پراکنده ساخت که هر که مثرادات را دستگیر گرداند صد تالنت پاداش خواهد دریافت. از این جهت مثرادات از بخش بالای ایوفراتیس از آب گذشته به سرزمین کولخیس گریخت.
در این میان پومپیوس هجومی به ارمنستان کرد و این به خواهش تیکران کوچک بود که این زمان بر پدر خود شوریده و دشمنی با او مینمود و با پومپیوس در نزدیکی رود آراکس (ارس) به هم رسیده دیدار کردند. این رود از نزدیکی سرچشمه ایوفراتیس برمیخیزد. ولی پیچشی پیدا کرده و به سوی شرق برمیگردد و به دریای کاسپی (دریای خزر) میریزد.
تیکران کوچک با پومپیوس دست به هم داده در ارمنستان پیش رفتند و شهرهایی را که بر سر راه بود برگشاده زیردست خود میگردانیدند. اما از آن سوی تیکران چون به تازگی از دست لوکولوس ضربت خورده و نیز میدانست که پومپیوس مردی نرم و مهربان است رومیان را در کوشک پادشاهی خود پذیرفته و خویشتن همه خویشاوندان و دوستانش را همراه کرده به نزد پومپیوس شتافت که از او زینهار بخواهد. تا نزدیکیهای خندق همچنان سواره میآمد، ولی در آنجا لکتوران پومپیوس به او رسیده دستور دادند که پایین آمده پیاده راه پیماید. زیرا هرگز مردی سواره در درون لشکرگاه روم نبایستی دیده شود.
تیکران بیدرنگ فرمان برده بلکه به آن بسنده نکرده شمشیر خود را هم رها کرده به آنان سپرد و پس از همه چون از دور به برابر پومپیوس رسید، دستار[۱۷] شاهانه خود را از سر برداشته خواست آن را بر روی پای پومپیوس بگذارد. بدتر از همه آنکه زبونی را بیرون از اندازه گردانیده میخواست همچون یک زیردست عادی به زانو بیفتد، اگر نبود اینکه پومپیوس جلوگیری کرد و دست او را گرفته در نزدیکی خود بنشاند: خود او را در یک سمت و پسرش را در سمت دیگر.
سپس پومپیوس سخن آغاز کرده گفت: باعث زیانهای گذشته لوکولوس بوده که سوریا و فنیگیا و کیلیکیا و گالانیا و سوفینی را از دست شما درآورده. ولی سرزمینهایی که تاکنون در دست خود نگه داشتهای از این پس هم در دست خودت بماند، ولی در برابر زیانهایی که به رومیان رسیده به جریمه آن باید شش هزار تالنت بپردازی و پسر تو حکمران سوفینی باشد.
خود تیکران از این شرطها خرسندی مینمود و چون رومیان به نام پادشاهی بر او درود گفتند سخت شادمانی نموده به هریک سپاهی یک نیم مینا نقره و به هر سرصده (یوزباشی) ده مینا و به هر تریبون یک تالنت وعده پیشکش داد. اما پسر او ناخرسندی مینمود و چون او را برای شام خوردن بخواندند پاسخ داد:
من به چنان نوازشی نیازمند نیستم در بیرون هم میتوانم یک رومی پیدا کرده با او شام بخورم.
و در نتیجه این کار بود که او را سخت بند کرده برای محاکمه نگاه داشتند.
چندی از این پیشامد نگذشت که پادشاه پارتیا (اشکانی) کسی نزد پومپیوس فرستاده در خواست نمود که تیکران کوچک را که داماد او بود به دست او بسپارند و نیز سرحد میانه ایران و روم رود ایوفراتیس (فرات) باشد. پومپیوس پاسخ داد آنکه تیکران است به پدر طبیعی خود بیشتر میرسد تا به پدر خویشاوندی. اما درباره سرحد من خواهم کوشید که از راستی و دادگری بر کنار نباشم.
سپس پومپیوس ارمنستان را به نگهداری افرانیوس[۱۸] سپرده خویشتن به دنبال کردن مثرادات رفت و برای این مقصود ناگزیر شد از میان کشورهای گوناگون بگذرد که بزرگترین، آنها یکی ایبریا و دیگری آلبانیا (اران) بود. خاک ایبریا تا کنار کوهستان موسخیان[۱۹] و خاک پونتوس میکشد. اما آلبانیا[۲۰] شرقیتر از آن است و تا کنار دریای کاسپی (خزر) کشیده میشود.
مردم آلبانیا به درخواست پومپیوس اجازه دادند که وی از خاک ایشان بگذرد. ولی چون زمستان فرا رسید و هنوز رومیان در آن خاک بودند و به گزاردن جشن کیوان[۲۱] میپرداختند.
ناگهان آلبانیان گروهی که کمتر از چهل هزار تن نبود گرد آمده و از رود کوروش[۲۲] بگذشتند.
این رود از کوهستان ایبریا برخاسته و با رود اراکس درگذر خود از ارمنستان به هم پیوسته در دوازده دهانه به دریا کاسپی میریزند.
برخی دیگر گفتهاند که آراکس بر روی کوروش نمیریزد. بلکه دو رود جدا از هم و نزدیک به یکدیگر روانه میشوند. ولی هر دو به یک دریا میریزند پومپیوس میتوانست جلو آنان را گرفته نگذارد از آب بگذرند، ولی این جلوگیری را نکرد و آنان آسوده از آب بگذشتند و پومپیوس بر سر آنان تاخته سخت بشکست و گروه انبوهی را در همانجا نابود ساخت.
پادشاه ایشان فرستادگان فرستاده زینهار خواست و فروتنی نمود. پومپیوس گناه او را بخشیده و با او پیمانی بسته سپاه خود را برداشته روانه ایبریا گردید.
مردم اینجا در شماره کمتر از البانیان نبودند و در جنگجویی و دلیری بر آنان فزونی داشتند و بر پیشرفت کار مثرادات و بیرون راندن پومپیوس علاقه بسیار مینمودند.
این مردم هیچگاه زیردستی مادان یا پارسان را نپذیرفته همچنین زیر یوغ ماکیدونیان نرفته بودند. زیرا الکساندر چون به هورکانیا[۲۳] رسید شتاب بسیار داشت.
ولی پومپیوس جنگ بزرگی کرده آنان را بشکست. چنانکه هزار تن در همانجا کشته گردید و بیش از ده هزار تن دستگیر افتادند. سپس پومپیوس روانه کولخیس گردید و در این سرزمین بود که سر ویلیوس[۲۴] از راه رود فاسیس[۲۵] فرا رسیده و پومپیوس را دیدار کرد و کشتیهایی را که به دستیاری آنها پونتوس را نگهبانی مینمود همراه آورد.
دنبال کردن مثرادات که خود را میانه مردمان بوسفوروس و شهرهای کنار دریای مااوتیا[۲۶]انداخته بود بسی سختیها داشت و در این میان خبرهایی نیز رسید که مردم البانیا بار دیگر بشوریدند.
پومپیوس سخت برآشفت و به آهنگ سرکوب آنان پس گردیده با دشواری و بیم فراوان
دوباره از رود کوروش برگذشت. چه وحشیان[۲۷] کنارههای رود را تا مسافت درازی با میخهای چوبین استوار گردانیده بودند و گذشتن از آب بیمناک بود.
چون راه توانفرسا و بیآبی را در جلو خود داشتند از این جهت پومپیوس دستور داد که ده هزار خیک را پرآب سازند و همراه بردارند و بدینسان به آهنگ دشمن روانه گردید و چون به آنان رسید در کنار رود آباس[۲۸] صف آراسته و آماده جنگ ایستاده بودند. شماره آنان شصت هزار سواره و دوازده هزار پیاده بود.
ولی انبوه ایشان سازوبرگ درستی نداشتند و بسیاری تنها پوستهای جانوران درنده را در تن کرده و ابزاری دیگر نداشتند. سردار ایشان کوسیس[۲۹] برادر پادشاه بود که همینکه جنگ درگرفت پومپیوس را به هماوردی برگزیده و بر سر او تاخت و زوبین خود را به رخنههای سینهبند او فروبرد.
پومپیوس هم به نوبت خود نیزه بر تن او فروبرده او را بکشت. گفتهاند در این جنگ آمازونان[۳۰] نیز به یاری وحشیان آمده همراه آنان جنگ میکردند و از راه رود ثرمیدون[۳۱] از کوهستان خود پائین آمده بودند. زیرا پس از جنگ هنگامی که رومیان به تاراج پرداخته لشکرگاه را یغما مینمودند چندین سپر و بالاپوش از آن آمازونان پیدا کردند. ولی در میان مردگان هرگز زنی ندیدند.
اینان در یک گوشه از کوهستان قفقاز نشیمن دارند و تا کنار دریای هورکانی میرسند.
ولی با البانیان پیوسته نیستند زیرا گیلان[۳۲] و تیگیان[۳۳] در میانه میباشند.
اینان با آن مردمان سالانه دو ماه تنها در نزدیکیهای رود ثرمیدون با هم میگزارند و سپس آنان به جایگاه خود میروند و بازمانده سال را در تنهایی به سر میدهند.
پس از این کارزار پومپیوس هوس آن را داشت که با دستههای خود به سوی هورکانیا و دریای کاسپی پیش رود. ولی پس از سه روز راهپیمایی از دست مارهای زهردار ناگزیر گردیده بازگشت و در ارمنستان کوچک نشیمن گرفت. در اینجا فرستادگی از پادشاهان ماد و ایلومای[۳۴] نزد او رسیدند و او پاسخهای مهرآمیز به ایشان گفت: نیز چون پادشاه پارتیا (اشکانی) بر گوردوینی[۳۵] تاخته و گزندها بر زیردستان تیکران رسانیده بود پومپیوس افرانیوس را با سپاهی بر سر او فرستاد و او پادشاه اشکانی را شکست داده تا خاک آربیلا (اربل) از دنبال او رفت.
از «برگزیدگان» مثرادات که به پیش پومپیوس آوردند هیچیک را برای خود نگاه نداشته هر یکی را نزد خویشاوندان خود فرستاد و بیشتر آنان دختران یا زنان پادشاهان یا سرکردگان بودند. لیکن استراتونی که که نزد مثرادات گرامیتر از دیگران بود و مثرادات نگهداری بهترین و پرمالترین دزهای خود را به او سپرده بود گویا او دختر پیرمرد موسیقیدانی بوده پدر او زندگانی چندان خوشی نداشت، به شبی چنین رخ داد که او آوازی در یکی از میهمانیها نزد مثرادات خواند و مثرادات چنان شیفته وی گردید که از همانجا او را برداشته با خود برد و پیرمرد را بیآنکه نوازشی نماید یا وعدهای بدهد بازپس فرستاد. ولی پیرمرد چون بامداد از رختخواب برخاست چشمش بر میزهای خانه افتاد که ظرفهای سیمین و زرین بر روی آنها چیده شده دستهدسته نوکران و خواجهسرایان و غلام بچگان را دید که در خانه میباشند و همینکه او برخاست جامهای گرانبها برای او آوردند.
نیز اسبی را با زین و برگ پربها در جلو خانه خود دید و احترامی که به وی نموده میشد احترامی بود که جز به نزدیکان شاه نمیکردند. بیچاره پیرمرد میپنداشت. که او را دست انداخته و چنین خواستهاند که بازی خندهآمیزی تهیه نمایند و این بود که خواست خود را از دست نوکران رها گرداند.
ولی نوکران او را گرفته و بیاگاهانیدند که پادشاه خانه و دارایی مرد توانگری را که به تازگی مرده بوده به او بخشیده است و آنکه میبیند هنوز اندکی از بسیار میباشد و به هر
سختی بود او را قانع گردانیدند که جامه ارغوانی بر تن کرد و بر اسب نشسته در شهر به گردش پرداخت و چون به مردم میرسید داد میزد:
اینها هر یکی از آن منست.
و چون کسانی از این کار او میخندیدند میگفت:
چرا میخندید؟! مگر این کار من شگفت است؟! شگفت آن است که با این حالی که دارم و از شادی خود را باختهام به هر که میرسم او را سنگ باران نمیکنم.
این بود داستان پدر و آغاز کار استراتونیکی و او دزی را که در دست داشت به پومپیوس سپرده پیشکشیهای گرانبهای فراوان به او فرستاد. ولی پومپیوس تنها چیزهایی را که برای آرایش پرستشگاههای خدایان شایسته بود یا میتوانست بر شکوه فیروزمندیهای او بیفزاید پذیرفته، بازمانده را به خود استراتونیکی بازداد که برای خویشتن نگاه دارد.
نیز همین رفتار را کرد با پیشکشهایی که پادشاه ایبشریا (گرجستان) فرستاده بود. چه او تختخواب و میز و تخت شاهی که از زر بود فرستاد و خواهش کرده پومپیوس آنها را برای خویشتن بپذیرد و پومپیوس همه آنها را به گنجور جمهوری سپرد تا به نام دارایی مردم روم نگهدارد.
در دژ دیگری که کائنوم[۳۶] خوانده میشد پومپیوس یک رشته نوشتههای نهانی از آن مثرادات به دست آورده و خرسندانه آنها را بخواند و بدینسان بسیاری از رازهای پادشاه از پرده بیرون افتاد.
زیرا از آنجا یادداشتهایی به دست آمد درباره اینکه او گذشته از کسان بسیار دیگری پسر خود اریاراثیس[۳۷] را با زهر کشته همچنین آلکایوس ساردی را نابود ساخته و این کار را برای آن کرده که در یک گروبندی اسبدوانی نخستین برد بهره آنان شده و این بیبهره گردیده.
نیز نگارشهایی که در زمینه گزارش خوابهای خود پادشاه یا خوابهای زنان او در میانهروی داده بود به دست افتاد. هم در آنجا نامههایی بیشرمانه که مثرادات به برگزیده خود مونیمه[۳۸]نوشته یا از او دریافته بود پیدا گردید. ثئوفانیس[۳۹] میگوید: نامهای هم از آن روتیلیوس[۴۰] به
دست آمد که به مثرادات نوشته و بسیار کوشیده بود که او را به کشتار رومیان آسیا برانگیزد.
ولی بسیار چنین دریافتهاند که این سخن جز تهمت نمیباشد که ثئوفانیس از پیش خود ساخته و این یا از آن جهت است که او را همپایه روتیلیوس نیافته و او را دشمن میداشته و یا از این جهت که میخواسته پومپیوس را از خود خرسند گرداند.
زیرا روتیلیوس در تاریخ خود نام پدر پومپیوس را برده و او را بدترین مرد زنده به شمار آورده.
از آنجا پومپیوس به شهر آمپیوس آمد و در اینجا در سایه هوسناکی به کارهایی برخاست و به نتیجهای رسید که باید نام آن را جهانگیری خواند. زیرا خود او بارها از لوکولوس نام برده و چنین بدگویی کرده بود که هنوز دشمن را از میان برنداشته فرمانها بیرون میدهد و بخششهایی به این و آن میکند. جهانگیران این کار را زمانی میکنند که دشمن را از میان برداشته از رهگذر او به یکبار آسوده شده باشند.
با چنین بدگوییهایی اکنون خود او زنده بودن مثرادات را و اینکه وی در خاک بوسفوروس با سپاه آراستهتر و نیرومندتری آماده ایستاده است فراموش ساخته تو گویی همۀ کارها به انجام رسیده که کورهها را به سامان میآورد و پاداش به این و آن میبخشید.
در این هنگام انبوهی از سرکردگان و فرمانروایان بر سر او گرد آمده نیز پادشاهانی از وحشیان (آسیاییان) که شماره آنان کمتر از دوازده تن نبود پیش او بودند.
از این جهت بود که او چون میخواست نامه برای پادشاه اشکانی بنویسد به پاس احترام این پادشاهان به رسم دیگران در عنوان نامه او را «شاهانشاه» نخواند.
هوس دیگرش این بود که میخواست به سوریا دست یافته از درون عربستان پیشرفت نموده تا کنار دریای سرخ برسد و بدینسان خاک خود را از هر سوی به اقیانوس بزرگ برساند که گرداگرد زمینهای آباد را فراگرفته. زیرا او در آفریقا نخستین رومی بود که دامنه شهرگیریهای خود را به اقیانوس رسانید. همچنین در اسپانیا دریای آتلانتیک[۴۱] را سرحد خاک خویش ساخت.
سپس در این لشکرکشی آخری خود از دنبال آلبانیان بسیار کم مانده بود که تا کنار دریای هورکانیا برسد. پس با این آرزو لشکر خود را به حرکت آورد و بدان سو بود که لشکرهای او
گرداگرد دریای سرخ را بگیرند. از آن سوی درباره مثرادات میدید که دنبال کردن او با سپاه کار بیمناکی میباشد چه او در گریختن زیانکارتر است تا در جنگ روبهرو. این بود که میخواست دشمن سختتر دیگری را بر او برگمارد و آن گرسنگی میباشد. به این قصد بود که کشتیهایی را برای دیدهبانی برگماشت که بازرگانی را که به سوی بوسفوروس میروند بپایند و به هرکس که آذوقه بدانجا نقل نماید مرگ او را کیفر قرار داد.
پس از این کارها سپاه را برداشته روانه گردید و قضا را در راه به مردگانی برخورد که همچنان روی خاک مانده بودند و اینان از آن سپاهیانی بودند که در جنگ بدبختانۀ ترییاریوس با مثرادات کشته شده بودند و اینکه لوکولوس آنان را به خاک نسپرده بود، جهت دیگری بر بیزاری سپاهیان از او گردید.
سپاهیان پومپیوس در زیردست افرانیوس به تازیانی که در پیرامون کوه امانوس[۴۲] بودند پرداختند و خود او به سوریا در آمده چون دید که پادشاه قانونی یا طبیعی در سراسر آنجا نیست از این جهت آنجا را ولایتی از روم گردانید. نیز به یوداییا[۴۳] دست یافته آریستوبولوس پادشاه آنجا را دستگیر ساخت.
پاره شهرها را از نو بنیاد گذاشت و به پارهای از آنها آزادی بخشیده به حکمرانان خودکامه که داشتند کیفر داد. بیشتر وقت خود را در راه داوری و دادگستری به سر میبرد و گفتگوهایی را که میانه پادشاهان و کشورها برمیخاست فیصله میداد و در هر کجا که خود نمیتوانست حاضر باشد کمیسیونی از کسان خود را میفرستاد.
از جمله چون در میان ارمنیان و پارتیان کشاکش بر سر یک رشته زمینهایی برخاست و هر دوسوی داوری را به او سپردند سه تن را برگزیده اختیار را به اینان سپرد که گفتگوها را از دوسوی شنیده در میانه داوری کنید.
زیرا چنانکه آوازه زور و نیروی او به همه جا رسیده بود شهرت دادگری و پاکدلیش کمتر از آن نبود و خود این نیکی و پاکدلی او بود که پرده بر روی بدکرداری دوستان و پیرامونیان او میکشید. زیرا اگرچه این جربزه را نداشت که جلوگیری از بدکرداری دیگران کرده کیفر به آنان بدهد ولی رفتار خود او جبران آن بدکرداریها را میکرد.
در میان دوستان او یکی دیمتریوس[۴۴] نامی بود که بیش از دیگران بر وی چیرگی داشت و او از بندگی آزاد شده و خود جوان بسیار هوشیاری بود ولی در کارها گستاخی و بیپروایی بیاندازه مینمود و داستان آینده درباره او روی داد:
کاتو[۴۵] فیلسوف که آن زمان جوانی بیش نبود ولی شهرتی به سزا داشت و خود مردی بلندهمت بود سفری به انطاکیه مینمود که آن شهر را تماشا کند و این به هنگامی بود که پومپیوس در آنجا نبود. خود او چنانکه عادت داشت پیاده راه میپیمود و همراهانش سوار اسب بودند و چون در نزدیکی دروازه شهر انبوهی را دیدند که همگی رخت سفید پوشیدهاند و نوجوانان در یکسوی راه ایستاده و پسر بچگان در سوی دیگر آن ایستادهاند کاتو برآشفت. زیرا پنداشت که مگر آن پذیرایی رسمی است که از او میکنند و این کاری بود که وی هرگز دوست نمیداشت.
بههرحال به همراهان خود دستور داد که پایین آمده همراه او راه بروند و چون بااینحال به آن گروه نزدیک شدند سردسته آن گروه با بساک گل در یک دست و ریسمان[۴۶] در دست دیگر جلو آمده پرسید:
آیا دیمتریوس را دیدید؟! او کی میرسد؟
از این پرسش همراهان کاتو به یکبار خندیدند و خود کاتو تنها این جمله را گفت:
آخ! بیچاره شهر!
و بیآنکه پاسخی دیگر بدهد از آنجا درگذشت.
بههرحال خود پومپیوس بر گستاخیها و بیپرواییهای دیمتریوس تاب آورده و با این رفتار از نفرت مردم نسبت به او میکاست. گفتهاند هر زمان که پومپیوس دوستان خود را برای میهمانی میخواند تا همگی آنان نمیآمدند همچنان به حال انتظار مینشست، در حالی که دیمتریوس بیآنکه پروای نیامدن دیگران را بکند پیش از وقت خود را به روی تخت میگسترد و به آسودگی میپرداخت. هنوز پیش از آنکه به ایتالیا بازگردد کوشکی با شکوه برای نشیمن خود در بیرون روم خریده و خیابانهای قشنگی برانداخته و جاها برای ورزش و
گردش ساخته و آنجا را به نام خود دیمتریوس نامیده بود ولی پومپیوس که آقای او بود تا فیروزمندی سومی خود به همان نشیمنگاه عادی و ساده دیرین بسنده مینمود.
راست است که سپس چون آن تیاتر مشهور را برای مردم روم بنیاد مینهاد در پهلوی آن نشیمنی نیز برای خویشتن ساخت که بهتر از خانه دیرین بود. با این همه چندان نیک نبود که مایه رشک مردم باشد.
زیرا چنانکه گفتهاند: کسی که پس از پومپیوس خداوندگار آن خانه گردید سخت در شگفت شده و میپرسید:
پس اطاق شامخوری پومپیوس بزرگ کجاست؟! این است آنچه برای ما نقل کردهاند.
تازیانی که در نزدیکی پترا[۴۷] میزیستند پادشاه آنان که تاکنون زور و نیروی رومیان را به شمار نمیگرفت اکنون او نیز به ترس افتاده سخت بیمناک گردید و نامهها به پومپیوس فرستاده فرمانبرداری و فروتنی از خود نمود. بااینحال پومپیوس چون میخواست او را در فروتنی و فرمانبرداری استوار نگاه دارد سفری با لشکر به سوی پترا کرد و این لشکرکشی او بود که روی هم رفته در نزد گروه بسیار نیک ننمود. زیرا آن را یک گونه گریز از وظیفه مهم خود که دنبال کردن مثرادات دشمن دیرین روم باشد میدانستند. به ویژه که مثرادات این زمان دوباره بسیج سازوبرگ میکرد و آماده جنگ میشد و گفتگو بر زبانها بود که از میان اسکوثیا[۴۸] و پایونیا[۴۹] به ایتالیا خواهد تاخت، ولی پومپیوس در پیش خود چنین میاندیشید که سپاه مثرادات را در جنگ در هم شکستن آسانتر است تا او را دنبال کردن و دستگیر نمودن.
از این جهت تصمیم داشت که با دنبال کردن او خود را فرسوده نگرداند، بلکه منتظر نشسته و در این میان روزهای انتظار را صرف سرکوب دشمنان دیگر کند و بدینسان بهره از فرصت بردارد.
ولی فیروزبختی نقشه دیگری پیش آورد. زیرا هنگامی که او به نزدیکیهای پترا رسیده و در جایی چادر برافراشته و نشیمن برگزیده بود و خود او بر اسبی سوار و در بیرون لشکرگاه ورزش مینمود ناگهان چند پیکی سواره از پونتوس با خبرهای شادمانی فرا رسیدند و این از
شاخههای غار که بر سرنیزههای خود داشتند پیدا بود و این رسمی بود که رومیان داشتند.
سپاهیان همینکه آنان را دیدند از هر سوی به گرد پومپیوس شتافتند ولی پومپیوس پروای آنان را نکرده میخواست ورزش خود را به انجام برساند، لیکن از خروش و غوغای سپاهیان ناگزیر گردیده از اسب پایین آمد و نامهها را از دست پیکان برگرفت و جلو آنان افتاده به سوی لشکرگاه روانه گردید.
در اینجا تریبونی نبود و آنچه در جنگها رسم است که کلوخهای زمین را بریده و بر روی هم چیده تریبون درست میکنند. در اینجا آن نیز نبود و سپاهیان از شتابزدگی و ناشکیبایی روی هم چیدند و پومپیوس بر روی آن ایستاده به سپاهیان مژده مرگ مثرادات را داد که در نتیجه شوریدن پسر خود فارناکیس[۵۰] با دست خود زندگانیش را به پایان آورده و فارناکیس هر چه در آنجا هست به نام خود و به نام روم به دست گرفته چنان که در نامههای خود این را نوشته بود.
از شنیدن این خبر همه سپاهیان بدانسان که انتظار میرفت شادی بیاندازه نمودند و برای خدایان قربانیها نموده و به جشن پرداختند. چنانکه گویی با مرگ یکتن مثرادات چندین هزار دشمن از جلو روم برخاسته.
پومپیوس چون بدینسان جنگ را بسیار زودتر از آنکه امیدوار بود به پایان رسانید از عربستان به آهنگ بیرون رفتن حرکت نمود و با شتاب از خاکهایی که بایستی بگذرد گذشته سرانجام به شهر آمیسوس رسید در اینجا ارمغانهای فراوانی که فارناکیس فرستاده بود به او رسید. نیز او چندین لاشهمرده از خاندان پادشاهی و لاشه خود مثرادات را فرستاده بود، ولی او را از چهرهاش شناختن دشوار بود زیرا طبیبان که لاشه را مومیایی کرده بودند مغز او را نخشکانیده بودند. با این همه کسانی که مایل به شناختن او بودند از نشانههای زخم بشناختند.
خود پومپیوس تاب دیدن آن را نداشت و برای آنکه خویشتن را از حسد خدایان آسوده گرداند آن را به شهر سینوپی فرستاد. رختهای گرانبهای او از بزرگی و پربهایی زرهش کمتر شگفتآور نبود. شمشیربند او که به چهارصد تالنت میارزید جوبلیوس[۵۱] دزدیده و به
آریاراثیس فروخته بود. تاج او را که خود شاهکار صنعت بود گایوس[۵۲] برادر همشیر مثرادات به خواهش فااوستوس[۵۳] پسر سولا به وی بخشیده.
پومپیوس از این کارها آگاهی نداشت ولی سپس چون فارناکیس بیامد و او از چگونگی آگاهی یافت به همه آن خیانتکاران کیفر داد.
پس از این کارها که پومپیوس همه سامانها را داده و آن سرزمین را ایمن گردانیده بود با شکوه و سرفرازی بیهمالی حرکت کرده روی به سوی میهن خود روانه گردید و چون به شهر میتولینی[۵۴] رسید به شهریان آزادی بخشید و این در سایه میانجیگری ثئوفانیس بود و در مناظره که شاعران فصل به فصل داشتند و این هنگام تنها زمینه آن گزارش پیکارها و شهرگشاییهای پومپیوس بود نیز همه را به حضور رسانید.
خود، تیاتر را نیز بسیار پسندیده دستور داد نمونهاش را تهیه نمایند که از روی آن تیاتری در روم ولی بزرگتر و بهتر بنیاد گذارد و چون به رودس[۵۵] رسید درسهایی را که همه فیلسوفان آنجا میدادند شنیده و به هر یکی از ایشان یک تالنت بخشید. پوسیدونیوس[۵۶] مناظرهای را که در جلو او هرماگوراس[۵۷] دانشمند علم بدیع در زمینه آفرینش گیتی داشت نیز نشر کرده است.
در آتن نیز نوازشها به فیلسوفان کرده پنجاه تالنت پول داد که شهر را آبادتر و قشنگتر گردانند. با این پیشآمدها و کارها پومپیوس امید آن داشت با بزرگترین شکوه و با بلندترین نامی که برای یک آدمی صورتپذیر است به ایتالی بازگردد و خاندان خود را خواهان دیدار خود یابد بدانسان که او خواهان دیدار ایشان میباشد، ولی آن نیروی بالاتر از طبیعت که همیشه کار و عادت آن، تیره گردانیدن صفای خوشبختیهاست و هر فیروزبختی یا بزرگی که برای کسی روی مینماید آن غم و اندوه در او میآمیزد این زمان در خاندان پومپیوس نیز دستاندرکار داشت و غم و تیرهبختی برای وی تهیه میساخت. بدینسان که موکیا[۵۸] در نبودن او رختخواب وی را آلوده گردانیده پومپیوس آن هنگام که دور بود و کار بسیار داشت خبرهایی که میرسید پروا نمیکرد. ولی چون این زمان به ایتالی نزدیکتر میشد، این
نزدیکی اندیشه او را بیشتر متوجه آن کار میساخت و از همانجا طلاقنامه برای آن زن فرستاد. ولی هیچگاه پس از آن جهت این کار را در نگارشی یا در گفتگویی بازننمود و ما علت آن را تنها در نگارشهای سیسرو[۵۹] مییابیم.
خبرهای گوناگونی درباره پومپیوس پراکنده شده و این خبرها پیش از خود او به روم رسیده و در آنجا شورش و جنبش برپا ساخته بود.
خبرها در این زمینه بود که وی میخواهد با همان سپاه بیکران تا روم پیش رفته و آن شهر را به دست گرفته خود را یگانه فرمانروای روم گرداند.
کراسوس فرزندان و کسان خود را برداشته از شهر بیرون رفت و این یا از آن جهت بود که به راستی میترسید و یا از آن جهت که میخواست بدینسان شوریدگی مردم و خشم آنان را بیشتر گرداند و این احتمال بیشتر میرفت.
ولی پومپیوس همینکه به ایتالیا درآمد همه سپاهیان را برای سان عام پیش خود خواند و بر آنان سخنانی گفته و رسم بدرود به جا آورد که هر یکی به شهر و جای خود برود، ولی متوجه باشد که به هنگام برپاکردن جشن فیروزی نزد او بشتابد. و این پراکندن سپاهیان چون خبر آن میانه مردم پراکنده گردید نتیجه بس شگفتی داد. بدینسان که مردم در شهرها چون شنیدند پومپیوس بزرگ تنها با یک دسته کوچکی از دوستان نزدیک خود تهیدست و بیابزار از خاکهای آنان میگذرد چنانکه تو گویی از گردش و تماشا بازمیگردد نه از جنگی که در آن فیروزی یافته است هرکس که این را دانست آهنگ او کرد و همگی درود بر او میگفتند و از او پاسبانی میکردند و به جلوش افتاده راه مینمودند.
سرانجام چنان شد که گروهی که بر سر وی گرد آمد بیشتر از آن سپاهیان بودند که از سر خود پراکند که اگر میخواست هرگونه تبدیل در کار کشور بدهد و بنیاد نوینی بگذارد به دستیاری این گروه میتوانست بیآنکه نیازی به سپاهیان خود پیدا نماید.
باری چون قانون روا نمیشمارد که یک فرماندهی پیش از انجام جشن فیروزی او به شهر درآید پومپیوس کس به سناتوس فرستاده خواهش کرد که به نام نوازش به او بگزیدن کونسولان را به تأخیر بیندازند تا او بتواند با پیسو[۶۰] که یکی از نامزدها (کاندیدها) است
روبهرو شود. ولی در برابر این خواهش اوکاتو ایستادگی کرد و آن را نپذیرفت. این شگفت که پومپیوس از این کار او خرسند گردیده دلیری و آزادگی را که به تنهایی در راه نگهداری قانون و داد از خود نموده بود بسیار پسندید و سخت آرزومند گردید که او را به سوی خود بکشد و دوستی او را به هر بهایی باشد خریداری کند و به این قصد چون کاتو دو دختر خواهر داشت پومپیوس یکی از آن دختران را برای خویش و دیگری را برای پسرش خواستگار گردید ولی کاتو این کار را نپسندیده چنین پنداشت که پومپیوس میخواهد از این راه رخنه در بنیاد سرفرازی و نیکنامی او پدید آورد و آن خود رشوهای است که به او داده میشود و با آنکه زن و خواهر او سخت ناخرسند بودند که از خویشاوندی با پومپیوس بزرگ چشم بپوشند وی پروای ایشان نکرده آن درخواست را رد کرد.
در این میان پومپیوس میکوشید که آفرانیوس را به کونسولگری برساند و در این راه پولهایی به این دسته و آن دسته میبخشید تا رأی به این کار بدهند از این جهت مردم در باغهای او آمد و شد مینمودند و چون پرده از روی کار برداشته شده همگی آن را دانستند ناخرسندی سختی نمودار شد و چنین میگفتند که پومپیوس جایگاهی را که برای خود او در پاداش یک رشته خدمتگزاریها داده شد برای یک مرد نابرازندهای خواستار است و میخواهد آن را با پول خریداری کند.
این بود که کاتو به زن و خواهر خود خطاب کرده چنین گفت:
هرگاه ما با پومپیوس پیوند خویشاوندی مینمودیم کنون در این بیآبروگری او ما نیز آلوده میگردیدیم.
از اینجا آن دو زن به خطای خود اذعان نموده دانستند که رأی کاتو بهتر از رأی آنان بوده.
جشن فیروزی که برای پومپیوس گرفته شد چندان بزرگ و پرشکوه بود که با آنکه دو روز را به آن صرف کردند باز وقت بسیار تنگ آمد. سازوبرگی که برای این کار آماده نموده بودند و به مصرف نرسیده بود برای جشن بزرگ دیگری بس بود.
پیشاپیش همه لوحههایی را میکشیدند که بر آنها نامهای کشورهای گشودهشده از پونتوس و ارمنستان و کاپادوکیا و بافلاگوگیا و ماد[۶۱] و کولخیس و ایبریا و آلبانیا و سوریا و کیلیکیا و مبسوپوتامیا و همچنین فنیکیا و فلسطین و یوداییا و عربستان و همچنین همه نیروهای دزدان دریایی چه در آب و چه در خشکی نوشته شده بود.
در این سرزمینهای گوناگون دژها و استواریها که به دست آمده کمتر از هزار شمرده نمیشد، نیز شهرها چندان کم از نهصد شهر نبود. روی هم رفته هشتصد کشتی از دزدان دریایی به دست آمده بود. سی و نه آبادی با دست او برپاگردیده بود. گذشته از اینها در آن لوحهها حساب همه مالیاتهای امپراطوری قید گردیده و نشان داده شده بود که پیش از شهرگشاییهای پومپیوس همه مالیاتها به اندازه پنجاه ملیون بوده ولی پس از آن شهرگشاییها میزان آن تا هشتاد و پنج ملیون بالا رفته. نیز نشان داده شده بود که پومپیوس به اندازه بیست هزار تالنت از پول نقد و ظروفهای زرینه و سیمینه و آرایش ابزار بر آن گنج جمهوری آورده. گذشته از آنکه تا این هنگام به سپاهیان بخش یافته بود که تنها سهم خود او دستکم هزار و پانصد درهم میشد.
اسیران جنگی که در این جشن همراه آورده میشد گذشته از سردستگان دزدان دریایی یکی پسر تیکران پادشاه ارمنستان با زن و دختر خود. دیگری زوسیمی[۶۲] زن خود تیکران، سومی آریستوبولوس پادشاه یوداییا. چهارمی خواهر پادشاه مثرادات با پنج پسر خود گذشته از اینان زنانی از اسکوثیا بودند. نیز گروهانی از آلبانیان و ایبریان با پادشاه کوماگینی همراه آورده میشد.
همچنین ابزارهای جنگی فراوان که از آن هریک جنگی که خود با یکی از سرکردگان زیردست او کرده و فیروز درآمده بودند جداگانه آورده میشد. ولی آنچه بیش از همه مایه سرفرازی او شمرده میشد و خود سرفرازی بود که هیچ رومی دیگری بهره از آن نداشت این بود که سومین فیروزی او بر سومین قطعه گیتی روی داده. زیرا دیگران هم از رومیان بودند که سه بار فیروزی یافته بودند. ولی فیروزیهای این نخستینش بر افریکا و دومینش بر اروپا و سومینش بر آسیا و در این جشن چنین نمودار بود که وی همه گیتی را گرفتار کرده با خود میآورد.
اما سال او، کسانی که میکوشیدند از هر باره او را مانند الکساندر بزرگ گیرند روا نمیشماردند، جز اینکه دارای سی و چهار سالش بشناسند. ولی راستی را سال او نزدیک به چهل بود.
بههرحال اگر او این زمان زندگانی را به پایان میرسانید. برایش بهتر میشد و همچون الکساندر همه عمر با فیروزبختی گزارده بود. زیرا عمری که پس از این زمان کرد نتیجه آن یا فیروزیهایی بود که مایۀ دشمنی مردم گردید و یا بدبختیهایی بود که نتوانست به چاره بکوشد.
چه او نیرویی را که در سایه برازندگی خود در شهر روم پیدا کرده بود این نیرو را تنها در راه هواداری از بدکرداریهای دیگران به کار میبرد و این بدکرداران هر چه پیشرفت کرده رونق مییافتند از شکوه و رونق کار خود او میکاست و سرانجام که برانداخته شد یکی از نیروهایی که در این راه به کار رفت نیروی خود او بود درست مانندۀ یک دز استواری در میان یک شهری که چون به دست دشمنان افتاد از آنان همان پشتیبانی را دارد که از خود خداوندان دز داشت.
به همین سال، قیصر پس از آنکه به پشتیبانی نیروی پومپیوس چندان بزرگ گردید که بتواند دستگاه خود را نگاهداری کند این هنگام وسیله برانداختن و ویران کردن آن نیرو گردید که او را به این جایگاه رسانیده بود. شرح داستان این است که لوکولوس چون از آسیا برگشت و پومپیوس در آنجا با وی بدرفتاری و بیاحترامی نموده بود سناتوس از او پذیرایی نیکی کرد و چون پومپیوس هم به خانه بازگشت آن نیکی و پذیرایی سناتوس درباره لوکولوس دیگر بیشتر گردید و این از بهر آن بود که از سرکشی پومپیوس جلوگیری بکنند و لوکولوس را برمیانگیختند که رشته حکمرانی را در دست بگیرد.
ولی لوکولوس این زمان از کار دلسرد گردیده و لذت تنآسایی و خانهنشینی را دریافته و به کار دیگری مایل نبود. بااینحال برای یکچند زمانی هم که بود خود را به نبرد با پومپیوس آماده ساخت و حملههای سختی بر او کرده کارها و رتبههای خود را که پومپیوس از او گرفته بود دوباره به دست آورد و در سایه پشتیبانی کاتو در سناتوس برتری بر او یافت.
پومپیوس چون از امیدهای خود نومیدی یافت. در این یک کشاکش بیارج ناگزیر گردید که به تریبونان مردم پناهنده شود و خویشتن را به دسته جوانان ببندد.
یکی از آن جوانان کلادیوس[۶۳] نامی بود که بدترین و بیعارترین مرد زندهای بود و او پومپیوس را برداشته این سو و آن سو میگردانید و به مردم چنین نشان میداد که وی را هم چون ابزاری در دست خود دارد و بدینسان او را در جایگاه بازار در میان دستههای مردم از
این سوی به آن سو میکشید تا خطبهها بخواند و قانونها پیشنهاد کند و بدینسان مردم را هوادار خود گرداند و بر بزرگی خود بر چشم آنان بیفزاید.
در انجام این کارها پاداشی که کلادیوس برای خود از پومپیوس میخواست این بود که سیسرون را که دوست او بود و او آن همه کارهای نیکی را کرده بود رها کند (او نیز سیسرون را رها کرد) با این همه سیسرون چون در حال بیمناکی بود و از او یاری جست او وی را نزد خود نپذیرفت و آنان که به میانجیگری میآمدند در به روی ایشان میبست و این بود که سیسرون کار خود را سخت یافته و از نتیجه محاکمه ترسیده پنهانی از روم بگریخت.
در این هنگام قیصر از لشکرکشی بازگشته و سیاستی را پیش گرفت که برای اکنون بسیار سودمند بود و برای آینده نیروی او را بیاندازه میگردانید، ولی کاری بود که هم بر پومپیوس و هم بر جمهوری زیانهای بسیار داشت. و این زمان نامزد کونسولی نخستین خود بود و چون میانه پومپیوس و کراسوس را به هم خورده مییافت از اینجا میاندیشید که اگر با هر کدام نزدیک شود مایه دشمنی آن دیگری خواهد بود.
این بود میکوشید آنها را آشتی دهد و این کار اگرچه بهخودیخود نیک مینمود ولی او جز به قصد نیرنگ و بداندیشی به آن برنمیخاست. زیرا نیک میدانست که دستههای مخالف در جمهوری هم چون پاروی کشتی همه کشتینشینان میباشد که جدایی آنان از راه راست نگه داشته از برگشتن بازمیدارد و اگر همگی آنان دست به هم داده به یکسو بیفتند ناگزیر کشتی کج شده راه برمیگردد و همه چیز او به دریا میریزد.
این بود که چون سپس کسانی بههمخوردگی کارهای جمهوری را از دشمنی پومپیوس و قیصر با همدیگر میدانستند کاتو خردمندانه به ایشان میگفت که شما در این باره اشتباه میکنید که همه گناه را به گردن دو تیرگی اینان میاندازید. زیرا نه این دو تیرگی امروزی ایشان بلکه آن همدستی و یگانگی گذشته ایشان بود که نخستین ضربت را بر بنیاد جمهوری رسانید.
قیصر چون بدینسان به کونسولی برگزیده شد ناگهان خواست که به نوازش طبقه پست و بیچیز بپردازد و قانونهایی نوشته و از تصویب گذرانید درباره این که بنههایی (کلونیها) بنیاد نهاده شود و زمینها بخش گردد، بدینسان سمت خود را از ارج و بها انداخته و کونسولگری را یک گونه تریبون مردم گردانیده و چون بیبولوس[۶۴] که کونسول دیگری بود با این قانون
مخالفت نمود و کاتو هم میبایست از او پشتیبانی نماید و در برابر آن قانون ایستادگی کند.
قیصر پومپیوس را بر میدانگاه عمومی که برای برگزیدن نمایندگان بود آورده و در پیش دستههای مردم به او روی گردانیده پرسید:
آیا عقیده شما درباره این قانونها که کسانی ایستادگی در برابر آن مینمایند چیست؟
پومپیوس قانونها را به نیکی ستوده، قیصر دوباره پرسید:
پس چون کسانی با زور در برابر این قانونها ایستادگی کنند آیا شما آماده هستید که در برابر آنان پشتیبانی از مردم نمایید؟
پومپیوس پاسخ داد:
آری من آماده خواهم بود و اگر کسانی با شمشیر ایستادگی نمودند من در برابر آنان با شمشیر و کلاخود آماده خواهم بود.
از پومپیوس هرگز چنین سخن یا کار زورآمیز و بیقاعدهای تاکنون سر نزده بود.
این بود دوستان وی برای عذرتراشی میکوشیدند و میگفتند او نیندیشیده این جمله را بر زبان رانده. ولی کارهای او که پس از این روی داد آشکاره نشان میداد که خود را ابزار دست قیصر ساخته است. از جمله اینکه ناگهان و برخلاف همۀ انتظارها یولیا[۶۵] دختر قیصر را به زنی خود گرفت.
با آنکه نامزد کااوپیو[۶۶] بود و بایستی چند روزه با او عروسی کند و برای آنکه کااوپیو خشمناک نگردد دختر خود را که پیش از آن زن فااوستوس پسر سولا بود به زنی به وی داد.
خود قیصر نیز کالیفورنیا[۶۷] دختر پیسو را به زنی گرفت.
در نتیجه آن پیشامد پومپیوس شهر را پر از سپاهی ساخته هر کاری را میخواست با زور پیش میبرد.
از جمله آنکه چون بیبولوس کونسول همراه لوکولوس و کاتو به فوروم میرفت ناگهان بر سر او ریخته ریسمانهای او را پاره کردند و یک ظرف پلیدی را بر سر خود بیبولوس ریخت.
همچنین دو تن از تریبونان مردم که همراه بیبولوس راه میرفتند به سختی زخمی گردیدند و چون بدینسان فوروم را از دشمنان خود پیراستند قانونها را که درباره بخش زمینها آماده ساخته بودند به تصویب رسانیده به کار پرداختند.
نه تنها این کار بلکه چون از آن قانون بهره به انبوه مردم میرسید از این جهت همگی به ایشان گراییدند و به هر کاری ایشان را آزاد گزاردند. این بود که همه کارها و رتبههای پومپیوس که لوکولوس در برابر آنها ایستادگی نموده بود این زمان همه آنها را دریافت. برای قیصر هم گال را چه در درون کوهستان آلپ و چه در بیرون آن با ایلوریکوم[۶۸] پنجساله دادند.
نیز لشکری دارای چهار لگیون درست به او سپردند. سپس برای سال آینده پیسو پدر زن قیصر و گابینیوس[۶۹] یکی از چاپلوسان پست نهاد را از دوستان پومپیوس به کونسولی برگزید.
در مدت این تبدیلها بیبولوس در گوشهای روز میگزاشت و با آنکه کونسول شمرده میشد هشت ماه سپری گردید که او هرگز خود را به مردم نشان نداد. ولی از آن سوی فریاد نامههای پر از تهمت و شکایت درباره هر دوی ایشان به بیرون فرستاد. اما کاتو این زمان پیغمبری گردیده همچون کسی که دست به گنجینه غیب داشته باشد در سناتوس کاری جز این نداشت که هر آنچه بر سر جمهوری و بر سر خود پومپیوس خواهد آمد پیشینگویی نماید. اما لوکولوس پیری را بهانه کرده به عنوان اینکه سال وی بیشتر از آن است که پرداختن به کارهای کشوری شایستهاش باشد به تنآسایی و خوشگذاری میپرداخت و این بود که پومپیوس فرصت به دست آورده درباره او چنین گفت:
برای یک مرد پیر کامگزاری ناشایستهتر از پرداختن به کارهای کشوری است.
ولی خود این سخن دامن خود او را نیز میگرفت.
زیرا چندی پس از این نگذشت که خودش نیز دل به زن جوان خویش داده و با او به کامگزاری میپرداخت که همه روز و شب را با او در باغها و بیرون شهر به خوشی گزارده هرگز پروای آن نداشت که در فوردم چه کارهایی کرده میشود و کار به آنجا رسید که کلادیوس که این زمان تریبون مردم شده بود زبان به نکوهش او باز کرد و گستاخترین و رسواترین زشتی را درباره او روا میداشت.
زیرا او چون سیسرو را از شهر بیرون راند و کاتو را نیز به دستاویز یک کار جنگی تا قبرس دور ساخت قیصر نیز این هنگام به گال مسافرت کرده بود و از آن سوی کلادیوس میدید که مردم او را به چشم پیشوایی میبینند که همه چیز را با رضایت آنان انجام میدهد از این جهت میکوشید که پاره از تصمیمهایی را که به نام پومپیوس گرفته شده لغو سازد.
تیکران را که اسیر آورده شده بود از زندان بیرون آورده همراه خود این سو و آن سوی میگردانید و بر دوستان پومپیوس گزند بیشتری میرسانید و بدینسان میخواست پیروزی خود را بیشتر گرداند.
روزی به هنگامی که پومپیوس به شنیدن دعوایی پرداخته بود کلادیوس با یک دسته از مردم بیسروپا و بدکردار فرا رسیده خود او بر بلندی ایستاد و روی به مردم کرده یک رشته پرسشهایی آغاز کرد:
کیست سردار بدکردار؟ کیست آن کسی که در راه کس دیگری کوشش میکند؟ کیست آن کسی که سر خود را با یک انگشت میخارد؟...
او این پرسشها را میکرد و به دامن خود تکان میداد و آن مردم صدا به صدا انداخته موافق حرکتهای او به هر پرسشی پاسخ میگفتند:
پومپیوس!
این برای پومپیوس پردهدری کوچکی نبود. به ویژه که او تا این زمان نام خود را به بدی نشنیده و با یک چنین پیشآمدی روبهرو نشده بود و دلتنگی او بیاندازه گردید هنگامی که شنید که سناتوس از این پیشامد خرسند است و آن را کیفر خیانت او بر کسیسرو میداند. ولی کار در اینجا هم نایستاده تا زخم زدن و حمله کردن کشید.
زیرا یکی از بندگان کلادیوس در فوروم دیده شد که با شمشیری در دست از میان مردم خود را به زمین میکشید و آهنگ پومپیوس کرده و پومپیوس همین را عنوان ساخت و چون از پردهدری و بدزبانی کلادیوس سخت بیمناک بود تا او سمت تریبونی داشت بیرون نیامد و در خانه خود نشسته با دوستانش در این باره شورها داشتند که از چه راهی خشم سناتوس و بزرگان را فرونشاند.
پیشنهادهایی که میکردند یکی این بود که گوللبو پیشنهاد کرد یولیا را طلاق دهد و از دوستی قیصر دست برداشته به سوی سناتوس بگراید. ولی پومپیوس به این پیشنهاد پروا نکرد.
دیگری راهنمایی نمود سیسرو را از دور راندگی بازگرداند چه او همیشه دوست نزدیک کلادیوس بوده و نزد سناتوس ارجمندی دارد. این را به آسانی پذیرفت.
این بود برادر سیسرو را همراه یک دسته انبوهی از هواداران به فوروم آورد که در آنجا بازگشت برادر خود را خواستار شود و چون این کار کرده شد پیکار سختی برخواست که چند تنی زخمی شده و چند تنی کشته گردیدند و سرانجام فیروزی بهره او گردیده کلادیوس زبون گردید.
سیسرو همینکه به شهر بازگشت کوششها به کار میبرد که میانه پومپیوس با سناتوس آشتی دهد و در نتیجه نطقهایی که به هواداری از پومپیوس کرد به قانون گندم آوردن به روم پیشرفت داد و خود در سایه این قانون دوباره پومپیوس را فرمانروای سراسر خاک و آب روم گردانید. زیرا به دستور این قانون همه بندرها و بازارها و انبارها و به عبارت کوتاهتر همه اختیار برزگران و بازرگانان به دست او سپرده میشد.
این بود کلادیوس دوباره فرصت به دست آورده چنین تهمت میزد:
نه اینکه قانون را از جهت نایابی گندم میگزارند، بلکه گندم را نایاب گردانیدهاند تا چنین قانونی را بگزارند و بیش از این نمیخواهند که زور خود را بیشتر سازند و پومپیوس را دوباره فرمانروای روم گردانند. دیگران هم بنا به قانون به چشم آن نگاه میکردند که یک نیرنگ سیاسی از سمت اسپنثر[۷۰] کونسول است تا بدینسان پومپیوس دارای نیروی بزرگتری گردد و خود او برای یاری کردن به بطلمیوس پادشاه به مصر فرستاده شود.
بههرحال این یقین است که کانیدیوس تریبون قانونی آماده کرد درباره اینکه پومپیوس به عنوان یک فرستاده بیآنکه سپاهی همراه او باشد و تنها دو تن لکتور پاسبانی او بکنند به مصر گسیل شود تا در میان پادشاه بطلمیوس و زیردستان او از مردم الکساندر میانجیگری بنماید.
اگرچه شاید این پیشنهاد را خود پومپیوس میپذیرفت، ولی سناتوس به بهانه آنکه نمیخواهد جان او را به خطر بیاندازد آن را نپذیرفت. بههرحال در این میانه کاغذهایی در پیرامون فوروم و در نزدیکیهای سناتوس دیده شد که بر روی آنها مینوشتند:
این برای بطلمیوس مایه سرفرازی بزرگی است که پومپیوس به جای اسپنثر سردار او باشد.
تیماگینس[۷۱] این را نیز مینویسد که بطلمیوس مصر را گزارده بیرون رفت و این نه از راه ناچاری بود بلکه تئوفانیس او را به این کار واداشت تا بهانه به دست پومپیوس نیفتد و دوباره فرمانروایی نیابد و دوباره توانگری نیندوزد. ولی بدیهای تئوفانیس تا این اندازه نبایستی بود که ما این داستان را باور نماییم چنانکه سرشت و خوی خود پومپیوس هم مجالی برای باور کردن آن باز نمیگزارد.
باری پومپیوس چون اختیار کار گندم را به دست گرفت کسان و بستگان خود را به هر سو فرستاد و خود او از دریا به سیسیلی و ساردینیا[۷۲] و افریکا رفته در همه جا انبارهای پر از گندم پیدا کرد و چون میخواست به سوی روم حرکت نماید ناگهان طوفان بزرگی در دریا پدید آمد چنانکه ناخدایان همگی به ترس افتادند. ولی خود پومپیوس جلو افتاده به ناخدایان دستور داد که لنگر بردارند و این زمان بود که به آواز بلند داد میزد ما از سفر ناگزیریم ولی از زنده ماندن ناگزیر نیستیم و باید برویم.
با این دلیری و بیباکی او بخت نیز یاری کرد و به آسودگی به روم رسید و بازارها را پر از گندم و دریا را پر از کشتی ساخت و از اینجا نه تنها در روم در همه شهرهای دیگر خوردنی روی به فراوانی نهاد.
در این هنگام قیصر در سایه جنگهای خود در گول[۷۳] بسیار بزرگ شده بود و او اگرچه در آشکار از روم دور و گرفتار کارهای مردم بیلگ[۷۴] سوییوی[۷۵] و بریتون[۷۶] مینمود در نهان به دستیاری تدبیرهای روپوشیده در میان مردم روم برای خود کار میکرد و در سراسر کارها و پیشآمدهای مهم سیاسی در زیر پرده با پومپیوس نبرد و کشاکش مینمود.
سپاهی را که گرد سر داشت تو گویی تن و اندام او بودند و جنگی که با وحشیان میکرد تو گویی نه به قصد دست یافتن بر آنان بلکه به قصد ورزش تن و اندام خود میکرد تا بدینسان او را برای کارهای مهم دیگری آماده گرداند. در همان حال زر و سیم و دیگر گنجینههای گرانبها که از دشمن میگرفت به روم فرستاده به دستیاری آنها مردمان را میفریفت. به همگی از ایدیلان[۷۷] و پرائیتوران[۷۸] و کونسولان و دیگران ارمغانها میفرستاد. هم برای زنان ایشان هدیهها روانه ساخت و به خرجهای ایشان کمک مینمود. بدینسان همه را با پول میخرید.
تا آن اندازه که چون از کوهستان الپ بدینسوی گذشته در شهر لوکا[۷۹] زمستانگاه گرفت در
همانجا دستههای انبوهی از مردم آهنگ نزد او کردند و هر کسی میکوشید که پیشتر از همه خود را نزد وی برساند. از جمله دویست تن عضو سناتوس در آنجا بودند که از جمله ایشان پومپیوس و کراسوس بود. در یک زمان در جلو در او چندان ریسمانها دیده میشد که شماره آنها کمتر از یکصد و بیست نبود و اینها از آن کونسولان و برائتوران بود که در آنجا گرد آمده بودند. همه اینانی را که به دیدن او آمده بودند کیسه پر از پول و دل پر از امید بازگردانید ولی با کراسوس و پومپیوس به یک رشته گفتگوهایی آغاز کرد درباره اینکه با هم دست یکی کنند و خودشان را برای کونسولی سال آینده نامزد گردانند تا قیصر نیز به نوبت خود دستههایی را از سپاهیان برای رأی دادن بفرستد.
سپس چون به کنسولی برگزیده شدند هر یکی بیدرنگ در این راه بکوشند که ولایتهایی برای فرمانروایی خود در دست گیرند و اختیار لگیونهایی را داشته باشند. و قیصر همان اختیار و سمتی را که دارد همچنان تا پنج سال دیگر داشته باشد. و چون خبر این قرارداد ایشان پراکنده گردید در روم همه سرشناسان تکانی خوردند و در یک انجمنی بنام مارکیلینوس[۸۰] آشکار در پیش مردم از هر دوی ایشان پرسید که آیا میخواهند برای کونسولی برگزیده شوند یا نه؟
و چون مردم پافشاری داشتند که پاسخ این پرسش داده شود نخست پومپیوس زبان به سخن باز کرده چنین گفت:
شاید خواهم خواست و شاید نخواهم خواست.
کراسوس که نرمتر از او بود چنین پاسخ داد:
من اندیشیده آنچه را که به سود جمهوری بیابم خواهم کرد.
ولی مارکیلینوس در حمله به پومپیوس پافشاری داشت و این بود پومپیوس برآشفته گفت:
من او را از لالی بیرون آورده ناطقی گردانیدم و از گرسنگی رها کرده به سیری رسانیدم و این است که این هنگام خودداری نمیتواند.
بیشتر نامزدان از کوشش درباره برگزیده شدن به کونسولگری دست کشیدند. کاتو تنها یکتن لوکیوس[۸۱] دومیتیوس را بر آن واداشت که سستی ننماید. چه میگفت:
این کوشش اکنون نه در راه کونسولگری بلکه در راه آزادی است که خودکامان به کندن ریشه آن میکوشند.
و چون هواداران پومپیوس نیک میدانستند که کاتو مرد یکدنده میباشد و در سایه همان یکدندگی و پافشاری اختیار همه سناتوس را به دست گرفته و این زمان میترسیدند که مبادا سرشناسان و پیشروان را در اینجا نیز به سوی خود بکشد و آنان را با خویشتن همداستان گرداند این بود قرار دادند که به یکبارگی با دومتیوس مخالفت کرده و او را از درآمدن به فوروم مانع شوند.
به این قصد یک دسته را با ابزار جنگ فرستادند و آنان مشعلدار دومتیوس را که مشعل در جلو او برای رفتن به فوروم میکشید بکشتند و همه دیگران را پراکنده گردانیدند.
گذشته از اینها به خود کاتو که دفاع از دومتیوس میکرد زخمی بر بازوی راست زدند.
بدینسان کونسولگری یافته، و در پیشرفتهای دیگر خود نیز پروای کسی یا چیزی را نمیکردند. از جمله هنگامی که مردم میخواستند کاتو را به پرایتوری برگزینند و گرد آمده بودند که رأی بدهند پومپیوس به دستاویز بدفال زدن آن انجمن را بههمزد و سپس دستهها را با پول فریفته واتینیوس[۸۲] را برای پرایتور برگزیدند.
پس از این کار دنباله آن قراردادی که با قیصر داشتند به دستیاری تریبونیوس[۸۳] از تریبونان مردم، قانونی را تهیه کردند درباره اینکه قیصر در سمت خود تا پنج سال دیگر همچنان بازماند.
برای کراسوس هم سوریا و جنگ با پارتیان (اشکانیان) را سپردند و به خود پومپیوس افریقا و اسپانیا را دادند.
نیز چهار لگیون سپاهی را به او سپردند که دو لگیون از آنها را به قیصر واگذاشت تا در جنگهای او در کاراول همراه باشند.
کراسوس چون دوره قونسولگری را به پایان رسانید بیدرنگ به سوی شرق و سرزمین خود رفت، ولی پومپیوس برای باز کردن تیاتر خویش دیرزمانی در روم ماند و چون تیاتر باز شد در آنجا مردم همهگونه بازیها و ورزشها و هنرها را تماشا کردند و هرگونه موسیقی را گوش دادند. نیز در آنجا شکار درندگان میشد و با آنها کشتی گرفته میشد که در این میان پانصد شیر کشته گردید. آنچه بیش از همه مایه شگفتی بود و ترس بر دلها میانداخت جنگ فیلان بود.
در این نمایشها و ورزشها شهرت پومپیوس بیش از پیش گردید و از آن سوی کینهها نیز روی داد از این جهت که او کارهای خود و لگیونها را به دیگران و جانشینان خود سپرده و خویشتن در ایتالیا به همراهی زن جوان خود با گردش و خوشی روز میگزارد و این خود یا از آن جهت بود که زنش را بیاندازه دوست میداشت و دل به او باخته بود و یا از این جهت که آن زن دل به این باخته و او را برای سفر آزاد نمیگذاشت. بههرحال جدایی از یکدیگر نمیتوانستند و این خود مایه شگفت بود که زنی با آن کمسالی با این شوهری به این سالخوردگی بدانسان علاقه میورزید و این نتیجه پایداری او در وظیفه شوهری و زنداری و میوه نیکورفتاری وی بود.
زیرا همیشه با نرمی و مهربانی رفتار میکرد، به ویژه با زنان و از اینجا آنان را به سوی خود میکشید چنان که داستان فلورای[۸۴] روسپی بهترین گواه این سخن میباشد.
یک روز در انجمنی که آیدیل برمیگزیدند ناگهان زدوخوردی روی داد و چند تن در پهلوی پومپیوس کشته گردیدند و این بود که رختهای پومپیوس خونین گردیده دستور داد که آنها را عوض کنند و چون نوکران رختهای او را به خانه آوردند و شتابزده و سراسیمه به این سو و آن سو میدویدند و قضا را آن بانوی جوان این هنگام آبستن هم بود و چون چشمش به آن رختهای خونین افتاد و آن شتاب و تلاش نوکران را میدید به یکباره افتاده غش کرد که با سختی توانستند دوباره او را به هوش بیاوردند و از این حادثه رنجور افتاده بچه را بینداخت.
آن کسانی که پومپیوس را از رهگذر بستگی او با قیصر نکوهش مینمودند از جهت دلبستگی به این بانو معذورش میداشتند.
سپس او بار دیگر آبستن گردید و دختری زایید ولی در بستر زائویی بدرود زندگی گفت و بچهاش چند روز بیشتر پس از وی زنده نبود. پومپیوس برای خاک سپردن او در سرای خویش بسیج همه چیز کرده بود. ولی مردم بر او چیرگی کرده و جنازه را از دست او گرفته رسم سوگواری را در میدان مارس (بهرام) به جا آوردند و در این کار احترام خود آن بانوی جوان مرگ بیشتر منظور بود تا احترام پومپیوس که در آنجا بود.
پس از این پیشامد ناگهان در شهر تکانی پدید آمد و این از جهت طوفان آیندهای بود که
همگی بیم آن را داشتند. زیرا مردم همه بر این اندیشه بودند که خویشاوندی که میانه آن دو تن بود و این هنگام بریده گردیده یگانه وسیله برای فرونشاندن هوسهای ایشان بوده.
سپس هم خبر از پارتیا (ایران) رسید، درباره اینکه کراسوس در آنجا کشته گردیده و از این راه مانع دیگری از پیشامد جنگی بود که در درون روم میتوانست برپاخیزد. چه هر دو از پومپیوس و قیصر تاکنون چشم بر کراسوس داشتند و تا او زنده بود باز با یکدیگر نیکورفتاری مینمودند. ولی اکنون که او نیز از میان برداشته شد ناگزیر بر سربخش سمت و سرزمین او کشاکش و دو تیرگی پدید میآید و این از شگفتیهای سرشت آدمی است که سرزمینهایی به آن پهناوری گنجایش هوس و آز او را ندارد. خود پومپیوس در یک خطبهای چنین میگفت:
من همیشه به هر کاری زودتر از آن آمدهام که خودم امید داشتم و زودتر از آن کناره جستهام که شما امیدوار بودید. چنانکه پراکنده کردن سپاهیان بهترین گواه این سخن میباشد.
ولی چون میبینم که قیصر نمیخواهد زور خود را رها نماید از این جهت من نیز در شهر به دستیاری سمتها و فرمانها میکوشم خود را در برابر او زورمند گردانم. ولی بااینحال هرگز در آرزوی تغییر دادن به کارها نیستم و هرگز نمیخواهم به او بدگمان باشم، بلکه میخواهم او را به چیزی نشمارم و بیپروایی نمایم و با آنکه میدید کارهای حکومت را برخلاف رضای او به کسانی میسپارند و به مردم شهر رشوههایی داده و از این راه به کارهایی برگزیده میشوند بااینحال ایستادگی از خود نشان نمیداد و بدان میکوشید که شهر پاک بیحکومت گردد.
در همین هنگام بود که پیشنهاد میشد دیکتاتوری برای روم برگزیده شود و لوکولوس که یکی از تریبونان بود نخست او به چنین پیشنهادی مبادرت نمود، ولی با این جسارت جان خود را به خطر انداخت و کاتو با او به دشمنی برخاسته از تریبونی بیرونش گردانید.
درباره خود پومپیوس نیز بسیاری از دوستانش پیش افتاده از جانب او عذرخواهی مینمودند و چنین میگفتند که خود او هرگز چنان سمتی را نخواهد پذیرفت.
از اینجا چون کاتو نطق کرده به پومپیوس میسپرد که به کارهای جمهوری توجه کرده به نظم و سامان آن بکوشد او از شرمساری جز تسلیم و رضا از خود نشان نمیداد.
در این زمان دومیتیوس و میسلا[۸۵] کونسول برگزیده شدند، لیکن پس از دیری چون باز شوریدگیها پدید آمد و کسی بر سر حکومت نبود و باز گفتگو از دیکتاتور بر زبانها افتاده و اینبار آوازها بلندتر از دفعه پیشین گردیده بود دسته کاتو از ترس اینکه مبادا با زور پومپیوس را برای آن سمت برگزینند چنین تدبیر اندیشیدند که برای بازداشتن وی از آن سمت به یک سمت قانونیش برگزینند.
بیبولوس که دشمن پومپیوس بود خود او بیش از دیگران رأی داد که پومپیوس را یگانه کونسول روم برگزینند و چنین امیدوار بود که از این راه جمهوری از آن حال شوریدگی بیرون میآید، یا باری در سایه کوشش وی از سختی کار میکاهد. ولی مردم آن را از بیبلوس سخت شگفت میشماردند و این بود که چون کاتو به پای خواست تا نطقی کند همگی انتظار مخالفت را داشتند. لیکن او پس از اندکی خاموشی چنین گفت:
من هرگز چنین رأیی را نداشتم و آن را من پیش نیاوردهام. ولی چون دیگری آن را پیشنهاد کرده من نیز همداستان میباشم و از آن پیروی مینمایم.
سپس گفت:
هرگونه حکومت بهتر از نداشتن حکومت است و من در این زمان آشفتگی کسی را برای حکومت بهتر از پومپیوس نمیشناسم.
در نتیجۀ این گفتار همگی یک زبان آن را پذیرفتند و چنین قانونی گذارده شد که پومپیوس یگانه کونسول باشد و نیز اختیار به او سپرده شد که اگر خواست کس دیگری را برای همدستی با خود برگزیند با آن شرط که تا دو ماه دیگر بدرود زندگی نگوید.
بدینسان به دستیاری سولپیکیوس که در آن زمان فترت جانشین بود پومپیوس یگانه کونسول اعلان گردید و از این رهگذر پومپیوس از ته دل سپاسگزار کاتو بود و خود را مدیون او میشناخت و از او خواهش مینمود که پند و رهنمایی در زمینه کارهای حکمرانی از وی دریغ نگوید.
ولی کاتو در پاسخ او میگفت:
پومپیوس نباید از من سپاسگزاری نماید زیرا من این کار را نه از بهر او بلکه از بهر جمهوری نمودم. اما درباره پند و راهنمایی اگر از من چنین رهنمایی بخواهد من در تنهایی به خود او میگویم و اگر نخواست در آشکار گفتنیها را میگویم.
این بود رفتار کاتو در همه کارهایی که پیش میآمد.
پومپیوس چون به شهر بازگشت کورنیلیا[۸۶] دختر میتلوس اسکیپیون[۸۷] را به زنی گرفت. و او دوشیزه نبوده بیش از آن زن پومپیوس پسر کراسوس بود که در پارتیا کشته گردید.
این بانوی جوان گذشته از جوانی و زیبایی، برازندگی دیگری هم داشت و آن درس خواندگی او بود و آنگاه ساز را بسیار نیک مینواخت و ریاضیات را خوب میفهمید و از درس فلسفه لذت میبرد و با این دانش و هنر هرگز غروری که همیشه دامنگیر زنان دانشمند است نداشت و بهانهگیری از خود نشان نمیداد. نیز هیچگونه عیب یا بدنامی در خانه پدری او نبود. تفاوت سال او را با شوهرش کسانی پسندیدند.
زیرا کورنیلیا از هر جهت شایسته همسری پومپیوس بود نیز کسانی این را سبکی برای جمهوری میشماردند و میگفتند: کسی که در چنین هنگام پاشیدگی کارها رشته اختیار را به دست او سپردهاند و از او چاره آن پاشیدگی را میخواهند بدانسان که از یک طبیب چاره بیماری خواسته میشود چنین کسی بساک گل بر سر خود نهاده به عنوان برگزاری جشن عروسی به اینجا و آنجا برود و این کسان نمیدانستند که آن کونسولگری او خود بلایی بر جمهوری است و اگر دوره فیروزبختی روم بود هرگز کسی به چنان سمت ناقانونی رضایت نمیداد.
باری پومپیوس دقت درباره این داشت که کسانی که با رشوه بر سر کاری آمدهاند دنبال شوند و قانونها و نظامنامهها در این باره میگذاشت تا ایمنی در محاکم برپاباشد و کارها سامانی یابد و در هر کاری سنگینی و دادگری منظور گردد و خود او با یک دسته سپاهی در محکمهها حضور مییافت.
با این همه چون به پدر زن او اسکیپیو تهمتی زده شد او سیصد و شصت تن قاضی را به خانه خود خوانده و به آنان گفتگو کرد که درباره آن متهم رفتار مهرآمیز نمایند و این بود که مدعیان چون دیدند اسکیپیو همراه خود قاضیان به محکمه آمد دعوی خود را پس گرفتند.
بر سر این پیشامد مردم از پومپیوس بدگویی سختی کردند و این بدگویی در سایه پیش آمد پلانکوس[۸۸] هر چه سختتر گردید. زیرا خود او قانونی گزارده بود درباره این که
هیچکس زبان به ستایش یکی که در زیر محاکمه باشد باز نکند. با این قدغن خود او به محکمه آمده آشکار زبان به ستودن پلانکوس باز کرد تا آنجا که کاتو که قضا را در این باره یکی از قاضیان بود دست به گوش خود گذاشت و پاسخ او را چنین گفت که:
من نمیتوانم گوش به این سفارش که مخالف قانون است بدهم.
در نتیجه این کار بود که کاتو را به قضاوت نپذیرفته پیش از آنکه حکم داده شود او را برداشتند.
ولی قاضیان هم پلانکوس را محکوم ساختند و جز بیآبروگری بهره پومپیوس نشد.
اندکی پس از آن هوپسایوس[۸۹] که مردی در رتبۀ کونسولگری بود تهمتی به او متوجه گردید و او منتظر شده هنگامی که پومپیوس از گرمابه بیرون آمده برای شام خوردن میرفت فرصت به دست آورده خود را به پای او انداخت و از او درخواست مهر و دستگیری نمود ولی او پاک بیپروایی کرده چنین گفت:
من اکنون کاری ندارم جز آنکه شام خودم را بخورم.
و از او درگذشت.
این اندازه طرفگیری از پومپیوس خطای بزرگی بود و مردم هرگونه بدگویی از او مینمودند، ولی دیگر کارها جز تلاش پاکدلانه از او سر نزد و حکومت را به سامان و نظام آورد. در پنج ماه آخر کونسولگری پدر زن خود را نیز به همدستی برگزیده و او را هم کونسول گردانید.
سمتهایی که داشت برای چهار سال دیگر همچنان در دست او گزارده شد با این شرط که سالانه یک هزار تالنت از گنجینه برای خرج و ماهانه سپاهیان خود برگیرد.
این کار باعث شد که دستهای از هواداران قیصر پیش آمده و برای او که آن همه نیکیها را برای جمهوری روم انجام داده بود نیز امتیازی بخواهند و چنین میگفتند:
بههرحال او سزاوار این است که دوباره به کونسولگری برگزیده شده و سمتی که اکنون دارد بر مدت آن افزوده شود تا بتواند بر سرزمینی که با جنگ به دست آورده دیرزمانی به ایمنی فرمان راند و چنین نباشد که دیگری به جای او رفته نتیجه کوششهای او را بهرۀ خود سازد.
در این باره اندک کشاکشی برخاست و پومپیوس نیز دخالت نموده تو گویی میخواست هواداری از او کند و رشک خود را فرونشاند و چنین میگفت بهتر از همه آن خواهد بود که به قیصر با همه نبودنش در روم حق کونسولی داده شود. ولی دسته کاتو با این پیشنهاد همداستان نبودند و میگفتند اگر قیصر خواستار احترام از مردم میباشد سپاه را رها کرده خویشتن تنها به شهر بیاید.
دسته پومپیوس به این سخن پاسخ نداده میخواستند که آن پیشنهاد پومپیوس پذیرفته نشود و این خود رشک او را بر قیصر ثابت مینماید.
در همین هنگام پومپیوس به دستاویز جنگ با پارتیا (ایران) دولگیون را که به قیصر عاریت سپرده بود بازخواست و قیصر با آنکه میدانست که آنها را برای چه میخواهد با گشادهرویی روانهشان گردانید و به هر کدام بخششهایی نمود.
در این میان پومپیوس در ناپلس[۹۰] از بیماری بیمناک سختی که گرفتار شده بود بهبودی یافت و از بهر این پیشامد به راهنمایی پراکساگوراس[۹۱] در سراسر شهر روم به شادی برخاسته قربانیها برای خدایان کردند.
سپس شهرهای نزدیک هم پیروی کرده به جشن و قربانی پرداختند و همچنین دیگر شهرها و بدینسان در سراسر ایتالی شهری از بزرگ و کوچک نبود که چند روزی را با جشن و شادی به سر نبرد.
کسانی که از شهرهای دور برای دیدن او میآمدند چندان انبوه بودند که هیچ جایی گنجایش آنان را نداشت و این بود سراسر دیهها و شهرهای بندری و شاهراهها همه پر از این گونه آدمیان بود و همگی به جشن و شادی برخاسته قربانی برای خدایان میکردند.
نیز دستههای بسیاری با بساکهای گل بر سر و مشعلها بر دست به دیدن او میآمدند و چون او از راه میگذشت گلها و گلدستهها نثار او مینمودند و این بود که راه رفتن در رهگذرها و اینگونه پذیراییهای مردم از او دلگشاترین و بهترین تماشا بود از اینجا کسانی همین پیشآمدها را یکی از علتهای جنگ خانگی دانستهاند.
زیرا پومپیوس از این نوازشها و پذیراییها که در این پیشامد میدید مغرور شده خود را همیشه فیروزبخت و کامیاب میپنداشت و از این جهت شیوه احتیاطکاری که پیش از آن
داشت و هیچگاه راه میانه روی را از دست نمیهشت و بدینسان خود را نگه میداشت این زمان آن شیوه را رها کرد و سخت امیدوار بود که سپاهیانش هرگونه دلبستگی به او دارند و سپاهیان قیصر هرگونه بیزاری از وی میجویند و چندان در این باره تند میرفت که میپنداشت به هیچگونه زور یا سپاه یا کوشش دیگری برای جلوگیری از قیصر نیازمند نخواهد بود و میگفت چنانکه او را آسان بالا بردم آسانتر از آن پایینش میآورم.
گذشته از همه اینها آپیوس[۹۲] نامی که دو لگیون بود و از نزد قیصر زیر فرماندهی او بازگشته بودند چون به تازگی از گول بیرون آمده بود از کارهای قیصر در آنجا گفتگو مینمود و یک رشته خبرهای ننگآمیزی پراکنده میساخت. نیز او میگفت:
پومپیوس اگر در برابر قیصر به زوری جز از زور خود قیصر نیازی پندارد باید گفت که اندازه شهرت و احترام خود را نمیشناسد و از ارج خود نزد مردم ناآگاه است. میگفت:
زیرا که سپاه قیصر چندان از او بیزارند و هوای پومپیوس را دارند که همینکه پومپیوس در برابر قیصر پدیدار شود همگی آنان بیدرنگ او را گزارده به زیر درفش این خواهند شتافت.
از این چاپلوسیها پومپیوس چندان به خود میبالید که کسانی که گفتگوی جنگ خانگی پیش میآوردند در پاسخ ایشان به یک خنده ریشخندآمیز بسنده مینمود. نیز کسانی اگر میگفتند که شاید قیصر لشکر بر سر شهر بیاورد و ما در اینجا سپاهی برای نگهداری شهر نداریم وی در پاسخ لبخندی زده میگفت:
هیچ باک نداشته باشید. زیرا در هر گوشه ایتالی که من پای خود را به زمین بکوبم زور و سپاه به اندازهای که دربایست است از پیاده و سواره از زمین بیرون میآورم.
ولی از آن سوی قیصر همهگونه دقت به کار برده به پیشرفت کار خود بیاندازه میکوشید و همیشه در نزدیکی سرحد آماده نشسته سپاهیان خود را به شهر میفرستاد که هر انتخابی که میشود آن را بپایند و بیخبر نباشند. گذشته از آنکه بسیاری از بزرگان و پیشوایان را با پول فریفته به سوی خود میکشید که از جمله آنان پاولوس[۹۳] کونسول بود که او را در نتیجه پرداخت یک هزار و پانصد تالنت به دست آورده بود.
دیگری کوریو[۹۴] تریبون مردم بود که او را از قرضهایی که داشت آسوده گردانیده و به سوی خود کشیده بود.
همین حال را داشت مارکوس انتونیوس[۹۵] که با کوریو دوستی داشت و همچون او گرفتار بود.
این سخن را از روی راستی گفتهاند که یکی از سرصدگان (یوزباشی) قیصر در عمارت سناتوس گوش به گفتگوها میداد و چون دید سناتوس از بازگذاردن قیصر بر سر سمتش ایستادگی ورزید دست بر شمشیر خود زد و چنین گفت:
ولی این او را بر سر سمت خود باز خواهد گماشت.
راستی هم بسیجهایی که قیصر میدید و آمادگیها که داشت جز همین را نشان نمیداد آنچه که کوریو برای قیصر میخواست بسیار منصفانه و خردمندانه مینمود. چه او میگفت:
یکی از دو کار را باید کرد. یا باید پومپیوس را هم بر آن واداشت که از زور و سپاهی که زیردست خود دارد دست بردارد و یا باید آنچه را که قیصر دارد از او بازنگرفت.
میگفت: زیرا اگر هر دوی ایشان یکتن عادی باشند به هر قانون و حقی سر فرو خواهند آورد. و اگر هر دو زور امروزی خود را همچنان داشته باشند هر یکی حد خود را شناخته بیش از آنچه دارد خواستار نخواهد بود. از این جهت هرآنکه میخواهد از زور یکی از ایشان بکاهد خود به زور آن دیگری افزوده است.
مارکیلوس[۹۶] کونسول به این سخنان پاسخی نداده میگفت:
قیصر یک راهزنی است که اگر سپاهیان را از گرد سر خود پراکنده نگرداند باید او را دشمن کشور اعلام کرد. لیکن کوریو به همدستی انتونیوس و پیسو در این پیشنهاد فیروزمند گردید که موضوع به گفتگو نهاده شده و رأی درباره آن گرفته شود.
نخست این زمینه را به رأی گزاردند که هر آنکه میخواهد قیصر سپاه خود را پراکنده کند و تنها پومپیوس فرمانده باشد، خود را کنار بکشد و در نتیجه بیشتر اعضا کنار کشیدند.
ولی دوباره این زمینه به رأی گزارده شد که هر دوی ایشان سپاه را پراکنده کنند و هیچیکی فرمانده نباشند.
در این زمینه تنها بیست و دو تن هواداری از پومپیوس کردند و دیگران همگی هواداری کوریو را برگزیدند.
این بود که او خود را فیروز یافته و از شادی خویش را به میان مردم انداخت و آنان وی را با همهگونه شادی پذیرفتند و دست زدند و تاجهای گل و گلدستهها به او پیشکش مینمودند.
پومپیوس این هنگام در سناتوس نبود. زیرا قانون روا نمیدارد که کسی که سردار یک لشکری است به درون شهر بیاید. ولی مارکیلئوس بپاخاسته گفت:
من هرگز نمیتوانم در اینجا نشسته گوش به این گفتگوها بدهم با آنکه میبینم دو لگیون سپاه کوههای آلپ را گذاشتهاند و بر سر این شهر میآیند. من با اختیاری که در دست دارم کسانی را خواهم فرستاد تا جلوی آنان را بگیرند و از کشور نگهداری نمایند.
در نتیجه این پیشامد سراسر شهر به ناله و فریاد برخاست که تو گویی بلای بزرگی روی به آنجا آورده و مارکیلئوس همراه سناتوس با فر و شکوه به فوروم رفته با پومپیوس دیدار کرد و روی به او گردانیده چنین گفت:
ای پومپیوس! من دستور به شما میدهم که به نگهداری کشور برخیزی و هر چه سپاه که زیر فرمانداری به کار انداخته و سپاهیان دیگر نیز آماده گردانی لنتولوس[۹۷] که برای کونسولی سال آینده برگزیده شده بود به همان عنوان گفتگو کرد.
ولی پومپیوس برخلاف این برداشت سناتوس در میان همگی مردم نامهای از قیصر در آورده بازخواند که عنوان دلفریبی داشت و پیدا بود که هر دوی ایشان سپاه را دور ساخته و از سمت خود بیزاری جسته به تنهایی در برابر مردم پدید آمده و حساب کارهای خود را داده داوری را به مردم واگذارند، نتیجه خواندن این نامه آن بود که پومپیوس چون خواست مردم را برای سپاهیگری بخواند امیدی را که داشت خلاف آن را پدیدار یافت.
زیرا کسانی دعوت او را پذیرفته و آمدند ولی از درون ناراضی بودند بیشتری هرگز پاسخ ندادند. انبوه مردم خواستار آشتی و آرامش گردیدند.
لنتلوس که این هنگام نوبت کونسولگری او رسیده بود با همه این پیشامد نخواست
سناتوس را فراهم بیاورد. لیکن کسیسرو که این زمان از کیلیکیا بازگشته بود برای آشتی دادن میکوشید و او چنین پیشنهاد مینمود که قیصر سمت خود را در کارگول رها نماید و همچنین سپاه را ترک کند و تنها دو لکیون نگه داشته به حکمرانی اللوریکوم بسنده کند، ولی برای کونسولگری بار دوم نیز نامزد باشد.
پومپیوس چون آن شور و جنبش را دوست نمیداشت دوستان قیصر رضایت دادند که او یکی از آن دو را رها نماید. ولی لنتلوس همچنان ایستادگی مینمود. کاتو نیز فریاد میکرد که پومپیوس بد میکند که دوباره فریب میخورد. آشتی هرگز سر نخواهد گرفت.
همان هنگام خبرهایی رسید که قیصر بر آریمینیوم[۹۸] که شهر بزرگی در ایتالیا بود دست یافته و با سپاهیان بر گرد سر خود آهنگ روم را دارد لیکن جمله آخر این خبر دروغ بود. زیرا قیصر در این هنگام بیش از سیصد سواره و پنج هزار پیاده بر سر خود نداشت و هم نمیخواست برای رسیدن بازمانده سپاه از آن سوی آلپ درنگ نماید، بلکه بهتر آن میدانست که در حال پاشیدگی کار دشمن و بیخبری از آمدن او بر سر ایشان بتازد تا فرصت بسیج سازوبرگ ندهد زمانی که به کنار رود ربیکون[۹۹] که سرحد خاک او بود رسید اندک زمانی درنگ کرد که تو گویی از بزرگی و بیمناکی قصد خود اندیشه داشت و هنوز جرئت نمیکرد ولی سرانجام همچون کسی که چشم روی هم گزارده خود را از بالای پرتگاهی به دریا بیاندازد جلو اندیشه را گرفته و همه بیمها را از یاد برده لشکر را از آب بگذرانید.
همینکه این خبر در روم پراکنده گردید خروش و غوغا از سراسر شهر برخاست و ترسی در میان مردم پیدا شد که مایه شگفت بود و تا آن زمان چنان ترسی در روم دیده نشده بود.
سراسر سناتوس به نزد پومپیوس دویدند و حکام نیز از دنبال آنان رسیدند.
تولوس درباره لگیونها و سپاه او پرسش کرد. پومپیوس اندک درنگی نموده با تردید پاسخ داد آن دو لگیون که قیصر بازپس فرستاده آماده هستند و گذشته از آن از کسانی که پیش از این سپاهیگری پذیرفتهاند به زودی میتوانم تا سی هزار تن سپاهی آماده گردانم.
از این سخن او تولوس داد زده گفت:
شما ما را فریب دادهاید ای پومپیوس!
سپس راهنمایی کرد که کسی را نزد قیصر بفرستند. فاوونیوس[۱۰۰] که خود مردی نیکوخوی بوده جز این عیبی نداشت که سخنان بیمغز پیچیده خود را همپایه گفتههای ساده و پرمغز کاتو میپنداشت گفت:
ای پومپیوس کنون باید پای بر زمین کوبیده سپاهیانی را که وعده دادهای بیرون بیاوری.
پومپیوس این سرکوفت نابهنگام او را با بردباری شنیده تحمل نمود. کاتو یادآوری میکرد سخنانی را که مدتها پیش از آن درباره قیصر گفته بود. پومپیوس گفت:
آری کاتو همچون پیغمبری پیشینگوییها میکرد، ولی همچون یک دوستی کوشش به کار میبرد. سپس کاتو پیشنهاد کرد که پومپیوس را به سرداری برگزینند و همهگونه اختیار و توانایی به دست او بسپارند. زیرا میگفت: کسی که خطای بزرگی را کرده هم او بهتر میداند که از کدام راه جلو آن خطا را بگیرد و گذشته را جبران نماید. خود او به سیسیلی که به سهم او افتاده بود رفت. همچنین دیگر اعضای سناتوس هر کدام به سرزمینی که به حکمرانیشان سپرده شده بود حرکت کردند.
بدینسان سراسر ایتالی به شورش برخاسته و همگی ابزار جنگ به دست گرفته بودند، ولی هیچ کسی نمیدانست که چه کار باید کرد مردمی که در بیرون بودند این هنگام از هر سوی روی به شهر آورده بودند.
از این سوی آنان که در شهر بودند چون میدیدند شوریدگی و پاشیدگی از اندازه گذشته و دشوار میدانستند که حکمرانان بتوانند آن نابسامانی را به سامان بیاورند از اینجا به آن زودی و شتاب که بیرونیان به درون میآمدند اینان بیرون میرفتند.
در نتیجه این ترسناکی و بیمزدگی بود که هیچ کسی نمیتوانست خود را آرام گرداند و از اینجا پومپیوس را آسوده نمیگزاردند که از روی هوش و اندیشه خود راهی بگیرد، بلکه هر کسی سختگیری مینمود که پیروی از اندیشه او کرده شود چه آن اندیشه از ترس و دلباختگی پدید آمده و چه از دلگیری و غمگینی سرزده باشد. این بود چه بسا در یک روز دو رأی ضد یکدیگر جلو او آورده میشد، از آن سوی هم هیچگونه خبر درستی از دشمن به دست نمیآمد.
زیرا هر کسی هر خبری را که از یک دهانی میشنید بیدرنگ آن را به آگاهی پومپیوس
میرسانید و اگر او آن خبر را استوار نمیداشت به دشمنی او برمیخواست. پومپیوس چون این شوریدگی و نابسامانی را میدید ناگزیر بر آن سر شد که شهر را رها کرده و بدینسان آن نابسامانی را به پایانی برساند و به همه اعضای سناتوس خبر داد که از پی او شهر را ترک بگویند و اگر کسی ترک نکند هوادار قیصر شناخته شده به محاکمه دعوت خواهد شد. خود او در تاریکی شب شهر را رها کرده بیرون رفت. کونسولان از پی او رفته و از شتابی که داشتند قربانیها برای خدایان نگذرانیدند، با آنکه رسم بر این بود که پیش از هر جنگ قربانی بگذرانند. در میان این کشاکش و بههمخوردگی خود پومپیوس این سرافرازی را داشت که سراسر مردم او را دوست داشته خواهان نیکی او بودند. اگرچه بسیاری از مردم از پیشامد جنگ ناخرسند بودند. ولی اینان هم هرگز ناخرسندی از سردار جنگ نداشتند چنانکه میتوان گفت، که کسانی که تنها به نام همراهی با پومپیوس و تنها نگذاردن او از شهر بیرون رفتند شمارۀ آنان بیشتر از کسانی بود که از ترس و برای آزاد ماندن از آنجا بیرون رفتند.
چند روز پس از آنکه پومپیوس از شهر بیرون رفته بود قیصر بدانجا درآمد و خود را خداوند شهر گردانید و با همهکس رفتار نیکو نموده مهربانی میکرد تا ترس آنان را فرونشاند مگر با متلوس[۱۰۱] که یکی از تریبونان بود که چون او ایستادگی از خود نموده نمیگذاشت قیصر دست به گنجینه بیازد قیصر او را تهدید به کشتن کرده بلکه سخنان درشتتری را بر زبان راند که به کار بستن آنها بهتر بود تا بر زبان راندن و بدینسان آن را از جلو برداشته و آن مقدار پولی را که دربایست داشت از گنجینه به دست آورده از دنبال پومپیوس بیرون آمد و سخت شتاب مینمود که بیش از آنکه سپاهیان وی که در اسپانیا بودند به وی بپیوندند از ایتالی بیرونش براند.
اما پومپیوس چون به برندسیوم[۱۰۲] رسید چون در آنجا کشتی به اندازه نیاز پیدا بود به دو کونسول دستور داد که بیدرنگ به کشتی درآیند و سی کوهورت سپاهیان را در کشتی نشانده از جلو آنان روانۀ دریهاخیوم[۱۰۳] گردانید. همچنین پدرزن خود اسکیپیو را همراه پسر خویش کنایوس[۱۰۴] به سوریا فرستاد که ایشان هم در آنجا یک دسته کشتی جنگی آماده گردانند.
خودش آن شهر را استوار ساخته چابکترین سپاهیان خود را بر سر دیوار به پاسبانی
برگماشت. و فرمان فوقالعاده بیرون داد که شهریان از شهر بیرون نروند و از هر سوی زمینهای شهر را کنده خندقهایی پدید آورد و در همه کوچههای شهر تیر نصب کرده بندها ساخت مگر در دو کوچه که به سوی کنار دریا میرفت.
بدینسان در مدت سه روز با همهگونه آسانی سپاهیان خود را در کشتیها نشاند و سپس علامتی نشان داده همه سپاهیان روی دیوارها را به سوی کشتیها خواند و آنان به چابکی روانه شدند و به کشتیها پذیرفته گردیدند.
قیصر از اینکه دیوارها را تهی دید دانست که پومپیوس با سپاه روانه گردیده و این بود از دنبال او شتاب گرفت، ولی در گرماگرم شتاب ناگهان به بندها و خندقها دچار گردیده مردم شهر چون او را در خطر میدیدند به رهنمایی برخاستند و او از آن راه برگشته و گرد شهر چرخی زده به بندرگاه رسید ولی در آنجا همه کشتیها را دید که روانه شدهاند مگر دو کشتی که بازمانده بود و در میان آنها چند تن سپاهی بیش نبود.
بسیاری چنین پنداشتهاند که این سفر پومپیوس بدانسان که گفتیم یکی از کارهای مهم لشکرکشی به شمار است. ولی خود قیصر سخت در شگفت شد که کسی که شهری را بدانسان استوار گردانیده بندرهای دریا را هم در دست داشته و از آن سوی چشم به راه لشکرهایی بوده که از اسپانیا برسد بااینحال چگونه آن شهر را رها کرده و به جای دیگری سفر نموده؟
سیسرو هم از او نکوهش کرده میگوید زمینه بیشتر مانند زمینه کار پریکلیس[۱۰۵] بود نه مانند و زمینه کار ثمیستوکلیس[۱۰۶] بااینحال او از رفتار ثمیستوکلیس پیروی نمود.
بههرحال این موضوع آشکار گردید و قیصر نیز با کارهای خود آنان را ثابت نمود که او از دیر کردن سخت بیمناک بوده. زیرا او چون نومیریوس[۱۰۷] دوست پومپیوس را دستگیر کرده بود وی را به عنوان فرستادگی نزد پومپیوس فرستاد و چنین پیام داد که قراری از روی برابری در میانه داده با هم آشتی کنند. ولی نومیریوس هم همراه پومپیوس سفر کرد.
بدینسان قیصر در مدت شصت روز خداوند سراسر ایتالیا گردید بیآنکه خونی بریزد و با آنکه بسیار میخواست از دنبال پومپیوس برود از نبودن کشتی چنان کاری نتوانست و این بود
که راه خود را تغییر داده آهنگ اسپانیا نمود تا سپاهیان پومپیوس را در آنجا بسته خود گرداند.
در این هنگام پومپیوس سپاه نیرومند بزرگی چه در دریا و چه در خشکی آماده گردانید.
اما در دریا زور او برابریپذیر نبود. زیرا پانصد کشتی زرهپوش داشت.
گذشته از یک رشته کشتیهای سبک که همراه آنها بود. اما سپاه خشکی از سوارگان هفت هزار تن برگزیده بود که خود کل کشور روم شمرده میشدند. زیرا همگی از خاندانهای نیکنام و توانگر بیرون آمده بودند و همگی پاکدل و نیکوسرشت بودند.
اما پیادگان اینان مردم در هم آمیخته و ناورزیدهای از اینجا و آنجا فراهم شده بودند. ولی در نزدیکی بیرویا[۱۰۸] که لشکرگاه داشت به اینان هم مشقهایی میآموخت. زیرا او هیچگونه سستی ننموده همه مشقهای سپاهیگری را انجام میداد بدانسان که تو گویی در آغاز جوانی خود میباشد.
این خود بهترین راه بود که سپاهیان را به تکان بیاورد و آنان سخت دلیر و شیرگیر میگردیدند. چون میدیدند که پومپیوس بزرگ در سال پنجاه و هشت سالگی گاهی در میان پیادگان میگردد و هنگامی در نزد سوارگان پیدا میشود و هرگز نمیآساید و با آن سالخوردگی خود در شمشیربازی و نیزهگذاری و دیگر هنرهای جنگی همگونه چابکی و زیردستی از خود نشان میدهد.
چند تن از پادشاهان و فرمانروایان در اینجا نزد او شتافته بودند و از حکمرانان روم چندان گرد آمده بودند که از آنان یک سناتوس درستی پدید آورد.
لابیینوس[۱۰۹] دوست دیرین خود قیصر را که در همه جنگهای گاول همراه او بود رها کرده او نیز بدینجا آمده بود.
بروتوس[۱۱۰] که پدر او را در گاول کشته بودند و او خود مرد گردنفرازی بود که تا این هنگام هیچگاه بر پومپیوس سلامی نگفته و گفتگویی با وی نکرده بود چرا که او را کشنده پدر خود میشمرد این هنگام وی نیز آمده و زیردستی پومپیوس را پذیرفت و این کار را به نام دفاع از آزادی مینمود.
سیسرو نیز اگرچه او چیزهای دیگری نوشته و پراکنده نموده بود این زمان عارش آمد که
در شمار آن کسانی نباشد که در راه فیروزبختی و نیکنامی کشور خود با جان و دل کوشش به کار میبرند.
همچنین در ماکیدونی تیدیوس سیکستیوس[۱۱۱] که مرد بسیار سالخورده بود و یک پای لنگ داشت که چون دیگران او را بدان حال دیدند خنده آغاز کرده به ریشخند پرداختند. ولی خود پومپیوس همینکه چشمش بر او افتاد به پا برخاست و به پیشواز دوید و نوازش بسیار بر او کرد. زیرا آن را بهترین دلیل پاکدلی آن مرد میشناخت که در چنین هنگام گزند به یاری او شتافته است. سپس در یکی از نشستهای سناتوس از روی پیشنهاد کاتو قانونی گذرانید درباره اینکه هیچکس از مردم آزاد روم جز در جنگ کشته نشود نیز هیچیک از شهرهایی که در زیر سرپرستی جمهوری روم میباشد تاراج کرده نشود.
این قانون شهرت و نام نیک پومپیوس و همدستان او را بیش از بیش گردانید که آنان که جنگ را نمیپسندیدند یا چون در جای دوری بودند و دسترس به یاوری پومپیوس نداشتند اینان نیز همگی خواهان او گردیده همیشه فیروزی او را آرزو میکشیدند.
نه تنها پومپیوس بدینسان مهربان بود. قیصر نیز با همه چیرگی که داشت همیشه مهر با مردم میورزید.
چنانکه چون بر زور و لشکر پومپیوس در اسپانیا دست یافت با آنان رفتار بسیار نیکی نمود. زیرا فرماندهان را آزاد گذاشت و سپاهیان را بسته خود ساخته ماهانه به ایشان پرداخت.
سپس که از این کار پرداخت دوباره از آلپ گذشته با شتاب از میان ایتالی راه پیموده در نزدیکیهای آغاز زمستان به بندر برندسیوم رسید و از دریا راه پیموده در بندر اوریکوم[۱۱۲]لشکرگاه ساخت. و چون یوبیوس[۱۱۳] نامی از دوستان بسیار نزدیک پومپیوس را دستگیر کرده نزد خود داشت از اینجا او را فرستاده گردانیده پیش پومپیوس فرستاده و چنین پیشنهاد کرد که آنان دو تن در یکجا روبهرو شوند و در مدت سه روز هر دو لشکر خود را پراکنده بسازند و سپس دوستی پیشین خود را از سر گرفته و با سوگند بنیاد آن را استوار گردانند و بااینحال هر دو به ایتالیا بازگردند.
ولی پومپیوس این را نیز یکی از تدبیرهای جنگی پنداشته به سوی کنار دریا شتافت و هر
در جایگاه استواری که بود به دست آورده لشکرهای خشکی خود را در آنها جای داد. نیز همه بندرهایی که کسی میتوانست از دریا در آنجا پیاده شود به دست گرفت که بدینسان هر چه آدمی یا آذوقه از راه دریا میرسید به دست او میافتاد.
از آن سوی قیصر چون بدینسان گرداگرد او گرفته شده بود ناگزیر شده که به جنگ بکوشد و هر روز حمله بر سر دشمن ببرد و آن دزها و استواریها که آنان داشتند به زدوخورد برخیزد. لیکن در این زدوخوردهای کوچک هم در بیشتر روزها فیروزی بهره او میشد.
مگر در یک جنگی که شکست سختی بر او افتاد و خود بسیار کم مانده بود که همگی لشکر خود را از دست بدهد. زیرا پومپیوس در آن روز دلیرانه جنگیده و تنها در رزمگاه دو هزار تن را بکشت. ولی از ترس یا از نتوانستن این نخواست که از دنبال آنان تا درون لشکرگاه بتازد.
در این روز بود که قیصر پیشبینی نموده میگفت:
امروز فیروزی از آن دشمن خواهد بود اگر کسی در میان آنان باشد که آن را دریابد.
در نتیجه این جنگ سپاهیان پومپیوس چندان دلیر شده بودند که میخواستند به یک جنگ ریشهکن آخری مبادرت نمایند. ولی خود او با آنکه به پادشاهان دوردست و سردارانی که با وی همپیمان بودند نامهها نوشته و در آنها خود را فیروزی یافته یاد میکرد بااینحال هرگز نمیخواست به یک جنگ بزرگ ریشهکن مبادرت نماید.
زیرا لشکری را که میدانست تا آن هنگام هرگز مغلوبی ندیده و هیچگاه با شمشیر و ابزار جنگ شکست نیافتهاند نمیخواست چنین لشکری را با جنگ زبون گرداند، بلکه کوشش وی آن بود که به قیصر فشار آذوقه داده و از درازی زمان فرسودهاش گرداند و از این راه او و لشکرش را زبون گرداند.
تا این هنگام همیشه او جلو سپاهیان خود را گرفته آنان را آرام نگه میداشت، ولی پس از آن جنگ آخری چون قیصر از کمی آذوقه ناگزیر گردید چادرهای خود را کنده از راه آثامانیا[۱۱۴] روانه تسالیا گردد در اینجا دیگر نشدنی بود که پومپیوس جلو سپاهیان را بگیرد.
چه همگی آنان صدا به صدا داده داد میزدند که قیصر بگریخت و از اینجا کسانی بر آن اندیشه بودند که از دنبال وی بروند، ولی دیگران خواستار بودند که روانه ایتالی بشوند.
کسانی نیز بودند که دوستان یا نوکران خود را فرستاده خانه در نزدیکی فوروم کرایه مینمودند که برای کارهای خود که در آنجا خواهند داشت آماده باشند.
همچنین کسانی به لسبوس[۱۱۵] نزد کورنیلیا شتافتند. (پومپیوس او را بدانجا فرستاده بود تا ایمن و آسوده بماند) که مژده این فیروزبختی را به او برسانند.
از این سوی سناتوس دعوت کرده شد که در پیرامون این پیشامد گفتگوهایی شود و چون آغاز گفتگو گردید افرانیوس چنین میگفت که پاداش همه کوششهای ما و تاج فیروزی به دست آوردن ایتالی است و آن کسانی که اینجا را در دست بگیرند به آسانی میتوانند از سیسیل و ساردینی و کورسیکا و اسپانی و گاول بهرهیابی کنند. ولی آنچه برای پومپیوس مهمتر مینمود همانا زادبوم او بود که در آن نزدیکی نهاده و دست به سوی او دراز نموده طلب یاوری میکرد و این با ارج و آبروی پومپیوس سازش نداشت که آن را بدانسان در دست یک بیدادگر خودخواه و مشتی بندگان چاپلوس بازگزارد.
چیزی که هست پومپیوس هرگز شایسته آبروی خود نمیدید که بار دوم از جلو قیصر دوری بگزیند و با آنکه خدا یاوری کرده و به او فرصت دنبال کردن دشمن را داده خویشتن را دنبال شده گرداند. و آنگاه خود را در پیشگاه خدایان گناهکار میشمرد.
و اینکه اسکیپیو و کسان دیگری را که دارای پایگاه کونسولی هستند در یونان و تسالی بیپناه بگذارد. با آنکه سخت بیم میرود که دچار قیصر گردند و آن همه پولهایی که همراه دارند و سپاه انبوهی که با ایشان است به دست دشمن بیفتد.
گذشته از اینها پروای احترام شهر پایتخت را نیز داشت که میخواست جنگ هر چه دورتر از آن روی دهد و آن شهر هرگز فشارهایی نبیند و آوازهای دلخراش جنگجویان را نشنود و تنها پس از پایان جنگ جشن فیروزی بهره آنجا باشد.
از این جهتها بود که پومپیوس از دنبال قیصر راه برگرفت ولی سخت پروای آن را داشت که با وی به جنگ برخیزد و بیش از همه به فشار کوشد و سخت بگیرد و از دنبال او جدا نشود.
در اینجا یک رشته جهتهای دیگر نیز بود که او را در این عزم خود پافشارتر میگردانید. به ویژه این موضوع که خبری بر زبانها افتاده بود که رومیان میخواهند نخست سر قیصر را
بکوبند و سپس سر پومپیوس را خواهند کوفت و این سخن زبان به زبان گردیده به گوش او رسید.
کسانی میگفتند خود از ترس این گفتگوست که پومپیوس که در مدت این جنگ هیچگاه کاتو را به کاری برنمیگماشت این هنگام او را بر سر بنه گزارده خویشتن از دنبال قیصر به حرکت آمد و این از ترس آن بود که چون قیصر از میان برداشته شد کاتو نباشد که او را برای کنارهجویی مجبور گرداند.
در آن میان که او سخت نگران حرکتهای دشمن بود از یکسوی هم بایستی این آوازها را بشنود و ناگزیر باشد که زور و توانایی خود را نه تنها برای زبون کردن قیصر بلکه برای زبون کردن کشور خود و سناتوس به کار برد.
دومیتیوس آینوباربوس[۱۱۶] چون همیشه او را آگاممنون[۱۱۷] میخواند و شاه شاهان خطاب میکرد خود بدینسان رشک دیگران را به حرکت میآورد.
همچنین فاونیوس با چاپلوسیهای بیجای خود او را آزرده میداشت که ناگزیر شده آشکار بر او نکوهش کرد و چنین گفت:
دوستان گرامی! امسال را امیدوار نباشید که در توسکولوم[۱۱۸] انجیر بچینید.
ولی لوکیوس آفرانیوس که به او تهمتی زده بودند درباره اینکه در اسپانیا به خیانت سپاهیانی را به نابودی انداخته است او چون میدید که پومپیوس از روی قصد خودداری از جنگ مینماید میگفت من شگفتی از این دارم که کسانی که بدانسان برای تهمت زدن شتاب دارند چرا اکنون به جنگ آن کسی برنمیخیزید که کشور آنان را خریدوفروش میکند؟...
اینگونه سخنها و مانندهای آن درباره پومپیوس گفته میشد و او کسی نبود که نکوهش از کسی بپذیرد یا در برابر امیدواریهای دوستان خود ایستادگی نماید. نتیجه آن میشد که عزم خردمندانه خود را رها کرده از عزمهای دیگران پیروی نماید.
سستی که در یک ناخدای کشتی ناپسند است باید دید در یک فرمانده بزرگ لشکر تا چه
اندازه ناپسند خواهد بود. درست نظیر آن بود که او به جای معالجه کردن به بیماریها و تبهای همراهان خویش، خود را تسلیم آن بیماریها و تبها میگردانید. آیا نباید گفت که بیمار و ناتندرست بودند آن کسانی که لشکرگاه را بالا و پایین رفته و هنوز از این هنگام برای خود رتبههای کونسولگری یا پرایتورگری خواستار میشدند و اسکیپیو و اسپنثر و دومتیوس را نیز همدست خود ساخته در این باره به کشاکش و گفتگو برمیخاستند که آیا رتبه والای کاهنی که قیصر دارد در آن رتبه جای وی را خواهند گرفت؟
اینان کار را چندان آسان گرفته بودند که تو گویی با تیکران پادشاه ارمنستان نبرد مینمایند یا با یکی از فرمانروایان نبطی کارزار دارند، نه با قیصری که تا آن هنگام هزار شهر را با شمشیر گشاده و بیش از سیصد گونه مردم را زیردست خود گردانیده و آن همه کارزارها را با جنگجویان گاآول و جرمان انجام داده و در همۀ آنها فیروز در آمده و یک ملیون مردم را دستگیر خود ساخته و به همان اندازه مردم را در رزمگاهها نابود گردانیده است.
بههرحال اینان با این خواهشهای خام و گفتگوهای پیچان خود پیشرفت مینمودند تا آنجا که به دشت فارسالیا[۱۱۹] رسیدند.
در آنجا به پومپیوس فشار آورده او را برانگیختند که شورای جنگی تشکیل دهد و چون تشکیل شد، لابینوس سردار سوارگان پیش از دیگران بپاخاسته چنین سوگند خورد: که من از جنگ بازپس نخواهم گشت مگر پس از شکستن دشمن. دیگران نیز همگی بدانسان سوگند خوردند. همان شب پومپیوس در خواب دید که به تیاتر میرود و در آنجا مردم پذیرایی شایانی از او کردند سپس دید پرستشگاه ونوس خدای فیروزمند را با بسیاری از مالهای تاراجی بیاراست.
از این خواب آگاهی دل پیدا کرده بر دلیری میافزود و گاهی میاندیشید مبادا آن آرایش پرستشگاه ونوس با غنیمتهایی باشد که از لشکرگاه او به دست قیصر بیفتد. زیرا قیصرنژاد خود را به آن خدای مادینه میرساند. در بیرون هم یک رشته ترسها و سراسیمگیها در میان لشکر پیدا آمده و چندان داد و فریاد پدید آورد که این آوازها او را از خواب بیدار ساخت.
نیز نزدیک به هنگام بامداد که زمان عوض کردن پاسبانان رسیده بود در لشکرگاه قیصر ناگهان روشنایی بزرگی پدیدار گردید. با آنکه سپاهیان قیصر همه آرمیده بودند و از آنجا یک تکه
شعله به سوی لشکرگاه پومپیوس کشیده شد. درباره این روشنایی است که خود قیصر میگوید من چون راه میرفتم به روشنی آن گرداگرد خود را میدیدم.
این هنگام قیصر عزم آن داشت که چون بامداد بدمد چادرها را کنده سپاه را به سوی اسکوتوسا[۱۲۰] حرکت دهد و سپاهیان چادرها را بر میچیدند که بر چهارپایان بار کرده با نوکران خود از پیش بفرستند که ناگهان دیدهبانان رسیده خبر آوردند در لشکرگاه دشمن دیدیم ابزارهای جنگ را از یکسوی به سوی دیگر میبرند و هم شنیدیم آوازها و هیاهوها را که برخاسته است و سپاهیان برای جنگ آماده میشوند.
اندکی دیرتر دیدهبانان دیگر رسیده خبرهای روشنتری آوردند. بدینسان که صف نخستین دشمن آماده ایستاده و حال جنگ را دارند. قیصر چون این خبر را شنید به سپاهیان خود گفت:
آن روزی که در انتظارش بودیم اینک رسید. از این پس میتوانیم به جای نبرد با گرسنگی با آدمیان جنگ کنیم.
این گفته فرمان داد که رنگهای سرخ در برابر چادر او پدید بیاورند که خود علامت جنگ است و همینکه سپاهیان چشمشان بدان رنگها افتاد همگی از چادرها دست برداشتند و با خروش و شادی به سوی ابزارهای جنگی دویده خود را بیاراستند.
نیز سرکردگان به صفآرایی پرداختند و هر سپاهی جای خود را گرفته به اندک زمانی آراسته و آماده به ایستادند بیآنکه هیاهویی پدید بیاورند یا نابسامانی نشان دهند.
اما پومپیوس دست راست سپاه را خود داشت که در برابر انتونیوس بایستد و پدرزن خود اسکیپیو را در دل (قلب) گذاشت که در برابر کالونیوس[۱۲۱] باشد.
دست چپ را به دومیتیوس سپرد و یک دسته سوارگان را برای پشتیبانی او برگماشت.
همه سوارگان در اینجا گرد آمده و چنین امید داشتند که قیصر را شکسته و لگیون دهم او را خرد کنند. چه این لگیون شهرت بسیاری داشت و چنین میگفتند استوارترین دسته لشکر میباشند و خود قیصر همیشه همراه اینان جنگ میکرد.
قیصر چون دید که دست چپ دشمن بدانسان آراسته گردیده و سوارگان در پشت سر آنان ایستادهاند از این آمادگی و استواری بیم کرد و کس فرستاده شش کوهورت از سپاهی که در
پشت سر نگاهداشته بود پیش خواست و آنان را در پشت سر لگیون دهم جای داده چنین سفارش کرد که هرگز تکانی نکنند تا دشمن بودن آنان را درنیابد لیکن همینکه سوارگان دشمن از جای خود بجنبند و به حمله پردازند آنان نیز بیدرنگ از جای جنبیده و به چابکی و شتاب خود را به جلو صفها برسانند و از همه جلوتر بایستند و هرگز این نکنند که نیزههای خود را دور بیندازند چنانکه رسم جنگجویان دلاور است که با این کار میخواهند به دشمن نزدیکتر گردیده با شمشیر نبرد نمایند بلکه نیزههای خود را بلند ساخته به چهره و چشم دشمن فروببرند و گفت:
این رقاصان جوان و قشنگ هیچگاه در برابر نیزههای درخشان شما پافشاری نخواهند نمود بلکه بر رخسارهای زیبای خود ترسیده روی به گریز خواهند آورد.
این یک جمله شوخی بود که از وی در این هنگام سرزد.
هنگامی که قیصر این دستورها را به سپاهیان خود میداد از آن سوی پومپیوس بر روی اسب صفآرایی دوسوی را از دیده گذرانیده چون میدید که سپاه دشمن با همهگونه سامان و آراستگی ایستاده و منتظر اشارت جنگ است ولی از این سوی سپاه خود او از نداشتن مشق و ورزش سخت نابسامان است و همچون دریا موجزن میباشد از این دیدار غمگین گردیده بیم آن نمیکرد مبادا در حمله نخست این سپاهیان سامان خود را از دست داده درهم شکنند از این جهت دستور داد که تیپ نخستین در جای خود ایستاده و صفها را به یکدیگر نزدیک گردانیده به دفع حمله دشمن بپردازد. قیصر این فرمان او را سخت نکوهش کرده میگوید گذشته از اینکه سپاه خود را از نیرویی که از حملیه بردن پدید میآید بیبهره گردانید آنان را از جوشش خون و تکان دل که برای هر سپاهی بیش از هر چیز دربایست میباشد دور داشت.
زیرا با آن خروشی که سپاهیان حمله میآغازند و با آن تندی که گام برمیدارند خود اینها بر دلیری آنان میافزاید.
پومپیوس کسان خود را از این همه بیبهره گردانید و آنان را در یکجا نگاهداشته از جوش و گرمی انداخت.
سپاه قیصر بیست و دو هزار تن بودند و سپاه پومپیوس اندکی بیشتر از دو برابر آن میزان میشد. و چون علامت از هر دوسوی داده شده و بوقها به صدا در آمد سراسر آن دشت پر از آدمی و اسب و ابزار جنگ گردید و نخست کایوس کراسیانوس[۱۲۲] یک سر صده از سپاه قیصر بود که به جنگ مبادرت نمود تا وعدهای را که به قیصر داده بود انجام دهد.
زیرا او یکصد و بیست تن سپاهی زیر فرمان داشت و بامدادان قیصر او را دید از لشکرگاه بیرون میآید به او سلام داده پرسید:
آیا درباره جنگ آینده چه میپنداری؟...
کایوس در پاسخ دست راست خود را بیرون آورده با آواز بلند چنین گفت:
این فیروزمندی است ای قیصر! تو فیروزمند و سربلند خواهی گردید و بر من هم بر زنده یا بر مردهام ثنا خواهی گفت.
در نتیجه این وعده بود که این زمان بیدرنگ به حمله پرداخت و کسان بسیار انبوهی از دنبال او حمله آوردند و خود را به انبوه دشمن زدند و در اندک زمانی کار به جنگ با شمشیر رسید.
کایوس کشتار بسیاری نمود ولی همچنان میخواست بر دشمن زند و تیپ پیشین را از هم بپراکند یکی از سپاهیان پومپیوس شمشیر به دهان او فروبرد که نوک آن از پشت گردن وی بیرون آمد و او کشته گردید. پس از آن جنگ به حال تردیدآمیزی پیش میرفت و هر دوسوی یکسان مینمود.
پومپیوس هنوز دست راست را به جنگ برنیانگیخته بود و نگران نتیجه بود که سوارگان در دست چپ چه کاری انجام خواهند داد.
اینان اسکادران را پیش برده میخواستند با سپاهیان پیرامون قیصر درآویزند و نخست دسته اندکی از سوارگان را که در جلو بودند به پسنشینی واداشته آنان را بر روی دستههای پیاده بیندازند. ولی از آن سوی قیصر علامت برای سوارگان خود داد که اندکی پسنشینی کنند و راه برای گذشتن کوهورت که در پشت سر گذارده بود باز کنند. بدینسان کوهورتها که شمارهشان سه هزار سپاهی بود بیرون آمده با دشمن به پیکار برخاستند و بدانسان که به آنان دستور داده شده بود پهلوی سوارگان ایستاده نیزۀ خود را بلند کرده درست چهرههای آنان را آماج مینمودند. سوارگان که خود ورزیده جنگ نبودند و بههرحال اینگونه زخم زدن و گزند رسانیدن را انتظار نداشتند هرگز نمیتوانستند ایستادگی کنند و چهرههای خود را بر آن زخمها آماده نگاه دارند و این بود که روی برگردانیدند و از شرمساری دست بر روی
چشمهای خود گزارده بگریز پرداختند. کسان قیصر از دنبال آنان نرفته به سر وقت پیادگان شتافتند و بر آن دست لشکر که گریختن سوارگان بیپاسبان و بیپشتیبانش گردانیده و به آسانی میتوانستند چرخی زده از پشت سر آنان درآیند پرداختند. بدینسان این دست از سپاه پومپیوس دچار خطر سختی گردیده آن دسته سوارگان از پهلو و لگیون دهم از جلو حمله بر آنان مینمودند و آنان نمیتوانستند از خود دفاع نمایند و نمیتوانستند بیش از آن ایستادگی کنند به ویژه که خود را گرد فروگرفته میدیدند که راهی برای دست باز کردن و جنگ کردن نمییافتند.
این بود سرانجام ناگزیر شده روی به پراکندن و گریختن گزاردند. پومپیوس چون گردی برخاسته دید دانست که سرنوشت سوارگانش چه شده و خود کار دشواری است که دریابیم در این هنگام چه حالی به او رو داده و چه اندیشههایی در مغزش پدید آمد. درست مانند کسی که از خود بیخود گردیده و هوش خویش را باخته باشد بیآنکه پروای چیزی یا کسی را بکند به آرامی به سوی چادر خود بازگشت و هیچ سخنی به کسی نگفت، بدین حال به چادر درآمده فرونشست و همچنان خاموش و بیزبان بود تا هنگامی که چند تن از لشکریان دشمن آهنگ آن چادر نمودند و کسانی از آن خود او به جلوگیری پرداختند و هیاهو برخاست در این هنگام بود که زبان باز کرده تنها این جمله را گفت:
چه! به این چادر هم؟!...
این گفته بپاخاست و رختی که شایسته این حال او بود در تن کرده نهانی بیرون رفت.
این زمان بازمانده سپاهیان نیز شکست یافته و روی به گریز آورده بودند و در لشکرگاه او کشتار سختی در کار روی دادن بود که نوکران و پاسبانان چادرها را بیدریغ میکشتند. لیکن از خود سپاهیان بیش از شش هزار تن کشته نشده بود (بدانسان که اسنیوس[۱۲۳] پوللیو که خود او یکی از جنگجویان در نزد قیصر بوده گفته است). و چون کسان قیصر چادرهای پومپیوس را به دست آوردند این زمان بود که به نادانیها و هوسبازیهای دشمن پی بردند. زیرا همه خرگاهها و چادرها را پر از تاجهای گل و پردههای زردوزی شده مییافتند و آویزهای فراوان و میزها با ساغرهای زرین بر روی آنها پیدا میکردند و خمها را پر از باده میدیدند و اینها همگی سازوبرگ آن جشنی بود که یقین داشتند در سایه چیرگی بر دشمن بر پا خواهند ساخت. این حال
آنان شایسته کسانی بوده که قربانیهای خود را گذرانیده میخواهند به جشن پردازند نه شایسته کسانی که جنگ در پیش دارند و بیم و امید هر دو را باید داشته باشند.
پومپیوس چون قدری از لشکرگاه دور شد از اسب پیاده گردیده آن را رها کرد و جز پیرامونیان اندکی با خود نداشت و چون دید کسی از دنبال او نمیآید آهسته راه میرفت.
کسی که در مدت سی و چهار سال همیشه در جنگها فیروز بوده و جز شکوه و سربلندی دشمنشکنی ندیده کنون در پایان عمر خود برای نخستین بار شکست یافته و تازه میدانست حال زبونی و شکستگی چگونه میباشد. این تأثر برای او کوچک نبود که میدید نیکنامی و شکوه و ارجی را که در نتیجه آن همه جنگها و خونریزیها به دست آورده بود همگی آنها را این زمان از دست هشته است. میدید که یک ساعت پیش آن همه لشکرهای پیاده و اسکادرانهای سواره و دستههای کشتی گرد سر و زیر فرمان او بودند، اکنون بدین حال افتاده که جز یک دسته کوچکی بر گرد سر ندارد که اگر همان دشمنان دچارش گردند او را با این حال نخواهند شناخت. بدینسان چون از شهر لاریسا گذشته به گذرگاه تمپی[۱۲۴] رسید از تشنگی که داشت زانو به زمین نهاده از آب آن رود بخورد. سپس برخاسته از رود بگذشت و از میان خاک تمپی راه پیموده به کنار دریا درآمد و در آنجا بازمانده شب را در کلبه یک ماهیگیری گزارده فردا بامداد، به یکی از قایقهای رودخانه برنشسته از آزادمنشی که داشت هیچیک از نوکران خود را همراه نبرد بلکه بر آنان پند داد که بازگشته آزادانه نزد قیصر بروند و خودشان را به او بشناسانند بیآنکه ترس داشته باشند.
در آن قایق از کنار دریا راه میپیمود و پارو میزد تا ناگهان کشتی بازرگانی بزرگی را دریافت که در کنار دریا ایستاده و آماده سفر میباشد.
خداوند این کشتی یکی از شهرنشینان روم پتیکیوس[۱۲۵] نام بود که اگرچه آشنایی با پومپیوس نداشت، ولی او را دیده و میشناخت. قضا را شب گذشته خوابی بدینسان دیده بود که با پومپیوس دچار شده ولی او نه در حال همیشگی خود میباشد، بلکه در پریشانی و تیره روزی است و با او نشسته به گفتگو پرداخته.
این هنگام در کنار دریا با کسانی آن خواب را در میان داشت که یکی از ناخدایان نزدیک شده و گفت:
مردی در قایق نشسته پاروزنان از کنار خشکی دور میشود و مردانی از کنار رختهای خود را تکان داده یا دستهای خود را به سوی او دراز مینمودند که آنان را نیز همراه بردارد.
پتیکیوس از این سخن روی به آن سوی برگردانده ناگهان پومپیوس را دید درست بدان حالی که در خواب خود دیده بود و با دست بر سر خود زده و ناخدایان را دستور داد که قایق کشتی را به آب بیندازند و خویشتن دست خود را به تکان آورده او را با نام آواز داد و چون از رخت و حال او چگونگی را دریافته بود بیآنکه به گفتگویی بپردازد او را به کشتی آورده و کسانی از یاران او را که شایسته میدانست با هم نشانده بیدرنگ کشتی را حرکت داد، در آنجا همراه پومپیوس یکی لنتلی و دیگری فاوونیوس بودند.
پس از لایدیری، دیوتاروس[۱۲۶] پادشاه را نیز دیدند که از کنار دریا به سوی آنان میآید و این بود ایستاده او را نیز همراه برداشتند. به هنگام شام خداوند کشتی از آنچه در کشتی داشت بسیج شام دید و سپس پومپیوس چون نوکر همراه نداشت خواست کفشهای خود را با دست خویش دربیاورد فاوونوس آن دیده بدوید و کفشها را از پای او درآورد. نیز در دیگر کارها به او یاری نمود و از آن پس همیشه پرستاری او را عهدهدار بود بدانسان که نوکر پرستاری خواجه خود را عهدهدار میشود تا آنجا که پایهای او را میشست و شام برای او آماده میکرد.
باری پومپیوس تا شهر آمفیپولیس[۱۲۷] دریانوردی کرده و از آنجا گذشته آهنگ شهر متولینی نمود، به این قصد که کورنیلیا و پسر خود را از آنجا همراه بردارد. و همینکه به بندر آن جزیره رسید کسی را به شهر فرستاده خبرهایی پیام داد که پاک برخلاف انتظار کورنیلیا بود.
چه او از روی خبرهایی که پیش از آن دریافته بود چنین میدانست که در درهاکیوم قیصر شکست یافته و برای پومپیوس بیش از این کاری نمانده که او را دنبال کند.
این فرستاده که نزد او رسیده او را همچنان دارای پندار و امید یافته از اینجا جسارت نکرد پیام را بگذارد بلکه نتوانست سلامی به او بدهد و تنها به دستیاری اشکهای چشم بود که او را از بدبختی رسیده آگاه گردانید و به او خبر داد اگر آرزوی دیدن پومپیوس را دارد زود بشتابد و او را در یک کشتی که از آن دیگری میباشد و تنها در آن نشسته دیدار کند. بیچاره
زن جوان از شنیدن این خبر غش کرده بیهوش افتاد و تا دیرزمانی نه تکانی میتوانست و نه زبان به سخن باز میکرد و سپس چون با سختی بسیار به هوشش آوردند دانست که جای گریه و شیون نیست و بیدرنگ بهپا برخاسته از میان شهر روی به سوی کنار دریا نهاد و همینکه بدانجا رسید پومپیوس او را در آغوش کشیده و پهلوی خود فرونشاند و او فریادکشان گفته:
آری آقای من، این از تیرهبختی من است که شما بدینسان پایین افتاده به یک کشتی بیارجی نیازمند شدهاید با آنکه پیش از زناشویی با من همراه پانصد کشتی جنگی تا این جزیره سفر میکردید.
بااینحال دیگر چرا به سراغ من آمدهاید؟! چگونه مرا ترک نکردید که با بخت تیرۀ خود که شما را به آن حال انداخته در اینجا بمانم؟! آخ تا چه اندازه خوشبخت بودم اگر پیش از آنچه خبر مرگ پوبلیوس از پارثیا بیاید میمردم! چه اندازه خرسند بودم اگر بدانسان که قصد داشتم خود را از پی به او میرسانیدم! ولی نگو من بایستی بمانم و مایه بدبختی بزرگتری گردم و پومپیوس بزرگ را نیز تیرهروز گردانم.
میگویند پومپیوس چنین پاسخ داد:
کورنیلیا! از آن فیروزبختی که پیشآمده بود شما پنداشتهاید مگر ما همیشه فیروزبخت خواهیم ماند، آدمیان همواره باید گرفتار این حوادث باشند و هر زمان باید کوشش از دست ندهند. بدانسان که آن توانایی و فیروزی آسان از دست رفت آسان نیز میتواند دوباره به دست بیاید.
کورنیلیا کس فرستاده نوکران و ابزار و خواسته خود را از شهر خواست. در این میان مردم شهر نیز بیرون آمده برای سلام نزد پومپیوس رسیدند و او را به درون شهر خواندند، ولی پومپیوس نپذیرفته به آنان پند داد که از قیصر فرمانبرداری نمایند و از او نترسند زیرا قیصر مرد بسیار نیکوکار و مهربانی است.
سپس روی به کراتیپوس[۱۲۸] فیلسوف که همراه دیگران از شهر به دیدن آمده بود گردانیده به ایرادگیریهایی پرداخت و سخنانی درباره «حکمت خداوندی» میگفت. کراتیپوس به احترام او از گفتگو خودداری کرده با سخنانی دلداری داد. چرا که گفتگو و کشاکش را در چنان حالی نابجا و بیجا میدید. و اگر میخواست پاسخی به ایرادهای او بدهد بایستی بگوید:
همانا جمهوری در سایه بدکاریهای شما و فرمانروایی ناستوده که داشتید به این حال افتاد.
همچنین او میتوانست چنین پرسشی نماید:
آیا چگونه و به چه دلیل ما میتوانیم یقین کنیم که اگر تو پومپیوس از این جنگ فیروز در میآمدی بهتر از قیصر رفتار مینمودی؟! پس ما نباید ایرادی به حکمت بگیریم و کارهایی که پیش میآید دور از حکمت بشناسیم.
از آنجا پومپیوس زن و فرزند خود را به کشتی نشانده روانه گردید و به هیچیک از بندرها نزدیک نمیشد مگر گاهی که بر آذوقه یا آب تازه نیاز پیدا میکرد.
نخست شهری که درآمد شهر آتالیا[۱۲۹] در پامفولیا[۱۳۰] بود و هنگامی که در آنجا درنگ داشت کشتیهای جنگی با یک دسته از سپاهیان از کیلیکیا نزد او آمدند و در این هنگام شصت تن از اعضای ستانوس بر گرد او بودند.
خبری هم رسید که کشتیهای جنگی او همه درست و بیگزند ماندهاند. نیز خبر رسید که کاتو دوباره سپاهیانی را به یکجا گرد آورده و همراه آنها آهنگ آفریقا کرده. پومپیوس چون این خبرها را شنید نزد دوستان پشیمانی مینمود که چرا به جنگ در خشکی مبادرت کرده و از زور دریایی خود که در خور برابر ایستادن نبود استفاده ننموده یا چرا از کشتیهای خود دور رفته است و نزدیک آنها نبوده که همینکه شکست خود را در خشکی دریافت به سوی کشتیها شتابد و دوباره رشته نیرو و سپاهی را که از نیرو و سپاه دشمن کمتر نیست در دست داشته باشد.
راستی هم خطای بزرگی از پومپیوس و تدبیر بسیار به جایی از قیصر بود که از نزدیکی دریا دور شده جنگ را به آن نقطه کشانیدند و بدینسان پومپیوس از زور دریایی خود بهرهجویی نتوانست.
بههرحال بایستی چاره گرفتاری امروزی را بکند و تا آنجا که در دسترس است تدبیر به کار زند. برای این مقصود کسان خود را به پارۀ شهرهای همسایه میفرستاد و خود او به شهرهای دیگری میرفت و از مردم خواهش یاوری با پول یا سپاهی مینمود. لیکن چون میترسید که ناگهان دشمنان برسند و این کارهای او را ناانجام بگزارند از اینجا خواست جایی را پناهگاه خود گیرد و کنون را در آنجا از خطر ایمن باشد. با پیرامونیان در این باره به شور
پرداخت و همگی در این باره همعقیده بودند که باید از خاک روم و سرزمینهایی که بسته آن است پرهیز جست.
درباره شهرهای بیگانه هم خود او کشور پارثیان (ایران) را شایسته میدید که پناه به او داده و با سپاه و دیگر دربایستها بار دیگر آماده جنگش گردانند و به روم بازفرستند.
کسان دیگری آفریقا را نام میبردند که به نزد پادشاه یوبا[۱۳۱] بروند. لیکن ثئوفانیس لسبی میگفت:
این خود دیوانگی است که ما مصر را که از دریا سه روز بیشتر راه نداریم از دست دهیم و از بطلمیوس که هنوز جوانی نورس است و از جهت دوستی که پدرش با پومپیوس داشته و نوازشها از او مییافته و خود را سخت وامدار پومپیوس میشناسد بهرهجویی نکنیم، بلکه روی به سوی پارثیان بیاوریم که خیانتکارترین مردمان جهان میباشند.[۱۳۲]
این خود شایسته نیست که پومپیوس برای کنارهگیری از کسی که زیردستی او زیردستی بر دیگران را در بردارد پناه به ارشک ببرد و اختیار خود را به دست او بسپارد و بالاتر از همه زن جوان خود را که از خاندان اسکیپیو میباشد به میان مردم بیفرهنگی بیاندازد که تنها به دستیاری زور و ستیزه فرمانروایی میکنند و بزرگی را جز در توانایی نشناخته از هیچ کار ناپسند و رفتار ناروا پرهیز نمیکنند. این زن نزد پارثیان اگرچه هیچگونه پردهدری در کار نخواهد بود مایه بیآبروگری است. از این سخنپردازی ثئوفانیس پومپیوس راه کشتی را که به سوی رود فرات متوجه بود برگردانید. شاید یک ارادۀ غیبی او را از رفتن بدان سوی بازداشت.
بههرحال قرار بر آن شد که پومپیوس روانۀ مصر گردد. از جزیره قبرس با کورنیلیا در یک کشتی جنگی نشستند. دیگران برخی در کشتی بازرگانی جا گرفته روانه شدند و دریا را بیگزند و بیم به پایان رسانیدند و چون شنیدند که پادشاه بطلمیوس در شهر پلوسیوم[۱۳۳]لشکرگاه گرفته و با خواهر خویش گرفتار جنگ میباشد پومپیوس آهنگ آن سوی کرد و فرستادهای را از پیش فرستاد که نزد بطلمیوس رفته او را از رسیدن پومپیوس آگاه بگرداند و دستور درآمدن بخواهد.
بطلمیوس این زمان بسیار نوجوان بود و از این جهت پوثنیوس[۱۳۴] که اختیار کارهای او را داشت انجمن شوری از بزرگان دربار برپاساخت و از آنان درباره اینکه آیا چه رفتاری با پومپیوس پیش گیرند رأی خواست. این خود گرفتاری و بدبختی بود که رشتۀ اختیار پومپیوس بزرگ به دست کسانی همچون پوثنیوس خواجهسرا ثئودوتوس خیوسی[۱۳۵] آموزگار مزد بگیر علم بیان و آخیلاس[۱۳۶] مصری بیفتد.
زیرا در میان دیگر اعضای انجمن که خود از پردهداران و پرستاران دربار بودند این چند تن بزرگتر به شمار میرفتند و پیشوایی بر آنان داشتند. پومپیوس که سر به قیصر فرودنیاورده و آن را شکست خود پنداشته اکنون بایستی در جایی دورتر از کنار دریا لنگر انداخته و منتظر نتیجه این انجمن باشد. چنین پیداست که اختلاف بسیاری در رأیها بوده زیرا کسانی میگفتهاند باید او را بازپس گردانیده دور راند.
دیگران عقیده بر پذیرفتن او داشتهاند. ولی ثئودوتوس به نام هنرنمایی و اینکه اثر فن خود (بیان) را نشان دهد چنین سخن راند که از این دو رأی هیچیک درست نیست.
زیرا اگر او را بپذیرید قیصر را دشمن خود و پومپیوس را آقای خود ساختهاید و اگر او را دور برانید از این پس نکوهش پومپیوس را خواهید شنید که از کشور خود دورش راندهاید و نکوهش قیصر را خواهید شنید از آنکه دشمن او را دستگیر نساختهاید.
پس تنها چارۀ کار آن است که کسانی را بفرستید تا او را بکشند. زیرا تنها در سایه این تدبیر است که از دست این یکی آسوده میشوید. و از آن یکی نیز هیچگونه بیمی نخواهید داشت. هم گفتهاند که در پایان این گفتار خود لبخندی زده این جمله را نیز گفت:
مرده دست کسی را نمیگزد.
این رأی را دیگران پسندیدند و اجرای آن را به عهده آخیلاس واگذاردند. او نیز دو تن را برای همدستی خود برگزید که یکی سپتمیوس[۱۳۷] نام و او مردی بود که پیش از آن زمانی را در لشکر پومپیوس فرماندهی داشته و دیگری سالویوس[۱۳۸] که او نیز سرصده بود.
این سه تن به همدستی سه یا چهار تن سپاهی را همراه برداشته به سوی کشتی پومپیوس
روانه شدند. در این هنگام همه بزرگان که همراهان پومپیوس بودند به کشتی او آمده انتظار بازگشت فرستاده را داشتند و چون برخلاف انتظار آنان و برخلاف احترام پومپیوس بود که چند تن در یک کشتی ماهیگیری به پیشواز او بشتابند و این کار با آن امیدهایی که تئوفانیس آشکار کرده بود هیچگونه سازش نداشت از اینجا به شک و ترس افتاده با پومپیوس چنین گفتگو نمودند که هنوز آنان نرسیده کشتی خود را به سوی پشتسر پارو بزند و از آنجا دور گردد. لیکن در همان هنگام مصریان فرا رسیدند و نخست سپتمیوس بپاخاسته به لاتین سلام به او گفت و او را با لقب امپراتور بخواند. سپس آخیلاس به یونانی سلام داده تکلیف کرد که به درون کشتی ایشان درآید به این دستاویز که چون دریا نزدیک به کنار و پایاب است آن کشتی با بار سنگین خود از نشستن به گل ایمن نخواهد بود. در این میان کشتیها را از آن پادشاه میدیدند که کارکنان آنها به درون کشتیها در میآیند و کنار دریا پر از سیاهی میگردید که اگر این هنگام اینان آهنگ بازگشتن و گریختن میکردند دیگر نمیتوانستند و آنگاه ایستادگی که اینان میکردند خود بهانه به دست آن دژخیمان میداد که به درشتی و بدرفتار برخیزند از اینجا پومپیوس به کورنیلیا که هنوز از این هنگام شیون آغاز کرده بود بدرود گفته به این دو تن سرصده و نیز به دو تن از کسان خود یکی فیلیپوس آزاد کرده او و دیگری اسکوثیس[۱۳۹] غلام خود فرمان داد که جلوتر از او به آن کشتی روند و چون یکی از کارکنان کشتی آخیلاس دست به سوی او برای دستگیری دراز کرده بود، پومپیوس در چنین حال روی به سوی زن و فرزندان خود برگردانیده این یک مصرع سوفوکلیس را بر زبان راند:
هر که یکبار پا از در مرد خودکامه به درون نهاد همیشه بنده او خواهد بود.
این آخرین سخنی بود که به دوستان و کسان خود گفت و پس از آن پا به کشتی گزارده به درون آن درآمد. و چون میدید که از آنجا تا کنار دریا فاصله بسیاری هست و از آن سو هیچیک از آن کسان به او نمیپرداخت پاکدلانه روی به پومپیوس گردانیده به مهربانی از او پرسید:
اگر سهو نکنم شما زمانی در سپاهیگری همراه من بودهاید نیست؟...
سپتمیوس سری تکان داده پاسخی گفت و هیچگونه خوشرویی نشان نداد و چون هیچیک از ایشان به او نمیپرداخت پومپیوس ناگزیر شد دفترچه خود را درآورده خطابهای را که
به یونانی در آن یادداشت کرده بود تا برای پادشاه بطلمیوس بخواند از زیر چشم میگذرانید و بازمیخواند بدینسان به خشکی رسیدند.
از آن سوی کورنیلیا و دیگران از کشتی چشم به کنار دریا دوخته پیشامد را میپاییدند. و چون میدیدند که یک دسته از پیرامونیان پادشاه روی به آنجا میآیند چنین میپنداشتند که مقصود پذیرایی از او میباشد و بدینسان اندک دلداری پیدا میکردند.
ولی در این میان که پومپیوس میخواست دست فیلیپوس را گرفته به پا برخیزد ناگهان سپتمیوس شمشیری از پشت سر به او رسانید. همچنین سالویوس و اخیلاس هر کدام زخم دیگری با شمشیر زدند. او هم دامن خود را با دو دست گرفته روی خود را با آن بپوشانید و بیآنکه سخنی ناشایسته بگوید یا کاری سبکانه بکند به زخمها تاب آورد و بدانسان بدرود زندگی گفت:
سال او این هنگام پنجاه و نه سال و همان روز فردای روز زاییدن او بود.
کورنیلیا با همراهان خود که از کشتی این پیشامد را میپایید چون دید که بدینسان او را بکشتند چنان فریادی برآورد که صدای او را همه در کنار دریا شنیدند و بیدرنگ لنگر برداشته با شتاب بسیار کشتی را براندند و روی به گریز آوردند.
یک باد تندی هم که از سمت خشکی میوزید به این گریز آنان یاری مینمود.
این بود که مصریان با آنکه میخواستند دستگیرشان سازند از این مقصود نومید گردیده از دنبال ایشان نرفتند. ولی سر پومپیوس را بریده و تن او را لخت بر روی ریگها گزاردند تا هر کسی که آرزوی دیدن چنان دیدار دلخراش را داشت از تماشا بیبهره نباشد.
بیچاره فیلیپوس در پهلوی آن جنازه ایستاده چندان شکیبایی نمود که تماشاییان همه از تماشا سیر شدند.
آن هنگام او را با آب دریا شسته و چون دسترس به هیچ پارچهای نداشت پیراهن خود را به او پیچیده و این سو و آن سو دویده سرانجام تخته شکستههای یک قایق ماهیگیری را به دست آورد و آن تختهها به اندازه بود که برای سوزانیدن یکتن لخت بیسر کفایت مینمود.
در این میان که او به این کار پرداخته آن تختهپارهها روی هم میچید ناگهان مرد پیری از شهرنشینان روم در آنجا پدید آمد و این مرد که در جوانی خود زیردست پومپیوس جنگها کرده بود و او را میشناخت از کار فیلیپوس در شگفت شده پرسید: تو که هستی که بدینسان به جنازه پومپیوس بزرگ پرداختهای؟!
فیلیپوس پاسخ داد:
من آزاد کرده او هستم از این جهت به این کار پرداختهام.
مرد پیر دوباره پاسخ داده گفت:
ولی شما نباید به تنهایی از این سرفرازی بهرهجویی. من از شما خواستارم که مرا نیز شریک خود گردانید تا از چنین کار نیک بیبهره نمانم. این خود نیکبختی بزرگی است که من که در این شهر بیگانه افتادهام چنین فیروز باشم که دست خود را به تن پومپیوس برسانم و آخرین حق یک سردار بزرگ رومی را انجام داده باشم. این بود آیین مرگ پومپیوس که انجام گرفت.
فردای آن روز لوکیوس لنتلوس بیآنکه از چگونگی جریان آگاه باشد از کوپرس روانه گردید تا به آنجا رسید و چون به خشکی درآمد و آن جنازه و آن تختهها را دید و فیلیپوس را در کنار آن سرپا ایستاده یافت بیاختیار داد زد:
این کیست که آخرین دم زندگی را در اینجا کشیده؟
و پس از اندک فاصله آهی از دل برآورده چنین گفت:
خدا کند تو نباشی ای پومپیوس بزرگ!
در این میان که به گفتن این جمله میپرداخت مصریان او را دیده و چگونگی را دریافتند و بیدرنگ دستگیرش کرده او را نیز بکشتند.
پس از دیری قیصر بدین سرزمین زشتکار درآمده و چون یکی از مصریان را بفرستادند که سر پومپیوس را نزد او برساند، قیصر سخت دلگیر گردیده روی از آن برگردانید. و چون مهر او را به قیصر دادند که بر روی آن شیری با شمشیر در پنجۀ خود نقش شده بود قیصر از دیدن آن چشم پرآب گردانیده زار بگریست.
آخیلاس و پوثنیوس را به سزای این کار بشکست. خود بطلمیوس پادشاه هم در جنگی که در کنار نیل روی داد شکست یافته بگریخت و از آن پس دیگر خبری از او پیدا نشد.
اما تئودوتوس عالم علم بیان اگرچه گریخته جان از دست کینهخواهی قیصر بدر برد، ولی سالها آواره و سرگردان بود به هر کجا میرفت مردم بیزاری از او میجستند و بااینحال میزیست تا چون مارکوس بروتوس که قیصر را کشته بود او را در خاک آسیا به دست آورده و با شکنجه و سختی نابودش گردانید. خاکستر پومپیوس را هم برای زنش کورنیلیا بردند که در نشیمن بیرون شهر خود در آلبا[۱۴۰] جایی برای آن آماده گردانید.
- ↑ Pompeius پومپیوس از سرداران بسیار مشهور روم است که نزدیک به زمان کراسوس و لوکولوس میزیسته و یک رشته کارهای تاریخی از او سر زده.
- ↑ Monlius
- ↑ Tribun چنانکه در پیش گفتهایم تریبونان دستهای از قاضیان بودند که از سوی مردم برگزیده میشدند و کار ایشان نگهداری حقوق نفع توده بود.
- ↑ Phrygia سرزمینی در میان آسیای کوچک که میگویند یکی از شهرهای آن ایکونیوم بوده که امروز به نام «قونیه» خوانده میشود.
- ↑ Lycaonia سرزمینی در آسیای کوچک.
- ↑ آریستوکراسی یک گونه حکمرانی است و مقصود آن است که رشته حکمرانی نه در دست همگی بوده بلکه در دست بزرگان و توانایان باشد.
- ↑ Catalus
- ↑ Sylla یکی از سرداران روم است که به دیکتاتوری رسید ولی اندکی نکشید که مرد.
- ↑ Lictor لکتوران کسانی بودند که تیر به دوش گرفته در پیشاپیش قاضیان و فرمانروایان راه میپیمودند.
- ↑ Sertorius
- ↑ Lepidus
- ↑ Spartacus
- ↑ Metellus همه اینان از سرداران و بزرگان روم میباشند که در تاریخ آن کشور نامشان بازمانده.
- ↑ Euxine
- ↑ Hypiscratia
- ↑ Hypiscrates
- ↑ خوانندگان در شگفت نباشند که پادشاهان ارمنستان دستار بر سر داشته. آن زمان در ایران و ارمنستان دستار بستن شیوع داشته و پادشاهان نیز دستار بر سر میبستهاند. گذشته از دلیلهایی که از کتابها به دست میآید از تصویرها که بر روی سنگها و مانند آن از آن زمانها بازمانده نیز این موضوع پیداست.
- ↑ Afranuis
- ↑ Moschian
- ↑ Albania همانجاست که ایرنیان آران میخواندند و امروز آذربایجان قفقاز نامیده میشود.
- ↑ مقصود از کیوان ستاره نیست بلکه یکی از خدایان یونانی با این نام بوده که شاید ارتباطی هم میانه آن و ستاره پنداشته میشده.
- ↑ رود کر امروزی.
- ↑ Hyrcania همان کلمهای است که امروز گرگان خوانده میشود و مقصود همان سرزمینی است که هنوز به همین نام معروف میباشد و مرکز آن امروز استراباد (گرگان) نام دارد.
- ↑ Scsvilius
- ↑ Phasis
- ↑ Maeotia
- ↑ این رسم ناستوده را یونانیان داشتهاند که مردم آسیا را همگی وحشی (باربار) مینامیدند و ما در این باره شرحی در آخر بخش یکم نگاشتهایم.
- ↑ Abas
- ↑ Cusis
- ↑ Amazon افسانهای در میان غربیان بوده در این باره که در شرق گروهی همگی آنان زن میباشند و هرگز مردی میانه آنان نیست و این گروه را آمازون میخواندند که در داستان اسکندر نیز نام آنان برده شده و فردوسی در شاهنامه هم یاد آنان را کرده.
- ↑ Thermedon
- ↑ Gelac همان مردمی که امروز هم به نام «کیل» خوانده میشوند
- ↑ Tege گویا این مردم همان باشند که به نام «لزکی» یا «لگزی» خوانده میشوند.
- ↑ Elymaean همان کلمهای است که «عیلام» میخوانیم ولی در اینجا مقصود کوهنشینان غرب ایران میباشد که امروز ما آنان را الریاکرد میخوانیم. در این باره شرح درازی میباید که در اینجا مجال آن نیست.
- ↑ Gordyene یکی از کورههای ارمنستان بوده و شاید از کلمه «کرد» آمده باشد.
- ↑ Caenum
- ↑ Ariarathes
- ↑ Monime
- ↑ Theophanes
- ↑ Rutilus
- ↑ Atlantic
- ↑ Amanus
- ↑ Judaea بخشی از سوریا یا به عبارت بهتر بخشی از فلسطین بوده است که مردم آنجا جهود بودهاند.
- ↑ Demetrius
- ↑ Cato چنانکه خود او هم میگوید از فیلسوفان روم بوده.
- ↑ مقصود از ریسمان همان است که در جای دیگر شرح داده که شاخههای درخت غار را به ریسمانها کشیده و به نام احترام در برابر بزرگان میگرفتهاند.
- ↑ Petra
- ↑ Scythia سکوتیا نام تیرهای است که ما «سک» میخوانیم و مقصود جایی است که دستهای از این تیره نشیمن داشتهاند ولی ندانستیم کجا مقصود است.
- ↑ Paeonia بخشی از ماکیدونی بوده.
- ↑ Pharnaces
- ↑ Jublius
- ↑ Gaius
- ↑ Faustus
- ↑ Mitylene
- ↑ Rhodes جزیره معروف دریای سیاه.
- ↑ Posidonius
- ↑ Hermagoras
- ↑ Mucia زن پومپیوس
- ↑ Cisero خطیب معروف روم.
- ↑ Piso
- ↑ ندانستیم پومپیوس ماد را کی گشاده بود؟!
- ↑ Zosime با آنکه خود تیکران بزرگ گردنکشی نکرده بود برای چه این زن را دستگیر کرده بودهاند؟! از اینجا میتوان پی برد که پومپیوس هم از خودخواهی بر کنار نبوده.
- ↑ CIodius
- ↑ Bibulus
- ↑ Julia
- ↑ Caopio
- ↑ Calephurnia
- ↑ Illyricum کوهستان و سرزمینی در اتریش و هنگری امروزی.
- ↑ Cabinius
- ↑ Spinther
- ↑ Timagenes
- ↑ Sardinia
- ↑ گول Gaule نام قدیمی سرزمینهایی است که اکنون کشورهای فرانسه و بلژیک و سوئیس و قسمتی از آلمان بر جای آن است.
- ↑ Belgae مردمی که امروز خود را بلژیک مینامند.
- ↑ Suevi
- ↑ Brtton
- ↑ Aedil چنانکه گفتهایم دستهای از قاضیان که بیشتر برای تفتیش کارهای توده برگزیده میشدند.
- ↑ Praetor دسته دیگری از قاضیان که برگزیده میشدند.
- ↑ Luca
- ↑ Mlarcellinus
- ↑ Lucius Domitius
- ↑ Vatinius
- ↑ Trebonius
- ↑ Flora
- ↑ Messala
- ↑ Cornela
- ↑ metellus Scipion
- ↑ Pelancus
- ↑ Hypsaeus
- ↑ Napls
- ↑ Praxagoras
- ↑ Appius
- ↑ Paulus
- ↑ Curio
- ↑ همان مارکوس انتونیوس که ما سرگذشت آن را ترجمه کردهایم و این زمان هنوز معروف نبوده و آغاز کارش بوده.
- ↑ Marcellus
- ↑ Lentulus
- ↑ Ariminumi
- ↑ Rubicon
- ↑ Favonius
- ↑ Metellus
- ↑ Brundusium
- ↑ Dyrrhachium
- ↑ Cnaeus
- ↑ یکی از بزرگان و سرداران آتن و داستان جنگ او معروف است.
- ↑ سرگذشت او در بخش یکم آورده شده.
- ↑ Numerius
- ↑ Beroea
- ↑ Labienus
- ↑ Brutus
- ↑ Tidus Sextius
- ↑ Oricum
- ↑ Jubius
- ↑ Athamania
- ↑ Lesbos
- ↑ Domitius Aenobarbus
- ↑ Agamemnon از قهرمانان افسانههای یونانی.
- ↑ Tusculum
- ↑ Pharsalia
- ↑ Scotussa
- ↑ Lucius Calvinius
- ↑ Caius Crassianus
- ↑ Asinius
- ↑ Tempe شهری در تسالی بوده و گویا رودی در نزدیکی آن بوده
- ↑ Peticius
- ↑ Deiotarus
- ↑ Amphipolis
- ↑ Cratippus
- ↑ Attalia
- ↑ Pamphylia
- ↑ Juba
- ↑ پارثیان جز اینکه دست جهانگیری رومیان را از شرق برتافته و سدی در برابر آن سرداران خام طمع آنجا کشیده بودند کدام بیفرهنگی یا خیانتکاری را داشتند؟!... آیا مصریان بهتر بودند یا پارثیان؟!...
- ↑ Pelusium
- ↑ Pothnius
- ↑ Theodotus خیوس یکی از جزیرههاست.
- ↑ Achillas
- ↑ Septimius
- ↑ Salvius
- ↑ Scythes
- ↑ Alba