ترانههای خیام/ذرات گردنده
ذرات گردنده
۵۷
از تن چو برفت جان پاک من و تو، | ||||||
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو؛ | ||||||
و آنگه ز برای خشت گور دگران، | ||||||
در کالبدی کشند خاک من و تو. |
۵۸
✽ هر ذره که بر روی زمینی بوده است، | ||||||
خورشید رخی، زهره جبینی بوده است، | ||||||
گرد از رخ آستین به آزرم فشان، | ||||||
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است. |
۵۹
ای پیر خردمند پگهتر بر خیز، | ||||||
وان کودک خاک بیز را بنگر تیز، | ||||||
پندش ده و گو که، نرم نرمک میبیز، | ||||||
مغز سر کیقباد و چشم پرویز! |
۶۰
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده، | ||||||
بلبل ز جمال گل طربناک شده؛ | ||||||
در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل، | ||||||
از خاک بر آمده است و در خاک شده! |
۶۱
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست، | ||||||
بی بادهٔ گلرنگ نمیشاید زیست؛ | ||||||
این سبزه که امروز تماشاگه ماست، | ||||||
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست! |
۶۲
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست، | ||||||
بر خیز و بجام باده کن عزم درست؛ | ||||||
کاین سبزه که امروز تماشاگه تست، | ||||||
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست! |
۶۳
هر سبزه که بر کنار جوئی رسته است، | ||||||
گوئی ز لب فرشته خوئی رسته است؛ | ||||||
پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی، | ||||||
کان سبزه ز خاک لاله روئی رسنه است، |
۶۴
می خور که فلک بهر هلاک من و تو، | ||||||
قصدی دارد بجان پاک من و تو؛ | ||||||
در سبزه نشین و می روشن میخور، | ||||||
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو! |
۶۵
✽ دیدم بسر عمارتی مردی فرد، | ||||||
کو گل بلگد میزد و خوارش میکرد، | ||||||
وان گل بزبان حال با او میگفت: | ||||||
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد |
۶۶
بردار پیاله و سبو ای دلجو، | ||||||
برگرد بگرد سبزه زار و لب جو؛ | ||||||
کاین چرخ بسی قد بتان مهرو، | ||||||
صد بار پیاله کرد و صد بار سبو! |
۶۷
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی، | ||||||
سر مست بدم چو کردم این اوباشی؛ | ||||||
با من بزبان حال میگفت سبو: | ||||||
من چون تو بدم، تو نیز چون من باشی! |
۶۸
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری، | ||||||
پر کن قدحی بخور، بمن ده دگری؛ | ||||||
زان پیشتر ای پسر که در رهگذری، | ||||||
خاک من و تو کوزه کند گوزهگری. |
۶۹
✽ بر کوزهگری پریر کردم گذری، | ||||||
از خاک همی نمود هردم هنری؛ | ||||||
من دیدم اگر ندید هر بیبصری، | ||||||
خاک پدرم در کف هر کوزه گری. |
۷۰
✽ هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری، | ||||||
تا چند کنی بر گل مردم خواری؟ | ||||||
انگشت فریدون و کف کیخسرو، | ||||||
بر چرخ نهادهای، چه میپنداری؟ |
۷۱
در کارگه کوزه گری کردم رای، | ||||||
بر پلهٔ چرخ دیدم استاد بپای، | ||||||
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر، | ||||||
از کلهٔ پادشاه و از دست گدای! |
۷۲
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است، | ||||||
در بند سر زلف نگاری بوده است؛ | ||||||
این دسته که بر گردن او میبینی: | ||||||
دستی است که بر گردن یاری بوده است! |
۷۳
در کارگه کوزهگری بودم دوش، | ||||||
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛ | ||||||
هر یک بزبان حال با من گفتند: | ||||||
«کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟» |