تاریخ طبرستان/قسم اول/باب چهارم
باب چهارم[۱]
در ذکر ملوک و اکابر و علما و زهاد
و معارف و کتّاب و اطبّا و اهل نجوم و حکما و شعرا
از متقدّمان اصفهبد مازیار بود که ازو کافیتر پادشاه بعهد او نبود و چون بروزگار او رسیم معلوم شود، روزی رایض او بر اسبی نشست از آن او، میگردانید پرسید که درین اسب هیچ عیب میدانی، گفت در همه جهان مثل این اسب نباشد چه عیب داند کسی در او، مازیار گفت در هردو اشتالنگ این اسب مغز نیست، اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنک بشکستند هیچ درو مغز نبود. و همچنین برای او وصف کردند در طخیرستان در گلّۀ فلان کس اسبی هست بصد هزار درهم، جماعتی را که باسب خریدن مهارت و بصارت داشتند مالها داد و باسب خریدن میفرستاد، فرمود که اوّل بطخیرستان آن اسب بخرند، چون آنجا رسیدند خداوند اسب گفت همچنین بگلّه فروشم [و نگذارم که بر نشینند، اسب بغایت نیکو و شایسته[۲]] و اعضا و قوائم متناسب بود، پیش اصفهبد نبشتند که حال بر این جملتست فرمان چیست، جواب نبشت لا بد خداوند اسب تا عیبی در آن نبیند شرطی چنین نکند، باید که شما در دیدن اعضا و تناسب خلقت احتیاط تمام بجای آرید و مال بدهید بدان قرار که کمند در او افگنید، اگر دو گوشها راست کند و نظر تیز تیز میان هردو دست میزند و دنبال در خویشتن گیرد بیع درست باشد
و اگر چون کمند بگردن او افتد گردن بر کمند مینهد و پهلو پر میکند و هردو گوش فرومیافگند بعیب رد کنند و البتّه نخرند، چون نبشته بخواندند و تجربت کردند همان آمد که او گفت و نبشت. و علیّ بن ربّن را خلیفه بعد ازو بدیوان انشاء خویش بنشاند، معانی نبشتهها که مینوشت کمتر از آن آمد که بعهد مازیار برای او مینبشت، ازو پرسیدند چرا چنین است، گفت آن معانی او بلغت خویش مینبشتی من با تازی کردمی، بدانستند فکرت مازیار قویتر بود، و احوال مکاری و بخششی که او را کرد بوقت آنکه او را گرفته بسرّ من رآه بردند [جمله در جای خود[۳]] برود.
الندا بن سوخرا گفتند پادشاهی بود آوردهاند که در بأس و بسالت او را مقابل رستم دستان نهادند، یک شب چهل فرسنگ بدنبال گوزن بدوانید و چون بحدّ رزمیخواست رسید سیلاب آمده بود، همچون دریا جوی میرفت، اسب در آن جوی انداخت و با کران آمد و گاو بکشت، او را گفتند مؤیّد است بورج[۴]. و پسر او ونداد هرمزد بن الندا که صیت مردانگی او داستانست و آنچه او کرد و فراشه و شیطان فرغانی را کشت تقریر افتد بموضع خویش. و چون هرون بری رسید مأمونرا بفرستاد تا در دامن او نهند، د؟؟؟ هها که محصول آن هزار هزار و ششصد هزار درهم بود بمأمون بخشید، و بوقت آنکه فراشه را بکشت اصفهبد شروین ملک الجبال پیش او آمد بیاری، دو دانک از غنایم فراشه بدو داد و چون هرون الرّشید بعد قتل فراشه بری رسید ونداد هرمزد استقبال کرد، چشم رشید بدو رسید او را فرا ارعاد و ایعاد و ابراق و تهدید گرفت بالفاظ تازی، بدانست که از خشم و ستیز میگوید، روی بهرون کرد و گفت من تازی ندانم امّا معلوم میشود که امیر المؤمنین را بر بشرۀ مبارک تغیّر ظاهر شده و در حقّ من کلمات بیمشفقانه میفرماید، این معنی چرا آنوقت که بکوهستان خویش بودم نفرمود، امروز که من منقاد و بطوع و رغبت بیکره و اجبار اختیار خدمت کردم و ببساط او حاضر آمده در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتکار ناخوانده چنین گویند، خلیفه پرسید که او چه میگوید، ترجمۀ سخن عرض داشتند، هرون خجل شد و گفت حقّ با اوست، مرتبۀ او زیادت گردانید بفرمود تا بالشی آوردند که بدان نشیند چون پیش او بردند که فرونشیند فرا گرفت و بر سر خویش نهاد، گفت بالش امیر المؤمنین تشریف باشد بر سر اولیتر، وقت آنکه برخاست هرون فرمود تا بالش برداشتند و با او بخانه بردند، و روزی دیگر بحضرت رسید، نشسته بود عمّ رشید درآمد، حاضران مجلس برپای خاستند الاّ ونداد هرمزد که التفات نکرد و برنخاست، رشید و اهل مجلس را ناخوش آمد و در دل از او کینه گرفتند تا هم بر اثر یزید بن مزید درآمد و خدمت کرد، ونداد هرمزد پیش از همه برای او خاست و تواضع نمود، مردم از آن حرکت او متبسّم شدند، رشید او را گفت عمّ من خون و گوشت منست و این کمینه بندۀ این درگاه، آن بیمروّتی بر کجا بود و این تکلّف بر کجا، ونداد هرمزد جواب داد که من عمّ ترا نشناختم و برای کسی که او را نشناسم برخاستن محال باشد امّا این مرد هنرمند و شجاع است برای هنر و مردانگی او برخاستم، بوقت آنکه او را بممالک من فرستادی یک سال تمام در مقابل من نشست هرروز بامداد که آفتاب طلوع کردی او لشکر را بتعبیۀ دیگر آراستی و در آن ولایت مرا سواری بود در شهامت و مبارزت او را هم سر و دل خویش نهاده بودم، روز جنگ پیش او فرستادم بکمتر از آنکه شمشیر برکشید سر مبارز خویش دیدم پیش اسب او افتاده تا روز دیگر من با او بنبرد بیرون شدم تیغی بر من گذاشت که مثل آن زخم زدن هرگز ندیدم، اگر چنین مردی را برخیزم با آنکه دشمن من باشد دوست دارم، هرون را سخن او خوش آمد و بعد از آن یزید بن مزید را بمراتب بزرگوار رسانید تا بحدّی که در خانۀ هرون بسرای امّ جعفر بوزنۀ داشتند سی مرد حشم او بودند، او را کمر شمشیر بر میان بستندی و سواران با او برنشستندی، هرکس که بخدمت درگاه او رفتی فرمودندی تا آن بوزنه را دست بوس کند و خدمت، و چنین شنیدم که آن بوزنه چند دختر بکر را بکارت برداشته بود و اباحتی و الحادی از حیا و دیانت و حرمت شریعت میبرزیدند و در قصیدۀ که مذّهبه گویند امیر ابو فراس ذکر این بوزنه میفرماید، و کنیت بوزنه ابو خلف بود، شعر:
و لا یبیت لهم خنثی ینادمهم | و لا یری لهم قردا له حشم |
فی الجمله روزی یزید بن مزید بعد وداع رشید بدرگاه امّ جعفر رفت تا خدمت وداع کند، بوزنه را پیش آوردند که دست او ببوس و سلّم علی ابی خلف، شمشیر برکشید و بدو نیمه زد و بخشم بازگشت، این حال بر هرون عرض کردند که چنین دلیری فرمود، او را بخواند و گفت: ما حملک علی مراغمة امّ جعفر، یزید جواب داد که: یا أمیر المؤمنین أبعد خدمة الخلفاء نخدم القرود لا و للّه لا کان ذلک و هرون الرّشید ازو در گذشت و او را باز گردانید، و مسلم الولید صریع الغوانی بمرثیۀ او میگوید، شعر:
قبر بأران استسرّ ضریحه | خطرا تقاصر دونه الأخطار |
خورشید بن داذمهر، وقتی از فرزندان ملوک خراسان یکی بخدمت او آمد، با بسیار تحف و طرف و هدایای ولایت خویش و او را خانه باصفهبدان بود، بفرمود تا آن مهمانرا همانجا بنزدیک اصفهبدان فرود آرند و نزلی تمام پدید کرد، آن جوان برای تحفهها بر نهادن طبقها خواست، در موکب اصفهبد پانصد دست طبق سیمین بود پیش او بردند، خراسانی گفت زیادت ازین باید. دختر فرّخان بزرگترین زن اصفهبد بدین موضع نشستی، بسرای او فرستادند، پانصد دست دیگر گرفتند، هزار طبق سیمین را تحفه نهاد و پیش کشید، اصفهبد قبول کرد و بعوض آن دو هزار طبق را تحفههای طبرستان و صد هزار درهم پیش او فرستاد.
وقتی دیگر مردی جامی مرصّع بجواهر بر صورت خروسی در هردو چشم یاقوت سرخ گرانبها نشانده بخدمتی آورد، قبول فرمود و در تعهّد او مثال داد تا روزی ازین مرد نقل کردند که مثل این خدمتی برای اصفهبد کسی نیاورده باشد، بفرمود تا مجلس شراب بیاراستند و صاحب خروس را حاضر کردند با پانصد خلق دیگر، در پیش هریک خروسی را حاضر کردند بهتر از آن و بنهادند، مرد غریب دریافت، برخاست و زمین بوسید و بقدم استغفار ایستاد اصفهبد او را بنشاند تا فرداد[۵] خروس او ردّ کرد و دو چندانکه قیمت بود در حقّ او عطا فرمود.
اصفهبد بادوسپان[۶]، هر روز ششصد مرد را طعام دادی، به نوبت خوان نهادی، دویست بامداد و دویست ظهر و دویست نماز شام، و عبد اللّه فضلویة السّروی از محمّد زید گریخته پناه بدو کرد دویست درهم جهت نان پدید آورد و چون او فرمان یافت بفرزندان او مسلّم داشت.
از سادات آل محمّد صلوات اللّه علیه و علیهم اجمعین که بطبرستان حاکم و عادل بودند و دخمهها و مدفن جمله آنجاست اوّل کسی از ایشان: حسن بن زید بن اسمعیل المعروف بحالب الحجارة لشدّته و قوّته و صلابته، ابن الحسن بن زید [محمد بن اسمعیل بن] الحسن [بن زید بن الحسن[۷]] بن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام ولد بمدینة رسول اللّه و نشأ بها و کان قریع زمانه فی الشّجاعة و الدّهاء و ثبات القلب.
و طباطباء علوی در کتاب انساب اشراف امصار چنین که نبشتم کرد[۸] ، و سبب خروج و استیلاء او بر ملک طبرستان بجای خویش برود. در کتاب ملح الملح و کتاب نزهة العقول آوردهاند که کرم و همّت او بغایتی بود که روزی فصد کرده بود ابو الغمر شاعر طبری پیش او رفت و این دو بیت برخواند:
اذا کتبت ید الحجّام سطرا | أتاک بها الأمان من السّقام |
فحسمک داء جسمک باحتجام | کحسمک داء ملکک بالحسام |
ده هزار درهم بدین دو بیت در حال بدو داد.
محمد بن زید الداعی الی الحق، برادر حسن بن زید بود بزرگواری قدر او را اگر مجلّدات کتاب سازند هم قاصر باشد.
سیّد امام ابو طالب روایت کرد که او را دبیری بود عالم، ابو القسم الکاتب البلخی گفتند، مشهور و معروف بفضل و بلاغت، گفت چند پادشاه را خدمت کردم با وسعت جاه و فسحتی که ملک ایشان را بود و بسیار بلغای جهان را دیده همیشه پیش من همچون ما بودند الاّ این محمّد، هر وقت که املاء نبشتۀ کرد پنداشتم محمّد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله اداء وحی میکند، عبد العزیز العجلی در حق او قصیدۀ گفت، شعر:
و اذا تبسّم سیفه | بکت النّساء من القبائل |
و اذا تخضّب بالدّماء | خرجن فی سود الغلائل |
لا شیئ احسن عنده | من نائل فی کفّ سائل[۹] |
سی هزار درهم پیش او فرستاد، و چون بکر بن عبد العزیز العجلی که از سروران جهان بود پیش او رسید بآمل بجهت او از اسب بزیر آمد و بخلاف آلات و تجمّلات هزار هزار درهم در صد بدره کرده پیش او فرستاد، و هرسال سی هزار درهم سرخ بمشاهد حسین علی و امیر المؤمنین علی و حسن علی علیهم السّلام و سایر سادات و اقربای خویش فرستادی، و چون متوکّل مشاهد ائمّه خراب کرد اوّل کسی که اعادت آن عمارت فرمود او بود. آوردهاند که روزی بدیوان عطا نشسته بود و حشم را جامگی میداد، مردی را پیش او آوردند پرسید که تو از کدام قبیلۀ گفت از عبد الشّمس. گفت از کدام بطن، مرد خاموش شد، گفت مگر از فرزندان معاویۀ، گفت آری، پرسید از کدام فرزندی، خاموش شد، باز گفت مگر از فرزندان یزیدی، گفت آری، داعی گفت ای جوان تو مگر ندانستی ترا با طالبیّه نباید بود، بیک بار سادات علویّه شمشیرها برکشیدند که ما او را بکشیم، داعی بانک بر ایشان زد و گفت مصعب بن الزّبیر روزی بعطا نشسته بود منادی بانک کرد: این فلان بن عمرو[۱۰] بن جرموز، گفتند ایّها الأمیر ابن جرموز خائف و هراسان است که پدر او زبیر را کشته بود، مصعب گفت: جلّت همّة ابن جرموز ان اقیّده بأبی عبد اللّه، لیظهر آمنا و لیأخذ عطاه مسلّما معنی آنست که همّت پسر جرموز عظیم بلند شد که خود را محلّ آن مینهد که کفو پدر من باشد در قصاص، بگویند تا بیاید و عطا بستاند و بسلامت برود، و آن مرد را نفقات و چهار پای داد و تا بعراق معتمدان با او کرد که نباید طالبیّه هلاک کنند و گسیل فرمود،
قفا خلیلیّ علی تلک الرّبی | و سائلاها أین هاتیک الدّمی[۱۱] |
لو لا ابن زید النّدی محمّد | لم ندر ما سبل الرّشاد و الهدی |
احیا لنا بجوده و بأسه | و اصله میت الرّجاء و المنی |
من ذا یدانیه اذا قیل ابن من | کقاب قوسین من اللّه دنی |
سادت نساء العالمین امّه | و ساد فی الخلق ابوه المرتجی |
نجل نبّی العالمین المصطفی | و ابن امیر المؤمنین المرتضی |
و ابن الّذی انبع فی راحته | من حجر ماء معینا فجری |
و من علی کفّیه جهرا سبحت | و قطعت بفضله جمع الحصی |
و من رمی کفّ حصاة فی الوغی[۱۲] | فهزم القوم[۱۳] العدی بما رمی |
من حلب العنز و کانت حائلا | مجهودة محضا غزیرا فسقی |
من غرس النّخل فجاءت یانعا | مرطبة لیومها من النّوی |
من صرم یوم الوغی جریدة | فکان منها ذو الفقار المنتضی |
من قال للأرض خذی فأخذت | عدوّه لمّا رآه قد طغی |
و من دعا الدّوحة اذ قال لها | ها اقبلی فأقبلت لمّا دعا |
و من شکی البعیر ظلم اهله | له الیه ثقل حمل و جوی[۱۴] |
من کلّم الذئب غداة جاء | هیشکو الیه ما دعاه اذ عوی |
شقّ له البدر المنیر شقّة | فقیل سحر عجب لمن رأی |
و من هو الشّافع فی امّته | مشفّع یوم[۱۵] الحساب و القضا[۱۶] |
اذا ذکرت اوصاف اشراف هاشم | فما ذکرهم الاّ علی صدر دفتر |
لکم یا بنی الزّهراء زهر خصائص | تحیّر فیها فکرة المتفکّر |
ائمّة دین اللّه انتم و قد غدا | لکم صدر محراب و ذروة منبر |
و او را چهار پسر بودند: محمد مات صغیرا و به کان یکنّی، و علی الشاعر، و احمد المکنی بابی الحسین و جعفر المکنی بابی القسم. از این سه فرزند اعقاب ماند، مدّتی بگیل و دیلم پادشاهی کردند و بعضی بأطراف عالم منتشر شده و در کتاب انساب شرح هریک نبشتهاند. و احمد بن النّاصر امامیّ المذهب بود و از فرزندان او ابو جعفر محمد صاحب القلنسوه بملک دیلمان و ابو محمد الحسن النقیب ببغداد، و از علیّ الشاعر ابی عبد الله محمد الاطروش و ابی علی محمد بن علی الشاعر کان له وجاهة ببغداد.
شنیدم که روزی این دو بیت انشاء کرد و میگفت، شعر:
فإن کنت لا تدری متی انت میّت | و قبرک لا تدری بأیّ مکان |
فحسبک قول النّاس فیما ملکته | لقد کان هذا مرّة لفلان |
با آنکه او را اشعار بسیار و فضل وافر بود مدّت مدید در صحبت امام الحسن بن علی العسکری صلوات اللّه علیهما اقتباس علوم کرد، و از شاگردان مستفید او ابن مهدی مامطیری و ابو العلاء السّروی که ثعالبی در کتاب یتیمة الدّهر ذکر فضل او کرد. یکی از مستفیدان بتحسین این دو بیت با دیگری کلمۀ میگفت، از آنکه سیّد اطروش بود ندانست چه میگوید گفت: یا هذا ارفع من صوتک فإنّ باذنی بعض ما بروحک و از اشعار فرزند او ابو الحسن احمد که بکتاب انساب صاحب الجیش نبشتند بعضی در این تاریخ آورده آمد، این بیتی چند بصفت تذرو او راست:
صدور من الدّیباج نمق وشیها | وصلن بأطواق اللّجین السّواذج[۱۷] |
و أحداق تبر فی خدود شقائق | تلألأ حسنا کاشتعال المسارج |
و أذناب طلع فی ظهور ملایق[۱۸] | مرجرجة[۱۹] الأعطاف صهب الدّمالج |
فإن فخر الطاوس یوما بحسنه | فلا حسن الاّ دون حسن التذارج |
السیّدان الاخوان المؤید بالله عضد الدوله ابو الحسین و الناطق بالحق ابو طالب یحیی
ابناء الحسین بن هرون بن الحسین بن محمّد بن هرون بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زید بن الامام السّبط الحسن بن امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیهم السّلام، چنین گویند که از سادات آل رسول علیه الصّلوة و السّلام هیچ آفریده خروج نکردند جامعتر شرایط امامت را ازین دو برابر، امّا سیّد ابو الحسن بدیلمان خلق را دعوت کرد جملۀ گیل و دیلم اجابت فرمودند و فصلی است قابوس شمس المعالی را در تفضیل عمر و ابو بکر و عثمان و امیر المؤمنین علی، داد بلاغت و فصاحت در آن رسالت داده چنانکه شیوۀ ترسّل قابوس بود، این سیّد جواب آن فصل و رسالت بطریقی پیش گرفت و بحجج قواطع چنان بآخر رسانید که اگر گویند معجز است بعید نبود و تصانیف او آنچه معروفست و متداول:
کتاب التّجرید، و کتاب الشّرح، و کتاب البلغة، و کتاب النّصرة، و کتاب الافادة این جمله آنست که ائمّه بر دست دارند و متعلّمان را بتعلّم این کتابها امروز نیز رغبتی هرچه صادقتر است و دیگر کتب که متداول نیست ننبشتیم و دیوان اشعار او مجلّدی ضخیم برمیآید، روا نداشتم که اینجا بیت چند ثبت نرود، شعر[۲۰]
یهذّب اخلاق الرّجال حوادث | کما انّ عین السّبک[۲۱] تخلصه السّبک |
و ما انا با الوانی اذا الدّهر أمّنی | و من ذا من الأیّام ویحک ینفکّ |
بلانی حینا بعد حین بلوته | فلم الف رعدیدا ینهنهه السّفک [کذا] |
و حنّکنی کیما یعوّد ازمتی | فطحطحته حنکا و ما عضّنی الحنک |
لیعلم هذا الدّهر فی کلّ حالة | بأیّ فتی المضمار اصبح یحتکّ |
نمانی آباء کرام أعزّة | مراتبها أنّی یحیط بها الدّرک |
فما مدرک باللّه یبلغ شأوهم | و إن یک سبّاقا فغایته التّرک |
فلا برقهم یا صاح إن شئت خلّب | و لا وفدهم و کس و لا وعدهم إفک |
و له ایضا:
و قد سبکت عقیانه نار محنة | و بالسبک عقیان الرّجال یهذّب |
و قد شذّبته النّائبات و إنّما | تفرّع غصن الدّوح حین یشذّب |
میگویند اوّل او در بغداد تحصیل علم از سیّد ابو العبّاس کرد و بعد از آن بقاضی القضاة عبد الجبّار همدانی پیوست و در مجلس او تخرّج افتاد و بنهایت رسید. چنین آوردهاند که شبی بعد از خفتن خلایق بدرگاه قاضی آمد و او خفته بود، بیدار کردند و گفتند سیّد ابو الحسین بر در است، فرمود که درون آوردند، مسئلۀ از قاضی بحث کرد، قاضی گفت همین مهمّ را آمدی، گفت آری اندیشه کردم امشب وفات رسد و در دین شاکّ بوده باشم و بشبهت. و در عهد او ابن سکّرة الهاشمی قصیدۀ گفته بود در ذمّ آل ابو طالب، شعر:
إنّ الخلافة مذ کانت و مذ بدأت | موسومة بفتی من آل عبّاس |
اذا انقضی عمر هذا قام ذا خلفا | ما لاحت الشّمس و امتدّت علی النّاس |
فقل لمن یرتجیها غیرهم سفها | لو شئت روّحت کرب الظنّ بالیاس |
سیّد ابو الحسین جواب میگوید شعر:
قل لابن سکرة یا نغل عبّاس | أضحت خلافتکم منکوسة الرّأس |
أما المطیع فلا تخشی دوائره | یعیش ما عاش فی ذلّ و اتعاس |
فالحمد للّه حمدا لا شریک له | خصّ ابن داعی[۲۲] بتاج العزّ فی النّاس |
ابن المعتزّ ناصبی بود جواب[۲۳] میگوید قصیدۀ دراز:
أبی اللّه الاّ ما ترون فما لکم | غضابا علی الأقدار یا آل طالب |
قاضی ابو القاسم علیّ بن محمّد التّنوخی که [پدر] صاحب کتاب فرج بعد الشّدة است جواب میگوید:
من ابن رسول اللّه و ابن وصیّه | الی مدغل فی عقدة الدّین ناصب |
نشا بین طنبور و زقّ و مزهر | و فی حجر شاد او علی صدر ضارب |
و من ظهر سکران الی بطن قینة | علی شبهة فی ملکها و شوائب |
یعیب علیا خیر من وطیء الحصا | و اکرم سار فی الأنام و سارب |
و یزری علی السّبطین سبطی محمّد | فقل[۲۴] فی حضیض رام نیل الکواکب |
نشوا بین جبریل و بین محمّد | و بین علیّ خیر ما شر و راکب |
وصیّ النبیّ المصطفی و صفیّه | و مشبهه فی شیمة و ضرائب |
فکم مثل زید قد أبادت سیوفکم | بلا سبب غیر الظّنون الکواذب |
أما حمل المنصور من أرض یثرب | بدور هدی تجلو ظلام الغیاهب |
و قطّعتم بالبغی یوم محمّد | قرائن أرحام له و قرائب |
و فی أرض باخمرا مصابیح قد ثوت | مترّبة الهامات حمر التّرائب |
و غادر هادیکم بفخّ طوائفا | یغادیهم بالقاع بقع النّواعب |
و هرونکم اودی بغیر جریرة | نجوم تقی مثل النّجوم الثواقب |
و مأمونکم سمّ الرّضا بعد بیعة | تؤد ذری شمّ الجبال الرّواسب |
فهذا جواب للّذی قال: «ما لکم | غضابا علی الأقداریا آل طالب» |
شنودم که چون سیّد ابو الحسین بدیلمان مستولی شد و ممکّن گشت از آفاق عالم علما باستفادت روی بدو نهادند و بدانجا رسید که پیش قاضی القضاة عبد الجبّار فرستاد که بر من بیعت کند، و حاکم جشم رحمه اللّه در کتاب جلاء الأبصار همچنین آورد. بعد از آنکه عمرش بهفتاد و اند رسید در سنۀ احدی و عشرین و اربعمایه روز عرفه یکشنبه وفات یافت رحمه اللّه علیه و روز دوشنبه عید اضحی بلنکا که سرای او بود دفن کردند و هنوز تربت او ظاهر است و مشهد برقرار، مردم آن نواحی جمله بر مذهب او و استندار کیکاوس و اسلاف او و سایر دیالم همچنین.
السید الناطق بالحق ابو طالب یحیی بن الحسین الطایر[۲۵] بتأیید الله، برادر سیّد المؤیّد باللّه بده سال از برادر خویش بزرگتر بود، معروف بکمال عقل و فضل و سخا و ورع و اجتهاد و عبادت و زهد و تقوی، پدر ایشان امامیّ المذهب بود و در اوّل ایشان نیز همچنین و او را نظیری نبود بروزگار خویش، و استفادت از سیّد ابو العبّاس کرد بعد از آن بشیخ ابو عبد اللّه[۲۶] که استاد طایفۀ امامیّه است پیوست دیگر باره بقاضی القضاة عبد الجبّار، و در میان زیدیّه از او مبرّز و محققّتر دانشمند نبود تا این غایت و بگرگان مدّتی بمدرسه بتدریس و افاده مشغول بود و از اکناف جهان علما پیش او رسیدند و فواید حاصل کرده، بعد از آن بدیلمان شد، چون برادر فرمان یافت مردم برو بیعت کردند، و استاد جلیل ابو الفرج علیّ بن الحسین هندو در وقت امامت بدو مینویسد، شعر:
سرّ النبوّة و النّبیّا | و زها الوصیة و الوصیّا |
أنّ الدّیالم بایعت | یحیی بن هرون الرّضیّا |
[۲۷] ثمّ استربت بعادة الأیّام اذ خانت علیّا
آل النّبیّ طلبتم | میراثکم طلبا بطیّا |
یا لیت شعری هل أری | نجما لدولتکم مضیّا |
فأکون أوّل من یهزّ الی الهیاج المشرفیّا
فرزندی بود او را بجوانی وفات رسید، بمرثیه میگوید، شعر:
علیک سلام اللّه ساکن بلقع | فلیس الی دفع الحمام سبیل |
و لیس الی غیر التّصبّر مفزع | و إن عنّ خطب فی المصاب جلیل |
و إن کان حزن النّاس عند إیاسهم | قصیرا فها حزنی علیک طویل |
و إن کنت تحت التّرب فی الرّمس نازلا | فذکرک فی حشو الفواد نزیل |
و لو لا مقال النّاس فارق حلمه | لشفّع تسکاب الدّموع عویل |
و له ایضا:
یا غائبا ما له إیاب | خالفنی بعدک اکتئاب |
و غاب روح الحیاة منّی | لمّا علا جسمک التّراب |
یا ذاهبا لم یصل شبابا | یبکی علی فقدک الشّباب[۲۸] |
سید ابو طالب یحیی رحمه اللّه در سنۀ اربعین و ثلثمایه از مادر جدا شده بود، و در سنۀ اثنی و عشرین و اربعمایه فرمان حق [درو] رسید و بآمل[۲۹] بدیلمان دفن کردند، هشتاد و دو سال عمر یافت و بعد برادر یک سال تمام برنیامده او نیز بدو پیوست، و تصنیفات او در فقه و کلام آنچه مشهور است: کتاب التّحریر و الشّرح، کتاب المجزی، کتاب الدّعامة.
السید الامام الفقیه العالم المتکلم الزاهد الشاعر حسن بن حمزةالعلوی، مرقد او مقابل مدرسۀ زین الشّرف بماهی رسته باشد، بعهد ملک السّعید اردشیر سیّد امام بهاء الدّین الحسن بن المهدی المامطیری او را بر آن داشت که تجدید عمارت مقبرۀ او فرمود، بمشهد علیّ بن موسی الرّضا بزیارت میرفت این شعر انشاء کرد و منازل هرروزه را ذکر فرمود و او را اشعار و آثار فضل بسیار است[۳۰] شعر:
أبدرتم زاهر ام نور شمس باهر | ام غصن بان ناضر یحار فیه النّاظر |
* أجلّنار خدّها ام الظّلام جعدها | ام خوط بان قدّها ام انا فیها حائر[۳۱] |
* أدعص رمل ردفها ام نشر مسک عرفها | ام سیف عطف طرفها عضب حسام باتر |
* أ خیزران خصرها ام اقحوان ثغرها | ام جنح لیل شعرها ام هی نور زاهر |
أخنجران انتصبا فی خدّه تعقربا | فاعتریانی لهبا[۳۲] تدمی لها المحاجر |
أنظم درّ لفظها ام قوس غنج لحظها | حظّی منها حظّها اذ هی لا تماکر |
فالصّبح من غرّتها و اللّیل من طرّتها | و المسک من نکهتها لها نسیم طاهر |
* و الغصن من قوامها و الدّرّ من کلامها | و الغنج من سهامها و الطّرف منها ساحر |
و السّحر من اجفانها و الماء من بنانها | ها أنا من هجرانها علی السّقام صابر |
* تفترّ[۳۳] عن ملثمها بلؤلوء فی فمها | یلوح فی مبسمها کأنّه جواهر |
اذا مشت یقلقها لنعمة قرطقها | یفتننی منطقها و اجفن[۳۴] فواتر |
کالبدر فی تمثاله و الغصن فی اعتداله | فالقلب من خباله لدائه مخامر |
لا و الّذی یعلم ما فی الأرض طرّا و السّما | ما نلت منها محرما کنت لها احاذر |
غیر حدیث و نظر من غیر فحش و وزر | و اللّه خیر من غفر اذ هو ربّ غافر |
فعدّ عن تذکارها و خل عن سمارها | اذ انت بعد دارها لأرض طوس زائر |
و ربّ قفر فدفد تیهاء ذات فرقد | کصارم مجرّد یتیه فیها الماهر |
قطعتها بناقة زیّافة خفّافة | هفهافة لفّاقة فی سیرها تخاطر |
* اذا ارتمت فی بیدها تئنّ فی وخیدها | للخفّ فی صعیدها علی الثّری حفائر |
تستنّ فی ارقالها فی غیر ما کلالها | تطرب فی ترحالها اذا حداها الزّاجر |
بها غدوت راحلا من آمل و نازلا | منازلا عواطلا یقطعها المسافر |
فما مطیر قصدها حدّ[۳۵] الیها حدّها | یروع قلبی و خدها اذا السّراب مائر |
یا صاح جثّ النّاجیه اظنّ حشا ناهیه[۳۶] | حتّی توافی ساریه یوما و انت باکر |
ثمّ اغد منها باکرا لمهروان ذاکرا | مقطّعا هو اجرا من بعدها هو اجر |
حتّی توافی نامنه بزامل[۳۷] من عاینه | یخاف منه[۳۸] مأمنه یذعر منه الذّاعر |
و فی طمیش لا تقف الاّ وقوف المنحرف | ثمّ اغد منها و انصرف و القلب منک طائر |
یا صاحبّی و دّعا من استراباد معا | و للرّباط فاقطعا و الرّبع منها داثر |
وقف بجرجان ففی مربعها ما تشتفی | بحظّه و یکتفی واردها و الصّادر |
قد اغتدت أشجارها ترضعها انهارها | و استوسقت ثمارها و اخضرّت الدّساکر |
أطیارها درّاجها یطربنی تهیاجها | تذرجها هزّاجها فالکلّ منها صافر |
* غزالها یحمورها بلبلها شحرورها | قد اغتدت صقورها افواهها فواغر |
دعها و عدّ قاصدا دینار زاری رائد | القصدها مجاهدا و سر و أنت شاکر |
*حتّی اذا آن الدّنو من ربط[۳۹] امر وتلو | و القوم قد ترحّلوا فارحل و أنت ذاکر |
* مولاک بالتّحمید و اثن بالتّمجید | ... الی النّعیم صائر |
* حتّی اذا حعوا[۴۰] بدت و الطّیر فیها غرّدت | ... و انتحبت و ثار منها ثائر |
قطعتها مجاوزا لشیراسف جائزا[۴۱] | اخطر منها جامزا فالوحش منّی نافر |
حتّی أتیت معلما لأسفرایین و ما | قصّرت فی السّیر کما قصّر فیه عابر |
تمّ وردت المعقلی و مأوه کالحنظل | تبّا له من منزل تعافه الجآذر |
آوردهاند که ناصر کبیر با کثرت فضل و فصاحت او گفتی: لو جاز قراءة شعر احد فی الصّلوة لکان شعر ابی القاسم، معنی آنست که اگر شعر کسی شایستی بنماز خواندن شعر ابو القسم بودی.
السید شمس آل رسول الله صلی الله علیه و آله، فقیه و صاحب حدیث و از جملۀ نسّاک و عبّاد، هنوز تربت او برقرار است و مشهد معمور، و مزار مشهور بمحلّۀ عزامه کوی[۴۲] بر در دروازه.
و از علمای سادات که بعهد ما بودند سید ظهیر الدین نسابۀ گرگانی، فضل او در کلام و فقه و تذکیر بر جهانیان پوشیده نیست.
سید رکن الدین ساری و برادر او سید زاهد عالم متقی شرف الدین که مرقد او بمدرسۀ امام خطیب مقابل مشهد سر سه راه است، اظهار مذهب امامیّه و بطلان مذهب زیدیّه از شرف الدّین قوّت گرفت در آن حدود و اللّه اعلم.
السید امام ابو طالب الثائر ملک طبرستان، ایشان پنج برادر بودند و جدّ ایشان را حسین الشاعر گفتند، برادر ناصر کبیر بود و پدر او را محمد الفارس گفتند دختر ناصر را داشت. غلام و خدمتکاری بود او را عمیر نام بعد از آنکه گیل و دیلم طبرستان را از سادات بتغلّب باز گرفتند این غلام نیز در او عصیان کرد و بگیلان شد و آنچه از آن او بود بتاراج داد و مردم گیلان بدو جمع شدند و سیّد را باز گذاشته میگوید، شعر:
یا آل یاسین أمرکم عجب | بین الوری قد جرت مقادیره |
لم یکفکم فی حجازکم عمر | حتّی بجیلان جاء تصغیره |
ملوک باوند قدس الله ارواحهم
سماء معالیهم نقیّ من الطّخا | وجود مغانیهم بریء من الخطا |
خاندان مبارک ایشان مأمن خائف و ملاذ ملهوف و ملجأ سلاطین و ملوک روی زمین بود و رعایت جانب مستمیح و حمایت مستجیر را دینی مفترض و دینی مقترض شناختند و از اقطار عالم و آفاق گیتی هرکه را در کفش سلامت سنگ ملامت افتادی با پای حافیه جای عافیه خانۀ ایشان دانستند و مادام آن حضرت مقصد وفود و مجال سجود و مجالس جود بود و معاون معاوین و مساکن مساکین، از صولت وصلت ایشان با حمیم چون جحیم و با تسنیم چون نعیم و لقا و بقای ایشان خلایق را رایحۀ جنان و راحت جان،
و ما خلقت الاّ لجود أکفّهم | و اقدامهم الاّ لأعواد منبر |
حمایت ایشان تا بغایتی بود که اگر فرزندان خلفا و ملوک و امرا از بیم گناه پناه بدیشان کردندی طمع آنکه تمنّای بازخواست کنند منحسم مانده بود مثلا اگر قرنا بعد قرن چون حرب بسوس با خصمان قوی و دشمنان غالب بجدال و قتال و جواب و سؤال رسیدی.
[۴۳] الاصفهبد الکبیر المعظّم علاء الدوله علی بن شهریار بن قارن، کرم و همّت و سخاوت و رحمت او صیت عدل نوشروان و مروّت نوذریرا منسوخ گردانید، مقامات مشهوره و کرامات منشورۀ او چون بحکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاند و معارض از اقربا و برادران چگونه بدست آورد، اینجا بموجزتر عبارتی ذکر جماعتی که پناه بدرگاه او کردند نوشته آمد: از فرزندان سلطان مسعود غزنین شیرزاد که شریک ملک بهرامشاه فخر الملوک بود بخانۀ او آمد بعد مدّتی که در ریاض امن و رفاهیت با او بود تمنّی کرد که بزیارت کعبۀ معظّمه رود، از طبرستان بمکّه روز بروز وظیفه مرتّب گردانید تا بسلامت بدانجا رسید و بعافیت باز آمد، حقّ جلّ ذکره چنان ساخت که منازع آن پادشاه زاده از پیش برخاسته بود، او را با مقرّ عزّ خویش رسانید بغزنین.
سلطان مسعود بن محمّد سلجوقی برادر زادۀ سنجر دو نوبت بخانۀ او پناه کرد، نوبت اوّل چون خلیفه را بکشتند با پسر او پیش علاء الدّوله آمد و نوبتی دیگر چون میان طغرل و او خلاف افتاد عورات مخدّرات خویش را بیاورد و بقصبۀ آرم بسرای فرزند او شاه غازی رستم بن علاء الدّوله بنشاندند و او را مدد کرده بعراق فرستاد، و چون محمّد بن ملکشاه فرمان یافت فرزندان جمله بر محمود بیعت کردند و چون او درگذشت برادران با یکدیگر خلاف کردند، طغرل منهزم روی بخانۀ او نهاد، بدربند کلیس علیّ بن زرّینکمر و محمّد و ابو شجاع سه برادر نشسته بودند، سلطان را نگذاشتند که درآید، هرچند گفت که مرا خصم در قفاست و گریخته میآیم گفتند تا اجازت شاه نباشد نتوانی آمد، پیش شاه غازی فرستادند بآرم، حالی برنشست و تا بدیه مقصوره برفت، طغرل را درون آورد و بساری پیش پدر فرستاد، خوارزمشاه سعید محمّد را چهار پسر بود، خلاف افتاد دو گریخته پیش او آمدند، چندان نعمت و مکرمت فرمود که هنوز میگویند.
امیر عبد الرّحمن طغایرک اتابک که ممدوح عمادی شاعر بود و در قصیدۀ او را میستاید، بیت:
عبد الرّحمن که گر بخواهد | از هفت سپهر شش بکاهد |
الاصفهبد الکبیر العادل العالم الغازی نصرة الدوله رستم بن علی بن شهریار بن قارن، بعید الصّوت، مشهور المواقف، شایع الذّکر بود و از عهد فریدون و منوچهر طبرستان ازو بزرگتر بقدر و همّت والا و عدل و دادکی نژاد نزاد، از جاجرم و گرگان و بسطام و دامغان تا حدّ موقان در مدّت ملک او چنان مضبوط بود که بجایگاه خود ذکر رود و از رهط باوند اوّل کسی که ببارگاه بر تخت نشست و تخت بر موکب بست او بود، و گذشت از خسرو پرویز هیچ جهاندار و شهریار را چندان گنج و ذخایر و نفایس نبود که او را، تا بعهد ما چهل پاره قلعه از زر و اجناس و جواهر از آن او بماند.
و چنین شنیدم که کیکاوس استندار چون خواست که درو عصیان کند با قاضی ولایت خویش مشورت کرد، او را بر آن دلیری رخصت داد، تا شاه غازی برویان شد و کران تا کران ولایت آتش برفرمود کشید، اصفهبد خورشید بن بو القاسم مامطیری میگوید، طبری:
تدبیر کرده کادی[۴۴] کی کوشک بسوجن | اونی که سی کوشک پرنده[۴۵] تابلوجن |
نون کشور بوین سوجن کهون اورجن | تدبیر کر[۴۶] کاری دیر هار موجن |
بعد وفات سنجر سلطان سلیمانشاه که برادر زادۀ او بود از محمود خان که خواهر زاده و ولیّ عهد سنجر بود بگریخت بطلب ملک عراق و بمقام قصبۀ درویشان پناه بشاه غازی کرد، مدّت دو ماه هرروز برای او و حشم او سر میدان تا پایان خوانها فرمودی نهاد تا بگیلان و دیلمان و سایر اطراف طبرستان بیست هزار مرد جمع کرد و جملۀ اسباب سلطنت از خزانه و زرّاد خانه و فرّاشخانه مهیّا فرمود و او را برگرفت و بری برد، بتخت سلطنت بنشاند، امرای عراق و آذربایجان برو جمع شدند وری و ساوه اصفهبد شاه غازی را مسلّم داشتند. چون سلطان محمود غیبت او از طبرستان بدانست با جمله امرای سنجر بطبرستان آمد، بدو روز از ری بقصبۀ کوسان بپایان قلعۀ آب دره رسید و لشکرگاه ساخت، محمود خان زیر دیه دجان[۴۷] ببیابان فرود آمد، یک شب شاه غازی پادشاه قارن را با چهار صد غلام و پانصد باوند اجازت داد که بلشکرگاه ترکان شوند، تا بدر خیمۀ محمود خان تاختن بردند و چندان خلل رسانیده که بشرح نیاید، با فرداد[۴۸] مؤیّد آیبه و خویشاوند را نامزد کرد که بساری شوند و غارت کنند، اصفهبد شاه غازی فرزند خود شرف الملوک حسن را با حشم براه لاکش مهروان گسیل کرد تا بروی آن جماعت بازآیند و بعضی کمین سازند، چون بقصبۀ مهروان رسیدند بهم باز خوردند، خویشاوند محمود را با هزار ترک بگرفتند، مؤیّد آیبه با تنی چند منهزم برفت. چون جماعت اسیران را پیش اصفهبد بردند جمله را تشریف داد و معروفی همراه کرد و بمحمود خان فرستاد و گفت بگویید که مردم ما مردمی خانهدار باشند و آنچه میکنند بیاجازت منست، محمود خان عزیز طغرائی را که از اکابر شیوخ بود در دولت سنجریّه پیش او فرستاد و بیست هزار دینار شاهی قرار نهادند که سلطان با گرگان شود و شاه غازی این مبلغ بمحصّلان رساند. چون محمود کوچ کرد و بگرگان رسید محصّلان را از ولایت بسیلی بیرون کردند، گفت بروید او را بگویید ما زر بزوبین دادیم، خود بخراسان فتنۀ که معروفست پیدا شده بود، برفتند و بدو نپرداختند، و او را بطبرستان محمود گندم کوب خوانند که حشم او نان نیافتند، گندم میبریدند و میکوفتند.
و خواجۀ امام رشید الدّین و طواط رحمه اللّه را که دبیر خوارزمشاه [اتسز] بود در حقّ او قصاید بسیار است و هرسال پانصد دینار و اسب و ساخت و دستار و جبّه ادرار بود، این چند بیت از قصیدهایست وقتی که بری شد و سلیمانشاه را بنشاند میفرستد:
جلالک باد فی خراسان باهر | و ذکرک سار فی العراقین سائر |
و أنت حسام الدّین فی نصرة الهدی | حسام إذا کلّ البواتر باتر |
غدا الرّیّ و الأکباد فیها جریحة | لفقدک و الأجفان فیها سواهر |
تفرّق من بعد التّجمّع شملها | و دارت علیها بالبلایا الدّوائر |
فما قائل إلاّ لتقواک ذاکر | و لا سائل إلاّ لجدواک شاکر |
أیا ملکا رحب القصور عراعرا | لسان اللّیالی عن مساعیک قاصر |
جلالک فی أعلی السّموات صاعد | وصیتک فی أقصی الأقالیم سائر |
أیا مالکا للأمر و النّهی فی الهدی | فما مثله فی النّاس ناه و آمر |
محیّاک بدر فی الغیاهب زاهر | و یمناک بحر فی المواهب زاخر |
و أنت إلی دفع الملمّات مائل | و أنت إلی رفع المهمّات قادر |
فما لبلاد اللّه غیرک حافظ | و لا لعباد اللّه غیرک ناصر |
أما لهم من مشرع الغیّ حاجز | أما لهم عن مصرع البغی حاجر |
أما لهم عن مکسب الإثم وازع | أما لهم عن موکب الظّلم زاجر |
تمتّع بمدحی فهو أکرم مفخر | إذا عدّدت للأکرمین المفاخر |
ألا إنّنی فی مدح غیرک شاعر | و لکنّنی فی مدح صدرک ساحر |
فعش سالما ما حرّر النّثر کاتب | و دم غانما ما حبّر النّظم شاعر |
و دیگر باره چون شاه غازی بری شد و نوّاب خویش بنشاند و یک سال و نیم بتصرّف داشت و جماعتی را از اطراف ری دور کرد این قصیده میفرستد:
جبینک کالبدر المضییّ یلوح | و خلقک کالمسک الذّکیّ یفوح |
و نائلک الفیّاض تغدو غیومه | بنفع غلیل المعتفی و تروح |
لک الرّایة الزّهراء فی کلّ وقعة | بها لجیوش المسلمین فتوح |
لها ألسن فی الجوّ من عذباتها | صفاح بأسرار الکفاح تبوح |
ففلّلت حدّ الظّلم و هو مذرّب | و ذلّلت صعب الکفر و هو جموح |
فکم للعلی یا آل قارن سورة | بناها علی رغم المعاطس نوح |
فأفعالکم للمعضلات دوافع | و أقوالکم للمشکلات شروح |
بأیمانکم یوم الصّباح صوارم | لها من دماء الدّارعین صبوح |
لجندک فی أرض العراق وقائع | بهنّ شیاطین القراع تطوح |
فکم من نفوس بالعراء طریحة | علیهنّ ربّات الحجال تنوح |
فلا بلد إلاّ و فیه زلارل | و لا خلد إلاّ و فیه قروح |
بقیت مدی الأیّام فی عزّ أنعم | علیهنّ أنوار الدّوام تلوح |
و در وقتی که شاه غازی رحمة اللّه قلعۀ مهرین و منصوره کوره از ملاحده بقهر بستانده بود این قصیده بحضرتش میفرستد، چند بیتی ثبت افتاد:
أیا من إلی نادیه تأوی الأماجد | لآرائه شهب الدّیاجی سواجد |
و یا من یلوذ الأکرمون بظلّه | إذا أشعلت نیرانهنّ الشّدائد |
ألا إنّه فی العلم إن حدّ عالم | و لکنّه بالجسم إن عدّ واحد |
أیا نصرة الدّین الّذی عقواته | بها نصبت للنّازلین الموائد |
فأطرافها للرّاهبین معاقل | و أکنافها للرّاغبین معاهد |
لسانک لا یجری علی عذباته | سوی کلمات کلّهنّ فوائد |
فهنّ لآفاق المعالی کواکب | و هنّ لأعناق المعانی قلائد |
بلغت من العلیاء منزلة لها | زواهر أجرام السّماء حواسد |
حویت علی رغم الأنوف من العدی | محامد یفنی الدّهر و هی خوالد |
فتجهد و الأبدان منهم فوارغ | و تسهر و الأجفان منهم رواقد |
و کیف یساویک العدی ثلّ عرشهم | و هل یتساوی قاعد و مجاهد |
بعهدکم یا آل قارن أصبحت | ممهّدة للمکرمات القواعد |
فمنهلکم عذب لمن هو وارد | و منزلکم رحب لمن هو وافد |
فمنکم جبال الباقیات رواسخ | و منکم ریاح الفانیات رواکد |
و همّتکم جرداء نهد لدی الوغی | و همّة أهل العصر غیداء ناهد |
فأنت لها فی نصرة الشّرع شاهر | و أنت لها فی هامة الشّرک غامد |
سیوفک زیدت حدّة ضرباتها | مؤکّدة للدّین منها المعاقد |
بقیت رضیّ الحال ما لاح بارق | و دمت وضیّ البال ما صاح راعد |
اگرچه همیشه علما و شعرای عرب و عجم بمدّاحی خاندان باوند تفاخر کردند امّا چون رشید و طواط در عهد خود امام الأئمّه و قبله و قدوۀ اهل بلاغت و براعت بود اعتبار را بمدایح او اختصار رفت تا بر من تهمتی ننهند و شبهتی نماند که چندین غلوّ و مبالغت بافراط بمناقب ایشان از عشق ولاء و داعیۀ هوی روا داشتم چهاگر خواهم درین کتاب بشرح فضائل آن دودمان عنان قلم فرو گذارم بر عمر و روزگار اعتماد ندارم از آنکه بپایان رسد و آن بنرسد. و از جمله عادت این پادشاه یکی آن بود که روز صبوح جمله خزانۀ خویش بتاراج دادی حریفان و ندیمان را، تا روزی امیر سابق الدّوله علی کیله خواران خویشاوند او بود و علی رضا گفتند و کیل دری بود که فرزندان او را سعد الدّین حسین دیوانه و نظام محمّد و قوام فرامرز گفتند، آخر همه از میان مجلس شراب برخاسته بخزانه شدند، هرچه نقود و جواهر و جامهها و مویینه بود دیگران برده بودند، ابریشم رزمهها مانده بود، هر یکی سه رزمه پشتواره بستند و یک رزمه بپای میگردانیدند، بار بد جریری شاعر طبری در آن روز میگوید در حقّ ایشان، بیت:
این دو خر که دار نه شام ایرون | یک خر بزین نیکه یکی بپالون |
و عادتی دیگر آن بود که نگذاشتی که هرگز مدح او پیش او برخوانند، گفتی شاعران دروغهایی که من نکرده باشم همی گویند و من از آن خجالت میخورم تا مظفّری لقب شاعری از خراسان بحضرت او رسید و گفت بمدح تو آن گویم که کرده باشی، این قصیده بگفت، برو عرض کردند، گفت راست میگوید، چون قصیده بخواند بهر بیت ده دینار زر عطا فرمود و اسب و قبا و کلاه، بیت:
جنّت عدنست گویی کشور مازندران | در حریم حرمت اصفهبد اصفهبدان |
الاصفهبد العالم تاج الملوک علیّ بن مردآویج، او را بعهد سلطان سنجر پدر بمرو فرستاد، سنجر خواهر خویش را بدو نکاح فرمود، و هیچ بامداد از سرای بیرون نیامدی تا اصفهبد پیش او نرفتی و اوّل چشم برو نیفگندی، بعد از پدر قلعۀ جهینه و بیرون تمیشه چنانکه شرح آن برود بدو سپرد تا سلطان سنجر فرو رفت، سلیمانشاه اوّل پناه بدو کرد، میگویند چابک سوارتر از مردآویج در جهان هرگز کسی نبود، بوقت بشل[۴۹] گوی دو درست در رکاب نهادندی و او پای بر سر آن نهادی و تا نیمروز اسب دوانیدی که درستها از زیر پای و رکاب او نیفتادی، سلیمانشاه در گلپایگان با او بگرو همین شرط در میدان شد بقرار آنکه اگر اصفهبد بماند اسپی تازی داشت بهزار دینار خلیفتی و صد تا جامه خریده با ساخت که درو بود سلیمانشاه را باشد و اگر اصفهبد ببرد سلیمانشاه غلامی داشت که محبوب دل و معشوق او بود پیش اصفهبد فرستد، چون اصفهبد غالب آمد و گرو ببرد سلیمانشاه غلام را با خدمت اصفهبد فرستاد، اصفهبد هم در حال غلام را بر آن اسب تازی با ساخت فرمود نشاندند و با دو نفر دیگر غلام پیش سلیمانشاه فرستاد، و انوری شاعر خراسان این قصیده و دیگر قصاید هم در حقّ او گوید، بیت:
إی در نبرد حیدر کرّار روزگار | تاج الملوک صفدر و صفدار روزگار |
سابق قزوینی گفتند در خدمت سلطان مسعود شجاعی بود که در عراق و خراسان و عرب نام او سر دفتر مردان بود، او را بفریفت و بخدمت خویش آورد و بسطام و دامغان و جاجرم بدو داد، در آن حدود بغزو و جهاد ملاحده مشغول گردانید، و این مرد بغایت بخشنده بود، روزی پیش او نبشت که من بازماندگی میبرم برای نفقات حشم، شاه غازی روی ببزرگان حضرت کرد و گفت سابق بما چنین نوشت، او دریاست با دریا کسی چه صلت تواند کرد، بگویید تا حال را بیست هزار دینار بدو فرستند و مثال نویسند که از آن سر حدّ چندانکه استخلاص کنی تراست باقطاع.
الاصفهبد المعظّم علاء الدوله الحسن بن رستم بن علی، با قرب عهد مستور نمانده باشد که سخاوت و سیاست او از منزل کمالاند فرسنگ گذشته بود تا بحر و کان در جنب آن شمر و سمر نمود، از خصال مردی و مردمی هیچ نماند که ذات او بدان متحلّی نبود الاّ آنکه او تهوّر و غروری داشت که عالم و عالمیان پیش همّت او وزنی نداشتند و بدین سبب هم او و اتباع او در موقف آسیب بودند و شرح آن داده شود، کفی المرء فضلا أن تعدّ معایبه.
بوقت آنکه خوارزمشاه کبیر عادل ایل ارسلان بجوار رحمت ذوالجلال رسید و سلطان صاحب قران تکش خوارزم از برادر سلطانشاه محمود باز ستد بحکم دوستی و مودّتی که پدر را با اصفهبد بود او و مادر هردو پناه کردند، اصفهبد با تمیشه آمد و از گیلان و حدود ری جمله عمّال و نوّاب را با هدایا و تحف پیش ایشان فرستاد و از صحرای گنجینه تا اسپید دارستان بیک فرسنگ خوان نهادند، اتّفاق عقلا بود که چنین خوان تا عمر عالمست بهیچ عهد کسی از جهانداران ننهاد، و تمامت این حکایت بجایگاهی دیگر برود، ان شاء اللّه تعالی.
الاصفهبد الاعظم حسام الدولة و الدین ابو الحسن اردشیر بن الحسن، قواعد دین بدو مشیّد و سواعد یقین بدو مؤیّد بود، در تدبیر مقانب و تحصیل مناقب صاحب رای و رویّت، بسیار قدر و قدرت، ایّام او روضۀ دهر و زهرۀ عصر و نزهۀ عمر و نهزۀ عيش بود، و حضرت او موئل امائل و منزل افاضل، و مجلس او مجمع اصحاب درايت و مقصد ارباب روايت، و در حقّ ايشان مواهب او رغايب و منايح او غرايب، آثار گزيده و اخبار پسنديدۀ او تميمۀ اعضاد عالم و قليدۀ أجياد بنى آدم، شيم طاهره و مكارم ظاهره و مفاخر باهره و مآثر زاهرۀ او چون روز بدر مشهور و چون شب قدر با نور، مدّت سى و پنجسال طبرستان بعهد پادشاهى او چون حرم مكّه امن و چون كعبه قبلۀ خلايق بود، در سنۀ مثال[۵۰] سلطان بزرگ طغرل بن ارسلان از عراق بعد وفات اتابك محمّد بن ايلدگز بخلافى كه با برادر او قزل ارسلان افتاده بود پيش ملك سعيد نبشت:
إذا اغلقت أبواب قوم أراذل | فبابك مفتوح و ليس بمرتج |
و همّك مقصور على طلب العلي | و سيبك مرفوع على كل مرتج |
و ازو پناه طلبيد، شاه اردشير مخيّم و معسكر بديه فلول لارجان ساخته بود، جملۀ اصفهبدان از امرا و معارف را تا برى باستقبال او فرستاد و او تا بآهنگ لار پيش باز شد و بجهت او از اسب بزير آمد و او را با فلول آورد و تخت و تاج با جمله آلات شاهنشاهى از خزانه و فرّاشخانه و شرابخانه و اصطبل و كلّههاى سفر بدو باز سپرد و بجهت خود بر سر پشته چهل ميخ خيمه فروزد و بوزير شهر سارى نوشتند تا از قلعهها و مواضع ديگر عوض اين جمله بخاصّۀ شاه بفرستند، و قزل ارسلان چون ازين واقف شد عزّ الدين يحيى عراق را بشاه اردشير فرستاد و حقوق سوابق پدر و برادر را وسيلت ساخت و تمنّى كرد كه اگر سلطان طغرل را بگيرد و بند نهد رى و ساوه و قم و كاشان و قزوين بعهد و ميثاق بنوّاب تو تسليم كنم و در ساير عراق و آذربايجان و ارّان حكم تو چنانكه بطبرستان نافذ باشد، شاه اردشير فرمود مباد كه كرم و مروّت ما براى محالات دنيا بر نقض عهد مبالات روا دارد، و بعد مدّتى سلطان را بدامغان و بسطام فرستاد و بعمل آن ولايت بنشست تا وجه وظيفۀ او مرتّب دارند و از طبرستان روز بروز نزل و علوفه ميفرستاد تا آنوقت كه بسلامت بمقرّ سلطنت خود افتاد، و در مجلد سيّوم حقوق نعم و تربيت او سلطان طغرل را بوقت آنكه قزل ارسلان او را بقلعه داشت شرح برود ان شاء اللّه تعالى وحده. و در سنۀ تسع و سبعین و خمسمایه از پیش مهراج شاه که جیتجند نام بود دو نفر هندو رسیدند بحضرت او با نوشته و گفتند ما چهل مرد بودیم گزیدۀ شاه مهراج بسبب آنکه علویی امامیّ المذهب بولایت ما افتاد و دعوی مذهب و طریقت شیعت کرد و ما هرگز نشنیده بودیم، علمای آن دیار با او مناظره کردند، بر همه سخن او حجّت آمد و غلبۀ صدق با او بود، شاه ما را گفت بطبرستان پادشاهیست کسروی نژاد با عدل و داد، معتقد او این مذهب است، ما را با این نوشته بخدمت تو فرستاد، از این جمله سی و هشت بازماندند بانواع وقایع از هلاک و قطع طرق و ما دو نفر بمقصد رسیدیم و بطبرستان درین وقت امیر سیّد بهاء الدّین الحسن بن مهدی المامطیری رحمة اللّه علیه بحال حیات بود، از آن دو ورق که بجواب نوشت با دلایل و حجج اصول و فروعی کلمۀ چند نقل کرده آمد و این نوشته را رسالة الهنود فی اجابة دعوی ذوی العنود گویند، و هذه قصیرة عن طویلة:
و لا غرو ان کسدت التّشیع [کذا] فی زماننا هذا ببلاد الهند فلربّما کسدت - الیواقیت فی بعض المواقیت، و انّی و له بحمد اللّه فی أرض العراق سوق و نفاق، و فی أرض الحجاز مستقرّ و مجاز، و صار فی الشّام لأهلها شیمة، و هطلت سحائبه علیهم دیمة، و من ذا یعیّر امراء حرم اللّه و هم الحسنیّون و امراء حرم الرّسول و هم الحسینیّون بالتّشیّع و یجحد فضلهم و یرتع فی أعراضهم و ینکر نبلهم و لم یبق فی خراسان انسان له ید و لسان و سیف و سنان الاّ و التّشیّع دیدنه و دینه، و قرینه و خدینه، الی ما ترکنا الالمام بذکره من افراد الحجاز و الشّام و نواحیها، و آحاد مدن خراسان و العراق و ما تضمّه و تحویها، و هلّم جرّا الی طبرستان روضة الدّنیا و غدیرها و خورنق الأقالیم و سدیرها و صدر جریدة الأماکن و بیت قصیدة المساکن و متبوّأ المرح و متنزّه الفرح و معتصم الامراء و محتبر الفقراء و مأوی الأحرار و مثوی الأبرار و مقیل العدل و مبیت الفضل و عرصة المکارم و ساحة الأکارم و خطّة المحاسن و نزهة المیامن و معرض الجود و مخیم الوفود و قرارة الملک و مباءة الحکم، سرّة العالم، معدن الرّفاهیة، مثابة الأمن، خریف الشّتاء، ربیع الصّیف [کذا]، ملتفّة الأزهار، مصطفة الأشجار، مطّردة الأنهار مغرّدة الأطیار، مجریة الجنان، مرّوحة الجبال، مذکرة الجنان، فطف فی اطرافها و اقطارها و مدنها و امصارها، بحارها و وهادها، تلاعها و رباعها، حصونها و قلاعها، غیاضها و ریاضها، تلالها و جبالها، آجامها و آکامها، اماکنها و مساکنها، عامرها و غامرها، طولها و عرضها، رفعها و خفضها و تدبّر فی قاطنیها و تأمّل فی ساکنیها، نسائها و رجالها، تجدهم و من التّشیّع فی رؤسهم نخوة، مشفقین علیه و المؤمنون اخوة، ألقی التّشیّع علیهم جرانه، فألفاهم جیرانه، فما اکثر الشّیعة و ما اقواهم، و ما أبسط ایدیهم و ما اعلاهم، ایّدوا بمن جعله اللّه للاسلام وجها و صدرا، و للدّین عضدا و ظهرا، و للملک یدا و لسانا، و للدّهر حسنا و احسانا، و جعل رأسه بتاج الایالة مکلّلا، و سریره بسماء الفخر مظلّلا، و بسط ظلّ سطوته علی النّهار حتّی لا تشبّ نوائبه، و بثّ خوف انتقامه علی اللّیل حتّی لا تدّبّ عقاربه، و أعلی شخص قدره الباذخ عن تقبیل أفواه المدائح مواطئ قدمه، و اجلّ بیت ملکه الشّامخ عن زیارة الأثنیة أفنیة حرمه، فلا یتّسع نطاق الوصف أن یحیط بخواصر جلاله، و لا خاتم الثّناء فیشتمل علی خناصر کماله، و لا حلّة الشّکر فترفل علی قامات آلائه، و لا تاج الحمد فیحدق بهامات نعمائه، و لقد کذّبت فعاله لبید بن ربیعة فی قوله:
ذهب الّذین یعاش فی أکنافهم | و بقیت فی خلف کجلد الأجرب |
فقد رأینا من یعیش فی کنفه الأعداء فکیف الاولیاء و یرد بحره المفحمون فکیف الفصحاء، قد أنهضت الیه البلاد رجالها، و أبرزت له جمالها، و ألقت الیه الأرض أفلاذ أکبادها، و حسبک بالعلاء جالبا، و کفاک بالاحسان جاذبا، و من صادف تمرة الغراب لم یفارقها ابدا، و من وجد الاحسان قیدا تقیّدا، و آل ابی طالب ینزلون منه علی سیف التّشیّع و سنانه، و علی ید الحقّ و لسانه، و ما ضرّهم مع حیوته ادامها اللّه أن لا یعیش لهم الاشتر، و ما علیهم مع عطایاه لا قطعه اللّه أن لا یردّ علیهم فدک و خیبر، عشّ الملک[۵۱] فیها درج طائره و وطن الجود منها[۵۲] خرج سائره، فناءه موسم العفاة و خزائنه نهب الصّلات، اذا تدفقّ بحر یمینه نمیرا تألّق بدر جبینه منیرا، متّع اللّه بنی الآمال بامتداد ایّامه و ازدیاد انعامه فهو ذو[۵۳] الخلق المعسول و الکنف المأمول و الطّعام المبذول، صاحب الوجه الطّلق و الجناب الغدق، الشّابّ سنّا و میلادا، و الشّیخ حلما و سدادا، منصبه کریم و منظره وسیم و نسبته کسرویّة و سیاسته کیخسرویّة و صورته یوسفیّة و سیرته نبویّة و همّته علویّة، و تعرّقه فی الملک عرفه الدّانی و القاصی، و اعترف به المطیع و العاصی، و الکرم و الجود ممتزجان بطبعه، مجتمعان فی شرعه، فلم یبق علی وجه الأرض من مدّ الیه اللّحظ و لم یحظ و شدّ الیه الرّحل و لم یحلّ، فذّ فرد و اسد ورد، و شهاب لامع و صبح ساطع، و ماء رواء و کرم ما شئت و حیاء، و هو الشّهاب الّذی لا یخبو و الحسام الّذی لا ینبو، الملک المعظّم شأنا المفخّم مکانا، القاهر سلطانا، الرّاسخ بنیانا، المقبّل أرضا، المطاع فرضا، شهنشاه العالم طولا و عرضا، ثانی الاسکندر، غبط کسری و سنجر، حسام الدّولة و الدّین، علاء الاسلام و المسلمین، ملک الملوک و السّلاطین، أقدم الولاة فی الخافقین، شهریار المشرقین [کذا] اردشیر بن الحسن بن رستم بن علیّ بن شهریار بن کیوس اخی نوشروان ابنی قباذ، الّذی ملک الارض الی الانسان الاوّل ابی البشر هبة اللّه و صفیّه آدم علیه السّلام، لم یکن فیهم احد الاّ من انبسط ملکه علی بسیطة الغبراء و من ارسله اللّه الی الحقّ من زمرة الانبیاء و له مآثر یفنی الأبد و لا تفنی و یخفی الصّباح و لا تخفی و یبلی الجدید و لا تبلی، و هذه قطرة من بحره الزّاخر و لمحة من بدره الزّاهر و شررة من جمره المضطرم و زبدة من سیله العرم و سینبئ الوافدان عن ملکه و مکانه و عزّه و سلطانه و بأسه و جوده و تلقّیه لوفوده اذ أمر أعلی اللّه أمره باکرامها نازلین و انعامها راحلین فنزلا فی أوسع منزل علی أکرم منزل و عیّن لهما من أصفیاء خدمه و أغذیاء نعمه عبده و امیر عدله نجم الدّین و مجنّ اهله ینهی الی المسامع العالیة اقوالهما و یشرح فی الحضرة الحالیه احوالهما، وردا و هما أعری من الحیّة و صدرا و هما اکسی من الکعبة، و کذا یکون حال من تعلّق بذیل حرّ، و ألقی دلوه فی جمّة بحر، و سری فی ضوء بدر، و فی شواهد احوالهما ما یغنی عن استماع اقوالهما، و شاهد العیان أقوی من شاهد البیان، و دلیل البصر اوضح من دلیل الخبر، لا زال الملک ببقائه ثابت المناکب، معتدل الجوانب، عامر الطّریق بالجائی و الذّاهب، و لا سلب اللّه الزّمان جماله بذکره و العباد بهاءهم بطول عمره، و لا زال جاهه موصولا، و فضله مأمولا، و سیبه مسؤلا، و سیفه علی أعداء الدّین مسلولا، و عدوّه بحسده مقتولا، و دامت[۵۴] غماغم جنوده تصمّ اذن الجوزاء و اسنّة بنوده تخدش أدیم السّماء ما استهلّ القطر و نما و استقلّ البدر و سما. تمّت.
ازین رساله بیش ازین شرط نوشتن نبود، و اگرنه آن بودی که یکی از جمهور حشویّه از من سؤال کرد که بطبرستان عمّرها اللّه بهیچوقت مذکّری خاسته است از علما و صدور در موضع سؤال جز سکوت مصلحت ندیدم و الاّ همانا درین باب اطناب تا این غایت روانداشتمی که بر اهل علم و تحقیق و عدل و توحید حال بزرگواری و فضل اهل طبرستان مستور نیست بلکه مشهور است، چارۀ نیست که ذکر خیرات و هبات و عطیّات شاه اردشیر همینجا برود اگرچه تا کسی او را ندیده باشد و عهد او نیافته و احوال و اقوال و افعال مشاهده نکرده صورت و سیرت او نتوانست دانست.
وقتی نور الدّین صبّاغ گفتند، با فضل وافر، دانشمند و فارس منابر، برسالت از حضرت سلطان شهید خدایگان عالم سلطان صاحبقران تکش بن ایل ارسلان پیش او آمد بمقام دولتآباد ساری و درخواست تا ببارگاه منبر نهاد و وعظ گفت و در مدح او داد سخن داد و ختم انشاء بدین بیت کرد:
دیدم همه شاه، هست باللّه | جز بر تو حرام نام شاهی |
و حقیقة چنان بود، که ازو بآیینتر پادشاهی در قرنها نخاست، دار الملک او ساری بود، وزیران او آنجا نشستندی و دیوان وزیر را دیوان وصال[۵۵] خواندندی، هرساله از جریدۀ ادرارات بیاستطلاع او صدهزار و اند دینار حسامی بحوالات وجه از وزن[۵۶] بخیرات اطلاق کردندی، و هرروز آدینه بهر مقام که او بودی صد دینار از خزینه سرای بامیر عدل دادندی تا بمیدان شدی و مستحقّین را که نشسته بودند بقسمت دادی، و از آفاق و زوایای عالم سادات و علما و ارباب هنر و شعرا و ادبا با تحفۀ کتاب و صحیفۀ دعا بدرگاه او جمع بودندی. و از کبار علما و سادات عراق که ادرارات داشتند: سیّد عزّ الدّین یحیی، و قضاة ری، و شیخ الاسلام رکن الدّین لاهیجانی هریک هفتصد دینار و اسب و ساخت و دستار و جبّه، و خواجۀ امام فقیه آل محمّد (ص) ابو الفضل الرّاوندی، و سیّد مرتضی کاشان، و افضل الدین ماهبادی، و قضاة اصفهان، و قبیلۀ شفروه و جملۀ سادات قزوین و ابهر و نواحی خرقان از مال او بمنال رسیدندی. و از مصر و شام و سواد عرب هرروز و سال دو سههزار علوی میآمدند و جمله بزمستان بطبرستان ازو نفقات از طعام و لباس ستدندی، و هرروز که بخوان نشستندی بمیدان آوازه برداشتندی بدعا که یا ملک مازندران بسوی ما خوانچۀ فرمای حجّاب را بفرمودی تا ده پاره خوان آراسته هرروز پیش ایشان بردندی، و بهر وقت که سوار شدی علویان صف زده استاده بودند، از دور فریاد کردندی که ما را فلان چیز باید از زر و جامه و مرادات دیگر، در حال مبذول داشتی، و اگر حاضران یکی گفتندی خدای شما را سیر تواند کرد او گفتی هیچ مگویید که همۀ جهان ایشان را جزین درگاه در دیگر نیست، هرچه میخواهند بدهید، و یک نوبت بیست و سه هزار دینار آملی از خزانه بیرون کرد تا بطبرستان و ری علوی دختران درویش را بعلوی پسران درویش دهند، و هرسال موسم حج که بمکّه شوند این جمله خیرات و تصدّقات بعتبات عالیات و مشاهد مشرّفه و اماکن متبرّکه میفرستاد بدین موجب:
آب سبیل چهار هزار دینار، و علم او را مقابل علم خلیفه میبردند و علم سایر سلاطین و ملوک عصر بدنبال او، بوجّ[۵۷] طائف از حاجّ باج میستدند، دو هزار دینار با تشریف و اسب و ساخت گرانبها برای امیر حاجّ فرستادی و منادی کردندی که جملۀ حاجّ آزاد کردۀ شاه مازندرانند.
بمشهد عبد العظیم دویست دینار، بمشهد مقابر قریش سیصد دینار، بمشهد فرزندان امام حسن (ع) سیصد دینار، بمشهد امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السّلام ده هزار دینار، بمشهد سلمان فارسی بمداین صد و پنجاه دینار، بمشهد امام حسین بن علی علیه السّلام بکربلا شش هزار دینار، بمشهد ابو الحسن علیّ بن موسی الرّضا سه هزار دینار، امرای مکّه تشریف جبّه و دستار دویست دینار، سدنۀ کعبه و سقّا و سایر حواشی هزار دینار، کبوتران مکّۀ معظّمه دیهی و گرمابۀ و آسیایی وقف بود محصول میفرستاد، مساکین مکّه ابریشم پنج رزمه، بمدینۀ طیّبۀ رسول صلّی اللّه علیه و آله سه هزار دینار، بمشهد بقیع هزار دینار، مساکین مدینه ابریشم پنج رزمه، ببغداد بکرباس میدادند و آنجا میبردند و قسمت میکردند. و ظهیر الدّین فاریابی را که افضل الشّعراء بود در حقّ او قصیدههاست، در دیوان او طلب باید کرد، از آن جمله یکی اینست:
سپیده دم که هوا مژدۀ بهار دهد | دم هوا مدد نافۀ تتار دهد |
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال | نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد |
ز آب دیده بموجی فتادهام که بجهد | خیال را سوی بالین من گذار دهد |
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم | بدست من می صافیّ خوشگوار دهد |
حسام دولت و دین آنکه در مقام نبرد | قرار ملک بشمشیر بیقرار دهد |
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او | سپهر سر زده را تاج افتخار دهد |
سپهر خرقه دراندازد از طرب چو بحرب | زبان خنجر او شرح کارزار دهد |
ایاشهی که یمینت بگاه بخشش وجود | بکان و دریا سرمایۀ یسار دهد |
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد | ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد |
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری | زمانه روز و شبش کوک و کو کنار دهد |
سریر ملک عطا کرد کردگار ترا | بجای خویش بود هرچه کردگار دهد |
در آن زمان که بد اندیش روز کورت را | قضا بمیل سنان اغبر غبار دهد |
سپاه بیعددت بیم آن بود آن روز | که هفت قلعۀ افلاک را حصار دهد |
عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ | که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد |
ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش | حسام قاطع و بازوی کامکار دهد |
اگر پناه امل منهدم شود یزدان | ز حفظ خویش ترا حصن استوار دهد |
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر بید | بروز معرکه آثار ذوالفقار دهد |
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را | برای دار فنا مهلت مدار دهد |
تو پایدار بمان زانکه جای آن داری | که کردگار ترا عمر پایدار دهد |
مدّتی که ملازم بود چون شهنشاه اردشیر در حقّ او احسان بسیار و انعام بیشمار فرمود اجازت خواسته بخدمت اتابک قزل ارسلان بن اتابک ایلد گز پیوست، بوقتی که آذربایجان و عراق او را بود قصیدۀ بگفت و این بیت در آن قصیده انشاء کرد:
شاید که بعد خدمت سی سال در عراق | نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟ |
[۵۸] معارف طبرستان
عبد الله [بن] الحسین بن سهل المعروف بتاجی دویر، یگانۀ روزگار خویش بود، هرسال دویست هزار دینار محصول ضیاع او، میگویند شبی بآمل اصحاب مجلس اصفهبد پیش او شدند بنقلانه، بخلاف صرّههای زر، پانصد تا جامۀ ابریشمین بخشید و بیست هزار دینار بر املاک چک بنشست، وقتی اصفهبد با دوسپان که مخدوم او بود باشکار شد، متظلّمان بر او افتادند، گفت شما طلب کدام کس میکنید، گفتند طلب اصفهبد تا حال خویش عرض داریم، گفت اگر آن اصفهبد میباید که پادشاه و حاکم است و مال و غلامان و حشم و موکب دارد و حشمت و عیش خوش بآمل تاجی دویرست و اگر آن میجویید که شب و روز با باز و یوز و سگ باشد منم.
ابو اسحق ابراهیم بن المرزبان، بیشتر راهها و پولهای طبرستان و رویان از خاصّ مال خویش او فرمود.
و محمد بن موسی بن حفص، هر روز وظیفۀ مطبخ او بآمل هزار دینار بود و هزار تن را بمال خویش بمکّه برد، و همۀ راه خوان نهاد و در میان بادیه ماهی تازه و تره از طبرستان برده بر خوان نهاد.
و ابو صدری[۵۹] هرون بن علی الآملی، بر همین سنّت بمکّه رفت.
و علیّ بن هشام الآملی، بأیّام عبد اللّه المأمون بمکّه رفت هرروز ببادیه منادی فرمودندی که: حیّ علی غذاء الأمیر، معروف و مجهول بخوان او نشستندی، مأمون بفرمود تا ببغداد او را تره و هیزم نفروشند، کاغذ میخریدند و بعوض هیزم میسوختند و حریر سبز پاره کرده بجای تره بر خوان مینهادند.
و سهل بن المرزبان، گفتند لارجان داشتی، پیش از او بزمستان و تابستان بدین راه که اکنون میشوند گذر نبود، جمله بریده و جان پوشها و رباطها او کرد و آن راه ایمن گردانید.
علمای طبرستان
محمد بن جریر الطبری، مؤلّف کتاب الذّیل و المذیّل، و کتاب تفسیر القرآن و معانیه، و کتاب التّاریخ، و مذهب و طریقت او معتقد خلایق، و اتّفاق علما که مثل او در هیچ طایفه نبود، و مسطور است در کتب که بر در سرای او ببغداد چهارصد استر برشمردندی از آن ابناء خلفا و ملوک و وزرا، و ازین جمله سی استر هریک با خادم حبشی بودندی که باقتباس علوم پیش او شدندی.
و امام شهید فخر الاسلام عبد الواحد بن اسمعیل، که شافعی دوّم خوانند و خواجه نظام الملک بآمل بجهت او مدرسۀ فرمود و هنوز باقیست و معمور و امام ابو المعالی جوینی او را میگوید: ابو المحاسن کلّه محاسن، فقه و دیانت و زهد و صیانت او چون عجایب روزگار بیشمار و چهل مجلّد کتاب البحر در مذهب شافعی تصنیف او، خلاف دیگر تصانیف، و امالی اخبار او خروارها برآید، و کیاست او تا بغایتی بود که بعهد او ملاحدۀ ملاعین فتوی طلبیدند و بر کاغذی نبشته که چه گویند ائمّۀ دین در آنکه مدّعی و مدّعی علیه بر حقّ راضی شوند، گواهی بیاید و بخلاف دعوی مدّعی و اقرار مدّعی علیه گواهی دهد، چنین شهادت مسموع باشد یا نه؟ و این کاغذ پاره بحرمین فرستادند و امامان حرمین[۶۰] محمّد جوینی و محمّد غزالی و ائمّۀ بغداد و شام جمله جواب نبشتند که چنین گواهی بشرع مسموع نیست، تا پیش او آورند، در کاغذ نگرید و روی بمرد کرد و گفت ای بدبخت چندین سعی نامشکور بر تو وبال باشد و بفرمود که او را باز دارند و قضاة و ائمّه جمع آمدند، گفت این فتوی ملاحده نبشتند و این مدّعی و مدّعی علیه جهود و ترسااند و این گواه رسول ما صلوات اللّه علیه را میخواهند که قرآن مجید شاهد است: وَ مٰا قَتَلُوهُ وَ مٰا صَلَبُوهُ وَ لٰکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ[۶۱] ، ملحد را باز پرسیدند اقرار کرد که یکی سالست تا مرا بجهان بطلب این استفتا میدوانند، عوام آمل او را سنگسار کردند، و فخر الاسلام فتوی فرمود بسبی ذراری ایشان تا ملاحده بفرستادند و بغدر بر در مقصورۀ جامع آمل بدین حدّ که مناره است بزخم کارد آن امام سعید را شهید گردانیدند و هنوز آن کارد بمدرسه بخانۀ ایشان نهاده و من بنوبتها دیدم.
قاضی القضاة ابو العباس رویانی، هنوز قضاء طبرستان در خاندان اوست، بعهد شمس المعالی قابوس بجمله ولایت حاکم شریعت او بود و مفتی و صاحب تصنیف، و حکایات قضاء او بسیار است یکی آنکه[۶۲] وقتی بمجلس الحکم او مردی بر یکی دعوی صد دینار زر کرد، مدّعی علیه انکار فرمود گفت البتّه خبر ندارم، از مدّعی گواه طلبید گفت گواه ندارم، فرمود خصم را سوگند دهند، مرد روی بر زمین نهاد که قاضی مسلمانان او را سوگند ندهد که بدروغ بخورد و مال من ببرد، گفت ای مرد شریعت اینست و من بخلاف شرع شروع نکنم، مرد دیگر باره بروی افتاد و خاک بر سر میریخت و صفت حال و درویشی و قلّث بسیار نمود، او را و حاضران را بخشایش آمد. مرد را گفت بجهت من حکایت کن که او را، دین چگونه دادی، گفت ای قاضی مسلمانان بیست سال است تا میان ما دوستی و مخالصت است و برادری و شفقت و محبّت تمام، این مرد بر کنیزکی عاشق شد هرلحظه چنانکه رسم شیفتگان باشد سر انبان راز و نهان پیش من گشادی و بندی از بس تضرّع بر دل من نهادی، روزی بزیر درختی نشسته از گریۀ او گره زر بگشودم و پیش او نهاده گفتم ای برادر مرا در همه جهان مایه و پیرایه اینست اگر قادر هستی که بدین محقّر کنیزک بخری و ماهی دوبداری، چون بازار سودای تو فتور و کسادی یابد باز بفروشی و همین محقّر بمن رسانی، برگیر و مرا رنج دل میفزای. چون زر بدید و سخن بشنید در پای من افتاد و گفت صد دینار دیگر من دارم برهم نهم و چنین کنم، امروز یک سال شد تا کنیزک بخرید و از من باز برید، هرچه میگویم کنیزک بفروش دلش نمیدهد و وجوه زر من نمیسازد. قاضی گفت توانی رفت و آن درخت را که شما بسایۀ آن نشسته بودید پیش من آورد، گفت قاضی القضاة داند که:
درخت اگر متحرّک بدی ز جای بجای | نه جور ارّه کشیدی و نه عناء تبر[۶۳] |
گفت این مهر من پیش درخت برو عرض کن، مرد از فرمان او چاره ندید بر راه ایستاد و قاضی بفصل دیگر خصومات مشغول شد، بعد از مدّتی التفاتی بدین مدّعی علیه کرد و گفت خصم تو این ساعت بنزدیک آن درخت رسیده باشد؟ گفت نه هنوز نرسیده باشد، قاضی دیگر باره بمصالح احکام پرداخت چون ساعات برآمد مرد رسید و پیش قاضی نوحه آغازید که درخت را درجت نطق نیست، گفت تو غلط میگویی گواهی درخت من بشنیدم، مرد مدّعی علیه گفت قاضی القضاة را معلوم است که از این موضع برنخاستم هیچ درختی اینجا نیامد و گواهی نداد،
یا اعدل النّاس إلاّ فی معاملتی | فیک الخصام و أنت الخصم و الحکم |
قاضی گفت ای ابله اگر این مرد حکایت زر دادن و زیر درخت دروغ میگوید چون از تو پرسیدم که آنجا رفته باشد چرا نگفتی من ندانم کدام درختست، بروی زر الزام کرد و مرد مقرّ آمد و بمهلت حقّ بمستحقّ رسید.
و از ائمّۀ کبار طبرستان که از جملۀ مفاخر شمرند امام بارع ابن مهدی مامطیری بود و تربت او بما مطیر من زیارت کردم.
و ابو الحسن علی بن محمد الیزدادی مؤلّفات او از شهرت مستغنی از ذکرست.
و ابن فورک که مسجد سالار آمل و آن منبر که هنوز بر کرانۀ محراب نهاده بجهت او نصب کردند، از استاد خویش ابراهیم بن محمّد ناصحی شنیدم که صاحب عبّاد او را بتعصّب بگرفته بود و بحبس داشت بخانۀ تاریک بری تا ابو اسحق اسفراینی متکلّم پیش صاحب شد، هرروز میان ایشان مباحثات بود، روزی بباغی مباحثه میکردند در خلق الأفعال، مناظره بالا گرفت تا صاحب دست یازید و از درخت سیبی باز کرد، گفت این نه فعل منست؟ ابو اسحق گفت اگر فعل تو است باز همانجا دوساند، صاحب خاموش شد و گفت مراد خواه، گفت مراد من ابن فورک است، فی الحال خلاص فرمود، بآمل آمد، دو پاره کتاب در کلام بحبس تصنیف کرده بود، بجهت او سالار آن مسجد بنیاد افگند، تا آخر عمر بآمل بماند و خاک او بمحلّۀ علی کلاده سره بالای گنبد چهار راه نهاده است.
قاضی القضاة ابو القاسم البیّاعی، انگشت نمای جهان در فنون علوم فقه و کلام و شعر و ترسّل و حکمت و نظم و نثر و تازی و پارسی و طبری است.
استاد بزرگ ابو الفرج علی بن الحسین بن هندو، اگرچه پدران او قمّی بودند امّا مولد و منشأ او طبرستان بود و مضجع و مرقد باستراباد بسرایی که ملک او بود اتّفاق افتاد چنانکه امام باخرزی میگوید: کأنّ الفضل لم یخلق الاّ له، تصنیفات او آنچه متداولتر است از بسیاری اندکی اینست: کتاب البلغة من مجمل اللّغة، کتاب نزهة العقول، کتاب الفرق بین المذکّر و المؤنّث کتاب امثال المولّدة، کتاب مفتاح الطبّ، کتاب المساحة، الکلم الرّوحانیّة فی حکم الیونانیّة، کتاب الوساطة بین الزّناة و اللاّطة، بخلاف ازین او را در فلسفه و طبّ و لغات مؤلّفات بسیار، و دیوان اشعار او پانزده هزار بیت بلکه زیادت برمیآید مثل آب زلال و سحر حلال و پنج مجلّد رسائل تازی، و بخطّ او یکی منشور قضای آمل بخانۀ جمال بازرعه بمحلّۀ چولکه کوی نهاده[۶۴] که بعهد شرف المعالی برای اسلاف بازرعه نبشته بود مثل آن خطّ درین عهد و سالها کسی ننبشت، و ذکر فضل او برین مثنوی که نبشتم ختم کردم که هزار چندان بود که میگوید، علیّ بن محمّد بن علیّ بن امّ الحرث الرّعاطی از اعیان علمای عصر بود و شاگرد او، بدو رسانیدند که از حلقۀ محصّلان و مستفیدان کرانه گرفت:
مجالسی صیاقل الألباب | تجلی بها عرائس الآداب |
أنفی بها عن اللّسان عقله | و اشتفی من غیظ طول العطله |
فمجلس کالرّوضة المرهومه | و مجلس کالحلّة المرقومه |
ما بین جدّ قدّ من ثهلانا | و بین هزل یضحک الثّکلانا |
فمن جواب ماج بالفصاحه | توفیق ربّی و اصل جناحه |
یختال فی براقع[۶۵] الأفواف | کأنّه ودائع الأصداف |
و من خطوط تفتن العیونا | تنقشها أنا ملی فنونا |
لو لاحظتها الصّین عند مشقها | لاشتعلت قلوبهم من عشقها |
و بزّقوا فی صور الأرثنج | و مزّقوا ما زوّقوا من درج |
و ملح تحرق شدق الرّاوی | کأنّها من حرّها مکاوی |
و من دروس فتن عقد العاقد | لو انصفت خطّت علی الفراقد |
فدارس رسائلی المحبّره | و دارس أشعاری المعطّره |
و دارس فلسفة دقیقه | و دارس طبّا نحا تحقیقه |
من علم سقراط و رسطالیس | و علم بقراط و جالینوس |
فلیتّصل بمجلسی من اتّصل | و لینفصل عن مجلسی من انفصل |
فلا لنا من واصل توفیر | و لا بنا من قاطع تقصیر |
کیف ترانی یا ابن ام الحارث | یزید فی قدری بحث الباحث |
کالمسک جاز طیبه النّهایه | بالسّحق بین الفهر و الصّلایه |
و الذّهب الإبریز لمّا حکّا | علی المحکّ ذبّ عنه الشّکّا |
أهذه خصال من یدرّس | و یترک العزم سدی و مجلس |
و من یخلّ العزّ للأوغاد | من رائح بتیهه أوغاد |
تبا لأیّامی الّتی قد ولّت | و قلّبتنی فی اللّتیّا و اللّتی |
حتّی عنانی الدّرس و التّدریس | «فی بلدة لیس بها أنیس[۶۶]» |
کأنّ ایّوب الحمانی[۶۷] القلقا | فصبّ صبرا فی کؤسی و سقا |
بعد اختصاصی بالملوک الجلّه | ممتطیا للرّتب المطلّه |
و بعد قطفی ورد کلّ خدّ | یفوق فی الجمال کلّ حدّ |
و قولتی هات الکؤس هات | معصفرات و مزعفرات |
و بسطی الکفّ بعرف سائل | لباسط الیّ کفّ سائل |
اللّه یکفینی فطالما کفی | و کدر الأیّام یتلوه الصّفا |
فیرتدی الدّست بی النّضاره | و یقتدی بی خالفا أوضاره |
أو تستطیر خرق اللّواء | فوقی فی الکتیبة الشّهباء |
و یکی از کبار علما در حقّ او میگوید
سما فی الشّعر أعلام کبار | فصار لکلّهم شرف و مجد |
فأوّلهم إذا ذکر ابن حجر | و آخرهم ابو الفرج بن هندو |
و امام عبد القادر الجرجانی، که امام باخرزی میگوید: اتّفقت علی امامته الألسنة و تجمّلت بمکانه و زمانه الأمکنة و الأزمنة و أثنی علیه طیب العناصر و ثنّیت به عقود الخناصر فهو فرد فی علمه الغزیر لا بل هو العلم الفرد فی الأئمّة المشاهیر، مؤلّفات او در نحو چون جمل و شرح آن، و شرح ایضاح عضدی، و کتاب التّلخیض و سایر تصنیفات، و اشعار او بعضی در کتاب الدّمیة آورده است.
و ابو سعد مظفر بن ابراهیم، امامی مقدّم بود در فقه ابو حنیفه و صدر ادبای عالم و بحر علوم، مدّتی در خدمت صاحب بن عبّاد بود و بعد وفات او پیش سیّد ابو طالب هرونی الثّائر شد، آن سیّد در حقّ او کرامات فرمود، با بسیار مال او را گسیل کرد در کشتی نشست تا بآبسکون بیرون آید و بموطن رسد بدریا غرق شد، شعر اوست:
أسحر بأجفانه ام خمار | أمسک بعارضه ام عذار |
غزال بخدّیه ورد الحیاء | أطلّ الجمال علیه نثار |
فمن ریقه یتعاطی الرّحیق | و من خدّه یجتنی الجلّنار |
و له ایضا:
قلاک الغوانی أن علاک مشیب | فما لک فی ودّ الحسان نصیب |
و شیخ ابو عامر جرجانی، مؤلّف کتاب الشّعر، بیشتر قصاید او در حقّ قابوس باشد از فحول ائمّۀ عالم بود، شعر:
قد یکره المرء ما فیه سلامته | و ربّما عشق الإنسان ما قتلا |
و لم تزل هذه الدّنیا محبّبة | الی نفوس سقتها السمّ و العسلا |
[و له ایضا]:
تجاهل اذا ما کنت فی القوم کلّهم | جهول و الاّ قیل أنت جهول |
و إنّک إن عاشرت بالعقل فیهم | رأوک غریبا و الغریب ذلیل |
[و له ایضا]:
رأیت غریب النّاس فی کلّ بلدة | یعیش ذلیلا أو یموت کئیبا |
تری النّاس ینحاشون منه کأنّه | مریب و حاشا أن یکون مریبا |
[و له ایضا]:
کفی بفراق المرء للأهل وحشة | یفیض لها من مقلتیه غروب |
إذا عاش لم یعدم هوانا و ذلّة | و إن مات قال النّاس مات غریب |
امام باخرزی در کتاب دمیة القصر ذکر او کرده است و این ابیات نبشته که در اثناء قصیدۀ بمدح قابوس گفت:
أشیم عفوک و الآمال تبسطه | و موقفی منک مثل الأخذ بالکظم |
إذا رقدت فإنّ الرّوع فی حلمی | و إن أفقت فطعم الموت ملء فمی |
لا تأمننّ أخا طالت سلامته | و الدّهر مغر به إن نام لم ینم |
و ذکر پسر او ابو المجد و برادر او ابو الفرج المظفر بن اسمعیل که زاهد و فقیه و ادیب صاحب احادیث بود و عدّی بن عبد الله و ابو سعد الصیدلانی و ابو حنیفه محمد بن محمد الاسترابادی [کرده].
بارع جرجانی:
نصحت أخی و هو لا یعلم | و قلت له قول من یفهم |
تعلّم اذا کنت ذا ثروة | فبالمال یحسن ما تعلم |
و فی العلم زین لذی درهم | و شین إذا لم یکن درهم |
أیا من رمی فاستأسرتنی لحاظه | و ما لی عنه فی الإسار أمان |
تملّکت فاصنع ما بدا لک ریثما | یحیط بنار العارضین دخان |
محمد بن جریر بن رستم السروی، فقیه و متکلّم و صاحب حدیث و محقّق در مذهب اهل البیت علیهم السّلام، مدّتها در خدمت علیّ بن موسی الرّضا علیهما السّلام بوده و تصانیف او آنچه مشهورتر است: کتاب المسترشد، کتاب حذ و النّعل بالنّعل.
و خواجه امام عماد کجیج، فقیه آل محمّد علیهم السّلام، عالم و زاهد و متدیّن، امیر ابن ورّام او را بحلّه سالی دو باز گرفت، اهل بغداد و کوفه و شیعت سواد عرب باستفادت بدو پیوستند و هرسال یک هزار دینار بنفقات او معیّن گردانیده، و ابن ورّام دختر او را نکاح کرد و امروز از آن دختر جوانی رسید متبحّر بعلوم، صاحب جاه و منزلت و اختصاص و قربت، بمواقف النّاصر لدین اللّه ابو العبّاس احمد بحلّه بر جای است و من یافتهام:
و از کتّاب علیّ بن ربّن، معروف و موصوف ببلاغت و براعت و مؤلّفات او مثل فردوس الحکمة، و بحر الفواید، و بجهت اصفهبد مازیار نبشتهها نبشتی که بلغای عراقین و حجاز از آن متعجّب ماندند و بعد مازیار معتصم او را دبیری خویش داد.
و عبد الله المعروف بابن الطبری، بعهد خلافت متوکّل باصفرید و بؤس حال بسامرّه شد و سه شبانه روز برو گذشت که قوت نیافت، دستار و درّاعه فروخته بود و در وجه نفقه صرف کرده و مرقّعه پوشیده بر سر راهی نشست تا خویشتن بر اصحاب خلیفه عرض کند قضا را المؤیّد باللّه بن المتوکّل بدانجا رسید، سواری بصدمه بر او افتاد و کوفتی سخت بدو رسید، مؤیّد باللّه فرمود تا او را برگرفتند و بسرای او برده و طبیب را فرمود تا مداوات خستگی او کند، چون صحّت یافت دو هزار درهم بدو فرستاد، قبول نکرد، گفت اوّل تا امیر المؤمنین را دعائی نگویم نعمت قبول نکنم، متوکّل فرمود تا پیش او بردند، دعائی بگفت تا خلیفه و حاضران از فصاحت او خیره ماندند، در حال فرمود تا وزارت امّ اسحق بدو سپردند و کار او بدرجۀ عالی رسید.
اولیاء و زهّاد
مثل شیخ ابو العباس قصاب تغمّده اللّه برحمته در زمین و آسمان ذکرش معروف و اجتهاد و عبادت و سیر مرضیّۀ او ظاهر و هنوز خانقاه و تربت او معمور و اصحاب خرق مجاور و خیرات و لقمه برقرار.
شیخ زاهد ابو جعفر الحناطیمفتی و مفید و زاهد، و محلّه و مسجد برقرار و تربت او مزار متبرّک و بر سر خاک او مصحفی بخطّ ابن امیر المؤمنین علی علیه السّلام محمّد الملقّب بالحنفیّه نهاده، هرکه آن مصحف دست بر نهد و سوگند بدروغ خورد سال نمیگذرد تا بعلامات فضایح از دنیا نمیگذرد و آزمودهاند و همۀ اهل ولایت را حقیقت شده.
شیخ زاهد فیروی، بمحلّۀ علیاباد بر در دروازه زندانه کوی تربت اوست، هر که در آن محلّه شراب خورد و بمشهد او برگذرد لا محاله از آن محلّه آواره شود بسیاری را تجربت کردیم.
شیخ ابو تراب، بمحلّۀ در لبش[۶۸] صاحب کرامات از جملۀ عبّاد بود و بر در مسجد مشهد او ظاهر است.
شیخ زاهد ابو نعیم، عالم و زاهد و امام صاحب قول.
قطب شالوسی، سلطان سنجر خرقۀ او پوشید و بصومعۀ او آمدی، خانقاه او برقرار است و او بعهد ما بود. از جملۀ کرامات او یکی آنست که نصیر الدّین محمّد بوتو به وزیر سنجر پیوسته گفتی شیوۀ تسلّس و ریاست شیوۀ ایشان، و سنجر را خواستی اعتقاد فاسد کند و نوبتها شیخ را آزرده بود، روزی ببسطام خربزۀ پیش او آوردند، انگشت بر قب[۶۹] خربزه نهاد و گفت کشتیم محمّد بوتوبه را، قضا را موافق قول او آمده در همان لحظه سنجر بمرو وزیر را کشته بود.
و قاضی هجیم، زاهد و عالم و تربت بر در مشهد شمس آل رسول اللّه بمحلّۀ عوامه کوی، و شاهد بر فضل او این قصیده است [که یکی از علما را گوید[۷۰]]:
ای بفرهنگ و علم دریاؤ | لیس ما را بجز تو همتاؤ | |||||
منم و تو که لا حیاء لنا | هزل را کردهایم احیاؤ | |||||
هریک از ما شده مشار الیه | در جهان همچو ید بیضاؤ | |||||
من بشعر و نجوم و حمق و جنون | تو بآرایش و بفتواؤ | |||||
لی و لک از دو چیز تقصیرست | گرچه هستیم هردو داناؤ | |||||
لیس لی عقل و لا حیاء ترا | هر دو را غالبست سوداؤ | |||||
هست فی الپشم جای خندیدن | نیست فی الچشم قطرۀ ماؤ | |||||
آید و ناید از من شیدا | خواه امروز و خواه فرداؤ | |||||
آید از من که اضرب المخراق | ناید از من بهیّ و عقلاؤ | |||||
جعبۀ شاعران قرین منست | همچو آتش قرین منجاؤ[۷۱] | |||||
قل فبئس القرین و باک مدار | لست تدری که ایش معناؤ | |||||
مضحکات آید از خواطر ما | همچو در از میان دریاؤ | |||||
می ندانند قدر ما جهّال | که چه بلهّرهایم و رعناؤ | |||||
هردو را تن دو است و جان واحد | هر دو دل کردهایم یکتاؤ | |||||
خانۀ خویش دان تو خانۀ من | چو عطارد ببرج جوزاؤ | |||||
مُهرۀ مُهر مِهر من شکنی | چونکه تنها شوی بهر جاؤ | |||||
بر زمین همچو مهر بر فلکی | بر فلک نیست مهر تنهاؤ | |||||
مُهر بر مِهر تو نهاد ستم | مُهر بر مِهر سخت زیباؤ | |||||
مُهرهبازی همیّ و سُغبه کنی | میستانی چو مُهرۀ ماؤ | |||||
گه ستانی عمامههای دراز | گه عَتابیّ و خزّ و دیباؤ | |||||
گه شبیخون بری بآمل وری | از سمرقند و از بخاراؤ[۷۲] | |||||
گه سوی رود بست حمله بری[۷۳] | گه بپالیزو گه بلو راؤ[۷۴] | |||||
آمل و ری کلاهما کردی | این بتاراج و آن بیغماؤ | |||||
چونکه با خود مرا همی نبری | ارمغانی فرست غبراؤ | |||||
دوستان زمانه چونینند | کلّهم حسّد و اعداؤ | |||||
یادم آید ز دوستان چنین | هرگه بر خوانم الأخلاّؤ[۷۵] | |||||
إنّ آبائی الذّین مضوا | سمعوا قصّتی چه رسواؤ | |||||
و ثبوا عن قبورهم از ننگ | حلفوا أنت لست منّاؤ | |||||
زوجتی هرشبی تخاصمنی | لحیتی میکند بتاتااؤ[۷۶] | |||||
اوست سلیطه و مُعربِد من[۷۷] | بیننا هرشبی مُحاکاؤ | |||||
مر مرا گوید او که ای احمق | تا کی این شعر و این مجاباؤ | |||||
ماند این شعر توبأ سفل تو | راست گوید که سخت گنداؤ | |||||
لیت عاقل بدی ازین دو یکی | تا مگر یفعل المداراؤ | |||||
پس فما بالنا نسائلکم | أنا مجنون و تلک حمقاؤ | |||||
چون شبانگه بسوی خانه شدم | دونه اخ بنات و أبناؤ | |||||
حمله آرند و سوی من تازند | همچو مشهد شکاف غوغاؤ | |||||
هرچه در خانه منکرند مرا | نحن من دستهم عجز ناؤ | |||||
أنا تنها و هم قد اجتمعوا | لا جرم تنتفون تا تاؤ | |||||
گو نصیحت کنید و پند دهید | جمع گردید پیرو بر ناؤ[۷۸] | |||||
تا مگر رحمتی فرود آید | بر حوالی نه بر علیناؤ[۷۹] | |||||
پند کس نشنوند و معذورند | هست دلشان چو صخره صمّاؤ | |||||
ما استجابوا لکم و لو سمعوا | قد شقوا فی بطون ما ماؤ | |||||
یا امام زمانه لو سئلت | هل دماغک فقل که لالاؤ | |||||
خاطر تیز من بدان سببست | نیک پروردهام ز مبداؤ | |||||
مر مرا هر زمان بجای لبن | مامکم داد هار کالباؤ | |||||
هر که بشنید این فصاحت من | گفت لیت اللّسان لالاؤ | |||||
او چنون فتنۀ فصاحت من | که دباغی و کون و سیلاؤ[۸۰] | |||||
شلمی و لکه کون شما را باک | ان شلمتم فقد گرزناؤ[۸۱] | |||||
شاعر اون بو که وی من آسابو | داوسی کیری تیز بشعر اؤ | |||||
جعبۀ شاعران چه کرده بوین | همه را چون بر اتیلاؤ[۸۲] | |||||
هرکه میدوستهای من این پرسی | یومن اسا بشر و جنباؤ[۸۳] | |||||
هرکه میدشمنه آمل بهلی | واری و اوازه کوه و انکاؤ[۸۴] | |||||
میشکم ای فضول و جعبه پره | ابنه کی داد ره بمی لاؤ | |||||
اونک آورده می برون اشعار | برده واشیولا اشیلاؤ | |||||
من و تو هردوی سخن مرنی | این بنارنج و آن بخرماؤ | |||||
هردوی نومه را اوی گیرن | هر دو هستیمهها براناؤ | |||||
چون بهیچ بویمون و آلمتون | ببریم رسکت و کلیناؤ | |||||
همه این شیعرون نوهودون | گتن ای دست من بفریاؤ | |||||
تو چه هاسا جینا دامن وا | وا مرا کس بنوبتی جاؤ | |||||
من چهها واردم ای رم مردم | موچهها رومۀ بمی لاؤ | |||||
من چه و او ارومه تو دویی جا | تو چه و ارومۀ بمی تاؤ | |||||
سحرانکوم هردو اون بوزیم | چون وزی و شتر ای کلیناؤ | |||||
دابشو یضحکون میریشی | من برای چرا نخنداؤ | |||||
خر بخندی که می سهون شنوی | هربسته یضحک من آساؤ | |||||
می سهون بشنون بعیشه دَرَن | وا بساری و استراواؤ | |||||
وی بحاوست نواله ینفقنی | بار بیت چند کابزیراؤ [کذا] | |||||
بنقل ترشه سیو پیرارین | هار معجون شده بغرطاؤ | |||||
کشمشی اون چنون که مین دنبو | یا اوی حی و لام حلواؤ | |||||
با سفرجلّ جلّ جل جللن | یا کمثری را راء وراراؤ | |||||
ای ورا شیر مست کجا بای تو | ای بره وه نبود واوااؤ | |||||
اون بزوی بزم بلیل و نهار | بوریا دون کنی چرا را اؤ | |||||
پار و پیرار ما فعلت دوا | لاجرم هالکسته ای جاؤ | |||||
دو نهوی بنعیمه کحسکا[۸۵] | هرچه تونست بکرده و ستاؤ | |||||
انا کالمرده فی میون جدث | مرده را سونبو اطبّاؤ | |||||
ای اطبّا خوچی بنای مرا | هو هلم تایجی مسیحاؤ | |||||
این مجابات شعر خواجه امام: | کس ندیدست مرغ و عنقاؤ | |||||
هرکه واها نمایها مردم | دونی که وا بپای وا واؤ | |||||
این باون وزنه که دقبقی گت: | «لّی تلی لی تناتنا اؤ» |
حکمای طبرستان
بزرجمهر حکیم عجم، که آثار ذکا و دانش او چون ذکاء آفتاب اقالیم عالم گرفت. بشاهنامه فردوسی حکایت او و شاه انوشروان و خواندن نبشته بعد از آنکه چشمهای جهان بین نداشت یاد کرده است، بعد از ذهاب دولت اکاسره او با طبرستان آمد از او پرسیدند: لم فسد ملک آل ساسان و فیهم مثلک قال لأنّهم استعانوا بأصاغر الرّجال علی أکابر الأعمال فآل أمرهم الی ما آل، روزی گفتند بیاید تا مناظره کنیم بقضا و قدر، گفت: ما أصنع بالمناظرة رأیت ظاهرا استدللت به علی الباطن رأیت أحمق مرزوقا و عاقلا محروما فعلمت أنّ التّدبیر لیس الی العباد ازو پرسیدند اولیتر کس بحرمان کیست، گفت: من ترک الأمر مقبلا و طلبه مولّیا او را گفتند تواضع اولیتر یا تکبّر، جواب داد: التّواضع نعمة لا یحسد علیها و العجب بلاء لا یرحم علیه، هم او گفت: یجب للعاقل أن لا یجزع من جفاء الولاة و تقدیمهم الجاهل علیه اذ کانت الأقسام لم توضع علی قدر الأخطار و إنّ من حکم الدّنیا أن لا تعطی أحدا ما یستحقّه و لکن امّا أن تزید أو تنقصه، هم او گفت: اقرب الأشیاء فی درک الأمور انتظار الفرج، ازو پرسیدند کار تو در نکبتی که ترا افتاد چگونه بود، گفت: إنّی لمّا دفعت الی المحنة بالأقدار السّابقة فزعت الی العقل الّذی به یعلم کلّ مزاج و الیه یرجع فی کلّ علاج فرکّب لی شربة أتحسّاها، فقیل له عرّفناها قال هی مرکّبة من اشیاء أوّلها أنّی قلت القضاء و القدر لا بدّ من جریانهما و الثّانی [أنّی] قلت إن لم اصبر فما اصنع و الثّالث أنّی قلت یجوز أن یکون أشدّ من هذا و الرّابع أنّی قلت لعلّ الفرج قریب و أنت لا تدری فأورثنی هذا سکونا و علی اللّه اعتمد فی إتمام المأمول، او را گفتند چه گویی در روزی خلایق، گفت: إن قسم فلا تعجل و إن لم یقسم فلا تتعب، ازو پرسیدند بهترین هنرها چیست، گفت: لیت شعری أیّ شیء ادرک من فاته الأدب، هم او گوید:
إنّ اللّه تعالی وکّل الحرمان بالعقل و الرّزق بالجهل لیعلم العاقل أنّه لیس الیه من الأمر شیئ، روزی کسری انوشروان پرسید: ما خیر ما یرزق العبد فقال عقل یعیش به قال فإن عدمه قال فأدب یتحلّی به قال فإن عدمه قال فمال یستر عیوبه قال فإن عدمه قال فموت یریحه، همو گوید: ینقص مال الإنسان فیقلق و ینقص عمره و لا یقلق. و اصفهبد مرزبان بن رستم بن شروین پریم، که کتاب مرزباننامه از زبان وحوش و طیور و انس و جنّ و شیاطین فراهم آوردۀ اوست، اگر دانا دلی عاقلی از روی انصاف نه تقلید معانی و غوامض و حکم و مواعظ آن کتاب بخواند و فهم کند خاک بر سر دانش بید پای فیلسوف هند پاشد که کلیله و دمنه جمع کرد و بداند که بدین مجموع اعاجم را بر اهل هند و دیگر اقالیم چند درجه فخر و مرتبتست و بنظم طبری او را دیوانیست که نیکی نامه میگویند دستور نظم طبرستانست و ابراهیم معینی گوید، نظم:
چنین گُته دو نای زرّین کتاره | بنیکی نومه که شر جاد باره[۸۶] | |||||
ابن پیری بپا چه اندوهن کاره | پیاچه کما رزم برده این یپاره[۸۷] |
اطباء
ابو الفرج رشید بن عبد الله الطبیب الاسترابادی، در عهد قابوس شمس المعالی نظیر خویش نداشت با کثرت اطبّاء عصر او، و در بلاغت و نظم و نثر ذکر او در کتاب دمیة القصر امام باخرزی کرده است. و سید ابو الفضایل اسماعیل بن محمد الموسوی الجرجانی، که از تصانیف اوست کتاب ذخیرۀ خوارزمشاهی، کتاب یادگار، کتاب اغراض، کتاب خفّی[۸۸] علائی، کتاب ترجمۀ قانون ابو علی سینا.
منجمان
کوشیار بن لبان الجیلی، و اوحد الدهر ابو رشید الدانشی، که زیج کامل او ساخت. و بزیست بن فیروزان، که مأمون نام او معرّب فرمود یحیی بن منصور خواندند، زیج مأمونی او پدید کرد.
شعرای طبرستان
استاد علی پیروزه، که مدّاح عضد الدّوله شهنشاه فنّا خسرو بود، و همدان گویند بیشتر اقطاع او بود، و شاعری طبری میگوید باستزادت[۸۹] ، نظم:
بیروجه که خورد همیون شو دارو | ای وی بسهون کمترم یا بنیرو |
کوو سدره تیله بداؤا آین | وا دیم کته دیم ای مردمون و شاین | |||||
خیری نیهون کرد و نرگس نماین | ای خیری خوبه داوستی و راین | |||||
کویی خورهشی باین و بو مداین | ای دریا و نیمی و نیومه اآین |
عضد الدّوله در حقّ او بسیار پادشاهی فرمود و نام او بر جریدۀ شعرا و ندما نبشتند و دیوارهوز لقبش نهادند، بعد وفات عضد الدّوله بآمل آمد و پادشاه طبرستان باز قابوس شمس المعالی شده بود مگر بآمل روز با حریفان شراب خورد، و راه گذر خانۀ او بر در مشهد ناصر کبیر بود، بدانستند، فقها و خادمان مشهد بیرون افتادند و او را گرفته بچهار سوی شهر حدّ زده بزندان محبوس کردند، او از حبس بگریخت و بگرگان رفت و حال خویش بنظم بر شمس المعالی عرض داشت، او را بنواخت و تشریف داد و مسته مرد لقب افتاد و شعر اینست:
وا کیهون ای خور خورمی و ندا | هست آؤ و هستو آتش بیا نبا | |||||
وا شاه بکیهون شاسه سری دلشا | بریه و کت ار؟؟؟ را که خورها؟؟؟ را | |||||
اوی داد از ابنی اآیِنا | شرای واک وارسته کیهون و جا | |||||
مردم خرم ای خور ایرونه بومی | زنش بمن چون کیه کنون شومی | |||||
آین بیم یکی شومست هو بیمونس | بدای شمسی دل دنمه اسن ای کس | |||||
ناگا بمن او گتن یکی دونا دون | ها گتن مرا بردن ازو بزیندون |
ذکر آل بویه و خروج ایشان از دیلمان و طبرستان و شرح قبیله و نسب ایشان که شیر ذیل وند بودند
ابو اسحق ابراهیم بن الهلال الصّابی الکاتب در کتاب التّاجی فی آثار الدّولة الدّیلمیّه ببلیغتر عبارتی حکایت کرده است، اگرچه کسی را نرسد بر ساختۀ صابی تاختن برد و بنقلی که ازو وارد شده باشد شروعی کند بعد از آنکه ابلغ من الصّادین یعنی الصّاحب و الصابئ و بینهما بون بعید لأنّ الصّاحب کان یکتب کما یرید و الصابئ یکتب کما یراد شنیده باشد یا در کتاب خوانده که هما هما و وقف فلک البلاغة بعدهما، امّا از انموذجی چاره نیست چون کتاب تاریخ طبرستانست و ایشان طبرستانی بودند و حاکم و ملوک تا خالی نباشد، و بوقت آنکه مؤیّد الدّوله برادر و خلیفۀ ملک عضد الدّوله فنّا خسرو بن رکن الدّوله الحسن بن بویه با صاحب ابو القاسم اسماعیل عبّاد رحمه اللّه بطبرستان آمدند و ملک از قابوس باز گرفته و جمله قلاع مستخلص کرده و هجده سال قابوس بنیشابور معزول بود نشسته بدوّم مجلّه انشاء اللّه ذکر رود، امّا بباید دانست که در دولت اسلام هیچ پادشاهی بشرف ذات و بسطت ملک و نفاذ حکم و قهر و استیلا و رأی و دها و فرّ و بها چون عضد الدّوله نبود چه روز بازار اهل فضل و بلاغت عهد او بود، گویی جهان بجمله علوم آبستن ماند تا بعهد او رسید طلق وضع گرفت و بزاد، از فقه و کلام و حکمت و بلاغت و طبّ و نجوم و شعر و سایر علوم که بازجویی مبرّزان را، همه در روزگار او بودند، و من از پدر خویش رحمه اللّه شنیدم که مرا هوس بود بدانم که جمله علما بیک شکم زادن موجب چه بود، از خسرو شاه مجوسی منجّم شاه غازی رستم بن علی پرسیدم گفت اوّل دور عطارد دولت او بود، میگویند استاد و ادیب او ابو علی فارسی بود که امام الأئمّۀ نحو و لغتست و کتاب ایضاح عضدی برای او ساخته و طبیب او کامل الصّناعة بنام او پرداخته، و از وزرای او استاد ابو الفضل بن العمید و پسر او ابو الفتح و در عراق الصّاحب الجلیل ابن عبّاد و منشی او استاد ابو القاسم عبد العزیز بن یوسف و الصّابی ابو اسحق ابراهیم و شاعران او ابن نباتة السّعدی و ابو الطّیّب المتنبّی و استاد ابو بکر الخوارزمی الطّبری. روایتست از استاد ابو بکر خوارزمی که او را عادت بود هرچه پیش آوردندی در اوقات خلوات ندما و شعرا را فرمودی که وصف این بگویید، ما بگفتیمی و او نیز گفتی، تا روزی صحنهای برنج بشیر آوردند و بر خوان نهاده، فرمود صفت این بکنید، و همه درین اندیشه افتادیم، پیشتر از همه او گفت:
بهطّة تعجز عن وصفها | یا مدّعی الأوصاف بالزّور | |||||
کأنّها و هی علی جامها[۹۰] | لآلی فی ماء کافور |
از قوّت طبع و سرعت اجابت او عجب ماندیم، چهل و دو سال ببغداد نشست، جملۀ حجاز و یمن و شام و مصر و عراقین و طبرستان و سایر بلاد فرشواذگر بحکم او بود، هیچ عالمی بحضرت او نرسید که بوقت مباحثۀ علوم او پیشتر نیامد، و بدهاء و کفایت ملک الرّوم را بگرفت و ولایت بگشود، و چون بختیار معزّ الدّوله بأبی تغلب پیوست او باز نسپرد، تا عضد الدّوله آنجا رفت، امان طلبید، میگوید:
أافاق حین وطئت ضیق حناقه | یبغی الأمان و کان یبغی صارما | |||||
فلأ رکبنّ عزیمة عضدیّة | تاجیة تدع الأنوف رواغما |
و در کتاب سیر الملوک خواجۀ شهید نظام الملک الحسن [بن علیّ] بن اسحق حکایت زر و قاضی و مرد غریب که بودیعت نهاده بود آورده است و دیگر حکایتهای او. و صاحب بن عبّاد را قصیدهایست در حقّ او، شعر:
فو اللّه لو لا اللّه قال لک الوری | مقال النّصاری فی المسیح بن مریم | |||||
و لو قلت انّ اللّه لم یخلق الوری | لغیرک لم احرج و لم اتأثّم |
آوردهاند که نوح بن منصور سلطان بخارا چون عتبی بحجّ میشد بر دست او هدایا و تحف فرستاد بحضرت او، از آنجمله پانصد تا جامۀ بزرگ بود معلم، القاب نوح بر آنجا نوشته، عضد الدّوله از آن القاب در طیره شد و روی بعتبی کرد و گفت:
سنجعل قبل عودک من وجهک سواحل جیحون مرابط للجحافل و مراکز للقنا و القنابل، و صاحب بن عبّاد رحمه اللّه بوصف قصیدۀ او مینویسد: و امّا قصیدة مولانا فقد جاأت و معها غرّة الملک و علیها رؤاء الصّدق و فیها سیماء العلم و عندها لسان المجد و لها صیال الحقّ لو استحقّ شعر ان یعبد لعذوبة مناهله و جلالة قائله لکانت قصیدته هو [و] لا غرو اذا فاض بحر العلم علی لسان الشّعر أن ینتج ما لا عین رأت و لا اذن سمعت.
آل وشمگیر بن زیار ملوک گیلان
[چنین معلوم شده است که نام اصفهبدان بر دو رهط و قبیله درستست یکی باوندان عهد ما که حاکم و ملوک بودند و ذکر نسب و حال ولایت ایشان ان شاء اللّه تعالی در قسم آخر برود و قبیلۀ دوّم که قارنوندند و آل وشمگیر گویند[۹۱]] بعد از سادات طالبیّه قریب هشتاد سال زیادت طبرستان را حاکم و ملوک فرزندان او بودند و مذّت ملک هریک و وقایع بدوّم مجلّد ان شاء اللّه شرح داده شود، امّا هرکه خواهد جلالت قدر قابوس وشمگیر المکنی بابی الحسن بشناسد خطب جملۀ کتب تصانیف ابو منصور ثعالبی و کتاب یمینی عتبی مطالعه باید فرمود تا غزارت فضل و سخاوت و بذل و کمال عقل او بداند چه نثر او فراید فواید و نظم او قلاید ولاید است، و امام ابو الحسن علیّ بن محمد الیزدادی جمعی ساخته است از الفاظ او و آنرا قراین شمس المعالی و کمال البلاغة نام نهاده، و درواند رسالتست فلسفی و نجومی و اخوانیّات و بشایر و فتوح و وقایع بآخر آن جمع، بمدح و مناقب او اوراق بیاض سواد گردانید، سخن یزدادی[۹۲]
و أنا اقول بلسان مطلق انّ احدا لم یسمع کلاما باللّغة العربیّة مثل رسائل قابوس فی الفصاحة و الوجازة و الرّوعة و العذوبة و اعتدال الاقسام و استواء الاوزان و اتّساق النّظم و ابداع المعانی و غرابة الاسجاع مع سهولة الالفاظ و امتزاج الحروف المتجانسة و لیس وراء ذلک نهایة فمن أنکر [قولی] فلیتبّرز الی میدان الامتحان و لیأت علی دعواه بالبرهان، و أقول انّ اللّغة العربیّة عادت فی نشأة اخری بهذه الطریقة البدیعة، و النّظر و التّأمل یکشفان حقیقة ما قلت و السّکوت عن مدحه مدح و الاقرار عن وصفه وصف و اقول انّ هذا لیس من جنس کلام البشر و لا من المعرفة البشریّة و الادراک الطّباعی بل هو من افاضة القوّة العلویّة. و از جملۀ رسائل او، میان او و صاحب بن عبّاد مراسلات بسیار است و او را وکیل دری بود عبد السّلام نام، پیوسته بنیابت او در خدمت صاحب بن عبّاد، مگر وقتی بدین وکیل در چیزی نبشته بود تا حال بر رای صاحب عرض دارد، نبشتۀ او کماهی عرض داشت، صاحب از آن بلاغت و براعت انگشت تعجّب بدندان گرفت، عبد السّلام این واقعه و استغراب صاحب و استعجاب او پیش قابوس نبشت، هم بعبد السّلام مینویسد بذکر آن حالت[۹۳]: قرأت یا اخی کتابک و فهمت کلامک فامّا اعجاب ذلک الفاضل بالفصول الّتی عرضتها علیه اذکارا بالمهمّ الّذی کنّا الفیناه علیه فلم یکن فیما احسبه الاّ لخلّة واحدة و هی انّه وجد فنّا فی غیر اهله فاستغربه و فرعا من غیر اصله فاستبدعه و قد یستعذب الشّریب من منبع الزّعاق و یستطاب الصّهیل من مخرج النّهاق و لکنّک فیما اقدمت علیه من بسط اللّسان بحضرته و ارخاء العنان بمشهده کنت کمن صالب بوقاحته الحجر و حاسن بقباحته القمر و لا کلام فیما مضی و لا عتب فیما سلف و انقضی.
دیگر باره عبد السّلام این رقعه بر صاحب عرض کرد، چون صاحب نبشته بخواند جواب مینویسد:
قرأت الفصل الّذی تجشّمه جامع هزّة العرب الی غرّة العجم، و ناظم صلیل السّیف الی صریر القلم، فحرت بین محاسن خطّ لا البرد الوشیع یعتلق ذیلها، و لا الرّوض المریع یأمل نیلها، و عقائل لفظ ان نعتّها فقد أعنتّها، و ان وصفتها فما انصفتها، و اللّه یمتّعه بالفضل الّذی استعلی علی عاتقه و غاربه، و استولی علی مشارقه و مغاربه، و لم یکن استحسانی لما اریت و اعجابی بما روئیت استغرابا لمنبعه، و استبداعا لمطلعه، بل لأنّه عجیب فی نفسه، شریف فی جنسه، و قد حفظت الفصل حیث سواد النّاظر او أعزّ، و سویداء قلبی او أحرز، و عسی أن ینجز الدّهر وعدا، و یعید التّعارف ودّا، فقد سمعت بالبعید القریب و فرحة الأدیب بالأدیب، و ما ذلک علی اللّه بعزیز.
مگر وقتی اصفهبد رستم بن شروین باوند با آنکه خال او بود ازو آزرده شد و میان ایشان استزادتی بادید آمد، بدو مینویسد[۹۴]:
الانسان خلق ألوفا، و طبع عطوفا، فما للأصفهبد لا یجنی عوده، و لا یرجی عوده و لا یخال لعتبه مخیلة، و لا یحال تنکّره بحیلة، أمن صخر قلبه فلیس یلینه العتاب، أم من حدید جانبه فلا یمکنه الاعتاب، أم من صفاقة الدّهر مجنّ نبوّه فقد نباعنه غرب کلّ حجاج، أم من قساوته مزاج ابائه فقد أبی علی کلّ علاج، و ما هذا الاختیار الّذی یعدّ الوهم فهما، و التمییز الّذی یحسب الخیر شرّا، و ما هذا الرّأی الّذی یزیّن له قبح العقوق، و یمقت الیه رعایة الحقوق، و ما هذه الاعراض الّذی صار ضربة لازب، و النّسیان الّذی أنساه کلّ واجب، أین الطّبع الّذی هو للصّدود صدود، و للتّألّف ألوف ودود، و أین الخلق الّذی هو فی وجه الدّنیا البشاشة و البشر، و فی مبسمها الثّنایا الغرّ، و أین الحیاء الّذی یجلّی به الکرم، و تحلّی بمحاسنه الشّیم، کیف یزهد فیمن ملک عنان الدّهر فهو طوع قیاده، و تبع مراده، ینتظر أمره فیمتثل، و یرقب نهیه فیعتزل، و کیف یهجر من تضاألت الأرض تحت قدمه، و صارت فی الانقیاد له کخدمه اذ رأت هشاشته أعشبت، و ان احسّت بجفوته أجدبت، و کیف یستغنی عمّن خیله العزمات و الاوهام، و أنصاره اللّیالی و الأیّام، فمن هرب منه أدرکه بمکایدها، و من طلبه وجده فی مراصدها، و کیف یعرض عمّن تعرض رفاهة العیش باعراضه، و تنقبض الأرزاق بانقباضه، و اضاء نجم الاقبال اذا أقبل، و أهلّ هلال الجدّ اذا تهلّل، و کیف یزهی علی من تحقر فی عینه الدّنیا، و یری تحته السّماء العلیا، قدر کب عنق الفلک، و استوی علی ذات الحبک، فتبرّجت له البروج، و تکوکبت له الکواکب، و استجارت بغرّته المجرّة، و آثرت بمآثره اوضاح الثّریّا، بل کیف یهوّن من لو شاء عقد الهواء، و جسّم الهباء، و فصّل تراکیب السّماء، و ألّف بین النّار و الماء و اکمد ضیاء الشّمس و القمر، و کفاهما عناء السّیر و السّفر، و سدّ مناخر الرّیاح الزّعازع، و طبّق أجفان البروق اللّوامع، و قطع ألسنة الرّعود بسیف الوعید، و نظم صوب الغمام نظم الفرید، و رفع عن الأرض سطوة الزّلازل، و قضی بمایراه علی القضاء النّازل و عرض الشّیطان بمعرض الانسان، و کحل العیون بصور الغّیلان، و أنبت العشب علی البحار و ألبس اللّیل ضوء النّهار، و لم لا یعلم أنّ مهاجری من هذه قدرته ضلال، و مباینی من هذه صفته خبال.
و این نبشته تا آخر پر از محاسن کلامست و بدین قدر اقتصار کردیم رفع شبهت را.
و شاهدی دیگر بر فضل او آنست که باستدعای اصطرلاب کری عمل حرّانی و دیگری بسیط عمل خجندی و ذات الحلق صفت بوقی و آلات این جمله نبشتۀ مینویسد بخطّ خویش پیش ابو اسحق الصّابی و در اثناء آن نبشته کلمۀ چند است:
و کأنّی بالاستاذ اذا قرأ کتابی هذا یقول أیّ نسب من الأنساب بین قابوس و الاسطرلاب و أیّ سبب من الأسباب یحمله علی تعاطی هذا الکتاب و مکاتبته أبلغ الکتّاب، و هلاّ اقتصر علی التّراس و الزّانات و لم یتخطّ الاسطرلابات و الآلات[۹۵]. ازین نبشته بدین قناعت کردیم تا سخن دراز نشود. امّا جواب صابی تمام نبشته آمد که سخن شاهد تمام باید شنود، شعر:
الیوم نلت مدی الآمال و الهمم | اذعدّنی مفخرا لأملاک فی الخدم | |||||
شمس المعالی و فخر الدّهر و الامم | و مبدع المجد و الافضال و النّعم | |||||
و من حوی کلّ فنّ فاستبدّ به | فصار فیه امام الخلق و الامم | |||||
و فاق کلّ الوری علما و معرفة | حتّی غدا لهم فی العلم کالعلم | |||||
و لم ینل احد فی الأرض مذ خلقت | ما نال بالمرهفین السّیف و القلم | |||||
فصرت فی قمّة الجوزاء معتلیا | أخطو السّماکین و العیّوق بالقدم |
عبد سیّدنا الأمیر الجلیل شمس المعالی وصل اللّه بأبعد الأزمان سلطانه، و شیّد قواعده و ارکانه، تشرّف بما اهّله له من عالی خطابه، و تعزّز بما وصل الیه من سامی توقیعه و کتابه، و اکتسب بهما عزّا متّصلا علی الأیّام و الأحقاب و مجدا باقیا فی الخلوف و الأعقاب، فأصبح یجرّ ذیله علی السّماکین کبرا، و یعلو الأفلاک تیها و فخرا، و قلت من مثلی و قد نلت جمیع الأمانی و المعالی، ادصرت من خدم الأمیر شمس المعالی، و وجدت ذلک التّوقیع مشتملا علی بدائع لم تهتد القرائح بمثلها، و محتویا علی محاسن کلّت الأفهام و الأوهام عن نیلها، فأیست عن بلوغ حدّ أنتهی الیه فی نعتها، اذ لم أجد موجودا یستحقّ أن یوصف بمقارنتها فی حسنها، فما أجلت فیه ناظری الاّ استمددت منه فقرا، و لا أعدت الیه خاطری الاّ استفدت منه غررا، فشغلتنی الاستفادة منه عن تکلّف الاجابة عنه، و خدمتی هذه طالعة علی جنابه الرّفیع، ناطقة بوصول عالی التّوقیع فلا یتطلعنّ الأمیر الجلیل منها جوابا، و لا یعدّها کتابا، فأنّی رأیت التّعرّض لجوابه خروجا عن معرض الفصاحة، و التّکلّف لمباراتة ظهورا فی مسک الوقاحة، و أنا استعیذ باللّه من التّعرّض لهما، فلو أوتیت أفصح بلاغة و بیان، و أیّدت بأسمح خاطر و لسان، لما جسرت علی مباراة الأمیر فی میدان، و لا صلحت لمجاراتة فی رهان، و لوقعت منه فی أبعد مدی، و ضرت منه بمنزلة الثّری من الثّریّا أو أقصی أمدا، و أقصر یدا، هیهات أیّة ید تروم مناط الجوزاء، و أیّ عاقل یطمع فی نیل عنان السّماء، من حاول لحوق آثاره لم یتعدّه الزّلّة و العثار، و من زاول شقّ غباره لم یتخطّه الخدعة و الاغترار، فأمّا ظنّه و تقديره فى مملوكه و عبده أنّه يقول اذا وقف على سامى توقيع يده أىّ نسب بين شمس المعالى و الاسطرلابات و هلاّ اقتصر على التّراس و الزّانات و اقصر عن تعاطى الكتاب و مخاطبة الكتّاب فانّه و سمه فى ذلك بميسم الهجنة، و رسمه بأفضح سبّة، اذ تحقّق البعيد القاصى كما تصوّر القريب الدّانى أنّ الأمير الجليل شمس المعالى بلغ من العلم بأنواع الفلسفة ما لم يبلغ الحكيمان افلاطن و ارسطاطاليس، و نال خصوصا من علم الهيئة و الأحكام ما لم ينله الفاضلان ارشميدس و بطليموس، فأمّا البيان و البلاغة، و اللّسان و البراعة فقد زاد فيها على قسّ و سحبان، و عامّة فصحاء قحطان و عدنان، و بذّ لسان الاسلام و فصيح الزّمان الحسن و ابا عثمان، و امّا حديث الفروسة و الباس و ذكر الزّانات و التّراس فقد غبر فى وجوه أصناف النّاس، فأين منه الفرس و مذكور فرسانها، و العرب و مشهور شجعانها، فللّه هذه الفضائل، كيف حازها الأمير الجليل حتّى صارت فى حيّز المعجز، و واها لهده المناقب كيف جمعها شمس المعالى حتّى عدّ فى حدّ المعوز، فأمّا أمر الأمير الجليل الوارد على مملوكه و صنيعته فى خدمة عالى خزانتة بحمل الاسطرلابين المطلوبين، المعيّن عليهما الموصوفين، فقد امتثله امتثال المطيع السّامع، و بادر الى ارتسامه مبادرة التّابع المسارع، و لو لا المشهور من حاله فى ضعف الشّيخوخيّة، و عجزه عن الحركة و النّهضة لتولّى بنفسه حمل الاسطرلابين و ذات الحلق، فى ما بين أجفانه و الحدق، فهو يرى التّديّن بطاعته فرضا لا يسوغ اهماله، و حتما واجبا لا يجوز اغفاله، و المطّلع على السّرائر، العالم بخفيّات الضّمائر يعلم انّنى منذحين و برهة أتمنّى الالمام بتلك الحضرة المقدّسة و تقبيل ذلك البساط الاّ انّ انقطاعى الى خدمة السّلطان يقطعنى عن معظم ايثارى و عوائق الزّمان تملك زمام أمرى فتحول بينى و بين اختيارى، و أرجو أنّ المعذرة واضحة، و الحال جليّة لائحة، و ساكاتب و أخدم، و استرسل و لا أحتشم، و لسيّدنا فى تشريف عبده و صنيعته بما يؤهّله له من رفيع خدمته الرّأى الأعلى و الأمر الممتثل الأسنى[۹۶].
و چنين آوردهاند كه او را خدمتكارى بود احمد سغدى گفتندى، روزى پيش او تقرير كرد كه ببخارا غلامى خوبروى ميفروشند بقيمت هزار دينار، فرمود كه ترا ببايد شد و آن غلام براى خدمت ما بخريد، چون پيش او آورد بغايت جمال و ملاحت و نهايت حسن بود، نیک در غلام نگرید و فرمود تا ابو العبّاس غانمی را که وزیر او بود بخواندند، گفت این غلام را اقطاع پدید آورد و اسباب معیشت مهیّا گرداند و هم امروز دختری از متموّلان شهر گرگان بخواهد و نکاح فرماید و بدو تسلیم کند و البتّه تا ریش نیاورد نگذارد که پیش ما آید چه ما را غم صلاح بلاد و عباد میباید خورد و دل را اسیر هوی و مراد نتوانیم کرد، وزیر همچنانکه فرمان بود بجای آورد. و این ابو العبّاس غانمی در کفایت آیتی از آیات بود و هرگز از هیچ مخلوق هدیّه و تحفه قبول نکردی از ظلف و تعفّف، و میان او و ابو نصر عتبی مصادقه و مراسله بودی، وقتی اتّفاق افتاد که قابوس او را با سپاه و حشر جایی میفرستاد، عتبی با شمشیر هندی پیش او نبشتۀ نبشت که:
خیر ما تقرّب به الأصاغر الی الأکابر ما وافق شکل الحال و قام مقام الفال و قد بعثت بنصل هندیّ ان لم یکن له فی قیم الأشیاء خطر فله فی قمم - الأعداء أثر و النّصل و النّصر أخوان و الاقبال و القبول قرینان و الشّیخ أجلّ من أن یری ابطال الفال و ردّ الاقبال، ابو العباس غانمی بجواب مینویسد: قد الجأنی من طریق الفأل الی قبول ما أتحفنی به علی عادتی فی الانقباض و القناعة من الاخوان بمحبّات القلوب دون سائر الأغراض.
ذکر آل کیوس
پیش ازین ذکر رفت که پادشاهی طبرستان تا بعهد قباد بن پیروز در حاندان جشنسف مانده بود، چنانکه عادت تصاریف زمان و تکالیف دورانست بر تبدیل ملّت و تنقیل مملکت، روزگار اسباب انساب ایشان بانقراض رسانید و شهنشاه را معلوم شد کیوس را که آدم آل باوند است بطبرستان فرستاد و او مردی با صلابت و شجاعت و بسالت و سجاحت بود، اهل ولایات با او آرام گرفتند، و بمظاهرت ایشان جملۀ خراسان از ترکان خالی کرد تا اتّفاق افتاد که مزدک بن بامدادان چنانکه خواجۀ شهید نظام الملک الحسن بن [علیّ بن] اسحق در کتاب سیر الملوک باستقصا شرح آن نبشته است دعوی نبوّت کرد و چون ابلیس چندان تلبیس ساخت که قباد بدو بگروید انوشروان عادل که کهتر پسر بود پیش پدر شد و علم ملامت را علامت بر کرد و بجایی رسانید که مزدک و اصحاب و امّت و ابنای دعوت او را هلاک کرد و قباد از بیداد به یَوْمَ یَعَضُّ الظّٰالِمُ عَلیٰ یَدَیْهِ[۹۷] رسید، فرّ ایزدی ازو دور شد و از تمتّع عمر مهجور گشت و دور پیاله و نصیب نوالۀ جهانداری نوشروان نوش کرد و این خبر بخاقان ترکستان افتاد که قباد از تخت رخت بر بست و با تخته تحت زمین شد، شعر:
خلت منازلهم عنهم و هل ملأ | لم تخل فی هذه الدّنیا منازلهم |
اگر بد کنی کیفر[۹۸] خود بری | نه چشم زمانه بخواب اندر است | |||||
بایوانها نقش بیژن هنوز | بزندان افراسیاب اندر است |
نوشروان ببرادر جواب نبشت بداند که زعامت و مهتری بشهامت و سروری تعلّق دارد نه بصغر سنّ و کهتری، جهان خدایراست، کدخدایی بدان دهد که خواهد، عزّ من قائل: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشٰاءُ[۹۹] اند هزار سالست تا بیخ درخت تمنّی در دلهای خلایق راسخ شد که هنوز بمیوۀ نرسید، مگر آن برادر نداند که شهنشاهی همچنانکه محبوب و مرغوب دل آن برادر است مطلب جملۀ قلوبست امّا آدمی زاد هرچه بخاطر گذرد در نگذراند، یقین دان که دیر نماند و آفریدگار کیوس را از نوشروان باز داند، باید که دیوان وساوس را از دیوان دل خویش دور کند و حرص سیاه کاسۀ خرمن سوخته را که غرور و خداع و طبیعت سباع انسان ازوست برئیس عقل سپارد تا بسیاست ریاضت فرماید که:
و لا خیر فی نفس اصابت سلامة | و نالت کفافا ثمّ مالت الی الحرص |
چه بدان برادر رسیده باشد که پدر ما چو بعالم فنا خواست پیوست موبدان را بخواند و مشورت ملک بخدای بزرگ برداشتند، بعد از استخاره حواله بما کرد، نظم:
هنرمند بینی فراوان دلیر | کجا یک شکم نان نیابند اسیر | |||||
یکی بیهنر بازبینی بهاه[۱۰۰] | خداوند فیروزی و دستگاه | |||||
بدان گفتم این تا برادر نژند | نباشد ز کردار چرخ بلند |
نمیباید که آن برادر از ناکثین شود تا قرّت عین شامتین گردد و در حقّ او درست آید، شعر:
طرق السداد علی افراط و نسختها (؟ | ) کانما هی دو المنن مسدوده (؟)[۱۰۱] |
یجری الی الشرّ کالهملاج فی طلق | و رجله عن مساعی الخیر مصفوده |
چون کیوس جواب نبشته بخواند برای احتراب در اضطراب آمد و تخویف را بتسویف نیفگند، لشکر بر آراست و از طبرستان برخاست، بمداین شد و با برادر مصاف داد، نوشروان او را بگرفت و محبوس فرمود، بعد روزی چند پیش او فرستاد که ببارگاه آید و توبه کند و اقرار آورد بگناه تا موبدان بشنوند و فرمایم که بند بردارند و و ولایت بتو سپارند، کیوس گفت کشتن از این مذلّت و اعتراف بگناه اولیتر دانم، هم در آن شب او را بفرمود کشت و نفرین کرد بر تاج و تخت که چون کیوس برادری را برای او بباید کشت، و شاپور را که پسر او بود بمداین داشت تا دگر بار خاقان ترکستان بخراسان و طبرستان تاختن کرد، نوشروان لشکر برگرفت و بنبرد او رفت، در آن روزها که صفها کشیدند و بمیدان ناورد مردان بود دو سه هزار سوار آراسته با علمهای سبز و بر گستوانها و آلات زین و سلاح و جامهها چنانکه جز حدقههای چشمهای ایشان و اسبان دیگر جمله سبز پوشیده بر کران لشکرگاه انوشروان گذر کردند و مقابل ترکان بایستاده، هردو لشکر چشم بدیشان نهاده و ندانستند کداماند و از کجا، و از هردو جانب سوار فرستادند و پرسیده، جواب ندادند، و نوشروان در اندیشۀ ایشان مانده، بیکبار آن سههزار سوار بحملۀ خویشتن را بقلب خاقان رسانیدند، نوشروان قلب خویش بمتابعت ایشان براند بر خاقان زده او را شکستند. چون کار حرب بآخر رسانیدند هم از روی مصاف پشت بر لشکر نوشروان کردند و بهمان راه که آمده بودند عنان داده، نوشروان سلاح از خویش باز کرد و تنها عقب ایشان راند و آواز میداد که منم نوشروان آخر بگویید شما چه کسانید و ازین رنج دیدن و شفقت[۱۰۲] شما معلوم کنند تا اگر آدمی باشند من حقّ ایشان بشناسم و مکافات فرمایم و اگر جنّیاند آرزو خواهند تا گرد انجاح آن برآیم و اگر ملائکهاند تا در حمد و ثنا و دعا و سپاس و نیایش افزایم، هرچند فریاد بیشتر میکرد ایشان التفات کمتر فرمودند و باز ننگریدند تا خویشتن از اسب بزیر انداخت و بیزدان و نیران سوگند بر ایشان داد که باری روی باز گردانید و در من نگردید، چون آن جماعت التفات فرمودند شهنشاه نوشروان را یافتند بر خاک نشسته و تضرّع کنان [مطلع این حال آنست که در عهد پدر قباد پیروز بن یزد جرد بن بهرام گور بن یزد جرد الأثیم اجستوار[۱۰۳] پادشاه هیاطله که بعد از آن صغانیان خواندند ماورای جیحون و آب بلخ بامیان بمصالحه و قرار بدو گذاشتند، نقض عهد و خلاف کردند و ولایت تاراج فرموده تا پیروز شاه بحرب ایشان آمد، بغدر برو شبیخون آوردند و سپاه او شکسته و او را با فرزندان و جمله معارف ایران گرفته و هم برفور گردن فیروز شاه زده، و بمداین او را نایبی بود سوخرا بن قارن سوخرا گفتند از فرزندان کاوه، جماعتی که در آن حرب بقیّه السّیف بودند روی بدو نهادند و ازین حال آگاهی داده، از اطراف مدد جمع گردانید و بمال و سلاح و چهارپای معونت فرمود و با لشکر جرّار از جیحون بگذشت، اجستوار دانست که مقاومت او نتواند کرد، جمله فرزندان و اکابر ایران را با مال و خزانه پیش او فرستاد و بر کشته شدن شاه فیروز حسرتها نمود و عذرها خواست تا سوخرا با مراد بازگشت، موبدان و بزرگان او را بدین کار که بسعی او برآمد لقب اصفهبدی دادند. و از پیروز سه پسر مانده نود: قباد، بلاش، جاماسب. بعد قتل پدر بلاش را بشاهی نشاندند و جاماسب با برادر موافقت و مطاوعت نمود، قباد بگریخت، با خراسان آمد و از آنجا بخاقان پیوست و مدد گرفت تا شاهی از برادر بازستاند، چون بشهر ری رسید بلاس از دنیا گذشته بود و سوخرا بجهت قباد از لشکر بیعت گرفته و جهانداری برو راست کرده، پیش قباد فرستاد که ترکان را هم از ری بازگرداند که معونت ایشان بمؤنت نیرزد و تو بزودی بمن پیوند، چنانکه او فرمود مردم خاقان را گسیل کرد و او با کسان خویش پیش سوخرا شد، او را بر سریر نشاند و ملک برو مستقیم شد و بحسن تدبیر او جهان مسخّر قباد گشت تا هرروز منزلت و درجت سوخرا بکمال عقل و وفا و دیانت زیادت میبود، حسّاد مجال وقیعت یافتند و شهنشاه را ازو نقلها میکردند و او را از آن حال خبر میدادند، نه پسر داشت، جمله را برگرفت و با طبرستان آمد، قباد کسان بر او برگماشت تا او را بغدر بکشتند، فرزندان او طبرستان بازگذاشتند و با بدخشان شده و در آن ولایت مواضع بدست آورده تا قباد نیز از یاد شد و نوشروان بنشست، پیوسته در حسرت آن بود که پدر حقّ سوخرا نشناخت و برو مبارک نبود و باطراف جهان طلب فرزندان او میفرمود و وعدهها میداد و نذرها میپذیرفت، و این خبر بفرزندان او میرسید تا چون اتّفاق این حرب افتاد و نوشروان لشکر بدانجا کشید، ایشان خویشتن را بر آن تعبیه آراستند و آن مصاف شکسته و هم از معرکه روی ببیابان نهادند، چون نوشروان را بدانسان بخاک افتاده یافتند[۱۰۴]] جمله از اسب بزیر آمدند و پیش او سجود برده گفتند ما بنده زادگان توییم فرزندان سوخرا، از آن شادی همه را بستود و بازگردانید و انواع مراعات کرامت فرمود تا مدّتی که کار خراسان و ماورای جیحون بساخت ایشانرا با خویشتن میداشت، گفت اکنون مراد خویش بخواهید، اگر وزارت میباید بشما دهم و اگر اصفهبدی آرزوست تسلیم کنم، گفتند ما را هیچ مرتبۀ نمیباید تا از حسّاد بما آن نرسد که بپدر رسید، گفت لا بد بطرفی از اطراف عالم حصنی و ولایتی که فرزندان شما را باشد اختیار باید کرد تا منال و معیشت را سببی بود، زرمهر که مهتر برادر بود زابلستان برگزید، و قارن که کهتر بود وند اومید کوه و آمل و لفور و فریم که کوه قارن میخوانند، و در خدمت نوشروان بطبرستان آمد و مدّتی شهنشاه بحدّ تمیشه بنشست و عمارت فرمود و هرطرف برئیسی داد و این جمله مواضع بدو باز سپرد و با مداین شد، و این قارن را اصفهبد طبرستان خواندند، و این ساعت امیران لفور و ایرآباد[۱۰۵] و جماعتی که معروفند بقارنوند از فرزندان اواند، و بمجلّد آخر کتاب جمله انساب اهل طبرستان از باوند و قارنوند، و لورجانوند، و لارجان مرزبان، و استندار، و دابوان، و کولایج، و لاسان، و سعیدوها، و اولانمهان، و امیرکا، و کبود جامه آن، شرح دادهایم و سبب وضع القاب گفته. فی الجمله کسری انوشروان بعهد خویش ضبط ملک طبرستان برین جمله فرمود و یکسر بهیچکس نداد الاّ مقسوم، بنواحی پیشوا و مهتران بنشاند تا او نیز از پیش برخاست و پسر او هرمزد بنشست، دوازده سال جهانداری کرد، و شاپور [که پسر کیوس بود] بعهد او فرمان یافت، باو نام پسری گذاشت، خدمت خسرو پرویز کرد، با او بروم شد و باز بحرب بهرام شوبینه اثرها نمود، چون خسرو بملک و شهنشاهی رسید اصطخر و آذربایگان و عراق و طبرستان باو را داد و او را گسیل کرد با سپاهی گران، از طبرستان گذشت بخراسان و خوارزم رسید، و جملۀ ترکستان تا بیابان تتار او را مسلّم شد، چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت خانۀ باو بمداین خراب کرد و جمله اموال و آلات او بتاراج داد و او را ذلیل گردانید، باصطخر فرستاد شهربند فرمود، هم در مدّت نزدیک شیرویه بمکافات خویش رسید و با جهان وفایی ندید، آزر میدخت را بر تخت نشاندند، و او آن دختر است که رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله میگوید: ویل لأمّة ملکتها النّساء، پیغمبر علیه الصّلوة و السّلام بمدینه رسیده بود، بزرگان ایران آزر میدخت را فرمودند که باو را با درگاه خواند و سپاه بدو سپارد، پیش باو مثال نبشتند، گفت بخدمت عورات جز مردم بیثبات راضی و راغب نباشند، بآتشکدۀ بعبادت مشغول شد تا جهانداری بر یزد جرد بن شهریار قرار گرفت و او از ملوک عجم بود، عمر سعد ابی وقّاص را، که أرمی من سعد عرب مثل بدو زدند، بقادسیّه فرستاد با سپاه اسلام، رستم هرمزد که سپاهدار عجم بود پیش باز آمد، و در تواریخ و شاهنامه ذکر وقایع و مقارعات ایشان نبشتند، یزدجرد باو را از اصطخر بیاورد و اسباب و املاک و اقطاع او ردّ فرمود و بسبب خصومت عرب از خویشتن دور نتوانست کرد، در جملۀ مواقف با او بایست بود بطبرستان، گاوباره فراخاست، جملۀ ولایت بگرفت.
ذکر اولاد جاماسب و قصۀ گاوباره
و این حال چنان بود که چون قباد پدر نوشروان را بشاهنشاهی نشاندند جاماسب که کهتر برادر بود چنانکه پیش ازین شرح داده آمد با مهتر برادر بلاش موافق بود، ازو بگریخت، بار منیّه مقام ساخت و از دربند بخزر و سقلاب تاختنها برد و حدود آن ولایت مستخلص گردانید و آنجا متأهّل شد، فرزندان آمدند یکی از ایشان نرسی بود که صاحب حروب دربند است، چون او درگذشت فیروز نام پسری گذاشت بخوبی یوسف عصر و بمردی رستم زال، اطراف ممالک بقهر و غلبه زیادت گردانید و تا بحدّ گیلان برسید و سالها کوشش کرد تا عاقبت مسلّم شد و مردم منقاد و مطیع شدند، از شاهزادگان گیلان زنی بخواست، از آن پوشیده او را پسری آمد، جیلانشاه نام نهاد، منجّمان حکم کردند که از این پسر ترا پسری آید که پادشاه بزرگ شود، تا نوبت ملک پدر بپسر رسید، او را فرزندی خجسته طلعت ماه پیکر حقّ تعالی روزی گردانید، جیل بن جیلانشاه نام فرمود، پادشاهی بزرگ شد، جمله گیل و دیالم برو گرد آمدند، و از منجّمان میشنود ملک طبرستان ترا خواهد شد، نایبی کافی از امنا و ثقات خویش بگیلان نصب فرمود و دو سر گاو گیلی در پیش کرد، پیاده بطبرستان آمد و نایب اکاسره آن وقت آذر ولاش بود بولایت، خویشتن را بدرگاه او افگند و ملازمت نمود و بسبب مشغولی اهل فارس بخصومت عرب ترکان بطبرستان تاختن میآوردند و جیل بن جیلانشاه گاو باره مبارزی و مجاهدی میبود و آوازۀ شجاعت او بطبرستان فاش گشت و لقب او گاوباره در زبانها افتاد. روزی آذر ولاش را گفت با خانه خواهم رفت که مدّتیست فرزندان را گذاشتم بروم مطالعه کنم و باز بخدمت شتابم، اجازت داده با ولایت آمد و ساز لشکر بساخت و اند هزار گیل و دیلم برگرفت، بطبرستان آمد، این حال آذر ولاش را معلوم شد مجمّزی پیش کسری یزدگرد فرستاد، جواب نبشتند که نماید که این خارجی کیست و از کدام قومست، آذر ولاش حال باز نمود که مردی دخیلست، پدران او از ارمنیّه بیامدند و گیلان گرفته، و آنچه او کرده بود شرح داد، موبدان حضرت بدانستند و گفتند که از فرزندان جاماسب است و صلاح آن دیدند که بآذر ولاش بنویسند او از جملۀ خویشان ماست طبرستان باو ارزانی داشتیم، ترا فرمان او میباید برد، چون نامه رسید و گاوباره را معلوم شد تحفهها و خدمتی راست کرد و بحضرت فرستاد گیل گیلان فرشواذجر شاه در لقب او افزودند، مدّتی برآمد آذر ولاش بمیدان گوی از اسب بیفتاد و هلاک شد، جمله نعمت و مال جیل بن جیلانشاه برگرفت، و این در سال سی و پنج بود از تاریخی که عجم بنو نهاده بودند، از سپاه [کذا] گیلان تا بگرگان قصرهای عالی ساخت امّا دار الملک گیلان بود، پانزده سال برآمد مدّت استیلاء او بگیلان تا او فرمان یافت، همانجا دفن کردند و ازو دو پسر ماند دابویه و بادوسپان نام، و دابویه عظیم با سیاست و هیبت بود، بر گناه عفو نفرمودی و بدخو و درشت طبیعت، بگیلان بر تخت پدر بنشست، و بادوسپان برویان پادشاه بود.
ذکر حکومت و شاهنشاهی باو در طبرستان
تا لشکر اسلام نصر هم اللّه بر یزدگرد ظفر یافتند و او منهزم بری افتاد باو با او بود، اجازت طلبید که بطریق طبرستان بگذرد و بکوسان آتشکدۀ را که جدّ او کیوس بنیاد نهاد زیارت کند و بکرگان بدو پیوندد، یزدگرد اجازت داد. چون مدّت مقام و مكث او دراز شد خبر واقعۀ يزدگرد و غدر ماهوى سورى بدو رسيد، فردوسى را معجز است در نظم سخن شاهنامه:
بپرگار تنگ و ميان دو گوى | چه گويم كه جز خامشى نيست روى | |||||
نه روز بزرگى نه روز نياز | نماند همى بر كس اين بر دراز | |||||
زمانه زمانيست چون بنگرى | بدين مايه با او مكن داورى | |||||
تو از آفريدون فزونتر نۀ | چو پرويز با تخت و افسر نۀ | |||||
بژرفى نگه كن كه با يزدگرد | چه كرد اين برافراخته هفت گرد |
[چنين آوردهاند كه چون يزدگرد از سپاه اسلام منهزم شد بخراسان آمد، او را سه پسر بود، كيخسرو و هرمزد و شاه غازى [كذا]، هر سه را بجانب طبرستان فرستاد و آن مواضع را در ميان ايشان تقسيم كرد و چون خبر آمدن يزد جرد بماهوى سورى رسيد لشكر عظيم جمع ساخته بر سر او آمد با آنكه او گماشته و نايب او بود در خراسان، القصّه يزدجرد شكست يافته و منهزم شده خود را در آسيا كهنۀ انداخته متوارى بود، از قضا شخصى ازين مطّلع شده خبر بماهوى سورى رسانيد، در ساعت كس فرستاده او را بقتل آورد و چون ماهوى سورى از سپاه عرب منهزم شد پناه بجانب خاقان داد، او را قتل فرمود كه او با ولى نعمت خود كيد كرده، او را بسزا و جزا رسانيد[۱۰۶]]. امّا باو سر بتراشيد و مجاور بكوسان بآتشگاه بنشست، تركان جملۀ خراسان و طبرستان خراب كردند و از جانب عراق لشكر عمر با امام حسن بن على عليهما السّلام و عبد اللّه بن عمر الخطّاب و حذيفة اليمانى و قثم بن عبّاس با مالك اشتر نخعى بآمل آمدند و هنوز معسكر ايشان باقى است، مالكه دشت ميگويند، اهل طبرستان از زحمت و صدمه ستوه شدند و اتّفاق كرده كه اوّل ما را پادشاهى بزرگ قدر بايد تا همه منقاد او شويم و از خدمت او عيب و عار نداريم، گفتند جز باو اين كار را نشايد، پيش او رفتند و ماجراى او را گفته، بعد الحاح بسيار بدان شرط قبول كرد كه مردان ولايت و زنان ببندگى او را خطّ دهند و حكم بر اموال ايشان و دماء نافذ باشد، بدين عهد از آتشكده بيرون آمد و ولايت از دشمنان پاك كرد، پانزده سال پادشاهى او بود تا روزى بشارمام ولاش خشتى بر پشت او زد بكشت و بعد او هشت سال پادشاهى كرد. از باو كودكى ماند سهراب نام با پير مادرى، متوارى بديه دزانگنار سارى فرونشستند. بخانۀ باغبانى و جملۀ مردم طبرستان بر ولاش بيعت كرده بودند. جز مردم كولا، خورزاد خسرو نام اسفاهى ديد[۱۰۷] بخانۀ اين باغبان هشت ساله كودكى ديد، درو نگريد، گفت اين پسرك از آن كيست، گفتند از آن ماست، قبول نكرد، بدانجا رسيد كه راست بگفتند، او را و مادر را برگرفت و با كولا برد، قوم آن نواحى برو جمع شدند و مردم كوه قارن يارى داده ناگاه شبيخون بپنجاه هزار آوردند و ولاش را گرفته بدو نيم زده و هركرا دريافتندى از آن جماعت، و سرخاب[۱۰۸] را بپريم بردند و بشاهى نشاندند، و بالاى تاليور كه ديه است بپايان قلعۀ كوزا بجهت او قصر و گرماوه و ميدان ساخته، و اصفهبد شروين آن عمارت زيادت گردانيد، و اثر آن در ميان بيشه همه برجايست، و بوقتى كه ملك سعيد اردشير مرا بمهمّى بدان قلعه فرستاد يكيك آثار آن عمارت بمن نمودند، از آن تاريخ تا امروز هيچ ملوك و سلاطين استيصال ايشان از آن طرف روانداشت اگرچه خصومات افتاد و سادات علويّه و گاوباره و ديالم آل بويه و اولاد وشمگير بر ايشان چيرگى يافتند و عبّاسيان بولايتهاى ايشان لشكرها فرستاده و خرابيها كرده هم عاقبت ايشان غالب آمدندى و عدد قبيله بيشتر بودى، و اوّل كسى كه بر طبرستان راه لاكش پديد كرد از پريم تا سارى و از سارى تا گرگان و دينار - جارى اصفهبد شروين بود.
احوال اولاد دابويه بعد از باو
فى الجمله بعد باو چون اهل طبرستان گروهگروه شدند دابويه را وفات رسيد، ازو پسرى ماند بلقب ذوالمناقب فرخان بزرگ كه لشكر بطبرستان آورد و تا حدّ نيشابور بگرفت، جمله سر بر خطّ عبوديت او نهادند و شهرها بنياد نهاد چنانكه پيش ازين بذكر سارى رفت، و طبرستان چنان معمور كرد كه بايّام گذشته نشان ندادند و چند نوبت بعهد او تركان خواستند بطبرستان آيند نگذاشت كه از بيابان نظر بر ولايت افگنند تا تركان را طمع منقطع شد. و اوّل پادشاهى كه عمارت شهر اصفهبدان فرمود و آنجا قصر ساخت او بود. چون از حروب فارع شد ديلمان بسبب غنايم درو عصيان كردند و ازو برگرديده روى درو نهادند كه بكشند، ازيشان گريخته بآمل آمد، و قصبۀ بود بدو فرسنگى آمل فيروز خسره گفتند، اين ساعت فيروزآباد ميگويند، مختصر ديهى است، در آنجا شد و حصارى حصين داشت، ديلمان آن حصار را منجنيق نهادند، هيچ ثلمۀ نتوانستند كرد الاّ يكى كوچك از ناحيت مغرب، چهار ماه روزگار بردند باميّد آنكه ذخيره بپايان رسد، اصفهبد فرّخان بفرمود تا نانها كنند برسم طبرستان هريك ده من از گج و بآفتاب خشك گردانند و بباروى حصار در آويزند، ديلمان چون آن بديدند صورت كردند براى آنكه بزيان نيايد و نم نرسد نان را خشك ميكنند، از آنجا برخاستند و پراگنده با ديلمان شده، او بيرون آمد و از آمل تا ديلمان چنان بكرد بخندقها و جوى كه جز پياده بر سر لت نتوانست رفت.
لشكر آوردن مصقلة بن هيرةالشيبانى بطبرستان
و درين وقت خلافت بامير المؤمنين على عليه السّلام رسيده بود، قومى بودند كه ايشان را بنو ناجيه گفتند، بنصرانيان پيوستند و ترسا شده، امير المؤمنين بر ايشان تاخت، جمله را بغارت بياورد و زنان و فرزندان بمن يزيد برداشت و تا مسلمانان ببندگى بخرند، مصقلة بن هبيرة الشّيبانى بصد هزار درهم بخريد و آزاد كرد. سى هزار درهم برسانيد، مابقى ادا را وجه نداشت، بگريخت و بمعاويه پيوست، امير المؤمنين على عليه السّلام در حقّ او ميگويد كه: قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة و فرّ فرار العبيد، ببصره فرستاد و خانه و سراى او خراب كرد، و اوّل سرايى كه در اسلام خراب كردند اين بود، و از خواهر او مال طلب فرمود، و امروز هنوز در بصره آثار سراى او باقيست، و فرزندان او بكوفه مقيماند، در حقّ امير المؤمنين على عليه السّلام ميگويد:
قضى وطرا فيها عليّ فأصبحت | امارته فيها أحاديث راكب |
چون امير المؤمنين على عليه السّلام بنعيم جنّت پيوست او [كه] وقتى ديگر بطبرستان رسيده بود پيش معاويه دعوى كرد كه بچهار هزار مرد طبرستان را مستخلص كنم، لشكر گرفت و مدت دو سال با فرّخان كوشيد، عاقبت بطريق كجو براه كندسان او را بكشتند و گور او هنوز بر سر راه نهاده است، عوام النّاس بتقليد و جهل زيارت ميكنند كه صحابۀ رسول عليه السّلام است.
از جانب طيزنه رود كه مياندو رود مىگويند آن ساعت مصمغان ولاش مرزبان بود، هر وقت اصفهبد بدان حدود بشكار شدى چند روز آنجا كه تنير است، زير تردوينى ماند كه اثر سراى اصفهبد فرّخان و خورشيد است، فروآمدى و نشاط شراب و شكار را از آن خوشتر موضع نباشد، پيش مصمغان فرستاد كه دختر را بمن دهد تا باجازت تو بدين موضع سرايى بسازم و او را اينجا بنشانم، از ضرورت سپاسدارى نمود و دختر با بسيار مال و چهار پاى پيش او فرستاد، فرّخان آب آن موضع را تا بدريا گذر فرمود بريد و آنجا شهر ساخت و قصرى عالى، و دختر را آنجا داشت، تا روزى از مصمغان جنايتى در راه آمد كه گردن او بزد و جمله ولايت او با تصرّف خويش گرفت و از طرفداران همه را قهر كرد خلاف اولاد باو را كه حرمت ايشان داشت و موافقت نمود و خانۀ ايشان را تعرّض نرسانيد تا قطرى بن الفجاءة المازنى كه رئيس شراة بود و از فصحا و گردنكشان عرب بعهد حجّاج بن يوسف پناه باصفهبد كرد، و عمر فنّاق و صالح مخراق با جمله سروران خوارج عليهم اللّعنة، اصفهبد همۀ زمستان ايشان را نزل و علف و هدايا و تحف فرستاد، چون اسبان فربه و ايشان تنآبادان شدند پيام دادند كه تا بدين ما بگرود و اگرنه ولايت از تو باز گيريم و با تو حرب كنيم. و قصّۀ خوارج چنانست كه چون ميان اصحاب امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و ميان معاويه حكمين رفت بصفّين و ابو موسى اشعرى غدرى بدان شنيعى كه عار و نار خود را جمع كرد روا داشت جماعتى از سپاه امير المؤمنين على عليه السّلام باهم فراهم ساختند و عبد اللّه بن الكوّا و معدان الايادى را رئيس كرده و انكار حكم حكمين ظاهر فرموده، و بيكبار اند هزار مرد شمشير بر كشيده از لشكر امير المؤمنين عليه السّلام بيك جانب شده و ندا ميكردند: لا حكم الاّ للّه، چون امير المؤمنين عليه السّلام اين بشنيد گفت: اسكت قبّحك اللّه يا أثرم فو اللّه لقد ظهر الحقّ و كنت فيه ضئيلا شخصك خفيا صوتك اذا نعر الباطل نجمت نجوم الماغر و اين بيت لشكر امير المؤمنين على عليه السّلام در آن روز گفتند:
سلام على من بايع اللّه شاريا | و ليس علي الحزب القعود[۱۰۹] سلام |
و اوّل كسى را كه بيعت كردند و امير المؤمنين خواندند عبد اللّه بن وهب الرّاسبى بود و اوّل شمشير كه بدين بدعت بركشيد عروة بن أديّه روى بأشعث بن قيس نهاد، گفت: ما هذه الدّنّيّة و ما هذا التّحكيم أشرط أوثق من شرط اللّه، اشعث ازو برگرديد، شمشير بر كفل او فروگذاشت و اين حرامزاده بنهروان از شمشير امير المؤمنين على عليه السّلام بگريخت تا بعهد زياد او را گرفته پيش او آوردند، پرسيد كه در حقّ على و عثمان چه گويى، بكفر هردو گواهى داد، زياد بن ابيه او را گردن فرمود زد.
و اصحاب اين بدعت را چهار لقبست، يكى: حروريّه بحكم آنكه بحرورا فرود آمده بودند، امير المؤمنين عليه السّلام [اهل] حرورا خواند بحكم آنكه در حضرت او مقرى اين آيت برخواند: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمٰالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً[۱۱۰] گفت امير المؤمنين عليه السّلام: و اللّه هم أهل حرورا، دوم: المارقة[۱۱۱]، لأجماع الامّة على قول رسول اللّه: يمرقون من الدّين كما يمرق السّهم من الرّمية و قوله ايضا لعلى عليه السّلام: إنّك تقاتل النّاكثين و القاسطين و المارقين، سيوم: الشّراة، بدعوى ايشان كه گفتند ما نفسهاى خويش بخداى عزّ اسمه فروختيم، چهارم: الخوارج، لخروجهم على على عليه السّلام، و بعد هريكى از رؤساى ايشان كه بكشتندى بر ديگرى بيعت ميكردند تا بقطرى بن الفجاءة المازنى رسيد و مشهورترين و شجاعترين ايشان او بود و اشعار او سيّد مرتضى در غرر الدّرر و ابو تمّام در حماسه آورد و مبّرد در كامل، و در وقت آنكه برو بيعت كردند پيش ابا خالد القنّانى مىنويسد:
أبا خالد ايقن[۱۱۲] فلست بخالد | و ما جعل الرّحمن عذرا لقاعد |
أتزعم أنّ الخارجىّ على الهدى | و أنت مقيم بين لصّ و جاحد |
ابا خالد عليه اللّعنة جواب مىنويسد:
لقد زاد الحياة الىّ حبّا | بناتي انّهنّ من الضّعاف | |||||
مخافة[۱۱۳] أن يرين الفقر بعدى | و أن يشر بن رنقا بعد صاف | |||||
و لو لا ذاك ما سوّمت مهرى | و في الرّحمن للضّعفاء كاف[۱۱۴] |
و عمران بن حطّان از فقها و فصحاى خوارج عليهم اللّعنة بود در جواب ابى خالد ميگويد:
لقد زاد الحياة الىّ بغضا | و حبّا للخروج ابو بلال | |||||
احاذر أن اموت على فراشي | و أرجو الموت تحت ذرى العوالي | |||||
و من يك همّه الدّنيا فإنّى | لها و اللّه ربّ البيت قال |
و اين عمران بن حطّان آنست كه با امير المؤمنين على عليه السّلام حرب كرد و ميگفت:
إنّى أدين بما دان الشّراة به | يوم النّخيلة عند الجوسق الخرب |
سيّد حميرى رحمه اللّه جواب او ميگويد:
إنّي أدين بما دان الوصىّ به | يوم النّخيلة من قتل المحلّينا | |||||
و بالّذى دان يوم النّهر دنت به | و شاركته معا كفى بصفّينا | |||||
تلك الدّماء معا يا ربّ في عنقى | و مثلها فاسقني آمين آمينا |
و هم عمران بن حطّان راست:
أنكرت بعدك من قد كنت أعرفه | ما النّاس بعدك يا مرداس بالنّاس | |||||
امّا تكن ذقت كأسا دار اوّلها | على القرون فذاقوا نهلة[۱۱۵] الكاس | |||||
[فكلّ من لم يذقها شارب عجلا | منها بأنفاس ورد بعد أنفاس[۱۱۶]] |
قد كنت أبكيك حينا ثمّ قد يئست | نفسى فما ردّنى منّ عبرتي ياسي[۱۱۷] |
حجّاج يوسف بر دست مهلّب بن ابى صفرة ازارقه را كشته بود و اثر ايشان نگذاشته، سفيان بن ابى الأبرد الكلبى را بخواند و لشكرى از شام و عراقين بدو سپرد و بطلب خوارج بطبرستان فرستاد و فرمود كه قطرى را امّا سر او پيش من آورد، چون سفيان برى رسيد اصفهبد فرّخان بدنباوند لشكر برده بود و منتظر نشسته، رسولى پيش او فرستاد كه اگر من ترا بحرب قطرى مدد كنم مرا چه معونت فرمايى، سفيان نبشت هرچه مراد تو باشد، گفت مراد من آنست كه تعرّض ولايت من نكنى، برين اتّفاق عهد رفت و قطرى آگاه شد، از حدود دنباوند با سمنان رفت، اصفهبد بدنبال بر در سمنان تاخت و او را آنجا دريافت، مصاف دادند، قطرى از ميان انبوه اسب برانگيخت روى باصفهبد نهاد، او نيز بناورد پيش رفت، چون بهم رسيدند قطرى بر اسب چرمه نشسته بود، در وقت حمله بكبوه خطا كرد و بيفتاد و در زير اسب ران قطرى بشكست اصفهبد اسب برو تاخت و سرش برداشت، و عمر فنّاق و صالح مخراق و ديگر مبارزان جمله كشته آمدند و بعضى را گرفته بمازندران فرستاد و ضعفا و اسيران در اصفهبد گريخته امان خواستند، اجابت فرمود، و هنوز بآمل موضع ايشان پديدست، قطرى كلاده ميگويند، و اصفهبد سرهاى كشتگان با بعضى از غنيمت پيش سفيان فرستاد و او همچنان با فتح نامه نزديك حجّاج فرمود برد، بدين خبر شاد شد و رسولى گسيل كرد نزديك سفيان با يك خروار زر و يك خروار خاك، فرمود كه اگر اين فتح بر دست او ميسّر شده باشد زر نثار كند بدو و اگرنه بسعى اصفهبد بود اين يك خروار خاك بچهار راه بازار بر سر او ريزد، چون رسول بيامد و حقيقت معلوم گشت چنانكه حكم حجّاج بود خاك بر تارك سفيان ريخت، ديرى برنيامد كه عبد الملك مروان بروز جزا رسيد و حجّاج را نيز حجّتى نماند و وليد بن عبد الملك بخلافت نشست و قتيبه خراسان و ماوراى جيحون داشت و با اصفهبد يگانگى و دوستى نمود، و يزيد بن مهلّب خدمت سليمان بن عبد الملك كردى، هر وقت كه قتيبه فتحى از تركستان نبشتى او بطعنه جواب فرمودى نبشت كه بشاير فتوح تو همه از آنجاست كه امير المؤمنين را صحّت آن معلوم نميشود، چرا طبرستان كه روضهايست در ميان بلاد اسلام فتح نميكنى، و قتيبه دانست يزيد بن مهلّب دشمن اوست و اصفهبد دوست، البتّه اختيار آزردن اصفهبد و تعرّض ولايت او نكرد تا وليد بمنزل گذشتگان رسيد و سليمان خلافت يافت، امارت خراسان بيزيد سپرد و قتيبه را بفرمود كشت، و چون بماورا النّهر رفت بجهاد و غزو كفّار مشغول شد و بحضرت فتح نامه ميفرستاد، سليمان بجواب گفت چرا آنچه بر قتيبه عيب ميكرد او پيش نميگيرد، اين سخن او را باز نمودند، لشكر عرب و خراسان و ماورا النّهر برداشت و بگرگان آمد پيش اصفهبد خبر رسيد، جمله اهل ولايت و حرم و اموال و چهارپاى با كوهستان فرستاد و بهامون و صحرا هيچ چيز نگذاشت تا يزيد بتميشه رسيد و بقهر بستد[۱۱۸]، و ضريس نام قائدى بود از آن او با اسيران و خزانه و حواشى و مردى چند با گرگان فرستاد و او درون آمد[۱۱۸]، و اصفهبد فرّخان با پشتههاى كوه ايستاده، چندانكه او بهامون ميرفت اصفهبد مقابل او بسر پشتهها ميشد تا يزيد مهلّب بشهر سارى رسيد و بسراى اصفهبد فروآمده، مردم ولايت بترسيدند و هركس بطلب فرزندان شدن را از اصفهبد اجازت ميخواستند، او نيز انديشه كرد كه بگريزد و بديلمان شود و مدد خواهد، پسر اصفهبد پيش پدر آمد و گفت معاذ اللّه از آنكه اين انديشه بفعل رسانى، تو اين ساعت با پادشاهى و هيبت و حشمت اگر بگريزى منهزم و مطلوب و شكسته باشى و شكوه تو در دلها نماند و نيز شايد بود ديالم از دناأت همّت و بى خردى بطمع مال ترا بگيرند و بخصم سپارند و با اين همه جماعتى كه بمردى و سپاه و ولايت كمتر از تو بودند از يزيد نگريختند و مقاومت نمودند، آن اوليتر كه ثبات نمايى و معتمدان فرستى تا از گيلان و ديلمان مدد آورند، اصفهبد را اين راى صوابتر آمد. ببسيار مواعيد قاصدان بگيل و ديلم فرستاد و ده هزار مرد پيش او آمدند و يزيد بن مهلّب را معلوم شد، خداش بن المغيرة بن المهلّب را با ابى الجهم الكلبى و بيست هزار سوار بمصاف اصفهبد فرستاد، چون بنزديك لشكرگاه او رسيدند سلمان الدّيلمى پيش باز آمد و بمقدّمۀ لشكر اسلام محمّد بن ابى سرة الجعفى بود، بر سلمان زدند و آن جمع را شكسته و او را كشته و همچنين [بدنبال هزيمتيان فروداشته ميرفتند تا اصفهبد با اصحاب خويش[۱۱۹]] با قلل كوهها شدند و بسنگ و تير لشكر اسلام را هزيمت كردند و براهى ديگر آمده و سرباز گرفته و پانزده هزار مرد را شهيد گردانيده و چند نفر از خويشان يزيد هلاك شده بودند، و همچنين بلشكرگاه يزيد رسيده و خيمهها سوخته و غارت كرده، و چون ازين فارغ شدند در حال اصفهبد مسرعى بگرگان دوانيد پيش نهابدۀ صوليّه كه ما [اصحاب[۱۲۰]] يزيد مهلّب را كشتيم و لشكر او شكسته بايد كه ضريس را با آن جماعت كه بگرگاناند هلاك فرمايد، و مال و چهار پاى ايشان ترا بخشيديم، نهابده چنانكه فرمان اصفهبد بود بشبيخون بسر آن جماعت آمدند و تا آخر ايشان جمله را كشته و از آن جماعت پنجاه مرد بنو أعمام يزيد بودند، و اصفهبد بفرمود تا از سارى بتميشه دار انجن كنند چنانكه سوار نتوان گذشت، و شارع نيست گردانند، و بر يزيد چيرگى يافت و دلير شد، اين جمله حالها چون يزيد بدانست انديشه كرد و خائف گشت و تدبير خلاص و طريق حيلت جز آن نديد كه حيّان النّبطى گفتند مردى مولى مصقلة بن هبيرة، و اصل او از ديلم و بحكم آنكه أبكم بود نبطى گفتند، او را بخواند و گفت يا ابا يعمر من با تو بخراسان بد كردم و مال تو باز گرفتم و عزم كشتن فرمودم، اين ساعت بتو حاجتى دارم زنهار تا آن در خاطر نيارى و غدر و خداع كه اسلام آنرا قيد فرمود پيش نگيرى، گفت ايّها الأمير چون تو چندين لطف و تشريف روا داشتى مرا اثر كراهيت نماند و حاش للّه [كه] حرمت اسلام و جانب مسلمانى فروگذارم و مجوس را برگزينم، يزيد گفت خبر گرگان چنين رسيد و اينجا راه ما فروگرفتند و دو سال گذشت تا بدين غزو و جهاد مشغوليم، يك بدست زمين ما را مسلّم نميشود و مردم ما ستوه آمدند، كسى مسلمانى قبول نميكند، طريقى انديش و چارۀ ساز كه بسلامت ازين ولايت بيرون شويم و مكافات اهل گرگان بديشان رسانيم و بنوبت ديگر تدارك اين كار خود فرماييم، حيّان النّبطى گفت اين گبر حال را خيره شده است اگر سخن من نشنود و گويد دو سال است تا ولايت من خراب ميكنند و مال و چارپاى تاراج داده چه جواب گوييم. يزيد گفت تا سيصد هزار درهم قبول كند بدهيم ما را راه دهد، حيّان پيش اصفهبد آمد و گفت مرا يزيد بن مهلّب فرستاده، اگر او را خدمتى قبول كنى از ولايت تو بيرون بروم و اگرنه بدان منگر كه تو صورت بستى او را خللى رسيد چه او بشام و عراق و خراسان و تركستان فرستاد تا مدد آيند و ميدانى هرآينه برسند كار بر تو مشكل شود و هرگز اين روز در نيابى، نه تو مانى و نه ولايت، اصفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نيز سرگردانى بسيارى ديده بودند و چارهجوى گشته، سيصد هزار دينار يزيد را پذيرفت و پنجهزار درهم حيّان را و عهد رفت بر آنكه راه دهند، اصفهبد اداء مال بكرد و او را راه داد، بتميشه شد بلب خندق فرونشست تا جملۀ اسيران ولايت باز ستد، و يزيد مهلّب بگرگان رفت، سوگند خورده بود آسيا بخون آن جماعت بگرداند. مرزبانان و رؤساء و اتباع ايشان را ميگرفت و جمع داشت تا جمله را همه گردن ميفرمود زد، هيچ خون سايل نميشد، نهبد صول گفت اگر من ترا كفّارت اين سوگند خلاصى نمايم مرا و قوم مرا امان ميفرمايى، قبول كرد، نهبد آب در جوى نهاده خون با آن بآسيا برد و آرد كردند و يزيد از آن نان بخورد و از گرگان روى بشام نهاد، بخدمت سليمان رسيد.
روايت است از ابن عايشه كه: صعد سليمان بن عبد الملك المنبر و قد غلّف لحيته بغالية حتّى كادت تقطر منها فقال أنا الملك الشّابّ مدلاّ بملكه و شبابه فما دارت الجمعة حتّى مات، و چون سليمان فرمان يافت عمر عبد العزيز رحمه اللّه بخلافت بنشست و عدل و علم و فضل و حلم او معروفست، بنو اميّه روز جمعه و عقب نماز بامداد سنّت گردانيده بودند كه بر مناره و در مساجد بر على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام لعنت كنند و بجملۀ جهان اين كفر و بدعت را عوام أنعام متقلّد گشتند، چون او بخلافت بنشست نهى كرد و زجر فرمود و بعوض لعنت اين آيت كه:
إِنَّ اللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسٰانِ وَ إِيتٰاءِ ذِي الْقُرْبىٰ وَ يَنْهىٰ عَنِ الْفَحْشٰاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ[۱۲۱] خطبۀ جمعه او فرمود خواند تا امروز سنّت او ماند، و فدك فاطمه عليها السّلام با فرزندان او رد كرد و تا عهد متوكّل عبّاسى ايشان را مسلّم بود، و رضىّ موسوى رضى اللّه عنه گويد، شعر:
غير انّى اقول انّك قد طبت و إن لم يطب و لم يزك بيتك
و بخوارزم از نظام سمعانى بر سر منبر شنيدم كه يكى از ابدال رسول را صلوات اللّه و سلامه عليه و آله بخواب ديد در صدر رسالت نشسته و عمر عبد العزيز بپهلوى او و عمر بن الخطّاب بچند درجه زير عمر عبد العزيز، گفتم يا رسول اللّه اين شخص بپهلوى تو نشسته كيست، گفت عمر عبد العزيز، يكيك را پرسيدم تا بعمر خطّاب رسيدم، گفتم يا رسول اللّه ابن عبد العزيز چندين قربتبچه يافت، گفت عادل بود، گفتم عمر خطّاب ازو عادلتر نبود، گفت آن عدل بروزگار عدل كرد و اين بروزگار جور و ظلم، و هم نظام سمعانى گفت كه او را زنى بود بغايت حسن، بعد او حكايت كرد كه با او خلافت يافت، با ميل دل و محبّتى كه ميان ما بود نه او را از من غسل بايست فرمود و نه مرا ازو، گفتى اى فلانه مرا بحل كن، روز صلاح خلايق را ميبايم بود و شب خدمت خالق را[۱۲۲].
فى الجمله يزيد بن المهلّب از طبرستان بسليمان نبشته بود كه چندان غنائم برداشتم كه قطار شتر تا بشام برسد، آن نبشته بعمر عبد العزيز داده بود، فرمود تا نبشته برو عرض كنند، گفت اوّل چنين بود و چندين غنائم يافته بوديم امّا بيرون نتوانستيم آورد، ازو قبول نكردند و او را محبوس فرموده. و اصفهبد فرّخان ديگر باره ولايت را عمارت فرمود، و هم در آن يكى دو سال فرورفت و اوست آنكه جدّ منصور بن المهدى بود، مدّت ملك او هفده سال دركشيد.
و بعد او داذمهر كه مهتر پسر او بود بنشست و از سياستى كه پدر را بود خللى بملك او راه نيافت، ديگر باره عمارت قصر اصفهبدان فرمود و دوازده سال پادشاهى كرد، هيچ آفريده بطمع ولايت او برنخاست و تا آخر بنو اميّه كسى بطبرستان نيامد و درين وقت خروج ابو مسلم بمرو ظاهر شد و خلافت بمروان حمار رسيده بود و او را براى آن مروان حمار لقب نهادند كه عرب صد سال را سنة الحمار خوانند كنايت از حمار عزير عليه السّلام، از اوّل عهد دولت بنو اميّه تا آن روز كه مروان را ابو مسلم بكشت صد سال بود. و جاحظ در كتاب بيان و تبيين آورده است كه چون لشكر ابو مسلم مروان بن محمّد را گرد فروگرفتند خادمى را كه معتمد او بود فرمود تا قضيب و برد رسول اللّه عليه السلام را در ميان ريگ دفن كنند و دخترى از آن مروان كه با او بود بخادم سپرد تا گردنش بزند، چون خادم را در ميان اسرا بگرفتند گفت اگر مرا هلاك گردانيد ميراث پيغمبر صلوات اللّه عليه ضايع ماند، او را امان دادند تا ايشان را آنجا برد و بديشان سپرد برد و قضيب. و استاد ابو الفرج علىّ بن الحسين بن هندو در كتاب امثال مولّده آورده است بروايت از ابن دريد صاحب كتاب جمهرة كه كعب بن زهير بمدح رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قصيدۀ برد برو خواند، اين مرد برد درو پوشيد، معاويه ببيست هزار درهم ازو خريده بود، اين ساعت در دست خلفاى بنى عبّاس است. و من هرگز قصّۀ بسيار عجايبتر از قصّۀ ابو مسلم نخواندم، حقّ جلّ جلاله رستاقيى دانى المحلّ قريب المنزله را چندان تمكين داد كه مهمّى با چند عظم و خطر پيش گرفت و بآخر رسانيد كه تا قيامت ذكر او جارى خواهد بود. آوردهاند كه چون او غالب آمد بر بنو اميّه و مروان از كار او حساب برگرفت عبد الحميد كاتب را كه دبير او بود و استاد اين صنعت و مقتداى اين امّت كتابت، فرمود بدو نوشتۀ نويسد بوعد و وعيد و وعظ و تهديد، چنانكه كمال بلاغت او بود با بسيار غرايب عجر و بجر تضمين كرده نامۀ نبشت كه بدو مرد برداشتند از گرانى، و ختم سخن برين كلمه كه:
إن نجع فذلك و الاّ فالهلاك، چون نبشته با آن طول و ثقل بر ابو مسلم خواندند پيش خويش فرونهاد و بتبرى كه سلاح او بود و روز جنگ كار بدان كردى پارهپاره ميكرد تا بآخر آن برسيد و اين دو بيت بجواب فرمود نبشت:
محا السّيف اسطار البلاغة و انتحى | عليك ليوث الغاب من كل جانب | |||||
فإن تقدموا نعمل سيوفا شحيذة | يهون عليها العتب من كلّ عاتب |
ديگر باره عبد الحميد را گفتند اكنون بموجزتر عبارتى بدو نبشتۀ نويسد تا چنان نكند، نبشت: يا أبا مجرم لو اراد اللّه بالنّملة صلاحا لما أنبت لها جناحا و علي قدر المصعد تكون السّقطة، در همه احوال تقدير موافق تدبير ابو مسلم مىآمد تا سفّاح را كه ابو العبّاس عبد اللّه بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن عبّاس بود از مدينه بياورد و بخلافت نشاند و جهانيان مطيع شدند و او بخراسان آمد و باز ديگر باره بعزم حجّ پيش سفّاح رسيد و حجّ كرد و در راه خبر مرگ خليفه بدو رسيد، بر برادر او ابو جعفر المنصور عبد اللّه بن عبّاس بيعت كردند. و چنين آوردهاند كه در سفرى عبد اللّه عبّاس رضى اللّه عنه با امير المؤمنين على عليه السّلام ميرفت، چه هميشه اولاد عبّاس ملازم خدمت و مأمور طاعت او بودند، و امير المؤمنين را در حقّ ايشان شفقت تا بغايتى [بود] كه چون خلافت بدو رسيد ولايت بصره بعبد اللّه سپرد و قثم را كه همشيرۀ حسين بن على عليهما السّلام بود حرمين داد و عبيد اللّه را يمن و طايف، و امير ابو فراس ميگويد:
امّا علىّ فقد أدني قرابتكم | عند الولاية إن لم تكفر النّعم | |||||
هل جاحد يا بني العبّاس نعمته | ابوكم أم عبيد اللّه أم قثم |
عبد اللّه را اين پسر كه ابو الملوك است از مادر در وجود آمده همچنان در قطيفه پيخته بحضرت امير المؤمنين على عليه السّلام برد و گفت: يا أمير المؤمنين رزقنى اللّه البارحة ولدا فسمّه مشرّفا و كنّه متوجا [كذا] فأخذ [ه] منه امير المؤمنين و حنّكه[۱۲۳] ثمّ قال هاك إنّه ابو الملوك الأربعين سمّه عليّا و كنّه ابا الحسن، فى الجمله بعد بيعت منصور ابو مسلم را اجازت داد كه با خراسان رود و چون بحلوان رسيد از آنكه بعهد برادر استخفافها ديده بود از ابو مسلم پشيمان گشت و انتقام آنرا مجمّزان روانه كرد كه بحضرت مهمّى حادث شد كه بىرأى و مشورت تو در آن مداخله نتوان روا داشت، بايد كه بازگردى، ابو مسلم خود از حلوان گذشته بود، قاصد برى بدو رسيد و نبشته بدو رسانيد، ابو مسلم دانست خديعت و مكر است، با دوستى مشورت كرد كه حال من با بنو العبّاس چون مىبينى، گفت چنانكه شيرى را وقتى نى بپاى درشد و از آن رنج از حركت فروماند مردى مصلح ساده دل را نظر بر ضعف شير افتاد و انين و ناله مىشنيد، بخشايش آورد و گفت خلق آفريننده است تبارك و تعالى در بلا مانده و بسعى من خلاص و نجات او آسان برمىآيد، تقصير جايز شمردن نه از رحمت باشد، نزديك شير شد و دست خويش بر پاى او ميماليد و نى از پاى او بيرون كشيد و ريم و ستيم پاك كرد، شير برخاست و خويشتن برافراشت و آهنگ دريدن مرد كرد، گفت مكافات شفقت و جزاى رحمت و مروّت من اينست بچه حجّت تمسّك نمودى و بچه دعوى اين معنى روا ميدارى، گفت تو مردى فضولى ميباشى تواند بود كه شير ديگر را ببلايى مبتلى بينى بدوا و تحرّى رضاى او مشغول گردى، نبايد كه بيايد و اين مرغزار بقهر و كارزار از من بستاند و من آواره شوم و بغربت افتم، هرچه مرد فرياد بيشتر ميداشت شير كمتر شنود و بكار مشغول بود تا مرد را هلاك كرد و تشفّى رنج جوع ديرينه و تسكين فورت حرارت گرسنگى ازو ساخت.
ابو مسلم گفت نهالى كه من نشانده باشم اگر بتربيت و طاعت و غمخوارگى آن ايستادگى نكنم و باز گذارم رهگذريان بركنند و سعى چندين سالۀ من عبث آيد. سنباد نام نايبى بود او را با خزانه و اموال برى فروداشت، و او پيش منصور شد تا آن ديد كه گفت و مثل آمد: تركت الرّأي بالرّي، و چون منصور او را بكشت وزارت خويش بابى ايّوب الموريانى داد كه بمثل زنند: لقيه بدهن أبي أيّوب. و بكشتن ابو مسلم از منصور اهل عالم حسابى عظيم گرفتند و خوفى و سياستى ازو بدلها قرار گرفت. آوردهاند كه روزى خواصّ ابو ايّوب ازو پرسيدند كه با چندين اختلاط و اختلاف و محادثه و مشافهه كه ميان تو و منصور هست اگر بروزى پنجاه نوبت از پيش او بيرون مىآيى رنگ و روى تو نه برقرار است، جواب داد كه مثل من و شما چنانست كه باز شكارى و خروس با يكديگر مناظره كردند، باز خروس را گفت در جهان از تو بىوفاتر و بىمروّتتر كسى نديدم، گفت چرا، گفت بحكم آنكه خداوندان تو هنوز تو در عدم آبادى كه بيضه بر ميگيرند و بتربيت ايشان تو بيرون مىآيى و ترا جايگاه مىسازند و جفت مىدهند و روز بروز دانۀ ترا غمخوارگى واجب مىدانند و بدست خويش چينه بمنقار تو ميرسانند، هر وقت كه بتو آهنگ خواهند گرد نعرهها بعيّوق ميرسانى و برمىجهى و از كوى بكوى و محلّه بمحلّه تشنيع زنان مىدوى و عاقّ و آبق ميشوى. و من با آنكه منشأ و مولد [م] بكهستانى باشد كه آدمى آنجا راه نبرد و سالها پرورش يافته باشم چون بآدمى رسم و مرا بگيرند باندك تعهّدى و تفقّدى رام گردم و دل بموالات و متابعت ايشان فرونهم و چون بصيد رها كنند دريابم و بگيرم و نگه دارم تا ايشان برسند تسليم كنم و چون بپرواز گذارند هروقت كه باز خوانند پيش ايشان آيم، خروس چون سخن باز تمام بشنيد گفت حجّت من بر تو پوشيده است، در همۀ عمر خويش باز بر سيخ زده در تنور نهاده نديدۀ امّا من هرروز هزار خروس بر سيخ زده مىبينم، اگر آنچه از منصور من مىبينم و مىدانم شما بينيد و بدانيد يك شربت آب از بيم او ايمن نتوانيد آشاميد.[۱۲۴] و منصور را ابو الدّوانيق[۱۲۵] لقب براى آن نهادند كه حصار و خندق كوفه را عمارت فرمود هرسرى را دانگى زر برفرمود نبشت و چون از آن فارغ شد بنياد شهر بغداد نهاد، موريانى او را بر آن داشت كه سراى كسرى بمداين خراب كند و آن عمارت و آلات ببغداد نقل فرمايد كرد تا نفقه كمتر باشد، منصور خالد برمكى را بخواند و اين حال با او بگفت، خالد جواب داد كه اين سخن نشنود كه سراى و ايوان كسرى آيت اسلامست تا قيامت هركه اين سراى و عمارت بيند داند كه خداوند اين سراى [را] الاّ پيغمبران خداى قهر نتوانند كرد و با آنكه چنين است مصلّى امير المؤمنين على عليه السّلام بود، اگر اين سراى خراب كنى مؤنت خرابى او بيشتر از منفعت برآيد، منصور گفت: يا خالد أبيت إلاّ ميلا الى العجميّة، و بفرمود تا خراب كنند چون مدّتى برآمد موازنۀ مؤنث و منفعت كردند خرج دوچندان بود كه توفير، خالد را بخواند و گفت: صرنا الى رأيك خالد گفت زنهار كه من بعد ازين همان گويم، مشورت من آنست كه خراب كنند تا داستان نشود كه امير المؤمنين از تخريب خانۀ عاجز بود، و ميگويند كه منصور گفتى كه بدين يك سخن مرا خالد بر آن داشت كه عمارات عالى و محكم فرمايم، و اين جمله تضمين حال ابو مسلم است و خروج او. و استاد ابو بكر خوارزمى را رسالتى است كه:
لعن اللّه ابا مجرم لا ابا مسلم نظر لا نظر اللّه اليه الى لين العبّاسيّة و صلابة - العلويّة فترك نهاه و اتّبع هواه و باع آخرته بدنياه و بايع المجانسة [كذا] لبني العبّاس و سلّطهم على رقاب النّاس.
پس از دوازده سال پادشاهى داذمهر بن فرّخان بأمن و رفاهيت فرمان يافت و كسى بديشان نپرداخت از آنكه اهل اسلام بخروج و تبديل خلافت مشغول بودند، او را پسرى ماند شش ساله خورشيد نام و برادرى فرّخان كوچك نام و بلغت كربالى گفتند يعنى اصمّ، بوقت وفات انديشه كرد كه اگر خليفه و وليعهد پسرك را كند ملك و دولت را خلل رسد و هواهاى مختلف باديد آيد، برادر را بخواند و عهد كرد و شرط نهاد كه چون پسر بزرگ شود ملك با او سپارد و مضايقه نكند و بدين قرار او را اتابك پسر كرد، چون از دفن او فارغ شدند كربالى برادر زاده را بتميشه فرستاد كه در آن عهد نشستگاه اولياى عهود آنجا بودى و خورشيد را فرشواذ مرزبان گفتندى و نهابده خويشاوندان و دايگان او بودند و عمّ بپادشاهى بنشست و حكم ميراند تا خورشيد بمردى رسيد، عمّ كنيزكى داشت صنّاجه و رمجه نام هرويّه گفتندى، بلعب شعبده بازى دانستى هروقت كه خورشيد پيش عمّ آمدى او را بازى فرمودندى كرد، از كودكى باز او را با اين هرويّه ميل دل و عشق افتاد و بيكديگر سفير و نبشته ميفرستادند، عمّ ازين حال آگاه شد، خورشيد را گفت اين كنيزك پيش من وديعت تو است هروقت كه مرد شوى بتو سپارم.
ذكر اصفهبد خورشيد[۱۲۶]
ذكر عصيان اصفهبد خورشيد در منصور خليفه
اتّفاق افتاد كه چنانكه پيش ازين ذكر رفت ابو مسلم را منصور بكشت و سنباد را برى خبر كشتن او برسيد، هرچه خزانه و چهار پاى زيادت بود پيش اصفهبد بوديعت فرستاد و شش هزار بار هزار درهم بهديّه بخاصّۀ او و خلع طاعت و عصيان در منصور آشكارا كرد تا ز بغداد خليفۀ جهور بن مرّار را بحرب او فرستاد، برى آمد و بحدود جرجينانى[۱۳۰] مصاف دادند، جهور ظفر يافت، چندانى را از اصحاب سنباد و بو مسلم بكشتند كه تا سنۀ ثلثمايه آثار عظام كشتگان بدان مكان مانده بود، و سنباد منهزم روى بطبرستان نهاد و از اصفهبد پناه جست، خورشيد پسر عمّ خويش طوس نام را با نزل و هدايا و اسبان و آلات ديگر باستقبال فرستاد و قضاء حقوق او را ميهمانيها راست ميفرمود، چون طوس بسنباد رسيد از اسب فروآمد و سلام كرد سنباد همچنان بر پشت اسب جواب داد و بزير نيامد تا طوس بطيره شد و گفت من از بنو اعمام اصفهبدم و براى احترام تو مرا پيش تو فرستاد، بيحرمتى شرط نبود، سنباد جواب اين كلمۀ درشت گفت، طوس با اسب نشست و فرصت يافت، شمشيرى بر پس گردن سنباد زد، سر بينداخت، جملۀ مال و متعلّقانى كه با او بودند پيش اصفهبد آورد، ازين حادثه اصفهبد متأسّف و متلهّف گشت و طوس را نفرين كرد و خزاين و تركات ابو مسلم و سنباد جمله اصفهبد با تصرّف خويش گرفت و اين خبر بجهور مرّار رسيد، پيش منصور نبشت، جواب آمد كه مال و چهار پاى ابو مسلم و سنباد از اصفهبد باز خواهد كه از آن ماست و درين سال عبد الجبّار بن عبد الرّحمن بخراسان [عاصى] بود. اصفهبد فيروز نام حاجبى را با سر سنباد پيش خليفه فرستاد، خليفه در اكرام او مثال داد و باستمالت دل قوى گردانيده گسيل فرمود، چون با پيش اصفهبد رسيد گفت خليفه بر سر عنايت و لطفست و خدمتى كه تو كردى پسنديد و بموقع افتاد تا دگرباره پيروز را با بسيار جواهر و لطايف و طرايف طبرستان بحضرت فرستاد، جمله قبول كردند و پيروز را باز گردانيده و بجواب نبشته كه مال ابو مسلم و سنباد را با ديوان فرستد، اصفهبد اصرار نمود و گفت البتّه من مال ايشان ندارم و خلع طاعت و عصيان آشكارا كرد، خليفه را باز نمودند، مثال فرمود باستظهار، و پسر خويش مهدى را برى فرستاد ولايت عهد بدو داد و گفت پسر خورشيد هرمزد را بنوا بستاند، چون اصفهبد را اين تمنّى كردند گفت پسر من كودكست تحمّل اعباء سفر ندارد، مهدى پيش پدر نبشت كه برين مرد تكليف نكند كه كلّى از دست بشود و تدارك عسر گردد، منصور براى او تاج شهنشاهى و تشريف فرستاد، اصفهبد خوشدل گشت و برقرار عهد اكاسره خراج طبرستان بخليفه فرستاد: مبلغ سيصد هزار درهم، بعدد هر درهم چهار دانگ سيم سپيد بودى، جامۀ سبز ابريشمين از بساط و بالش سيصد تاء، كتان رنگين نيكو سيصد لت، كوردينهاى زرّين و رويانى و لفور ج سيصد، زعفران كه در همۀ دنيا مثل آن نبود ده خروار، اناردانك سرخ ده خروار، ماهى شور ده خروار، چهل استر را اين بار در كردندى و در سر هراستر غلامى ترك يا كنيزكى بنشاندندى.
خليفه منصور چون خراج طبرستان بديد طمع در ولايت كرد و بوقت آنكه رسول باز ميگشت مشافهه فرمود كه اصفهبد را بگويد براى دفع عبد الجبّار حشم ما را مدد كند و بپسر خويش مهدى كه برى نشسته بود نبشت كه پيش اصفهبد فرستد و بگويد كه امسال قحط و تنگى است و لشكر ما اگر بيك طريق گذرند علوفه وفا نكند بعضى را براه طبرستان خواهيم فرستاد تا اصفهبد غمخوارگى نزل ايشان فرمايد.
ذكر غدر خليفه با اصفهبد
مهدى بفرمان پدر مردى را....[۱۳۱] نام از اولاد اعاجم پيش اصفهبد فرستاد برسالت و اين تمنّى كه پدر نبشته بود فرمود، و درين تاريخ نشستگاه اصفهبد موضع اصفهبدان بود، چون رسول برسيد و اداء رسالت كرد اصفهبد در اعزاز و تشريف و تعهّد مبالغت نمود و از ضرورت جواب داد ولايت از آن امير المؤمنين است و من مطيع امر، رسول بيرون آمد و انديشه كرد و حميّت عجميّت او را بر آن داشت كه اصفهبد را معلوم كند كه خليفه با تو حيلت ميكند و خانۀ تو بخواهند برد، حاجب بزرگ اصفهبد را [بخواند و گفت مرا مهمّى است مىبايد كه بخلوت باصفهبد عرض دارم حاجب بيامد و باصفهبد[۱۳۲]] بگفت، فرمود اين ساعت از پيش من بيرون شد وداع كرده، بدين زودى چه مهمّ حادث شده باشد، حاجب گفت مگر خام طمعى ميكند و چيزى ديگر خواهد خواست، اصفهبد فرمود بگويد درون سراى حرم شد پيام تو نتوانستيم رسانيد، بيرون آمد و چنانكه فرمان بود تقرير كرد چون رسول [جواب اصفهبد بشنيد دانست كه ارادۀ قضا نوع ديگر است، با خود[۱۳۳]] انديشيد كه دريغ اين حشمت و نعمت و پادشاهى و چندين عمارت كه همه پرداخته و انداخته خواهد شد و چون زوال بخانۀ روى نهد هيچ انديشۀ مهتران بر جادّۀ صواب و طريق صلاح نرود، با چندين كمال كه درين مرد است عذرى بدين ضعيفى پيش من ميفرستد، و امير المؤمنين على عليه السّلام راست فرمود كه..............[۱۳۴]، قدر و قضا براى رضاى خليفه پردۀ جهل و بىبصيرتى پيش روى عقل او فروكشيد تا چون خفّاش حالتى را كه چون روز هويداست نمىبيند،
و كلّ امرء جفّت ينابيع عقله | فلا ذنبه ذنب و لا عذره عذر |
ذكر حكام و ولاة كه از دار الخلافه بعد از استيصال اولاد جيلانشاه بطبرستان ميفرستادند
پس اوّل والى از قبل بنو العباس بطبرستان ابو الخصيب بود و اوّل عمارت كه اهل اسلام فرمودند مسجد جامع سارى ابو الخصيب فرمود روز دوشنبه ماه آبان سال بر صد و چهل و چهار، از فتح طبرستان او بآمل دو سال پادشاهى كرد بعد ازو ابو خزيمه را فرستادند در سنۀ اربعين و مايه، بسيارى را از وجوه و اعيان گبركان قتل كرد و دو سال طبرستان داشت تا ابو العباس طوسى را فرستادند، مسالح نهاد برين جمله و مرد نشاند:
مسلحۀ تميشه، شمر[۱۳۶] بن عبد اللّه الخزاعى با هزار نفر عرب، مسلحۀ امرويان[۱۳۷]، بر دو فرسنگى[۱۳۸]، ربيع بن غزوان با دويست نفر،
مسلحۀ تمنگان[۱۳۹]، ابو العمّار عيسى[۱۴۰] با هزار مرد،
مسلحۀ لمراسک[۱۴۱]، اسحق بن ابراهيم الباهلى[۱۴۲] با هزار مرد،
مسلحۀ نامنه[۱۴۳]، كرمان البجلى[۱۴۴] با دويست مرد،
مسلحۀ كوسان، نوح بن گرشاسف[۱۴۵] با پانصد مرد خراسانى،
مسلحۀ دامادن[۱۴۶]، پنجاه هزار جيلى راى[۱۴۷]سعيد المروزى با پانصد مرد.
مسلحۀ ٮعدان[۱۴۸]، عمر بن شعبه[۱۴۹]با دويست مرد خراسانى،
مسلحۀ مهروان، خلف بن عبد اللّه با هزار مرد،
مسلحۀ اصرم[۱۵۰]، واقد الفرغانى[۱۵۱] با سيصد مرد، مسلحۀ اردره، زياد بن حسّان[۱۵۲] السّلمى[۱۵۳] با پانصد مرد،
مسلحۀ اوشيز[۱۵۴]، زيد بن[۱۵۵] خليفة بن جبله با دويست نفر، مسلحۀ اورازباد بالاى پول تيجنه رود[۱۵۶]، مظفّر بن الحكم بشرى[۱۵۷] با پانصد مرد طوسى،
مسلحۀ دزا[۱۵۸]، وليد بن هبيرة[۱۵۹] با سيصد مرد،
مسلحۀ شهر سارى: قديدى با پانصد سوار اهل جزيره،
مسحلۀ ارتاه، با پانصد طبرستانى،
مسلحۀ تمسكى[۱۶۰]، دمشقيّه مىنويسند[۱۶۱]، محمّد بن باست[۱۶۲] با پانصد دمشقى،
مسلحۀ خرمآباد، عبد اللّه سقيف[۱۶۳] الحمصى با هزار شامى،
مسلحۀ مشكينوان[۱۶۴]، غزال بن لحّاء[۱۶۵] الشّامى سيصد سوار،
مسلحۀ جمنو، خليفة بن بهرام با سيصد مرد، ونداد هرمزد بخروج جمله را بكشت[۱۶۶]،
مسلحۀ بالا بنان، قدّامه سيصد نفر شامى و خراسانى[۱۶۷]،
مسلحۀ جيلامان[۱۶۸]، ابو الخنّاس[۱۶۹]،
مسلحۀ يزداناباد، عمر بن العلاء[۱۷۰]،
مسلحۀ متسكى[۱۷۱]، سلاّم با دويست نفر،
مسلحۀ او، قريش بن صٮعى[۱۷۲]،
مسلحۀ بالامثال[۱۷۳]، بحدّ لفور هزار نفر،
مسلحۀ نيسابوريه[۱۷۴]، ابن سلمة القايد نيشابور[۱۷۵] با سيصد مرد،
مسلحۀ اسفيددا[۱۷۶] ، عاصم با سه هزار نفر، مسلحۀ تريجه، مسلم بن خالد با هزار و پانصد نفر[۱۷۷] از سغد سمرقند و خوارزم و نساو باورد،
مسلحۀ خنج[۱۷۸]، فضل بن سومى[۱۷۹] من نساو ابيورد پانصد مرد،
مسلحۀ طابران[۱۸۰]، محمّد بن عقّال السّلمى پانصد مرد،
مسلحۀ خابران[۱۸۱]، محمّد بن عبد اللّه سيصد نفر،
مسلحۀ فل[۱۸۲] زرينگول، المركبى با هزار مرد،
مسلحۀ [مدينۀ] آمل، اصحاب و اعوان ديوان خليفه و شحنگان،
مسلحۀ جيلاناباد، بالاى راه بكوپايه[۱۸۳]، نصر بن عمران با هزار مرد از خراسان،
مسلحۀ پايدشت، عامد[۱۸۴] بن آدم و پانصد نفر،
مسلحۀ هلافان[۱۸۵]، المثنّى[۱۸۶] بن الحجّاج و بعد ازو محمد بن عقّال و حلٮى[۱۸۷] بن بهرام و پانصد نفر،
مسلحۀ [مدينۀ] ناتل، سعيد بن ميمون با پانصد نفر،
مسلحۀ بهرام ديه، عمر بن مهران[۱۸۸] با پانصد بار عدى[۱۸۹] [كذا]،
مسلحۀ مراطادٮر[۱۹۰]، بالاى راه، يوسف بن عبد الرّحمن با پانصد نفر،
مسلحه ولاشجرد، علىّ بن جستان،
مسلحۀ كجو، و هى قصبة الرّويان، عمر بن العلاء با شش هزار نفر،
مسلحۀ جوريشجرد و سعيدآباد، هم سعيد بن بنياد آن ديه عمر بن العلاء نهاد و خانه و مسكن آنجا داشت گويد امر است [كذا[۱۹۱] ؟] آنك اين ساعت زيارت ميكنند عوام كه يار پيغمبرست و نميدانند،
مسلحۀ كلار، اوّل ديلمانست از كوهستان حوٮره[۱۹۲] السّعدى با پانصد نفر، مسلحۀ شالوس، فضل بن سهل ذو الرّياستين پانصد مرد نشانده بود.
بعد يك سال چون مسالح نهاد او را معزول كردند و روح بن حاتم بن قيصر بن المهلب سنۀ تسع[۱۹۳] و اربعين و مايه بعوض او فرستاده جور و ظلم و بيحرمتى كرد، بعد پنج سال حال او عرض داشتند بعوض او خالد بن برمك الكاتب را بفرستادند بموضعى كه خالد سراى ميگويند بآمل قصر ساخت و چهار سال پادشاهى كرد و بكهستانها بنياد افگند و بآخر رسانيد و هرمال كه بولايت حاصل ميشد بعمارات صرف ميفرمود و زندگانى با اهل ولايت برفق و مجامله پيش برد تا خليفه او را باز خواند و بعوض او عمر ابن العلاء را پديد آوردند[۱۹۴] و درين تاريخ پادشاه شهريار كوه اصفهبد شروين باوند بود مصاف داد و او را بشكست و شهرهايى كه خالد برمك بكوه پديد آورده بود خراب گردانيد[۱۹۴] تا منصور خليفه را وفات رسيد و مهدى بخلافت بنشست، برو عرض داشتند كه عمر بن العلاء دختر مهرويه را بخواست، مهدى برو خشم گرفت معزول گردانيد، و او از جملۀ كريمان روزگار بود[۱۹۵] و آنكه بشّار برد در حقّ او ميگويد:
إذا أيقظتك حروب العدى | فأيقظ لها عمرا ثمّ نم | |||||
فتى لا يبيت على دمنة | و لا يشرب الماء ألاّ بدم |
و ابو العتاهيه در حقّ او ميگويد:
إنّ المطايا تشتكيك لأنّها | قطعت إليك سباسبا و رمالا | |||||
و إذا وردن بنا وردن مخفّة | و إذا صدرن بنا صدرن ثقالا |
سعيد بن دعلج را بعوض او فرستادند، سه سال والى بود، و بمدينه و حجاز از طالبيّه الحسين بن على كه معروفست بصاحب فخ خروج كرده بود و سادات برو گرد آمده، خليفه موسى بن عيسى و السرىّ بن عبد اللّه العبّاسى را با ديگر امرا و قوّاد بحرب او فرستاد، بموضعى كه معروفست بفخّ مصاف دادند و سيّد شهيد آمد و اصحاب او كشته شدند الاّ تنى چند معدود، و از آنجا بمدينه آمدند و موسى بن عيسى بمجلس حكم و پادشاهى بنشست و اهل مدينه از بيم آنكه خيانت كرده بودند در ايشان و نصرت حقّ فرموده رفع تهمت را بسلام مىآمدند تا موسى بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن امير المؤمنين عليه السّلام كه در ميان مصاف نجات يافته بود درآمد، مدرعۀ از صوف پوشيده غليظ و دريده و نعلينى از پوست اشتر بپاى داشت، بدورتر موضعى بنشست و در عقب او امام موسى بن جعفر الكاظم عليهما السّلام درآمد، موسى بن عيسى بترحيب برخاست و استقبال كرد و او را بنشاند، يسرىّ بن عبد اللّه العبّاسى روى بموسى بن عبد اللّه ابن الحسن كرد و گفت مصارع بغى و غدر چون مىبينى چرا ازين دست باز نميداريد تا بنو اعمام شما يعنى آل عبّاس نعمت كنند و حرمت دارند، موسى گفت حال ما با شما چنين است، شعر:
بني عمّنا ردّوا فضول دمائنا | ينم ليلكم أولا يلمن اللّوائم | |||||
فإنّا و إيّاكم و ما كان بيننا | كذى الدّين يقضى دينه و هو راغم[۱۹۶] |
يسرّى گفت احسب كه چنين است، جز مذلّت و مهانت حاصلى نيست، و اگر شما مثل ابن عمّ خويش كه اينجا نشست، موسى بن جعفر، با فضل و زهد و ورع و زيادت شرف خاموش باشيد نه اوليتر بود، موسى بن عبد اللّه بر بديهه گفت، شعر:
فإنّ الالى تثنى عليهم بقيّتي | أولاك بنو عمىّ و عمّهم أبي | |||||
و إنّك إن تمدحهم بمديحة | تصدّق و إن نمدح اباك نكذّب |
بسبب آنكه مهدى مشغول بود بچنين كارها سعيد بن دعلج دو سال و سه ماه بطبرستان بماند تا او را باز خواندند و نوبتى ديگر عمر بن العلاء را باز فرستاده، ديه عمر كلاده را كه بحدّ و نه بن نهاده او بنياد افگند، شهرى بود عمرآباد گفتند، و درين سال زلزلۀ عظيم بود و احمد حنبل كه مجتهد قومى است فتوى كرد ببغداد از اهل طبرستان خراج ميبايد ستد و ده يك از حبوب، بحكم آنكه ولايت بقهر ستدند، و چون يك سال از ولايت عمر بن العلاء برآمد معزول كردند، نمر بن سنان[۱۹۷] را فرستادند با اهل طبرستان مسامحت كرد تا بعد او عبدالحميد مضروب آمد و بدعت احداث فرمود و در خراج و جبايت آن ظلم روا داشت، مردم ستوه آمدند.
ذكر پادشاهى اولاد سوخرا و بنياد خروج ونداد هرمزد
و از فرزند سوخرا ونداد هرمزد بن الندا بن قارن بن سوخرا كه پيش ازين ذكر رفت، و ايشان را جرشاه خواندند بحكم آنكه جر كهستانى را گفتند كه برو كشت توان كرد و كهستان ايشان جمله مزارع و معمور بودى گاو باريان ملك ايشان انداخته بودند و صد سال برآمده، مردم كوه اوميدوار ونداد هرمزد پيش او شدند[۱۹۹] و حكايت ظلم ولاة خليفه و تحكّمهاى ايشان با او گفته و ازو درخواست كرده كه اگر تو بدين كار اقدام نمايى ما همه در فرمان و مطاوعت جان فدا كنيم مگر كهستان را از جور و ناجوانمردى ايشان مسلّم گردانيم و تو نيز بملك پدران رسى، گفت اوّل بدين مهمّ با اصفهبد شروين مشورت بايد كرد و از مصمغان ولاش بيعت طلبيد اگر جمله متّفق شوند اين خروج من پيش گيرم، پيش اصفهبد شروين فرستادند بشهريار كوه پريم و پيش مصمغان بمياندو رود هردو باجابت و تحريض رغبت كردند و عهد و ميثاق بوفا و معونت و مطابقه رفته، با جملۀ اهل ولايت وعده نهاده كه در فلان روز در فلان ساعت هرطبرستانى را كه چشم بر كسان خليفه افتد بشهر ورستاق و بازار و گرمابه و راهگذر بگيرند و در حال بكشند و بميعادى كه رفت او از هرمزدآباد با جوقى از حشم برنشست و آنجا كه سواد اعظم و جمعيّت اهل خليفه بود دوانيد و همه را قهر كرد و بجايى رسيد كه زنان شوهران را از ريش گرفته بيرون مىآوردند و بكسان او سپرده گردن ميزدند، بيك روز طبرستان از اصحاب خليفه خالى شد و خليفه حمّاد بن عمر الذّهلى و خالد بن برمك را برى فرستاده بود، ازين حال خبر يافتند و پيش خليفه صورت واقعه نبشته، و سالم فرغانى را كه از ثقاة خليفه بود و او را شيطان فرغانى خواندندى گسيل كرد، چون بحضرت او رسيد و حال عرض داشت از خجالت خليفه گفت آخر كسى نباشد بطبرستان رود و سرو نداد هرمزد پيش من آرد، سالم گفت اگر امير المؤمنين مدد دهد من بروم، فرمود تا مردان بگزينند و او را روانه كرد، چونكه بطبرستان رسيد بصحراى اصرم فرود آمد، ونداد هرمزد پيش باز شد با حشمى بسيار سالم، اسبى ابلق داشت كه بعراق و عرب مشهور بود بر آن اسب نشسته و سلاح پوشيده مانند كوهى روان نعره زنان حمله آورد و بونداد هرمزد رسيد و تبرزينى داشت بيست من، برآورد تا بونداد هرمزد زند سپر گيلى پيش برد، بر آن آمد و بدو نيمه گردانيد و عمودى ديگر بر گردن ونداد هرمزد زد كاگر نيامد و آن روز تا شب مقاومت نمودند چون تاريك شد باز گرديدند، ونداد هرمزد با حشم خويش بهرمزدآباد فرود آمد، چون روز شد خوان نهادند و مردم را نان دادند و بشراب نشستند، اسبى داشت سياه بگردن آن خالى عجب بود بهتر [از] آن اسب يكى ديگر نديدند، زينى و ساختى زرّين برفرمود افگند مرصّع و پيش خويش كشيد، گفت اى قوم بدانيد كه خصم اينست كه شما ديدهايد و شوكت و قوّت من مشاهده كرده و شما نيز همه شيرمردان طبرستانيد كيست از شما كه اين اسب آراسته بستاند و نبرد او قبول كند، سه نوبت همين كلمه بازراند هيچ آفريده او را جواب نداد پسرى بود او را ونداد اميد نام كودك أمرد بلقب خداوند كلالك گفتند، بر سر او ايستاده بود، پيش آمد و زمين بوسه داد، گفت منم بعزّ اقبال تو آنكه سر خصم پيش تو آورم، خلاف اسب هيچ ديگر طمع ندارم، گفت ترا چه وقت مقارنۀ ابطال است و هنگام قتال، پسر الحاح و لجاج كرد كه اگر نيز اجازت نبود هم بروم و باز نايستم و در حال سلاح راست فرمود و اسبان را زين نهادند، پدر قوهيار نام معروفى را كه خال پسر بود بخواند و گفت برو او را نصيحت كن، چون بيامد تقرير كرد جواب يافت كه دانى آنچه از پدر نشنودم از تو شنيدن معنى ندارد، خال گفت اين خصم را در همه لشكر خليفۀ دوّم نيست، سخن پدر بشنود و جوانى نكند، فايده نداشت با پيش ونداد هرمزد آمده نوميد، فرمود لا بدّ ترا با او ببايد رفت، قوهيار گفت ملك ضعف قوّت و پيرى و روزگارى كه بر من گذشت ميداند امّا با او بروم و رسوم لشكركشى و مصاف آرايى بياموزم.
از پيش پدر بيامد و مردان اختيار كرد و هريك را بترتيب فروداشت [فرمود] اردشيرك با بلورج گاوان[۲۰۰] كه وطن ببيشهها دارد و بهيچ موضع او را خانه نباشد بياوردند، او را گفت ما را در اين بيشهها پنهان بسر سالم مىبايى برد، اوّل درشتى نمود تا وعدهها دادند، با ايشان يار شد و گفت چندان مهلت دهيد تا گاوان خويش بكسى سپارم و در خدمت شما بيايم، اجازت دادند، برفت و بازآمد، ايشان را ناگاه بسر سالم برد، هفت روز بود كه بشراب مشغول بود، چون ديده بان لشكر ديد و آواز برآورد سالم برخاست و سلاح پوشيد، و ندا اوميد با حشم در سراى او گرفته بود، سالم بر ابلق نشست و نعره برآورد، جمله مردم بترسيدند، وندا اوميد را از هيكل او شگفت آمد و چشمها سياه شد، خال بانگى بر او زد كه نترسد، چون او نيزه بتو آرد تو سپر پيش آر تا بتو نزديك شود، شمشير بميان او زن، وندا اوميد همچنان كرد، شمشيرى بر ميان سالم زد، كشته از اسب درافتاد، در حال از خدمتكاران يكى بتگ استاد و بمژدگانى پيش پدر رفت، چون پدر قاصد را ديد صرع كرد و بيهوش شد تا كه بهوش آمد پرسيد كه خبر چيست، گفت پسر سالم را كشت، باور نداشت، فرمود كه او از ميان صف گريخته آمد، نماز ديگر سوارى برسيد و كمر شمشير سالم بنشان فتح آورد، نثارها كردند و مژدگانى داده، باستقبال پسر برنشست، چون بهمديگر رسيدند در كنار گرفت و بعد از آن پسر را در مقابل خويش بر كرسى زرّين نشاندى، و اين سالم را خليفه با هزار سوار برابر نهادى و جامگى هزار تن بدو دادى، بعضى گفتند مقتل او بهر سه مال بود بسه فرسنگى آمل و بعضى گويند بأصرم آنجا كه اين ساعت هىهى كيان مىگويند.
ذكر حرب فراشه
چون خبر سالم بخليفه رسيد تافته شد و اميرى را از امراى درگاه فراشه نام با ده هزار مرد ترتيب كرد و بطبرستان فرستاد و برى پيش خالد برمكى و ورد أصفر و حمّاد مثال داد كه اگر بمدد احتياج افتد چندانكه خواهد دريغ ندارند، ازيشان نيز حشم گرفت و با لشكرى انبوه بآرم رسيد، ونداد هرمزد فرموده بود كه البتّه هيچ آفريده براه ايشان مأيستيد و بگذاريد تا دلير شوند و از ما حسابى نگيرند و او با كولا شد و بكوازونو دو دربند كرد يكى زير و يكى بالا، محكم و استوار، و پيش اصفهبد شروين فرستاد بپريم و كيسمانان تا او نيز بيايد و يارى دهد، اصفهبد شروين تهاون و مماطله نمود تا فراشه برو گمان ضعف و بيچارگى برد و چنان پنداشت كه پيش او نيايد، ونداد هرمزد چهارصد بوق و چهارصد طبل راست كرد و بكوازونو اقربا و معتمدان خويش را دو رويۀ فروداشت و چهار هزار نفر حشر جمع كرد از زن و مرد و هريك را تبرى و دهرۀ بدست داد، گفت من با صد مرد بيرون خواهم شد و خويشتن را بفراشه نمود، چون ايشان مرا بينند پشت برگردانم تا بقفاى ما باميد نصرت بيايند، شما همچنين صف كشيده از هردو جانب خاموش باشيد تا ايشان تمام درون كمين آيند، چون من طبل باز فروكوبم چهارصد بوق دميدن و طبل زدن گيريد و چهارهزار درختها بريدن تا چنان سازيم كه يك تن بيرون نشوند، همچنانكه گفت فراشه را با لشكر او در كمين آورد و چون آوازهاى بوق و طبل و تبر و دهره از دو جانب بيك بار بگوش ايشان رسيد متحيّر و سراسيمه شدند و گمان افتاد صاعقۀ قيامتست، آن چهارصد مرد خويشان و معتمدان اصفهبد شمشيرها در نهادند، بيك لحظه دو هزار مرد را فروآورده، فراشه را گرفته پيش اصفهبد بردند گردن بفرمود زد و قبا و كلاه او در پوشيد و كمر شمشير او در ميان بست، مابقى قوم بزنهار آمدند و گفتند خصم تو فراشه بود كشتى، ما را آزاد فرمايد، جمله را امان داد، چون فارغ شد اصفهبد شروين نيز رسيد يكديگر را در كنار گرفتند گفت چون مىبينى كار چنان، گفت مردان كار چنين كنند، از آن غنايم دو دانگ باصفهبد شروين داد و باز گشتند و هريك بمملكت خويش شدند، ونداد هرمزد گفت پسر خويش قارن را كه من بخواب ديدم كه گرگى بكشتم بعد از آن گرگى ديگر بيامد هم بدست من هلاك شد دگر باره پلنگى آمد سرش ببريدم و پوستش در پوشيده دگر باره شيرى بيامد با من برآويخت بعضى چنگال او در من اثر كرد تا بجهدى عظيم خلاص يافتم چون تميم بن سنان[۲۰۱] را كشتم گفتم گرگ اينست بعد از او خليفة بن مهران را، گفتم ديگرى اينست چون قباى فراشه پوشيدم در زير قبا سمور بود گفتم پلنگ اينست تا يزيد بن مرثد با من بشمشير آمد از دست او زخم خورده بجان جستم گفتم شير اين بود.
فى الجمله خبر قتل فراشه بمهدى رسيد روح بن حاتم را بفرستاد، او ظالم و بد سيرت بود بكهستانها فرستادى و سبى حرائر كردى، ابو حبش الهلالى گويد بوقت عزل او، شعرراح روح من آمل فاسترا حوا | و أتاها بعد الفساد الصّلاح | |||||
لم یزل سبیه الحرائر حتّی | شاع فی النّاس و استحلّ السّفاح |
بعد از او خالد بن برمک را فرستادند، با ونداد هرمزد دوستی و مخالصت نمود و کهستان بدو باز گذاشت و مردم او بر کسان خلیفه مسلّط بودند تا او را معزول کردند از آمل حرکت کوچ فرمود و میشد، بازاریی بکنار رودبار ایستاده بود گفت الحمد للّه از ظلم تو خلاص یافتیم، این حال با خالد بگفتند بفرمود تا بازاری را بیاورند گفت اگر از ولایت شما معزول کردند از انتقام تو کسی مرا معزول نکرد، گردن بازاری بفرمود زد بساری شد مردم ساری استقبال کردند و تحفه و هدایا آووده، مدّتی آنجا مقام فرمود و بسیار مال بصدقات و صلات در حقّ ایشان کرامت کرد، بعوض او دیگرباره عمر بن العلاء را بطبرستان فرستادند بیامد و با ونداد هرمزد خصومت پیش گرفت و جمله کهستان از او باز ستد و چنان خلق گردانید[۲۰۲] که بآبادانی قرار نتوانست گرفت، ببیشهها میبود و او همچنین دنبال میداشت تا روزی مردکی را بگرفتند پیش او آوردند که از کسان ونداد هرمزد است، فرمود گردن زنند، گفت مرا امان دهد تا بجای بوم دانی کنم و ترا بسر ونداد هرمزد برم، عمر جواب داد که عهدۀ تو بوفا کیست، گفت این گلیم بعهده بتو سپارم که در پشت دارم، عمر بخندید و گفت اگر وفا بجای آورد همچنان باشد که قوس حاجب بن زرارة التّمیمی و کسری و آن حکایت معروفست اینجا ننبشتم، و یکی از شعرا میگوید، شعر:
و کلّ وفاء کان فی قوس حاجب | و أنت جمعت الغدر فی قوس حاجب |
من نیز با آن مردک همان کنم که کسری با حاجب، زراره کرد، و او را در پیش داشتند و میبردند تا ایشان را گفت شما جایی فروایستید من بشوم و باز بینم کجااند و شما را خبر کنم، با مردک عهد کردند برفت، ونداد هرمزد را کمین فرمود کرد و همه با او بگفت و این جماعت را بدست شمشیر داد و در میانه او بگریخت، عمر بن العلاء با تنی چند از آنجا مقهور بازگشت، مهدی خلیفه برو متغیّر گشت، تمیم[۲۰۳] بن سنان را بفرستاد، با ونداد هرمزد صلح کرد، خلیفه را باز نمودند یزید بن مزید و حسن بن قحطبه۱ را بفرستاد و بولایت آمدند و با او۲ حربها پیوسته و برو غالب گشته و جمله ولایت با تصرّف خویش گرفته و بسیار مردان او را کشته و یزید او را در مصاف یافته و شمشیر زده چنانکه پیش از این نبشتم او عاجز و تنها با تنی چند ببیشهها متواری میبود تا خلیفه پسر خویش هادی لقب موسی بن مهدی را بگرگان فرستاد، ونداد هرمزد کسان خویش پیش او بطلب امان و شفاعت فرستاد و قبول کرد و سوگند خورد تا ونداد هرمزد پیش او رفت و موسی مقدم او غنیمت شمرد و بیزید مثال نبشت تا کهستان او را مسلّم دارد و از گرگان کوچ کرد، بعراق رفت و از عراق عزم بغداد داشت، ونداد هرمزد را با خویشتن میبرد در راه خبر وفات مهدی رسید، بتعجیل ببغداد رفت و بخلافت بنشست، مدّتی برین برآمد برادری بود کهتر از ونداد هرمزد ونداسفان نام، نو گردن۳ ، بهرام بن فیروز را که بگرگان بر دست خلیفه مسلمان شده بود گردن بزد، این حال بر خلیفه عرض داشتند، فرمود تا ونداد هرمزد را بیاورند و پیش او بقصاص آن مرد بکشند، چون آوردند هادی با او گرمی آغاز نهاد، دانست بخواهد کشت، در روی افتاد و گفت من در دست امیر المؤمنینام کار کشتن من تعذّری ندارد و فوت نشود امّا ونداسفان بندۀ امیر المؤمنین را برای آن کشت تا تو بعوض آن مرا بفرمایی کشت و کهستان ملک او گردد، اگر امیر المؤمنین مرا داد خواهد داد پادشاهست فرمان اوراست و اگر مرا بفرستد تا سر او بردارم و بحضرت آرم امّا او را گرفته، عیسی بن ماهان و مراد بن مسلم حاضر بودند هردو گفتند امیر المؤمنین را موجب منع چه باشد این اولیتر، خلیفه بقول ایشان آرام یافت و فرمود که او را بآتشکده برند و سوگند دهند، برین قول و وفا بدانچه قبول کرد، همچنان کردند و با تشریف و استظهار روانه فرمود چون سنب اسبش بخاک طبرستان رسید بزیر آمد و سر بسجده بر زمین نهاد و پیش ونداسفان فرستاد که بگوشۀ شود چنانکه البتّه مرا نبیند و نزد من نیاید، تا موسی زنده بود چنین کردند تا در یک شب موسی فرمان یافت و هرون بنشست و مأمون در وجود آمد و او را هرون الرّشید گفتند، مردی لجوج بود و خصومت دوست و ستیزهکار، سلیمان بن منصور را بطبرستان فرستاد، هشت ماه والی بود، بعد ازو هانی بن هانی را و او مردی مصلح بود و عادل، ولایت ایمن داشت و باونداد هرمزد صلح
________________________________________
(۱) - این اسم دوّم در سایر نسخ نیست
(۲) - یعنی ونداد هرمزد
(۳) - این کلمه در سایر نسخ نیست کرد، او را معزول کردند و عبد الله بن قحطبه را فرستادند و بعد او عثمان بن نهیک را که بانی جامع آمل بود، بعد ازو سعید بن سلم۱ [بن] قتیبه را که از فرزندان قتیبة بن مسلم بود و از جملۀ اکابر و مشهوران عالم،۲ چنانکه شاعر گوید، شعر:
کم فقیر جبرته بعد کسرو صغیر نعشته بعد یتم کلّ ما عضّت الحوادث نادیرضی اللّه عن سعید بن سلم
چون شش ماه گذشت بعوض او پسران عبد العزیز حماد و عبد الله را فرستاد که ده۳ ماه برآمد، المثنی بن الحجاج سنۀ سبع۴ [و سبعین۵] و مایه۶ رسید یک سال و چهار ماه والی بود، در سنۀ ثمان عبد الملک بن القعقاع را۷ فرستادند یک سال بماند عمارت حصار آمل و ساری را مرمّتها کرد و سور پدید آورد تا آن وقت که مازیار۸
خراب فرمود، بعد او عبد الله بن خازم را فرستادند.
حکایت فتنۀ مردم رستمدار۹
بعد او مردم شالوس و رویان خروج کردند و نایب او سلاّم نام داشت و بلقب سیاه مرد، از ولایت براندند و با دیالم ساخته و عهد پیوسته و زنی خوب بکلار بود، آنرا بگرفتند تا فساد کنند، زن خویشتن در جوی انداخت، آب زن را هلاک کرد، نایب عبد اللّه که بکجو بود این حالها او را باز نمود، هم در لحظه برفور بچالوس تاخت، صدام نام قاضی بود که گفتند فتنهها او انگیخته است، از رسیدن او آگاه شد، متواری گشت و ازو بگریخت، بولایت منادی فرمود که هرکه قاضی را امان دهد از ذمّت مسلمانی دور است و بیرون، مردم قاضی را بدست بازدادند، سه شبانروز بدرخت باز کرده داشت و فرمود جملۀ مردم آن ناحیت بیایند تا مرادهای شما بدهم و قضای حاجت برآورم، هرکسی بنشاط و امید روی بدو نهادند، همه را در سرایها بست و موکّلان برگماشت، رمضان بود نماز شام ناگزارده بر پشت اسب روزه بگشود، بباغی فرستاد
________________________________________
(۱) - در الف: سلیمان و در ب و ج: سلمه، متن تصحیح قیاسی است از روی قافیۀ شعر مذکور در متن و مدارک دیگر.
(۲) - از اینجا تا آخر قطعه شعر فقط در الف هست
(۳) - نسخ دیگر: چون دو
(۴) - نسخ دیگر: تسع
(۵) - عبارت بین دو قلاّب از الف افتاده
(۶) -_
(۷) - این قسمت از نسخ دیگر ساقط است
(۸) - الف: باز
(۹) - این عنوان ظاهرا الحاقیست و در الف نیست تا خوشۀ انگور آوردند و نانی بدست گرفت و میخورد و یکیک را از آن سرایها بیرون آوردند گردن میفرمود زد و شمعی پیش او میسوخت، روز را از جملۀ آن قوم هیچ نمانده بودند، گفت مثل من همچنانست، این شمع خویشتن را میسوزد و نور بشما میرساند من نیز خود را بعذاب افگندم و در رنج میدارم و ولایت بجهت شما امن میکنم، و از آنجا بسعیدآباد شد، مردم را از حصنی که در آنجا بودند بیرون آورد بقهر، تا آخر ایشان جمله را بکشت و دیه خراب کرد چنانکه سالها هیچ آدمی را مقام نبود و وطن نساختند تا هرون او را معزول کرد و ولایت طبرستان بمحمد بن یحیی بن خالد برمکی و برادر او موسی داد و استیلای ایشان بعهد هرون پوشیده نباشد بر اهل معرفت تا کجا رسیده بود و فضل یحیی وزیر شد و جعفر همگی خلیفه، بطبرستان محمّد و موسی مستقّر ساختند و ملکهای ارباب بقهر میخریدند و تغلّبها کردند و هرکجا دختری خوب نشان دادند از آن معارف و مهتران نه بر مراد پدران میخواستند و از خوف فضل و جعفر کسی را زهرۀ آن نبود که ظلم ایشان بر هرون عرض دارد تا هرون بر جعفر خشم گرفت و استیصال ایشان فرمود و سبب تغیّر بدو روایت در کتب مسطور است هردو نبشتیم عبرت را.
حکایت سبب استیصال برامکه
چون هرون با جعفر برمکی انس گرفت و خواهر خویش عبّاسه را بدو داد و نکاح کردند و شرط نهاد که میان ایشان مقاربت نرود عبّاسه بر جعفر عشق آورد و بر کتمان و صبر مالک نبود پیش جعفر نبشت، شعر:
عزمت علی قلبی بأن یکتم الهویفضجّ و نادی أنّنی غیر فاعل فزرنی و إلاّ بحت بالحبّ عنوةو إن عنّفتنی فی هواک عواذلی و إن حان موتی لم أدعک بغصّتیو أقررت قبل الموت أنّک قاتلی
جعفر از عبّاسیه بترسید که رنگی آمیزد و حیلتی سازد و بخون او سعی پیوندد با او مقاربت کرد و ازو فرزندی آمد که حمل عایشه لقب داده بودند. روایتست از نوفلی که در سنۀ ستّ و ثمانین و مایه رشید بحجّ شد و او را در راه ازین حال آگاه کردند هیچگونه ظاهر نفرمود تا باز آمد و بحیره رسید و از آنجا در زورق نشست و جعفر را با خویشتن درنشاند، بصید شد بوقت آنکه از نشاط صید بپرداخت با دیه أنبار نقل کرد و جعفر را گفت من امروز با حرم خواهم بود ترا نیز اجازتست که بتفرّج مشغول گردی و با حریفان و کسان خویش شراب خوری، جعفر بحکم فرمان بمجلس انس بنشست و هرون ساعت بعد ساعت تحفه میفرستاد تا قرب نماز شام و ابو رکّاز اعمی بجهت جعفر این ابیات بسرود میگفت، شعر:
فلا تبعد فکلّ فتی سیأتیعلیه الموت یطرق او یغادی و کلّ ذخیرة لا بدّ یوماو إن بقیت تصیر الی نفاد فلو فودیت من حدث المنایافدیتک بالتّلید و بالتّلاد
جعفر ابو رکّاز را گفت این چه سرودی باشد که کسی پیش مردم گوید و بدین ابیات چگونه افتادی گفت یا مولانا هرچه کوشش کردم و خواستم بیتی دیگر فرا خاطر آرم البتّه اجابت نیافتم، ایشان در این حدیث بودند که ناگاه مسرور خادم در آمد بیدستوری، و هرون او را فرستاده بود که سر جعفر پیش من آر و زنهار تا باستطلاع مراجعت نرود، چون جعفر مسرور را بدید برپای خاست و گفت یا ابا هاشم شادمان شدم که پیش ما آمدی و اندوهمند که بیاجازت درون آمدی، گفت برای کاری عظیم آمدم اجابت کن فرمان امیر المؤمنین را، جعفر برخاست و در پای او افتاد و گفت بگذار که درون خانه شوم وضو سازم، مسرور گفت درون رفتن اندیشۀ محال است و دستوری نیست امّا وصیّت فرماید بهرچه خواهد، جعفر غلامان را آزاد کرد و وصیّت مال بگفت و وضو ساخت، مسرور او را بر اسبی نشاند، بیرون آورد و بقبّۀ که زندان ایشان بود فرونشاند، جعفر او را سوگندها داد که برود و باز گوید آوردم، مگر پشیمان شود، مسرور پیش رشید میشد، حرکت نقل أقدام او بسمع رشید رسید بدانست که اوست، گفت همانجا باش اگر بیسر جعفر پیش من آیی من اوّل سر تو برفرمایم گرفت بعد از آن سر او، بازگشت و سر جعفر برداشت و بر سپری نهاد، پیش او برد و تن را در نطعی بپیچید رشید هم در حال یحیی بن خالد و فضل را محبوس فرمود و جثّۀ جعفر بر سر جسر انبار بیاویختند تا هرون بر کشتن جعفر پشیمان گشت و در سرای میگردید و این ابیات میخواند، شعر: یا من تباشرت القبور بموتهقصد الزّمان بسهمه فرماکا حلّ البکاء و طال بعدک حزنهلو یستطیع بملکه لفداکا أبغی الأنیس فلا أری لی مؤنساالاّ التّردّد حیث کنت اراکا
روایتی دیگر سبب زوال برامکه را اصمعی در کتاب نوادر آورده است از ابی عبد اللّه الحسن بن علیّ بن هشام که او گفت بعد رشید چون خلافت بمأمون افتاد از فضل ربیع که حاجب خاصّ رشید بود پرسیدم که سبب قتل۱ برامکه همین حالت عبّاسه بود که در افواه عامست یا خود خیانت دیگر اضافت آن شد، فضل ربیع تبسّم کرد و گفت:
علی الخبیر بها سقطت، و آوردهاند که این فضل ربیع بکمال عقل بروزگار خویش همتا نداشت و اسرار رشید هیچ برو پوشیده نبود و بعد رشید محمّد بن زبیده را وزیر و مشیر و مدبّر ملک او بود، چون مأمون بر بغداد مستولی شد او را گرفته بحضرت مأمون بردند دست بسته، بر پای ایستاده بود و مأمون چشم بر او گماشته تا مگر کلمۀ گوید و عذری خواهد و عفو طلبد، سر از زمین برنداشت و خاموش میبود، مأمون گفت: أبهذا اللّسان دبّرت أمر الخلیفتین یعنی بدینزبان تدبیر ملک دو خلیفه پدر و برادر میکردی جواب داد: یا أمیر المؤمنین لسانی جار فی نجح الحوائج لا فی رفع الحوائج، بمعنی آنست که من هرگز در مقام مذلّت نبودم که حاجت خواهم زبان بگزاردن حاجتها روان بود نه بحاجت خواستن، مأمون برو دل خوش کرد و فرمود تا با شمع و مشاعل او را بسرای او برند، زمین بوسه داد و گفت یا أمیر المؤمنین دعنی امشی بنور رضاک و همچنین آوردهاند که بوقت رنجوری او مأمون پیش او عوّاد فرستاد و گفت:
انّی قد رضیت عنک فاسأل حاجتک، جواب داد: انا الی رضا اللّه تعالی أحوج منّی الی رضاک و الی قلیل العافیة أحوج الی کثیر ما عندک، فی الجمله او گفت سبب قهر برامکه آن بود که هرون پسری را از آن یحیی بن زید بجعفر سپرده
________________________________________
(۱) - الف در اینجا اضافه دارد «و سرج» که درست قرائت و معنی آن معلوم نشد بود تا محافظت فرماید روزی از روزها بمجلس شراب نشسته بود، روی بجعفر کرد، گفت برود و پسر یحیی بن بن زید را بیاورد، جعفر گفت در چنین وقت و حالت او را چرا میخوانی و چه جای اوست، خلیفه بانگی بهببت بر او زد، برخاست و هم در ساعت سیّد را آورد، خلیفه بنشاند و گفت یا ابن عمّ هیچ میدانی ترا چرا خواندم گفت امیر المؤمنین عالمتر، گفت شما دعوی میکنید که اهلیّت این کار ما داریم و اختصاص قربت و قرابت پیغامبر ماراست، اکنون این دعوی را لا بد برهانی باشد، مرا نیز میباید معلوم شود، پسر یحیی گفت معاذ اللّه هرگز ما این نگفتیم و نگوییم اگر بودایی جاهلی غمری این گفته باشد بر آن معوّلی نبود، هرون گفت دروغ میگویی شما را بر این دعویهاست و امشب چاره نیست از آنکه دلیلی بگویی، سیّد گفت من از آن خویش دانم نه دعوی دارم و نه هرگز گفتم، خلیفه از مستی الحاح بر دست گرفت و بخشم میانجامید، جعفر پسر یحیی را گفت امیر المؤمنین با تو مناظرۀ علمی میکند و بچندین لطف و کرامت سؤالی میفرماید چرا مناظره نمیکنی و جواب نمیگویی، سیّد گفت اگر من جواب گویم امان بر کیست، خلیفه بخطّ خویش امان نامه نبشت و بر آن سوگند خورد که نفرماید کشت و آویخت و زهر داد و انواع آن، و نبشته در دست او نهاد و ببسیار ترحیب و تقریب و لطف درخواست جواب کرد، سیّد گفت اکنون تو از من چه میپرسی، خلیفه سؤال کرد که برهان آنکه شما از ما اولیترید بمن نماید، گفت ما از شما بقرابت اولیتریم، گفت نه ما و شما هردو متساوییم، سیّد جواب داد که نیستیم، خلیفه گفت دلیل چیست، گفت چه گویی اگر محمّد رسول اللّه صلوات اللّه علیه و آله زنده شود و از تو بدختری امّا اهل بیتی خطبت کند اجابت کنی امّا نه، هرون گفت: نعم الکفو چگونه نکنم، گفت من نکنم و مرا نشاید، هرون سر در پیش افگند و بعد ساعتی بچشم اشارت کرد بجعفر که او را بردارد، سیّد را برگرفت و با همانجا برد که آورد، تا مدّتی برین گذشت، جعفر را بخواند و گفت ترا کاری خواهم فرمود نباید تقصیر کنی، گفت فرمان امیر المؤمنین راست، فرمود که دست بر سر من نهد و سوگند خورد، جعفر همچنان کرد، گفت من پسر یحیی را ایمن کردهام از آهن و زهر و آویختن و انواع مثلات، امّا از دفن ایمن نکردهام باید که چاهی عمیق بکند پنجاه ارش ریادت، او را در آن چاه اندازد زنده، با پیش من آید، جعفر برفت و موکّلان را ازو دور کرد و چاهی ژرف فرموده بود گوسفندی در آن چاه انداخت و پسر یحیی را گفت حال اینست، باید بهیچ موضع که پادشاهی ماست مقام نسازد، و او را خلاص داد، پسر یحیی متفکّر بخراسان افتاد، ببازار بلخ تردّد مینمود، مسعودی نام بریدی بود که بسی روز از بلخ ببغداد رسیدی، چشم برو افتاد هم در لحظه سیّد بدانست، ازو پنهان شد چنانکه باز نتوانست آید، این خبر بخلیفه نبشت خلیفه پدید نکرد و پیش علیّ بن عیسی ببلخ ملاطفۀ فرمود که او را طلب کند، تفحّص رفت، خبر یافتند که او بترکستان فروشد، و بسیار سادات از ظلم آل عبّاس التجا آنجا کرده بودند، هرون را باز نمودند رسولی را پیش ملک ترکستان فرستاد تا او را باز سپارد، خاقان گفت ما این مرد را نمیدانیم و سادات بسیار اینجا افتادند خلیفه را بگوید تا کسی را بفرستد که او را بشناسد، طلب کنیم بدو سپاریم، رسول چون بحضرت رسید و حال معلوم کرد کسی دیگر را که پسر یحیی را میشناخت بفرستاد و بگفت که چون آنجا رسی این تدبیر چنان سازند که طالبیّه آگاه نشوند و پسر یحیی نقل نکند بجایی دیگر و او خود این کار چنان میساخت که برامکه را خبر نبود، تا رسول پیش ملک ترکستان رسید و معاوضه۱ همۀ سادات را که در آن حدود بودند جمع کردند و یکیک را رسول نگرید، چون چشم بر پسر یحیی افتاد گفت اینست که امیر المؤمنین طلب میکند، پادشاه ترکستان فرمود تا او را دست گرفتند و بیاوردند چون بنزدیک او رسید بر پای خاست و نزدیک خویش فرونشاند و رسول را جواب داد که من نیز میجستم و غرض من آن بود که تا از همۀ عالمیان او را حمایت کنم، برخیز و بسلامت پیش خلیفه شو، و رسول نومید بحضرت رسید و حال عرض داشت، هرون با جعفر کینه در دل گرفت و انتقام آغاز نهاد و قرار آن بود که هرسهشنبه خلیفه بخانۀ خواهر عبّاسه رفتی، هیچ آفریده او را نتوانستی دید و رقعه نیز مسلّم نبودی که نویسند و حالی نمایند، یک روز سهشنبه پنهان در حرّاقۀ نشست تنها و مرا با خویشتن در آنجا نشاند و مرا گفت بنشین، خدمت کردم و زانو زدم نیکنیک مرا مینگرید چنانکه از آن گمانها خاست. عاقبت زبان بگشاد که با تو سرّی
________________________________________
(۱) - کذا در الف، ب: مفاوصه، ج: مفاوضه، شاید: مغافصة بخواهم گفت، اگر باز شنوم و فاش شود هلاک شوی، باید که در محافظت کوشد گفتم افشای اسرار امیر المؤمنین چگونه روا دارم الاّ شیطان مرا هلاک خواهد گردانید و از راه ببرد، گفت من جعفر را هلاک خواهم کرد که باز نگریدم جعفر میآمد، از دور برخاستم پیش او باز شدم و او در حرّاقه آمد خلیفه او را نزدیک خویش بنشاند و با همدیگر سخنهای گوناگون گفتند تا بخانۀ عبّاسه او درون شد و من و جعفر همچنین در حرّاقه نشسته باز گردیدیم و آداب خدمت او مثل آنکه خلیفه را کردیم نگاه داشتیم، چون میان من و او کسی نماند و نبود مرا پرسید تو و امیر المؤمنین در چه سخن خوض میکردید، گفتم مرا فرمود بخراسان کار فلان خارجی بسازد، گفت یا فضل و اللّه دروغ میگویی، شما در کار و سخن من بودید و بخیر نرفت بحکم آنکه چون چشم تو بر من افتاد رنگ از روی تو رفته بود، گفتم معاذ اللّه با مکانی که مولانا را پیش امیر المؤمنین است مرا چه محلّ آن بود که سخن مولانا با من گویند یا من خود زهرۀ گفت آن دارم، گفت دعنی من ذا، و اللّه که سخن من بود و جز شرّ نبود، ازین واقعه بترسیدم و گفتم هلاک شدم و خلیفه پندارد من گفتم، با او صبر کردم تا او بخانه شد و هم بر اثر بازگشتم بمنزل خویش و از آنجا پنهان در زورقی نشستم و بسرای عبّاسه رفتم و خادمی را گفتم بر امیر المؤمنین عرض دارد که مهمّی حادث شد و مرا میباید شرف دریافت خدمت یابم و بسمع مبارک رسانم، خادم گفت مرا زهرۀ آن نباشد که این ساعت بموقفی که امیر المؤمنین آنجاست رسم، صبر بکند، گفتم اگر نروی شمشیر کشیده بگردن تو چنان زنم که سر دور افتد، گفت تا بدین حدّ حادثه افتاد، گفتم آری، درون رفت و عرض داشت و بازآمد که میگوید که بر جایی نویسد قصّۀ واقعه را، گفتم باز گرد و بگو نبشته راست نمیآید جز مشافهه، در رفتوآمد که بیای، چون بخدمت رسیدم در روی افتادم و گفته یا امیر المؤمنین الأمان الأمان مرا بهلاکت انداختی، گفت ترا چه افتاد ای فضل زودتر بگوی، ماجرای خود با جعفر بگفتم گفت ترا ازین اندیشه نیست، من کیاست و حذق جعفر بیش ازین دانم، دیروز با او در بوستان بودم و سیّوم ما نبود در یکیک از گلها مینگریدم و در میان بستان از گلها یکی بنظر من خوبتر آمد، دست یازید و آن گل باز کرد بمن داد و در روی فتاد چون سر برآورد، من تبسّم کردم، گفت تبسّم امیر المؤمنین بر چیست، گفتم بر آنکه در میان چندین گل تو چگونه دانستی که دل من میل بدین گل دارد، گفت باللّه تبسّم بدین نیست، از آنکه تو کیاست من پیشتر ازین آزمودی و میدانی الاّ آنست که چون سجده کردم قفای من بدیدی و راست گفت من قفای او دیدم گفتم بشمشیر چگونه فرمایم برید، بدان تبسّم کردم بعد سه روز کار ایشان بآخر رسانید و السّلام.
بعد برامکه بطبرستان جهضم بن جناب را فرستادند و چون او را معزول کردند احمد بن الحجاج را بعد او خلیفة بن سعید بن هرون الجوهری را، چون بآمل رسید مهرویه الرّازی را بنیابت خویش نصب فرمود و او بگرگان رفت و درین مدّتها که یاد رفت ملک الجبال اصفهبد شروین باوند و ونداد هرمزد موافق بودند با یکدیگر چنانکه از تمیشه تا رویان بیاجارت ایشان کسی از هامون پای ببالا نتوانستی نهاد، همۀ کهستانها بتصرّف ایشان بود و مسلمانان را چون وفات رسیدی نگذاشتندی بخاک ولایت ایشان دفن کنند تا خلیفة بن سعید بساری رسید و خواست پسر عمّ خویش را که نافع نام بود خلیفۀ خویش گرداند، مردم اصفهبد شروین بشب بزیر آمدند و بسر او رفته او را کشته، خلیفه بساری مقام ساخت و پیش مهرویه بآمل نبشت که احتیاط کند، مردم طبرستان در حرکت آمدند، او بر ملأ خلق آن نبشته خواند و گفت مردم آمل در همۀ جهان کیستند سیر خوارانرا زهرۀ حرکت باشد، اسفاهیان آمل از آن شتم او طیره شدند و چون شب آمد بسرای او رفته و سرش بریده و یک دسته سیر در اسفل او زده و میان بازار آورده و عبرت را بچهار راه انداخته، این خبر بخلیفه رسید که اهل طبرستان خروج کردند امّا مال بیت المال برنداشتند و تصرّف نفرموده، گفت خلع طاعت نیست الاّ آنکه والی ظالم بود دفع ظلم واجبست عبد الله بن سعید الحرشی را بفرستاد، جمله مردم باستقبال او شدند و او را با عزاز در ولایت آورده سه سال و چهار ماه والی بود و چهار تن را که سبب کشتن مهرویه و آن فتنه بودند بتعبیه بدست آورد، پیش خلیفه فرستاد تا تأدیب فرمودند، و در سنۀ سبع و ثمانین بود که بنیابت خویش جعفر بن هرون نام را بجبایت خراج و مساح فرستاد بدیهای ونداسفان، چون آنجا شد و مال حاصل کرد ونداسفان بیامد و بزوبین او را بکشت، چهل مرد که با او بودند بگریختند پیش عبد اللّه آمده و معلوم گردانیده، واقعۀ حال پیش خلیفه نبشت و بر اثر آن آوازه افتاد که خلیفه بعراق رسید، او نیز بعد سه روز با ساری آمد و از ساری بری شد، خلیفه آنجا بود قاضی ابو البحتری و عبّاس بن زفر و محمّد بن الفضل و صالح بن شیخ عمیره با سیصد سوار و خادمی خاص پیش اصفهبد شروین و ونداد هرمزد فرستاد تا از طاعت ایشان معلوم کنند و بپانزده روز باز آیند، چون پیش اصفهبد شروین و ونداد هرمزد آمدند در تعهّد و مراعات آن جماعت بغایت رسانیدند و انواع خدمت و تحصیل رضا تقدیم داشته تا چون بحضرت شدند عرض داشتند آنچه ونداسفان کرد بیاشارت و مشورت ایشان بود و او خود خلاف ونداد هرمزد است و در وعاصی، خلیفه چون این سخن بشنید از شهر ری کوچ کرد و بیک منزلی ری بدیه ارنبو معسکر ساخت و پیش اصفهبد شروین و ونداد هرمزد مثال فرمود نبشت که بخدمت آیند، ایشان بجواب نبشتند ما در طاعت و وفای خدمت امیر المؤمنین میباشیم امّا ما را گرو بفرستد تا امانی باشد آن وقت بیاییم، خلیفه خشم گرفت و گفت مسلمانان را بگرو گبرگان چگونه دهم ابو البحتری و هرثمة بن اعین و ابو الوّضاح را که صاحب برید بود پیش اصفهبد شروین و ونداد هرمزد فرستاد که یا بخدمت آیند و اگرنه حرب را بسازند، بزرگان خلیفه بویمه رسیدند و پیش اصفهبد شروین بپایان قلعۀ کوزا و پیش ونداد هرمزد بلفور فرستادند که اینجا آیند پیش ما، ونداد هرمزد برفت و اصفهبد شروین گفت من رنجورم نتوانم آمد، چون قاصد بدیشان رسید ونداد هرمزد بزرگان خلیفه را گفت هرحکم بر اصفهبد شروین فرمایند من منقادم و عهدۀ آن، تا هرثمة بن اعین با نعیم بن خازم قرار نهاد که ما چون بهم جمع شویم از میان ما بیرون شود و از پس قفا او را شمشیری بسر فروگذارد که خلیفه جز بکشتن او راضی نباشد، چون ونداد هرمزد در میان ایشان شد نعیم خواست فراتر آید و ترتیب زخم زدن کند، اصفهبد ونداد هرمزد عظیم هوشیار و متیقّظ بود، عنان باز کشید و گفت ترا برقرار باید بود، اصحاب عذر خواستند و نعیم را با میان آورده و بعهد و سوگند و ندا هرمزد را پیش خلیفه برده، مدّتی آنجا بماند چنانکه ذکر رفت تا هرون خواست ازو بعضی املاک بخرد جواب باز داد و نفروخت، گفتند اگر امیر المؤمنین ازو بصلت خواهد بتو بخشد که او عظیم کریم و سخی مرد است، گفت محال باشد کسی چندین املاک ببخشد، تا هرون مأمون را که طفل بود پیش او فرستاد و در کنار او نهادند، آن جمله املاک که نفروخت بدو بخشید، هرون بعوض آن هزارهزار درهم و جامی از جواهر که قیمت آن در وهم نیاید و انگشتری فرستاد ونداد هرمزد را هیچ چنان خوش نیامد که انگشتری، و فرمود که حاجت خواهد، ونداد هرمزد گفت مرا از عبد اللّه بن سعید عفو فرماید، هرون با تشریف او را گسیل کرد و هرثمه را با او بفرستاد تا پسر او قارن و پسر اصفهبد شروین شهریار نام را بنوا بیاورد، او قارن را با هرثمه سپرد، اصفهبد شروین شهریار را نداد دیگری پیش آورد، هرثمه گفت امیر المؤمنین شهریار را حکم کرد، نستد و بحضرت باز نمود، خلیفه کوچ کرده بود، مقام فرمود و جواب نبشت از شروین جز شهریار فرزندی دیگر نگیرد، بضرورت شهریار را با پیش خلیفه فرستاد، با خویشتن ببغداد برد، و عبد الله بن مالک را بطبرستان فرستاد و حکم کرد که هرچه زیادت کهستان است از اصفهبد شروین و ونداد هرمزد باز گیرند، بعد یک سال خلیفه از بغداد بعزم خراسان بری رسید، رنجور شد، شهریار و قارن را پیش پدران فرستاد و او بطوس رفت فرمان یافت و مضجع او همانجاست، تا میان فرزندان او محمّد بن زبیده که مخلوع گفتند و عبد اللّه المأمون خلاف افتاد، طاهر بن الحسین را بخصومت برادر ببغداد فرستاد، سر محمّد بن زبیده که خلیفۀ وقت بود ببرید و پیش برادر گسیل کرد، مأمون در سر نگرید و گفت: شفیت النّفس من حمل ابن بدر.
و در تاریخ ناصری خواندم که چون محمّد بن زبیده را طاهر بن الحسین بقتل آورد و کاری بدان صعبی او را رام شد خویشتن را بمرتبه بیش از همه دید، التفات بجهان و جهانیان نمیکرد، ذوالرّیاستین فضل بن سهل پدر او حسین را بخواند و پیش خویش خالی بنشاند، گفت میبینی طاهر در سکر غرور چگونه بیهوش شد که کسی را باز نمیشناسد و نمیداند بر دولت اعتماد نیست، شعر:
سکر الزّمان بدولة خوّلتهافاحذر کأنّک بالزّمان و قد صحا
پدر طاهر گفت اجازت هست من جواب گویم و مولانا نرنجد، گفت بگوی تا چه جوابست گفت بداند او رستاقی بچه بود با دلی ضعیف و حالی لایق او، امیر المؤمنین آن دل و زهره از شکم او بیرون گرفت و دل و زهرۀ بعوض آن او را داد، امیر المؤمنین و خلیفۀ مسلمانان و برادر او را سر برگرفت و این ساعت بجملۀ عراقین و حجاز و شام حکم او از قضا و قدر روانترست تا این دل و دماغ و حکم و ریاست با او باشد تو او را بهمۀ ابواب معذور بایی داشت، بعد از محمّد امین کار خلافت بعبد اللّه المأمون قرار گرفت و از آل عبّاس هیچ خلیفه را آن تمکین و عظمت و تربیت و حشمت نبود که او را و گذشتگان او بفضل و کیاست و حکم و ریاست او نرسیدند و او را اشعار بسیار و آثار بیشمارست، شعر:
لعمرک ما الفتیان أن تکثر اللّحیو تعظم أبدان الرّجال من الأکل و لکنّما الفتیان کلّ سمیدعصبور.....۱ خروج من الغمّی نهوض الی العلیضروب بنصل السّیف مجتمع العقل رأیت رجالا یمنعون نوالهمو لیس یصان العرض الاّ مع البذل
آوردهاند که بوقت خلافی صاحب۲ الرّوم بطلب مهادنه و مصالحه بدو چیزی نبشت:
فانّ اجتماع المختلفین علی حظّهما أولی بهما ممّا فی الرّأی عاد بالضّرر علیهما و انت أولی بأن تدع لحظّ یصلّ الی غیرک حظّا تحرزه لنفسک و فی علمک کاف عن اخبارک و قد کتبت الیک داعیا الی المسالمة راغبا فی فضیلة المهادنة لتضع اوزار الحرب عنّا و یکون کلّ لکلّ ولیّا مع اتّصال المرافق و الفسح فی المتجر أمن الأطراف و البیضة و فکّ المستأسر فان أبیت فانّی لخائض الیک غمارها سادّ علیک أقطارها شانّ خیلها و رجالها و ان أفعل فبعد ان قدّمت المعذرة و اقمت الحجّة و السّلام، مأمون بجواب بسر نبشتۀ ملک روم توقیع فرمود:
قرأت. کتابک و الجواب ما تراه لا ما تقراه۳.
روایت است از نضر بن شمیل که شبی از شبها با کهنه لباسی پوشیده بمرو پیش مأمون رفتم، مرا گفت مثل تو مردی با چنین جامۀ نزدیک امیر المؤمنین آید، گفتم یا
________________________________________
(۱) - این مصراع در الف که فقط همان مشتمل بر این اشعار است ناقص است.
(۲) - در اصل میان (؟)، این نامه در طبری (ج ۹ ص ۲۸۳) در وقایع سال ۲۱۷ هست و ما متن را که در اصل نسخۀ مغلوط و ناقصست برطبق آن تصحیح کردهایم
(۳) - رجوع شود بحواشی آخر کتاب. امیر المؤمنین بهوای مرو مرا با این جامۀ سواده۱ هم طاقت نیست، مرا بنشاند، بمذاکره و اسانید حدیث مشغول شدیم هرگونه میگفتیم تا او گفت: حدّثنی هشیم بن بشیر عن مجالد بن سعید عن الشّعبی أنّ رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله قال: اذا تزوّج الرّجل المرأة لدینها و جمالها کان فیها سداد عن عوز، فقلت یا امیر المؤمنین صدق هشیم حدّثنی عوف الأعرابی عن الحسن مرسلا أنّ رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله قال اذا تزوّج الرّجل المرأة لدینها و جمالها کان فیها سداد من عوز، مأمون تکیه زده بود باز نشست و مرا گفت، یا نضر السّداد لحن، گفتم آری یا امیر المؤمنین امّا لحن هشیم راست که او لحّانه بود، گفت میان سداد و سداد فرق چیست، گفتم: السّداد القصد فی الدّین و السّبیل السّداد البلغة و کلّ شئ سدّ به فهو سداد، گفت عرب را هیچ بیتی درین هست گفتم این است.
أضاعونی و أیّ فتی أضاعوالیوم کریهة و سداد ثغر
مأمون مدّتی سر فروافگنده ماند بعد از آن گفت: قبّح اللّه من لا أدب له، و دوات خواست، بر کاغذ توقیعی فرمود بخادم داد که من ندانستم این چیست، و از هرنوع أبیات عرب و اسمار و احادیث از من پرسید چون برخاستم خادم در دنبال من ایستاد و مرا پیش فضل سهل برد و توقیع بدو داد، چون مطالعه کرد مرا گفت چه سبب امیر المؤمنین ترا پنجاه هزار درم فرمود، حدیث هشیم با او گفتم که لحّانه بود، مرا گفت تو از خویشتن و خلیل احمد فصیحتر کسی را دیدی، گفتم آری من و خلیل نزدیک ربیعۀ اعرابی شدیم و او بر سطح خویش نشسته بود، ما را گفت: استووا، ما ندانستیم چه میگوید، أعرابیی دیگر با او بود گفت میدانید چه میفرماید، گفتیم نه، گفت میگوید: ارتفعوا، خلیل گفت از کلام اللّه است از آنجا که میگوید: ثُمَّ اسْتَویٰ إِلَی السَّمٰاءِ۲ بعد از آن گفت، هل لکم فی خبز فطیر
________________________________________
(۱) - کذا در الف، معنی و ضبط این کلمه معلوم نشد، در ابن خلکان و منابع دیگر در نقل این حکایت در معنی عربی این کلمه «خلقان» آمده و در این صورت باید «فرسوده» صحیح باشد.
(۲) - قرآن سورۀ ۲ (سورة البقره) آیۀ ۲۷ و ماء نمیر و لبن جهیر۱ ، گفتم: ما بنا الیه من حاجة، ما را گفت: سلاما، ندانستیم چه میخواهد بدین، اعرابی گفت باز گردید چون باز گشتیم، خلیل گفت هم از کلام اللّه جواب داد آنجا که میگوید: إِذٰا خٰاطَبَهُمُ الْجٰاهِلُونَ قٰالُوا سَلاٰماً.۲ و از کمال نظر مأمون یکی آن بود که امام علیّ بن موسی الرّضا را علیهما السّلام از مدینۀ رسول صلوات اللّه علیه بخراسان آورد و ولایت عهد بدو داد چنانکه مشهور است و مستغنی از شرح، اگرچه آخر عهد بشکست و غدر و خیانت بکرد، و عهد نامۀ مأمون بخطّ او و بر پشت آن خطّ علیّ بن موسی الرّضا علیه السّلام بمشهد طوس بر جای نهاد و مضمون خطّ علیّ بن موسی الرّضا اینست: انّ أمیر المؤمنین عرف من حقّنا ما جهله غیره فقبلت منه ولایة عهده ان بقیت بعده و أنّی یکون هذا و بضدّ ذلک یدلاّن الجامع و الجفر [کذا]
در سنۀ...۳ چون سلطان غور غیاث الدّین و شهاب الدّین بخراسان آمدند و نیسابور مستخلص کرده و بزیارت رضا شده و خیرات فرموده فخر الدّین رازی خطیب که مجتهد عهد و استاد العالم بود با دیگر علمای غور و غزنین بروضۀ رضا علیه السّلام حاضر آمدند و عهد نامه خواستند و مطالعه میکردند، علمای اهل سنّت و جماعت او را پرسیدند که معنی جفر و جامع چیست، گفت من واقف برین سرّ نیستم، هم درین مشهد امامی است عدیم النّظیر نصیر الدّین حمزة بن محمّد از طایفۀ شیعه او را بباید پرسید آن امام را بخواندند و پرسیده و دانسته، و این نصیر الدّین حمزه را فضل بدرجتی بود که فخر رازی با جلالت قدر و فضل خویش معترف و مقرّ بود پیشی و بیشی او را و مستفید ازو، و بخراسان جمله را معلوم باشد که این سخن از انصاف نبشتیم، فی الجمله مأمون۴ را مگر سندی بن شاهک، که گور او بساری نهاد آنجا که با نصری مشهد گویند و بروزگار خویش باوّل کودکی من دیدم تودۀ از خاک عمارات پست شده بود، و دیگر
________________________________________
(۱) - تصحیح قیاسی و در اصل: لبن نمیر و ماء جهیر.
(۲) - قرآن سورۀ ۲۵ (سورة الفرقان) آیۀ ۶۴
(۳) - جای عدد سال در نسخه خالی است و غرض از آن سال ۵۹۷ است که غیاث الدّین و شهاب الدّین با یکدیگر بر خراسان استیلا یافتند.
(۴) - از سطر ۷ بعد از کلمۀ «او را» از صفحۀ ۱۹۹ تا اینجا از نسخ دیگر ساقط است و فقط در الف دیده میشود. مشیران بر تشیّع و ولایت عهد رضا علیه السّلام توبیخی میکردند، مأمون گفت من تشیّع از پدر خویش هرون آموختم، گفتند: و هو کان یقتل اهل هذا البیت فقال المأمون بلی یقتلهم علی الملک لأنّ الملک عقیم، معنی آنست که او اهل این خانه را میکشت که ملک عقیم است۱ ، امّا من با پدر خویش سالی بحجّ رفتم، چون بمدینه رسیدیم حجّاب را فرمود که هرکه پیش من آید باید که نسب خویش بگوید، چنانکه فرمود از اهل مکّه و مدینه و ابناء مهاجر و انصار و سایر بنی هاشم و بطون و أفخاذ قریش۲ هرکه نزدیک او آمدند بگفتندی انا فلان بن فلان من بنی فلان، و او لایق هرکس از پنج هزار تا بدویست دینار خلعت و انعام و نفقه میدادی بقدر شرف و مرتبۀ آن کس، یک روز بر همین قرار نشسته بود و فارغ [و] خالی شده، فضل ربیع در آمد گفت یا امیر المؤمنین بدرگاه مردی رسید میگوید من موسی بن جعفر بن محمّد بن علیّ بن الحسین بن علیّ بن ابی طالبم، چون پدرم بشنید من و امین و مؤتمن هرسه بسر او ایستاده بودیم، بازنگرید و گفت خویشتن نگاهدارید از پریشانی، و بأدب و وقار باشید و فضل ربیع را گفت او را درون آورد و البتّه تا ببساط من نرسد از مرکب نگذارد که بزیر آید، چون از دور او را دیدم پیری مسخّد۳ یافتم، قدانهتکه العبادة کأنّه شنّ بال قد کلم السّجود وجهه و أنفه، چون پدرم را بدید خویشتن را از دراز گوش درانداخت، پدر گفت: لا و اللّه الاّ علی بساطی، حجّاب او را دگرباره برنشاندند، چون بکنار بساط رسید بزیر آمد و پدر تا آخر بساط استقبال کرد و در کنار گرفت و بوسه بر چشم نهاد و دستش گرفت و بصدر مجلس با خود فرونشاند و وقت بأبو الحسن و وقت بأبو ابراهیم کنیت میگفت و ازو پرسید عیال چند داری، گفت پانصد تناند، پدر گفت همه فرزندان و بنو اخوال و بنو اعمام تواند، گفت: لا بل اکثرهم موال امّا الولد فلی نیّف و ثلثون ولدا، پدر گفت چرا دختر ترا ببنو اعمام نمیدهی و بأکفا، گفت تنگدستی مانع اینست، گفت حال ضیعت و دخل ملک چونست، گفت وقتی هست و وقتی نیست، پدر گفت وام چند داری، گفت ده هزار دینار، گفت یا ابن عمّ من ترا چندان مال بدهم که فرزندان پسران و دختران را بجفت رسانی و وام بگزاری و عمارت ضیاع فرمایی، موسی بن
________________________________________
(۱) - از اینجا نیز تا آخر عبارت عربی هرون خطاب بمأمون که بعد اشاره خواهد شد فقط در الف هست.
(۲) - در اصل: خویش.
(۳) - در اصل مسجد، مسخّد بر وزن معظّم بمعنی کسی است که از ناخوشی زرد شده باشد (رجوع کنید ببحار الأنوار ج ۱۱ ص ۲۷۱). جعفر گفت یا ابن عمّ: یشکر اللّه هذه النّیّة الجمیلة و الرّحم الماسّة و ما أبعدک أن تفعل تلک و قد بسط یدک و اکرم عنصرک و اعلی محتدک، پدر من گفت: افعل ذلک یا ابا الحسن و کرامة ثمّ قال موسی بن جعفر یا امیر المؤمنین انّ اللّه عزّ و جلّ قد فرض علی ولاة عهده أن ینعشوا فقراء الامّة و یقضوا عن الغارمین و یؤدّوا عن المثقل و یکسوا العاری و یحسنوا الی العانی و أنت أولی من یفعل ذلک، پدر من گفت چنین کنم، پس موسی علیه السّلام برخاست و پدر نیز برای او برخاست و هردو چشم او ببوسید و روی بما کرد و گفت یا عبد اللّه و یا محمّد و یا ابراهیم با عمّ خویش بروید و رکاب او بگیرید و او را برنشانید، موسی علیه السّلام چنانکه برادران ندانستند مرا بشارت داد بخلافت و گفت: اذا ملکت هذا الأمر فأحسن الی ولدی، چون او برفت ما پیش پدر رفتیم و من از همۀ برادران دلیرتر بودم، بدو گفتم یا امیر المؤمنین این مرد که او را چندین اکرام و اعظام روا داشتی کیست، جواب داد که هذا امام النّاس، من گفتم، أو لست امام النّاس، مرا گفت: أنا امام الجماعة بالقهر و الغلبة، و چون خواست از مدینه برود فرمود تا دویست دینار زر در صرّۀ سیاه کنند و فضل را گفت پیش موسی بن جعفر برد و بگوید ما این ساعت دست تنگیم، وقتی دیگر عذر تقصیر خواسته شود، من پیش سینۀ پدر ایستاده بودم، گفتم یا امیر المؤمنین چندان ترحیب و تعظیم او را فرمودی آن روز و قبولها روا داشته و کمتر مهاجر و انصار را دو هزار و سه هزار و پنج هزار دادی او را دویست دینار میفرستی، مرا گفت اسکت لا امّ لک فانّی لو اعطیت هذا ما ضمّنته ما کنت آمنه ان یضرب وجهی غدا بمایة الف سیف من شیعته و موالیه و فقر هذا و اهل بیته أسلم لی و لکم من بسط ایدیهم و اعینهم۱. عاقبت با چندین غلوّ در تشیّع صورت ملک دنیا باقباء بقا و بیعناء فنا بدو نموده و سورت اقبال را بیقلب برو خوانده و چینۀ کینۀ علی الرّضا علیه السّلام در سویداء سینۀ او افشانده تا اشراک شرک را ادراک نکرد و چون أشعب طمّاع بامید آنکه بو که یقین گمان بود یا تیر کمان شود یا از کوه نبات زاید و از باکوره نبات آید روی خود را بدود ظلم سیاه کرد و دین و دولت بر خود تباه گردانید و بر درازگوش غرور نشاند و ذنبذنب بدست داد تا چهارصد سالست تا دستهای تره بقفا کوبان گرد جهان نعره زنان برمیآرند که، شعر:
________________________________________
(۱) - از سطر ۳ آنجا که بشمارۀ (۱) نموده شده در صفحۀ ۲۰۲ تا اینجا فقط در الف هست. بأوا بقتل الرّضا من بعد بیعتهو أبصروا بعض یوم رشدهم و عموا لا یطغینّ بنی العبّاس ملکهمبنو علیّ موالیهم و إن زعموا لا بیعة ردّعتهم عن دمائهمو لا یمین و لا قربی و لا ذمم کم غدرة لکم فی الدّین واضحةو کم دم لرسول اللّه عندکم۱
و این خود ملامت دنیاست که برداشت تا غرامت آخرت که فروگذاشت چیست رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند قال عزّ من قائل: اَلَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّٰهِ مِنْ بَعْدِ مِیثٰاقِهِ وَ یَقْطَعُونَ مٰا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ أُولٰئِکَ هُمُ الْخٰاسِرُونَ۲ ، [شعر]۳:
یا أرض طوس سقاک اللّه رحمتهماذا حویت من الخیرات یا طوس طابت بقاعک فی الدّنیا و زیّنهاشخص زکیّ بسنآباد مرموس [شخص عزیز علی الإسلام مصرعهفی رحمة اللّه مغمور و مغموس۴] یا قبره أنت۵ قبر قد تضمّنهعلم و حلم و تنزیه۶ و تقدیس [فخرا فإنّک مغبوط بجثّتهو بالملائکة الأحرار محروس]
چون رضا را علیه السّلام از پیش برگرفت بمدینه فرستاد و پسر او را که شیعه محمّد التّقی میگویند و ببغداد و عرب محمّد الجواد میخوانند بیاورد و دختر خود امّ الفضل را بدو داد و با او سپرد و عرسی ساخت که تا جهانست ولیمۀ چنان نشان ندادند و چهارصد طبق گوی عنبر در میان هریک درّی بر محمّد التّقی نثار کردند و او را با مدینه فرستاده ۷ و بعد از آن علمای اسلام را حاضر فرمود و چهارصد تن را برگزید و از آن جماعت چهار
________________________________________
(۱) - این ابیات از قصیدۀ معروفۀ ابو فراس حمدانی است در ذمّ بنی عباس (سیّد ظهیر الدّین صفحۀ ۲۸۸ و اولیاء اللّه ص ۶۲) که چند بیت از آن در صفحات ۹۲ و ۲۰۴ گذشت.
(۲) - قرآن سورۀ ۲ (سورة البقرة) آیۀ ۲۵
(۳) - این قطعه شعر که بضبط مناقب ابن شهر آشوب و عیون أخبار الرّضا از علیّ بن احمد الخوافی است فقط در الف هست.
(۴) - این بیت و بیت آخر را مناقب و عیون اضافه دارند.
(۵) - مناقب: یا قبر انّک
(۶) - مناقب و عیون: تطهیر
(۷) - از اینجا تا ابتدای جملۀ: «فی الجمله در عهد مأمون» فقط در الف هست نفر را که بر فضیلت ایشان متّفق بودند اختیار کرد و گفت مرا بخلوت با شما مهمّی است باید که هریک با خانه و منزل شوند و چون از قضای حاجات و گزارد مهمّات فارغ گردند با دستارهای سبک و لباسهای سرای خود بیحجاب و تکلّف پیش من آیند، چنانکه فرمان او بود ایستادگی نمودند و بخدمتش رسیده، هر چهار را بنشاند و بمصحف و طلاق سوگند داد بدانکه ابهّت و جلالت من شما را از جواب بحقّ و قول صدق مانع نیاید و همان انگارند [که] در مجمع عرصات پیش خدایی که لاٰ یَخْفیٰ عَلَیْهِ شَیْءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لاٰ فِی السَّمٰاءِ۱ میگویند، همه این دعوت را قبول کردند، بعد از آن بر ایشان سؤالها کرد و جوابها شنید، آن مناظره را رسالة المأمونیه نام نهادند، کسی را که مطالعه فرموده باشد دفع شبهت بود بر آنچه نوشتیم. فی الجمله در عهد مأمون اصفهبد ملک الجبال شروین فرورفت و ازو دو پسر ماند: شهریار که پدر ملوک باوند بود بپادشاهی نشست و ونداد هرمزد بتهنیت و تعزیت بخدمت او رفت و با همدیگر موافق بودند تا هم [در آن] نزدیک ونداد هرمزد بشروین رسید و پسر او قارن بنشست و بحکم آنکه شهریار را با بزرگی اصل و شرف حسب که ملکا عن ملک رسیده بود خصال پادشاهی و آداب ملک آرایی جمع بود و در رزم و بزم با عزم و حزم، قارن بخدمت او شد و تشریف یافت و بعهد و امان با ولایت خویش آمد، و این خبرها بمأمون خلیفه رسید، پیش ایشان رسول و تشریف فرستاد و نبشت که من عزیمت غزو روم دارم، باید که شما هردو اصفهبدان بیایید، ایشان رسول را هرروز ببهانۀ و افسانۀ بازگرفته داشتند تا خلیفه لشکر بروم برد، رسول را با بسیار نعمت که داده بودند باز گردانیدند و گفته اصفهبد شهریار بهیچ حال نتواند آمد امّا قارن بخدمت پیوندد، و بر اثر رسول قارن بسیج راه کرد و اصفهبد شهریار مدد داد تا بروم رسید و بلشکرگاه خلیفه بگوشۀ مخیّم ساخت، و قضا را آن روز مصاف داده بودند و مبارزان بمیدان نبرد ناورد میکردند، در حال اسب خویش را بر گستوان برافگند و سپر گیلی جمله در زر گرفته بدوش کشید و با مردم خویش روی بحرب نهاد و بطرفی از اطراف رومیان حمله بردند و گروهی را بر شکسته و بطریقی از بطارقۀ روم گرفته و از آن طرف مظفّر روی بجانبی دیگر آورده و حشم آن جانب را نیز
________________________________________
(۱) - قرآن سورۀ ۳ (سورة آل عمران) آیۀ ۴ برهم زده و نکایتی نموده که بحکایت باز میگفتند و مأمون در قلب لشکر خویش چشم بریشان گماشته و در هرلحظه سؤال میکرد که آن قوم از کدام خیلاند و آن سوار زرّین سپر در میان نبود از کجا آمد، نزدیکان او همه گفتند ما را نیز معلوم نیست و درین اندیشه ماندیم تا پیاپی سواران بمدد میفرستاد و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من یک مشت بتازید، و خویشتن را بر قلب ملک الرّوم زد و علم از جای برداشت و بزوبین علم بدرید، مأمون از قلب خویش بدو پیوست، سپاه روم بهزیمت شدند و خلیفه فرمود تا سوار زرّین سپر را پیش او آوردند، همچنان با قزآگند و خود پوشیده پیاده بخدمت مأمون رسید و رکاب ببوسید و خود از سر افگند و معلوم خلیفه گردانید که قارن بن ونداد هرمزد است، خلیفۀ جنیبۀ داد و بر فرمود نشاند و بسیاری بستود و چون فروآمدند تشریف فرستاد، مدّتی در خدمت خویش داشت و بنوبتها بتعریض و تصریح تمنّی کردند که مسلمان شود تا مولی امیر المؤمنین بنویسیم و طبرستان بتو سپاریم، قبول نکرد، عاقبت بعهد و استظهار بولایت فرستادند و اصفهبد شهریار بن شروین برو متغیّر شد و از مواضع او بسیار با دیوان خویش گرفت، و بحکم آنکه اصفهبد را قوّت و قدرت ازو زیادت بود جز انقیاد چاره ندید، شبی بخواب او را نمودند که بر سر کوهی بلند شد و بول کرد، از آن بول او آتش پدید آمد و پراگنده گشت، جمله کهستان بسوخت و از کوه بدشت رسید و بهر درخت و صحرا که فتادی میسوختی، معبّران را بخواند و تعبیر طلبید، گفتند از صلب تو فرزندی پدید آید که کوه و صحرای طبرستان را پادشاه شود امّا ظالم و ناپاک و قتّال و فتّاک باشد و این خواب بجملۀ طبرستان منتشر گردانیدند، هم در آن سال پسری آمد مازیار نام نهادند، چون سالها برو گذشت بالغ شد، از جمله فرزندان قارن او بزرگ منش و دلیر و اهلتر بود، چون قارن هلاک گشت و مازیار بمقام پدر بنشست اصفهبد شهریار بن شروین طمع در ولایت ایشان کرد و او را میرنجانید تا بدان انجامید که با یکدیگر مصاف دادند، شهریار او را بشکست و ولایت بتصرّف خویش گرفت، او بزینهار و امان پیش وندامید بن ونداسفان شد، شهریار نامه فرستاد که مازیار را بگیرد و بند بر نهد، نزدیک من فرستد، وندامید از حکم شهریار نتوانست گذشت، مازیار را بگرفت و بندهای محکم برنهاد، پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستد تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند، ایشان درین بودند که مازیار با زنان موکّلان حیلت کرد و بندها برداشت و بگریخت و ببیشهها متواری شد تا خویشتن بعراق افگند، و عبد الله بن سعید الحرشی گفتند امیری بود از آن خلیفه بدو پیوست و او پدر اوقارن و جدّش ونداد هرمزد را میشناخت و بطبرستان رسیده بود، در حقّ او مبرّت و مکرمت فرمود و بمحلّ خویش فرود آورد، تا وقت آنکه ببغداد میشد او ملازمت نمود و ازو دور نشد، و ببغداد مأمون را منجّمی بود بزیست بن فیروزان نام، که خلیفه نام او معرّب کرده بود یحیی بن منصور خواندند و ذکر او رفت در مقدّمۀ کتاب۱ ، روزی طالع مولود خویش مازیار در آستین نهاد و پیش او شد، سلام کرد و خواست برو عرض کند، بزیست التفاتی نفرمود و اصغاء روا نداشت تا یکی از آل حرشی که با مازیار بود گفت او شاهزادۀ طبرستانست مازیار بن قارن بن ونداد هرمزد، منجّم چون ذکر پدران شنید برخاست و عذر خواست و نسخۀ طالع مولود برگرفت و ببوسید و بعد از آن بمطالعۀ آن مشغول گشت، نظر مسعود و دلایل اقبال و قوّت طالع بدید، امید خیر درو بست و جای خالی کرد و او را گفت اگر من ترا تربیتی و خدمتی کنم حقّ آن شناسی و ضایع نگردانی و منّت پذیری، مازیار آنچه شرط قبول مواعید و وفای عهد باشد تقدیم داشت و بر آن أیمان مغلّظه یاد کرد و روزها برین گذشت تا وقت فرصتی منجّم بخلوت حال مازیار و حکایت طالع مولود و آنکه ازو خیری بدولت تو رسد بر مأمون عرض داشت، فرمود که او را حاضر آورند، بطلبش شتافتند و او را بخدمت حضرت رسانیده، خلیفه پدر او قارن را روز مصاف روم دیده بود و شناخته، فرمود مسلمانی برو عرض دارند، مازیار اسلام قبول کرد و مأمون او را محمد مولی امیر المؤمنین نام نهاد و کنیت ابو الحسن، و ماهی چند برین آمد، اصفهبد شهریار بطبرستان درگذشت، فرزندان بسیار ازو بماند، یکی از ایشان قارن بود که ابو الملوک است و یکی شاپور که مهتر بود و بپادشاهی نشست و از تهوّر و تهتّک و بیسامانی اتباع او بیشتر ازو متنفّر شدند و برگردیده و او را باز گذاشتند و پیش مأمون شکایتها
________________________________________
(۱) - رجوع کنید بصفحه ۱۳۷. از وی نبشتند تا مثال نوشت بمحمد بن خالد که کهستان او جمله باز ستاند، محمّد خالد از ضعف حال خویش با او مقاومت نتوانست نمود، حال خلیفه را معلوم شد، کسی طلبید که برای مالش و استیصال شاپور بولایت فرستد، منجّم بزیست حاضر بود، مازیار را ذکر کرد و گفت برای بندگی مواقف مقدّسه طالع او موافقست، مأمون بکهستان او را نامزد کرد و موسی بن حفص را بهامون، و خلیفه بر موسی حفص خشم گرفته بود و او را از ولایتی معزول کرده، پیش مازیار آمد و با او عهد کرد بر موافقت و مخالصت تا او را درخواست کند، چون با همدیگر بطبرستان رسیدند بر مازیار خلایق جمع آمدند و بمدّت نزدیک سپاهی آراسته عرض داد و بطلب شاپور بپریم شد و با او مصاف داد و او را بگرفت و بسلاسل و اغلال ببست و پیش موسی فرستاد که ظفر یافتم و او را بند کرد، شاپور چون بدانست که مازیار او را بخواهد کشت پنهان بموسی قاصد فرستاد که مرا با دست خویش گیرد تا ترا صد هزار درهم خدمت کنم، موسی جواب داد که طریق خلاص تو آنست که گویی مسلمان شدم و مولی امیر المؤمنینام، و چون این پیام داد اندیشه کرد که ازین حال مازیار وقوف یابد و پوشیده نماند و معاهدۀ ایشان را نقض و انحلال شود و وحشتی و فتنۀ تولّد کند، چون مازیار را دید ازو باستنطاق سؤال کرد که اگر شاپور اسلام پذیرد و صد هزار درهم خدمت کند خلیفه را چه گویی، مازیار خاموش میبود و جواب این سخن نداد، از همدیگر جدا گشتند آن شب سر شاپور بر فرمود گرفت و بامداد پیش موسی فرستاد، موسی برو متغیّر شد و او از آن اندیشه کرد که بعوض موسی خلیفه کسی دیگر را فرستد بقهر او، بعذر و استغفار پیش موسی آمد و خدمتیها آورد و عهد تازه کردند و چهار سال طبرستان برین قرار بماند تا موسی فرمان یافت و محمد بن موسی بعوض پدر بنشست و مازیار ازو حسابی نگرفت و بکوه و دشت حکم او یکسان شد و برادر شاپور قارن بن اصفهبد شهریار با جملۀ باوندان و مرزبانان رز میخواست و فرشواد و مرزبان تمیشه برو کینهور گشتند و شکایت ظلم و تغلّب او بمأمون نبشته تا مثال رسید که مازیار بحضرت آید، جواب نوشت که من این ساعت بغزو دیالم مشغولم و لشکر بر گرفت، بچالوس شد و از جمله معارف و ارباب آن نواحی نوا بستد و بضرورت همه مطیع او بایستند بود، خلیفه بایست بمدارا و لطف او را بدست آورد، بزیست منجّم را که مربّی او بود با خادمی خاصّ از آن خویش پیش او فرستاد تا او را بحضرت برند، مازیار ازین آگاه شد، هرکه بطبرستان زوبینی بر توانست گرفت بدرگاه خویش جمع کرد و یحیی بن روزبهان و ابراهیم بن ابله را تا بری باستقبال ایشان فرستاد و فرمود که براه سواته کوه و کالبذرجه و کندی آب ببیراه و شکستها آنجا که بر اسب نتوان نشست درآورند و بمحنتهای بسیار بعد اند روز چون بهرمزدآباد بدو رسیدند و چندان عدد خلایق و انبوه اجناس و اصناف آدمی بدرگاه او بدیدند از صعوبت طرق و مهالک و بسیاری عدد حشم ممالک او شگفت ماندند، و مدّتها ایشان را بناز و نعمت و لطف و حرمت میداشت، عاقبت علل و بهانه پیش آورد که من بغزو مشغولم، بر اثر شما ساز خدمت کرده بحضرت رسم و قاضی آمل و قاضی رویان را با ایشان گسیل کرد و چون ببغداد رسیدند و دریافت ملاقات خلیفه میسّر شد ازیشان حال طاعت و سیرت مازیار پرسید، بخلاف راستی عرض داشتند تا هردو بیرون آمدند و قاضی رویان با وثاق شد، قاضی آمل ببارگاه توقّف فرمود چندانکه یحیی بن اکثم از پیش خلیفه ببارگاه خرامید، نزدیک او شد و گفت امیر المؤمنین علی رؤس الملأ و عامّة النّاس خبر مازیار پرسید و بحکم آنکه مقرّبان حضرت و ملازمان سدّه منهیان و دوستان اواند آنچه راستی بود نتوانستم عرض داشت و نیز نخواستم و روا نداشتم که از درگاه بگذرم بیآنکه آنچه حقیقت طریقت مازیار است باز ننمایم، بخدمت تو میرسانم که او خلع طاعت کرده است و همان زنّار زراتشتی بر میان بسته و با مسلمانان جور و استخفاف میکند و نه همانا که هرگز دیگر بمراد بدین آستانه رسد، یحیی بن اکثم قاضی را گفت پس ترا که نایب شرع باشی و قاضی با امیر المؤمنین دروغ گفتن چگونه شاید و چون معلوم او شود که دروغ گویی نه عزل تو واجب بود؟ از همان مقام درون شد و سخن قاضی بمأمون رسانید و بیرون آمد و قاضی را بخلوت پیش خلیفه برد تا حال عرض داشت، مأمون بر عزیمت روم ساختگیها کرده بود و براه ایستاده، قاضی را گفت میباید ساخت تا وقت مراجعت من که این مهمّ بر من عظیمتر است، قاضی گفت بعد ازین که او را هرآینه خلوت من در خدمت تو معلوم شود مدارا برنتابد، خلیفه گفت جز صبر وجهی دیگر نیست، قاضی اجازت خواست که اگر ما دفع توانیم کرد اجازت باشد۱ ، خلیفه گفت شاید، قاضی با آمل آمد [و مازیار خبر رفتن خلیفه بروم یافت، چون گرگ ضاری اهل آمل]۲ و ساری را بخوردن گرفت و مردم رویان از ظلم او بجان آمدند، با همدیگر تعبیت کردند و موافقت نموده، بهر موضع که او را عاملی بود جمله را کشته، و بسفوح آمل خلیل بن ونداسفان گفتند مهتری بود فرستاده او را یار و معین ساختند و در آن ناحیت نیز همان روا داشته، این خبر بساری بمازیار بردند، حشم جمع کرد و بآمل آمد، اهل شهر دروازهها ببستند و مردم رستاق را بشهر آورده و پیش محمّد بن موسی شدند که قاضی مازیار پیش خلیفه آمد و خلع طاعت او معلوم کرد و اجازت یافت که ما او را بکشیم، محمّد بن موسی قاضی را بخواند، بپرسید، آنچه خلیفه گفته بود و جواب شنیده باز گفت، محمّد نیز یار ایشان شد، مازیار در حال پیش خلیفه مسرعی روانه کرد و نمود که مردم آمل و رویان و ثغر چالوس خلع طاعت امیر المؤمنین کردند و محمّد بن موسی را فریفته و یاور گرفته و علویی را بخلافت نشانده و شعار سپید گردانیده، من بنده حشمی را برای قهر ایشان برگماشتم، بر اثر انشاء اللّه خبر فتح فرستم. در آن تاریخ شهر آمل را دو حصار بود و خندق، هشت ماه بمحاصرۀ شهر مشغول بود و جملۀ رستاقها خراب شد از غارت و تاراج و قتل که میفرمود و قوهیار بن قارن که برادر او بود روز و شب بحرب و استخلاص شهر جدّ مینمود و هرروز مازیار نبشته نبشتی پیش خلیفه بشرح خروج اهل طبرستان و بخلیفه۳ رسیدی و از آن محمّد موسی هیچ نبشته نخواندی، برو متغیّر شد و صورت بست که آنچه مازیار مینویسد حقیقتی دارد، و حال چنان بود که پدر محمّد بن موسی را بشهر ری خدمتکاری بود و از آمل نبشتهها پیش آن شخص میفرستاد تا او روانه میکند، مازیار مردی کافی و فیلسوف را بری فرستاد تا آن مرد را بفریفت و نوشتۀ که محمّد بن موسی میفرستاد۴] با پیش مازیار میآوردند، بعد هشت ماه شهر آمل بقهر بستد و خلیل بن ونداسفان را که از مذکوران ولایت بود و ابو احمد القاضی را بکشت و
________________________________________
(۱) - مطابق ب و سایر نسخ، الف: دفع نتوانیم کرد فرماییم.
(۲) - قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده
(۳) - در ب و سایر نسخ: بغور
(۴) - قسمت بین دو قلاّب در الف نیست. پیش خلیفه فتح نامه فرستاد، مأمون محمّد بن سعید را فرمود که بطبرستان شود و حال خروج و خلع طاعت بداند و معلوم کند که این علوی کیست و چون بطبرستان آمده، واقف گشت، باز نمود که مازیار آنچه باحوال علوی نبشت دروغ بود، جز آن نیست که میان او و محمّد بن موسی خلافی ظاهر شده و فتنۀ انگیخته بود۱ و محمّد بن موسی نیز خدمتی نبشت که اهل ولایت با مازیار حرب باجازت من کردند و قاضی آمل مرا چنان گفته بود، خلیفه چون نبشتهها بخواند بر محمّد بن موسی خشم گرفت و مثال داد که دشت و کوه طبرستان بمازیار سپارند، و ولایت محمّد بن موسی بعد پدرش شش سال بود. چون مثال بمازیار آوردند بشهر آمل منادی فرمود تا جملۀ معارف و اعیان و منظوران و مشهوران ولایت آمل بمقصوره جمع شوند، و محمّد بن موسی را نیز حاضر کرد و همه را از آن موضع در پیش افگند و او بدنبال ایستاده، میبرد تا برودبست و هریک را جداگانه بخانۀ موقوف فرمود و بر یکانیکان موکّلان گماشت از ذمّیان و روز بروز مایحتاج قوت میرسانیدند تا هم درین سال خبر وفات مأمون بنواحی روم بزمین قیدم۲ بطبرستان رسید، مازیار در حال و ساعت مجوس را که اتباع او بودند بفرستاد و آن جماعت را از رودبست با هرمزدآباد فرمود برد و هر یک را دو پاره بند بر نهاد هربندی سه حلقه، و قوت بر ایشان تنگ گردانید و نگذاشت که نمک دهند و بگرمابه برند تا چنان شدند که محمّد بن موسی و برادر او را خلاف حصیر پاره و خشتی که زیر سر گرفتی۳ نماند، بیشتر عزیزان هلاک شدند و آنچه مانده برین نسق بود، و حصارهای آمل و ساری پست فرمود و بکهستانها قلعهها ساخت و در همۀ ممالک کسی را نگذاشت که بمعیشت و عمارت ضیاع خود مشغول شوند الاّ همه برای او بقلعهها و قصرها و خندقها زدن و کار گل کردن گرفتار بودند و بجملۀ طبرستان هرجای که گذر راهی نمودند امّا صورت بستند که شاید بود دربندی ساخت و مردم نشاند برای محافظت تا کسی خبر ظلم و ناجوانمردی او بیرون نتواند برد و بهر دربند که بیفرمان و جواز او شخصی یافتندی بفرمودی آویخت تا تعدّی او بنهایتی رسید که پیش او و بعد او تا امروز نشان ندادند.
________________________________________
(۱) - الف: و قاضی خلافی انگیخته بود [کذا]
(۲) - سایر نسخ: قیدوم، باجماع مورّخین وفات مأمون در کنار نهر بمدندون از نواحی طرسوس در ساحل بحر الرّوم اتّفاق افتاده، چنین محلّی که در تاریخ طبرستان آمده در جائی بنظر نرسید.
(۳) - کذا در تمام نسخ، ظاهرا: گرفتندی و چون مأمون بگذشتگان پیوست برادر او ابراهیم۱ المعتصم با او بود بخلافت برو بیعت کردند، و عبد الله طاهر را بخراسان احوال مازیار و بد سیرتی و نامسلمانی او باز نمودند، پیش او رسول فرستاد و بجهت محمّد بن موسی و برادر او شفاعت کرد، سخن عبد اللّه۲ نشنید و رسول او را جواب خشن گفت که ازیشان خراج دو ساله طلب خواهم کرد، رسول نومید بازگشت، عبد اللّه۲ حال او باسحق بن ابراهیم بن مصعب که بدرگاه خلیفۀ او بود نبشت و بر معتصم عرض افتاد، مازیار بابک مزدکی و دیگر ذمّیان مجوس را عملها داد و حکم بر مسلمانان تا مسجدها خراب میکردند و آثار اسلام را محو میفرمودند. اهل آمل باتّفاق ابو القاسم هرون بن محمّد را قصّۀ فرمودند نبشت بمعتصم۳
بمضمون:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الی الوالی۴ المسدّد و الکالیء المسوّد و الرّاعی۵ المؤیّد المعتصم باللّه و المنتصب فی اللّه، امیر المؤمنین و خلیفة ربّ العالمین و مستقلّ آمال الرّاجین من أغراض بلایا مظلّة۶ و أنفاض رزایا مقلّة، اسراء النّقمة و سلباء النّعمة، شدهتهم البلّیّة و خذلتهم الجماعة فأصبحوا لرحی الأسر طحناء و بأیدی الکفر رهناء، اما بعد، یا امیر المؤمنین فأنّ من راحة الشّاکی الشّکوی و بثّ البلوی و استماع النّجوی و حسبک من خبر عیانه و من مدّع برهانه، نحن المدّرعون بالاسلام، المأمونون۷ بطاعة الامام، أبناء الدّعوة المهدیّة و الدّولة المرضیّه ترفّهنا بها عیشا مغضرا، و تمتّعنا منها دهرا منضرا، حتّی اذا استرجع ما أجدی، و ناکد۸
و أکدی، تنّمر فأردی من تکلّ ألسن الوصف عن طغیانه، و تحسر۹ رکاب النّعت عن عدوانه، فرعانا رعایة الذئب للنّقد، و شرّدنا من بلد الی بلد، لا یحنو علی أهل و لا ولد، یهشّنا بعصا العصبیّة۱۰ و یسوسنا بعین الحمیّة، فانقدنا ذلاّ لطاعة امیر المؤمنین و حفظا علی بیعته و تأکیدا للمعذرة الیه و استدعاء للنّفیر علیه فکنّا کما قال:
اذا ما تعالی قادر لک فاصطبرعلیه عسی تشفیک منه العواقب
________________________________________
(۱) - کذا در جمیع نسخ و این غلط است چه باتّفاق مورخین اسم معتصم محمد و کنیۀ او ابو اسحق است.
(۲) - در جمیع نسخ در هردو موضع: محمّد بن عبد اللّه.
(۳) - این نامه فقط در الف هست، سایر نسخ فقط از دو قطعه شعر ضمیمۀ آن قطعۀ اوّل را دارند.
(۴) - در اصل: اللوالی
(۵) - در اصل: الداعی
(۶) - در اصل: مضلة
(۷) - در اصل: المامون
(۸) - در اصل: و تکاد
(۹) - تصحیح قیاسی: در اصل: محسر
(۱۰) - در اصل: المعصیة فانّک [ان] لا تصطبر لا تضرّهو تجلب به شرّا علیک الجوالب
حتّی اذا أبطره البغی فشره، و کبته۱ الکفر فسفه۲ ، قرع باب کفره، و نشر مطویّ امره، نصب شرک الحیل فی مزدرع أمانه، و جفرها (؟)۳ حبائل۴ طغیانه، و مدّها بسلطانه، فقنصنا۵
بغدره، و أسرنا بمکره و اللّه خیر الماکرین، فأصبحنا کما قال القائل:
کنّا کقریة قوم لم تزل حثا [کذا؟] ...۶ یعتامها رزقها من ربّها رغدامن الأماکن حتّی قدّر الحول فأصبحوا لا تری الاّ مساکنهمو الباکیات علی أبنائها الثّکل
فلم ترعین احسن عزاء علی البلیّة و أسمح قیادا الی المنیّة من یافع تبکیه امّه و یتیم یرثیه عمّه و غریب نجّذه۷ همّه و شیخ بیّضه غمّه، حفاة یرزخ۸ الثّری أقدامهم و یسلب الأسار افهامهم حتّی اذا استودعوا۹ مطابق الموت و مضایق الفوت، حیّهم مخزون۱۰ و میّتهم غیر مدفون و للّه المقادیر کیف حدّ بهم [کذا؟] فاستوثقوا۱۱ لیومهم و اعصوصبوا۱۲
لحینهم، غارت عقولهم لاغتیاله و ضاعت رویّتهم لاحتیاله و کان امر اللّه قدرا مقدورا، و امرا مسطورا [فهاهم تضرّعوا الی امیر المؤمنین۱۳] و امتروا أخلاف عدله و استمطروا عارض فضله بوفائهم عهدا بعهد اللّه مقرونا۱۴:
و قائلة جرتم۱۵ غداة یسوقکماساری الی اللّفّور قلف الأساور لعمرک لو شئنا امتنعنا و أصبحتبنو قارن فینا طحین الدّوائر و لکن وجدنا اللّه آکد بیعةلمعتصم باللّه للدّین ناصر فقال اطیعوا ربّکم و رسولهنعم ولذی الأمر الکرام العناصر و لا تنقضوا الأیمان من بعد عهدهفمن ینقض الأیمان أخسر خاسر
________________________________________
(۱) - تصحیح قیاسی: در اصل: اکتبه
(۲) - در اصل: فسقه،
(۳) - تصحیح این کلمه میسّر نشد،
(۴) - در اصل: حال
(۵) - تصحیح قیاسی، در اصل: فامصا
(۶) - این مصراع در اصل نسخه نیست و بجای آن کاتب کلمۀ «شعر» را نوشته بخیال آنکه قطعه از بیت بعد شروع میشود.
(۷) - تصحیح قیاسی و در اصل: نجوه
(۸) - ایضا تصحیح قیاسی، در اصل، یرسخ
(۹) - در اصل: استردعوا
(۱۰) - در اصل: محزون
(۱۱) - در اصل: فاستوسقوا
(۱۲) - در اصل: اعضوا صبوا
(۱۳) - از این محل مختصر جملهای قریب بجملهای که ما از خود بر متن افزودهایم ظاهرا افتاده است
(۱۴) - از ابتدای نامه تا اینجا در هیچیک از نسخ دیگر بغیر از الف نیست
(۱۵) - کذا در جمیع نسخ، ظاهرا: حرتم یا صرتم و اوفوا بعهدی اوف بالعهد انّنیأنا اللّه جبّار الملوک الجبابر و انّا وطدنا بالامام رجائنا۱و آمال امر [کذا] من نساء حرائر أیرضی أمیر المؤمنین بما نریو لیس امیر المؤمنین بجائر أیجعلنا نهب المجوس و ما نریالیهم سوی دین الهدی من جرائر تنبّه أمیر المؤمنین لخالعکفور لنعماء الخلیفة کافر فان ینج مثل المازیار و لم یذقسلافة موت من کؤس البواتر فأخلق بحبلی أن یدبّ جنینهاو أخلق برعد أن یغبّ بماطر و ما هو فی کفّیک الاّ کبصقةبزقت بها فی مفعم البحر زاخر و انّی الاقی۲ مازیار کأنّنیأری رأسه تاجا لرمح ابن طاهر اذا دلفت رایانه نحو بلدةأتته بما یهوی صروف المقادر
شعر آخر:
بکر الزّمان بذئبه۳ فتنکّرالمّا تغیّر دایموه [؟] تغیّرا ابلغ امیر المؤمنین رسالةحنت [؟] و ارسل مرسلوها حرا۴ (؟) من عصبة نالوا بطاعتک الأذی۵من مازیار و أمّلوک لتنصرا ناطوا۶ الرّجاء بحبل عدلک انّهعدل تراه منجدا او مغورا أنت الأمان من الزّمان و ذئبهتثنی۷ الهدی فیه و تعصی۸ المنکرا أربیت بالاحسان کلّ محسّن۹و اقام سیفک فاستقام الأزورا فعلام طبرستان منک خصیصةأضحت خلاء من سمائک معفرا شمّر فأنّ السّیل قد بلغ الزّبیو أری ابن قارن قد اجدّ و شمّرا۱۰ انّی أری شجرا تورّد فرعهأخلق به متورّدا أن یثمرا و اذا السّماء تمخّضت برعودهاو بروقها فجدیرة أن تمطرا و لقد نرانا۱۱ بین ناری فتنةلا نستطیع تقدّما و تأخّرا
________________________________________
(۱) - در اصل: و انا وطقنا بالامام رجاؤنا
(۲) - در اصل: شعر الامامی [کذا؟]، متن برطبق متن ترجمۀ مرحوم براون تصحیح شد
(۳) - تصحیح قیاسی، در اصل: بزینه
(۴) - شاید: حسّرا یا حبّرا
(۵) - در اصل: روی
(۶) - در اصل: تا هوا
(۷) - تصحیح قیاسی (؟) در اصل: یثنی
(۸) - در اصل: یعصی
(۹) - تصحیح قیاسی: و هو
(۱۰) - در اصل: اشمرا
(۱۱) - در اصل: ارانا عاف الحیوة [کذا؟] مازیار و غرّهیا ابن الرّشید عدیده فاستکبرا البغی أبطره الشّقیّ فقاده۱لهلاکه و البغی قدما أبطرا کذبتک نفسک أنت باحث حتفهمستقدما من یومه ما استأخرا بأبی و أمّی لو رأیت۲ و لا رأتعیناک سوأ عاثرین و عثیرا۳ من یافع تبکی علیه امّهثکلی بحیّ ابن یموت فیقبرا و مشایخ زهر رأیت علیهمبله السّماحة زینة و توقّرا تتحرّک الأرواح فی اجسادهممثل الغضا البرّیّ لام فعشرا [؟] غادا هم ساقی المنایا غدوةفسقوا بکأس الأمر۴ موتا أحمرا قلّ البکاء علیهم لذوی البکاجهد الحزین اذا بکی أن یعذرا لا تعم عینک هل رأیت کمعشرسیقوا باهل۵ للمنیّة معشرا صبّ البلاء علیهم فتجرّعوا۶بل کان یوما بالبلاء مقدّرا قرّت عیون الشّرک اذ نصبت لهمشرکّ الرّدی خیطا ألمّ فدمّرا تا للّه لو لا بیعة لک لم یؤب۷بالأمن من بالمازیار تمزّرا کم للحوادث من مقلّ معدمنال الثّراء۸ فعاش عیشا۹ مغضرا کم قد اذّل الدّهر من ذی عزّةمن بعد ما کان الأعزّ الأنصرا [کذا] استرجع الدّهر الّذی أعطاهمغدرا فیا بؤسا له ما أعدرا۱۰
تا از دارالخلافه جواب نوشتند:
من المعتصم باللّه امیر المؤمنین الی من بطبرستان۱۱ من المسلمین، سلام علیکم فأنّ امیر المؤمنین یحمد الیکم اللّه الّذی لا اله الاّ هو، العالی فی دنوّه، الدّانی فی علوّه، الّذی بملکه توحّد، و فی سلطانه تفرّد، و نسأله الصّلوة علی محمّد و آله الأتقیاء و سایر الأنبیاء، امّا بعد، فقد بلغ امیر المؤمنین ما نعتّم و فهم ما نطقتم و فقه ما نسقتم من امثالکم الموشّحۀ بأشعارکم، و استیقن انّکم تمسّکتم ببیعة نرسنا [کذا؟] للاسلام و رغبة فی دار السّلام و فردتم من حندس
________________________________________
(۱) - در اصل: فعارة
(۲) - در اصل: لو اریت
(۳) - در اصل: عشرا
(۴) - کذا فی الأصل (؟)
(۵) - کذا فی الأصل [کذا]
(۶) - و بالأصل: یتحرموا
(۷) - در اصل: لم یأب
(۸) - در اصل: بالثّناء
(۹) - در اصل: عیش
(۱۰) - این قطعه نیز فقط در الف هست با جواب نامه از معتصم که آن نیز باستثنای قطعه شعر مندرج در آن از سایر نسخ افتاده.
(۱۱) - در اصل: طبرستان. العمی الی ضیاء الهدی و نشرتم طاعة الخلیفة و طوبتم عصیانه طیّ الصّحیفة فبغی علیکم الأشر الطّاغی البطر الباغی فی ذویه الّذین رفضوا الدّین و منهاجه و اخمدوا نوره و سراجه و خلعوا۱ ملابس الأیمان و لبسوا مساوی [کذا؟] الطّغیان فهم من حصون المحنة۲
خرجوا و فی شجون الفتنة و لجوا و الی الخروج و الضّلالة عرّجوا فعموا فی حنادسها و ارتقوا قلل الجهالة و علوا غرب الضّلالة و اوقدوا نار الفتنة و اخمدوا ضیاء الحسنة [کذا؟] فماذا بعد الحقّ الاّ الضّلال و الی الموازین [کذا] یرجع الوبال، فعزّ علی امیر المؤمنین ان صرتم اهداف المنایا و اغراض البلایا و ذلک اعظم الرّزایا و ما ینتظر الفرح الاّ عند نزول التّرح و انّ مع العسر یسرا، فأحدثوا علی الأسلام شکرا، و ذکرتم لأمیر المؤمنین انّکم صرتم للمنایا اغراضا و للبلایا اعراضا فکم من غرض بقی بعد نفاد سهام۳ ، و وتر أنقطع علی قوس رام، و عارض انقشع بعد رهام، و ذکرتم انّکم صرتم اسراء النّقمه و سلباء النّعمة، فربّ اسیر کان علی الآسر وبالا، و مسلوب رزق اضعاف ما سلب مالا، و کم بلیّة خیفت أن تدوم دهرا فما دامت شهرا، و ذکرتم انّ الطّاعة أبلتکم و انّ الجماعة خذلتکم فمن ابتلی بسبب طاعته دارته۴ العافیة من ساعته، و ذکرتم انّکم صرتم رهناء بأیدی الأسر و طحناء لرحی الکفر فلعلّ اللّه أن یدیرها علی الباغی بانقضاء اجله و عاقبة سوء عمله فیجعل بناءها منقرض۵ عیشه و فناءها تدمیر جیشه و ماءها زوال ملکه و طحنها اقبال هلکه و قطبها انقلاب دولته فالرّحی یدوم تنقّلها فیوما یطحن حنطة غنیّ رائس و یوما یطحن ذرة فقیر بائس، و کم من ساق شرب و الحقه السّکر بذمائه۶ ، فالدّهر ینقلب من حال الی حال و الزّمان یختلف بآجال و اعمال، ذکرتم لامیر المؤمنین مختصب مراتعه و سیر حلکم۷ من محلّة الشّکوی و مظنّة البلوی الی مواطن الرّضی و مساکن الهدی باذن اللّه و مشیئته، و الشّکوی نوعان نوع یقدر علی تغییره عاجلا و نوع یحتاج الی تدبیره آجلا و ذکرتم لأمیر المؤمنین انّکم بالاسلام مذکورون و بسبب الطّاعة مجتمعون، فقدا کتسبتم بذلک عند اللّه صدق العذر و عند امیر المؤمنین طول الشّکر، و ذکرتم انّه بعد نعمانکم الادبار [کذا] و درس۸ من
________________________________________
(۱) - در اصل: خلفوا
(۲) - در اصل: المحبة
(۳) - تصحیح قیاسی، در اصل: سهم
(۴) - کذا فی الأصل و لعلّه: زارته
(۵) - در اصل: یتعرض
(۶) - در اصل: الحته الشکر بدمائه.
(۷) - در اصل: سیر حلک
(۸) - در اصل: دوس لذّاتکم الآثار فربّما کان اوّل العیش غضارة و آخره خشارة۱ ، و ذکرتم انّ الرّاعی رعاکم رعایة الذّئب للنّقد و الذّئب اذا امکن خان و اذا منع بان و السّاعی معاتب و الباغی معاقب کما قال الشّاعر:
متی ما بغی باغ علیک بجهلهتوقّع له الحرمان فهو معاقب و ذو الصّبر منصور سینصر مرّةو لو بعد حین انّ ذا الصّبر غالب و قد یدرک المدخول [کذا] و الذّحل یتّقیو انّ الهمام الحرّ للذّحل طلب۲ فلا یکسبنّ الشّرّ من کان عاقلافانّ اله الحقّ لا شکّ آیب [کذا]
و ذکرتم انّه شره حتّی ضری وسفه حتّی قوی فما یصطاد الذّئب الاّ اذا شره و لا یخلع الرّاعی الاّ اذا سفه، و ذکرتم انّه نصب لکم شرک الحبل۳ و حمله علی ذلک۴ تمام الجهل فخدعکم مکرا و اقتنصکم غدرا، فربّ مقنوص۵ انفلت من القانص و مخفوض اجترأ علی الخافض فعسی اللّه أن یقلع شرکه فاجعلوا حصن املکم ملجا یسبّب اللّه منجاو یجعل۶ لکم مخرجا فقد یرجی النّصرة ممّن امکنته القدرة کما قال الشّاعر:
توقّعوا نصرة ان کان یقصدکمأعدی عدوّ لکم قد غرّه الأمل کما بقوم ثمود فی مدینتهمقد وکّل اللّه اذ أغواهم رجل یدعی قدار فلمّا انّهم عقروالربّهم ناقة و الدّبن ما قبلوا۷ و کذّبوا صالحا ذو القوس [کذا؟] اهلکهمفأصبح القوم صرعی ما لهم زجل۸ اذ صاح جبریل یوما فی محلّتهمصاروا الی حرهم ما لها شغل [؟]
و ذکرتم امر شبّان مخزونین [کذا] و شیوخ مکبولین و کهول مغلوبین و ایتام مقتولین فحزن لذلک امیر المؤمنین و سأل اللّه صبرا جمیلا فان یکونوا جعلوا للسّهام اغراضا فقد وردوا من الشّهادة احواضا۹ و اسکنوا من الجنان ریاضا۱۰ فمن مات منکم فقدرا تحل من ورطة و من عاش منکم صار الی غبطة و ذکرتم لأمیر المؤمنین انّکم رجوتم ان تجتنوا ثمرة عدله فسوف یهزّلکم من عطفه اشجارا، فیسقط لکم من فروعها اثمارا مسّها العقل و لونها النّبل و طعمها العدل فعند۱۱ ذلک یتحقّق قولکم و یسکن لدی الأمن۱۲ هو لکم کما
________________________________________
(۱) - در اصل: جنازة.
(۲) - تصحیح قیاسی، در اصل: غالب.
(۳) - در اصل: الحیل.
(۴) - در اصل: فلک.
(۵) - در اصل: منقصوص.
(۶) - در اصل: جعل.
(۷) - تصحیح قیاسی، در اصل، و الدین قتلوا.
(۸) - در اصل: رجل.
(۹) - تصحیح قیاسی، در اصل: اعواضا.
(۱۰) - در اصل: حیاضا.
(۱۱) - در اصل: فعقد.
(۱۲) - در اصل: لذی الامرو. قال الشّاعر:
اجیبوا الی الموت الّذی ساقکم لهعدوّ شدید البغی اجور جائر فانّ اله النّاس عون یعینناو ینصرنا ربّ لنا خیر ناصر و انّ امیر المؤمنین فقائد۱رماکم بجند فوق خیل ضوامر کانّهم اسد معار خیولهممن الطّیر سرب کلّ طرف کطائر۲ فلیتکم یا صفوتی من رعیّتیعلی الدّین قد یردیکم کلّ کافر [کذا] و ان ینج منّی المازیار فسوءةو اصحابه اهل الذّنوب الکبائر و البسه من کسوة القتل جبّةصباغتها حمراء من دم فاجر۳
فقد استیقن امیر المؤمنین انّکم بالصّواب نطقتم و فی جمیع ذلک صدقتم و اخفیتم اکثر ممّا۴ ابدیتم و حقّ الخلیفة رعیتم و بالامام استعنتم و ایجاز الکلام استعملتم و الایجاز احسن شیئ و الحلال [کذا] اهنأ فیئ۵ و المستعان اللّه العلیّ القادر و امیر المؤمنین له عبد لا یملک لاحد نفعا و لا ضرّا و لا خیرا و لا شرّا الاّ باذن من خالقه فیسأل اللّه صبرا جمیلا علی النّصرة دلیلا و الصّابر منصور و الطّاغی مقهور و یعاقب الباغی و لو بعد حین و یصطاد الحیّة۶ برفق و لین، و اعلموا انّ حقّ الامام علی الرّعیّة الطّاعة و افضل الأعمال ما علیه الجماعة و من بغی علی الآخر اهانه اللّه و ما کان لأمیر المؤمنین علم بما اخبر تموه فقد انتبه لما نبّه و أنبه لذلک من قبله من جنده و موالیه و سایر رعایاه و استعان باللّه و توکّل علیه و رغب فی النّصر الیه فانّ الظّفر من اللّه و سیر حلکم امیر المؤمنین من محلّة البلوی و جوار الذّلّ و سجونه الی دیار العزّ و حصونه و یرفعکم من الاتّضاع۷
و الخمول الی الرّجاء و الرّغد و الفسحة، و النّصرة لیست بید الأمام انّما هی بید الخالق العلاّم و التّوفیق به و القوّة له و امیر المؤمنین یسأل اللّه أن یمکّنه من البغاة کما امکنه من الطّغاة من اهل غور [کذا؟] الّذین حبسوا الأتاوة و أظهروا العداوة و کما سلّطه۸
علی اهل الرّوم الّذین حبسوا المسلمین فأنقذهم اللّه بامیر المؤمنین و أیّده فرحا مسرورا و مستبشرا منصورا و ما نال ذلک امیر المؤمنین بجنده و تبعه و ملکه و سلطانه بل
________________________________________
(۱) - کذا فی جمیع النّسخ
(۲) - در اصل: لطائر
(۳) - از جواب معتصم فقط این قطعه شعر در سایر نسخ غیر از الف هست
(۴) - در اصل: ما
(۵) - در اصل: فره
(۶) - در اصل: الجنّة
(۷) - تصحیح قیاسی، در اصل: الارضاع
(۸) - در اصل: سلط بحول اللّه الّذی هداه و امدّه۱ و امیر المؤمنین و کلّ لمحاربة العدوّ الّذی بازائکم و بین ظهرانیّکم عبد اللّه بن طاهر مولی امیر المؤمنین فعقد له لواءه الأحمر و قلّده سیفه الأزهر و جعل له طرفه الأشقر فقدم خراسان فی جیش لهام و طبول و أعلام فان احتاج الی مدد من عند امیر المؤمنین امدّه و ان احتاج الی مال ارفده و اللّه المؤیّد بنصره و امکنه اللّه من الّذین عصوا ربّ العالمین و اللّه ناصر امیر المؤمنین و علیه فلیتوکّل المتوکّلون فان کان فیما اجابکم امیر المؤمنین بغی او کبر اوتیه او فخر فلیستغفر اللّه امیر المؤمنین من ذلک انّه غافر الذّنب و قابل التّوب شدید العقاب ذو الطّول لا اله الاّ هو الیه المصیر لیس کمثله شئ و هو السّمیع البصیر، و کتبه محمّد بن عبد الملک۲.
چون معتصم از حال مازیار واقف گشت جواب فرمود نبشتۀ عبد اللّه را که بطبرستان شود و او را با دست آورد، عبد اللّه طاهر عمّ خویش الحسن بن الحسین را پیش خلیفه فرستاد و درخواست کرد تا از جانب عراق او را مدد دهد، محمّد بن ابراهیم را با عمّ عبد اللّه گسیل کردند، چون لشکر خراسان بتمیشه رسیدند جمله کهستانها را لشکر گرفته بودند و اهل ولایت مازیار را باز گذاشتند و بعبد اللّه طاهر و عمّ او پیوسته تا بهر موضع که مازیار فرود آمدی ناگاه بسر او میبردند، عاقبة الأمر گرفتار آمد و عبد اللّه او را در صندوق بست که بجز موضع چشم هیچ گشاده نبود و بر استری نهاده روی بعراق آورد.
روزی در راه عراق مکاری استر را مازیار گفت مرا خربوزه آرزو میکند هیچ توانی بجهت من خربزه آوری، موکّلان او پیش عبد اللّه طاهر شدند و این سخن گفته، برو بخشایش آورد و گفت شاه و شاهزاده است، بفرمود تا صندوق بگشادند و او را با بند بمجلس او آورده و بخروارها خربزه پیش او نهاد و میبرید و بدست خویش بدو میداد و گفت هیچ غم نخورد که امیر المؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع تو شوم تا جریمۀ تو درگذراند و با ولایت فرستد، بزبان او بیامد که انشاء اللّه عذر تو خواسته شود. عبد اللّه طاهر را این سخن او عجب آمد و گفت هرگز خلیفه جز کشتن او نخواهد، او بکدام وسیلت عذر من تواند خواست، اشارت داد تا خوان نهادند، او را نان داد و شراب فرمود آورد و مغنّیان ظریف آورد و نشاند و مجلسی آراسته بانواع
________________________________________
(۱) - در اصل: ایده
(۲) - این نامه چنانکه یادآور شدیم بغیر از قطعه شعر اخیر فقط در الف هست. تکلّف ساخت و مازیار را ساعت بعد ساعت امیدهای قوی داد و شرابهای گران برو پیمودند تا مست لا یعقل شد و عبد اللّه دفع دور شراب از خود میکرد، تا بوقتیکه عقل دزدید ازو پرسید امروز بر لفظ شما رفت که عذر ترا خواهیم اگر مرا بکیفیّت آن مستظهر گردانی نشاط و قوّت دل زیادت شود، مازیار گفت روزی چند دیگر معلوم تو شود، گفت آخر چگونه، اگر سببی دانی تا من ترا ازین صندوق و تعذیب بیفایده برهانم، و بعد مؤاکله و مشاربه برعایت حقوق قیام نمایم، گفت با من سوگند بایی خورد، عبد اللّه سوگند خورد، مازیار گفت بداند که من و افشین خیذر۱ بن کاوس و بابک هر سه از دیرباز عهد و بیعت کردهایم و قرار داده بر آنکه دولت از عرب باز ستانیم و ملک و جهانداری با خاندان کسرویان نقل کنیم، پریروز بفلان موضع قاصد افشین بمن رسید و مرا چیزی در گوش گفت، من خوشدل شدم، عبد اللّه طاهر گفت چه بود آنکه ترا اعلام کرد، مازیار گفت نگویم، بتملّق و تواضع الحاح کرد تا مازیار گفت سوگندی دیگر بخورد، عبد اللّه سوگند خورد، مازیار با او در میان نهاد که بمن پیام آورد از افشین که فلان روز و فلان ساعت معتصم و پسران او هرون الواثق و جعفر المتوکّل را هلاک خواهیم کرد، عبد اللّه شرابی چند بدو فرمود داد تا مست طافح گشته، و او را برگرفتند با موضع او برده، در حال ملاطفۀ نبشت بمعتصم بدین خبر و آنچه رفته بود، و کبوتران روانه کرد، چون نبشته بخلیفه رسید در آن روز افشین مهممانی ساخته بود و هرون و جعفر را دعوت میکرد که بخانۀ او شوند، معتصم گفت ایشان رنجورند من بیایم با پنجاه سوار بر نشست و رفت، افشین سرای خویش بیاراسته بود بدیباجهای مرصّع و طارمها زده و صد تن را از سپاهان تعبیه کرده تا چون معتصم فرونشیند از جوانب درآیند و شمشیر درو بندند، معتصم بدر طرز۲ رسید، افشین گفت تقدّم یا سیّدی، توقّف کرد و گفت فلان و فلان کجایند، معتمدان خویش را بخواند و فرمود که شما درون شوید و او همچنان بیرون در ایستاده بود، از آن هندوان یکی را عطسه آمد، خلیفه دریازید و ریش افشین بدست گرفت و آواز برآورد ک ه النّهب النّهب، چون هندوان شنیدند در هرب و اضطراب آمدند، معتصم فرمود با فرزندان و متعلّقان او را حاضر آوردند و آتش در آن سرای
________________________________________
(۱) - در اصل: و حیدر
(۲) - الطّرز بیت الی الطّول فارسی معرّب و قیل هو البیت الصّیفی (تاج العروس) فرمود زد، غلامان ریش افشین از دست خلیفه باز گرفتند و او را بسلاسل و اغلال بسته با دار الخلافه آوردند و میداشتند تا مازیار برسید، ازو پرسیدند که خلع طاعت چرا روا داشتی، گفت شما مرا ولایت طبرستان دادید مردم عصیان کردند، بحضرت باز نمودم جواب آمد که با ایشان حرب کنید، خلیفه فرستاد که آن جواب کدام کس نبشت، مازیار گفت افشین، فرمود تا فقهای بغداد را بیاوردند و بفتوی ایشان اوّل حدّ فرمود زد چندانکه جانش برآمد و بعد از آن جثّۀ او را بحظیرۀ بابل بردار کردند و در مقابل او ناطس رومی صاحب عمّوریه را و افشین را بآتش بسوزانید. و پادشاهی مازیار بدشت و کوه طبرستان هفت سال بود و بعد ازو کهستان با بند اربن موزه۱ افتاد و الحسن بن الحسین بن مصعب عمّ عبد اللّه طاهر را بپادشاهی طبرستان پدید آوردند، بسیرت پسندیده و خصال نیکو و عدل شامل و انصاف کامل اطراف ولایت مضبوط گردانید سه سال و چهار ماه و ده روز حکم ایالت او نافذ بود و محمّد بن ابراهیم را مسبّب و مستخرج اموال مازیار گردانیده بود و بسیار کس را بدان حوالت هلاک کرده بودند، در ذی الحجه سنۀ ستّ و عشرین و مأتین الحسن بن الحسین فرمان یافت و بعوض او طاهر بن عبد الله بن طاهر بطبرستان آمد، یک سال و سه ماه پادشاهی او را بود تا از خراسان خبر وفات پدر او عبد اللّه رسید برادر خویش محمّد بن عبد اللّه را بنشاند و او بخراسان شد هفت سال پادشاهی کرد، و عتّاب بن الورقاء الشّیبانی با طاهر بن عبد اللّه بطبرستان میبود،۲ این قصیده گفت، شعر:
اذا ما الجبال أتت بالنّباتو انوارها الحسنات العجب أتت طبرستان من بینهنّبما لیس فیهنّ او یجتلب تورّدها طاهر بالجنود۳ فی جحفل ذی عدید لجب۴ فأخمد نیران کفّارهاو ذلّل من امرهم ما صعب و دار بهم فی الجبال الوعورو فی بلد ذی صبیب هدب
________________________________________
(۱) - ب: مونی
(۲) - از اینجا تا آخر قصیده فقط در الف هست.
(۳) - تصحیح قیاسی و در اصل: ظاهر بالجنوب
(۴) - تصحیح قیاسی، در اصل، لحب، جیش لحب ای ذو جلبة و کثرة. تری غیشه۱ فیه طوع الغمام و الغیم طوع ریاح تهبّ فبیضاء قد افرغت ماءهاو سوداء ذات عزال۲ تصبّ یخاف الرّجال اذها اذادحت فوقهم کالعدوّ الکلب فتلبس فوق سلاح الحدیدسلاح اللّبود اذا ما انسکب فتجلو اخلّة أسیافهمو تصدا۳ سیوفهم فی القرب کانّ بروق غما ماتهابریق صوارمهم تضطرب اذا الرّعد ناح بأرجائهاحسبت سحابته تنتحب تری الخیل یقمص من تحتهافطرف یخرّ و طرف یشبّ یجذّ الغصون۴ بأعطافهاو ترسخ فی الوحل منها الرّکب کأنّ علیها غلاظ القیودفقد صرن یسبقن بعد الخبب و لیست بمطلقة بالسّیاطو لا زجرها بهلا او بهب و فرسانها فی نحور العدوّفقلب و قور و قلب یجب له فزعة عند وقع السّلاحکفزعة نفس کریم تسبّ
و در صفر سنۀ سبع و ثلاثین [و ماتین] محمّد بن عبد اللّه ببغداد شد، سلیمان بن عبد اللّه را بطبرستان پدید آوردند، دو سه سال زندگانی باحتیاط کرد تا در سنۀ اربعین و ماتین از دبیران مرو منصور بن یحیی گفتند بوزارت بنشاند، بولایت بدعتها احداث فرمود و مال ولایت بدست مستأکله باز داد، طاهر بن عبد اللّه را این حال معلوم شد آن وزیر را معزول فرمود و محمّد بن عیسی بن عبد الرّحمن را بوزارت خویش اختیار کرد.
معتصم درین سال خادمی را از کبار درگاه پیش اصفهبد قاربن شهریار ملک -
________________________________________
(۱) - در اصل: عینه
(۲) - تصحیح قیاسی، در اصل غزال، و عزالی جمع عزلاء است بمعنی محل ریزش آب از مشک و غیره
(۳) - در اصل: یصدی
(۴) - تصحیح قیاسی و در اصل: یحدّ العضون. الجبال فرستاد بتهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنّار او فرمود گسست و محمّد بن عیسی بنیابت طاهر طبرستان بعدل و انصاف بیاراست و بدع و جور برداشت تا دیگر باره سلیمان بن عبد اللّه را باز فرستادند، عبد اللّه قریش را نیابت داد بآمل مدّتی، و بعد او اسد بن جندان را و مردم آمل استقبال کردند۱ و ابو الغمر۲ هرون بن محمّد قصیدۀ انشاء فرمود:
و لما تلقّیک اشباحهملقیتک بابنة۳ ودّ صحیح اسرّ و اظهر قبل السّرورسرور الخلیل بردّ الذّبیح و دنت بحبّک۴ حتّی غلوتغلوّ النّصاری بحبّ المسیح و قارنت ذکراک حتّی کأنّیو ایّاک جسمان قاما بروح۵ وردت علینا ورود الرّبیعبوجه صبیح و فعل صریح و قد انجح اللّه فیک المقاللانّک اهل الفعال النّجیح
چون این شعر برو خواندند هیچ مراعات نکرد و التفات نفرمود تا این شعر گفت، شعر:
نکصنا علی الاعقاب عند امیرناو کنّا زمانا عنده نتقدّم۶ یساوی بنا من لا یساوی رجیعاو من هو سیّان استه منه و الفم فإن کان هذا دأبنا منه نرتحلبلیل و نأتی حیث نحبی۷ و نکرم و إن یکن الاخری غفرنا الّذی مضیفقد یعثر الطّرف الجواد المطهّم
بعد مدّتی سلیمان او را معزول کرد از ولایت آمل و محمّد بن اوس را نصب فرمود و رویان و چالوس باهم ضمّ گردانید، محمّد پسر خویش احمد را بثغر چالوس بنشاند و کلار نیز بدو سپرد و ظلم و استهزاء و استخفاف بجایی رسانیدند که مردم جمله املاک
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر قطعۀ دوم عربی فقط در الف هست
(۲) - در اصل: ابو عمر، رجوع کنید بصفحۀ ۹۴ و حواشی آخر کتاب
(۳) - در اصل بابنه، و غرض از ابنة ودّ بدون شبهه قصیده است،
(۴) - تصحیح قیاسی و در اصل: و ذنب یحتک
(۵) - و در اصل: الفقال
(۶) - در اصل یتقدّم
(۷) - در اصل: نحبا بفروختند و کسانی که ثروتی داشتند خانهها باز گذاشتند و با ولایات دیگر نقل کرده، هرسال سه خراج ستدندی یکی برای محمّد بن اوس و یکی برای پسر او و دیگری برای مجوسی که وزیر ایشان بود.
ذکر تغلب سادات طالبیه بایالت طبرستان
و در این تاریخ خلافت بغداد با جعفر المتوکّل بن المعتصم افتاد و او وزیری داشت عبید اللّه بن یحیی بن خاقان، ناصبی مذهب بود، همیشه بر سفک دماء آل رسول علیهم السّلام او را تحریض کردی و بدیهای او را نهایت نیست تا بحدّی که مقابر شهداء کربلا را خراب کرد و آب فرمود بست و بکشتزار کرد و جهودان را آنجا فرستاد و برگماشت تا اگر مسلمانی بزیارت شود بگیرند و هلاک کنند۱ و امیر ابو فراس حمدانی رحمة اللّه علیه میگوید:
لبئسما لقیت منهم و إن بلیت۲بجانب الطّفّ تلک الأعظم الرّمم
و تا بعهد داعی محمّد بن زید مشهد امیر المؤمنین علی علیه السّلام و مشهد امام حسین علیه السّلام و سایر مشاهد طالبیّه خراب بود، چون محمّد زید بطبرستان بپادشاهی رسید منتصر ببغداد خلیفه بود و مذهب تشیّع دعوی کرد و حرمت آل ابو طالب بغایت داشتی۳
و از آل عبّاس سفّاح بود و او [که] بر قتل و ذراری رسول صلّی اللّه علیه و آله دلیری نکردند۴ ، محمّد زید مشاهد را عمارت مختصر فرمود و بهر موضع بتخمین دخمۀ و مقبرۀ پدید آورد۵ تا بعهد عضد الدّوله فنا خسرو بن رکن الدّوله الحسن بن بویه۶ مشاهد را چندان عمارت فرمود که این ساعت هنوز بسیار از آن خراب نبود۷ و قصبه و حصار و خانه و بازار ساخت و بمراسم عاشور و غدیر و آنکه رسم طایفۀ شیعه باشد بزیارت رفتی و یک روز و دو روز آنجا مقام ساخته و خاک عضد الدّوله بمشهد امیر المؤمنین علی علیه السّلام هنوز باقیست زیر صفّه بطاق ساخته، من دیدم و زیارت کرده. آوردهاند که چون متوکّل بخلافت بنشست همچنانکه کسی را بهوس شکار و سایر ملاهی میل باشد او را میل بدان بود که سادات آل رسول را هلاک کند و علیّ بن محمّد الهادی العسکری علیه السّلام که امام
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر بیت فقط در الف هست.
(۲) - در اصل: شقیت، متن مطابق ضبط مجالس المؤمنین است.
(۳-۴) - این جزء از عبارت نیز فقط در الف هست.
(۵) - کذا در الف، ب: عمارت مختصر فرمود و تخمین و مقبره پدید آورد.
(۶-۷) - این قسمت هم فقط در الف دیده میشود. شیعه باشد بعهد او بود روزی او را بخواند و پیش خویش بر بالش نشاند و روی بعلیّ بن محمّد النّدیم کرد و گفت: شاعرترین اهل روزگار کیست گفت ابو عباده گفت بعد او گفت عبیدک ولد مروان بن ابی حفصه، بعد از آن روی بامام علیّ بن محمّد علیهما السّلام کرد، گفت من اشعر النّاس یا ابن عم فقال علیّ بن محمّد الکوفی قال المتوکّل و لم قال لقوله، شعر:
لقد فاخرتنا من قریش عصابةبمطّ خدود و امتداد اصابع فلمّا تنازعنا الفخار قضی لناعلیهم بما نهوی۱ نداء الصّوامع
متوکّل گفت: ما نداء الصّوامع یا ابن عمّ قال اشهد أن لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه۲ و تمامت این ابیات من نوشتم، شعر:
ترانا سکوتا و الشّهید بفضلناعلیهم جهیر الصّوت فی کلّ مجمع بأنّ رسول اللّه لا شکّ جدّناو نحن بنوه کالنّجوم الطّوالع
بهمین سبب و سایر اسباب امام علیّ بن محمّد الهادی را علیهما السّلام شهید کرد، و شب و روز بخمر و زمر و فجور و مجون مشغول بود. در کتاب نوادر اصمعی از احمد بن صالح دمشقی بروایت آورده است که یوسف بن عبد اللّه گفت از بحتری شنیدم که برای متوکّل جعفر قصیدۀ که مشهورست: عن ایّ ثغر تبتسم، گفته بودم و اند ماه مجاور آستانه بودم تا مگر فرصت عرض یابم و از آنکه او شاعران را بار ندادی و معرفت نداشت میسّر نشد روزی بدهلیزی از دهالیز نشسته بودم نحریر خادم بیرون آمد۳ مرا گفت یا بحتری امروز تراست، کار ساز تا ترا درون برم، گفتم قرب سالی است تا من کار ساختم و قصیده در آستین دارم۴ ، مرا دست گرفت از دهلیز بمقصوره و از مقصوره بدهلیز میبرد تا سیصد
________________________________________
(۱) - در اصل: یهوی.
(۲) - از اینجا تا آخر قطعۀ عربی از سایر نسخ افتاده و فقط در الف هست
(۳-۴) - این جزء از عبارت فقط در الف هست مقصوره برشمردم ببهوی۱ که چشم من بجهد بآخر آن رسید، چون نیک بنگریدم متوکّل را دیدم بر سریری زرّین نشسته و بر مراتب کرسیهای زرّین و سیمین نهاده و جماعتی از ندما۲ با درّاعهای سیاه و گوی۳ زرّین نهاده بر آن۴ کرسیها نشسته مرا بردند بدان مقام که آواز متوکّل بمن رسید فروداشتند گفت یا بحتری أنشد، من پیش از آنکه سلام کنم شعر خواندن گرفتم و گفتم اگرچه سوء ادب و بیحرمتی است امّا متابعت فرمان اولیتر، دامن برگرفتم و این قصیده آغاز کردم:
عن أیّ ثغر تبتسمو بأی طرف تحتکم
حالی از آن جمله ندما یکی بر سر کرسی بر پای خاست و در من نگرید و گفت، شعر:
عن أیّ سلح ترتطمو بأیّ کفّ تلتطم
زبان من گنگ شد و فروماندم، با خود گفتم یک سالست تا این قصیده گفتم و بهیچ خلق ننمودم، بر بدیهه این مردک نقض چگونه کرد، بعد از آن با نفس خویش گفتم یک بیت سهل باشد توارد خاطر تواند بود، در متوکّل نگریدم و گفتم:
اعملت فیک مدایحییا جعفر بن المعتصم
حالی دیگر باره همان مرد برخاست و در من نگرید و گفت، شعر:
ادخلت رأسک فی الحامّ فسوف منّی تنهزم
متوکّل از قهقهه خنده بپشت افتاد چنانکه تاج از سر او دور شد و در حال ندیم را ده هزار درهم فرمود و مرا قفای چند برنهاده بیرون کردند، بدهلیز رسدم او با دراهم بر دوش خادمی نهاده بیرون آمد، پرسیدم از نحریر که آخر این مرد کیست، گفت ابو العنبس الصّیمری اگر تو دو هزار بیت آوردی همه را در حال جواب گفتی.
فی الجمله سادات علویّه بعهد او بکنجها و بوادی و خرابیها متواری بودند تا او نیز گذشت و پادشاهی میان سه پسر قسمت کرد، مهتر ایشان منتصر بخلافت نشست عبّاسیان با او بمخالفت بیرون آمدند و ترکان مستولی شدند و خزانۀ سامره بتاراج داده و اهل بغداد او را بسبب آنکه مستعین در ایشان گریخته بود محاصره دادند و کار خلافت
________________________________________
(۱) - البهو لبیت المقدم امام البیوت
(۲و۴) - این قسمت فقط در الف دیده میشود.
(۳) - کوی و گویگ یعنی تکمه خلافت گرفت، بکوفه یحیی بن عمر بن یحیی بن الحسین بن زید بن علیّ بن الحسین بن امیر المؤمنین علی علیه السّلام خروج کرد و سیّدی فاضل و زاهد و شجاع بود، مردم کوفه او را گفتند تو بسبب تنگدستی خطری چنین پیش گرفتی ما مالها فدای تو کنیم بنشین تا فتنه برنخیزد، سوگند خورد بطلاق که جز بتعصّب آنکه دین خدای ذلیل شد و احکام شریعت منسوخ خروج نمیکنم و اگر کشته شوم روا میدارم،
آن مرد نیم کز عدمم بیم آیدکان نیمه مرا بهتر ازین نیم آید۱
محمّد بن عبد اللّه طاهر حسین بن اسمعیل را که از قوّاد او بود با ترکی [کلبا] تکین نام بحرب او فرستاد و سیّد را گرفته و سر برداشته پیش محمّد عبد اللّه طاهر آورده و مردم بغداد بتهنیت میشدند، ابو هاشم داود بن القسم الجعفری که سیّدی معروف و پیر بود پیش او درآمد و گفت: أیّها الأمیر جئتک مهنّئا بما لو کان رسول اللّه حیّا لعزّی به معنی آنست که ترا تهنیه میکنم بدانکه اگر رسول صلوات اللّه علیه زنده بودی او را تعزیت دادند،۲ هیچ را از سادات که بنو عبّاس کشتند چندان مراثی نگفتند که او را و ابن رومی رحمه اللّه را قصیدهایست:
امامک فانظر أیّ نهجیک تنهجطریقان شتّی مستقیم و أعوج أفی کلّ یوم للنّبیّ محمّدقتیل زکیّ بالدّماء مضرّج سلام و ریحان و روح و رحمةعلیک و ممدود من الظّل سجسج ألا أیّها المستبشرون بیومهأظلّت علیکم غمّة لا تفرّج لعمری لقد اغری القلوب ابن طاهرببغضائکم ما دامت الرّیح تنأج
و علیّ بن محمّد العلوی گوید در حقّ محمّد بن عبد اللّه بن طاهر:
فتلت أعزّ من رکب المطایاو جئتک استلینک فی الکلام
________________________________________
(۱) - بقیّۀ این رباعی که بخیّام منسوبست این است: جانیست مرا بعاریت داده خداتسلیم کنم چو وقت تسلیم آید
(۲) - از اینجا تا آخر قطعۀ سوّم فقط در الف هست. و عزّ علیّ أن ألقاک الاّو فیما بیننا حدّ الحسام و لکنّ الجناح اذا اهیضتقوادمها ترفّ علی الاءکام
و هم او گوید بمرثیۀ یحیی:
تضوّع مسکا جانب النّهر أن ثویو ما کان لو لا شلوه یتضوّع مصارع أقوام کرام أعزّةاتیح لیحیی الخیر فی القوم مصرع
سبب ایالت حسن بن زید
[فی الجمله] درین مصاف ساداتی که خلاص یافته بودند روی بکهستانهای عراق و فرشواذگر نهادند و متنکّر مینشستند بهر طرف تا مردم دارفو۱ و لپرا۲ از ظلم و ناجوانمردی محمّد بن اوس ستوه شدند و بهر وقت ساداتی را که بنواحی ایشان نشسته بودند میدویدند۳ و زهد و علم و ورع ایشان را اعتقاد کردند و گفتند آنچه سیرت مسلمانی است با سادات است، اهل دیگر رستاقها را که بدیشان متّصل بود یار گرفتند پیش محمّد بن ابراهیم بن علیّ بن عبد الرّحمن بن القسم بن الحسن بن زید بن الحسن امیر المؤمنین علی علیه السّلام شده، و او در قصبۀ رویان بود، ازو درخواست کردند که ما بر تو بیعت کنیم مگر ببرکات تو این ظلم خدای از ما بردارد، گفت من اهلیّت خروج ندارم امّا مرا دامادی است که خواهرم را دارد، شجاع و کافی و عالم و حربها دیده و وقایع و حوادث را پس پشت کرده، بشهر ری، اگر نبشتۀ من آنجا برند او قبول کند و بمدد و قوّت او شما را مقصودی برآید، مهتر آن قوم و رئیس و مقدّم جماعت عبد اللّه بن وندا امید بود، در حال نامه فرمود نبشت و قاصد گسیل کردند.
ذکر ایالت سادات آل محمد در طبرستان:
اولهم حسن بن زید
چون [قاصد] بری رسید و حسن بن زید بن اسمعیل المعروف بحالب الحجارة که تمامت نسب او در مقدّمه رفت۴ ، بدید و نبشتهای اعیان نواحی برسانید بر خروج تحریض نمود و جواب نبشت و قاصد را تشریف و استمالت داد و باز گردانید، چون
________________________________________
(۱) - ب: دارفوا.
(۲) - ب و ج: لترا.
(۳) - کذا در الف، سایر نسخ: میدیدند.
(۴) - رجوع کنید بصفحۀ ۹۴. برویان آمد این حدیث فاش شد و علیّ بن اوس را معلوم کردند، چیزی نبشت بعبد اللّه سعید و محمّد بن عبد الکریم که پیش من آیند تا تفحّص حال کنم، عبد اللّه سعید بترسید خانه رها کرد و برستاق اشتاد۱ رفت.
در همان ساعت قاصد و نبشتۀ حسن بن زید علوی برسید که من بسعیدآباد فروآمدم، باید که عبد اللّه سعید با جملۀ مردم بیعت بمن پیوندد، عبد اللّه پیش محمّد بن عبد الکریم شد با جمله رؤسای کلار روز سه شنبه بیست و پنجم ماه رمضان سنۀ خمسین و مأتین برو بیعت کردند و اقامت کتاب اللّه و سنّت رسول اللّه علیه السّلام و امر معروف و نهی منکر، و باهل چالوس و نیروس نبشتهها نبشتند و داعیان فرستاده، و آن شب پیش عبد اللّه سعید بودند و با فردا با کورشید۲ نقل کردند و مردم اطراف روی بدیشان نهادند و این خبر بعلیّ بن اوس رسید، آن شب هیچ جای فرونگرفت۳ تا بمحمّد بن اوس نرسید و سادات آن نواحی با محمّد بن ابراهیم بن علیّ بن عبد الرّحمن حسن زید را استقبال کردند، روز پنجشنبه بیست و هفتم رمضان بکجو رسید تا روز عید آمد بمصلّی رفت نماز گزارد و بر منبر شد و خطبۀ بلیغ با فصاحت علویانه بخواند و بترغیب و ترحیب و وعد و وعید انذار کرد، و محمّد بن العباس و علیّ بن نصر و عقیل بن مسرور را بچالوس فرستاد پیش حسین بن محمّد المهدی الحنفی، دعوت او را اجابت کردند و بمسجد جامع شدند و بیعت حملۀ مردم آن دیار ستده، و جماعتی که بمحمّد بن اوس تعلّق داشتند بگریختند بیاسب و سلاح، بعضی پیش جعفر بن شهریار بن قارن شده و بعضی بدیگران پیوسته، چون از آن طرف پرداختند حسن بن زید از کجو کوچ کرد بناتل آمد و از آن مردم بیعت گرفت و بپایدشت خرامید و در مقدّمۀ حشم او محمّد [ی] علوی بود و محمّد بن رستم بن وند امید که خیان۴ گفتند از کلار و بر مقدّمۀ لشکر محمّد بن اوس محمّد بن اخشید که اسفهسالار او بود، بپایدشت ملاقات افتاد ایشان را باهم، محمّدی علوی در حال خویشتن را بر ایشان زد و بشکست و سر اسفهسالار محمّد اخشید برگرفت، پیش حسن زید فرستاد، چون ظفر و نصرت بدید بتعجیل لشکر براند و بلیکانی آمل باز ایستاد، سلیمان بن عبد اللّه طاهر لشکر فرستاده بود بر محمّدی زدند و او را شکسته و حسن بن
________________________________________
(۱) - در الف: استان.
(۲) - کذا در الف، سایر نسخ: کورشیر
(۳) - سایر نسخ: قرار نگرفت
(۴) - کذا فی جمیع النّسخ مگر در ب که یاء آن مشدد است. الحسین را گرفته پیش سلیمان بن عبد اللّه آوردند با بسیار اسیران، جمله را خلاص و امان داد و جعفر بن هرون و علیّ بن عبد اللّه با پیش حسن بن زید شدند، بپای دشت مقام ساخت و محمّد بن حمزه را فرمود تا بنفس خویش بدیلمان شود و مدد آورد، دیلمان اجابت کردند و امیدوار بن لشکرستان و ویهان بن سهل و فالیزبان و فضل رفیقی با ششصد مرد بپایدشت بخدمت حسن زید آمدند و در همین روز از پیش اکابر و اصفهبدان طبرستان نبشته رسید پیش سیّد حسن زید بتوبت و تحریض بر حرب، چون با دوسپان ابن گردزاد اصفهبد لفور و مصمغان بن ونداومید و ویجن بن رستم و خرشید بن جسنف بن ونداد و خیان بن رستم، نبشتهها را مطالعه کرد و بموافقت اهل طبرستان دل قوی شد و از خویشان و ساداتی که با ایشان بودند محمّد بن حمزه و حسین بن احمد با بیست سوار و دویست نفر پیاده جمله با سپر و تیغ در پیش داشت. چون خبر بمحمّد اوس رسید بیرون آمد و تعبیۀ لشکر فرمود و ابراهیم خلیل را گفت تا با غلامان خویش بر ایشان حمله برد، مردم حسن زید ثبات قدم نمودند و خصم را شکسته و همچنین در قفا استاده میرفتند تا بمحمّد اوس رسیدند و تعبیۀ او باطل کرده و او بهزیمت از پیش ایشان گریخته، بسیار مال و چهار پای برداشتند و روز دوشنبۀ بیست و سوّم شوال حسن زید بآمل رسید و چند تن را از مذکوران بکشت چون دیلمی بن فرّخان و مقاتل دیلمی و علیّ بن ابراهیم الجیلی، ابراهیم بن الخلیل امان طلبید، بامداد روز سه شنبه برنشست و بمصلّی آمل شد و معارف و مجاهیل شهر را دعوت عرض کرد، باتّفاق جمله ببیعت درآمدند مگر تنی چند معدود، هفت روز از شوّال بآمل مقام ساخت تا فنه بن ونداومید و ونداسفان بن ماهیار و سرخاب بن رستم امان طلبیدند قبول کرد و محمّد بن عبد العزیز را بعاملی رویان نصب فرمود و جعفر بن رستم را بکلار و محمّد بن العبّاس را بچالوس، و اهل آمل را گفت بجهت خویش شما عاملی پدید آرید و رضا دهید تا من احکام بدو مفوّض گردانم، گفتند محمّد بن ابراهیم بن علیّ بن عبد الرّحمن را بر ما امیر گردان و او برویان از سیّد حسن زید تخلّف نموده بود، بفرستاد و او را بخواند و بآمل امارت بدو سپرد و مصمغان بن ونداومید پیش از این از محمّد بن اوس بخشم شده بود و او بسیار ظلم و خارج۱ با مردم رستاق روا داشته، چون کار حسن زید قوّت
________________________________________
(۱) - کذا در الف و ب، سایر نسخ این کلمه را ندارند گرفت از پیشه بیرون آمد و بمامطیر رسید روز پنجشنبه بیست و ششم شوّال و مردم را با بیعت حسن زید دعوت کرد، طوعا و رغبة همه اجابت کردند و حال بحسن زید نبشت، پادشاهی رزمیخواست برقرار با او سپرد و مثال داد که با ساری شود و همانجا قرار گیرد تا من بتو رسم، بحکم فرمان با حدود ساری رفت و بدیه پوطم نوروزآباد۱ لشکرگاه ساخت، و داعیان حسن زید تا بدنباوند و پیروز کوه و حدود ری رفتند، جمله مردم طبرستان بیعت قبول کرده، حسن زید روز آدینه چهاردهم ذوالقعده محمّد بن حمزه را بمسلح حجّ فرستاد و روز شنبه او با تمامت لشکر بدو پیوست، چون بتریجی رسید سه روز آنجا بود و بعد از آن کوچ کرد با چمنو، نبشتۀ اصفهبد قارن بن شهریار [باوند] ملک الجبال بدو آوردند باظهار موالات و رغبت بمتابعت و خطاب زیادت از آنکه دیگر نوبت نبشتی و مضمون نبشته که بر اثر مدد میفرستم و غرض اصفهبد آن بود تا علوی سلیمان را ضعیف کند و از ولایت بردارد، او بر علوی تازد بغدر و دشت و کوه بجهت خویش مستخلص گرداند، چون حسن زید نبشته بخواند در ریبت افتاد و دیالم را بخواند و نبشته عرض داشت، باتّاق جواب نبشتند پیش اصفهبد که اگر راست میگویی تو نیز بما پیوند، اصفهبد جواب داد که آن لایقتر بصلاح که تو بمن پیوندی، حسن زید را خلاف او حقیقت گشت. سلیمان بن عبد اللّه اسد جندان را که سپهدار او بود و پیش ازین ذکر رفت از ساری گسیل کرد با لشکر بموضعی که دودان گویند، براه ترجی لشکرگاه ساخت، حسن زید از اصحاب خویش مشورت طلبید، پیری بود که او را شهریار بن اندیان گفتندی از رؤسای اصحاب شروین، حسن زید را گفت رأی آنست که تو چنان فرا نمایی که من پیش اسد میشوم و بشب ناگاه کوچ کنی و براه رزمیخواست نوروذآباد۱ تاختن بساری بری و مفاجأة بسر سلیمان فرود آیی، که چون تو سلیمان را شکستی اسد و تمامی لشکر هرآینه شکسته باشند و اگر بخلاف ازین کنی و اسد را شکنی خویشتن بسلیمان رسانی و کار بر تو دشوار آید و نیز خدای
________________________________________
(۱) - سایر نسخ: بوروزآباد. تواند دانست که آخر ملاقات تو با اسد چگونه باشد و همانا که سلیمان این ساعت بساری ایمن بود و احتیاط نکند که لشکری پیش فرستاد و ظنّ چنان برد که تو اوّل باسد مشغول گردی، حسن زید را رأی آن پیر عاقل نیک پسندیده آمد و برین موجب تاختن بسر سلیمان برد و اوّل خبر باسد رسیده بود که حسن زید بشب بگریخت، او مسرع دوانید پیش سلیمان عبد اللّه که علوی بگریخت۱ و کارش آسانی عظیم فرانمود۲ ، خوشدل و شاد کام و غافل نشسته بود که ناگاه آواز تکبیر و صلوات شنیدند و علمهای سپید در ساری آوردند، و لولۀ دیلم درافتاد، سلیمان عبد اللّه خلاف آن نتوانست کرد که تهی پای برنشست و روی بصاحب جیش خویش اسد نهاد، و لشکر علوی هرکه را مییافتند میکشتند، و چون سلیمان باسد رسید مصاف داده میآمدند تا بساری، دیالم و سادات چون شیر که بچشته رود پیش باز شدند و بسیاری را کشته و هزیمت کرده، و از معارف لشکر حسین بن علی سرخسی و علیّ بن الحرب و اسحق پوشنجی و علیّ المغربی وسول۳ بن ثعلبۀ شامی و نصر بن وبره۴ شامی کشته آمدند و سرای سلیمان را غارت کرده و پیشین روز نفایس اموال بقصبۀ مهروان فرستاده بود، آتش در آن سرای افتاد و تا آخر رشته بسوخت. و حسن زید اول روز مسترقۀ پارسی بساری رسید۵ و ابو الغمر هرون بن محمّد شاعر گوید، شعر:
اللّه اکبر قد تولیّ المنکرو بدا بطبرستان نور یزهر لمّا انتضی الحسن بن زید سیفهنادی منادی الجور انّی مدبر
بعد از آنکه این گفته بود مردم او را ملامت کردند، میگوید، شعر:
قالوا هجوت۶ سلیمانا فقلت لهمانّی اذا للئیم الأصل غدّار و کیف اهجو امرأ ارضی له خلقیانّا کلانا غداة الکرّ فرّار لکننّی قلت قد احسنت مهزمافأنت و الحسن الحلفاء و النّار
________________________________________
(۱-۲) - کذا در الف سایر نسخ این قسمت را ندارند.
(۳) - ب: هول، سایر نسخ: ابن ثعلبه
(۴) - ج: وتره.
(۵) - از اینجا تا آخر قطعۀ چهارم از اشعار ابو الغمر فقط در الف هست و سایر نسخ این رشته اشعار و مطالب راجع بآنها را انداختهاند.
(۶) - تصحیح قیاسی، در اصل: هجونا. فاذهب فعیشک ریح بعدها ابداو ما علیک به عیب و لا عار اولی بنامن مراص الحرب معرکةسلاح فرسانها راح و اوتار
دیگر باره بدگویان حسن زید عرض داشتند که ابو الغمر با مسوّده و خراسانیان پنهان ساختست و صاحب اسرار ایشانست و او را بفرمود گرفت و بحبس فرستاد، قصیدۀ مطوّل از حبس پیش سیّد مینویسد امّا بر این اقتصار کردیم، شعر:
أاترک ابن رسول اللّه منقلباالی الطّغاة الالی من دینهم مرقوا۱ کتارک البحر فیّاضا لآل فلاهذا لعمر أبیک الطّیش و الخرق
و هم او راست که بیاری۲ سیّد حسن بن زید گفت:
ولی حرمات لا تضیع حقوقهاو لا هو ممّن عنده الحقّ ضایع طلعت علیه راغبا حین قیل لیهو ابن رسول اللّه بالسّعد طالع فبا یعته للّه و اللّه عالم۳بأنّی سعید فیه یوم ابایع ففزت به دینا و دنیا و لم اکنعن الحقّ اعمی و هو ابلج طالع دعا دعوة زیدیّة حسنیّةالی اللّه یغدو المستجیب المبایع امام یری التّشمیر فی اللّه لا کمنیسمّی اماما و هو فی اللّه رادع
و در این روز که او بساری بنشست قصدی رسید که برادر او الحسین بن زید بشلمبۀ دیناوند رسید، و در همان دو روز فادوسبان بن گردزاد لفور بخدمت او آمد و فرمود که ترا چهل روز بساری مقام باید کرد، چنانکه فرمود بجای آورد و حسین بن زید بیست و سه روز بدنباوند بماند، رؤسای لارجان و قصران پیش او آمدند، محمّد بن میکال با او یکی شد، تا سلیمان باسترآباد شد و بخراسان فرستاد مدد خواست و منهزمان لشکر او که بجوانب پیوسته بودند بدو رسیدند، حسن زید بعد چهل روز برگردید که آمل شود، دیالم چون غنایم برداشته بودند متفرّق گشتند و روی بخانه نهاده،
________________________________________
(۱) - در اصل: مرق
(۲) - تصحیح قیاسی، در اصل: ببیماری
(۳) - تصحیح قیاسی، در اصل: عالما اصفهبد بادوسبان حسن زید را فرمود که تو البتّه از چمنو پیشتر نتوانی شد تا بدانیم که سلیمان عبد اللّه چه تدبیر سازد، در همان نزدیکی سلیمان با لشکری آراسته بساری رسید و حسن زید بمحمّد بن ابراهیم و محمّد حمزه فرستاد که حشم آمل و مامطیر را بیاورد، همه بچمنو رسیدند و سلیمان بلیجم لشکرگاه ساخته بود، بتمشکی دشت هردو لشکر بهم افتادند، حسن زید منهزم آمد و مردم او در بیشهها پراگنده گشته بودند، احمد بن محمّد بن اوس بطلب عزیمتیان در بیشهها میگردید، اصحاب حسن زید او را دریافتند و زوبینی بر پشت او زده چنانکه در حال جان بداد و حسن زید آن روز بر سر پل ایستاده لشکر خویش را گذرانید چندان شجاعت نمود که عبرت گرفتند و بسبب کشته شدن احمد بن محمّد بن اوس آن فتح بر سلیمان منغّص شد و بآمل اراجیف افتاد، و سیّد حسن با اوفر آمد و سلیمان با تالانبمان۱ ، و محمّد بن اوس بدنبال کلاریان بیامد و براه اوفر کمین کرد و بسیاری از ایشان کشت و اصفهبد با دوسبان و مصمغان بدیگر راه کمین ساخته بودند تا محمّد بن اوس بوقت بازگشت بدیشان باز خورد، اصحاب او را بکشتند و سنگی بر سر او آمده و حسن زید چون دانست مقاومت نمیتواند کرد با فنه بن ونداومید و خورشید بن جسنف براه بالامین باز ایستاد و هزیمت بشب بآمل آورد وقت صبح هم برفور از آمل بیرون افتاد، تا بچالوس نرسیدند فرونیامدند، و لشکر سلیمان درین هزیمت بدنبال آمده بسیاری را از قوم او گرفته و کشته بودند۲ تا جایی۳ بن لشکرستان که معروفتر اتباع او بود جامه در تن نداشت چون بشالوس فروآمدند ده هزار رهم حاصل کرده آمد و جامهها ساخته، و سلیمان بن عبد اللّه با بزرگان خراسان و پیادگان اصفهبد ملک الجبال قارن بن شهریار بآمل آمد، حسن زید بگیلان و دیلمان فرستاد و مدد خواست و درهم قبول کرد، اند هزار مرد از ابناء دعوت او بیامدند جنگ را ساخته، از چالوس لشکر بخواجک۴ آورد و سلیمان آگاه گشت از آمل بپایدشت آمد و معسکر کرد، حسن زید بلاویج۵ رود آمد و مشورت طلبید از یاران خویش، دیالم گفتند اینجایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اوّل بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم و ایشان را برداریم که درین موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد
________________________________________
(۱) - در الف، سایر نسخ: تالامبان
(۲) - ج اضافه دارد: «و تالان کردند»
(۳) - کذا در الف ولی بدون نقطۀ یا اوّل در ب: جائی، ج: حالی
(۴) - در الف: بچقاجک
(۵) - ب: بلافیج رود حسن زید رخصت داد، بیامدند و پیاده را بیک بار آواره کرده و چیرگی یافته و سواران در میان بنه و بیشه و شکستگی اسیر مانده، جز آن نتوانستند کرد که سلاح میافشاندند و در بیشهها گریخته، تا هرنعمت که با ایشان بود دیالم برگرفتند و اسد بن جندان لشکرکش سلیمان و انوشیروان هزار مردی و علی بن الفرج و عطّاف بن ابی العطّاف - الشّامی و اصفهبد جعفر بن شهریار و داذمهر صاحب جیش قارن و عزیر بن عبد اللّه و و عبید بن برید۱ الخازن را در این روز اصحاب حسن زید بکشتند، و آن روز همان جا مقام کردند و فرداد سیّد حسن زید بآمل آمد، پانزده روز بر آسود و از آنجا برگرفت، بچمنو شد و اصفهبد با دوسبان را بر لشکر امیر گردانیده بحرب اصفهبد قارن بن شهریار فرستاد و گوکیان۲ نجمی را از کیسمانان با او یار گردانید، جملۀ کهستان اصفهبد قارن بسوختند و خراب گردانیده، و اصفهبد ازیشان بگریخت و ولایت باز گذاشت، سیّد حسن غلامان۳ خویش بولایت او فرستاد و مال خراج حاصل فرمود و سلیمان عبد اللّه در آن هزیمت باسترآباد شد و مقام کرد چندانکه پیش محمّد بن عبد اللّه طاهر قاصد فرستاد و مدد طلبید، عناتور بن بختانشاه و جسنف بن ماس۴ را بمدد او فرستاد با لشکر انبوه، چون بدو پیوستند سلیمان دل قوی شد و سیّد حسن یساری ضعیف حال نشسته بود، لشکر او بعضی بکهستان بودند و دیالم با دیلمان رفته، از قوّت سلیمان خبر یافت ز ساری برنشست کوچ بر کوچ میرفت تا بچالوس، که گفتند و هسودان ملک دیلمان ازو برگردید، بعد روزی چند خبر وفات و هسودان بسیّد حسن رسید و چهار هزار نفر دیلم بمرگ از پیش داعی حسن زید آمدند و سلیمان بن عبد اللّه بساری آمده بود و فنه از پریم و کهستانها لشکر جمع کرده بآمل رسید پیش حسن زید نبشت که چه میفرمایی، احمد بن الحسن الاشتر را پیش او فرستاد که ضبط ولایت کند و ابراهیم خلیل را از پیش برگیرد، فنه بفرمان او بسر ابراهیم شده او را بشکست و حسن زید را باز نمود، سیّد کوچ کرد با خواجک آمد و ز آنجا بآمل، مردم شهر از فنه تظلّم کردند و شکایتها عرض داشتند و نیز نمودند که او بسلیمان نبشتهها مینویسد و با او میسازد، محمّد بن ابی منصور و عیسی بن جمشید۵ را پیش او فرستاد که پیش من آید، نیامد، دیگر باره باز پس فرستاد که بیفرمانی نکند
________________________________________
(۱) - ج: یزید
(۲) - سایر نسخ: کوکبان
(۳) - ب: عاملان
(۴) - ب: ماش
(۵) - در سایر نسخ: حمید. که بر تو وبال شود، جوابی درشت باز داد، سیّد مردم آمل را گفت خون او شما را مباحست ده هزار مرد غوغا بدیه او شدند و خانۀ او فروگرفته، او بگریخت با خانۀ برادر زادۀ خویش خورشید بن جسنف شد، خیان بن رستم با جماعتی در سرای برادر زادۀ او شدند و او را با برادرزاده هردو را کشته و سر هردو پیش حسن زید آورده، بعد از آن پسر او اللیّث بن فنه با حشم پدر و ساز و آلت پیش حسن زید آمد و تمسّک و توسّل و شفیع اصفهبد بادوسبان را سخت، حسن زید او را تشریفی نیکو فرمود و مثال ارزانی داشت بجملۀ ممالک پدر، بعد مدّتی که بآمل بودند کوچ کرد، باچمنوشد، و قرب ماهی آنجا بماند یزک سلیمان بن عبد اللّه بر یزک حسن زید زدند و هزیمتی فاحش افتاد و بسیاری از لشکر سیّد هلاک شدند و محمّد بن عیسی بن عبد الحمید را بکشتند و حسن منهزم با؟؟؟ ستکی افتاد، و محمّد بن رستم و مصمغان و گورنگیج بن روزبهان با او بودند و اصفهبد بادوسبان و ویجن بن رستم را بکوه فرستاد برای محافظت و مصمغان را بنودیه معلّمان پدید کرد تا کرکیلی کند۱ و تفحّص و تجسّس اخبار فرماید، و سیّد با آمل شد، سلیمان بسرای خویش بساری فروآمد و دل بر ملک نهاد و از استراباد حرم و متعلّقانرا با ساری آورد و مردم دیگر باره تردّد گرفتند، ابراهیم بن خلیل او را با اهل آمل امیدها میداد تا سلیمان محمّد بن اسمعیل را بآمل فرستاد، حسن زید خبر یافت بگرفت و محبوس فرمود، باز خلاص داد تا پیش سلیمان عبد اللّه شود و از اطراف سیّد حشم جمع کرد و برگرفت آمد تا بچمنو رسید و پیش ازین مصمغان را فرموده بود تا هشیاری کند، جعفر بن رستم و لیث بن فنه را با هفتصد مرد بمدد او فرستاد و ویجن بن رستم را نیز با ایشان گسیل فرمود، سلیمان از ساری برنشست آمد که با ایشان مصاف دهد، مصمغان بده جایگاه کمین کرده بود، ایشان بر مصمغان زدند او حالی روی بهزیمت نهاد، در حال صاعقه و بارانی آمد که تیر در کمان نتوانستند پیوست، با بیشه شد و اصحاب سلیمان گرد او فرو آمدند، مردم مصمغان کمینها بگشودند و از جوانب روی بسلیمان نهادند و چندانی را بکشتند که حدّ نبود و حللوسان۲ بن وندامید و محمّد بن الفضل لارجانی و محمّد بن خالد معروف بأبی مرّاح از جملۀ کشتگان بودند، سرهای جمله پیش حسن زید فرستاد و
________________________________________
(۱) - کذا فی جمیع النسخ
(۲) - کذا در الف، ب: حلوسان، ج: جنوایان. اصفهبد قارن بن شهریار با لشکر خویش پیش اصفهبد بادوسبان رفته بود تا حرب کند، بادوسبان برادر خویش گردیزاد را نزدیک حسن زید فرستاد و مدد طلبید، محمّد بن رستم را با کلاریان و ویهان بن سهل را با دیلمان و خیان بن رستم را با حشم آمل بمدد او فرستاد، اصفهبد قارن بگریخت و سیّد روز عید با آمل رفت و بعد عید اضحی بمامطیر خرامید، سیزده روز آنجا بماند، سلیمان بن عبد اللّه دو نفر رسول اختیار کرد و پیش خورشید پادشاه دیلم نبشتۀ نبشت بموافقت و آنکه از حسن زید برگردد و هفت هزار دینار زر و بسیار جامهها، تا بر دیالم قسمت کند و از معونت سیّد باز دارد و کشتی راست فرمود بمهروان جوی سر، و ازهر بن جناح و سعید بن جبرئیل را در آن کشتی نشاندند و روانه کرده، چون کشتی بحدّ اسفید جوی رسید بادی برآمد بیک ساعت با چالوس رود آورد، عامل حسن زید آگاه شد کشتی بگرفت و رسولان وزر و جامهها و نبشته پیش سیّد فرستاد و آن جمله مال بر دیالم قسمت کرد، و خورشید دیلمان را ذلیل گردانید و مردم را معلوم افتاد که کار سلیمان برگشت، حسن زید از مامطیر بچمنو رفت و دیالم را سوگند داد بر وفا و ثبات و استفراغ مجهود در طاعت و هواداری، و لشکر کشید، پیش سلیمان شد، سلیمان از ساری بادوراب۱ نقل کرده بود و لشکرگاه ساخته، مصمغان گفت ما بمکابره با او پای نداریم در مقابل لشکر او فرو باید آمد، و علمهای سپید در درختان بست تا ایشان را صورت باشد لشکرگاه ما اینجاست و ما را از راه نبهره۲ پس پشت بطریق بونیاباد درآمد پشت لشکرگاه ایشان فرو گرفت تا صورت کنند از پیش لشکر است و ما از پس، سراسیمه شوند، حسن زید گفت صواب اینست و بر این تدبیر سلیمان را بشکستند، روی بساری نهادند و دیالم در قفای ایشان ببازارها میدوانیدند و هرکرا مییافتند میکشتند و با اهل ساری از غارت و تاراج چیزهایی کردند که هرگز ندیده بودند، سلیمان زن و فرزند و خویش و پیوند بگذاشت و بگریخت و از بزرگان لشکر او عناتور بختانشاه و ابو الأعزّ محمّد بن کثیر و جسنف بن ماس و محمّد بن العیّاش۳ و محمّد بن الولید و موسی الکاتب و محمّد بن اسمعیل و الفضل بن العبّاس الکاتب و علیّ بن منصور و محمّد بن عبد اللّه القاضی را بکشتند و آن دو رسول را که بکشتی گرفته بودند سیّد بفرمود آویخت و این فتح روز
________________________________________
(۱) - ج: دواب
(۲) - سایر نسخ بغیر از ب و الف: نهر
(۳) - سایر نسخ: العیاس پنجشنبۀ هشتم ذی الحجّه بود، و زن و فرزند سلیمان را بغارت ببردند چون سلیمان باستراباد رسید چیزی نبشت پیش محمّد بن حمزه تا بر حسن زید عرض کند، مضمون:
اکرمک اللّه بطاعته و ابقاک فی سعادته و اتمّ نعمته علیک برحمته من احتجت معه الی التّعداد و التّطویل فی ذکر ما یجب لی علیه من بین هذا الخلق فانت منهم غنیّ عن تلک لمعرفتک بما قدم و حدث و علمک بنیّتی و التّحافی علیکم اهل البیت فی وقت المخافة و الصّعوبة و قبلک اکرمک اللّه جماعة من عیالی و ذوی رحمی و متحرّمین بی و منقطعین الیّ و انت احقّ بحیاطتهم و حیاطة الدّار فانّ الابار [کذا]۱ قد تقدّمت بما یسمج و لا یحسن و ارجو أن یکون هذا ابلغ فیما یحبّون و انجع و السّلام.
چون نبشته بر سیّد حسن زید عرض کردند جمله حرم و متعلّقان او را جمع کرد و بخوبتر وجهی و نیکوتر حالی بأعزاز و اکرام پیش او فرستاد و بر سر نبشتۀ او نبشت بخطّ خویش بدیهة، شعر:
لا حیف فی دینا و لا اثرهبالسیّف نعلو جماجم الکفره یا قومنا بیعتان واحدةهاتی و هاتاک بیعة الشجرّه ردّوا علینا تراث والدناخاتمه و القضیب و الحبره و بیت ذی العرش سلموه لنایلیه منّا عصابة طهره فطالما دنّست مشاعرهو أظهرت فیه فسقها الفجره
۲ و طالبیّه با اولاد طاهر بن الحسین همیشه بد بودند بسبب کشتن محمّد بن عبد اللّه طاهر یحیی بن عمر رضی اللّه عنه را بکوفه، و بسرای سلیمان بساری حوضی آب بود دویست هزار درهم درو ریخته بود، حسن زید را معلوم کردند برداشتند و بلشکر داده، و بقیّۀ ذی الحجّه و تمامت محرّم و صفر و ربیع الاوّل بساری مقام کرد۳ ، اصفهبد قارن بن شهریار پناه بمصمغان داد و او را متوسّط گردانید بر صلح و بیعت سیّد قبول فرمود و او پسر سرخاب بن قارن و مازیار بن قارن را بخدمت فرستاد و این جمله در سنۀ اثنی و خمسین و مأتین بود
________________________________________
(۱) - در الف این کلمه بدون نقطه است، و در بعضی نسخ. الآثار
(۲-۳) - این قسمت فقط در الف دیده میشود. تا میان مصمغان و فضل رفیقی خصومت افتاد و تعصّب با میان آمد، مصمغان با بیشه شد، حسن زید لطفها میفرمود گفت البتّه نیایم، از بدسیرتی و ناجوانمردی دیلمان میترسم که آدمی فعل نیستند، خلع طاعت بکرد، هم بدان نزدیک محمّد بن نوح بیرون تمیشه رسیده بود، اصفهبد قارن خلع طاعت روا داشت و پیش او رسول و نبشته فرستاد، حسن زید بلنکورخان شد و جملۀ غلّۀ ولایت بسوخت و بدنبال قارن دوانید، ازو بگریخت، حسن زید باساری آمد از آمل خبر و نبشته آوردند که جایی بن لشکرستان بر اهل رستاق آمل ظلم و خارج میفرمود جماعتی عصیان کردند و او را بقتل آورده، در حال محمّد بن ابراهیم را برای آن بتدارک روانه فرمود و بعد ده روز بدنبال او بشد چون بترجی رسید ابن عمّ او قاسم بن علیّ بن الحسن بن زید از عراق آمده بود [و ذکر او در مقدّمه رفت و فضل و جودت شعر او۱]، سیّد او را تشریف و عطاء جزیل داد و با آمل فرستاد و او بتریجه مقام ساخت و سرخاب بن اصفهبد قارن و برادر او مازیار را بگرفت، بند برنهاد و سیّد حسن بن [محمّد بن] جعفر العقیقی را بساری فرستاد و آن نواحی بدو سپرد و فرمود که مصمغان را با دست آورد عقیقی بمصمغان استمالت نبشت، بدو پیوست و عذر خواست تا رستم بن زبرقان بمهروان رستاق عصیان و فساد کرد و راه ناایمن شد، هرمزد کامه بن یزدانکرد و عبّاس بن العقیلی را بسر او فرستاد، رستم بن زبرقان نخست باصحاب محمّد بن نوح پیوست، دیگران را کشتند و مابقی گرفته آورده، چون رستم بدان جماعت رسید محمّد نوح را برگرفت بمهروان آورد، حسن بن محمّد عقیقی مظفّر و منصور و مؤیّد و مسرور باز گشته بود و بسیار خلق را کشته و چهارصد اسیر آورده مدّتها بساری بماند تا خبر دادند اصفهبد قارن بن شهریار را ابراهیم بن معاذ ز قومس مدد میفرستد و بمصاف تو خواهد آمد، او پیشدستی کرد، بکوهستان او تاخت، هرکه را یافت کشت و خانههای او را آتش برکشید و جمله مردم را بازیر آورد و روزی چند بشهر ساری مقام کرد و سیّد حسن عقیقی را بدان نواحی بگذاشت و بآمل آمد و فرمود تا مثلها نویسند بکلّ ممالک طبرستان که ببانک نماز خیر العمل گویند و بنمازها بسم اللّه الرّحمن الرّحیم بجهر
________________________________________
(۱) - قسمت بین قلاب فقط در الف هست و در صورت اصلی بودن این جمله معلوم میشود که ذکر این سیّد و ذکر اشعار او در اصل کتاب بوده و از نسخهها افتاده است. و نماز بامداد را قنوت واجب دانند و نسخت اینست مضمون: تأمرهم بأخذ الرّعایا بما فیه جمله قد رأینا أن تأخذ اهل عملک بالعمل بکتاب اللّه و سنّة رسوله صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و ما صحّ من امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السّلام فی اصول الدّین و فروعه و باظهار تفضیله علی جمیع الامّة و تنهاهم اشدّ النّهی عن القول بالجبر و التّشبیه مکایدة الموحّدین القائلین بالعدل و التّوحید و عن التّحکّک بالشّیعة و عن الرّوایة فی تفضیل اعداء اللّه و اعداء امیر المؤمنین و تأمرهم بالجهر ببسم اللّه الرّحمن الرّحیم و بالقنوت فی صلوة الفجر و التّکبیر الخمس علی المیّت و ترک المسح علی الخفّین و بالحاق حیّ علی خیر العمل فی الأذان و الاقامة و ان تجعل الاقامة مثنی مثنی و تحذّر من تعدّی امرنا فلیس لمن خالف امرنا و رأینا الاّ سفک دمه و انتهاک محارمه فقد اعذرنا من انذرنا و السّلام.
و درین روز ابو مقاتل الضّریر الشّاعر قصیدۀ برو خواند مطلع قصیده این بود که:
اللّه فرد و ابن زید فرد، داعی حسن زید بانک برو زد و گفت: بفیک التّراب هلاّ قلت: اللّه فرد و ابن زید عبد، و در حال خویشتن از کرسی بیفگند و بسجده روی بخاک مالید و تمجید خدای میگفت و بتکرار بر زبان میراند: اللّه فرد و ابن زید عبد، و فرمود تا شاعر را بیرون بردند از پیش حضرت او، تا بعد چند روز این شعر آورد و برخواند، شعر:
انا من عصاه لسانه فی شعرهو لربّما ضرّ اللّبیب لسانه هبنی اسأت أما رأیتم کافرانجّاه من طغیانه ایمانه
سیّد حسن هم دل برو خوش نکرد، تا روز مهرجان رسید قصیدۀ دیگر گفت و برو خواند، اوّل اینست که:
لا تقل بشری و لکن بشریانغرّة الدّاعی و یوم المهرجان
روی بشاعر کرد و گفت هلا قلت:
غرّة الدّاعی و یوم المهرجانلا تقل بشری و لکن بشریان
تا ابتدای سخن بلا که نفی راست نبودی، شاعر گفت: یا أیّها السّید افضل الذّکر لا اله الاّ اللّه و اوّله حرف النّفی، سیّد گفت: احسنت احسنت انت فی هذا اشعر.
و آوردهاند که سیّد درین وقت بآمل روزی برنشست و بمحلاّت و اسواق طوف میکرد۱ تا بمحلّۀ رسید که بوقت مسوّده۲ بر حایطی نبشته بودند: القرآن کلام اللّه غیر مخلوق و من قال مخلوق فهو کافر، چشم او بر آن نقش افتاد، عنان باز گرفت و تمام برخواند و ساعتی دیر توقف کرد و برگذشت و او را عادت بود که براه گذشته باز مراجعت نکردی و معاودت نفرمودی، هم بر یک ساعت گذشته با آن موضع رسید و بدان حایط مینگرید، مردم محلّه آن نقش را سترده بودند و باطل گردانیده، تبسّم فرمود گفت نجوا و اللّه من القتل، یعنی بخدای که از کشتن رستگی یافتند، فی الجمله تمامت شعبان و رمضان و شوّال بآمل بماند و حسن بن محمّد عقیقی بساری میبود تا محمّد بن نوح بأصفهبد ملک الجبال قارن بن شهریار پیوست و مصمغان نیز با ایشان یار شد و آهنگ ساری کردند، عقیقی از پیش برخاست با ترجی آمد، حسن زید جعفر ابن محمّد و لیث بن فنه را با هزار مرد بمدد او فرستاد، از ترجی تاختن کردند و اوّل بمصمغان رسیده و او را هزیمت کرده و برادرش عبّاس را کشته و از همانجا روی بساری نهاده، محمّد نوح را تاخته، منهزم از ایشان بچهار فرسنگی ساری، جایگاهی بود که کرده زمین گفتند، فروآمده، و در آن روز لیث بن فنه شیر مردیها نمود و بمدد او فتح برآمد، تا فردا شب حسن بن محمّد العقیقی شبیخون برد، ناگاه بر ایشان زد و بسیاری را ازیشان بکشت و چهار پای و مال بغنیمت بیاورد و محمّد بن نوح باستراباد بسلیمان عبد اللّه طاهر پیوست، باتّفاق هردو با گرگان شدند و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیلتاش بگرگان میگذشتم بمحلّۀ که سلیماناباد میگویند، آوازی شنیدم:
کم تهزمون و کم تحفی خیولکمهذا فعال دبیر فی المدابیر
چون باز نگریدم کسی را ندیدم و ندانستم گوینده کیست، و دیالم با حسن عقیقی بدنبال
________________________________________
(۱-۲) - این قسمت فقط در الف دیده میشود مصمغان و شکستگان تا بحدّ گرگان رفته بودند، سلیمان طمع از طبرستان برداشت و با خراسان افتاد و جملۀ ولایت سیّد حسن زید را مسلّم شد۱ و ازو حساب پادشاهی بعد از این گرفتند و این ابیات سلیمان بن عبد اللّه طاهر گوید بر حسرت آرزوی مواضع و سرای خویش بطبرستان:
یوما یمیت۲ و یحیی یومه الثّانیعدل المهیمن فی هذا الوری الفانی حوادث الدّهر جمّات۳ تقلّبناو الدّهر ذو غیر۴ یأتی بألوان بان الشّباب و ما بانت حلاوتهللّه درّ شباب طایر للحانی [کذا؟] بدّلت من نغمات بالمیان حرن [کذ؟] فی الاذن منّی إعوالا بجرجان
همو راست بجهت موضع و سرای المیان:
الا حیّ المیان فإنّ نفسیمعلّقة بأسباب المیان سقی اللّه المیان و ما یلیهاو عمّر ربعها عمر الزّمان لها من کلّ مشتجر انیقبدایع فتن فی کلّ المعانی لقد اخذت بحظّ من فؤادیکما اخذ المشوق من القیان
استیلای حسن زید
حسن زید هرآفریده را که هوادار مسوّده بودند بعقوبات میکشت و ملامتها میکرد تا دلهای مردم چنان هراسان شد که جز طاعت و رضای او فکرتی نماند و چون ولایت مضبوط قهر او گشت روز چهارشنبه سیّوم ذی الحجّه سنۀ ثلث و خمسین و مأتین محمّد بن ابرهیم را و لشکرستان دیلمی را علم داد و بگرگان فرستاد، بهر مقام که رسیدند مردم استقبال کردند و نثارها افشانده، تمامت ذو الحجّه و محرّم و نیمی از صفر دیالم با ایشان میبودند، چون طمع از غنایم برداشتند بکلّی محمّد بن ابرهیم را باز گذاشتند و بیامده، بعد ده روز او نیز گرگان خالی مانده با ساری آمد، غرّۀ ربیع الاوّل بحسن
________________________________________
(۱) - از اینجا تا عنوان. «استیلای حسن زید» فقط در الف دیده میشود و این نسخه مطّردا عنوانها را ندارد.
(۲) - تصحیح قیاسی، در اصل: یموت
(۳) - در اصل: جمان
(۴) - در اصل: عبری زید رسید، فرمود تا لشکر برنشستند و بمحاربت اصفهبد ملک الجبال قارن بن شهریار شد بهزاره گری و غلاّت نواحی او بسوزانید و عمارات خراب فرمود و بازگشت، چون بساری رسید جستان بن و هسودان پیش سیّد معتمدی فرستاد که کسی را که لایق داند پیش من فرستد تا ولایت ری بجهت تو مستخلص کنم، سیّد احمد بن عیسی بن علّی بن الحسن را پیش او روانه کرد و بعضی از ولایت ری او را مسلّم شد و او از ساری با آمل آمد، مازیار بن قارن و شهریار هردو بگریختند از بند او، روز آدینه دوم جمادی الاولی بفرمود تا موکّلان را سیاست کردند و برادر مصمغان را و وندرد و ونداد هرمزد السّفحی۱
و محمّد بن ابرهیم را بطلب اصفهبد قارن بکوهستان فرستاد، ازیشان بگریخت با قومش شد تا درین وقت بعدد اوراق اشجار سادات علوّیه و بنو هاشم از حجاز و اطراف شام و عراق بخدمت او رسیدند، در حقّ همه مبرّت و مکرمت فرمود و چنان شد که هر وقت که پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کلّه بستندی و سیّد امام ناصر کبیر حسن بن علی میگوید درین وقت، شعر:
کأنّ ابن زید حین یغدو بقومهبدور سماء حوله انجم زهر فیابؤس قوم صبّحتهم خیولهو یا نعم قوم نالهم جوده الغمر
نبشتۀ احمد بن عیسی و قاسم بن علی که با جستان و هسودان بودند رسید بفتح ولایت ری و قزوین و ابهر و زنگان که ایشان را مسلّم شد و همه دعوت را اجابت کردند و بیعت پذیرفته، دیگر باره محمّد بن ابرهیم را علم و نوبت داد و بگرگان فرستاد و اهل آن نواحی منقاد فرمان سادات شدند [و ولایت سکونت و صحّت تمام یافت و امنیّت بحاصل آمد۲] تا بعراق قاسم بن علی العلوی عبد اللّه بن عزیز را که از مردان طاهریّه بود بگرفت و بفضل بن مرزبان سپرد که او را پیش حسن بن زید برد و وصایت کرد در احتیاط محافظت او روز عید اضحی بآمل پیش حسن زید رسیدند، در حال گردن فرمود زد.
فرستادن خلیفه المعتز بالله موسی بن بغا الکبیر و مفلح را با لشکر بطبرستان
این خبر ببغداد رسید و خلیفه المعتزّ باللّه بود موسی بن بغا۳ و مفلح را با
________________________________________
(۱) - کذا در ب، در الف التفحی
(۲) - قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده
(۳) - ب: بوقا (در همۀ مواضع) لشکری جرّار بعراق فرستاد، بقزوین باجستان و سادات مصاف دادند و ایشانرا شکسته و بسیاری از دیالم کشته و خزانۀ ایشان برداشته و باری آمده و از آنجا بقومش و گرگان رفته و معسکر ساخته، و احمد بن محمد السّکنی نایب محمّد بن طاهر بود بدیشان پیوسته و مفلح را بمقدّمۀ بتمیشه فرستاده، درون آمد و حسن زید ده هزار مرد را عرض داده بود بآمل و اصفهبد بادوسبان با او بود و حسن محمّد عقیقی با حشم خویش بساری، مفلح تاختن آورد و عقیقی بر سر پل ساری ایستاده بود. بسیار شجاعت نمود عاقبت پای نداشت برگردید، مفلح بساری آمد و سه روز مقام کرد و بآمل شد حسن زید با چالوس رفت و جمعیّت او پراگنده شد، از آنجا بکلار رفت و از دیالم مدد استدعا کرد هیچکس رغبت ننمودند، مفلح تا جمادی الآخرۀ سنۀ خمس و خمسین و مأتین بآمل بود بعد از آن بچالوس خرامید و بعمرآباد نزدیک چالوس فروآمد و لشکر گاه کرد و دیالم جمله از او بترسیدند و حسن زید را باز گذاشته هم در آن دو روز نبشته آوردند از موسی بغا که حالی و ساعت بتعجیل باز گردد و بهیچ نوع بهانه نسازد، مفلح کوچ کرد و شب و روز میراند تا بگرگان خبر یافت از وفات خلیفه زبیر بن المتوکّل المعتزّ باللّه، سکنی را بگرگان گذاشتند و ایشان با عراق شدند، دیگر باره مردم بر حسن زید جمع آمدند و او را برگرفته بآمل آورده ببیست و دوّم رمضان، یزید بن خشمردان چیزی نبشت که باید که سیّد بگرگان آید، در حال با حشم آنجا رفت و سکنی بر حوالی گرگان بود، او را دعوت کرد و وعدهها داد، بتبعیّت آمد و طاهر بن عبد اللّه بن طاهر که خراسان بحکم او بود از ضبط ولایت خراسان عاجز بود و ببصره و سواد و واسط مردی خروج کرده بود که او را سیّد برقعی خواندند و معروفست بصاحب الزّنج و امیر المؤمنین [علی] در ملاحم ازو خبر داده بود: یا احنف کأنّی به و قد سار بالجیش الّذی لا یکون له غبار و لا لجب و لا قعقعة لجم و لا حمحمة خیل یثیرون الأرض بأقدام النّعام، ویل لسکککم العامرة و الدّور المزخرفة الّتی لها اجنحة کأجنحة النّسور و خراطیم کخراطیم الفیلة من اولئک الّذین لا یندب قتیلهم و لا یفقد غائبهم انا کابّ الدّنیا لوجهها و قادرها بقدرها و ناظرها بعینها۱
________________________________________
(۱) - متن این خطبه که در نسخههای تاریخ طبرستان مغلوط بود از روی شرح نهج البلاغۀ ابن ابی الحدید (ج ۲ ص ۳۱۰ از چاپ مصر) تصحیح شد. امّا مردی سخت توانا و دلیر بود۱ و محمّد بن جریر طبری بتاریخ [عدم] صحّت نسب او بعلی علیه السلام ثابت گردانیده و بشرح مدّت خروج و ایّام حروب او نبشته۲.
لشکر کشیدن یعقوب لیث بطبرستان
[درین وقت که] خلفا و طاهر بن عبد اللّه بدان مشغول بودند بخراسان فتنههای بسیار برخاست و رنود و عیّاران فراکار ایستادند و بهر طرف یکی سر برآورد و مقبلتر از همه یعقوب بن اللّیث الصّفار بود و در اصل فرومایۀ عیّار پیشه بود، جماعتی برو گرد آمدند و بمدّت و مهلت از آنکه که پادشاهی قاهر نبود او را غرور داده و عامل طاهر ابن عبد اللّه را از سجستان بیرون کرده و او را بپادشاهی نشانده و از آنجا بخراسان آمده و ملک محمد بن عبد اللّه طاهر گرفته، و کارش بدانجا رسید که خلیفه با او عهد کرد و خراسان بدو گذاشت، چون نیشابور بگرفت بدهستان آمد و پیش سکنی پنهان کس فرستاد و بسیار منیه داد و عهد کرد که گرگان و استراباد برو مقرّر دارد تا با سیّد حسن زید خلاف کرد و بدو پیوست و یعقوب بن اللّیث را [روز] هرمزد ماه اردیبهشت سنۀ ستّین و مأتین بساری آورد و با سیّد حسن بن محمّد عقیقی حرب کردند، عاقبت سیّد منهزم شد چنانکه تا بآمل هیچ جای نتوانست ایستاد و یعقوب بشمع و مشعله بدنبال میشد و حسن زید از آمل با رویان شد و مردم او متفرّق شدند و همچنین یعقوب تا بکلار رفت، حسن زید با شیر شد از شیرجان او را باز خواست و گفت اگر علوی را بدست من ندهند درون شیر بیایم، مردم شیر قبول نکردند، بفجر۳ مردی بود گوکیان گفتند، حمایت کرد و یعقوب بفجر۳ بازگشت و دیالم شیر جمله رخت و بنۀ او باز بریدند او با کجو آمد و بشکنجه و عقوبت خراج دو ساله از مردم رویان بستد تا ولایت چنان شد که از طعام و لباس هیچ با خلق نماند و لیث بن فنه را بر رویان امیر کرد و بادوسبان را بطبرستان و ابرهیم۴ بن مسلم خراسانی را که از مردم او بود بچالوس بنشاند و او بآمل شد در حال مردم چالوس بسر خراسانی شدند و خانه در سر او سوخته و جملۀ مردم او را کشته، خبر بیعقوب رسید بازگشت و آن نواحی جمله بسوخت و درختها ببرید و آتش در نهاد و براه کندسان بکلار شد و از کلار با رویان آمد و جملۀ اشتران
________________________________________
(۱-۲) - این قسمت فقط در الف دیده میشود (برای شرح این جمله رجوع شود بحواشی آخر کتاب)
(۳) - کذا در الف، ب و سایر نسخ: بعجز
(۴) - ب و سایر نسخ: قسم او بمکس هلاک شدند و باران و صاعقه آمد بریشان، خویشتن را بآمل افگندند، هم بر اثر نمودند که حسن زید میآید یعقوب براه ساحل تاختن برد، حسن زید گریخت با کوهپایه رفت، یعقوب بن اللّیث با کردآباد آمد براه ناتل و دو ساله خراج دشت بستد بهمان قرار که بکوهستان و بعد از آن بآمل شد و از آمل بساری و مدّت مقام او بطبرستان چهار ماه بود، از ساری براه قومش با خوار ری شد، بسجستان نامه نبشت بنایب خویش تا علویان که را گرفته بآنجا فرستاده بود خلاص دهد و نفقه تا بولایت خویش شوند، چنانکه او نبشت خلاص دادند و یکی از آن سادات برادر حسن زید ابو عبد اللّه محمّد بن زید بود، چون یعقوب از ولایت بیرون شد حسن زید با بسیار دیلم باز آمد و مردم دیگر باره بخدمت او شدند هیچ جای توقّف نکرد تا بگرگان آمد، همان روز که فروآمد خبر آوردند برادرش محمّد بن زید میآید با جملۀ لشکرها باستقبال شد در صفر سنۀ ثلث و ستّین و مأتین، و محمّد پیش برادر بود بقیّۀ صفر و ربیع الاوّل، بعد از آن بطبرستان آمد تا مادر را بیند، اند هزار مرد ترک کفّار بدهستان آمدند بر عزیمت آنکه بطبرستان تاختن کنند و ولایت بتاراج دهند، حسن زید بگرگان بود فرمود تا محمّد بن احمد خراسانی با دو هزار دیلم بمقدّمه لشکر کشید و او با تمامت حشم در قلب ایستاد، بشورۀ دهستان رسیدند و مصاف داده و محمّد بن تمیم المعروف بمردان کله آن روز کشته آمد و هزیمت بکفّار افتاد و سیّد حسن زید آن روز بسیار شجاعت نمود و اند فرسنگ هزیمتی را بدنبال شد تا هیچ خلق نماند از کفّار وصیت مردانگی او آن روز تاریخی شد.
خلاف نمودن لیث بن فنه با حسن زید و لشکر آوردن شاری نایب آل طاهر بطبرستان
و چون با گرگان آمد نبشته رسید از آمل که لیث بن فنه عصیان کرد، محمّد بن ابراهیم علوی را بگرگان بنشاند و او بآمل رفت، دیالم طاعت محمّد بن ابراهیم نداشتند و حرکات ناواجب و فساد و تاراج با رعایا مینمودند، پیش حسن زید نبشتند که سوء خلق و لؤم طبیعت دیالم و عتوّ۱ ایشان بر تو پوشیده نیست، مرا اطاعت نمیدارند و خلایق برنج افتادند، با گرگان آمد، حسن زید بکار لیث بن فنه مشغول بود و لشکر با احمد بن
________________________________________
(۱) - عتوّ یعنی طغیان و تجاوز و استکبار عیسی بلارجان فرستاده که صاحب لارجان پرویز مدد خواست و نبشت لیث بن فنه بری رفت و والی ری را بر آن داشت که بلارجان آید، حسن زید برادر خویش ابو عبد اللّه محمّد بن زید را بگرگان فرستاد، دکیه نام دیلمی بود، از محمّد بگریخت با قوم خویش و بخراسان پیش شاری نایب آل طاهر شد و احوال گرگان بتفرقۀ کلمه و نافرمانی حشم بگفت و بر آن تحریض کرد که گرگان بجهت تو مسلّم کنم تا شاری از اسفراین بگرگان آمد، دیالم بکلّی محمّد زید و محمّد بن ابراهیم را باز گذاشتند و پیش شاری رفته و ایشان هردو سیّد بآمل آمدند تا وقت آن آمد که شاری لشکر را روزی خواست کرد، در آن نواحی هرکجا دیلمی بود سلاح برداشت بطلب روزی پیش شاری شد، یکی از بزرگان گرگان اسحق نام شاری را گفت هرزه مال بدیالم ندهد که با تو همان کنند بغدر و حرام زادگی که پیش از تو با همۀ امرا کردند و از ایشان جز فضول و ظلم و ناجوانمردی کسی ندید و نبیند، جمعیّت دیالم بسلیمانآباد بود و خواص و عوام گرگان از خام طمعی دیالم ستوه مانده بودند، شاری و اسحق فرمودند۱ تا شمشیر در ایشان نهادند و در یک روز سه هزار تن از ایشان کشته، این خبر بسیّد حسن زید رسید شماتت نمود و لیث بن فنه را معلوم شده بود که گرگان شاری گرفت ترک را که والی ری بود بر آن داشت که بطبرستان شویم و ولایت بجهت تو بستانیم، بقول او عزیمت لارجان کرد، چون بدیه ور رسید احمد بن عیسی و مصمغان هردو آنجا بودند راهها فروگرفتند و از سر کوهها بانگ بر ایشان زدند لیث بن فنه اسب در جوی راند، نتوانست گذشت، ترک بترسید و گفت مگر بغدر کرد، بفرمود تا او را بگرفتند و سرش برداشته پیش حسن زید فرستاد و عذرها خواست و هم بر اثر آن نبشته رسید از گرگان که شاری مالها جمع کرد و بخواهد شد صلاح در آنست که بگرگان شود، چون آنجا رفت حشم شاری با پیش او آمدند و آن گریخته با خراسان افتاد و حسن زید در گرگان شد و بسیار عامّۀ شهر را بکشتند و مال غارت کرده
ذکر خروج اصفهبد ملک الجبال رستم بن قارن بن شهریار و احوال او با حسن زید
و بوقت آنکه محمّد بن زید گسیل کرده بود جماعت دیالم بنواحی گرگان راهزنی و فساد و قتل کردند و بشب نقبها زدند و بخانههای مسلمانان دزدی و ناشایست روا داشتند
________________________________________
(۱) - در الف: فرمود. و تا بحدّ نیشابور مردم ولایت از ایشان ستوه شده بودند، اند هزار شخص را بگرگان ازین قوم دست و پای فرمود برید تا هزار مرد از بیم او را باز گذاشتند پیش اصفهبد رستم بن قارن بن شهریار شده و اگرچه میگفت بظاهر مطیع سیّدم امّا در باطن خلاف داشت و رستم بن قارن را چون دیالم در پیوستند روزی ایشان بایست نداشت، باطراف ولایت راه میفرمود زد و غارت میکردند و بقومش قاسم بن علی نشسته بود پیش او نبشت که محمّد بن مهدی بن نیرک بمحاربۀ تو میآید از نیشابور، قاسم نزدیک حسن زید فرستاد تا بجهت او مدد بفرستد و از اصفهبد رستم ایمن بود و حسابی نگرفت تا ناگاه اصفهبد بغدر بسر او دوانید و او را بگرفت مغافصه با قلعۀ شاه دز فرستاد بهزارهگری، و قومش با تصرّف خویش گرفت و سیّد قاسم را در آن قلعه وفات رسید و چون قومش بدست گرفت پیش والی نیشابور احمد بن عبد اللّه خجستانی رسول فرستاد که کار حسن زید خلل دارد و موافقت او طلبید تا سیّد حسن زید عزیمت قومش و مالش اصفهبد رستم کرد، سیّد محمّد بن ابراهیم بن علیّ بن عبد الرّحمن که زن برادر۱ او بود فرمان حقّ یافت و سیّد را بمصیبت او پشت بشکست که مشفق و پسندیدۀ خویش۲ بود، لشکر سیّد محمّد جملگی با پیش ابو عبد اللّه محمّد بن زید برادر سیّد شدند، فرمان داد تا بمحاربۀ اصفهبد رستم شود چون یک منزل کوچ کرده بود لشکر نیشابور با خجستانی بگرگان رسیدند، بفرستاد و برادر را باز خواند و گرگان باز گذاشت درون تمیشه آمد و خجستانی تا برباط حفص دمادم او برسید و خزاین و بنه را دریافت و بسیار مردم اسیر او شدند امّا هیچ را نکشت و محمّد زید را بجوهینه معلوم شد که برادر درون رفت و بساری خبر افتاد که حسن زید را بگرفتند در مصاف، حسن بن محمّد عقیقی مردم را جمع کرد و بجهت خویش بیعت ستد و هرکه ابا کرد گردن بفرمود زد تا طاهر بن ابراهیم خلیل از پیش حسن زید بساری رسید، عقیقی را دید، معلوم شد که حسن زید میآید، از ساری بگریخت برستم بن قارن پیوست، حسن زید باستمالت نبشتهها فرستاد که آنچه کردی بیحساب نبود و معذوری، عقیقی از خجالت و بیم اجابت نکرد و با اصفهبد میبود تا خجستانی مدّتی بر کردآباد۳ گرگان بنشست و مال جمع کرد، اصفهبد باستراباد بنشست و خجستانی با
________________________________________
(۱) - یعنی برادرزن
(۲) - ب: پسندیده و خویش او
(۳) - سایر نسخ: بکرآباد نیشابور رفت، مردم گرگان در عقیقی آویختند، از ظلمهای خجستانی اهل گرگان را تیمار داشت و خراج برداشت، جمله برو بیعت کردند تا حسن زید حشم طبرستان جمع کرد، سه اسبه چهار اسبه چون بدیه نامنۀ پنجاه هزار رسید پانصد سوار اختیار کرد و بشب تاختن باستراباد آورد وقت صبح اصفهبد رستم را فرو گرفت، جز آن نتوانست کرد که پیاده خویشتن را با کوهستان افگند، حسن زید هیچ توقّف نفرمود، روی بگرگان نهاد و عقیقی غافل بود از آنکه اصفهبد باستراباد پیش او بود، ناگاه حسن زید بدر سرای او رسید سه اسب را او با دو دیگر برنشستند و روی ببیابان نهاده، محمّد بن زید بدنبال او میشد تا دریافت و بگرفت پیش برادر آورد چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبید روی ازو بگردانید و ترکی رومی را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گبرگان دفن فرمود، و محمّد بن زید را با حشم بکهستان اصفهبد فرستاد و او را آواره کردند و بیچاره شد هرروز برای امان قاصد میفرستاد تا ببرادر مثال نبشت که او را امان دهد و هرچه ملک اوست بخراج برو نویسد و ما بقی بتصرّف گیرد و حجّت کند، بعد ازین اسفاهی ندارد، محمّد زید بفرمان برادر این جمله بجای آورد و با پیش او آمد، برادر او را طبل و علم داد و با گرگان فرستاد.
وفات حسن زید
درین سال حسن زید را علّتی پدید آمد که بر اسب نتوانست نشست و مدّت یکسال در این علّت بماند، روز دوشنبه سیّوم رجب سنۀ سبعین و مأتین هجریّه فرمان یافت و از اوّل خروج تا وفات بیست سال بود و درین یکسال که رنجور بود بو الحسین احمد بن محمّد بن ابراهیم المعروف بقائم را که داماد حسن زید بود بدخترش ام الحسن۱ نام پدید آورد تا برای ابو عبد اللّه محمد بن زید که برادرش بود بیعت ستاند از اهل طبرستان او را پسران بودند.
پادشاهی محمد زید در طبرستان و خروج سید ابو الحسین
[بعد از حسن زید مردم طبرستان برو بیعت نمودند۲] و داعی کبیر اوست
________________________________________
(۱) - ب: ام الحسین، سایر نسخ ندارند
(۲) - قسمتهای بین دو قلاب با عنوان این قسمت در الف نیست. [چون سیّد وفات یافت و محمّد زید در گرگان بود] سیّد ابو الحسین که داماد او بود مال خزانه برداشت و درهم بیعت خرج کرد و مردم را بدعوت خویش خواند تا جمله معارف از دیالم و غیره برو جمع شدند و اصفهبد رستم بن قارن و بادوسبان با او بودند، محمّد زید چون خبر گذشتن برادر بشنید با لشکر خویش روی بآمل نهاد و بو الحسین بسیار کس را که با او بودند پنهان فریفته بود چون لیشام بن وردان و ابو منصور مهد بن مخیس۱ را تا او را بکشند برباط حفص، گفتند کشتن نشاید حقّ نان و نمک را، او را تنها بگذاشتند و باز گردیده با گرگان شده، او نیز برگردید، چون بگرگان رسید او را در درون گرگان راه ندادند، محمّد زید بارستاق زوین شد، میبود تا ابو الحسین بجهت آن جماعت تشریف و درهم و دینار فرستاد و فرمود که در همانجا باشند، و محمّد زهرۀ آن نداشت که از زوین سر بیرون دارد و همانجا میبود تا رافع بن هرثمه از خراسان شکسته میآمد، مهدی مخیس خدمتکار او بوده بود، پیش او فرستاد که مرا استقبال کند و بمن پیوندد او التفات نکرد و بیرون نیامد و استقبال ننمود، رافع را حال محمّد زید معلوم بود معتمدان را بدو فرستاد و پیش خویش آورد و با مهدی مخیّس مصاف داد و او را بشکست با خراسان افتاد و لیشام دیلم پیش بو الحسین رفت و علیّ بن سرخاب در دست مهدی اسیر بود، روز هزیمت ازو بگریخت و رافع گرگان بمحمّد زید سپرد و با خراسان شد و بو الحسین برای زر روزی حشم ظلم آغاز نهاد و مصادرات کرد و قسمتهای زبون۴ و حدوثهای۵ قبیح پیش گرفت، مردم طبرستان۶ ازو نفور شده و بستوه آمده۷ ، در سرّ پیش محمّد زید قصّهها نبشتند و او را خواندند، محمّد زید از اطراف لشکرها جمع کرد روز چهارشنبه بیست و پنجم جمادی الاولی سنۀ احدی و سبعین و مأتین بشهر ساری رسید، بو الحسین آنجا بود بگریخت بآمل رفت و هم در شب کوچ کرد که بچالوس بلیشام و نعمان پیوندد و بزمین دیلم شوند محمّد زید غرّۀ شهر جمادی الاولی یکشنبه بآمل رسید و روز سهشنبه تا بدیه بنفش بشد
________________________________________
(۱) - این اسم در الف یک بار بینقطه بار دیگر بشکل «مخلش» و سوّم بار بصورت «مخلس» و در ابن الأثیر «محسن» آمده، ضبط متن برطبق ب و نسخ دیگر و مخیّس بر وزن محدّث از اعلام عربی است
(۴) - کذا در الف، ب جزء دوّم را ندارد و در نسخ جدیدتر: ستمها
(۵) - کذا در الف، ب: احدوثهای، سایر نسخ: بدعتهای
(۶-۷) - این قسمت فقط در الف هست. و نماز شام برنشسته وقت صبح بچالوس رسید، بو الحسین و لیشام و دیگر دیالم۱ را که با او بودند بگرفت و بسیار مال و غنیمت برداشت و آن شب با خواجک آمد و روز آدینه بشهر آمل رسید و در ششم جمادی الاولی بپادشاهی بنشست و مدّت ملک ابو الحسین ده ماه بود، او را بند فرمود نهاد و منادی کرد تا جملۀ عمّال او را امان دهند، فرا پیش آمدند حساب مال باز خواست تا رشته، هرچه برده بودند بازآوردند و خواهر او سکینه نام را که زن حسن زید بود بیاورد، جمله جواهر زرّینه ازو بستد و بعد از آن بند از ابو الحسین برداشت و فرمود تا هرکرا مصادره کرده بود حق ازو طلبند و صلحاء و فقهاء آمل بهزار درهم گواهی دادند، دیگر باره بند فرمود نهاد و بالیشام دیلم۲ هر دو را بساری فرستاد هرگز کسی دیگر ایشان را باز ندید، گفتند براه هلاک کردند،۳ و شجاعت و عقل و علم او را پیش ازین ذکر رفت۴.
چنین شنیدم که بعد آنکه بملک بنشست روایت از سیّد امام ناطق بالحقّ ابو طالب رضی اللّه عنه از ابو احمد محمّد بن علی العبد [کی۵] که ابو القاسم عبد اللّه بن احمد الکاتب البلخی که در مقدّمه ذکرش رفت۶ حکایت کرده که داعی محمّد بن زید بر ناصر کبیر حسن بن علی گمان برد که او در بند دعوت و ریاست خلق است، درین روز من و ابو مسلم بن بحر در مجلس داعی محمّد زید حاضر بودیم ناصر کبیر حسن بن علی درآمد و سلام کرد و بنشست بعد ساعتی روی بابو مسلم آورد و گفت یا ابا مسلم من القائل:
و فتیان صدق کالأسنّة۷ عرّسواعلی مثلها و اللّیل تغشی۸ غیاهبه لأمر علیهم أن تتمّ صدورهو لیس علیهم أن تتمّ عواقبه۹
ناصر کبیر در انشاء این شعر خطا و سهو کرد و تهمت محمّد بن زید را یقین گردانید هردو سر در پیش افگندیم و بجواب او مبالات، نرفت او نیز دریافت که خاموشی ما را موجب چیست خجل و خایب شد و بعد ساعتی برخاست و برفت، داعی محمّد زید ابو مسلم
________________________________________
(۱-۲) - این قسمت فقط در الف هست،
(۳) - از اینجا تا آخر جواب عربی داعی بابو مسلم فقط در الف هست.
(۴) - رجوع کنید بصفحۀ ۹۴ و بعد از آن،
(۵) - و بالاصل: العند
(۶) - رجوع کنید بصفحۀ ۹۴
(۷) - در اغانی (ج ۱۵ ص ۱۰۳): و رکب کاطراف الاسنّة
(۸) - در اغانی: تسطو
(۹) - این دو بیت از ابو تمّام طائی است را آواز داد و گفت یا ابا مسلم ما الّذی انشد ابو محمّد، فقال اطال اللّه بقاء السیّد الدّاعی هذا، شعر:
اذا نحن ابنا سالمین بأنفسکرام رجت امرا فخاب رجاؤها فأنفسنا خیر الغنیمة انّهاتؤب و فیها ماؤها و حیاؤها۱
داعی گفت: او غیر ذلک، انّه یشمّ رائحة الخلافة من جبینه.
چون ملک طبرستان برو قرار گرفت آهنگ کهستان اصفهبد رستم بن قارن فرمود و او را از ولایت بیرون کرد، با نیشابور فرستاد پیش عمرو بن لیث و عمرو بجهت او شفاعت فرستاد و امان طلبید، سوگند و عهد رفت برقرار که سپاهی بخویشتن راه ندهد و آنچه دارد پیش محمّد زید فرستد و خراجها که در آن سالها نداد ادا کند، و محمّد را نشستگاه گرگان بود و بسیار حشم برو جمع آمد از اصحاب رافع و عبّاس و نواحی گرگان علوفه او را وفا نکرد.
رفتن محمد زید بری و واقعات رافع با او و لشکر آوردن بطبرستان
در شهر ربیع الاوّل سنۀ اثنین و سبعین و مأتین در ری ترکی بود اساتکین گفتند محمّد زید را هوس افتاد که بری شود، از گرگان بدامغان رفت و از آنجا بسمنان روزی دو نزول کرد و بخوار شد و با فرداد بوهراوان نزدیک ری لشکر عراق مصاف داده ایستاده بودند، چون بر همدیگر کوفتند لشکر محمّد زید شکسته آمدند و او بهزیمت بالارجان افتاد و خراسانیان بر خراسان شدند، چون بآمل رسید نمودند عزیمت گرگان دارد، ناچار محمّد زید کوچ کرد و بدیلمان فرستاد تا مدد آورند، چون بتمیشه رفت خبر افتاد که رافع بگرگان آمده او نیز مقام کرد بحصار تمیشه منتظر دیالم، در همان مدّت بسبب فتنه که در خراسان ظاهر شده بود رافع با نیشابور شد و محمّد زید بگرگان و ماهی چند آنجا بماند تا سنۀ ثلث و سبعین و مأتین بآمل آمد و سنّت فرزند خویش زید بن محمّد زید فرمود و بولایت عهد پدید آورد و بر منابر و دراهم نام او با نام خویش ملحق گردانید، چون رافع بخراسان رسید فتنهها نشسته بود خلافی که میان پسران نوح، نصر و اسمعیل، بود بموافقت انجامید و رافع را در سالهای گذشته با اهل خوارزم مصافها رفته بود، دیگر
________________________________________
(۱) - از ابیات عبد اللّه بن محمد بن عیینه رجوع کنید بشرح تاریخ یمینی ج ۲ ص ۴۱۷ و جهانگشای جوینی ج ۲ ص ۵۷ و حاشیۀ آن باره آنجا رفت و ده هزار مرد را از خوارزم [بنوا۱] با نیشابور آورد،
واقعات محمد زید و اصفهبد رستم و لشکر آوردن اصفهبد بطبرستان
محمّد زید بر اصفهبد رستم متغیّر شد و ولایت بکلّی ازو باز گرفت، اصفهبد رستم ازو بگریخت پیش رافع پناه داد و هفت ماه محمّد زید بکهستان او بنشست، رافع با اصفهبد رستم بن قارن بطبرستان آمدند و چون بگرگان رسیدند محمّد زید پیش ایشان نتوانست ایستاد با قلعۀ جوهینه رفت و شش ماه محصور بود تا چنان شد که در قلعه ذخیره نماند، با تنی چند از قلعه بزیر آمد و کوتوالی بنشاند و او درون تمیشه رفت بعد روزی چند کوتوال قلعه برافع داد از عجز، رافع بطلب محمّد تا بآمل بیامد و او با کجو شد و حصار را عمارت فرمود، رافع بکجو رفت، محمّد از آنجا بدیلمان پیوست تا مستهلّ ذی الحجّه سنۀ سبع بکجو بماند و حال مردم از مصادرات و الزام مؤن مجحفه و ایقاع ضرر بجایی رسید که نفس بر نتوانستند کشید و بر مسلمانان هیچ رحمت نفرمود، محمّد زید را دیالم مدد دادند و جستان و هسودان از کهستان بزیر آمد بمظاهرت محمّد بن زید و بچالوس محمّد بن هرون نایب رافع بود و حصن محکم کرده و ذخیره برده و منجنیق نهاده، چون از محمّد زید خبر یافت رافع را باز نمود، بجواب نبشت البتّه تو با او نکوشی و از حصن بیرون نیایی، توقّف کن، اصفهبد رستم بن قارن و محمّد بن احمد وندویه و علیّ بن الحسن المروزی و عبد اللّه بن الحسن و پسر اصفهبد شهریار بن بادوسپان را بچالوس فرستاد براه ساحل، و او کوچ کرد با اهلم شد شش روز مقام کرد و آن جماعت بنفش گون لشکرگاه ساخته بودند و محمّد بن زید بچالوس رفته بود و کار بر محمّد هرون تنگ آورده، رافع از اهلم بدیه خواج چهار فرسنگی چالوس شد و اصفهبد رستم پیادگان خویش را براه بالا بفرستاد، خبر بجستان و هسودان رسید، از حصن دور شد و محمّد بن هرون بیرون آمد و بدنبال در دشته لشکر ایشان را متفرّق گردانید، محمّد زید بوارفو افتاد، بیست و ششم ذو الحجّه و رافع بلنکا فروآمد و مقام کرد، از جمله ولایت طبرستان علوفه خواست تا چنان شد که کرای یک دراز گوش و یک خروار کاه پنجاه درهم شد، و هزارهزار درهم بآمل قسمت فرمود و بشکنجه و عقوبت حاصل کردند، و از چالوس براه طالقان رفت که جستان آنجا بود،
________________________________________
(۱) - کلمۀ بین دو قلاّب در الف نیست. در غرّۀ صفر بدو رسید و ولایت او خراب کرد و غلّه بسوزانید و درختها ببرید و سنگهای آسیا بشکست و مدّتی بطالقان مقام کرد و گیل کیا گفتند از بزرگان دیلم قلعۀ داشت بقهر ازو بستد، و تا آخر ربیع الآخر بطبرستان ظلم و خارج نوّاب او بود، بدان انجامید که میان او و جستان سفرا تردّد گرفتند و قرار افتاد که ودایع و رهاین محمّد زید باز سپرد و محمّد زید را نه مدد کند نه تسلیم، بدین عهد رافع از آنجا بقزوین رفت، محمّد زید با چالوس آمد و خواست حصن مستخلص کند، اصفهبد رستم قارن و محمّد بن هرون آنجا بودند، هیچ بدست نداشت که از آمل ایشان را مدد آمدند، او نومید با سپاه گیلان رفت، محمّد بن هرون از چالوس با ناتل نقل کرد و مردم ولایت ازیشان ستوه شده بودند و رافع از قزوین بری آمد، درین تاریخ المعتضد باللّه خلیفه بود رسول فرستاد پیش او که بخدمت ما آید، رافع رسول را بگرفت و محبوس فرمود و بعد از آن خلاص داد و گسیل کرد، خلیفه ابو العبّاس احمد بن عبد العزیز بن ابی دلف العجلی را بولایت عراق نصب فرمود و بحرب رافع فرستاد، او از طبرستان مدد خواست، اصفهبد رستم بن قارن و دیگر امرا بمدد او شدند و بکنار جوی کلهوار با لشکر خلیفه مصاف دادند روز آدینه هجدهم ذی القعده رافع را بشکستند و بسیار قتل کرده تا احمد بن عبد العزیر منادی فرمود و از قتل باز داشت و جمله غنایم برداشتند، رافع براه ویمه با طبرستان افتاد.
مصلحت نمودن رافع با محمد زید
چون رافع بمهروان رسید خبر یافت که معتضد عمرو بن اللّیث را پادشاهی نیشابور داد، پیش محمّد بن زید بگیلان رسول فرستاد و برو بیعت کرد و بخدمت او رغبت نمود بشرطی که گرگان او را باشد، محمّد بن زید روز سهشنبه پنجم ربیع الآخر بآمل آمد و رافع با گرگان رفت هم در آن قرب خبر یافت که احمد عجلی بری فرمان یافت و پسر او بجای پدر بنشست، رافع لشکر را روزی داد و بری شد با پسر احمد مصاف داد و او را بشکست، هفتم جمادی الاولی لشکر را بسر پلها فرستاد، بعد ماهی معتضد پسر خویش را با ری فرستاد و رافع ولایت را بازداشت و ابن اصبغ خلیفۀ پسر معتضد بود، بساط عدل در ولایت مبسوط گردانید و جور و بدع برداشت و رسوم ظلم باطل گردنید، و محمّد زید بطبرستان آسوده میبود و بکر بن عبد العزیز بن ابی دلف العجلی درین سال پیش او آمد بآمل، بجهت او سیّد محمّد زید بذات خویش استقبال کرد و از اسب بزیر آمد، و هم در آن روز هزار بار هزار درهم در صد صرّه کرده پیش او فرستاد با بسیار جامهها و اسباب و آلات فرّاشخانه و شرابخانۀ زرّین و سیمین و هدیّههای دیگر از طوایف، مدّتی بآمل عزیز و مکرّم و متنعّم و محتشم میبود تا چالوس و رویان بدو سپرد و گسیل کرد، چون بناتل رسید بکوزۀ فقاع او را زهر فرمود داد هلاک شد، و هم آنجا بپول لیشام مدفونست، و چون رافع شکسته بگرگان آمد خواست با عمرو بن اللّیث مصاف دهد، قائدی از آن عمرو گریخته بود، بدو پیوست و او را دلیری داد، رافع از محمّد زید مدد خواست و او مماطله نمود، چون نومید شد لشکر کشید و رفت، عمرو بن اللّیث درون شهر [نیشابور] نگاه میداشت و بیرون نیامد و حشم رافع محمّد بن هرون و ابا نصر طبری و مهدی مخیّس و فضل جعفر بر در نیشابور هرروز جنگ میکردند، عمرو لیث پنج هزار مرد بگزید و ناگاه بیرون افتاد و بر ایشان زد و شکسته گردانید، خبر برافع رسید، لشگرگاه برکند و کوچ فرمود و میآمد تا بگرگان پیش محمّد زید فرستاد که بمال و حشم مرا مدد کند، عمرو بن اللّیث نیز از سید تمنّی کرد که او را وفا نکند و مدد ندهد، همچنان که درخواست عمرو بن اللّیث بود التفات ننمود و حصار ساری را محکم کرد، رافع بساری آمد برودبار اتران خیمه زد و رستم بن قارن رافع را مدد داد تا صاعقه و بارانی بسر ایشان آمد که خیمهها را سیل ببرد و چهارپاها هلاک شدند و بسیار مردم را آب نیست گردانید، رافع نومید باستراباد رفت و میان محمّد زید و او دیگر باره عهد رفت و میثاق.
گرفتن رافع اصفهبد ملک الجبال رستم بن قارن را
رافع درین وقت پیش اصفهبد رستم فرستاد که من با محمّد زید این عهد نه از اخلاص کردم و بر سر همان خلافم، اصفهبد چون ایشان بمهادنه مشغول بودند عمرو بن اللّیث را نموده بود که رافع و محمّد موافقت کردند و مرا صداع خواهند داد و خویشتن بر عمرو بسته، تا چون دیگر نبشته و معتمد رافع رسید و آنچه نموده بود او را حقیقت شد پیش رافع آمد باستراباد، بجهت او خوان نهاد و تکلّف فرمود و چون فارغ شدند بمشورت بنشستند خالی تا چهار پاره بند آوردند و بر پای اصفهبد نهاد و او را برگرفت بکهستان او برد، جمله مال و چهار پای و ودایع او و متعلّقان بشکنجه حاصل کرد و ولایت او بابی نصر طبری سپرد و عذاب و عقوبت مضاعف فرمود، در ماه رمضان سنۀ اثنین و ثمانین و ماتین فرمان یافت ببند، و محمّد زید لشکر رافع را در آن سال نفقه داد تا رافع شعار و علم سپید گردانید و بجملۀ گرگان و دهستان و جاجرم بجهت او بیعت گرفت و از مال اصفهبد رستم محمّد را نصیب کرد، محمّد زید از آمل بساری آمد و محمّد بن و هسودان و علیّ بن سرخاب با او بودند، میان ایشان خصومت افتاد، محمّد و هسودان تنی چند را از آن علی سرخاب بکشت، او با کیلورجان شد و آواز افتاد که خلع طاعت کرد، علیّ بن سرخاب پیش محمّد زید فرستاد که من در بیعت و طاعتم امّا محمّد و هسودان خصم منست، با او یک جای نخواهم بود و آب ساری مرا بتابستان سازگار نیست، و رافع نیز درین وقت نمود که من بحرب عمرو بن اللّیث میشوم، از سواره ستوهام که بسیارند، مرا پیاده مددی فرماید محمّد زید راه گرگان پیش گرفت و آوازه داد که بمدد میآیم و آهسته میرفت تا رافع کوچ کرد و بگذشت، بنشابور مصادف افتاد، عمرو او را بشکست و مردم ازو برگردیدند و بعمرو پیوسته، او روی بخوارزم نهاد و اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود برو کینهور بودند، بغوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرو بن اللّیث فرستاده و او پیش معتضد خلیفه روانه کرد، و بعد ازین وقایع جملۀ طبرستان از گرگان تا آخر گیلان محمّد زید را مسلّم شد.
و در سنۀ سبع۱ و ثمانین خبر رسید که اسمعیل بن احمد سامانی عمرو لیث را بگرفت و بکشت، سیّد بکلی از همۀ جوانب فارغ بود و آوازۀ همّت و مروّت و علم و سخاوت و امانت و وفای او بعالم منتشر گشت و از عرب و عجم و روم و هند ملوک و اکابر بر موافقت و مواخات او رغبت نمودند و عقل و ثبات و فضل و برکات او داستان شد تا عین الکمال راه یافت، کذاک کسوف البدر عند تمامه.
سبب شهادت محمد زید بحرب محمد بن هرون
اسمعیل بن احمد سامانی محمّد بن هرون را با لشکری آراسته بطبرستان فرستاد
________________________________________
(۱) - در تمام نسخ: اثنین [کذا]. و سیّد در مقام غرور بآخر پایۀ نردبان رسیده بود، تهوّر و تیزی کرد و بپیش آن لشکر باز شد و هرچه محمّد هرون آهستگی فرمود او تعجیل کرد، اعتماد بر حول و قوّت خویش زیادت نمود که بیست هزار مرد با او بود، سر او برگرفتند و بیست هزار مرد منهزم شده، و پسر او ابو الحسین زید بن محمّد را گرفتند و با سر او روز آدینه پنجم شوّال سنۀ سبع و ثمانین و مأتین ببخارا فرستاده و تن او بگرگان بیسر مدفون است معروف بگور داعی، و مدّت ملک او شانزده سال بود و پسر او زید بن محمّد بن زید سیّدی فاضل و بزرگوار و عالم بود و مدّتی ببخارا در بند اسمعیل بن احمد سامانی بماند و این ابیات۱ او راست در آن حالت، شعر:
ان تکن نالک الزّمان ببلویعظمت شدّة علیک و جلّت و اتت بعدها نوازل اخریخضعت عندها النّفوس و ذلّت و تلتها قوارع ناکباتسئمت دونها الحیوة و ملّت فاصطبر و انتظر بلوغ مداهافالرّزایا اذا توالت تولّت
و هم۲ از بند بخارا بطبرستان بدوستان مینویسد:
اسجن و قید و اشتیاق و غربةو نأی حبیب انّ ذا لثقیل ایا شجرات الجوز۳ فی شطّ هرهزلشوقی الی افیائکنّ طویل الاهل الی شمّ البنفسج فی الضّحیبخشکرود من قبل الممات سبیل۴
این بیتها بر اسماعیل سامانی عرض کردند برو بخشایش آورد و بند برفرمود گرفت و پیش خویش خواند، بنشاند و گفت اختیار تراست اگر خواهی با طبرستان شو و اگر خواهی اینجا باش، گفت احوال طبرستان از آن تغییر گرفت۵ که آنجا توانم شد
________________________________________
(۱-۲) - این قسمت فقط در الف هست
(۳) - کذا در ب، سایر نسخ. الجون [؟]
(۴) - این رشته اشعار اقتباس و تقلیدی است از قطعۀ مشهور یحیی بن طالب حنفی از معاصرین هارون الرّشید مخصوصا مصراع دوّم از بیت دوّم و مصراع دوّم از بیت سوّم آن با مختصر تغییر لفظی عین گفتۀ آن شاعر است (رجوع کنید بکتاب الأغانی ج ۲۰ ص ۱۴۹ چاپ دوّم و معجم البلدان در مادّۀ قرقری)
(۵) - کذا در الف، سایر نسخ: از آن گذشت. هم اینجا اولیتر، دختر حمّویة بن علی را بخواست و تا آخر عمر ببخارا بماند و خاکش آنجاست، و ازو سه فرزند در شجرۀ انساب طالبیّه مذکور و مسطور است: ابو علی اسمعیل بن زید بن محمّد بن زید اولاده ببخارا [و ابو عبد اللّه محمّد الرّضا عقبه ببغداد و ارتقیه۱] و ابو محمّد الحسن بن زید بن محمّد بن زید، و از سادات طالبیّه در حق محمّد زید و واقعۀ او بسیار مراثی گفتند اندکی نبشته آمد، ابو الحسن علی بن الحسن النّاصر الکبیر [گوید] شعر:
مضی ابن زید فلم یرجع بذمّتهو کلّ ذی ذمّة بالسّعد قد رجعا یا صاح عرج علی الأجداث مختشعاو صلّ و ارکع فکم صلّی و کم رکعا و اقرا السّلام علی قبر ببلقعةبأرض جرجان یقری الطّارئ۲ الجزعا لقد تضمّن شلوا لو تضمّنهلضاق عنه بملیء الأرض ما اتّسعا
[ایضا]، شعر:
مصیبة داعی الحقّ قصقصت کاهلیو اکثرت احزانی و اقرحت مدمعی فیا نکبة اضحی لها آل احمدعبادید شتّی بعد الف بمجمع غدت آمل قفرا خرابا قصورهاو کانت حمی للسّاخط۳ المتمنّع و اضحت بخارا دار عزّ و منعةو امسی بها ظنی رهینا و مطمعی و ظلّ لها شیخی بجیلان ثاویامقیما بها من غیر انس و مقنع
و ابو عبد اللّه الحسن الأبیض العلوی رضی اللّه عنه گوید:
ایا راکبا نحو الحجاز شملّةتجوب۴ الفلاظمأی و ما سیرها۵ الوخد اذا جئت خیفا و المحصّب من منیو قبر رسول اللّه حیث انتهی۶ القصد
________________________________________
(۱) - قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده و تمام آن فقط در ب هست، سایر نسخ کلمۀ اخیر این قسمت یعنی ارتقیه را ندارند. محلّی باین نام در کتب معروف جغرافیا بنظر نیامد ظاهرا آن تحریف افریقیه است
(۲) - تصحیح قیاسی و در اصل: یقوی الطارب
(۳) - کذا فی تاریخ اولیاء اللّه و فی الاصل: للساحة
(۴) - در اصل: یجوب
(۵) - در اصل: سیره
(۶) - تصحیح قیاسی و در اصل: خیر انبی فعال بصوت فی البریّة معلناالا بان داعی الحقّ و السّیّد الفرد هوی قطب الدّنیا و اودی عمیدهاو ولّی ربیع النّاس و المنهل السّعد۱
احوال محمد بن هرون و پادشاهی اسمعیل بن احمد سامانی
چون محمّد هارون از گرگان فارغ شد روی بساری و آمل نهاد روز آدینه تیر، ماه مهر سنۀ سبع و ثمانین و مأتین بآمل رسید و یک سال و شش ماه پادشاهی کرد تا جمله خراسان اسمعیل بن احمد را مسلّم شد، بطبرستان آمد، محمّد بن هرون درو عصیان کرد با دیلمان رفت و او بآمل بصحرای لیکانی بموضعی که اشیلا دشت گویند لشکرگاه ساخت و عدل و انصاف بجایی رسانید که هرگز اهل طبرستان بهیچ عهد ندیده بودند و نه از اسلاف شنوده، و جملۀ املاک قدیم معارف طبرستان که از مدّت پنجاه سال سادات و دیگران با تصرّف گرفته بودند با خداوندان حقّ داد:
بنواحی آمل برین جمله: اولاد ابراهیم خلیل هزارهزار درهم، ابرهیم بن اسحق الفقیه ششصد هزار درهم، محمّد بن المعین۲ العربی دویست هزار درهم، هارون بن علی ابو صادق پانصد هزار درهم،
بنواحی رویان: محمّد بن السّری تا دویست هزار درهم، مقاتل ابن عمّ او سیصد هزار درهم، اصفهبد کلار پانصد هزار درهم،
بنواحی ساریه: قطقطی سیصد هزار درهم، قارن و ابرویز و خشک خیان هفتصد هزار درهم، آل الصّفر۳ هزار هزار و دویست هزار درهم، سرخاب بن جستان صد هزار درهم،
بنواحی تریجه: ابرهیم و محمّد ابناء المضّاء۴ الفقیهان و ابرهیم بن مهران و خلیفه اخوه و منصور و جلوانان هفتصد هزار درهم، و بخلاف این جماعت که رؤساء مذکوران و امرا و معروفان بودند از آن رعایا و مستضعفین املاک و غلاّت ردّ فرمود و هریک سال بیک خراج اقتصار کرد، منجم این جمله آخر سنۀ ثمانین و مأتین بود، مردم طبرستان را دل و جان بر محبّت و مودّت و ولاء اسمعیل موقوف شد تا سید ناصر کبیر ابو محمد حسن بن علی بگیلان و دیلمان خروج کرد و گفت ثار داعی الحقّ محمّد بن
________________________________________
(۱) - سه قطعه مرثیۀ داعی الحق فقط در الف هست.
(۲) - ب و سایر نسخ: محمّد بن المغیرة
(۳) - ب: الصغیر و بعضی نسخ دیگر: الصیفیر
(۴) - کذا ایضا در ب، سایر نسخ «المضا» را ندارند زید خواهم خواست، خلایقی انبوه برو گرد آمدند و روی بآمل نهاده، اسمعیل فرزند خویش احمد بن اسمعیل را با ابن عمّ عبد اللّه بن محمّد بن نوح ابو العبّاس بمصاف فرستاد و مردم آمل بکلّی بدو روی دادند تا بموضعی که فلاس گویند بهم رسیدند و دیالم را شکسته و دو هزار مرد را از ایشان کشته و از آنجمله پدر ما کان کاکی بود و پدر حسن فیروزان که ملوک گیل و دیلم بودند۱ و سعید بن محمّد الکاتب میگوید قصیدۀ مطوّل منها، شعر:
ما مدّ من طاغ یدا فی کیدهاالاّ ثناها و هو اجذم اعسم أبنی الخبائث للشّقا ان عدتمو الحین یلفظکم الیه الدّیلم و اذا جری لکم بذلک طائرو زجرتموه فهو انکد اشأم فمشی الیکم لا یهاب۲ من الرّدیاسد یرمجر فی الوغی و یهمهم فکأنّ هامکم لدی اقدامکمتحت السّابک حنظل یتهشّم و کأنّما اجیادکم بدمائهاجار علیها بقّم او عندم فجیوب ایتام تشقّ لمثلکمو خدود اقوام تصکّ و تلطم و غدت بقاعکم و ما من بقعةالاّ و شیطان علیها یرجم
و چون این فتح و نصرت پدید آمد و دیالم مالشی بلیغ یافتند ولایت طبرستان جمله با ابن عمّ خویش ابی العبّاس عبد اللّه بن محمّد بن نوح بن اسد سپرد، و او مردی بود با عقل و کیاست و فضل و دراست و سیرت حسنه. مردم با او آرام گرفتند و آسایشی که هرگز ندیدند یافتند، و علیّ بن احمد المعروف بابی طالب میگوید در حقّ او، شعر:
و شامخ کالرّمح لمّاع تریقطاعة فیه قروریّ۳ عصب
الی الأمیر الأریحیّ ذی النّدیاعنی ابا العبّاس فرّاج الکرب
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر قطعۀ دوّم عربی فقط در الف هست.
(۲) - در اصل: لا بنال
(۳) - تصحیح قیاسی و در اصل: فزادی شهم له سجلان سجل من ندیفعم العناجین و سجل من عطب قد منیت منه الحروب بامریءشیّب منها رأسها و لم یشب لم یلف فیها لطلاب مغنمو لم یعرّج راجعا علی طنب لا راغب فی سلب یوم الوغیانّی و هل یرغب لیث فی سلب تبّت یدا عدوّه اذا ابتدایوما کما تبّت یدا ابی لهب و تبّ ما اغنی اذا زجّ القنافراه عنه ماله و ما اکتسب قرم یعدّ فی القروم وحدهالی العدوّ جحفل من الرّعب ان عضّک الدّهر فلذ بسیفهیبریک کلب سیفه من الکلب انعامه رغبته و لینهو بلدة و بحرة اذا رغب احواضه من النّدی مترعةلکلّ من سار الیها و ذهب ضجیع سیف لا ضجیع کاعبیأنس بالخیل و یسلو بالکتب علاّمة فی العلم ذو بصائریجنیک منها رطبا بعد۱ رطب اعطی علی الأسباب جلّ مالهو ربّما اعطاک من غیر سبب و نغمة العافین احلی عندهاذا اجتدوا من کلّ لهو و طرب و کانت الآداب بارت عندنافقد اقام الیوم سوقا من ادب احیا النّدی بجوده لمّا اغتذیاردی العدی بسیفه اذا ضرب عاذ بربّ النّاس من شرّ العدیو شرّ کلّ غاسق اذا وقب للّه عند النّاس [من] حلاحلاعنی ابن نوح ذا الفخار و الحسب۲
________________________________________
(۱) - تصحیح قیاسی و در اصل: بلا
(۲) - تصحیح قیاسی و در اصل: اوسغب المولم الذّؤبان فی یوم الوغیو المطعم المقوی فی یوم السّغب یوماه یوم نقمة علی العدیمنه و یوم نعمة لمن احب جود کجود الغیث الاّ انّهعند اصطباب الغیث غیر محتجب اجداده آبائه اعمامهسامانه و نوحه اذا انتسب و ان نمته الأعجمون إنّهمعتصم للأعجمین بالعرب اقول فیک الآن قول صادقانت جواد العالمین فی الکثب
اسمعیل چون ولایت بدو سپرد بطلب محمّد بن هرون بعراق رفت، بسمنان خبر یافت که معتضد خلیفه درگذشت، تا بری لشکر کشید، محمّد هرون بجستان و هسودان پیوست بزمین دیلم و بر سیّد ابو محمّد حسن بن علی النّاصر الکبیر بیعت کرد و شرح نسب او پیشتر رفت۱ و جستان و هسودان از ابناء دعوت او بود، در سنۀ تسعین و مأتین عزیمت استخلاص طبرستان مصمّم گردانیدند، عبد اللّه بن نوح اصفهبد شهریار بن بادوسبان و ملک الجبال اصفهبد شروین بن رستم را و برادر زادۀ او ابرویز صاحب لارجان را با حشم ایشان بخواند و ببخارا پیش اسمعیل نامه نبشت تا مدد فرستد، محمّد بن هرون با ناصر و جستان و هسودان [روز] هرمزد بهمن سنۀ تسعین بتمنجاده۲ رسید بصحرایی که معروفست بگازر فرود آمد، چهل روز حرب بود، مردم آمل بترسیدند و فرزندان و متاع با رستاقها فرستادند، روز چهارشنبه هزیمت بر مردم پسر نوح افتاد چنانکه هزیمتی تا بممطیر رسیدند. پسر نوح با اصفهبد شهریار و گوکیان دیلمی و جایی بجمله خویشتن بقلب محمّد بن هرون رسانیدند، او پای از رکاب گرفته بر گردن اسب نهاده بود یعنی که مصاف شکستم، پسر نوح دست بسر و موی فرود آورد یعنی که تا سر من بر تن باشد تو طبرستان نتوانی برد و بدان حمله لشکر محمّد هرون منهزم شدند و تا انوشدادان در بدنبال داشته میکشتند و امیر اسمعیل پسر خویش احمد را بمدد عبد اللّه نوح فرستاده بود، در راه تهاون نمود و مراد او آن بود تا پسر نوح شکسته شود، چون باسترآباد
________________________________________
(۱) - رجوع کنید بصفحۀ ۹۷
(۲) - ب: بتمیجادیه رسید خبر نصرت بشنید بتعجیل بیامد و پسر نوح شکایت او [باسمعیل] نمود و نبشته بود، روزی بآمل بشراب و نشاط شکار مشغول بود فرمان بدو رسید که باز گردد با بخارا آید، چون بخدمت پدر رسید او را جفا کرد و دشنام داد و گفت دعوی کرده باشی اگر طبرستان از دست بشود بخارا را چه خلل، نمیدانی که اگر چنین باشد ما ببخارا بمبرز ایمن نتوانیم بود، و ابو العبّاس بعد از این مصاف بری رفت و بحاجب خویش پارس نام که والی گرگان بود نبشته و نصیحت فرستاد که هشیار باشد و تا روز مرگ محمّد بن هرون دنبال او دارد، پارس نبشته ببخارا فرستاد و باسمعیل نبشت تا نشان و علم و علامت خاص و انگشتری خویش بفرستد، و محمّد بن هرون دیگر باره لشکر برگرفت بآمل آمده بود، پارس آوازه درافگند که اسمعیل آمده، و با علم و نشان او از گرگان بآمل رسید و روز مصاف مردی را لباس اسمعیل پوشیده در قلب داشت با غلامان او و او تیغی در میان بست بیزره و سلاح، دیگر باره غلام پیش محمّد بن هرون آمد و گفت ای مرد تو دیوانه شده بیامدی در روی مخدوم خود تیغ کشیده، تا جهانست این معنی کسی نکرده، مرا با انگشتری خویش پیش تو فرستاد میگوید در امان منی سوگندها خورد که عفو کنم و ولایت بتو سپارم و بخراسان نان پدید آرم، محمّد هرون انگشتری دید و علامت و نشان در طیره شد، لشکر خویش را گفت شما هم بر جای قرار گیرید و البتّه حرکت نکنید، پارس را گفت در پیش باش تا نزدیک مخدوم رویم، پارس او را آورد تا بقلب لشکر خویش و در حال از اسب فرود انداخت و چهار پاره بند بر نهاد و هم برفور گسیل کرد و بر اثر او کوچ فرمود، لشکر محمّد بن هرون بعضی بپارس پیوستند و بعضی تا بغداد برسیدند و مابقی بطبرستان مقام ساختند و او را شبانروز میدوانیدند تا ببخارا پیش اسمعیل بردند، فرمود تا همچنان گرد شهر بگردانند و بعد از آن در خانۀ کردند و دیوارها برآورده تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شد و ابو العبّاس پسر نوح هم در آن مدّت با طبرستان رسید و از گرگان تا گیلان بحکم او بماند و سعید بن محمّد الکاتب را قصیدهایست، بعضی از آن قصیده نوشته آمد، شعر:
اذا ما ابو العبّاس قاد جیادهلأرض العدی عمّت برعب و زلزال کرجل الدّبا من کلّ الیس لاینیعن القرن خوّاض المنایا و جوّال فللّه عبد اللّه یوم یشلّهمبصولة لیث فوق اجرد ذیّال و طعن دراک عند مشتجر الق؟؟؟ او ضرب طلخف فی کریهة قسطال بکلّ ردینی ترنّ کعوبهو کلّ رقیق الحدّ ابیض قصّال مشیحا الی الهیجاء لابس نقعهاو یعلم انّ النّقع افضل سربال فها ذاک وادی تمنجادة ملؤهفغادره شلوا مقطّع اوصال تراوحه عرج الضّباع یهسنهطوالب ارزاق لهنّ و آجال اطاعوا المنی اذ غرّهم سامریّهمفکانوا علی الطّاغین اشأم قفّال فکانت حمر یسلا مراما [؟] تمنّعتبعزّة احرام و منعة احلال کما کعبة اللّه الحرام سمت [لها] احابیش تبغیها غوائل مغتال و ذاق و بال البغی صاحب قلبهمو ما ساق...۱ عشیّة ولّی هاربا و کأنّهثعالة قفر بین شوک و ادغال و لم ینجه من حدّ بأسک عادیاحذار الرّدی عدو الظّلیم بإجفال سواحل جیلان و لا هردلامز۲ (؟) و لا متن ایلام۳ [؟] و لا هضب مرقال۴ [؟] و انزلته بالسّیف من حیث لم یکنلیبلغه فی مرتقی عصم اوعال الی ان اتی جیحون طوع ید الرّدیو ذاق حمام الموت فی شرّ آجال و اضحت فغانی دورهم بعد هلکهمخوالی الاّ من رنین و إعوال
و در مدّت حیات اسمعیل بن احمد ببخارا ابو العبّاس عبد اللّه۵ بن نوح بطبرستان پادشاه بود تا اسمعیل را فرمان حقّ در رسید و بمکان او پسر او احمد بن اسمعیل بنشست بسنۀ خمس۶
________________________________________
(۱) - در اصل جای این کلمات سفید است
(۲) - ظاهرا: طودلارز
(۳) - شاید: ایلال
(۴) - ظاهرا: سرجال
(۵) - در اصل: احمد
(۶) - در اصل: اربع و تسعین و مأتین، بعد دو سال و اند ماه بسبب اکراهی که با ابو العبّاس داشت او را معزول کرد، بسنۀ سبع و تسعین سلاّم نام ترکی را بولایت طبرستان پدید آورد و جملۀ امرای پدر ازو مستزید شدند چون ابو صالح منصور و پارس، خواستند بر ابو العبّاس بیعت کنند و پیش او نامه و پیغام فرستادند، خواست از طبرستان بگرگان شود نزدیک پارس، هرمزد کامه صاحب تمیشه و رستم بن قارن و اصفهبد شهریار راه او بگرفتند و باز داشتند بآمل آمد و براه کجو و رویان عزم کرد که بری شود، اصفهبد شهریار بدیه انجیر۱ نزدیک آمده بدو رسید و نصیحت کرد که عصیان مبارک نباشد و جز آوارگی نبود، پادشاه بر سر شفقت آید و پشیمان گردد، درین سخن بودند که محمّد بن حجر برسالت از پیش احمد بن اسمعیل رسید و تشریف و استمالت آورد و بدلی قوی و املی فسیح روی ببخارا نهاد و بزرگان و اصحاب رأی دولت سامانیان گفتند و البتّه او را تعرّض نباید رسانید و مرتبه زیادت گردانید و سی هزار سوار بدو داده بعراق فرستاد، در جمادی الاولی سنۀ سبع و تسعین و مأتین سلاّم ترک بآمل رسید روز اشتاد من ماه آذر قدیم،۲ سعید بن محمّد الکاتب میگوید بر حسرت روزگار ابو العبّاس، شعر:
ما بال آمل اظلمت جنباتهالمّا ابو العبّاس ودّع آملا تذری الدّموع بکورها و رواحهادررا و تهتانا و سحّا هاطلا و بدورها و شموسها محجوبةفتخالهنّ و ما افلن اوافلا و تری اعزّهم بها متذلّلاو اجلّهم متخاشعا متضائلا یتذاکرون فیذّکرون یدا لهقد آمنت مأهولها و الآهلا فتظاهرت برکاته اذ عمّهمعدلا و زا [د] لهم ندی و فواضلا فرأوا هشیم زروعهم ذا نضرةو ضروعهم غزرا تدرّ حوافلا و غدوا و امسوا لا یراع سوامهمیتعایشون تعاطیا و تواصلا
________________________________________
(۱) - ب: الجبیر
(۲) - از اینجا تا آخر قصیدۀ عربی فقط در الف هست و دفاعه بصیاله و نوالهتلک الخطوب المعضلات نوازلا متجرّدا فی اللّه دون حریمهمو لنفسه فیما حماهم باذلا
سلاّم نه ماه و بیست و دو روز حاکم بود بولایت تا روزی ابی احمد زنراشن از محلّۀ ناصرآباد بسبب خراج پیش او تظلّم کرد، سلاّم او را قفائی چند برفرمود نهاد، او از سرای ترک فریاد کنان بیرون افتاد، عوام آمل غوغا کردند و اصحاب سلاّم در سلاح شده سه شبانه روز کشش بود عاقبت بقهر ترک را از شهر بیرون کردند و او آتش در بازار نهاده بود، چون این خبر باحمد بن اسمعیل رسید ابو العبّاس عبد اللّه بن نوح را با طبرستان فرستاد و پسر ذوالرّیاستین با او بود.
درین سال شانزده پاره کشتی بدریا پدید آمد از آن روسان و بآبسکون شد که بعهد حسن زید علوی روسان بآبسکون آمده بودند و حرب کرده، حسن زید لشکر فرستاده و جمله را کشته، درین وقت آبسکون و سواحل دریا بدان طرف خراب کرده و بتاراج داده بودند و بسیار مسلمانان را کشته و بغارت برده، ابو الضّرغام احمد بن القسم والی ساری بود این حال بابی العبّاس نبشت، مدد فرستاد و روس بانجیله که بعهد ما کاله میگویند فروآمده بودند، شبیخون بسر ایشان برد و بسیاری را بکشت و اسیر گرفت و بنواحی طبرستان فرستاد تا سالی دیگر روسان با عدد انبوه بیامدند و ساری و نواحی پنجاه هزار سوخته و خلایق را اسیر برده و بتعجیل با دریا رفته و تا بحدّ جشم رود بدیلمان رسیده و بعضی بیرون رفته و بعضی بدریا بوده، گیلان بشب بکنار دریا آمدند و کشتیها سوخته و آن جماعت را که بیرون بودند کشته و دیگران که بدریا بودند گریخته، شروانشاه پادشاه چون ازین حال خبر یافته بود بدریا کمین فرمود و تا آخر ایشان یکی را زنده نگذاشت و تردّد روسان از این طرف منقطع شد. در ماه صفر آخر سنۀ ثمان و تسعین و مأتین ابو العبّاس بن نوح از دنیا رحلت کرد و خبر وفات ببخارا رسید، محمّد صعلوک بری والی بود بدو مثال فرمود تا بطبرستان شود وزیر خویش محمّد بن عبید اللّه البلعمی را از بخارا گسیل کرد تا ضبط طبرستان فرماید، محمّد بن [ابراهیم] صعلوک با لشکری بسیار بنیم فرسنگی آمل بموضعی که باشیر میگویند فروآمد تا بلعمی بدو رسید و محمّد بن الیسع با ایشان بود، ملک بر صعلوک قرار گرفت و جماعت بازگشتند، و سیّد ابو محمّد الحسن بن علی النّاصر الکبیر درین سالها بگیلان باجتهاد مشغول بود۱ و شعرها بسیار گفت بمرثیۀ داعی الحقّ محمّد بن زید، شعر:
لهفان رهن۲ وساوس الفکربین الغیاض فساحل البحر یدعو العباد لرشدهم و کأن [قد] ضرّبوا الآذان بالوقر کیف الإجابة للرّشاد و هماعداؤه فی السّرّ و الجهر لو ایقنوا باللّه لارتدعواخوف الوعید و بالغ الزجر
شعر
لئن علق النّفس اعلاقهامن الموت لم یغن اشفاقها و قد ناهزت بک ستّین حولاشروق اللّیالی و إغساقها فحتّام یأمنک الظّالمونو یعتاق نفسک معتاقها فإن یجفک الیوم ادنی العشیرة قربی و یخذلک عقّاقها ففی عون ربّک عنها غنیاذا ما جفا الرّحم حذّاقها فدعها فإن نبّهتها الخطوب للرّشد یلحقک لحّاقها فلیس یفوت النّفوس الّتیتعرّض للقتل ارزاقها علی أمّة آسفت ربّهاو ادخل فی الغیّ اعراقها تولّی الحکومة بین العبادو عقد الأمامة فسّاقها تداعی لقتل بنی المصطفیذوو الحشو منها و مرّاقها رویدا فقد هیّجت جنّةشعوبا قری السّمّ اشداقها
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر این دو رشته اشعار عربی یعنی تا ابتدای عنوان بعد فقط در الف هست و از سایر نسخ افتاده
(۲) - تصحیح قیاسی و در اصل: حمر فإن یبقنی اللّه ابعث لهاحروبا یری الرّشد ابراقها تکون بوارقها مرهفاتیضیئ المحجّة تألاقها و تضحی النّجوم لها فی النّهارطوالع یغشیک اشراقها یسعّرها فتیة فی الآلهاحتمال الفوادح اخلاقها کباش تناطح عن آل احمدزرق المزاریق ادراقها فقد منع العین طیب المنامو طال بکاها و تأراقها دماء لآل النّبیّ یهیجلک الحزن [و الهمّ]۱ مهراقها تبکّی لها الطّاهرات الحصان حتّی تقرّح آماقها فکیف اصطباری علی لوعةیبرّح بالرّوح احراقها و کیف القرار و لمّا اری۲رجالا تضرّب اعناقها و اخری مصفّدة فی البنود۳ و القد احکم ایثاقها و رأسا طریحا و بطنا جریحاو فخذا مفارقها ساقها ففی القتل و الصّلب للظّالمینشفاء النّفوس و افراقها فإن شدّة اعضلت فاصطبرفباللّه تفتح اغلاقها
خروج سید ناصر کبیر
چون بلعمی بازگشت و محمّد صعلوک بآمل ماند اهل نجم و مزور۴ و جملۀ گیل و دیلم پیش ناصر کبیر جمع آمدند، پسر خویش ابو الحسین احمد را برویان فرستاد و میهم گفتند عاملی بود از آن سامانیان بیرون کردند و ناصر کبیر بکلار رفت، اصفهبد کلار
________________________________________
(۱) - تصحیح قیاسی برای اقامۀ وزن
(۲) - کذا در اصل، و عدم جزم فعل لا بد جهت ضرورت شعر است
(۳) - تصحیح قیاسی و در اصل فی البنوة، ظاهرا این کلمه جمع بند فارسی است بمعنی قید اگرچه این کلمه باین معنی در عربی بنظر نرسید.
(۴) - سایر نسخ: فجم و مرز محمّد بن الحسن برو بیعت کرد و از آنجا با کورشید شد و با فرداد بچالوس رفت و ابن عمّ خویش حسن بن القسم را بمقدّمۀ لشکر فرستاد تا چالوس مستخلص کند، محمّد صعلوک با پانزده هزار مرد بموضعی که بور۱ آباد گویند آمده بود، چون ناصر برسید مصاف دادند و حسن بن القسم آن روز مصاف آرای لشکر بود، صعلوک را منهزم گردانید و خلقی بسیار را از اصحاب او بقتل آوردند روز یکشنبه۲ جمادی الاخره سنۀ احدی و ثلثمایه و با فرداد بچالوس رفت و ابو الوفا خلیفة بن نوح را که در آن حصار بود گرفته و جملۀ خراسانیان را کشته و حصار با زمین راست گردانید چنانکه اثر پدید نبود و محمّد صعلوک آن شب نیم شب بآمل رسید، بمالکه دشت فروآمد تا صبح دمید برنشست با ساری شد و از ساری با گرگان و از آنجا باری افتاد و سیّد ناصر کبیر حسن بن علی بعد دو روز بآمل خرامید و بسرای حسن زید فروآمد و چنانکه از فضل و علم و ورع او سزید با خلایق عدل و عاطفت پیش گرفت و گناهها عفو فرمود و بیعت آهل آمل و نواحی بستد،۳ و اخطلی شاعر درین واقعه حسن قاسم را مدح گوید، شعر:
و اتیت معجزة ببوروذ۴ الّتیاجریت فیها للدّماء سیولا قاتلت صعلوک اللّعین بفتیةبذّوا الدّیالم نجدة و عقولا قدّمت منهم کلّ سام طرفهیلقی اذا لقی العدوّ جهولا و اذا خلا من درعه فکأنّهلقمان حکما لا یقول فضولا۵ فعبرتهم نهرا یعبّ عبابهلیطالبوا للمؤمنین نزولا۶ و امرتهم ان یستروا مسراهمو یغافصوا حزب الضّلال غفولا حتّی اذا قرّوا بحیث ینالهمکید العداة و ولولوا تهویلا
________________________________________
(۱) - ب: هور، ابن الأثیر: نوروز (تحریف بوروذ)
(۲) - ب: شنبه
(۳) - از اینجا تا آخر عنوان فقط در الف دیده میشود
(۴) - کذا در تاریخ اولیاء اللّه و در اصل: بورد
(۵) - در اصل لا یقال وصولا، متن تصحیح قیاسی، «روی فی التّفسیر انّ انسانا وقف علی لقمان و هو فی مجلسه فقال الست الّذی کنت ترعی معی فی مکان کذا و کذا قال بلی قال فما بلغ بک ما اری قال صدق الحدیث و اداء الامانة و الصمت عما عن یعنینی» [از لسان العرب]
(۶) - تصحیح قیاسی و در اصل: بنولا صبروا لهم و الحرب تذکی نارهاو شعارهم ان هلّلوا تهلیلا فأعانهم بالنّصر لمّا اخلفواذو العرش مبتعثا به جبریلا و تزلزلت اقدام اهل الکفر اذصدقوا اللّقاء و قتّلوا تقتیلا خلّوا معسکرهم و ما ذخروا بهو خوادما و شواحنا و خیولا فاجتاحها خیل الإله و احرقتتلک الخیام فعطّلت تعطیلا و ندبت للحصن المنیع ضراغمافأتوه لا ضجرا و لا تعلیلا نصبوا علیه المنجنیق فراغ منفیه و اصبح جمعه مفلولا
ذکر خلاف اصفهبد شهریار با ناصر و آمدن لشکر از بخارا بدفع ناصر
و چون کار ناصر بآمل مستقیم شد عبد اللّه بن الحسن العقیقی بساری علمها سپید کرد و مردم را با دعوت خواند و با حشمی بسیار بخدمت ناصر آمد و برسیدن او ناصر را استظهار افزود، فوجی از گیل و دیلم بدو داد و بحرب اصفهبد شهریار فرستاد، چون بارم رسید شهریار با کولا شد و کمین کرد، عقیقی بدنبال او میشد تا در کمین افتاد اوّلین کشته عقیقی بود، دیگران بگریختند اصفهبد شهریار سر او پیش صعلوک فرستاد.
چون خبر غلبۀ ناصر ببخارا رسید احمد بن اسمعیل سامانی محمّد بن عبد اللّه عزیر را بطبرستان فرستاد، چهل روز مقام کرد، ناصر او را بتاخت و جملۀ طبرستان دشت و کوه بتصرّف گرفت و خواست خراج بردارد و ده یک از همه بستاند، مردم تظلّم کردند، بهمان قرار قدیم بگذاشت، و احمد بن اسمعیل بترکستان فرستاده ده هزار سوار مدد خواسته با سی هزار مرد که او را بود بجمله چهل هزار حشم برگرفت و نیّت کرد که خاک طبرستان با بخارا برد چون دو منزل از بخارا بیامد غلامان نیمشب بخوابگاه سر او ببریدند۱ و این حال چنان بود که او را وزیری بود ابو الحسن دهقان گفتند
________________________________________
(۱) - از اینجا تا سطر ۱۷ صفحۀ ۲۷۲ یعنی تا: «و این خبر پیش المقتدر باللّه» در سایر نسخ نیست و فقط در الف دیده میشود و مال معاملان را حوالت بدو بود رشوتها گرفتی و خیانتها روا داشتی، روزی او را بخواند و گفت رشوت ستدن بترک گوید و دست از خیانت بازدارد و او عهد کرد که بعد از این چنین کنم، احمد بن اسمعیل گفت اگر وفا در دل داری دست بر سر من نه سوگند بخور، وزیر دست بر سر او نهاد و سوگند بخورد، تا پادشاه را معلوم شد که آن عهد را وفا نکرد و رشوت بستد، او را بخواند و گفت روا چگونه شاید داشت که چنان سوگندی بشکنی و مروّت باطل گردانی، هیچ جواب نداد و با خجالت و ملامت بیرون آمد و اندیشید که او هرآینه او را هلاک خواهد کرد تدبیر حیلت باید ساخت و اگر تغافل کنم نیست شوم، چهار نفر غلام را بدست آورد و هشت هزار دینار زر بدیشان داد هریک را دو هزار و فرمود که پادشاه را بفتک بکشند، قضا را آن شب فرصت یافتند خادمی خصی و غلامی ترک با پادشاه خفته بودند هرسه را بکشتند و بیرون آمده بر اسبان نشسته بگریختند، بامداد چون پادشاه را کشته یافتند در این تفحّص افتادند معلوم ایشان شد که چهار نفر غلام بگریختند، از جوانب بطلب فرستادند بچهار فرسنگی بیافتند و گرفته آورده محمّد بن عبد اللّه با ممر [کذا] و حمویّه و دیگر اکابر از غلامان پرسیدند که شما را بدین دلیری کدام کس داشت، گفتند ما را دهقان وزیر فرمود آن چهار نفر غلام را بشیران انداختند تا بخوردند و وزیر دهقان را هرروز صد درم سنگ گوشت از اندام او میبریدند و بدو میدادند تا خورد چندانکه در این عقوبت جانش برآمد، و این خبر پیش المقتدر باللّه خلیفه نبشتند ولایت با پسر او نصر بن احمد بن اسمعیل فرمود داد، هرمزد کامه و شروین بن رستم کسان خویش ببخارا فرستادند و نصر بن احمد الیاس بن الیسع السّغدی۱ را با دههزار مرد بطبرستان فرستاد بتمیشه آمدند و ابو القاسم جعفر بن الحسن بن علی النّاصر بساری بود و هزار مرد داشت، عمارت خندق ساری بفرمود و پیش پدر حال لشکر سامانی نبشت، ابو الحسین احمد بن النّاصر بگیلان و دیلمان رفت با مالهای بسیار و حشم را زر و نفقات میداد و گسیل میکرد و اصفهبد ابو عبد اللّه شهریار بالای ساری ببونیاباد۲ بود لشکرگاه کرد، هنوز علم و نشان سیاه داشت امّا مردم خویش را
________________________________________
(۱) - کذا در ب، الف: السغدری
(۲) - ب: بنونیاباد. پیش سیّد بلقسم فرستاد، چون الیاس بن الیسع بساری رسید سیّد ابو القاسم ناصر مصاف داد و در آن روز چندان شجاعت نمود که بعهد او کسی ندیده بود و آن حرب میان ایشان قایم ماند، او را از ساری بر نتوانستند داشت، عاقبت بقرار صلح بازگشتند و طبرستان بر ناصر کبیر قرار گرفت و مردم بصلاح و حسن سیرت او آسوده ماندند و اصفهبد ملک الجبال شروین با ناصر صلح کرد و هرمزد کامه با استراباد شد و همگی مصالح ملک و احکام پادشاهی در امر و نهی بابن عمّ خویش ابو محمّد الحسن بن القاسم سپرد و بدو بازگذاشت و او را مرتبه بر فرزندان صلبی مرجّح گردانید تا برو حسد بردند و میل لشکر و عوام با او بود، و سیّد ابو الحسین احمد النّاصر المعروف بصاحب الجیش میگوید در حقّ پدر، شعر:۱
فیا عجبی من قرب اسباب مبعدیو کثرة اعدائی و قلّة مسعدی و یا دولة قامت علیّ بجورهاو یا والدا لم یرع لی طیب مولدی فما بال اترابی رفعت رؤسهمو طأطأت منّی جاهدا بتعمّد هل العدل الاّ قسمة بسویّةو انصاف مظلوم و إعطاء مجتدی فإن رزقوا منک الّذی قد حرمتهفما رزقوا علمی و فضلی و محتدی
- و ان کان رأی منک فیهم رأیتهفرأی لعمر اللّه غیر مسدّد
و ان اکلت دنیاک دونی عصابةصبرت لها یومی و امسی الی غدی فما اللّه عن ظلم العباد بغافلو ما انا بالوانی و لا بالمبلّد أتقصی قریب الرّحم من اجل رحمهو ترنو بإحسان لآخر مبعد
- و إنّی لأستحیی الکلام اریحهعلیک و اشدو بالقصید المقصّد
و ابقی علی الأرحام خوف شماتةتحلّ بنا فی کلّ ناد و مشهد
- و لکن لظلم الأقربین مضاضةیضیق لها ذرع الفتی المتجلّد
________________________________________
(۱) - ابیاتی که در جلو آنها علامت ستاره گذاشته شده فقط در الف هست
- و لا بدّ للمصدور ان ینفث الأذیو ذی الجلد المقهور دفع التّمرّد
أترضی بأن ارضی بخطّة عاجزاذا خاننی سیفی و شلّت به یدی
- و قبل۱ ابن مرداس ابی فضل اقرعبما کان من فعل النّبیّ محمّد
- فو اللّه ما حاموا النّبیّ بفعلهو لا سوّغوه منحة المتفرّد
- فکیف بمن لا ینزل الوحی عندهو لیس بمعصوم و لا بمؤیّد
- و اعطی ابن مرداس و ارضاه باللّهیو قال له قول الکریم المسوّد
- و ما انت الاّ شحنة من محمّدفهلاّ بهذا منه تهدی و تقتدی
- «ستبدی لک الأیّام ما کنت جاهلاو یأتیک بالأخبار من لم تزوّد۲»
و او بتعصّب با پدر [از آنجا که] امامیّ المذهب بود میگوید، شعر:
یا ایّها الزّیدیّة المهملهامامکم ذا آیة منزله کفّ له بالأخذ مبسوطةو فی العطایا جعدة مقفله اشلی علی الأمّة اولادهو اظهر الرشوة و القندله یا رخمات۳ الجوتبّا لکمغصتم فأخرجتم لنا جندله توبوا الی الرّحمن و استغفروامن قبل ان تأتیکم زلزله
________________________________________
(۱) - تصحیح قیاسی و در اصل: و قتل، اشاره است بقصّۀ مشهور تقسیم غنایم بعد از غزوۀ حنین که حضرت رسول بأقرع بن حابس صد شتر عطا فرمود و بعبّاس بن مرداس چهار شتر، عبّاس بن مرداس از این عدم تساوی حقوق بسیار خشمناک شد و اشعاری در آن باب گفت که بغایت مشهور و در عموم کتب تواریخ و سیر و تفاسیر مسطور است و حاصل معنی این بیت اینست که: «پیش از اینها ابن مرداس ترجیح اقرع بن حابس را بر خود ابا نمود در نتیجۀ آنچه حضرت رسول در آن باب بعمل آورده بود»
(۲) - این بیت بسیار مشهور را که از معلّقۀ طرفة بن العبد البکری است گوینده در این قطعه بعنوان تضمین گنجانده است
(۳) - سایر نسخ: رحمات مخالفت حسن بن قاسم با ناصر
تا اتّفاق افتاد که ناصر کبیر حسن بن قاسم را بگیلان فرستاد و فرمود ملوک گیلان را که کوه و دشت دارند برای اظهار اطاعت بآمل آورد، چنانکه اشارت بود هروسندان بن تیداو خسرو فیروز بن جستان و لیشام بن وردراد را با جملۀ قبایل ایشان بیاورد و پیش ناصر نبشت که همه بمدد و خدمت تو میآیند و آن جماعت از ناصر کبیر آزرده بودند بسبب آنکه باوّل نوبت بدانچه ایشان را از مال پذیرفته بود تمام ادا نکرد، جملگی بر حسن قاسم بیعت کردند بدانکه او را بگیرند و درهم بیعت از حسن قاسم بستاندند، چون بآمل رسیدند حسن قاسم بمصلّی فرود آمد، پیش ناصر نرفت، یک روز با خواصّ خویش و حشم برنشست و بدرگاه آمد بطلب رزق لشکر، ناصر بترسید و بر استری نشست ببیراه [از] خانه بیرون افتاد و خواست بپایدشت شود، حسن قاسم بدنبال او بشد و او را بگرفتند بآمل آورده و از شهر با قلعۀ لارجان فرستاده، اصحاب حسن قاسم در سرای ناصر افتادند جملۀ اموال و حرم را بغارت برده، بدان انجامید که حسن برنشست و چند کس را آن روز بنیزه بزد و زن و فرزند ناصر باز نتوانست ستد و حسن را بشمشیر از اسب درآوردند و حرب خاست، با فرداد مردم آمل لشکر ناصر را ملامت کردند که شما با امام خویش این روا دارید، مسلمان نباشید و بدتر از شما در جهان قومی نتوانند بود، و عامّۀ شهر کسان ناصر را تیمار داشتند و مراعات واجب دانستند تا غوغا خاست و لیلی بن نعمان از ساری آمده بود، با این جماعت یار شد بسرای حسن قاسم شدند و او را دشنامها داده و بقهر انگشتری ازو ستدند و بقلعه فرستاده ناصر را بیاورده و بعفو طلبیدن و استغفار و توبه پیش او شدند، همه را عفو کرد، حسن قاسم تنها برنشست که جمله مردم او را بازگذاشته بناصر پیوسته بودند، و تا بمیله برفت، مردم خبر یافتند بدنبال بشدند و او را گرفتند، نزدیک ناصر برده البتّه روی ازو نگردانید و کلمۀ درشت نیز هم روا نداشت و گفت عفو کردم و در گذشته، بعد چند روز دستوری داد که بگیلان رود آنجا بنشیند، چون مدّتی برآمد ابو الحسین احمد بن النّاصر شفاعت کرد، او را باز خواند و دختر ابو الحسین که مادر ابو الفضل الدّاعی بود بدو داد و ولایت گرگان بدو سپرد. عزیمت حسن قاسم بگرگان و محاربۀ با ترکان و محصور شدن و خاتمۀ کار ناصر کبیر۱
چون حسن قاسم عازم گرگان شد سیّد ناصر پسر خویش ابو القاسم جعفر را فرمود که بمدد او برود با گرگان و تمیشه، بو القاسم با او بد بود و او را دشمن داشتی امّا چون فرمان پدر بود جز امتثال چاره نداشت، او را در پیش داشت و هرموضع که حسن برداشتی او فروآمدی و از هرمنزل پیش پدر نبشتی این مرد با تو دشمنی در دل دارد، چون بحدّ گرگان رسید ترکان برای مصاف پیش باز آمدند، بو القاسم او را بازگذاشت بیامد و حسن قاسم پیش ترکان فرونتوانست ایستاد بحدّ استراباد با قلعۀ گجین شد و این قلعه در عهد شاپور ذوالأکتاف تا بعهد ملک اردشیر بن الحسن رحمه اللّه معمور بود، بعهد خداوند عالم سلطان شهید تکش بن ایل ارسلان ملک اردشیر بفرمود شکافت تا بدست کسان او نیفتد، و حسن قاسم همۀ زمستان آنجا بماند، بسیار مردم او را از سرما دست و پای نقصان شد و ترکان بمحاصره در زیر قلعه نشسته بودند تا او را کار سخت شد و طاقت برسید، از قلعه بیرون آمد با تنی چند و بر لشکرگاه ترکان زد و تنی چند را بشمشیر بدو پاره کرد، چون زخم شمشیر او بدیدند راه باز دادند بسلامت با آمل افتاد و از آنجا بگیلان رفت، و ناصر کبیر بترک ملک گفت و با خلایق بشریعت زندگانی پیش گرفت و از اطراف جهان برای استفاده پیش او آمدندی و اقتباس فنون علوم کردندی از فقه و احادیث و نظر و شعر و ادب، و سیّدی بسیار افادت بود، بیست و پنجم شعبان سنۀ اربع و ثلث مایه با جوار رحمت حق تعالی نقل کرد.
ایالت حسن بن قاسم و خلاف فرزندان ناصر با او۱
فرزند او ابو الحسین احمد بگیلان فرستاد و حسن قاسم را که داماد او بود بیاورد [و بایالت نشاند] و هو ابو محمّد الحسن بن القاسم بن الحسن بن علی بن عبد الرّحمن المعروف بشجری بن القاسم بن الحسن بن امیر زید بن الحسن السّبط ابن امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیهم السّلام و لقب او الدّاعی الی الحقّ بود و بکتاب انساب الدّاعی الصّغیر نبشته،
________________________________________
(۱) - چنانکه مکرّر یادآور شدهایم هیچیک از این عنوانها در الف که ما آنرا اساس طبع قرار دادهایم نیست. اختیار آنها در این طبع برای روشن شدن مطالب است. دوازدهم رمضان سنۀ اربع و ثلثمائه بآمل رسید و سیّد ابو الحسین احمد بن النّاصر پادشاهی با او سپرد، برادر او ابو القاسم جعفر بن النّاصر پیش او فرستاد که ملک پدر ماراست چرا بدو میدهی مکن که نیک نمیکنی و ندیدی او با پدر چه کرد، سخن برادر نشنود و قبول نکرد تا برادر بترک او گفت و از او برگردید پیش محمّد صعلوک رفت که بشهر ری والی بود و تقریر کرد که شعار و علم سیاه کند و سکّه و خطبه بنام صاحب خراسان فرماید و او را مدد دهد تا طبرستان از ایشان بازستاند، و داعی حسن قاسم سیّدی نیکو سیرت و عادل و عالم بود، مردم طبرستان بهیچ عهدی چندان امن و رفاهیت و عدل ندیدند که بایّام او و کفایت و سیاست او بیشتر از جملۀ سادات بود چون ابو القاسم جعفر بآمل رسید حسن بن قاسم الدّاعی با گیلان شد در سنۀ ستّ ثلثمائه،۱ ابو القاسم جعفر بن النّاصر الکبیر میگوید در این وقت، شعر:
لا یکشف الغمّاء الاّ ابن حرّةیهون علیها عبؤها و احتمالها من النّاصریّین الکرام اذا غدواتطأطأ...۲ ابی ناصر الحقّ الّذی ایّد الهدیو کانت له یمنی الهدی و شمالها علیه سلام اللّه ما ذرّ شارقو ما غارت الحورا؟؟؟ هود؟؟؟ عالها [کذا؟] نفیت اذا منه و بدّلت قسوة...۳ لئن لم اصبّح آملا بکتائبتضیق بها صحراؤها و جبالها فأترک اهل الثّلب و الغدر همّداکما صنعت یوما بعاد شمالها
مدّت هفت ماه تا جمادی الآخرۀ سنۀ سبع و ثلثمائه بآمل میبود، خراجها باستقصاء و ظلم بستد و قسمتها طلبید، مردم بعهد او برنج آمدند تا دیگر باره داعی حسن بن القاسم آمد و عدل و انصاف چنانکه عادت شدۀ او بود فرمود و خلایق دستها برداشته بتضرّع از خدای ثبات ملک و استقامت دولت او خواستند و بمصلّی آمل کوشکهای رفیع فرمود
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر قطعه شعر عربی فقط در الف هست
(۲و۳) - در اصل نسخه جای این قسمتها همچنین بیاض است. و خواصّ و حشم او را مثال داد تا همه بجهت خویش بجوار او خانهها و منزلها سازند و البتّه بشهر نزول نکنند تا سرای مسلمانان مصون ماند و اصفهبد شروین ملک الجبال و شهریار وندامید کوه موافقت کردند و گفتند مال بهمان قرار دهیم که بعهد حسن زید، سیّد بو الحسین با سه هزار مرد بحرب ایشان شد بکویج تاشان شهریار را بزد و منهزم گردانید و اصفهبد شروین صلح کرد و با پیش بو الحسین رفت۱ و ابو العبّاس بن ذی الرّیاستین میان شهریار و داعی بو الحسین سفیر [بود]،
و عمر بن احمد بتهنیت فتح جرجان میگوید قصیدۀ مطوّل، شعر:
و ذبّ عن حوزة الإسلام مجتهدااخوک فی فتیة زهر مناجید لمّا دعا باسمک المنصور وسطهمولّوا شلالا الی فلّ عبادید لم یلق مثل الّذی لاقی شریکهمبباب جرجان من قتل و تشرید فلیس یکنی بنصر بعدها ابدالا یرعوی لوعید ثانی الجید فأرسل السیّد المیمون طائرهبزاته البیض فی غربانه السّود فأوسعتهم قری مرّا مذاقتهطعنا دراکا و ضربا فی العبابید۲ تدبیر مشتمل بالحزم محتنکمؤیّد العزم صندید لصندید محسّد و اقلّ النّاس قد علموامن عاش فی النّاس یوما غیر محسود بدولة الحسن بن القاسم اتّضحتسبل الرّشاد بإحکام و توکید فاللّه یبقیه فینا سیّدا ملکایبنی المعالی بتاسیس و تشیید
و چون سامانیان از ضبط نیشابور عاجز شدند داعی لیلی بن نعمان را بنیشابور فرستاد
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر قطعه شعر عربی فقط در الف هست و تقریبا قطعی است که باز مطلب دیگری از دنبال این سطر افتاده زیراکه قصّۀ فتح جرجان که ذیلا مؤلّف بآن اشاره میکند در متن نیست
(۲) - تصحیح قیاسی و در اصل: العمادید و محتمل است نیز که القمادید باشد جمع القمدود بمعنی مردمان ستبر گردن و مستخلص کرد۱ و ابو عبد اللّه احمد بن محمّد الولیدی گوید، شعر:
یا ایّها السّید الدّاعی الّذی سلمتبیمنه افق الدّنیا من الخلل ابهج بفتح نشابور الّتی انغلقتعلی الملوک الالی فی الأعصر الاول کانت حمی لم یبح فافتضّ عذرتهامؤیّد الدّین لیلی بالقنا الذّبل ولیّ دولتک النّهاض باسمک و الدّاعی الیک دعاء المخلص الجذل و سوف یبلغ اقصی الشّرق مفتتحابلمه۲ لا محایید و لا نکل فهذه الأرض قد القت مقالدهاالیک یا ابن الکرام السّادة البزل و تلک اسرة سامان الّتی خزیتتبکی خراسانها بالأدمع الهمل
و چون لیلی نیشابور بستد بطوس رفت با لشکر سامانیان مصاف داد، او را در مصاف بکشتند و لشکر بهزیمت با گرگان آمد، جماعتی از کبار دیالم بیعت کردند و معاهدت رفته برآنکه داعی را بغدر بکشند یکی از آن قوم پنهان داعی را این حال بازنمود. چون معلوم شد با هیچ خلق این سرّ آشکارا نکرد و هم در تعجیل بگرگان شد و آن گروه همه را بگرفت و گردن بفرمود زد و یکی از آن جماعت پدر سیاه گیل بود هروسندان نام که رئیس گیلان بود، بعد از آن مردم از داعی بترسیدند و هیبتی از او در دلها افتاد که کسی را زهره نبود که محالی اندیشه کند۳ و ابو طالب شاعر قصیدۀ گفته، شعر:
حتّی اذا الغدر اسنقلّ بعصبةمن جنده عن کید هرسندانه قاد الجیاد علی مناسجها القنابأکفّ اسد الغاب من فرسانه تخفو علی فودیه الویة الهدیو النّصر یقدمه الی جرجانه حتّی اذا وردت هوادیها ضحیجرجان و المخذول فی خذلانه
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر قطعه شعر عربی فقط در الف هست
(۲) - تصحیح قیاسی و در اصل: بداند
(۳) - از اینجا تا آخر شعر نیز فقط در الف هست غاداهم فشفی الصّدور من الغلیل علیهم بحسامه و سنانه
و از گرگان بعد از این واقعه با آمل آمد۱ مردم استقبال کردند و شعرا شعرها خواندند:
امام الهدی قد کان نأیک راعنافلم یر الاّ طائر القلب واجمه و ما کان الاّ واله ذو صبابةالیک مشوق عازب اللّبّ هائمه عزیز علینا ان یزعزعک النّویو یغشاک من لعج الهجیر سمائمه فکان منانا ان نراک بغبطةو لو حلما یلقاک فی النّوم حالمه فلا زال عنّا ظلّ ملکک ما دعاو غرّد فی فرع الأراک حمائمه
شعر:
یا ایّها الدّاعی الّذی بسماحهیحیا السّماح و یهلک الاءخفاق کانت لنأیک آمل و کأنّهاحوراء البسها الحداد طلاق ......... بدایع حلّةمن نور وجهک زانها الاءبراق عادت عذابا منذ ابت میاههافینا و کانت قبل و هی زعاق بدر الهلال بک المنیر و لم یزلمذغبت عنّا یعتریه محاق ردّت علی شمس الضّحی اضواؤهاو لقد تکوّر ما لها اشراق رقأت بمقدمک الدّموع و طالماسقت الخدود و ماؤها مهراق و لقد فتقت من الحوادث رتقهاعفوا فأنت الرّاتق الفتاق
و طبرستان را مدّتی چنین بداشتند که داعی بآمل بود و ابو الحسین ناصر بگرگان و یکدیگر را مدد کردندی تا ابو القاسم [جعفر] بن النّاصر الکبیر بگیلان دعوت کرد و مردم بسیار بر او جمع شدند، و بگرگان سیّد ابو الحسین ناصر بر داعی متغیّر شد
________________________________________
(۱) - از اینجا تا: «و ابو الحسین ناصر...» در سطر ۱۷ از همین صفحه فقط در الف دیده میشود. و لشکرکش او ابو موسی هرون اسفاهدوست بود. با حشم خویش بآمل آمد و با داعی بمصلّی مصاف داد، داعی ابو الحسین را بشکست و اسفاهدوست را در این روز بکشتند در حرب جای، و عبد اللّه بن محمّد الکاتب میگوید در این واقعه:
کم لهام بکلّ نجد کمّیو همام بکلّ امر عجاب۱ قصدوه مزفّفا بفری فریا۲یتلظّی علیهم کالشّهاب سل بجیلان او بجرجان عنهاو ببورو غداة یوم الضّراب مزج البحر بالدّماء و القیجزرا بالعراء حشو الثّیاب نصفه المرجحنّ فی حنک الحوت و نصف له بوکر العقاب و بهرون فاعتبر إذ اقام............۳ راکبا غیر ذی قوائم لایثنیه الاّ تنوّق الخشّاب طاف بالمصر سبعا۴ عن غیر قصدفتخلّی من الهدی و الثّواب
بده هزار درم قرار افتاد و رسوم فسق که بردارند و علیّ بن جعفر الرّازی را بکهستان اصفهبد شهریار فرستاد و حسن۵ بن دینار را بکهستان اصفهبد شروین تا امر معروف و نهی از منکر و احتساب کنند و شهریار نیز با خدمت آمد و داعی حسن قاسم و بو الحسین ناصر با یکدیگر باستراباد رفتند، چون مهمّات درون تمیشه راست داشته بودند و اصفهبد شروین و شهریار هردو در خدمت ایشان بودند باستراباد روزی داعی حسن قاسم و ابو الحسین با همدیگر بخلوت نشسته هرگونه حدیثها کردند، در این میانه
________________________________________
(۱) - دنبالۀ این اشعار فقط در الف هست ولی نه در جای خود یعنی پس از این بیت بلکه در یک ورق و نیم بعد در محلّی غیر مناسب، ما بمناسبت پیوستگی آنها با بیت اوّل و موضوع آنها که راجع بقتل هارون اسفاهدوست لشکرکش ابو الحسین بن النّاصر است آنها را باینجا منتقل کردیم.
(۲) - معنی این دو کلمه معلوم نشد ظاهرا غرض از آن همان فریفری فارسی باشد بمعنی آفرین که در فریاد تحسین آن را ادا میکردهاند و بهرحال بصورت متن وزن قدری از استقامت دور است.
(۳) - در اصل نسخه محل این مصراع سفید است
(۴) - کذا فی الاصل و در این صورت وزن بنظر غیر مستقیم میآید.
(۵) - سایر نسخ: حسین داعی گفت مصلحت آن میبینم که شروین و شهریار هردو را بگیریم که فتنۀ طبرستان همیشه از ایشان بود و هست و این ساعت هردو را بیرنج یافتیم فرصت فرونباید گذاشت، بو الحسین ناصر گفت این سخن با ابی موسی اسفاهدوست در میان باید نهاد۱
و غرض او آن بود تا سه تن باشند، اگر این سرّ آشکارا شود داعی بر بو الحسین قطع نتواند کرد، چون بیرون آمدند بو الحسین پیش اصفهبد شروین و شهریار فرستاد که بگریزید و بر حذر باشید از آنکه داعی شما را بخواهد گرفت، هر دو اصفهبد بگریختند و داعی از استرآباد بناکام بازگشت و بولایت ایشان رفت و بسیار خرابیها کرد، ایشان نیز حربها پیوستند عاقبت الأمر فرزندان را بنوا گرفت و بازگشت.
سبب محبوس شدن داعی بدست محمد بن شهریار
چون داعی بازگشت که بگرگان آید الیاس بن الیسع فرستاد که گرگان بازگذارد و بشود، البتّه نشنود و مصاف دادند هزیمت بر لشکر الیاس افتاد و او کشته آمد و جز اندکی از آن حشم که بزینهار آمدند دیگر جمله را کشتند و سادات در گرگان شدند و مصادرات کرده و لشکر را نفقات داده تا این خبر ببخارا رسید قراتکین نام ترکی را با سیهزار سوار بگرگان فرستادند، داعی و بو الحسین دانستند که مقاومت آن سپاه ندارند بازگشتند درون تمیشه آمده، ابو الحسین ازو برگردید و با گیلان شد ببرادر ابو القاسم جعفر پیوست و داعی پناه باصفهبد محمّد بن شهریار کرد، اصفهبد محمّد او را بگرفت و بندها برنهاد پیش علیّ بن وهسودان فرستاد بری که نایب المقتدر باللّه بود طاهر بن محمّد الکاتب پیش علیّ بن وهسودان بود نگذاشت او را ببغداد فرستد، گفت مصلحت آنست با قلعۀ پدران خویش الموت فرستی، آنجا بردند و محبوس داشتند تا بوقتی که محمّد بن مسافر علی وهسودان را فتک کرد بقزوین، خسرو فیروز داعی را خلاص داد و با گیلان فرستاد.
احوال فرزندان ناصر
سیّد ابو الحسین چون ببرادر خویش ابو القاسم جعفر پیوست از گیل و دیلم مدد گرفتند و بطبرستان آمده و لشکر قراتکین پراگنده گشته بودند و بخراسان فتنهها خاسته و او را بازخوانده، ایشان هردو برادر با گرگان شدند و متمکّن نشسته تا دیگر
________________________________________
(۱) - این مطلب بکلّی با آنچه قبلا گفت که ابو موسی هرون سپاه دوست در جنگ کشته شد متناقض است و ظاهرا این ابو موسی کسی دیگر و همان هارون بن بهرام است که بعد ذکر او خواهد آمد. باره از بخارا احمد طویل نام را فرستادند، بگرگان آمد و ناصران با او مصاف دادند و او را شکسته، تنها او با بسطام افتاد و بیشتر حشم بجاجرم و اسفراین پراگنده گشتند.
احوال داعی پس از خلاص و واقعات او با فرزندان ناصر
داعی صغیر حسن قاسم چون [از حبس خلاص و خیر یافت] بگیلان رسید، معتمدان بطبرستان فرستاد و مالهای مدفون و ودیعهها که بدست مردم بامانت سپرده بود با گیلان نقل فرمود و ناصران هردو برادر بگرگان بودند و داعی مال بگیل و دیلم داد و بوعدههای بسیار امیدمند گردانید تا قومی انبوه برو جمع شدند، ناگاه چنانکه بطبرستان خبر نبود لشکر برگرفت بآمل آمد و از آمل بساری، و ناصران از گرگان ابو بکر الزّفری۱ را بآمل میفرستادند تا خبر داعی بگیلان تفحّص کند، چون باستراباد رسید مردی را دید راهگذری، گفت از کجا میآیی، جوابداد که از لمراسک، پرسید چه خبر داری، گفت داعی بلمراسک رسیده بود چون من بیرون آمدم، ابو بکر الزّفری هم در لحظه باز پس شد، چون بگرگان رسید ابو القاسم ناصر با هروسندان بمشورت نشسته بود، گفت تو بدین زودی چرا بازگشتی، گفت کاری بود، ابو القاسم بدانست که خیر نیست، جای خالی کرد و حال پرسید، ابو بکر او را از آمدن داعی آگاه کرد و گفت هرآینه فرداد اینجا باشد، ابو القاسم ناصر پیش برادر بو الحسین رفت و بمشورت مشغول شدند و قرار افتاد که بو الحسین باستراباد رود مصاف دهد، جمله لشکر با او برنشستند و ابو القاسم و هروسندان بگرگان مقام کرده تا با فرداد چون صبح صادق بیامد هروسندان و سیّد ابو القاسم از شهر بیرون آمدند و آنجا که گور داعی محمّد زید است ایستاده تا خبر که از استراباد افتد بدانند، غلامی از آن علی قمی درزی۲ از گرگان بیرون افتاد بتعجیل و با یکی از اصحاب ابو القاسم سخنی بگفت پرسید که چه میگوید خیر است، گفت این غلام میگوید اصحاب لیلی۳ بخانههای ما درافتادند و غارت میکنند و خزانه و بارگاه تاراج کرده، ابو القاسم هرومندان را گفت یا ابا حرب این حال چگونه است، گفت من ازین خبر ندارم در شهر رویم تا بدانیم، چون با شهر شدند دیلمان پیش افتادند خانهها غارت کرده، هیچ نگفت و در سرای شد، حصیر نیز برداشته بودند، در حجره رفت و کلاه از سر بیفگند و سر بزمین
________________________________________
(۱) - ب: الظفری
(۲) - کذا در ب و سایر نسخ، در الف (بدون نقطه)
(۳) - کدام لیلی [؟] زد و در گریه افتاد، علی درزی قمی کلاه برگرفت و دستاری بیاورد و گفت این بر سر بنه تا تهی سر نباشی، آواز داد که از آن ما اینجا کیست گفتند ده تن بیش نیستند گفت بروید و لیلی را بگویید که چرا این حرکت کردی و مراد تو چه بود، رفتند و گفتند جواب داد که سیّد را بگویید که این معنی بفرمان من نبود امّا تو در این شهر نتوانی بود، ازین ده تن جز عناتور بازنیامدند، سیّد را گفت کار از تدبیر گذشت، بیرون شو، گفت تنها بیرون نیارم رفت، لیلی را بگوی تا سی مرد بدهد تا مرا ازین شهر بیرون برند، برفت و گفت، لشکرستان را با سی مرد بفرستاد و بو القاسم با علی درزی و پنج نفر غلام از شهر برفتند و دیالم دروازه ببستند، او براه نو کلاته بازایستاد تا نان بخرد و جز سه دینار زر نداشت، غلام یک دینار ببرد تا نان بخرید، بر دوش مردی داد چون بدان موضع رسید سیّد ابو القاسم رفته بود، نانی او برگرفت بجهت خویش و دیگر مرد را داد و غلام نیز بگرگان رفت، سیّد ابو القاسم چون پیشتر شد سه پیاده را دید که میآمدند، گفت از کجا میآیید جواب دادند که از استراباد، خبر داعی و برادر پرسید گفتند داعی او را بشکست و از آنجانب استراباد او را دیدیم که منهزم میرفت، سیّد ابو القاسم و درزی قمی تنها مانده بودند، متحیّر از اسب بزیر آمد و با قمی داد و در دیهی شد درازگوشی بخرید و براه بسطام با دامغان رفت و از آنجا باری افتاد و از ری بگیلان
و چون داعی بو الحسین را بشکست پیش او فرستاد که تو کجا میروی من مطیع و خدمتکار توام، مهتر و متصدّی و پادشاه تویی، ولایت از آن پدر شماست، برادر ابو القاسم ناصر با من خصومت میکند من نیز بجواب او مشغولم، چون نبشته و قاصد داعی با بو الحسین ناصر رسید بازگردید و بعهد و صلح بیکدیگر پیوستند و با گرگان شده مدّتی آنجا بماندند.
سبب محاربۀ سیمجور۱ با سید ابو الحسین
چون بخراسان فتنههای آل سیمجور ظاهر شد سیمجور۱ بگرگان
________________________________________
(۱) - در جمیع نسخ: «علی بن سیمجور» آمده و آن غلط است چه علاوهبر آنکه از ابو عمران سیمجور دواتی غلام معروف اسمعیل بن احمد سامانی و سردار مشهور پسرش احمد و نوادهاش امیر نصر فرزندی بنام علی در تواریخ مذکور نیست این واقعه یعنی آمدن بجرجان با ۴۰۰۰ لشکری و جنگ با سیّد ابو الحسین و لشکرکش او سرخاب بن و هسودان راجع بخود سیمجور است (رجوع کنید بتاریخ ابن الاثیر در وقایع سال ۳۱۰) و همین سیمجور است که در ۳۱۴ پس از استیلای امیر نصر بن احمد بر ری و مراجعت امیر سامانی از آنجا بر آن شهر حکومت یافت. بازافتاد و پیش سیّدان رسول فرستاد که شما بزرگان و عالمان خاندان رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم میباشید، مرا بحرب شما فرستادند، از علم و زهد شما لایق آنست که خلایق را بخون ریختن نیارید و گرگان بازگذارید و بروید، داعی و ابو الحسین سخن او نشنیدند بدیه جلایین مصاف دادند، سرخاب بن و هسودان بسیمجور حمله برد و او را از جای برگرفت و ابو الحسین ناصر میمنه را روی برگردانید بشب پیاده ببیابان افتادند، ناصر و داعی در قفای او ایستاده میدوانیدند چون بمیان بیابان رسیدند ترکان بجمع بازگشتند و جمله از اسب بزیر آمده و تیرها فروافشانده و زانو زده بو الحسین و داعی را چنان بشکستند که با یکنفر غلام و علیّ بن بویه و ما کان بن کاکی و حکا۱ و اسپهسلار بیرون افتادند از معرکه و ترکان برنشستند و تا بآبسکون پس ایشان آمده و چون بتمیشه رسیدند ابو الحسین ناصر مقام کرد تا حشر آوردند و عمارت حصار فرمود و بماکان سپرد و داعی بآمل رفت و مدد از جوانب جمع کرد پیش ابو الحسین فرستاد تا دیگرباره تاختن برد بگرگان و ترکان را بیرون فرمود و دار الملک آنجا ساخت و این فتح سلخ ذی الحجّه بود [سنۀ عشر و ثلثمایه۲] و مدّتی طبرستان چنین داشتند که بو الحسین بگرگان مینشست و داعی بآمل بعدل و علم و ترفیه خلایق مشغول بود و اندپاره مدرسه و خانقاه فرمود۳ و روزهای ایّام سبع قسمت کرده بر مصالح دین و دنیا یک روز بمناظره علم و فقه و نظر بنشستی و یک روز باحکام و مظالم و یک روز تدبیر ملک و اقطاعات و روز آدینه عرض محبوسان و قضاء اهل جرایم و البتّه حوالت هیچ مهمّ از مهمّات شرعی و دیوانی بکسی نکردی و همه بنظر و رأی خویش فرمودی۴ و اهل علم و بیوتات را در احترام و توقیر مبالغت لازم دانستی و از هیچ هنرمند که ارباب املاک بودند خراج نفرمودی گرفت و از عرب و عجم بلغا و شعرا و متکلّم و مذکّر و فقیه بحضرت او جمع بودندی و در حقّ همه احسان و مروّت فرمودی و هیچکس را نگذاشتی که بر ضعیف باندک و بسیار تسلّط کند و در عهد او اهل آمل آسوده بودند۵ و احمد بن محمّد المعروف بابی عبد اللّه گوید شعر۶:
________________________________________
(۱) - کذا فی جمیع النسخ ظاهرا: حسکا
(۲) - قسمت بین دو قلاّب در الف و ب نیست
(۳-۴) - این قسمت فقط در الف هست
(۵) - از اینجا تا آخر قطعه شعر عربی فقط در الف هست.
(۶) - پنج سطر اوّل این رشته اشعار که با هفت بیت از لامیّۀ ص ۲۷۸ از یک قصیده بوده در الف در محلّ بیمناسبتی یعنی در ذکر جنگ ابو الحسین با شهریار (ص ۲۷۷ بعد از سطره) بود ما آنها را که در مدح داعی صغیر است باینجا انتقال دادیم. یعود مرضاهم طولا و یشهدهمعند المصائب فعل السّادة البذل۱ فهم بطانته و الصّائلون بهعلی العدی بنفوس قبل لم تصل و فی الخمیس و فی الإثنین یجمعهمالیه من بین ذی سن و مقتبل فلیس یخلو و لا ینفکّ مجلسه المعمور بالأهل و الأنصار و الخول من عالم فطن او شاعر لقناو ناطق لسن او ناظر جدل یرجی و یخشی و ما تخشی غوائلهو من رجا نیل حیف منه لم ینل تواضع الصّید اجلالا له و لهتواضع الثّنوی۲ الخاشع الوجل ابوابه لبغاة الخیر منتجعلا یحجب الرّاغب الملهوف بالعلل ما إن یحیف و لا یصغی الی جنفو لا یرخّص فی حیف و لا میل سبیله فی الجمیع العدل مقتفیاآثار آبائه عن ذاک لم یزل انظر فهل طامع فی ظلم مضطهدمن طالبّی و شیعیّ و منتقل او دیلمی فهل یقمعه سیرتهو عدله او یری فی زیّ معتدل احیا الحلوم و احیا الحالمین لهاو خصّهم منه بالتّبجیل و الجمل [کذا؟]
موافقت بو الحسین و بو القاسم بمخاصمت داعی
[ابو القاسم بن النّاصر الکبیر باز بگیلان خروج کرد و مردم بسیار بر او جمع شدند، سیّد بو الحسین نیز از گرگان بر داعی متغیّر شد و حشم جمع کرده بآمل آمد و با داعی مصاف داد و داعی بو الحسین را بشکست] چون شکسته شد ببرادر ابو القاسم پیوست، چون ایشان بهم پیوستند با ماکان بن کاکی و علیّ بن خورشید و اسفار بن شیرویه و رشاموج عهد کردند که داعی را بگیرند، چون داعی ازین حال واقف شد از آمل کوچ کرد
________________________________________
(۱) - تصحیح قیاسی و در اصل: العذل
(۲) - تصحیح قیاسی و در اصل: البنوی، ظاهرا اشاره است بتواضع ثنویّۀ مجوس در مقابل آتش که سجدۀ ایشان در این حالت مثل بوده: ابن المعتزّ میگوید: وصلت هداهدة کالمجوسمتی تر نیرانها تسجد (المضاف و المنسوب ص ۳۸۴) بساری آمد و رستم بن شروین با او بود، بو الحسین و بو القاسم براه ساحل بیامدند بمشکوار رسیدند تا بامداد بساری حرب کنند، آن شب داعی بگریخت چنانکه کسی ندانست که بکدام طرف قصد کرد، بو الحسین بجملۀ ولایت نوّاب فرستاد روز پنجشنبه بیست و هشتم جمادی الاولی بآمل آمد و بو القاسم روز آدینه، با مردم بسیار ظلم و قسمت پیش گرفتند و روزگار داعی را مردم بجان میجستند تا روز سهشنبه بیست و نهم رجب سنۀ احدی عشر و ثلثمایه بو الحسین ناصر با رحمت حقّ جلّ جلاله شد.
ایالت ابو القاسم جعفر بن ناصر
[چون بو الحسین بگذشت] ابو القاسم ناصر را ولایت مسلّم شد و داعی چون از ساری بگریخت با کهستان شد و اتباع او بسیار بدو پیوستند و اهل طبرستان او را مرید بودند، چون معلوم او شد که بو الحسین درگذشت با نفر خویش بحدّ آمل آنجا که دزگاه میگویند آمد و خواست که با بو القاسم حرب کند در ماه رمضان سنۀ احدی عشر و ثلثمایه، مردم او جمله با پیش بو القاسم شدند، او بگریخت از آنجا دیگرباره با کهستان شد و درین تاریخ خلیل بن کاکی۱ را فرموده بود تا عبد اللّه مبارک ابو القاسم کاتب را کشته و سر او بچوبی کرده جامه پوشیده ببازارهای آمل گردانند و دوات پیش او فرومینهند برای استهزاء، و بو القاسم تا روز سهشنبه دوّم ذی قعده سنۀ اثنی عشر و ثلثمایه بطبرستان پادشاه بود درین روز بجوار حق تعالی پیوست.
ایالت ابو علی الناصر محمد بن احمد بن الحسن
[پس از ابو القاسم] برادرزادۀ او ابو علی النّاصر محمّد بن احمد بن الحسن بنشست جملۀ گیل و دیلم برو بیعت کردند و برای نیکوسیرتی و عقل و فضل و علم و شهامت و شجاعت او خلایق عاشق خدمت و طاعت او بودند و اتّفاق کردند که از سادات طالبیّه او را در عهد خویش بجلادت و قوّت دوّم نبود، و عمّ او ابو القاسم ماکان بن کاکی را والی گرگان گردانیده بود و بو القاسم را از دختر دیکوی بنت اصفهان پسری بود کودک اسمعیل نام، ماکان و حسن فیروزان و ابو علی اصفهان جمله بگرگان بیعت کردند که آن پسرک را پادشاه گردانند و هیچ آفریده از این خبر نداشت و پیش ابو علی ناصر نبشتند سمعا و طاعة در بیعت تو میباشیم، ابو علی بدیشان نبشت که بساری آیند تا مرا بینند و همچنانکه برای پدر و عمّ تدبیر مصالح ملک و مشورت کردند برای من نیز بکنند و مهمّات بحضور
________________________________________
(۱) - در سایر نسخ: کاجی شما استقامت پذیرد، جواب نبشتند که فرمان برداریم و از گرگان کوچ کردند بساری رسیدند، سیّد بو علی با مامطیر شده بود با تنی چند معدود، ماکان لشکر خویش را بفرستاد و گفت او را بگیرند و از اسب بزیر آورند و کلاه از سر او بردارند و بند برنهند تا من رسم گویم که چه میباید کرد، آن جماعت که پیش آمده بودند همچنان کردند، چون ماکان برسید او را بدید و در حال با گرگان فرستاد پیش امیر کابن ورداسف و او بآمل آمد کلاه با سر اسمعیل کهتر پسر نهاد و پیش داعی نبشتهها نبشت بگیلان و از آمل برادر خویش ابو الحسین۱ بن کاکی را بجاجرم و خراسان فرستاد با علم و نوبت و لشکر و در آن نواحی علیّ بن بویه که عمّ عضد الدّوله پنا خسرو بود والی بود از قبل ناصران و چهارصد مرد داشت، با بو الحسین مصاف داد لشکر او با پیش بو الحسین آمدند و او را گرفته بیاوردند تا نواحی حمران در۲ برادر ماکان را مسلّم شد و هرکه را از خراسان مییافت میکشت، بعد ماهی چند ماکان پیش او فرستاد که بازگردد با گرگان آید و بامیرکا نبشت که تو بازگرد و با آمل رو و گرگان با برادر سپار، و با علی نام معتمدی را پیش برادر فرستاد که ابو علی ناصر را بقتل آورد و سر او پیش میفرستد و ابو علی ناصر میان بازار در سرای رضی بود، روزی هردو با همدیگر شراب میخوردند بو الحسین ابن کاکی با سیّد عربده آغاز کرد، ابو علی دانست که غرض چیست، ببهانۀ آبریز بیرون آمد و کاردی کوچک از خدمتکاران خود بستد و در ازار پای خویش انداخت باز جای شده بنشست، چون مجلس خالی شد بو الحسین عربده قویتر کرد و برجست حلق ناصر ابو علی بگرفت، سیّد ازو مردانهتر بود و قوی استخوانتر، او را برگرفت از جای و ساکن بر زمین نهاد و کارد برکشید، از ناف تا بسینه شکم او بدرید و برخاست راه طلب کرد، از زحمت مردم که بر در بودند بیرون نتوانست رفت و اهل سرای خبر یافته بودند بر بام سرای شد سی ارش خویش را بر زمین انداخت و بدر خندق رسید و جمله اهل گرگان بولوله و شیون افتادند، در حال انگشتری خویش پیش علی خورشید و اسفار ابن شیرویه فرستاد بنواحی گرگان، ایشان در ماکان عاصی بودند و راه میزدند، در حال بخدمت او پیوستند و آن شب برو بیعت کرده و جمله حشم و لشکر نزدیک سیّد آمدند
________________________________________
(۱) - در ابن الاثیر (وقایع سال ۳۱۵): ابو الحسن
(۲) - کذا فی جمیع النسخ. و بامداد بطاعت و متابعت او برنشسته، و ملک گرگان بر او قرار گرفت تا خبر کشته شدن برادر بآمل بماکان رسید لشکر طبرستان و رویان و قوم گیل و دیلم برگرفت و بگرگان آمد.
حکایت کرد ابی طیّب طاهر بن احمد الکاتب که دبیر سیّد بود [که] ازو پرسیدم که ای مخدوم و سیّد، لشکر انبوه رسید و من برین حشم تو اعتماد ندارم اگر حالتی حادث شود ترا کجا یابم، گفت از من هزیمت طمع مدار ازینجا بمحشر یابی مرا و التّوکّل علی اللّه.
و پیش رشاموج بن شیر مردان پنهان نشان فرستاد و سیهزار دینار بنان او را امید داد که بدهد اگر ماکان را باز گذارد و بدو پیوندد، روز مصاف چون بهمدیگر رسیدند رشاموج پیش سیّد ابو علی آمد، ماکان بترسید و صورت کرد که او را بخواهند گرفت و پیش سیّد برد، بهزیمت پشت نمود و تا بلمراسک نرسید فرونیامد و امیر کابن ورداسف را با فوجی از حشم آنجا بگذاشت و او با ساری شد و سیّد ابو علی بگرگان علیّ بن خورشید را خلیفه کرد و بتاختن بلمراسک آمد، چون او برسید مقدّمۀ او امیرکا را بشکسته بودند، باز نایستاد و بساری راند، ماکان از شهر بیرون آمد و حرب پیوستند، عاقبت ماکان را بشکستند و ابو جعفر گورنگیج پیش ماکان شد تا او را بگیرد، شمشیری زد و بو جعفر را بکشت و بگریخت و در شهر رفت، پیادگان او را از محلّه بمحلّه در پس استاده میرفتند و هرجایگاه که بدو میرسیدند زخمی میزدند، پیادۀ دست در لگام آورد، رکاب بدهان پیاده زد و دندان بشکست، مرد دست ازو بازداشت بکنار جویی از اسب بزیر افتاد و زره بینداخت و در آب جست و از آن جانب در باغی رفت و از باغ بگذشت بخانۀ مردی درویش دوید و زنهار طلبید، آن درویش او را زیر شاخههای توت پنهان کرد و پیادگان بطلب او آنجا رسیدند و درویش را گرفته تهدید کردند، اعتراف ننمود، چون بیرون شدند او را بیرون کشید و جایی فرونشاند و زخمها ببست و مرهم و مداوات آن بساخت تا قوّت گرفت، با کهستان ساری رفت و آنجا میبود و این مرد درویش را کیان بوج نام بود، چون دولت بماکان رسید در حقّ او بسیار نعمت کرد و قبیلۀ او را بزرگ گردانید. ابو علی ناصر با آمل شد و ملک طبرستان بدو قرار گرفت و پادشاهی سایس و مطاع و با شکوه و وقار بود و در دل خاصّ و عامّ مهیب و محتشم، بسیاری برنیامد که بمیدان گوی اسبش خطا کرد، او را مرده از زیر اسب بیرون کشیدند.
ایالت سید ابو جعفر
چون مصیبت او بداشتند بر برادر او ابو جعفر بیعت کردند و ابو الحسن بن ابی یوسف را بوزارت بنشاندند و او با مردم آمل نیکو اعتقاد نبود، اسفاهی را تیمار نداشت و بر رعایا حیف و ظلم میکرد تا روزی عامّۀ شهر غوغا کردند و بسیاری از هردو جانب کشته آمدند تا مهتران در میان آمدند و قائد آن فتنه کشته شد و ابو الحسن بن ابی یوسف مدّتی صبر فرمود و هیچ پدید نیاورد تا بعد مرور ایّام روز آدینه که خلایق بجامع شدند بجمله دروازهها لشکر فروداشت با سلاحهای تمام تا هرکه بیرون میآمد از جامع میکشتند و بحدّی رسید که اندتن را از اهل صلاح و ورع بمقصورۀ جامع بکشتند و مردم هرمحلّه دروازهها را احکام پدید آوردند و درها بسته و گیل و دیلم را در محلّهها نگذاشتند و بجایی رسید که هیچ آفریده تنها بشهر نتوانست گذشت و اگر یکی از ایشان تنها یافتندی بکشتندی و بعد نماز دیگر در شهر نیارستند آمد. بیرون لشکرگاه ساخته بودند و همه شب بیدار بودند.
عود نمودن داعی و احوال موافقت ماکان با او
و ماکان بن کاکی بکهستان بود و پیش داعی بر تواتر نبشتهها میفرستاد که خروج کند و بیاید تا من کمر اطاعت تو در میان بندم و بمتابعت و هوای تو وفا نمایم داعی نبشتههای او را جوابی نفرمود و التفات و اجابت نکرد تا پانصد مرد با ماکان جمع شدند، بالای ناتل بموضعی، که این ساعت نیز معروفست بلشکرگاه ماکان، فروآمد چون بسیّد ابو جعفر خبر رسید از آمل با ناتل آمد و در مقابل ماکان لشکرگاه ساخت و اهل آمل چون سیّد ابو جعفر مانکدیم و ابو عبد اللّه محمّد بن الحسن و رئیس آمل ابو جعفر محمّد بن علی برادرزادۀ حسین بن علی فقیه و عبّاس بن قابوسان بماکان قصّهها نبشتند که ما بمدد تو میآییم، ماکان جواب نبشت که البتّه شما از شهر بیرون نیایید و خالی نگذارید و بیاری عوام فریفته مشوید که از عامی کار لشکری نیاید و چشمزخم رسد، البتّه بسخن ماکان و نبشتۀ او مبالات روا نداشتند و از آمل با بسیاری از عوام بپایدشت آمده و بیسامان و تعبیه هرقومی و فوجی بطرفی نزول کرده، سیّد ابو جعفر چون بر حال واقف شد یک هزار و دویست مرد بگزید و بسر جمعیّت شهر آمل فرستاد، چون عامّه لشکر بدیدند بیدانش و بینش روی بخصم نهادند، سواران ابو جعفر ایشانرا آهستهآهسته بصحرای پایدشت فراز کشیدند و بیک دفعه بر ایشان جمله حمله برده تا آنچه سوار بودند از پشت اسب بزیر آوردند و پیادگان گریخته شدند و تا بآمل بدنبال ایشان میآمدند و میکشتند تا فرداد ابو جعفر ناصر با آمل آمد و ابو الحسن وزیر چندان مال از اهل آمل حاصل کرد که اندازه نبود، و ماکان دیگرباره پیش داعی قاصد و نبشته فرستاد بر تحریض خروج و داعی هم اجابت نکرد و اتّفاق افتاد که اسفار بن شیرویه و مطرّف که وزیر او بود بسیاری ظلم و ناواجب با اهل ولایت بکرد و مصادرات مالا یطاق روا داشت و چون با هیچکس چیزی نگذاشت با گرگان شد و خلع طاعت ابو جعفر ظاهر گردانید بعوض او علیّ بن خورشید را بساری فرستاد، بعد ماهی اسفار از گرگان بیامد و با او مصاف کرد و علیّ بن خورشید معلول بود، اسفار بر او چیرگی یافت شهر بستد و او را بگرفت و بند برنهاد بکاروان سرای حسن بن بهرام بنشاند و او بساری بپادشاهی بنشست و پیش سیّد ابو جعفر رسول فرستاد.
ایالت داعی
تا ماکان را جمعیّت زیاده شد آهنگ حرب سیّد ابو جعفر کرد، چون بنزدیک آمل رسید سیّد ازو بگریخت با ونداد هرمز کوه شد، او در آمل آمد و حالی معتمدی را پیش داعی فرستاد و او را از گیلان بآمل آورد و مردم کلّی پیش داعی آمدند و بوصول او خوشدلیها کردند و از آمل او و ماکان هردو بساری شدند، اسفار از ایشان بگریخت، اصفهبد شروین از کهستان خویش کرانه گرفت.
و درین تاریخ۱ نصر بن احمد السّامانی از بخارا بعزیمت استخلاص طبرستان و عراق با سیهزار نفر حشم بیامد و بکهستان طبرستان رسید، ابو نصر نایب داعی بشهریاره کوه بود، راهها بیفگند و نصر بن احمد را بکوهستان فروگرفت چنانکه از هیچ وجه بیرون نتوانست شد و علف برو تنگ گشت، پیش داعی رسول فرستاد که مرا از اینجا بهر مراد که شماراست خلاص دهید، داعی عبد اللّه بن السّلاّم و ابو العبّاس ذو الرّیاستین را پیش نصر بن احمد فرستاد و مهادنه و مصالحه رفت بآن شرط که بیست هزار دینار۲ بداعی
________________________________________
(۱) - یعنی ۳۱۴
(۲) - در ابن الاثیر (وقایع سال ۳۱۴): سیهزار دینار فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود، چون نصر احمد با بخارا رفت ماکان با داعی در بو العجبی آمد و تخلیط او داعی را معلوم شد او را بازگذاشت با گیلان شد و اصفهبد شروین بن رستم با داعی برفت، ماکان مردم بعذر و استغفار پیش داعی میفرستاد و ندامت و توبه مینمود، البتّه نشنید و اعراض نمود تا اسفار را دیگرباره مردم جمع شدند، هفت هزار مرد از ترک و گیل و دیلم عرض داد و بآمل آمد و ماکان از شهر بیرون شد و بدروازۀ آمل بمیدان که بدرجور معروف بود سه شبانروز حرب کردند، رشاموج ماکان را وعدۀ نصرت و معونت داده بود، روز چهارم برسید و وفا نمود و اهل شهر جمله بنظّاره بر بالای عمارت ایستاده بودند، ماکان بازنگریست، گفت چرا این سگان را فرا نمیگیرید، بیکبار جمله از حشم و عوام روی بدان لشکر نهادند و اسفار را هزیمت گردانیده چنانکه با منزل نتوانست پیوست و تا بساری بدنبال میدوانیدند، اسفار بگرگان افتاد و علیّ بن خورشید را بند برنهاده داشت، بحرب جای بگذاشت، او را برگرفته پیش ماکان آوردند، خلاص داد و نعمت فرمود و تا باسترآباد لشکر کشید، اسفار پیش بکر بن۱ الیسع صاحب جیش نصر بن احمد رفت، او بازگشت بساری آمد در سنۀ خمس عشر و ثلثمائه، حسن فیروزان را بطلب ابو جعفر ناصر بکهستان فرستاد و او را گرفته سروپای برهنه بساری آوردند، بسرای ابو العبّاس بن ذی الرّیاستین محبوس فرمود تا از گیلان داعی قاصد و نبشته فرستاد که هرساعت پیش من مینویسی که خروج کند تا من در خدمت تو وفا نمایم و عذرها بر مافات میخواهی اصحاب تو زن برادر۲ مرا که خال الولد منست گرفته میدارند و تو بدان راضی میباشی چگونه بر وفای تو وثوق حاصل شود، ماکان چون نبشته بخواند در حال ابو جعفر ناصر را خلاص فرمود و با پیش داعی فرستاد، جمله گیل و دیلم ابناء دعوت داعی بودند و اصفهبد ملک الجبال شروین با او بود باتّفاق همه بآمل آمدند و ما کان استقبال کرد بعد چند روز کوچ کردند بساری رفته، پیش ابو نصر فرستاد که بکهستان بود تا بساری آید چون برسید روزی بامداد برنشستند که بصحرا روند، بسخن گفتن ابو نصر بعد از مشاورت پشت بر ماکان کرد که
________________________________________
(۱) - در اصل: ابو بکر، و شبههای نیست که غرض از این شخص همان بکر بن محمّد بن الیسع صاحب جیش نصر بن احمد است که در نیشابور مقیم بود و اسفار بعد از آنکه ماکان او را از پیش خود راند بپناه او باین شهر رفت (ابن الأثیر وقایع سال ۳۱۵)
(۲) - یعنی برادرزن بازگردد زوبینی بر پشت زد که بسینه بیرون آمد از اسب بزیر افتاد مرده، برفرمود گرفت و دفن کرد، پادشاهی شهریاره کوه که ملک اصفهبد شروین بود باو دادند و با تشریف گسیل کرده، و اسفار چون ببکر بن الیسع پیوست هم در آن مدّت بکر را وفات رسید لشکر برو بیعت کردند و ایل تغدی نام غلامی بود از آن بکر از نصر بن احمد خائف بود بدو پیوست و ملک خراسان او را مسلّم شد، خبر بنصر بن احمد رسید صالح بن سیّار را با نوبت و علم و تشریف و استمالت پیش او فرستاد و اسفار بطاعت و متابعت او دل قوی شد، و بدسیرت و ظالم بود و مردم خراسان ازو آزرده، چون ماکان و داعی موافقت نمودند بسیار حشم بر ایشان گرد آمدند، لشکر بری بردند و محمّد بن صعلوک را که والی ری بود تاخته و ملک ری بدست گرفته و ممکّن شده تا خبر غیبت ایشان باسفار رسید با لشکر خراسان عزیمت طبرستان کرد، و ابو الحجّاج مردآویج بن زیار که مهتر برادر وشمگیر بود با قراتکین سامانی بود ازو دستوری خواست که بطبرستان شود، با خیل خویش باسفار پیوست، از گرگان بساری آمدند، ماکان و داعی را بری خبر شد، ماکان گفت تو بری بنشین تا من بروم مالش ایشان بدهم، داعی نشنید با پانصد مرد بآمل آمد و مردم آمل برأی ابو العبّاس الفقیه العلقی داعی را مدد نکردند، اسفار را بساری معلوم شد که ماکان بری فروایستاد و داعی بآمل ضعیف حال است و مردم مدد او نمیکنند، تاختن بآمل آورد، داعی از شهر بیرون آمد مصاف داد، مردم او را بازگذاشتند با تنی چند از خاصّگان برگردید که با شهر آید مقدّمۀ لشکر اسفار مردآویج بن زیار بود بمحلّۀ علیاباد بسر پل بداعی رسید، او را دریافت زوبینی بر پشت زد، مرده از اسب درافتاد۱ ، او را برگرفتند بخانۀ دختر هم بدان محلّۀ علیاباد فرونهادند.
و در آن روز ابو جعفر مانکدیم و یکی دیگر از فرزندان عقیل بن ابی طالب را بکشتند و اسفار را طبرستان مسلّم شد و عمّال نصب کرد و اکوشی نام ترکی بود با خیل خویش باسفار پیوست، چون عدد بسیار گشت بری رفت و با ماکان مصاف داده ماکان را بشکست منهزم با طبرستان افتاد و او بری بنشست و تحصیل مال فرمود و لشکر را خشنود گردانید و اکوشی را بری بنشاند و او با طبرستان آمد، ماکان ازو بگریخت با دیلمان شد و
________________________________________
(۱) - در سال ۳۱۶ روز سهشنبه شش روز مانده از رمضان (تاریخ حمزۀ اصفهانی ص ۱۵۳). اسفار ابو جعفر ناصر را بیاورد و برو بیعت کرد و بعد از آن با ابو موسی۱ مشورت کرد که او را و برادرش را بگیرد، ابو موسی قبول کرد و او در خانۀ زید بن صالح بود، اسفار بمامطیر شد و ابو موسی هردو برادران را بمهمان بخانۀ خویش برد، اسفار از مامطیر بیامد برین عزم که هردو را بگیرد، بو الحسن بگریخت ابو جعفر و بو الحسین شجری و زید صالح هرسه را بگرفت و بند برنهاد و ببخارا فرستاد مدّتها آنجا محبوس بودند، تا بوقت فورت ابو زکریّا خلاص شدند۲
و با طبرستان افتاده و بو الحسین خود بگیلان افتاد و اسفار با ساری آمد و محمّد بن طاهر المعروف بابی عبد اللّه الکاتب محبوس بود پیش مطرّف، بخواستند کشت بگریخت، اسفار موکّل را سیاست کرد و از ساری براه قومش با ری رفت، ماکان بدیلم شد و لشکر جمع کرد، اسفار پیش او رسول فرستاد و قرار نهاد برآنکه آمل ماکان را باشد تعرّض دیگر ولایت نکند، و اکوشی ترک بری ظلمها کرده بود و اسفار او را بخواست کشت از ری بگریخت با قم شد، اسفار مرد آویج بن زیار را بتاختن بقم فرستاد و اکوشی خبر یافته بود و گریخته، مرد آویج بازآمد و درین وقت ببغداد خلیفه المقتدر باللّه بود، هارون بن غریب را که خال زادۀ او بود با لشکر جرّار بری فرستاد، اسفار بشهر۳ پسر خال پیشباز شد و مصاف داد و ابن خال را بشکست و ماکان چون بآمل رسید بعهد التفات نکرد جمله طبرستان با تصرّف خویش گرفت و حسن فیروزان را بنیابت بنشاند و بگرگان شد و از گرگان بنیشابور و ملک الجبال اصفهبد شروین با او بود و شهریار ونداد هرمزکوه، و بخراسان او را حربها افتاد و چند مصاف بشکست و ارجاف افتاد بطبرستان که او را هلاک کردند، حسن فیروزان بپادشاهی بنشست و کلاه با سر اسمعیل علوی نهاد که از مادر برادر او بود و فاطمه بنت احمد را که از داعی بود بدو داد، روزی چند برآمد خدیجه مادر ابو جعفر دو نفر کنیزک را از آن دیکو بدست آورد و چهارصد دینار زر
________________________________________
(۱) - نام این شخص یعنی کسی را که اسفار در دستگیری پسران ناصر وسیله قرار داده ابن الأثیر هارون بن بهرام مینویسد (در وقایع سال ۳۱۶) و ظاهرا غرض مؤلّف از ابو موسی هارون که در صفحۀ ۲۸۰ گفت و او را در نسخهها با لقب اسفاهدوست ذکر کردهاند این شخص است نه ابو موسی هرون اسفاهدوست که بدست داعی بقتل رسید،
(۲) - مقصود از این شورش قیام جمعی از مردم بخاراست در سال ۳۱۸ بر نصر بن احمد در موقع اقامت او در نیشابور و خلاص کردن زندانیان بخارا و برداشتن برادر او ابو زکریّا یحیی را بسلطنت. رؤسای دیلم و علویان نیز در این واقعه از حبس بخارا رهائی یافتند.
(۳) - کذا فی جمیع النّسخ [؟] بر دست ابو العبّاس الشّعبی بایشان فرستاد تا اسمعیل را پیش سر نشتر فصّاد زهر مالیدند و بکشتند، بعد مدّتی کنیزکان با همدیگر خصومت کردند و این سرّ بیرون افتاد دیکو هردو را بشالوس بیاویخت و حسن فیروزان بآمل آمد با ابو علی بن اصفهان و ابو موسی که هردو صاحب ماکان بودند، دست کشیدند و مردم بر ایشان جمع شدند و حسن فیروزان را از ولایت بیرون کردند، با دیلمان افتاد و اسفار از ری با قزوین شد بسبب آنکه اهل قزوین بغوغا عامل او را کشته بودند، بسیاری اهل قزوین را بدین خیانت بکشت چنانکه مردم خانهها بازگذاشتند و باطراف جهان پراگنده شدند، بازارها و خانههای قزوین را آتش درفرمود زد و با هیچ آفریده در آن ولایت یک رشته نگذاشت و درین مدّت مقام قزوین مردآویج ابن زیار با او ناخوش شد، جملۀ فرودادیه۱ را بیعت گرفت و همه برو گرد آمدند، برنشست بازنگان شد که اقطاع او بود و از آنجا ساز حشم ساخت و ناگاه تاختن آورد بقزوین تا اسفار را هلاک کند، اسفار ازو بگریخت باری آمد با خاصّگان خویش، و بری مقام نتوانست کرد، با قومش آمد و ابو العبّاس بن ابی کالیجار آنجا بود بدو پیوست و براه قهستان بطبس افتاد، و ماکان در خراسان بود آگاه شد بدو تاخت، او از دست ماکان از آن حدود بگریخت تا خویشتن بالموت اندازد که جایگاه دوست او بود جایی، مردآویج خبر بداشت لشکر خویش را بچهار جانب بیابانها کمین فرمود، اسفار را بطالقان یافتند بگرفتند و همانجا گردن زده و این جمله در سنۀ تسع۲ عشر و ثلثمایه بود، و چون مردآویج از کار اسفار فارغ شد جمله ورودادیه۱ را بکشت چنانکه در لشکر او یکی نماندند و بعد از آن احمد بن رسول و ابو العبّاس عصّاری را هم بکشت و فارغ بری بنشست و ماکان از خراسان بطبرستان آمد و با مردآویج صلح کرد و قرار نهاد و با گرگان شد، مردآویج بگیلان فرستاد براه قزوین و ابو جعفر ناصر را بری آورد و خدمت او میکرد، ماکان بو الفضل شاگرد را که خویشاوند مطرّف بود بگرفت و بشکنجه و عقوبت مال طلب کرد، مطرّف مردآویج را بر آن داشت که بطبرستان شود، ماکان
________________________________________
(۱) - کذا در الف [؟]: در ب: ورودادنه، ج: رنود دادنه و باحتمال بسیار قوی صحیح قزاونه است یعنی مردم قزوین
(۲) - کذا در جمیع نسخ ابن الأثیر قتل اسفار را در وقایع سال ۳۱۶ ثبت کرده و آن بشرحی که در حواشی بیاید ظاهرا اشتباه است. ازین حال واقف ببود بآمل آمد و مردآویج ناصر را براه لارجان گسیل کرد و او براه دنباوند بشد ماکان براه دلاوه رود۱ پیش آمد و ناصر را بزد و بسیار خلق را بکشت، مردآویج از دنباوند بازگردید، با ری شد و پسران بویه در این تاریخ ملک پارس و کرمان گرفته بودند و بر آن حدود مستولی شده، او باصفهان شد تا تدارک آن مصالح کند روزی بگرمابه درشد، او را پارهپاره کردند.
ذکر وشمگیر و احوال او با ماکان
چون مردآویج مقتول شد برادر او شمگیر بن زیار بری بود لشکر ری بدو بیعت کردند و چون کار ملک عراق برو مستقیم شد شیرج بن لیلی و لشکری و بو القاسم نانجین۲ را بطبرستان فرستاد، ماکان را از طبرستان بیرون کردند با گرگان افتاد روز شنبه ششم رمضان سنۀ ثلث و عشرین، و ابو بکر بن المظفّر و ابرهیم بن فارس هردو آنجا بودند با بو القاسم نانجین بگرگان آمدند و ایشانرا بکلّی از گرگان بیرون کردند و با نیشابور افتادند و شیرج و لشکری هردو باری شدند، بو القاسم نانجین بگرگان بنشست و یکسال آنجا بماند تا روزی بمیدان در رمضان سنۀ اربع و عشرین و ثلثمایه گوی زد اسب خطا کرد بیفتاد و بمرد، از گرگان بتابوت درنهاده با ساری آوردند و دفن کردند، و جمله لشکر او که بگرگان بودند بر ابرهیم بن کوشیار بیعت کردند و امیر ابو طاهر وشمگیر از ری لشکر کشید و بآمل آمد و از آمل بساری و چون او بساری رسید ابرهیم بن کوشیار از گرگان بخدمت رسید، او را از آن لشکر معزول کرد و بر همان مرتبه که بود فروداشت و ابرهیم پشیمان شد برآنکه از گرگان بیامد و وشمگیر بمدّتها بساری بماند تا بآمل ابو علی خلیفه و لنگ دبیر۳ را که عاملان او بودند بکشتند در محرّم خمس و عشرین و ثلثمایه، او بنشابور فرستاد و با ماکان عهد کرد، او را بیاورد و گرگان بدو داد و لشکر طبرستان بابی داود اسپاهی بن آخر یار داد و فرمود که با ابو موسی بن بهرام که بدیلمان خلاف کرده بود حرب کند و از آن جانب الیش ازو بازگیرد، و بآمل ابو جعفر محمّد بن احمد النّاصر نشسته بود ابو داود بآمل شد و با ابو جعفر ناصر بحرب ابو موسی رفتند و چند شبانروز جنگ بود تا عاقبت ابو موسی شکسته آمد، او را از آن ولایت بیرون کردند
________________________________________
(۱) - کذا در الف، سایر نسخ: والارود
(۲) - این کلمه در سایر نسخ نیست، در ابن الأثیر: بانجین
(۳) - کذا در الف، سایر نسخ: لنکرجه پیر (؟) و دیلمان و چالوس و از آن جانب آمل امیر ابو طاهر وشمگیر احمد بن سلاّر را داد و محمّد بن احمد النّاصر بآمل حکم میکرد و دوشنبه و پنجشنبه بار دادی و قضاء حاجات مسلمانان کردی و یکشنبه و چهارشنبه بمناظرۀ علمای اسلام نشستی و ابی داود بساری بود و آن حدود بحکم او، و درین سال آب در ساری افتاد و جملۀ ساری خراب کرد و بنیادی که پیش از آن بود هیچ برقرار نگذاشت و مردم ساری جمله با پایان کهستان شدند تا خدای تعالی آب باقرار آورد و ابو داود وزرا و عمّال را بخواند و فرمود تا ظلم و جور نکنند و اگر معلوم شود که بجمله ولایت حیفی و ظلمی رفت محابا نرود و سیاست فرماید. و در محرّم سنۀ ثمان و عشرین و ثلثمایه نصر بن احمد ابو علی احمد بن محمّد المظفّری را بگرگان فرستاد و ماکان پیش امیر وشمگیر این حال نبشت و مدد خواست، وشمگیر اسفاهی را بفرمود تا بمدد او شود و پیاپی از گیل و دیلم مدد میفرستاد، مدّت هفت ماه بر در گرگان جنگ بود عاقبت ماکان و اصحاب او ستوه شدند شیرج بن لیلی را دیگر باره بمدد فرستاد لشکر خراسان بر ایشان چیره شدند و هیچ بدست نداشتند، ماکان را بازگذاشتند با طبرستان آمدند،۱ صاحب جیش گرگان گرفت و فتح نامه۲ نبشت پیش نصر بن احمد و بعضی از شعرا میگوید، شعر:
دعا لجلیل الخطب نصر بن احمدفلبّی مجیبا احمد بن محمّد فلمّا رآه ملأ عین جمالهرواء و حسنا فی بهاء و سودد ترضّاه و استکفاه ما قد اهمّهو قدّر فیه النّصر نصر بن احمد
ماکان و اسپاهی با آمل آمدند۳ و حال بر وشمگیر عرض داشتند تا از جانب اصفهان خبر آمد که حسن بن بویه از کرمان بری میآید و ملک عراق میجوید، وشمگیر لشکر بدو منزلی ری بموضعی که مشکو میگویند برد و مصاف داد، حسن بویه هردو طرف لشکر وشمگیر بشکست چنانکه هزیمتی تا بگرگان برسید و وشمگیر قلب خویش بر قلب حسن بویه زد و بشکست چنانکه هزیمتی لشکر بویه تا باصفهان برسید و درین مصاف صاحب بن شادشی۴ کشته آمد و گیلاگو را حسن بویه گرفته داشت،
________________________________________
(۱-۳) - این قسمت فقط در الف هست
(۲) - تصحیح قیاسی و در اصل: ناصر، سایر نسخ این کلمه را ندارند
(۴) - کذا در الف، سایر نسخ: حاجب بن شادشتی مردم وشمگیر بازگرفتند و با بند او را پیش وشمگیر بردند، خلاص داد و بعد چند روز از ری بدنباوند آمد و ماکان بن کاکی را پیش خویش خواند روز عاشورا سنۀ تسع و عشرین و ثلثمایه، ماکان بدو پیوست، حرمتی تمام داشت و بتشریف و نواخت بازگردانید که بساری رود.
قتل ماکان
ماکان از دنباوند مراجعت کرد با ری، صاحب الجیش ابو علی از گرگان بدامغان آمد بر عزیمت عراق، وشمگیر از ری بازگشت بویمۀ دنباوند آمد و بماکان فرستاد تا بدو پیوندد، ماکان ابن عمّ خویش حسن فیروزان را بساری بنشاند و او پیش وشمگیر شد و باسحق آباد هردو بهم رسیدند روز پنجشنبه بیست و یکم ربیع الاوّل سنۀ تسع و عشرین و ثلثمایه صفها برکشیدند مقابل صاحب الجیش. چون لشکر خراسان حمله بصف وشمگیر بردند از هم بدریدند، وشمگیر بهزیمت پشت بداد، صاحب الجیش قلب خویش بصف ماکان راند ثبات قدم نمود و بایستاد و هزار و چهارصد نفر گیل و دیلم که خیل او بودند کشته آمدند و بیست ترک مبارز نیزه و شمشیر بماکان رسانیدند، او را کشته از اسب جدا کردند و بسیاری از معاریف دیلم را با سر او ببخارا فرستادند. و در کتاب یتیمة الدّهر۱ چنین خواندم که پدر استاد ابن العمید محمّد قمّی الحسین بن محمّد المعروف بکله که از افاضل جهان بود درین تاریخ وزیر ماکان بود و دبیر او، او را نیز گرفته ببخارا برده و برای فضل و شهرت او صاحب بخارا در حقّ او اجلال و اعزاز فرمود و تا آخر عمر هم آنجا ماند.
تسلط وشمگیر در طبرستان و احوال حسن فیروزان با او
وشمگیر ازین مصاف بهزیمت بقلعۀ لارجان افتاد بعد ده روز با مصلّی آمل آمد روز چهارشنبه بیست و هشتم ربیع الآخر، و چون خبر کشتن ماکان بساری بحسن فیروزان رسید قبیله را جمع گردانید و اتّفاق کردند برآنکه ماکان را وشمگیر بدست بازداد و بسر او بازنگردید و خذلان روا داشت، این سبب را درو عصیان کردند تا وشمگیر شیرج بن لیلی را بحرب حسن فیروزان فرستاد، او را از ساری بیرون کردند با استراباد شد و شیرج با آمل آمد، وشمگیر لشکر را نفقات داد و بدنبال حسن فیروزان باستراباد شد، ازو بگریخت، با عراق افتاد و بصاحب الجیش پیوست که عراق گرفته بود، وشمگیر بگرگان
________________________________________
(۱) - یتیمة الدّهر ج ۳ ص ۳-۴ رفت و مقام ساخت تا حسن فیروزان صاحب الجیش را برگرفت و بطبرستان آورد، وشمگیر از گرگان با ساری آمد بموضعی که وله جوی گویند بحدّ ساری مصاف دادند، وشمگیر ثبات نمود و از پیش برنخاست و مزدور گیل در آن جنگ کشته آمد، خبر افتاد هم بمیانۀ این خصومت که نصر بن احمد را وفات رسید و نوح بن نصر بجای او بنشست، صاحب الجیش با وشمگیر صلح کرد و برفت و حسن فیروزان با او میشد، در میانۀ راه بخارا فرصت یافت و صاحب او مشوق نام را بغدر بکشت و رخت و بنه غارت کرد با گرگان آمد و صاحب الجیش بنوح بن نصر رسید و این جمله در سنۀ احدی و ثلثین و ثلثمایه بود، امیر وشمگیر ولایت طبرستان با اسپاهی نام سپرده بود و او با ری شده.
ذکر حسن بویه با وشمگیر و استیلای آل بویه در طبرستان
تا آخر رمضان سنۀ احدی و ثلثین و ثلثمایه حسن بن بویه از اصفهان بیامد، براه قزوین بدرافتاد و وشمگیر از ری بیرون شده با او مصاف داد، شیر مردی و گوری گیر بن سررزم از وشمگیر بگریختند [پیش حسن بویه شدند، وشمگیر بترسید و منهزم شد و تا بمصلّی طبرستان هیچ جای مقام نکرد و حسن بویه ابو علی الکاتب و احمد بن محمّد العمری و ابو عمرو زریزادی را بگرفت، مال وشمگیر طلب کرد و بو الحسن، مامطیری گفتند خواجۀ بود از آن وشمگیر که گنجور اسرار بود آنرا شکنجهها کردند، جمله مال خویش بداد و از آن مخدوم یک جو ننمود و چون وشمگیر بآمل رسید بنمان بن الحسن را برسولی پیش حسن فیروزان فرستاد بر قرار آنکه میجام۱ نام زن ماکان را بدوده، حسن فیروزان بنمان بن الحسن را بگرفت با قلعۀ جهینه فرستاد و دیگر باره بساری آمد، وشمگیر آنجا شد و مدّتی بمحاربه مشغول بودند محمّد بن وهری و اسمعیل بن مردوچین هردو بگریختند۲] با پیش حسن فیروزان شدند، وشمگیر از مردم خود بترسید بگریخت بکهستان شد پیش اصفهبد شهریار بن شروین و از آنجا بفرستاد جمله حرم و متعلّقان را برگرفت با بخارا رفت، نوح بن نصر او را استقبال کرد و در حقّ او مراعات بسیار واجب شناخت، و اسفاهی که از اصحاب وشمگیر بود و نایب او بآمل چون بدانست که وشمگیر بگریخت از آمل با قلعۀ کهرود نقل کرد، عوام آمل بغوغای بسیار عوان
________________________________________
(۱) - ج: هیجام
(۲) - قسمت دو قلاب از الف افتاده و شرطی را بکشتند و جعفر بن البنان را بیاویختند و با قمّیان تعصّبها کردند و بعضی را کشته تا حسن فیروزان بآمل رسید و بشعبودشت فرود آمد، از آنجا بلارجان رفت و قلعه بستد و اسپاهی بن آخریار را بکشت و جمله مال او برگرفت و بدیلمان با قلعۀ خویش فرستاد و با طبرستان میبود تا نوح بن نصر قراتکین را سیهزار سوار مدد داد و با وشمگیر بطبرستان فرستاد، چون بگرگان رسید حسن فیروزان چنان فرا نمود که مصاف خواهم داد و ناگاه از استراباد بگریخت، بآمل آمد جمله پولها و گذرها خراب فرمود هم از راه مامطیر و هم از راه ترجی وشمگیر بدنبال او بساری رسید، او بشب از آمل بگریخت با دیلمان شد، وشمگیر تا بچالوس بیامد، قراتکین ازو مال خواست ناچار باز گردید بآمل آمد، قسمت فرمود، جمله دانشمندان را بمسجدهای محلاّت بنشاندند و تفرقه میفرمودند و مال حاصل کرده بقراتکین دادند و حسن فیروزان بقلعۀ خویش بنشست و باسب چین دار انجن بکرد و مردم فرونشاند بموضعی که دولادار گویند، وشمگیر لشکر آنجا برد و حسن فیروزان بکنار دریا از آن جانب در بند فروایستاد، وشمگیر از اینجانب اسب خویشتن در دریا افگند و بر ایشان حمله بردند، ابو القاسم بن الحسن الشّعرایی را بگرفت، گردن فرمود زد، حسن فیروزان بهزیمت پناه با ماناد بن۱ جستان داد، وشمگیر با آمل آمد و مقام کرد، حسن فیروزان از آنجا که بود برویان آمد پناه باستندار کرد چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید و حسن فیروزان با لارجان افتاد و از آنجا براه دنباوند باستراباد رفت و بقلعۀ گچین بنشست با قبیله و متعلّقان خویش، وشمگیر از آمل روی بگرگان نهاد، چون آنجا رسید حسن بویه از ری بآمل آمد و از آمل باستراباد، حسن فیروزان از قلعۀ گچین بزیر آمد بدو پیوست، بگرگان رفتند با وشمگیر مصاف داد و او را شکسته گردانید، با نیشابور افتاد و اصفهبد ملک الجبال شهریار پیش حسن بویه آمد و ملک طبرستان بر آل بویه قرار گرفت، علیّ بن کامه را آنجا بگذاشت و او با عراق رفت بری بنشست، استندار ابو الفضل الثّائر العلوی را بیاورد و بچالوس بنشاند، مردم برو جمع شدند، خبر بحسن بن بویه رسید بری استاد رئیس ابو الفضل محمّد بن الحسین المعروف بابن العمید را که بزرگواری فضل و نسب او
________________________________________
(۱) - کذا در الف، سایر نسخ: بامان الدین از بیان مستغنی است با لشکر بآمل فرستاد بمدد علیّ بن کامه و ابو الفضل الثّائر بتمنجادیه مصاف داد لشکر آل بویه را هزیمت کردند و علیّ بن کامه گریخته، ابو الفضل الثّائر بآمل آمد و بمصلّی با سرای سادات شد و استندار بخرّمه رز بالای آمل نزول کرد تا وقتی چند برآمد، میان ایشان مخالفت افتاد ثائر علوی با گیلان شد حسن بویه حسن فیروزان را لشکر داد بطبرستان فرستاد، بأثر مادر او که بری رنجور گذاشته بود وفات یافت حسن بویه در تابوت نهاد چنانکه رسم ملوک باشد بخوبتر وجهی بآمل فرستاد، مادر را با چالوس فرستاد دفن کردند و جمله طبرستان بحکم حسن فیروزان شد، ابو جعفر برادر ماکان را بساری پدید کرد تا وشمگیر از نیشابور پیش پسر نوح فرستاد و مدد خواست، اند هزار مرد بجهت او بفرستاد تاختن آورد بگرگان ناگاه حسن فیروزان را بگرگان فروگرفتند، لشکر او با کلّی پیش وشمگیر رفتند و او بشب گریخته دیگرباره با قلعۀ گچین افتاد وشمگیر ولایت با تصرّف گرفت و نوّاب خویش فرستاد.
و درین تاریخ آل بویه چنانکه ابو اسحق ابرهیم بن هلال الصّابی در کتاب التّاجی فی آثار الدّولة الدّیلمیّة شرح داده است بر عراقین و حجاز و نواحی شام مستولی شده بودند و ببغداد دار الملک ساخته و حسن بویه که پدر عضد الدّوله فنا خسرو بود بنیابت برادر معزّ الدّوله بری مینشست و ملک عراق بحکم او بود، چون حال مراجعت وشمگیر او را معلوم شد با لشکر عرب و عجم و چندان تجمّل و آلات شهنشاهی روی بطبرستان نهاد که اهل ولایت هرگز ندیده بودند، وشمگیر ازو بگریخت بدیلمان رفت، دیالم از بیم آل بویه او را حمایت و قبول نکردند، رکن الدّوله حسن بویه تا بچالوس برفت، وشمگیر از دیلمان پناه بابو طالب الثّائر کرد او را پناه داد و اگرنه سیّد را بودی دیالم بدست بازمیدادند، سیّد او را در حمایت خویش بهوسم میداشت تا حسن بویه از چالوس بازگشت بآمل رسید یک ماه مقام کرد خبر وفات برادر علیّ بن بویه بدو رسید، طبرستان بازگذاشت بعراق رفت وشمگیر ثائر علوی را برگرفت و بسیار گیل و دیلم برو جمع آمدند بآمل خرامید و دیگرباره نوّاب فرستاد، اهل ولایت روی بدو نهادند سیّد ثائر را بآمل بنشاند و با لشکر با گرگان شد، شیرج بن لیلی و وردانشاه با ابو الحسن [برادر] ناصر یار شدند و کسان ثائر را کشته و محمّد بن وهری که از ثقاة ثائر بود با ایشان یار شد، علوی تنها بماند، بشب از آمل بیرون افتاد با دیلمان آمد و این جماعت بشهر غارت و تاراج میکردند. حقّ تعالی شهرهای مسلمانان را از فتن و وبا مصون داراد و خلایق را امن و رفاهیت روزی گرداند بمنّه و جوده۱.
کجااند اصحاب طریقت و ارباب حقیقت تا در این تاریخ بعد از آنکه سمر و خبر را بباصر را [کذا؟] بباصره مطالعه فرمایند بصیرت برگمارند چه طبرستان با آنکه کوکیاهست۲ از زمین چندین ملوک و امرا و علما و حکما را با چندان کوشش و کشش مآل جلال حال بکجا رسید و از آن امارات نه کشتی ماند و از آن عمارات نه خشتی، شعر:
کأن لم یکن بین الحجون الی الصّفاانیس و لم یسمر بمکّة سامر
نظم
رها نکرد فراق تو در۳ ولایت وصلنه راعی و نه رعیّت نه داعی و نه مجیب
بنزد بخردان چون آفتابستکه دولت بیدرنگ و باشتابست جهان و هرچه زو در خاطر آمدسرایی دان که گویی موج آبست مگو در گوش دل گر هوش داریخوشا وقتا که هنگام شبابست مشو غرّه بدو در تیز بنگرجوانیرا مصحّف خوان که خوابست شب دیجور گر موی تو باشدنه تیغ آفتاب اندر قرابست تویی مجنون و گیتی لیلی توچه جای قصّۀ دعد و ربابست گرفتم گشت معشوق تو دنیانه آخر آخرت روز عتابست جگر تا کی خورد اسلام از توشریعت را دل از تو چون کبابست نه ننگت از جفا کاری و شوخینه شرمت از خدا و از کتابست خوش آید گر بگویندت که صدرترفیع القدر و مأمون الجنابست سرا معمور داریّ و نداریخبر از طاق کسری کان خرابست
________________________________________
(۱) - از اینجا تا آخر این مجلّد فقط در الف هست و سایر نسخ که آنها را ندارند رشتۀ مطلب را قطع نکرده و تمیزی در آنها بین مجلّدات کتاب نیست، احتمال کلّی میرود که این قسمتها مخصوصا این اشعار سست را کاتبی بر اصل نسخه الحاق کرده باشد.
(۲) - کذا فی الاصل و ظاهرا، گوگاه.
(۳) - در اصل: کر. کتب میخوانی و هم می ندانیکه با تو مرگ را روزی حسابست تو طفلی در دبیرستان دنیاندانی خود مصادر چند بابست تو نو با کورۀ در باغ ایّاممقام گل نبینی با گلابست سواری تو بر ابلق کی شناسیو یا تا خود چرا خر در خلا بست چنین پنداری ای صدر مکرّمکه دنیا خود لعاب و یا کعابست غلط میخوانی ارچه زود دانیکه او را هم طعان و هم ضرابست تبختر میکنی در صرف سیفورنیندیشی که اصل او لعابست تفاخر میکنی در خورد حلوانگویی بهترین قیئ ذبابست تو حرمت جاه دانی لاجرم زینمرا با تو سخن گفتن عذابست خوری مال امانت کین طعامستخوری خون دیانت کین شرابست نشانی بر در ایوان غلامانکه خواجه مست و خفته در حجابست تو دیوی نه سلیمان زانکه پیشتعوض ز الحان داودی ربابست گرفتم خود همه عالم ترا شدخرد را آن حباحب یا حبابست نیم در بند ریش و التفاتتاگرچه دل ز تو در اضطرابست نمایم من ترا روزی دو دیگرکه بُردا بُرد تو نه بر صوابست دگر تقدیر بر تدبیر خنددفکم من حسرة تحت التّرابست
تمّ جلد الاول [کذا] من کتاب تواریخ طبرستان حماها اللّه تعالی من بوارق الزّمان و طوارق الحدثان فی اواخر الصّفر ختم بالخیر و الظّفر سنة ثمان و سبعین و تسعمایه من هجرة [کذا] النّبویّه علیه الصّلوة و التحیّة.
- ↑ در الف ترتیب این باب بکلّی مغشوش است، قسمت اوّل این باب را تا آخر ذکر السیّد الامام ابو طالب التّائر در جزء باب سوّم بلا فاصله بعد از ذکر قلعۀ کیسلیان که بمازیار تعلّق داشت (رجوع کنید بصفحۀ ۸۲ از همین چاپ) آورده و بعد از آن قسمتی که راجع باصفهبدان است بکلّی از آن افتاده سپس ذکر عجایب طبرستان بدون ایراد عنوان باب چهارم میآید و پس از تمام شدن عجایب طبرستان در آنجا معارف طبرستان مذکور است، ترتیب این باب و قسمتهای ساقط از الف را ما از روی نسخ دیگر مرتّب کردیم.
- ↑ قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده.
- ↑ قسمت بين دو قلاّب در الف نيست.
- ↑ ورج يعنى قدر و مرتبه، امير الشّعرا معزّى ميگويد:اى بورج و كامكارى ثانى اسفندياروى بعدل و نامدارى تالى نوشيروان
- ↑ كذا در الف ، ساير نسخ: فردا
- ↑ كلمۀ بادوسپان در الف نيست
- ↑ قسمتهاى بين دو قلاّب را كه در نسخههاى تاريخ طبرستان نيست از روى عمدة الطّالب و ساير اسناد راجع بنسب حسن بن زيد برداشتيم تا سلسلۀ نسب او درست مشخّص باشد.
- ↑ ب: مبالغه فرمود.
- ↑ اين بيت را الف بر ساير نسخهها اضافه دارد.
- ↑ كذا در ب، الف : عين
- ↑ اين رشته اشعار فقط در الف وجود دارد و از سياق عبارت معلوم ميشود كه مطلبى قبل از آن افتاده زيرا كه اگرچه آن در مدح محمّد بن زيد داعى است ولى مناسبت نقل و نام قائل آن در نسخه مذكور نيست. قسمتى از اين اشعار در كتاب مناقب آل ابى طالب تأليف ابن شهر آشوب آمده و ما عدّهاى از اين اشعار را بمدد آن كتاب تصحيح كرديم و نام قائل در آنجا نصر بن المنتصر آمده. راجع باين شاعر و آنچه از احوال او اطلاع در دست است رجوع كنيد بحواشى آخر كتاب.
- ↑ مطابق مناقب، در الف : الحصی یوم الوغا
- ↑ در الف : قوم
- ↑ در الف : هوی
- ↑ در الف : یومین
- ↑ در مناقب چند بیت دیگر نیز از این قصیده هست که ما آنها را در حواشی آخر کتاب نقل کردهایم.
- ↑ این قطعه فقط در الف هست و ما آنرا بمدد نهایة الأرب نویری (ج ۱۰ ص ۲۱۴-۲۱۵) تصحیح کردیم
- ↑ در نهایه: ملاعق
- ↑ در نهایة: محزعة:
- ↑ این قطعه نیز فقط در الف دیده میشود
- ↑ کذا فی الأصل
- ↑ در جمیع نسخ همچنین است.
- ↑ ظاهرا این کلمه زیادی است.
- ↑ کذا در تمام نسخ
- ↑ همچنین در جمیع نسخ.
- ↑ یعنی شیخ الطّایفه شیخ مفید ابو عبد اللّه محمّد بن نعمان قمی بغدادی است (۳۳۸-۴۱۳)
- ↑ از اینجا ببعد بقیّۀ ابیات فقط در الف دیده میشود.
- ↑ این قطعه نیز فقط در الف هست.
- ↑ ب و سایر نسخ:
- ↑ این قسمت از عبارت در ب چنین است: بمشهد علی بن موسی الرّضا سالها معتکف بود و در وقت اوّل که میرفت قصیدۀ بس طویل انشا کرد در وصف مشهد و منازل هرروزه را ذکر کرد و هذا بعضها
- ↑ ابیاتی که در جلوی آنها ستاره گذاشته شده فقط در الف هست و از سایر نسخ ساقط
- ↑ کذا فی الأصل
- ↑ تصحیح قیاسی و در اصل: تعشر
- ↑ تصحیح قیاسی و در اصل: حلس
- ↑ تصحیح قیاسی و در اصل: حین
- ↑ کذا در جمیع نسخ (؟)
- ↑ در جمیع نسخ: برامک، متن تصحیح قیاسی است
- ↑ در جمیع نسخ: منها
- ↑ در اصل: رباط
- ↑ ضبط این کلمه که ظاهرا نام محلّی است علی العجاله بدست نیامد
- ↑ تصحیح قیاسی، در جمیع نسخ: جاوزا
- ↑ ب و سایر نسخ: عوامه کوی
- ↑ از اینجا تا عنوان «معارف طبرستان» از الف افتاده و ما بجای آن در این قسمت ب را اساس طبع قرار دادیم.
- ↑ ج: کاری
- ↑ ج: برید و بدو
- ↑ ج این کلمه را ندارد و در ترجمۀ مرحوم برون: کرد.
- ↑ ج: و جان
- ↑ کذا در ب، در ج: فردا
- ↑ بشلیدن یعنی درآویختن و درهم زدن، بشل گوی ظاهرا بمعنی زدن گوی است.
- ↑ يعنى ۵۷۱
- ↑ تصحیح قیاسی، در اصل: لذلک
- ↑ کذا
- ↑ در اصل: دوا
- ↑ در اصل: ما دامت، متن تصحیح قیاسی است،
- ↑ ب: وصل، الف این قسمتها را ندارد.
- ↑ کذا در ب (؟)، این جمله از ج و سایر نسخ افتاده.
- ↑ در نسخهها بمرج، تصحيح متن قياسى است.
- ↑ از اينجا ببعد را ديگر الف دارد
- ↑ ج و ساير نسخ: ابو صادق ب : در سيارق (؟)
- ↑ کذا در جمیع نسخ
- ↑ قرآن سورۀ 4 (سورة النّساء) آیۀ ۱۵۶
- ↑ اين حكايت را ساير نسخ در سه چهار سطر خلاصه كردهاند
- ↑ اين بيت از انورى است
- ↑ از اینجا تا آخر مثنوی عربی فقط در الف هست.
- ↑ تصحیح قیاسی، در اصل: یدافع
- ↑ از اشعار جران العود نمری و مصراع بعد از آن اینست: الاّ الیعافیر و الاّ العیس، و در اصل شعر: و بلدة: الخ
- ↑ تصحیح این کلمه میسّر نشد.
- ↑ ب و سایر نسخ: در بسی
- ↑ قب شکل دیگر گپ است بمعنی خارج دهان و گونه ورخ
- ↑ قسمت بین دو قلاّب در الف نیست.
- ↑ ب : میخاؤ. ج: سیخاؤ.
- ↑ این دو مصراع فقط در الف هست.