ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/کراسوس
کراسوس کراسوس[۱] به بروندوسیوم[۲] رسیده اگرچه دریا بسیار طوفانی بود. ولی چون او بسیار شتاب داشت به انتظار نایستاد و با آنکه نزدیک به کنار راه میپیمود، بسیاری از کشتیهای جنگی خود را از دست داد.
چون با بازمانده سپاه به خشکی رسید آهنگ گالاتیا[۳] کرد و در آنجا با دیوتاروس[۴]
از همان زمان است که با ایران هم به کشاکش و جنگ برمیخیزند و نخستین جنگ همین داستان کراسوس است که در اینجا یاد کرده میشود. کراسوس از یک خاندان کهن و بزرگی بوده و در میان رومیان کمتر کسی به توانگری او بود.
پس از پیشآمدهای بسیاری با قیصر و پومپیوس سه تن دست به هم داده فرمانروایی روم را با آن بزرگی که بود از آن خود ساخته بودند و چون قیصر شهرگشاییهای بسیاری در غرب اروپا کرده و پومپیوس نیز در آسیای کوچک بر دشمن بزرگ روم که مثرادات پادشاه پونتوس باشد فیروزی یافته بود کراسوس به هم چشمی آنان کوشش داشت که وی نیز هنرهایی نماید و چون در بخشی که خاک روم را در میان خود کرده سوریا هم به سهم او افتاده بود از این جهت چشم به آسیا دوخته آرزو داشت که ایران و هند را سراسر به دست آورده تا کنار اقیانوس پیش برود و احمقانه این آرزوی خود را پیاپی بر زبان میآورد و با آنکه این زمان سال او شصت بود و خواهیم دید که چگونه به آرزوی خود رسید.
پادشاه که مرد بسیار سالخوردهای بود به هم رسیدند و چون پادشاه به بنیاد شهری پرداخته بود کراسوس از راه نکوهش و ریشخند به او چنین گفت:
اعلیحضرت در ساعت دوازدهم به بنیاد شهر برخاستهاید.
پادشاه پاسخ داد:
مگر سردار به این لشکرکشی خود به ایران (پارتیا) زودتر از آن برخاستهاید؟
این سخن را از آن جهت گفت که کراسوس این هنگام شصت سال داشت و خود سالخوردهتر از آن مینمود.
باری در این آغاز کار بخت با کراسوس همراه بود و به آسانی جسرسی به روی ایوفراتیس (فرات) بسته سپاهیان را بیگزند و آسیب بگذرانید و شهرهایی را از آن میسوپوتامیا (بین النهرین) به دست آورد. مگر یک شهری که اپولونیوس[۵] به خودکامگی در آن فرمانروا بود و در برابر رومیان ایستادگی کرده صد تن از ایشان را بکشت.
کراسوس آن شهر را با زور گرفت و تاراج نمود و مردمش را به بردگی فروخت. این شهر را یونانیان زینودوتیا[۶] مینامید.
کراسوس چون آنجا را گرفت به سپاهیان دستور داد که بر وی چون امپراتوری سلام دهند. و این کار به سپاهیان بد آمد. زیرا گفتند مگر به کاری بهتر از این امیدوار نیست که از چنین کار کوچکی چندان به خود میبالد.
بههرحال کراسوس در این شهرهای تازه گشاده هفت هزار پیاده و یک هزار سواره به پاسداری نشانده خویشتن به سوریا بازگشت که زمستان را در آنجا بگزارد و چون به آنجا رسید پسرش که با قیصر در گااول[۷] همراه و دلیریها نموده و نشانها و پاداشها از او یافته بود نزد وی آمد و یک هزار سواره برگزیده با خود آورد.
نخستین خطا از کراسوس در اینجا سرزد و کاری بود که اگر خود سفر و لشکرکشی را که سراپا خطا بوده به شمار نیاوریم، این بزرگترین خطایش شمرده خواهد شد.
زیرا در جایی که بایستی بیدرنگ پیش برود و شهرهای سلوکیا و بابل را که این زمان بر
اشکانیان نافرمانی مینمودند به دست بیاورد چندان درنگ نمود که فرصت را از دست داد و آنگاه او در سوریا همچون یک سوداگر پولدوستی میزیست نه همچون یک سردار سپاهی و به جای آنکه به سپاهیان بپردازد و آنان را در کار جنگ ورزیدهتر گرداند همیشه به حساب مالیات شهرها میپرداخت و گنجینه را که در پرستشگاه شهر هیراپولیس[۸] بود با ترازو میکشید و به پاره شهرها و سرزمینها کسانی به عنوان گرفتن سپاهی فرستاده سپس پول گرفته از سپاهی چشم میپوشید و بدینسان در دیدهها خوار شده و مردم از او نومیدی مینمودند.
نخستین فال بد را هم در همانجا دریافت. زیرا خدای مادینه که برخی او را جونو[۹] و برخی دیگر ونوس[۱۰] میخوانند کسانی هم «طبیعت» نام میدهند و مقصود از آن نیرویی است که آغاز همه چیزها از آن است و اوست که آدمیان را به سوی هر چیز نیک راهنما میباشد کراسوس با پسرش بر پرستشگاه این خدای مادینه رفتند و چون بیرون میآمدند پسر را پای لغزیده افتاد و پدر هم بر روی او افتاد. و چون سپاه را از آن زمستانگاه تکان داد فرستادگانی از نزد ارشک (اشک) پیش او آمدند و پیغام کوتاهی بدینسان داشتند.
اگر این روم سپاه را مردم فرستادهاند من اینک به جنگ آماده هستم و تا جان دارم در برابر آنان ایستادگی خواهم کرد، ولی هرگاه این لشکرکشی را کراسوس به دلخواه خود کرده که گویا راستی هم این باشد من میتوانم چشم از جنگ پوشیده بر فرتوتی کراسوس بخشوده هم آن سپاهیانی را که برای پاسداری در برابر ما گزاردهاید و خود در دست ما گرفتار میباشند آزاد کرده پس بفرستم.
کراسوس از بس به خود میبالید چنین گفت که پاسخ این پیغام را در سلوکیا خواهم داد.
بزرگترین فرستادگان که واگیسیس[۱۱] نام داشت، از این سخن خندیده و کف دست خود را نشان داده گفت:
«موی خواهد رویید در اینجا، پیش از آن که شما سلوکیا را خواهید دید.»
بدینسان فرستادگان نزد پادشاه خود هورودیس[۱۲] بازگشته به او آگاهی دادند که جنگ خواهد درگرفت.
چند تن از رومیان که در شهرهای میسوپوتامیا پاسدار بودند با سختیهای بسیار از آنجا رها شده به لشکر پیوستند. اینان خبرهایی آورده بودند در این باره که کار بسیار سخت خواهد بود آنچه را که درباره شماره دشمن و آیین جنگ کردن ایشان با چشم خود دیده بودند بازمیگفتند و چنانکه در سرشت آدمی است هر چیزی را بزرگتر از اندازه راستین آن میساختند.
چنانکه میگفتند: در گریختن هرگز به آنان نمیتوان رسید و اگر از جلو ایشان بگریزی هرگز رهایی نمییابی. تیرهای نودرآمده و بیمانندی دارند که تندتر از نگاه چشم میباشد و این است که به هر کسی برخورده به تن او فرومیرود پیش از آنکه خود تیرانداز دیده شود.
ابزارهایی دارند که هر چیزی را میبرد ولی به زرههای آنان هیچ ابزاری کارگر نمیافتد. این خبرها که پراکنده شد سپاهیان را دل پر از نومیدی گردید.
زیرا آنان تاکنون چنان میپنداشتند که پارثیان (اشکانیان) هم از جنس ارمنیان یا کاپادوکیان میباشند که لوکولوس ایشان را زبون ساخته چندان تاراج و یغما از آنان گرفت که فرسوده شد و چنین میدانستند که سختی سفر ایشان تنها راه بریدن است و بس.
در نتیجه این نومیدیها بود که پارهای سرکردگان که از جمله ایشان کاسیوس[۱۳] بود به کراسوس اندرز داده گفتند بهتر آن است که بیش از این جلو نرفته در اینجا منتظر باشیم.
پیشینگویان نیز گفتند که از قربانیها نشانههای ناپسندی دیده میشود. ولی کراسوس توجهی به این گفتهها نکرد و جز با اندیشه پیش رفتن همداستان نبود.
پادشاه ارمنستان آرتاوازد[۱۴] که با شش هزار سوار به یاری آمده بود و میگفتند آن سوارگان پاسبانان تن او میباشند و جز از آن دسته ده هزار تن سوار زرهپوش و سی هزار تن پیاده وعده میداد که با خرج خود بیاورد، کراسوس اعتنایی به او نیز نکرد.
آرتاوازد پیشنهاد میکرد که لشکر روم از راه ارمنستان آهنگ ایران نماید که هم او به آسانی میتواند آذوقه به لشکر روم برساند و هم در سایه کوه و دره که سراسر ارمنستان را فراگرفته رومیان به آسانی میتوانند خود را نگاه بدارند و چنان سرزمینی برای جنگجویی
سوارگان که بخش بزرگ سپاه دشمن است ناسازگار میباشد. ولی کراسوس با او گرم نگرفته با سردی بسیار سپاس گزارده چنین پاسخ داد که چون دستههایی از سپاه دلیر روم در میسوپوتامیا گزارده است. از این جهت ناگزیر میباشد که از آن راه روانه گردد نه از راه ارمنستان. از این پاسخ ارمنیان راه خود را پیش گرفته بازگشتند.
چون کراسوس خواست سپاه را در نزدیکی زاوگما[۱۵] از رود بگذراند ناگهان آسمان خروشیدن گرفته رعدهای پیش از اندازه شنیده میشد و برقی درخشیده روی لشکریان را روشن گردانید و در میان این طوفان ناگهان گردبادی برخاسته یکسوی جسر را کنده کنار برد. هم دو صاعقه راست بدانجایی که لشکر میخواست چادر زند بیفتاد و یکی از اسبهای سردار که زین و برگ بسیار گرانبهایی داشت رم خورد و میرآخور را با خود برده به رود انداخته و غرق ساخت.
نیز گفتهاند که چون خواستند درفش بزرگ را بلند سازند عقاب آن خود به خودی سرش را به سوی دشت برگردانید.
همچنین پس از گذشتن لشکریان چون خواستند آذوقه به آنان بخش کنند نخست مرجمک و نمک دادند و این دو چیز نزد رومیان ویژه مردگان است که در هنگام خاک سپردن مرده بخش مینمایند. نیز هنگامی که کراسوس به سپاهیان نطق میکرد جملهای از زبان او در آمد که نزد سپاهیان به فال بد گرفته شد. چه گفت:
من اکنون پل را خواهم برانداخت تا هیچیک از شما بازپس نگردد.
و با آنکه دید مردم آن جمله را به فال بد گرفتند و بایستی که مقصود خود را روشنتر گردانیده جبران خطا نماید از روی عنادورزی از آن هم خودداری نمود. نیز چون او قربانی میکرد و کاهن رودههای آن را به دست وی داد که ببیند و بسنجد رودهها از دست او به زمین افتاد و چون دید که پیرامونیان از آن غمگین گردیدند خندیده چنین گفت:
کار یک پیر بهتر از این چه باشد؟ ولی من شمشیر خود را استوار نگاه خواهم داشت تا از دستم نیفتد.
بدینسان کراسوس لشکر خود را با هفت فوج از سوارگان و سپاهیان سبک ابزار که هر یکی اندکی کمتر از چهار هزار بود از کنار رود پیش میبرد.
در این میان دیدهبانان بازگشته چنین خبر آوردند که کسی را ندیدهاند جز اینکه جای پای اسب بسیاری را دیده و چنین دریافتهاند که سوارگان برگشته و بگریختهاند. از این خبر کراسوس بسیار امیدوار گردیده رومیان بدگوییها از پارثیان میکردند و میگفتند.
آنان این دلیری را ندارند تا جنگ روبرو نمایند. ولی کاسیوس بار دیگر با کراسوس گفتگو کرده از او خواهش نمود که سپاه را چند روزی در یکی از شهرهای سرحدی برای آسایش نگاه دارد تا خبر درستی از دشمن به دست بیاید یا اینکه روی به سوی سلوکیا روانه شده کنار رود را از دست ندهد و بدینسان قایقها بتواند آذوقه به لشکر برساند، میگفت:
و آنگاه رود مانع از آن است که اگر جنگی روی داد دشمن ما را از هر سوی احاطه کند.
کراسوس که میخواست اندیشه به کار برده درباره پیش رفتن و ایستادن در آنجا تصمیمی بگیرد ناگهان مرد عربی به نام آریامنس[۱۶] که رئیس عشیره و مردی حیلهباز بود به لشکرگاه رومیان درآمد و میتوان گفت از همه پیشامدهایی که دست به هم داده آن لشکر را نابود ساخت بزرگتر و کارگرتر همین آمدن او بود.
یکی از سپاهیان کهن پومپیوس که همراه این لشکر بود و او را میشناخت یادآوری کرد که پومپیوس نوازشهایی درباره او کرده و خود یکی از هواخواهان رومیان میباشد.
با آنکه این مرد را این زمان سردار اشکانی دستورهایی داده و به اینجا فرستاده بود تا کراسوس را فریب داده از کنار رود و زمینهای ناهموار به دشت هموار بکشاند و به آسانی گرد آنان فروگرفته شود. زیرا اشکانیان آرزویی بزرگتر از آن نداشتند که با رومیان در دشت روبرو شوند.
این بود که مرد عرب چون نزد کراسوس رسید با زبان نرم و کارگری که داشت نخست از پومپیوس ستایشهایی کرده نیکیهای او را درباره خود یاد نمود. سپس ستایش از لشکر کراسوس کرده گفت:
ولی من شگفت از آن دارم که برای چه این همه دیر میکنید و بیهوده تدارکها میبینید با آنکه شما در این جنگ تنها پای خود را خسته خواهید کرد و سر و کار شما با مردمی است که از مدتها پیش خواسته و دارایی خود برداشته و آماده این هستند که نزد سگان یا هورکانیان گریخته بدیشان پناهنده شوند. و نیز گفت:
اگر شما به آهنگ جنگ هستید باید شتاب کنید و نگزارید پادشاه اشکانی از این دیر کردن شما دلیر شود. اکنون شما در برابر خود سورنا[۱۷] و سیلاکیس[۱۸] را دارید. ولی اینان برای آن است که شما را از دنبال کردن پادشاه بازدارند و خود پادشاه بر سر راه گریز است.
ولی همه این گفتههای او دروغ و راستی آن بود که هورودیس لشکر خود را بر دو بخش کرده بخشی را با خود برداشته به ارمنستان تاخته بود که از آرتاوازد کینه بازجوید و سورنا را با بخشی به پیشواز رومیان فرستاده بود.
این کار نه از آن راه بود که پروایی از رومیان نداشت چنانکه برخی گفتهاند.
چه این باورنکردنی است که او کراسوس یکی از بزرگترین مردان روم را به هیچ نینگارد. شاید بتوان گفت احتیاط به کار برده نخست سورنا را فرستاده بود تا بیم و امید جنگ به دست او آزموده شود. این سورنا هم یک مرد عادی نبود. بلکه در توانگری و بزرگی خاندان و شهرت دومین کس ایران و در دلیری و توانایی نخستین کس آن سرزمین و در زیبایی چهره و نیکی اندام بیمانند بود. و با آنکه پنهان سفر میکرد باز هزار شتر بنه او را میکشید و دویست گردونه پر از زنان برگزیده او بود و یک هزار سپاهی درست ابزار و بیشتر از آن اندازه از سبکابزاران پاسبانان تن او بودند.
دستکم ده هزار تن سواره از کسان و بستگان گرد سر خود داشت. خاندان ایشان از باستان زمان این امتیاز را داشتند که چون شاه نوینی به تخت مینشست تاج به سر او میگزاردند و هورودیس پادشاه کنونی را هنگامی که بیرون کرده بودند سورنا بود که او را بازگردانید .
نیز این سورنا بود که چون شهر بزرگ سلوکیا را گرد فروگرفتند پیش از همه از دیوار بالا رفته با دست خود سلوکیان را زده بازپس راند و شهر را بگرفت.
هم در سایه این شایستگیهای خود بود که کراسوس را برانداخت. کراسوس که نخست در سایه دلگرمی کورکورانه و سپس در نتیجه سراسیمگی کار خود را بدانسان واژگونه گردانید.
باری آریامنس توانست که کراسوس را از کنار رود دور ساخته به دشت بکشد و راهی را که پیش گرفتند تا دیر مسافتی آسان و خوشآیند بود ولی کمکم سختیهای آن پیدا شده
ریگزاری پدید آمد که نه درختی داشت و نه آبی و نه کرانه آن پیدا بود و پای که میگزاردند فرومیرفت. رومیان از بیآبی و از دیدار بیمآور آن ریگزار به سختی افتاده کمکم شک در دلهای آنها پدید آمد و گمان خیانت به آن مرد عرب بردند.
در چنین هنگامی فرستادگانی از نزد آرتاوازد پادشاه ارمنستان رسیدند و چنین پیام آوردند که هورودیس بر ارمنستان تاخته و او را در فشار گذارده است و این است او نخواهد توانست یاوری به رومیان بنماید و از کراسوس خواهش کرده بود که بازگشته به او بپیوندد و دو سپاه دست به هم داده هورودیس را بازپس رانند که در آن حال سپاه روم نیز در پناه کوهها و درهها از گزند سوارگان اشکانی ایمن خواهند بود.
کراسوس از خشم و نادانی پاسخی به آرتاوازد ننوشت و به فرستادگان چنین گفت:
من اکنون فرصت آنکه به شما بپردازم ندارم ولی در هنگام خود به ارمنستان بازگشته سزای این خیانت آرتاوازد را خواهم داد.
کاسیوس و دوستان او باز آغاز اندرز کردند، ولی چون دیدند جز خشم نتیجه دیگری از کراسوس به دست نمیآید زبان ببستند و همیشه به آن عرب سرزنشها میکردند و چنین میگفتند:
ای مرد بدترین مردان! کدام دیوی تو را به سوی این لشکر راه نمود؟! آیا با کدام افسون یا جادوگری کراسوس را فریفتهای که راهی را پیش گرفته که جز شایسته راهزنان عرب نیست و هرگز لشکری نمیبایست از چنین راهی بگذرد؟!
ولی آریامنس نه چندان دغلکار بود که خود را ببازد. همینکه این گلهها را میشنید برای جلوگیری از آنها در لشکرگاه به این سو و آن سو دویده با سپاهیان به گفتگو درآمده چنین میگفت:
مگر شما در کامپانیا[۱۹] راه میپیمایید که میخواهید در هرجا چشمهای باشد و درختها سایه بیاندازد و در سر راه گرمابهها و کاروانسراها برپاباشد؟ چرا به یاد نمیآرید که شما اکنون در حدود عربستان و سورستان[۲۰] راه میپیمایید؟
با این سخنان آنان را رام میساخت بدانسان که بچگان را رام میسازند و پیش از آن که به
یکبار پرده از روی کار او بیفتد روزی ناگهان بر اسب نشسته از لشکرگاه بیرون رفت. از این رفتن او تنها کراسوس آگاهی داشت و به او گفته بود که برای خبر آوردن از لشکرگاه دشمن میرود.
گفتهاند در آن روز کراسوس چون بیرون آمد جامه قرمزی که سرداران روم میپوشیدند در بر نداشته به جای آن جامه سیاهی پوشیده بود. ولی زود دریافته آن را عوض کرد. نیز درفشداران با سختی عقابها را از جای خود بلند میساختند که تو گویی به آنجا دوخته شده بودند. کراسوس بر آنها خندیده فرمان شتاب داد و بر پیادگان نیز دستور داد که با سوارگان هم قدم باشند و بدینسان راه میپیمودند تا چند تنی از دیدهبانان بازگشته چنین خبر آوردند که همراهان ایشان کشته شدند و ایشان به سختی جان در بردهاند. زیرا دشمن بسیار نزدیک و آماده رزم میباشند. در این میان ناگهان خروشی شنیده شد.
کراسوس سراسیمه شده از شتابی که داشت به سختی توانست نظمی به سپاهیان بدهد.
نخست از روی راهنمایی که کاسیوس کرد میانه دستها و صفها فاصله داد تا بتواند جایگاه هرچه پهناوری را بگیرند و بدینسان از محاصره ایمن باشند و سوارگان را هم به این دست و آن دست پخش نمود.
سپس پشیمان گردیده از سپاهیان یک چهار گوشهای (مربعی) پدید آورد که از هر چهار سوی آماده جنگ باشند و سوارگان را هم میانه این چهارگوشه بخش نموده به هر یکی تیپی را برگماشت که هیچ سوی از یاوری سوارگان بیبهره نماند.
کاسیوس فرمانده یک دست و کراسوس کوچک (پسر کراسوس) فرمانده دست دیگر بوده خود کراسوس هم در دل سپاه جای داشت. بدینسان سپاه را پیش میبردند تا به کنار رودخانهای به نام بالیسوس[۲۱] رسیدند که اگرچه رود کوچکی بود ولی برای سپاهیان که آن همه خشکی دیده و از گرما آسیبها یافته بودند بسیار به جا افتاد.
بسیاری از سرکردگان این اندیشه را داشتند که شب را در کنار آن آب مانده و در این میان از شماره دشمن و از چگونگی کار آنان آگاهیها به دست آورده بامداد زود راه برگیرند. ولی کراسوس را پسر او و سوارگانی که همراه آن پسر آمده بودند چندان به شتابش وامیداشتند که اجازه ماندن نداده و فرمان راند کسانی که مایل به خوردن چیزی باشند همچنان در حال صف
بخورند. و هنوز اینان دست از خوردن برنداشته بودند که فرمان پیشرفت داد. در راه رفتن نیز به آنان مجال اندک آسودگی نمیداد بدانسان که رسم لشکرهاست بلکه با تندی راه میبرد تو گویی یک دسته گریختگان میباشند. و چون به نزدیکی دشمن رسیده آنان را دیدند برخلاف آنچه انتظار داشتند آنان را جز گروه کمی نیافتند و برگ و ساز آنان نیز چندان مهم نبود.
راستی را، سورنا دستهای از سپاه را پیش کشیده دیگران را در پشت سر آنان پنهان ساخته بود و به همگی دستور داده بود که ابزارهای درخشان خود را با رختها و پوستها روی بپوشانند. ولی همینکه رومیان نزدیک شدند سردارشان فرمان داده یکبار سراسر دشت پر از صدای نقاره و خروشهای بیمناک و دلخراش گردید.
زیرا اشکانیان سپاه را با شیپور و مانند آن به جنگ برنمیانگیزند. و به جای آن نقارهها دارند که در این گوشه و آن گوشه گزارده و همه را به یکباره به صدا میآورند که ولوله دلخراشی همچون آواز جانوران درنده پدید میآید و در میان، آوازهایی همچون غرش رعد بیرون میآورند.
این نکته را آنان نیک دریافتهاند که از همه حسهای آدمی حس شنوایی بیشتر تکانش میدهد و هر آنچه از راه گوش دریافته شود زودتر از هر چیزی چیرگی مییابد و بیشتر کارگر میافتد.
و چون بدینسان با ولوله رومیان را سراسیمه ساختند به یکبار پوشاک از روی برگ و ساز خود برداشتند و خودها و سینهبندهای درخشان خود را که همه با برنج پوشانیده و زینت ابزارهای فولادین از آنها آویزان بود نشان دادند.
خود سورنا بلندبالاترین و خوشچهرهترین مرد در میان همه آنان بود. ولی رختهای زیبایی که در بر کرده و چهره آراسته او دلیری و مردانگی او را پوشیده میداشت. چه روی خود را گلگون کرده و موهای سر خود را به آیین مادان دستهدسته ساخته بود. ولی سپاهیان او همگی چهرههای ترسآوری داشتند و موهای آنان به آیین سکهها همگی بر روی پیشانی افتاده بود.
نخست آنان میکوشیدند که به دستیاری گرزهای خود صف پیشین رومیان را کوفته و بازپس برانند. ولی چون دیدند سپاهیان روم پافشاری کرده و ایستادگی مینمایند و دانستند که کار سختتر از آن است که میپنداشتند این است که به دنبال کشیده بیآنکه رومیان بفهمند از هر چهار سوی گرد آنان را فروگرفتند.
کراسوس فرمان داد که سپاهیان سبک ابزار به هجوم پردازند. ولی اینان اندکی پیش نرفته بودند که به یکبار تیرهای اشکانیان همچون باران بر آنان ریخت و ناگزیر شدند که به سوی سنگینابزاران پس گردند و این نخستین وسیله بود که صفهای آنان را به هم زده و دلهای آنان را پر از بیم گردانید. زیرا تیرهای دشمن که به آنان میرسید چندان تیز و پرزور بود که از هرگونه زرهی و از هر پوشاک استواری میگذشت.
این زمان اشکانیان همچنان دور ایستاده تیر بر روی رومیان میبارانیدند بیآنکه کسی یا جایی را آماج گیرند.
(با آنکه رومیان چندان دور از آنان نبودند) و چون کمانهای سختی داشتند تیرها که از آن برمیجست زور بیاندازه داشت.
جایگاه رومیان از نخست بد بود. زیرا اگر میایستادند بدانسان زخمی میشدند و اگر هجوم به دشمن میبردند شاید خود آنان بیشتر از دشمن آسیب میافتند. زیرا اشکانیان چندان مهارت دارند که به هنگام گریختن و اسب تاختن نیز تیراندازی میکنند و این هنری است که تنها سکهها آن را بهتر از اینان میدانند و خود تدبیری است از بهر آنکه اگر از جلو دشمن گریختند خود را از عار گریز رها سازند.
رومیان امیدوار بودند که پس از آنکه اشکانیان همه تیرهای خود را انداختند و ترکشها را تهی ساختند ناگزیر خواهند بود دست از جنگ بردارند و یا نزدیک آمده زدوخورد آغاز کنند. و چون دانستند که شترهایی را با بار تیر در لشکرگاه خود همراه دارند که چون صف پیشین ترکشهای خود را تهی میسازند پس کشیده به پر کردن آنها میپردازند، دانستند این تیر باران پایانی نخواهد داشت. کراسوس دلش از جا در رفته کسی نزد پسر خود فرستاد که اگر بتواند هجومی بر دشمنان بنماید و نگذارد پاک از هر سوی گرد سپاه را فروگیرند، زیرا آن هنگام دشمن بسیار جلو آمده و پیدا بود که میخواهند پشت سر را نیز بگیرند.
آن جوان هزار و سیصد سواره که یک هزار آنان را با خود از نزد قیصر آورده بود با پانصد تیرانداز و هشت دسته از سپاهان دست ابزار که نزدیک او بودند برداشته به آهنگ هجوم روانه گردید، اشکانیان در جلو نایستاده روی برگردانیدند و این یا به جهت بدی جا بود که لجنزاری را زیر پا داشتند و یا اینکه میخواستند کراسوس جوان را پس کشیده از پدرش بسیار دور گردانند. ولی کراسوس قصد آنان را ندانسته داد میزد: چرا روبرو نمیایستید، این گفته از دنبال آنان میتاخت. کنسورینوس[۲۲] مکاباخوس[۲۳] که هر دو در روم شهرت داشتند زیرا آن یکی بسیار دلیر و مردانه بود و این یکی از یک خانواده سناتور[۲۴] بوده و جربزه خطبهخوانی مهمی داشت.
این هر دو هم سال کراسوس جوان و همراه او بودند. سوارگان به تندی میتاختند و از پادگان جلو افتاده چنین میپنداشتند که دشمن را شکست دادهاند و همانا از دنبال آنان میتازند.
ولی چون مسافت درازی را از لشکرگاه دور افتادند آن هنگام فهمیدند که مقصود دشمن فریب بوده زیرا آن گریزندگان را دیدند که ناگهان ایستاده روی برگردانیدند و دستههای دیگری به آنان پیوستند. پس ناگزیر بایستادند و یقین نمودند دشمن اندکی اینان را دیده به هجوم خواهد پرداخت، ولی اشکانیان تنها یک دسته از سوارگان زرهپوش را در برابر اینان گزارده دیگران به این سو و آن سوی دشت تاخته بر برانگیختن ریگ و گرد پرداختند و چنان شد که رومیان همدیگر را نمیدیدند و نمیتوانستند با یکدیگر سخن بگویند و چون بدینسان همه را در یک توده گرد آوردند به تیراندازی پرداختند.
بیچاره سپاهیان، باری از مرگ زود و آسوده هم بیبهره شدند.
زیرا تیرهای که به تنهای آنان میرسید اگر میخواستند بیرون بکشند ناگهان شکسته نیمی در درون گوشت میماند و اگر هم زور داده بیرونش میآوردند چون تیرهای خاردار بود رودهها و رگها را نیز با خود بیرون میآورد. گروهی از آنان نابود شدند و آنان که زنده بودند به هیچ کاری یارا نداشتند. پوبلیوس[۲۵] فرمان هجوم بر سوارگان زرهپوش داد.
آنان دستهای خود را نشان دادند که بر سپرها دوخته شده و پایهای خود را نشان دادند که به زمین کوبیده گردیده نه یارای جنگ دارند و نه توانای گریز میباشند.
پوبلیوس خویشتن دلیری نموده با سوارگان به هجوم پرداخت و به دشمن بسیار نزدیک شد. ولی از هیچ راه با آنان برابری نداشت. نه در زمینه هجوم و نه در زمینه دفاع. چه نیزه کوچک و ناتوان خود را بر روی سپرهایی میزد که از پوست خام یا از آهن استوار بود.
از آن سوی دسته سوارگان سبکابزار او که از گااول همراه آورده بود با نیزههای نیرومند دشمن روبهرو بودند. همه پشتگرمی پوبلیوس بر اینان بود که در جنگها کارهای شگفت انجام میدادند.
بدینسان که فرصت به دست آورده و به دشمن نزدیک شده او را از اسب خود پایین میانداختند و او از سنگینی برگ و ابزار خود جهیدن نمیتوانست. برخی از ایشان از اسب پیاده شده، زیرا اسبهای دشمنان رفته و شکمهای آنها را میدریدند که اسب در غلطیده سوار خود را با کسان دیگری از پیرامونیان زیر میگرفت، ولی در اینجا از گرما و تشنگی هرگز عادت نداشتند و بسیار فرسوده بودند و اسبهای بسیاری از ایشان کشته شده بود. از این جهت ناگزیر شدند که بازگردند و پوبلیوس را که زخم سختی برداشته بود از میدان بیرون ببرند.
در آن نزدیکی پشتهای از ریگ دیده پناهنده آنجا شدند و اسبهای خود را به هم بسته خودشان در میان آنها نشستند و سپرهای خود را به هم پیوسته در پشت آنها جای گرفتند و میپنداشتند مگر جلوگیری از آسیب دشمن خواهند کرد. ولی نتیجه به عکس درآمد. زیرا زمانی که در دشت هموار بودند باز صف پیشین اندک نگهداری از صف پسین داشت. ولی اکنون در سراشیب که ناگزیر پسینیان بالاتر از پیشینیان میایستادند، همگی آنان آماجگاه آسیب بودند و بایستی منتظر سرنوشت تیره خود باشند.
در این دستۀ پوبلیوس دو تن یونانی نیز بودند که در شهر کارهای[۲۶] در آن نزدیکی میزیستند. یکی به نام هیرومونوس[۲۷] و دیگری به نام نیکوماخوس[۲۸] اینان میگفتند شهر اخنای[۲۹] که در این نزدیکی میباشد و هوادار رومیان است برویم. پوبلیوس پاسخ داد:
نه! مرگ چندان دشوار نیست که پوبلیوس از ترس آن دیگران را که در راه او جانبازی مینمایند بگزارد و خویشتن رها شود.
و به آنان دستور داد که خود را رها سازند و هر دو را به آغوش کشیده رسم بدرود به جای آورد و خویشتن چون از سختی زخم از توان افتاد پهلوی خود را باز کرده به کسی که ابزارهای جنگی او را برمیداشت دستور داد که نیزه به پهلویش فروبرده او را بکشد. گفتهاند کنسورینوس نیز به همان نحو کشته گردید.
میکاباخوس خود را بکشت و بسیاری از دیگر برگزیدگان همان کار را کردند. بازمانده را هم اشکانیان نزدیک آمده در زدوخورد با گرزها بکشتند و بیش از پانصد تن دستگیر نکردند. سر پوبلیوس را بریده سپس آهنگ کراسوس کردند.
اما کراسوس چون پسر را برای هجوم فرستاد و خبر برای او آورده شد که دشمن از جلو پوبلیوس گریخته و او به دنبال کردن پرداخته است هم از آن سوی میدید فشار دشمن بر روی لشکر او کم شده و این خود به آن جهت بود که بخش عمده دشمن بر سر پوبلیوس رفته بودند از این پیشآمدها کراسوس را دل رفته به جای آمد و لشکر را به یک سراشیبی کشیده منتظر شد که پوبلیوس از دنبال دشمن بازگردد.
از چند پیکی که پسرش پس از دریافتن خطر نزد او فرستاد همگی به دست دشمن افتادند و تنها آخرین ایشان به سختی خود را نزد وی رسانیده خبر داد که اگر پوبلیوس را زود در نیابی دیگر او را نخواهی یافت.
کراسوس سراسیمه گردیده پاک خود را باخت که دیگر نمیتوانست تصمیمی بگیرد.
گاهی اندیشه گرفتاری پسر را میکرد و هنگامی درباره لشکر خود بیمش فرا میگرفت.
سرانجام به آن سر شد که با همه لشکر روانه شود. ولی در این هنگام بود که ناگهان دشمن با خروشهای دلگدازتر از پیشین پیدا گردیدند و آواز کوسهای ایشان گوشها را کر میساخت.
رومیان دانستند چه آسیب سختی به آنان روی آورده و ترس آنان را فرا گرفت.
آن دسته که سر پوبلیوس را بر نیزه داشتند بسیار نزدیک آمدند تا رومیان آن را بشناسند و به طعنه داد زده میپرسیدند:
این جوان از کدام خاندان بود؟ پدر و مادر او چه کسانی بودند زیرا هرگز باور نمیکردند که جوانی به آن دلیری و مردانگی پسر پیرمرد ترسان کاردانی همچون کراسوس باشد.
این پیشامد رومیان را به یکبار از کار انداخت. زیرا به جای آنکه خشم گیرند و غیرت کنند ترسولرز سراسر دلهای آنان را فرا گرفت. اگرچه گفتهاند کراسوس در این هنگام کاری که از او انتظار نمیرفت کرد. زیرا همینکه سر را دید جلو صفها دویده داد زد:
ای هموطنان من! این یک گزندی است که به خود من رسیده، به شکوه و سرفرازی روم تا شما زندهاید گزندی نخواهد رسید. اگر کسی از شما دلش از این میسوزد که من بهترین پسران خود را از دست دادهام به جستن کینه او از دشمن بکوشد و سزای این ستمکاری آنان را بدهد. هرگز نباید اندوه گذشته را خورد. زیرا هر کسی که در راه مقصود بزرگی میکوشد آسیبهای بزرگ میبیند. مگر نه آنکه لوکولوس[۳۰] بیآنکه خونی از سپاهیانش ریخته شود بر تیکران دست یافت؟
مگر نه پدران ما هزار کشتی را بر سر جزیره سیکیلیا غرق کردند و سرداران و سرکردگان بزرگی را در ایتالیا از دست هشتند.
آیا هیچیک از این زیانها باعث آن گردید که چشم از پیشرفت و شهرگشایی بپوشند؟ روم به این بلندی نه به یاری بخت رسیده بلکه ایستادگیها و پافشاریها در برابر خطر او را به این جایگاه رسانیده است.
هنگامی که کراسوس این سخنان را برای تحریک سپاه میگفت کمتر یکی از آنان توجه به آنها داشت و چون فرمان خروشیدن داد که آماده جنگ شوند، دیگر شکی نماند که آن سپاه پاک خود را باخته، زیرا جز خروش سست و بیمایهای از ایشان برنخاست.
با آنکه خروش دلیرانه دشمن سخت بلند بود. و چون جنگ برخاست نوکران و بستگان از اشکانیان این سو و آن سو تاخته تیر میانداختند و سوارگان هم در صف پیشین با نیزههای خود جنگ میکردند و بدینسان رومیان را تودهوار به هم نزدیک میساختند مگر کسانی از اینان که مرگ را با تیر نه پسندیده به دشمن هجوم میکردند، ولی از اینان هم کاری ساخته نبود و زود کشته میشدند، زیرا نیزههای کلفت و نیرومند زخمهای کشنده میزد و چه بسا که از یک کس گذشته به دیگری فرومیرفت.
بدینسان جنگ میکردند تا شب به میان درآمده اشکانیان یک آن شب را به کراسوس مهلت دادند که بر پسر خود گریه کرده و خوب بیندیشد که آیا خود او به نزد ارشک میرود یا بکشندش و ببرندش.
این بود نزدیک به رومیان لشکرگاه زدند و از آن فیروزی بسیار شادمان بودند. ولی رومیان شب بسیار غمناکی داشتند که نتوانستند مردگان را به خاک سپارند و نه چاره به زخمیان که بسیاری از آنان به سختی جان میسپردند اندیشیدند.
هر کسی در اندیشه فردای خود بود. زیرا هیچگونه راهی برای رهایی نداشتند و نمیدانستند که آیا تا روشنی بامداد منتظر باشند یا شبانه راه دشت و بیابان را پیش گیرند. و آنگاه زخمیان گرفتاری دیگری برای اینان بود که اگر آنان را همراه میبردند بایستی در راه
آهسته باشند و اگر میگزاردند نالهها و فریادهای آنان خود نشانی برای دشمن بود که گریختن اینان را بداند. همگی آرزو داشتند کراسوس را ببینند و اندیشه او را بدانند اگرچه همه میدانستند که مایه آن بدبختی جز او نبوده.
در این حال کراسوس جبه را به تن خود پیچیده و به گوشهای خزیده بود و شاید کسانی این حال او را نشانی از گوناگونیهای روزگار میدانستند. ولی جز میوه نادانیهای خود او نبود.
زیرا مردی که به میلیونهای بسیاری از مردمان برتری داشته و تنها از دو تن پایینتر شمرده میشد و به این پایینتری خرسندی نمیداد، کنون بدینسان پستتر و پایینتر از همه گردیده بود.
اوکتاویوس[۳۱] جانشین (معاون) او و کاسیوس بدانجا آمدند که مگر تسلیتی به او بدهند و رائی درباره پیشامد بزنند. و چون او را در این حال یافتند خود آنان سرکردگان دیگر را گرد آورده سرانجام قرار بر روانه شدن دادند که بیآنکه کوسی بزنند و صدایی درآورند کوچ کنند.
تا دیرگاهی صدایی در میان نبود ولی چون ناتوانان و درماندگان چگونگی را دانستند به ناله و فریاد برخاسته چنان شیون نمودند که تو گویی دشمن در پشت سر آنان میباشد.
سراسر لشکر را ترس فرا گرفته گاهی راه میپیماییدند و هنگامی به ترس افتاده به صفآرایی برمیخاستند، هنگامی زخمیان را که همراه آمده بودند برداشته زمانی میگزاردند و بدینسان فرصت از دست میدادند مگر سیصد تن سواره که بر سر اگناتیوس[۳۲]بودند و او با شتاب راه میپیمود و نیمشب به بیرون شهر کارهای رسیده به دروازه نزدیک شده به زبان رومی پاسبانان را آواز کرده و به کوپونیوس[۳۳] حاکم شهر چنین پیغامی داد:
کراسوس جنگ بسیار سختی با اشکانیان کرده. سپس بازنایستاده راه خود را به سوی زاوکما پیش گرفت و با شتاب رفته خویشتن و آن سوارگان را از خطر رهایی داد. ولی از اینکه سردار خویش را در آنچنان حالی تنها گزارده بود نام بدی پیدا کرد، از آن سوی کوپونیوس چون آن پیام را شنید اگرچه خبری از شکست نبود ولی از آن شتاب اگناتیوس به شک افتاده دانست که حادثه بدی روی داده و به سپاهیان خود دستور داد که آماده بایستند و چون دریافت که کراسوس رو به سوی آنجا دارد به پیشواز رفته با لشکر به درون شهرش آورد.
اما اشکانیان اگرچه شبانه کوچیدن رومیان را دانستند از دنبال آنان نیامدند، ولی همینکه روز شد آهنگ لشکرگاه کرده بازماندگانی را که کمتر از چهار هزار کس نبودند از شمشیر گذرانیدند.
سپس با اسبان چابک خود راه افتاده گروه بسیاری از درماندگان را در راه به دست آوردند. وارگونتینوس[۳۴] یکی از سرکردگان شبهنگام با چهار دسته از سپاهیان راه افتاده و راه را گم کرده بود و این زمان بر روی پشتهای به محاصره اشکانیان افتاده و همگی کشته گردیدند مگر بیست تن از آنان که از جان گذشته با شمشیرهای کشیده خود را به تیپ دشمن زدند و اینان از آن دلیری در شگفت شده و به دلخواه راه به روی آنان باز کردند و تنها این بیست تن بود که رهایی یافته خود را به شهر کارهای رسانیدند.
در این هنگام یک خبر دروغی به سورنا رسید به این مضمون که کراسوس با سرکردگان خود بدر رفتهاند و آنان که در کارهای ماندهاند جز یکمشت سپاهیان درهم و بیچارهای نمیباشند که در خور دنبال کردن نیستند. سورنا از این خبر به تشویش افتاد زیرا که فیروزمندی خود را ناانجام میدید. برای آنکه چگونگی را درست دریافته بداند که آیا کارهای را به محاصره بگیرد یا از دنبال کراسوس بشتابد یکی از ترجمان خود را به نزدیک دیوار شهر فرستاده دستور داد که به زبان لاتین کراسوس یا کاسیوس را آواز داده بگوید که سورنا سردار ایرانی میخواهد با آنان گفتگو نماید، کراسوس چون این خبر را شنید بیدرنگ آن را پذیرفت.
در این هنگام یک دسته از عرب که پیش از آن به لشکرگاه روم آمد و شد کرده و کراسوس و کاسیوس را خوب میشناختند نزدیک آمده از بیخ دیوار با کاسیوس سخن گفتند که سورنا سردار ایران میخواهد به شما راه بدهد تا آسوده کوچ کنید به این شرط که شما با پادشاه ایران آشتی کرده پیمان ببندید که هر چه سپاه در بین النهرین دارید از آنجا بردارید و این خود به صرفه هر دوسوی میباشد که به یکبار آسوده شوند.
کاسیوس پیشنهاد را پذیرفته خواهش کرد که هنگامی قرار داده شود تا سورنا با کراسوس در یکجا با هم نشسته گفتگو را به پایان برسانند تازیان با این پیام نزد سورنا برگشتند و او از دانستن اینکه کراسوس در آن شهر است شاد گردیده دل به محاصره آنجا بست.
فردا سورنا به نزدیک دیوارها آمده و به رومیان دشنام داده میگفت اگر میخواهید من بر شما ببخشم باید کراسوس و کاسیوس را دست بسته به من بسپارید رومیان چون دانستند که مقصود ریشخند و طعنه بود سخت غمناک گردیدند و با کراسوس گفتگو کرده از او خواستار شدند که از امید بیجایی که به یاری اینان دارد چشم بپوشد و تصمیم به کوچیدن و گریختن بگیرد.
این تصمیم که بایستی در پرده بماند و کسی پیش از حرکت آن را نداند کراسوس اندروماخوس[۳۵] نامی را که مرد خیانتکاری بود از آن خبردار ساخته به جای خویش که هم او را برای خود راهنما برگزید. اشکانیان تا میتوانستند رومیان را میپاییدند ولی این مخالف رسم ایشان بود که شب جنگ نمایند و شبانه جنگ نمیتوانستند به همین جهت بود کراسوس شب را برای کوچیدن برگزید.
ولی اندروماخوس چون با رومیان بیرون آمد همه میکوشید آنان را دور نبرد و از اشکانیان بسیار دور نسازد و این بود آنان را میگردانید و به این سو و آن سو میپیچانید تا به میان لجنزاری رسانیده در آنجا گرفتار سختی و زحمت گردانید.
برخی از ایشان که آن آواره گردانی اندروماخوس را دیدند، نادرستی او را دریافته از پیروی بازایستادند. از جمله کاسیوس از راه به کارهای بازگشته راهنمایانی از عرب به او گفتند باید منتظر شد تا ماه از برج کژدم (عقرب) بیرون رود.
کاسیوس گفت من از کمان (قوس) بیشتر میترسم.[۳۶] این گفته با پانصد سوار راه سوریا را پیش گرفته خود را رها کرد. نیز کسانی راهنمایان درستکاری پیدا کرده خود را به کوه سیناک[۳۷]رسانیده پناهگاهی برای خود به دست آوردند و اینان پنج هزار تن به سرکردگی اوکتاویوس بودند که مرد دلیر و جوانمردی بود.
اما کراسوس بیچاره تا هنگام روشنی راه رفته و باز در میان سختیها گرفتار مانده و هنوز فریب اندروماخوس را میخورد. این زمان بر سر او چهار دسته پیاده و اندکی سواره و چهار
سرهنگ بازمانده بود. بههرحال با سختی خود را به راه رسانیده و با آنکه از اوکتاویوس تنها به اندازه یک میل و نیم دور بود به نزد او نرفته خود را به پشته دیگری رسانید که پناهگاه خوبی نبود و جلو سوارگان دشمن را نمیگرفت.
اوکتاویوس از دور چگونگی را میدید و چون سردار خود را در خطر یافت با آنکه خود او را دنبال میکردند از یاری بازنایستاده نزد او شتافت هم از پشت سر سپاهی سستی و بیعاری را بر خود نپسندیده از پناهگاه خویش فرودآمدند و با اشکانیان به زدوخورد برخاسته و آنان را از آن پشته پایین راندند و پیرامون کراسوس را گرفته و با سپرهای خود دیواری گرد او کشیدند و با آواز بلند همیگفتند.
تا یکی از رومیان زنده است هرگز تیری به تن سردارمان نخواهد رسید.
در اینجا سورنا دید اشکانیان چندان میلی به جنگ ندارند و از آن سو رومیان اگر جنگ را تا شب دوام دهند شب خواهند توانست خود را به کوهستان کشیده از دست او بیرون بروند.
این بود دست به دامن حیله زده چند تن از گرفتاران را که در لشکرگاه اشکانی بودند آزاد ساخت و اینان از دو تن از اشکانیان که با هم گفتگو داشتند شنیده بودند که پادشاه اشکانی مایل نیست بیش از این با رومیان دشمنی نماید بلکه مایل است که کراسوس را میانجی ساخته پیمان آشتی ببندد.
پیداست که این گفتگو هم تدبیری بوده است. باری اشکانیان دست از جنگ نگاه داشتند و خود سورنا با سرکردگان سوار شده با روی مهرآمیز به پشته نزدیک شدند. سورنا کمان خود را باز کرده دست بلند نموده کراسوس را بخواند که نزد او بیاید و با هم گفتگویی بنمایند و چنین گفت که زدوخورد که روی داده با اجازه پادشاه نبوده و تنها برای آزمایش دلیری و مهارت سپاهیان به چنان کاری برخاسته شده. کنون هم باید به مهر و آشتی کوشیده پیمانی در میانه بسته شود تا رومیان آسوده و آزاد به شهرهای خود بازگردند.
این گفتهها را دیگران به شادی پذیرفتند و همگی اصرار داشتند که هر چه زودتر به گفتگوی آشتی آغاز شود. ولی خود کراسوس چون آزمودهتر از دیگران بود و جهتی برای چنان مهر و پاکدلی در میان نمیدید گوش به آنها نداده به اندیشه فرورفت.
لیکن سپاهیان به فریاد برخاسته ایراد گرفتند که برای چه آنان را به جنگ برانگیخته به دم شمشیرها و نیزههای دشمن میدهد و خویشتن جسارت آن ندارد با مرد تهیدست و بیابزاری روبرو شود؟ کراسوس نخست نرمی نموده گفت شما اگر تا شب شکیبا باشید آن هنگام میتوانیم که خود را به کوهها بکشیم که سواره در آنجا به آسانی تاخت نتواند و بدینسان از آسیب دشمن آسوده باشیم و شما نباید چنین راهی را از دست بدهید.
ولی سپاهیان گوش به سخن او ندادند و سپرهای خود را به هم کوبیده به تهدید برخاستند کراسوس ناگزیر شده خواهش آنان را پذیرفت و چون خواست برود چنین گفت:
شما ای اوکتاویوس و پترنیوس[۳۸] که میبینید من ناچار به این راه میروم اگر جان از این معرکه بدر بردید به همهکس بگویید که مایه نابودی من بیش از فشار دشمن نافرمانی سپاه خودم بود.
ولی اوکتاویوس از او جدا نشده همراه پترونیوس از پشته پایین آمدند. لکتوران[۳۹] خود کراسوس فرمان داد بروند در پایین نخست کسی را که دیدار کردند دو یونانی نیمه خون[۴۰]بودند که هر دو از اسب پایین جسته احترام بسیاری کردند و به زبان یونانی گفتند:
خوب است کسی را پیش از خود بفرستید تا ببیند آیا سورنا که به سوی شما میآید پیرامونیان او ابزار جنگ با خود دارند یا نه.
کراسوس چنین گفت:
من اگر اندک علاقهای به زندگی داشتم خودم را به دست شماها نمیسپردم.
سپس دو برادری را که نام روسکیوس[۴۱] داشتند فرستاد تا بپرسند همراه چند کسی با سورنا دیدار خواهد شد و شرط گفتگو چه خواهد بود؟ سورنا فرمان داد این هر دو را دستگیر نمودند و خویشتن با سرکردگان بزرگ بر اسب نشسته نزدیک آمد و به کراسوس درود رانده چنین گفت:
این چگونه میشود یک سردار رومی پیاده باشد و من و بستگانم سوار باشیم؟
کراسوس گفت هیچ خطایی روی نداد ما هر کدام به رسم کشور خود رفتار کردهایم، سورنا گفت:
از این پس یگانگی میانه شما و پادشاه ما خواهد بود، ولی شما با من باید بیایید تا به سوی رود رفته آن را درست ببینید. زیرا شما رومیان شرطهایی که میکنید زود فراموش مینمایید.
این گفته دست خود را به سوی کراسوس دراز کرد کراسوس فرمان داد یکی از اسبهای او را بیاورند سورنا گفت نیازی به آن نیست و اسبی را با لجام زرین پیش کشیده چنین گفت:
آقای من پادشاه این اسب را به شما پیشکش میسازد نوکرانی کراسوس را با زور بر اسب نشاندند و خودشان از چپ و راست راه پیموده بر اسب تازیانه میکشیدند که تندتر برود.
اوکتاویوس پیش دویده لگام اسب را برگرفت و پترنیوس و دیگران نیز رسیده خواستند اسب را نگاه بدارند و کسانی را از دشمن که پیرامون کراسوس را گرفته بودند دور برانند از این کوشش و کشاکش هنگامه پدید آمده سپس زدوخورد برخاست. اوکتاویوس شمشیر کشیده یکی از نوکران را بکشت و دیگری از آنان از پشت سر حمله کرده اوکتاویوس را بکشت. پترنیوس ابزار جنگی نداشت و با ضربتی که بر زره سینهاش زدند از اسب درغلطید ولی گزندی ندید. کراسوس را نیز یکی از اشکانیان که نام پوماکساثرس[۴۲] داشت بکشت. برخی کشنده را کس دیگری نام برده پوماکساثرس را گفتهاند که سر و دست راست او را بریده. همه اینها پندار است نه خبر. زیرا آنان که در آنجا بودند کسی فرصت آنکه به این چیزها نگاه کرده و دریابد نداشت. همه پیرامونیان کراسوس یا کشته شدند و یا راهی پیدا کرده به پشته نزد یاران خود گریختند، اشکانیان آهنگ پشته کرده و چنین پیغام دادند، کراسوس بسزایی که سزاوارش بود رسید. کنون شما اگر پایین آمده خود را بسپارید آسوده به خانههای خود بر میگردید، رومیان برخی پایین آمده خود را به دست دشمن سپردند، برخی شبانه از این سو و آن سو به در رفتند. ولی کمتر یکی از اینان به خانههای خود رسیدند. و دیگران را تازیان در بیابان شکار کرده بکشتند.
گفتهاند روی هم رفته بیست هزار مرد کشته شده ده هزار هم دستگیر افتاد.
سورنا سر کراسوس و دست او را به ارمنستان نزد پادشاه هورودیس فرستاد و این سر هنگامی به ارمنستان رسید که هورودیس با آرتاوازد پادشاه ارمنستان آشتی کرده خواهر او را برای پسر خود به زنی گرفته و جشن عروسی برپا ساخته بودند.[۴۳]
این بود داستان اندوهانگیز کراسوس و لشکرکشی او. ولی خدای دادگر از آن بازنایستاد که پاداش این ستمگریهای هورودیس و سورنا را بدهد. زیرا دیری از این نگذشت که هورودیس بر شکوه و پیشرفت سورنا رشک برده او را بکشت.
خود نیز چون پسر خویش پاکوروس[۴۴] را در جنگی با رومیان از دست داد گرفتار درد استسقا شد.
پسر دیگرش فراهات[۴۵] که در آرزوی کشتن او بود گیاه گرگخفهکن[۴۶] به او داد و قضا را این زهر درمان آن درد بود و پادشاه از استسقا بهبودی یافت.
فراهات این زمان راه نزدیکتری پیش گرفته او را خفه نمود.
- ↑ Crassus در قرن سیم پیش از میلاد دولت روم به اوج نیرومندی رسیده کسانی همچون یولبوس قیصر و پومپیوس و کراسوس و اوکوستوس و آنتونیوس سررشتهدار آن گردیدند.
- ↑ Brundusium یکی از بندرهای ایتالیای باستان
- ↑ Galatia یکی از سرزمینهای آسیای کوچک.
- ↑ Deiotarus گویا همان است که در داستان پومپیوس هم نام او را برده.
- ↑ Appllonius
- ↑ Zenodotia
- ↑ Gaul نام مردمی است که در خاک فرانسه نشیمن داشتهاند و آن خاک هم به نام ایشان گااول خوانده میشد که سپس با مردم «فرانک» درآمیخته و از میان رفتهاند.
- ↑ از گفتههای استرابون برمیآید که شهر به این نام یکی در سوریا بوده و دیگری در فروگیا. گویا اینجا شهر سوریا مقصود است.
- ↑ Juno
- ↑ Yenus
- ↑ Vagises
- ↑ Hyrodes
- ↑ Cassius
- ↑ Artabazes این نام را که در اینجا آرتابازیس میآورد و در جای دیگر از متن (داستان انتونیوس) آرتاوازدیس میخواند و درست آن همان است که ما نوشتهایم.
- ↑ Zeugma شهری در خاک بابل.
- ↑ Arimnaes
- ↑ Surena
- ↑ Sillaces
- ↑ Campania یکی از کورههای ایتالیای باستان
- ↑ Assyria کلمه سورستان نامی است که در زمان ساسانیان گفته میشده.
- ↑ Balissus
- ↑ Censorinos
- ↑ Megabacchus
- ↑ مقصود کسی است که در سنات عضو بود که آن را مایه افتخار خاندانها میشماردند.
- ↑ Publius نام کراسوس جوان (پسر کراسوس) است.
- ↑ Carrhae یکی از شهرهای بین النهرین در نزدیکی حران
- ↑ Hieronymus
- ↑ Nicomachus
- ↑ Ichnae
- ↑ Lucullus داستان او با تیکران یاد کرده شد.
- ↑ Octavius
- ↑ Egnatius
- ↑ Coponius
- ↑ Varguntinus
- ↑ Andromachus
- ↑ این عادت از باستان زمان بوده که در زمان «قمر در عقرب» سفر نمیکردند و همان است که منجمان در تقویمها مینگارند. و چون پس از عقرب برج قوس (کمان) میآید کاسیوس گفته «من از کمان بیشتر ترس دارم.»
- ↑ Sinnaca
- ↑ Petronius
- ↑ در جای دیگری گفتهایم لکتوران کسانی از سرکردگان بودند که در جلو یا فرمانده یا کونسول تبر به دوش راه میرفتند.
- ↑ مقصود آن است که از یکسوی یونانی بودند از سوی پدر یا از سوی مادر.
- ↑ Roscius
- ↑ Pomaxathres
- ↑ این بخش از نوشتههای پلوتارخ کوتاه کرده شده.
- ↑ Pacorus
- ↑ Phraates
- ↑ Acenit نام این درمان را در فارسی ندانستیم در لغت عربی نام «خائق الدئب» دارد و ما ترجمۀ آن را آوردهایم.