حکمت سقراط و افلاطون/مکالمه فیدون

مکالمهٔ فیدون

خقراطیس[۱] – روزی که سقراط در زندان شوکران نوشید تو خود نزد او بودی ای فیدون یا از دیگری آن داستان شنیدی؟

فیدون – خود حاضر بودم.

خقراطیس – پیش از مردن چه گفت و چگونه جان سپرد؟ آرزو دارم این داستان را بشنوم. امروز مردم شهر ما با آتن رفت و آمد ندارند و از آنجا کسی نیامده که خبری از این واقعه برای ما بیاورد چیزی که دانستیم همین است که سقراط شوکران نوشید و درگذشت.

فیدون – مگر ندانستید محاکمهٔ او بکجا انجامید؟

خقراطیس – شنیدیم که محکوم شد و ندانستیم چه روی داد که دیری پس از حکم زنده ماند.

فیدون – چنین پیش آمد که یک روز پیش از محاکمه کشتیی را که آتنیان هرساله بدیلوس روانه میکنند آراسته کرده بودند.

خقراطیس – داستان آن کشتی چیست؟

فیدون - بعقیدهٔ آتنیان طزئوس[۲] هفت جوانمرد و هفت دوشیزه در کشتی نشانیده بکریت شتافت و گویند آتنیان در آن هنگام با اپولون پیمان بستند که اگر جوانان از خطر جستند هر سال بپاس این منت هیئتی به دیلوس روانه کنند و از آنزمان این رسم برجاست و قانون بر این جاری شده که چون هنگام روانه شدن آن هیئت میرسد شهر را پاک میکنند. و هرگاه حکم بکشتن کسی داده شده باشد از کشتن او دست باز میدارند تا کشتی که حامل آن هیئت است به دیلوس رفته باز گردد و گاه میشود که چون باد مخالف میوزد دیری در راه میماند. آغاز این مدت از زمانی است که کاهن بنای آرایش کشتی میگذارد و چنانکه گفتیم این‌بار آن واقعه با روز پیش از محاکمهٔ سقراط مصادف گردید و از این رو میان صدور حکم اعدام او جدائی افتاد و دیری در زندان بماند.

خقراطیس – در روز وفات چه گفت و چه کرد؟ از دوستانش چه کسان نزد او بودند؟ آیا قضاة آنانرا از نزدیک شدن باو باز نمیداشتند؟ آیا هنگام جان دادن بی‌یار و یاور بود؟

فیدون – نه از دوستان گروهی نزدیک او بودند.

خقراطیس – اگر مانعی نداری و مجال هست خواهش دارم این داستان را بتفصیل برای من بگوئی.

فیدون – مانعی ندارم و این خواهش ترا بر می‌آرم چه بزرگترین شادی من این است که از سقراط یاد کنم خواه از او بگویم یا بشنوم.

خقراطیس – بدان ای فیدون که شنوندگان تو هم چنین‌اند پس داستان را آغاز کن و بهوش باش که چیزی فروگذار ننمائی۔

فیدون – راستی آن روز من عالم غریبی داشتم و از اینکه بر بالین مرگ آن دوست گرامی نشسته‌ام دل‌سوخته نبودم چون از دیدن رفتار و شنیدن گفتار او پیدا بود که مردی سعید است و مردنش چنان ببزرگواری و شهامت بود که یقین کردم خداوند باو یاری میکند تا او را ببلندترین پایهٔ سعادت که برای هیچکس دست نمیدهد برساند پس این حال نمیگذاشت دلسوزی که همراه سوگواری است برای من پیش بیاید و نیز لذتی را که همه وقت از گفتگوهای فلسفی میبردم این هنگام درنمی‌یافتم با آنکه سخن همه از معرفت میرفت. باری از این اندیشه که چنین مردی در کار مردن است عالم غریبی از شادی و اندوه آمیخته بهم برای من دست داده و حاضران همه این حال را داشتند گاهی لب‌خند میزدیم و زمانی اشک میریختیم مخصوصاً یکی از ما که اپولودوروس[۳] نام دارد. نمیدانم آن مرد را میشناسی و احوال او را میدانی.

خقراطیس – البته میشناسم.

فیدون – این احوال در او بیشتر نمودار بود و من نیز مانند همه یاران نهایت انقلاب را داشتم.

خقراطیس – چه کسانی در آنجا حاضر بودند.

فیدون – از آتنیان همین اپولودوروس بود با کریطوبولس و پدرش اقریطون و هرموگنس و اپیکنس و ایسخینس و انتیس‌تینس از اهل پیانیوس و اکنزیپوس و منکسنوس و بعضی دیگر حضور داشتند افلاطون گویا مریض بود.

خقراطیس – آیا از خارجیان هم کسی بود؟

فیدون – آری از طیبه سیمیاس از فیدوندس قیبس و از مگار اقلیدس و ترپسیون بودند.

خقراطیس – مگر اریستیپوس و کلبؤمبروتوس حضور نداشتند؟

فیدون – نه میگفتند آنها در اگنس میباشند[۴].

خقراطیس – دیگر که بود؟

فیدون – گویا همه را برای تو نام بردم.

خقراطیس – اکنون بگو چه گفتگوها کردید؟

فیدون – آری اینک برای تو از آغاز نقل میکنم و خواهم کوشید که چیزی ترک نشود، پس از آنکه سقراط محکوم شد هیچ روز از رفتن نزد او تخلف نمیکردیم و باین منظور هر بامداد در میدانی که محاکمه آنجا واقع شد و نزدیک زندان است گرد آمده دیرگاهی با یکدیگر گفتگو میداشتیم تا در زندان را باز کنند همینکه در گشوده میشد بخدمت او میرفتیم و غالباً سراسر روز را آنجا بسر میبردیم. آن روز از روزهای دیگر زودتر گرد آمدیم زیرا که شب پیش چون از زندان میرفتیم آگاه شدیم که کشتی از دیلوس برگشته است پس با هم پیمان کردیم که فردا هرچه زودتر همه در آنجا گرد آئیم و راستی کوتاهی نکردیم و چون رسیدیم زندانبانی که همیشه در بروی ما باز میکرد بیرون آمده گفت اندکی بمانید و صبر کنید تا شما را بخوانم چه در این هنگام زنجیر از پای سقراط میگشایند و او را آگاه میکنند که امروز روز بازپسین است. چندی نگذشت که آمده در را بروی ما گشود چون بدرون رفتیم دیدیم زنجیر را از پای سقراط برداشته‌اند و کزانتیپوس[۵] را که میشناسی نزدیک او نشسته و یکی از کودکان خود را در آغوش گرفته است چون چشمش بما افتاد بشیوهٔ زنان بناله و زاری افتاد میگریست و میگفت ای سقراط امروز آخرین بار است که دوستان با تو گفتگو میکنند پس سقراط بسوی اقریطون دیده گفت او را بخانه برند. بندگان اقریطون کزانتیپوس را بردند و او فریاد میکرد و چهره میخراشید. آنگاه سقراط بالای تختخواب نشست و پائی را که زنجیر از آن برداشته بودند خم کرد و با دست مالش داد و گفت شگفت دارم از آنچه مردم راحت میخوانند که چگونه با رنج سازگار است و حال آنکه آنرا ضد او میدانند چه هیچگاه با هم جمع نمیشوند لیکن هر زمان یکی از آنها روی نمود باید نگران بود که دیگری نیز میآید چنانکه گوئی یک سر است که دو تن دارد. گمانم این است که اگر ایسوفوس[۶] باین معنی برمیخورد داستانی برای آن میساخت و میگفت خداوند خواست این دو دشمن را با یکدیگر سازش دهد چون نتوانست هردو را بیک زنجیر بست و از آن‌روست که هرگاه یکی از آنها میآید دیگری از دنبال او میرسد. باری این است آنچه امروز من درمی‌یابم یعنی پس از رنجی که از زنجیر بپای من رسیده بود اکنون راحت آمده است.

قیبس در این‌جا سخن او را بریده گفت راستی بیادم آمد که کسانی و از جمله پریروز اونیوس از من سبب شعر گفتن تو را میپرسیدند و میگفتند با آنکه سقراط در عمر خود شعر نساخته بود چه شد که چون بزندان افتاد شاعر شد و حکایات ایسوفوس را بنظم درآورد و برای اپولون چکامه سرود اگر لازم میدانی که بپرسش اونیوس پاسخ داده شود خوبست مرا یاد دهی که چون بار دیگر بپرسد چه بگویم چون میدانم که خواهد پرسید.

سقراط جواب گفت راستی را برای او نقل کن و بگو من نخواستم با تو در شاعری همچشمی کنم چه میدانم این کاری بس دشوار است سبب این بود که میخواستم وسوسهٔ خوابهای خود را بدر کنم چه من در همه عمر یک خواب را باقسام مختلف دیده‌ام که همواره بمن فرمان داده می‌گفتند ای سقراط بفنون بکوش این فرمان را من تاکنون تحریض و ترغیبی دانسته بودم مانند آنکه رسم است در میدان ورزش بورزشکاران مینمایند، و گمان میکردم فرمانی که بمن داده میشود اینست که در شیوه و روش خود پابرجا بمانم و اشتغال بفلسفه را که کوشش من همه بر آن بوده است و مهمترین فنون میباشد از دست ندهم. پس از آنکه محکوم شدم چون آئین جشن آپولون مرگ مرا دیر کشانید پیش خود گفتم شاید فرمانی که در خواب بمن میشود اینست که بفنون دیگر نیز بپردازم و باحتمال اینکه مقصود فن شعر باشد احتیاط را مقتضی دانستم که پیش از مرگ برای ادای تکلیف و فرمانبری شاعری کنم پس در آغاز برای خداوندی که عبادت او مشغلهٔ فعلی مردمان است چکامه سرودم سپس اندیشیدم که شاعری تنها موزون کردن سخن نیست و باید مضامین آفرید و چون طبعم آمادهٔ ابتکاری نبود داستانهای ایسوفوس را موضوع قرار داده آنچه از آنها بیاد داشتم بنظم آوردم.

ای قیبس گرامی، اینست جوابیکه باید به اونیوس بدهی. از من باو سلام برسان و بگو اگر حکیمی دنبال من بیا چه گویا آتنیان چنین خواسته‌اند که امروز روز رفتن من باشد.

سیمیاس گفت ای سقراط این چه اندرزی است که باو میکنی من بارها او را دیده‌ام و بنا بر شناسائی که بحال او دارم نزدیک بیقین میدانم که بطیب خاطر این رأی را پیروی نخواهد کرد.

سقراط گفت مگر اونیوس فیلسوف نیست؟ سیمیاس جواب داد گمانم هست. گفت پس او و هرکس که از روی راستی بخواهد فیلسوف باشد پیروی مرا خواهان خواهد بود اما نه اینکه خود را بکشد چه میدانم این کار را روا نمیدارند.

در این هنگام پای خود را از روی تخت بلند کرده بر زمین نهاد و بقیهٔ روز را باین حال نشسته گفتگو نمود. پس قیبس از او پرسید ای سقراط چگونه این دو امر را سازگار میدانی که خود کشتن روا نیست اما مرد حکیم باید خواهان باشد که هر کس میمیرد از دنبال او برود؟ سقراط گفت مگر تو و سیمیاس هرگز نشنیده‌اید که دوست شما فیلولائوس در این باب چه میگفت؟ قیبس جواب داد او هیچگاه مطلب را روشن ادا نمی‌نمود. سقراط گفت من نیز جز آنچه شنیده‌ام چیزی نمیدانم و آنرا که آموخته‌ام از شما پنهان نمیدارم و شاید بتوان گفت برای کسی که از اینجا رفتنی است هیچ کاری مناسب‌تر از آن نیست که در چگونگی این مسافرت رسیدگی نموده در آن بیندیشد و از آن بگوید و هرsاینه چنین روزی را خوشتر از این نمیتوان بسر رسانید.

قیبس گفت ای سقراط اینکه میگویند خود کشتن روا نیست از چه روست؟ فیلولائوس زمانی که با ما بود این معنی را میگفت و از دیگران هم شنیده‌ام اما هیچکس آنرا برای ما روشن نساخت.

سقراط گفت غم مخور شاید بتوانی آنرا دریابی گمانم اینست که عجب داری که چرا این یک امر مانند امور دیگر بحسب زمان و اشخاص تفاوت نمیکند و همه مکلف بزنده‌ماندن میباشند اگر چه مرگشان بهتر از زندگی باشد و همان مردمی که مردن برای ایشان خوشتر از زندگی است نباید بدست خود این نعمت را برای خویش تحصیل کنند و چاره ندارند جز آنکه منتظر نجات دهنده‌ای باشند.

قیبس تبسم کرده گفت خدا داناست. سقراط گفت ممکن است این سخن باین صورت بی‌وجه بنظر آید اما چنین نیست در تعلیم رازها[۷] بما میگویند مردم در این دنیا زندانیانند که نباید خود در صدد رهائی برآیند و بگریزند. این سخن شاید برتر از عقول ماست و نمیتوانیم دریابیم اما اینکه گفته‌اند خداوندان نگهبان مردمان میباشند و ما مملوک آنان هستیم بنظر من درست میآید آیا تو نیز بر این عقیده هستی؟

قیبس جواب داد درست است. سقراط گفت پس اگر یکی از بندگان تو بی‌اجازهٔ تو خود را بکشد آیا بر او خشمگین نمیشوی و اگر توانا باشی از او کینه‌کشی نمیکنی؟ قیبس گفت البته. سقراط گفت بهمین دلیل میتوان دانست که بیقاعده نیست که گفته‌اند مردم نباید خود را بکشند و باید برای ترک حیات منتظر امر باشند چنانکه امروز دربارهٔ من امر رسیده است.

قیبس گفت این سخن درست مینمایند اما آنچه میگفتی که حکیم آرزوی مردن دارد غریب مینماید و با این بیان دیگر که فرمودی خداوندان نگهبان مردمند و مردم مملوک آنان میباشند سازگار نیست و باور نمیکنم عقل بپذیرد که فیلسوفان باید راضی باشند از قیمومت خداوندان بیرون روند و از سرائی که آنجا بهترین مدیران نگران حال ایشانند دوری نمایند مگر گمان میکنند چون از بند آنها رهائی یافته آزاد شوند کار خویش را بهتر اداره خواهند کرد؟ هرگاه بیخردی اندیشه کند که باید از چنگ خداوندگار مهربان بگریزد و نداند که خیر او در اینست که همواره پیرو بهتر از خویش باشد و از او هرگز جدا نشود از نادانی اوست اما مرد خردمند باید آرزو داشته باشد که همیشه بهتر از خود را پیروی نماید و بنابراین ای سقراط من خلاف آنچه تو میگفتی نتیجه میگیرم و گمان دارم خردمندان باید از مردن اندوهناک و بیخردان از آن شاد باشند.

سقراط نکته‌گیری قیبس را گوش داد و چنین دانستم که خرم شده رو بما کرد و گفت قیبس مرد استدلال است و هیچگاه سخنی را در آغاز نمی‌پذیرد.

سیمیاس گفت چنین میپندارم که قیبس بی‌حق نباشد چه خردمندان از چه رو میتوانند از خداوندانی که از ایشان بهترند بگریزند و خود را به اختیار از دستیاری آنان محروم سازند؟ و این سخن قیبس را روی با تست و در واقع گله دارد از اینکه جدائی ما را چنین آسان میشماری و از خداوندان که باقرار خودت بهترین رهبران میباشد دوری میجوئی.

سقراط گفت راست میگوئی و می‌بینم که اینجا نیز محکمه است توقع دارید من از خود دفاع کنم چنانکه در محکمه مکلف بودم. سیمیاس گفت آری چنین است.

سقراط گفت پس باید برضای خاطر شما بکوشم و امیدوارم در این محضر دفاع من مؤثرتر از آن گردد که در محضر قضاة واقع شد. ای سیمیاس، ای قیبس، حق اینست که اگر معتقد نبودم براینکه در سرای دیگر خداوندان مهربان مانند خداوندان جهان و مردمانی بهتر از این مردم خواهم یافت از مردن غمگین میگردیدم و بجا میبود اما امیدوارم در آنجا با مردمان نیک هم‌نشین باشم و اگر در این باب شبهه را روا بدانم در این خصوص که خداوندان با من در آنجا نهایت مهربانی را خواهند داشت شبهه نمیکنم از این سبب است که از مردن غم ندارم و خرسندم باینکه پس از زندگانی نیز چیزی هست و بنابر عقیده‌ای که از قدیم پیدا شده سرنوشت نیکان بهتر از بدان خواهد بود.

سیمیاس گفت عجب است ای سقراط که میخواهی بروی و چنین اندیشه‌ها در دل داری و بما نمیگوئی چون این خیر برای همهٔ ماست اگر کاری کنی که ما نیز بگرائیم حقانیت تو مسلم خواهد شد.

سقراط گفت اینک در همین باب خواهم کوشید اما می‌بینم اقریطون دیری است میخواهد سخنی بگوید باید اول مطلب او را بدانیم.

اقریطون گفت مطلبی ندارم جز اینکه مردی که گماشته شده است که بتو شوکران بخوراند دیرزمانی است بمن اصرار دارد تا ترا آگاه سازم که هرچه کمتر سخن باید بگوئی زیرا سخن گفتن آدمی را گرم میکند و اثر این حالت مخالف اثر سم است و شخص چون از سخن گفتن گرم شود باید از آن سم دو برابر یا سه برابر بنوشد.

سقراط گفت باکی نیست شوکران را باندازه‌ای آماده کند که اگر لازم باشد دو یا سه برابر بیاشامم. اقریطون گفت میدانستم تو این جواب را خواهی داد و باو گفتم اما بازگو میکند. سقراط گفت بگذار تا بگوید اینک باید برای شما که اکنون قضاة من میباشید روشن کنم که بچه دلیل مردی که همهٔ عمر بفلسفه پرداخته است باید هنگام مردن دلیر بوده امیدوار باشد که پس از جدائی از این زندگی نعمت بیکران خواهد یافت. ای سیمیاس مردم غافلند از اینکه اهتمام حکمای حقیقی در سراسر عمر همه بر این است که آمادهٔ مرگ شوند در این صورت پس از آنکه همواره دنبال این یگانه مقصود رفته‌اند شگفت خواهد بود که چون مرگ در رسد از آن دوری جویند و بترسند. سیمیاس خندیده گفت ای سقراط بخدا مرا بخنده آوردی با اینکه در این حال هیچ رغبت بخنده ندارم چه یقین میدانم اگر کسان در اینجا حاضر میبودند و سخن ترا می‌شنیدند میگفتند برای حکما نیکو تکلیفی معین کردی و مخصوصاً اگر مردم طیبه بودند از این فقره اظهار خشنودی کرده میگفتند راستی فیلسوفان جز مردن شایستگی ندارند و بهتر آنست که همه بمیرند.

سقراط گفت حق با ایشانست جز اینکه آنان نمیدانند بچه علت حکما آرزوی مرگ دارند و بچه سبب سزاوار آن میباشند و چگونه مرگی را میخواهند اما ما را با مردم طیبه کاری نیست و باید مطلب را میان خود روشن کنیم. پس بگو آیا مردن غیر از جدایی روان از تن چیزی هست؟ سیمیاس گفت جز این چیزی نیست. گفت آیا بعقیدهٔ تو خوشی را خواهان شدن مانند خوشی از خوردن و نوشیدن از فیلسوف شایسته هست و باید به این خوشی‌ها راغب باشد؟ گفت هرچه کمتر بهتر. گفت در لذت مناکحت چه میگوئی؟ گفت هرگز. گفت دربارهٔ کلیهٔ لذاید تن چه عقیده داری آیا فیلسوف باید آنها را خواهان باشد مثلا جامه‌های فاخر و کفش زیبا و آرایشها و زیورهای دیگر را آرزو میکند و قدر می‌نهد با آنکه هر زمان از آنها ناگزیر نباشد آنها را ناچیز میشمارد؟ سیمیاس گفت گمان میکنم فیلسوف حقیقی اینگونه چیزها را ناچیز میداند.

سقراط گفت پس تصدیق میکنی که اهتمام فیلسوف در کار تن نمیتواند بود بلکه برعکس باید تا میتواند از آن کار دوری جسته بپرورش روان بپردازد. گفت همین است. سقراط گفت پس نمودار شد که فیلسوف بدین شناخته میشود که هر اندازه یتواند از مردم دیگر بیشتر بکوشد تا گرفتاری روانرا بتن کم کند.

سیمیاس گفت البته چنین است. گفت اما بیشتر مردم گمان می‌کنند هر که از این خوشیها بی‌بهره باشد زندگی کردن نمیداند و کسی که لذاید بدنی را درنمی‌یاید همچون مرده است. گفت راست میگوئی. گفت در فراگرفتن دانش چه می‌پنداری اگر تن را در این امر شریک کنیم آیا مانع هست یا نیست؟ مطلب را بمثلی روشن میکنم آیا به بینائی و شنوائی حقیقتی دستگیر آدمی میشود یا حق با شعراست که همواره میگویند دیده‌ها و شنیده‌های ما حقیقت ندارد؟ و چون محسوسات این دو حس بی‌حقیقت باشد و افادهٔ یقین نکند حس‌های دیگر که ضعیف‌ترند هراینه بیشتر بی‌اعتبارند آیا چنین نمی‌پنداری؟ سیمیاس گفت شکی در این باب نیست. سقراط گفت پس در چه هنگام نفس انسان حقیقت را درمی‌یابد چون هرگاه بدستیاری تن خواهان عالم میشود می‌بینیم فریب میخورد و باشتباه میرود آیا جز اینست که نفس حقیقت را بتعقل درمی‌یابد؟ سیمیاس گفت همین است. گفت مگر نه اینست که نفس انسان تعقل صحیح را زمانی میکند که نه بینائی مزاحم او باشد نه شنوائی نه رنج و نه خوشی و بهترین موقعی که نفس میتواند حقیقت را دریابد آنست که بخود فرو رفته تن را رها کند و باندازه‌ای که میتواند از تن قطع علاقه نموده متوجه حقیقت باشد؟ سیمیاس گفت بیان واقع همین است. سقراط گفت مگر نه آن زمان نفس فیلسوف تن را ناچیز میشمارد و از او میگریزد و میخواهد تنها با شاهد مقصود در خلوت باشد؟ سیمیاس گفت چنین مینماید. گفت اکنون چه باید بگوئیم مثلا دربارهٔ داد و نیکی و زیبائی آیا هرگز این چیزها را بچشم دیدهٔ؟ جواب داد هرگز. پرسید آیا هیچ حسی از حواس جسمانی هست که این نوع امور مانند بزرگی و تندرستی و قوت مختصر حقیقت هر چیز را بآن حس دریافته باشی؟ آیا حقیقت را بواسطهٔ تن میتوان شناخت؟ آیا مسلم نیست که هر کس بتواند برای درک مطالب بیشتر بقوهٔ فکر و عقل رجوع نماید بهتر بمقصود میرسد؟ گفت مسلم است. گفت هر کس تنها بقوهٔ فکر مطالب را بنظر گیرد و اندیشهٔ خود را مبتنی به بینائی نکند و تعقل خویش را متکی بهیچیک از حواس جسمانی ننماید و نیز آنکس که خرد را آمیخته نساخته کوشش کند که ذات صرف و حقیقت اشیاء را بی وساطت چشم و گوش و بی مباشرت تن که نفس را از تجرد و دریافت حقیقت باز میدارد دریابد ای سیمیاس آیا غیر از این کس که وصف کردم کسی بر شناخت حقیقت اشیاء توانا میتواند باشد؟ سیمیاس گفت نه ای سقراط حق با تست درست میگوئی.

سقراط گفت پس چون این اصل را پذیرفتیم نتیجه چنین می‌شود که فلاسفهٔ حقیقی باید بیندیشند و بگویند «خرد در دنبال‌کردن مطالب خود یک راه بیشتر ندارد و ما تا دچار تن هستیم و نفس ما گرفتار فساد جسمانی است آنچه آرزوی ماست یعنی درک حقیقت برای ما دست نمی‌دهد زیرا که تن برای ضروریات زندگی هزارگونه عوارض برای ما پیش میآورد و نیز بیماریها روی میدهد و این جمله در تاخت و تازی که برای دریافت حقیقت میکنیم پابند ما میشود. از این گذشته میلها و شهوات و بیم‌ها و هزارگونه تخیلات و انواع سفاهتها برای ما تولید میکند چنانکه باید این گفته را تصدیق کنیم که تن هیچگاه ما را بشاهراه حکمت رهبری نمینماید، جنگ‌ها و فتنه‌ها و زد و خوردها همه از تن و هواهای نفسانی برمیخیزد زیرا که جنگ و جدال واقع نمیشود مگر از آرزوی اندوختن مال و آدمی اندوختن مال را بخواهش تن میکند و برای نیازمندیهای تن ناچار میشود بنده‌وار بخدمت بپردازد و باین سبب فلسفه را باهمال میگذرانیم و از این همه بدتر آنکه اگر هم دمی وارستگی دست دهد و بخواهیم تفکری بکنیم ناگهان میان تحقیقات ما میدود و مختل میکند و ما را گرفتار و مشغول میسازد و از تمیز حق و باطل باز میدارد پس مدلل شد که هرگاه بخواهیم از روی راستی چیزی بدانیم باید تن را رها کنیم و حقیقت اشیاء را تنها بچشم جان بنگریم و در آن هنگام یعنی پس از مرگ از حکمت که دلبر ماست برخوردار میشویم نه در زمان زندگی و این قضیه بحکم عقل ثابت است زیرا که چون با گرفتاری بتن دریافت حقیقت ممکن نمیشود یا باید همیشه از دانش بی‌بهره بمانیم یا پس از مرگ بآن برسیم چه در آن هنگام روان از این بار گران آسوده و مالک خود خواهد بود تا در زندگی دنیا هستیم بحقیقت نزدیک نمیشویم مگر باندازه‌ای که از تن دوری بجوئیم و جز باندازهٔ ضرورت با او آمیزش ننمائیم و نگذاریم ما را بطبیعت خود آلوده کند و خویش را از آلایشهای او پاک نگاه بداریم تا وقتی که خداوند ما را از آن رهائی بخشد آنگاه از بند تن آزاد و از سفاهت او فارغ بوده با نفوسی که بهمین آزادی نائل شده‌اند همنشین خواهیم شد و چیزی را که بی‌آلایش است بخودی خود درخواهیم یافت و شاید که حقیقت جز این نباشد وگرنه آنکه پاک نبود پاک را درنمی‌یابد.» ای سیمیاس عزیزم گمانم اینست که فلاسفهٔ حقیقی چنین می‌اندیشند و اینگونه سخن میگویند آیا عقیدهٔ تو غیر از واژه ناخوانا سیمیاس گفت غیر از این نیست. سقراط گفت اگر چنین است هر کس در راهروی بجائی که من رسیده‌ام برسد جا دارد امیدوار باشد که در آن مقام بیش از همه جا آنچه را که در این دنیا با نهایت محنت طلب میکرد دارا خواهد بود و بنابراین سفری که مرا بآن روانه میکنند برای من مایهٔ کمال امیدواری است و هر کس مطمئن باشد که اندیشه‌اش آماده یعنی پاک است همین حال خواهد داشت اما پاکی چنانکه پیش از این گفتیم جدا کردن روان از تن و معتاد ساختن اوست باینکه بخود فرو رفته و بر خویش گرد آید و تا میتواند تنها زیست کند و گرفتاری تن را مانند زنجیر دانسته در دنیا و سرای دیگر از این بندها رهائی جوید. ای سیمیاس آیا این سخن را تصدیق داری؟ گفت تصدیق دارم. گفت آیا معنی حقیقی مرگ همان رهائی و جدائی روان از تن نیست؟ گفت همان است. پرسید مگر نه اینست که تنها فیلسوفان حقیقی براستی دل بر این امر دارند و همّ واحد آنان همینست که روانرا از تن جدا کرده برهانند؟ گفت چنین می‌پندارم؛ گفت در اینصورت چنانکه در آغاز سخن میگفتم آیا بسیار خنده‌آور نخواهد بود که مردی پس از آنکه همه عمر خود را آماده کرد که بآن حالت که بمرگ نزدیک است زیست کند چون مرگ در رسد از آن اندوهناک شود؟ گفت البته خنده‌آور است. گفت ای سیمیاس پس درست شد که فیلسوفان حقیقی همواره خود را برای مردن آماده میکنند و مرگ برای آنان بهیچوجه مایهٔ بیم نیست و با تن دوستی ندارند و آرزومند هستند که روانشان بخود موجود باشد و بنابراین هرگاه مردی را بیابی که هنگامی که این آرزو برآورده میشود بترسد و آزرده باشد آیا کمال بیخردی نیست؟ کسیکه شاد نشود از اینکه بجائی میرود که آنچه در زندگی عاشق او بود آنجا می‌یابد و آنچه از آن گریزان بود او را آسوده میگذارد آیا بیخرد نیست؟ ما مردمان بسیار دیده‌ایم که چون محبوب یا فرزند ایشان مرده است بمیل خود خواسته‌اند بسرای دیگر روند بامید اینکه آنجا بوصال ایشان برسند پس کسیکه دوستدار مردن بوده و میداند که جز در سرای دیگر بدرستی آنرا درنمی‌یابد آیا ممکن است که از رفتن شاد نباشد؟ سیمیاس گفت ممکن نیست. سقراط گفت پس اگر مردی را دیدی که از مردن آزرده است میدانی که دوستدار حکمت نبوده بلکه تن را دوست داشته و دنبال مال و جاه بوده است اکنون بگو ببینم آیا جز این است که آن کسان که من وصف کردم دلاوری شایستهٔ ایشان است؟ و همچنین است عفت و فرزانگی و خودداری و ناچیز شمردن لذاید که شخص بندهٔ خواهشهای خود نبوده فوق آنها قرار بگیرد و باعتدال زندگی کند و این صفت خصوصاً شایستهٔ کسانی است که تن را خوار میشمارند و در عالم فلسفه بسر میبرند و اگر شجاعت و عفت مردمان دیگر را بیازمائی آنها را حقیر می‌یابی. سیمیاس پرسید چون است؟ گفت میدانی که مردم همه مرگ را یکی از بزرگترین مصائب می‌پندارند؟ سیمیاس گفت آری چنین است. گفت پس اگر این مردم اظهار دلاوری نموده با مرگ بشجاعت روبرو شوند همانا بسبب آن است که از مصیبت بزرگتری میترسند. سیمیاس گفت باید چنین باشد. گفت بنابراین دلاوری این کسان از ترس است و مانند شجاعت حکما حقیقت ندارد حال بیندیش که شجاعتی که از روی ترس باشد آیا مضحک نیست؟ سیمیاس گفت راست است. سقراط گفت عفیفهای ما نیز همین حال دارند و عفت ایشان از بی‌عفتی است یعنی از روی حقیقت نیست زیرا که آنها اگر شهوتی را ترک کنند برای آنست که از شهوات دیگر که گرفتار آنها هستند باز نمانند و با آنکه میدانند مغلوب شهوات بودن عین بی‌عفتی است از بعضی لذات میگذرند تا بلذات دیگر که بر ایشان چیره است برسند آیا در اینصورت عفت آنان از بی‌عفتی نیست؟ سیمیاس گفت حق است.

گفت پس ای سیمیاس عزیز اشتباه مکن و بدان که راه وصول بحقیقت این نیست که شهوتی را بشهوتی و غمی را بغمی و بیمی را به بیمی دیگر بدل کنند چه این رفتار مانند آنست که مسکوک درشت را بخرده مبدل نمایند و حال آنکه سیم سره حکمت است و باید همه را داد و آنرا گرفت و شخص با آن دارای قوت نفس و عفت و عدالت و همه‌چیز میشود، باری فضیلت حقیقت ندارد مگر اینکه با حکمت مقرون و از شهوت و ترس و غم و نفسانیات دیگر پاک بوده باشد و اگر فضایل از حکمت دور و همواره محل تبادل باشند اسیر رذائل و از حلیهٔ پاکی و درستی عاطل خواهند بود پس فضیلت مزکی بودن از نفسانیات است و حق این است که پرهیزکاری و قوت نفس و عدالت و حکمت برای تزکیهٔ نفس است و البته کسانیکه آداب تزکیه و تطهیر را مشخص نموده نه مردمانی ناچیز بلکه بزرگواران عالی‌مقدار بوده‌اند و از دیرگاه بوسیلهٔ این رموز[۸] خواسته‌اند بما بفهمانند که هرکس تطهیر نشده و برازها آشنا نگردیده در سرای دیگر گام گذارده بگل و لای فرو خواهد رفت و کسانی که بعد از تطهیر و کفارهٔ گناهان میروند در انجمن خداوندان پذیرفته خواهند شد و چنانکه آموزندگان رازها میگویند مردمی که جامهٔ عبادت می‌پوشند بسیارند اما اندک‌اند آنها که با خدا راه دارند و بعقیدهٔ من آن اندک همان کسانند که براستی در شاهراه حکمت قدم زده‌اند و من برای اینکه از آن گروه باشم از هیچ چیز فروگذار نکرده‌ام و همه عمر برای رسیدن باین مقصود کوشیده‌ام و اگر خدا بخواهد امیدوارم بزودی بر من معلوم شود که کوشش من بیهوده شده یا آنکه توفیق یار بوده است ای قیبس عزیز این است پوزش من در اینکه هنگام جدائی از شما و از خداوندان دنیا درد و رنجی ندارم چه امیدوارم در آنجا نیز یاران نیک و خداوندان مهربان داشته باشم، عامهٔ مردم تصور این امر را نمی‌کنند اما اگر بیانات دفاعیهٔ من در نزد شما کاری‌تر از آن بوده که در پیشگاه قضاة آتنی واقع شد مرا بس است. چون سخن سقراط باینجا رسید قیبس بزبان آمده گفت ای سقراط آنچه گفتی راست و درست می‌نماید مگر یک چیز که مردم باور ندارند و آن بیانی است که در باب نفس فرمودی چه ایشان چنین میپندارند که چون روان از تن جدا شد هستی ندارد و روزی که انسان میمیرد نفس چون از تن مفارقت میکند مانند بخار یا دودی که بالا میرود محو شده نیست میگردد و اگر واقعاً نفس بتنهائی هستی داشت و بواسطهٔ مرگ بخود میآمد و از گرفتاریهائی که بیان کردی آسوده میشد البته امیدواری بسزا بود بر اینکه آنچه تو گفتی راست باشد اما باقی بودن پس از مرگ و منشاء اثر و فکر بودنش توضیح و برهان میخواهد.

سقراط گفت راست میگوئی اکنون چه باید کرد آیا میخواهی گفتگو کنیم و درستی و نادرستی مطلب را بدانیم؟ قبیس جواب داد بسیار آرزومندم که عقیدهٔ ترا در این باره بدانم سقراط گفت آری بیمناسبت هم نیست و فرضاً که کسی گفتگوی ما بشنود اگرچه سازندهٔ تآتر باشد باور ندارم مرا سرزنش کند که شوخی میکنم یا سخن نابهنگام میگویم پس نخست ملاحظه کنیم آیا روانهای مردگان در سرای دیگر جا دارند یا نه چه این عقیده از دیرباز بوده است که نفوس چون از این دنیا بیرون میشوند بسرای دیگر میروند و از آنجا بدنیا باز میگردند و پس از اعلام آنکه عالم مرگ را پیمودند دوباره بزندگانی میآیند. اگر چنین باشد و مردم پس از مرگ باز زنده شوند البته در فاصلهٔ میان مرگ و زندگی باید نفوس در جای دیگر باشند چه اگر نیست بودند بدنیا باز نمیگشتند و اگر بدرستی دانسته شود که زندگان از مردگان میزایند همین فقره برای ما برهانی کافی خواهد بود وگرنه باید در پی براهین دیگر برآئیم۔ قیبس گفت چنین است. سقراط گفت برای آنکه راستی معلوم شود نباید تنها نوع بشر را ملاحظه کنیم بلکه باید جانوران و گیاهها و هرچه که زایش دارند نیز بنظر گیریم زیرا در آنصورت خواهیم دانست همهٔ آنها یک قاعده دارند یعنی از اضداد خود زائیده میشوند اگر ضدی داشته باشند چنانکه زیبائی ضد زشتی و داد ضد بیداد است و همچنین پس ببینیم آیا این مسئله ضروری است که چیزهائی که ضدی دارند از ضد خود برمیآیند. مثلا هرگاه چیزی بزرگ شود بالضروره باید پیش از آن کوچک بوده و از کوچکی ببزرگی برسد همچنین هرگاه چیزی کوچک میشود باید نخست بزرگ بوده آنگاه نقصان یابد و نیز توانا از ناتوان و تند از کند میآید و هرگاه چیزی بدتر میشود البته بهتر بوده و اگر نادرست‌تر گردد ناچار درست‌تر بوده است. گفت در این اشکالی نیست. گفت پس ای قیبس باندازهٔ مدلل شد که هر چیزی از ضد خود برمیآید. گفت آری درست است. گفت میان دو ضد حال متوسطی نیز هست که باید پیموده شود و از این بآن و از آن باین برسد چنانکه میان کوچکتر و بزرگتر حال متوسط کاهش و افزایش است و در گرد آمدن و پراکنده شدن و گرمی و سردی و همه احوال همین‌سان است و اگرچه همه‌وقت برای تعبیر این تغییرات لفظ و اصطلاح نداریم لیکن بتجربه می‌بینیم که در هر حال این امری ضروری است و چیزها از یکدیگر زائیده میشوند و برای رفتن از یکی بدیگری از حال متوسطی میگذرند.

قیبس گفت درست است. سقراط گفت آیا زندگی ضدی ندارد چنانکه خواب ضد بیداری است؟ گفت آری ضدّ زندگی مرگ است. گفت آیا این دو چیز از یکدیگر برنمیآیند و میان این دو ضد حال متوسطی نیست؟ گفت البته هست. سقراط گفت پس من تبدلات دو ضد اول را که برای تو نام بردم و گذر کردن از احوال متوسط آنها را بیان میکنم آنگاه تو تبدلات دو ضد دویم را بنما. در خصوص خواب و بیداری من میگویم از خواب بیداری و از بیداری خواب برمیآید و گذر کردن از بیداری بخواب خواب‌رفتن است و گذر کردن از خواب ببیداری بیدار شدن آیا مطلب روشن نیست؟ گفت بخوبی روشن است. گفت اکنون تو تبدلات مرگ و زندگانی را بیان کن مگر نه مرگ ضد زندگانی است؟ گفت آری. گفت مگر نه این دو امر از یکدیگر برمیآیند؟ گفت چنین است. گفت از زندگی چه برمیآید؟ گفت مرگ. گفت از مرگ چه برمیآید گفت ناچار باید بگوئیم زندگی. گفت پس هر چه زنده است و زیست میکند از مرگ برمیآید و بنابراین نفوس ما بعد از مرگ در سرای دیگر موجودند؟ قیبس گفت باید چنین باشد. گفت اما احوال میانهٔ این دو ضد یکی محسوس است و میدانیم مردن است. گفت آری، گفت آیا برای مرگ نیز این خاصیت را قائل میشویم که تولید ضد خود را بنماید یا آنکه میگوئیم در این مورد طبیعت قاصر است؟ آیا ضروری نیست که مردن هم ضدی داشته باشد؟ گفت آری ضروری است.

پرسید ضد مردن چیست؟ گفت باز زادن. سقراط گفت آفرین یعنی بازگشت از مرگ بزندگی و بنابرین قائل میشویم که همچنانکه مردگان از زندگان میآیند زندگان هم از مردگان حاصل میشوند و این دلیل است بر آنکه روانهای مردگان جائی وجود دارند و از آنجا بزندگانی دنیا باز میگردند. قیبس گفت بنظرم این نتیجهٔ مقدماتی است که بر آن تسلیم گردیم گفت آری و بعقیدهٔ من تسلیم ما بر آن مقدمات بیوجه نبود چه اگر اضداد از یکدیگر برنمیآمدند و دور نمیزدند و امر تنها از مبدائی آغاز میکرد و بمنتهائی انجام می‌یافت و از منتها بمبداء باز نمیگشت عاقبت همه اشیاء یکسان میشدند و یک صورت میگرفتند و بالاخره زایش متوقف میگردید.

پرسید چگونه؟ گفت دریافت این مطلب دشوار نیست هرگاه مردم میخوابیدند و از خواب به بیداری باز نمیگردیدند آیا جز اینست که سرانجام همه خفتگان بودند و دیگر کسی بیدار نمیماند؟ و اگر بنا بود چیزها همه گرد آیند و پراکندگی در میان نبود عاقبت همه مجتمع میگردیدند؟ بر همین قیاس اگر هرچه جاندار است میمرد و دوباره از مرگ بزندگی نمیآمد سرانجام همه مردگان بودند و جانوری نمیماند.

قیبس گفت شکی نیست. گفت پس آنچه تصدیق کردی راست است و باشتباه نبوده‌ایم و یقین است که زندگان از مردگان برمیآیند و انسان از مرگ بزندگانی میآید و نفوس مردگان موجودند و نیکان خوشند و بدان تاخوشند.

قیبس گفته ای سقراط اینکه گفتی نتیجهٔ یک اصل دیگر نیز میتواند باشد که بارها از تو شنیده‌ام و آن اینست که علم انسان جز تذکر چیزی نیست و اگر این اصل درست باشد باید ما بالضروره چیزی را که در این زندگانی بیاد می‌آوریم در موقع دیگر آموخته باشیم و این ممکن نیست مگر آنکه نفس ما پیش از آنکه بکالبد امروزی درآید موجود بوده باشد و این نیز دلیلی دیگر است بر اینکه نفس باقی است.

سیمیاس سخن قیبس را بریده گفت دلیل این فقره چیست من آنرا بیاد ندارم.

قیبس جواب داد دلیلش استوار است و آن این است که از هر کس اگر درست پرسش کنی هر مطلبی را بخودی خود در مییابد و اگر علم بامور در درون هر کس موجود نبود این فقره ممکن نمی‌شد و ثبوت این مدعا میسر میشود باینکه شکلهای هندسی یا مسائل دیگر مانند آنها را بکسانیکه از آن علوم بهره ندارند بنمائی. سقراط گفت ای سیمیاس هرگاه این تجربه ترا قانع نمی‌سازد راه دیگر پیش میگیریم شاید با ما موافق شوی آیا باک داری از قبول اینکه تعلم جز تذکر چیزی نیست؟

سیمیاس گفت باک ندارم اما میخواهم مطلب را درست دریابم. آنچه را قیبس گفت تا یک اندازه فهمیدم و باور کردم اما دلائلی که تو میخواهی بیاوری بشنیدن آن مشتاقم. سقراط گفت، بشنو آیا مسلم نیست که کسی تا چیزی را نداند آنرا بیاد نمیآورد؟ گفت مسلم است. باز گفت این فقره نیز مسلم است که علم هرگاه بطریق مخصوصی دست دهد تذکر است و آن این است که چون کسی چیزی را به‌بیند یا بشنود یا بیکی از حواس دیگر دریابد گذشته از دریافت آن‌چیز که بحس او درآمده امر دیگری را هم بیاد آورد در صورتیکه راه دریافت این امر دوم غیر از امر اول باشد در این حال آیا نمیگوئیم آنکس نسبت باین امر دوم که بذهن او آمده تذکر پیدا کرده است؟ سیمیاس گفت نفهمیدم. گفت میگویم مثلاً شناختن یک طنبور غیر از شناختن یک آدم است. گفت البته. گفت آیا میدانی که عاشقان چون طنبوری یا جامه‌ای یا چیز دیگریرا که هنگام هم‌نشینی با محبوب بکار میبردند ببینند چه حالی برایشان دست میدهد؟ در دم از آن کسی که طنبور متعلق باو بوده یاد میکنند و این امر را تذکر میگوئیم چنانکه شخص چون سیمیاس را ببیند برحسب مناسبت بیاد قیبس می‌افتد و هزارها مثال مانند آن میتوان آورد و این تذکر مخصوصاً در مواردی دست میدهد که کسی چیزی را بواسطهٔ دور شدن از نظر یا بسبب طول مدت فراموش کرده باشد. سیمیاس گفت یقین است. سقراط گفت آیا ممکن نیست که چون کسی تصویر اسبی یا طنبوری ببیند متذکر آدمی شود؟ و آیا نمیشود که چون تصویر سیمیاس را بیند یاد از قیبس کند؟ گفت آری ممکن است. گفت بهتر آنکه چون تصویر سیمیاس ببینند یاد از خود سیمیاس میکنند. گفت شکی نیست. گفت پس دانسته شد که تذکر گاهی بسبب مانند است و زمانی بوسیلهٔ غیر مانند. گفت راست است. پرسید هرگاه تذکر بواسطهٔ مانند دست میدهد و میان تصویر چیزی و اصل آن اختلافی باشد یعنی مشابهت ناتمام باشد آیا ذهن فورأ در نمی‌یابد؟ گفت البته در می‌یابد. فرمود حال توجه کن تا در این خصوص با من موافق هستی یا نه آیا برابری وجود دارد؟ مقصودم نه برابری است که میان دو درخت یا دو سنگ یا چند چیز متشابه دیده می‌شود منظوم مطلق برابری است[۹] آیا امری هست که برابری نامیدنش درست باشد؟ گفت یقین است. گفت آیا آن برابری معلوم ما هست یا نه؟ گفت البته هست. گفت این علم از کجا برای ما دست داده آیا جز این است که از چیزهائیکه برابرند پی ببرابری برده‌ایم؟ یعنی مثلاً درختها با سنگها و از این قبیل چیزها دیده‌ایم که برابر بوده‌اند و از این راه تصور برابری که خود غیر از درخت و سنگ و مستقل از آنهاست برای ما آمده است؟ آیا مستقل و متفاوت بودن برابری از چیزهای برابر در نزد تو مسلم نیست؟ مگر نه درختها و سنگها که غالباً مانند یکدیگرند گاه برابرند و گاه نیستند؟ گفت چنین است. گفت چیزها گاه برابرند گاه نابرابرند اما آیا برابری خود نابرابری میشود؟ گفت هرگز. گفت پس برابری دیگر است و چیزهای برابر دیگرند. گفت آری. گفت اما تصور برابری برای تو از چیزهای برابر دست داده در صورتی که آنها غیر از خود برابری میباشند و تشابه یا عدم تشابه برابری با چیزهائیکه این تصور را بذهن تو داده‌اند بی‌تفاوت است. سیمیاس گفت راست است. گفت در هر حال چون کسی از دیدن چیزی چیز دیگر بیادش بیاید خواه مشابه یا غیرمشابه باشد این امر تذکر است. گفت اشکالی نیست. سقراط گفت اکنون این مطلب را ملاحظه کنیم که چون درختهای برابر با چیزهای دیگر که برابرند به‌بینیم آیا برابری آنها را با خود برابری مطابق می‌یابیم یا میدانیم که برابری آنها بکمال برابری حقیقی نمیرسد؟ گفت البته نمیرسد. گفت پس متفق می‌شویم بر اینکه چون کسی چیزی را به‌بیند و گمان کند آن چیز ممکن است با چیز دیگری برابر باشد لیکن فعلاً با او نابرابر و از او کوچکتر است بالضروره کسیکه این خیال را میکند باید از پیش چیزی که شیئی محسوس را بآن مانند می‌کند و مشابهتش را درست نمی‌باید دیده و شناخته باشد. گفت ضروری است. گفت آیا همین امر برای ما واقع نمیشود هرگاه چیزهای برابر می‌بینیم و آنها را با برابری مطلق می‌سنجیم، گفت یقین است. فرمود پس بالضروره باید آن برابری را دریافته باشیم پیش از آنکه اول دفعه چیزهای برابر را به‌بینیم و برخوریم باین که آنها میل به برابری حقیقی دارند اما بآن نمیرسند. گفته باید چنین باشد. گفت اما از آن طرف نیز متفق هستیم بر اینکه این نظر را جز بتوسط یکی از حواس پیدا نکرده‌ایم و نمیتوانستیم پیدا کنیم یعنی یا باید رؤیت کرده باشیم یا ملامسه نموده یا یکی دیگر از حواس را بکار برده باشیم و حواس همه در این باب یکسانند. گفت راست است. گفت پس این مطلب را هم باید بتوسط حواس دریافته باشیم که همه چیزهای برابری که محسوسند مایلند که ببرابری معقول برسند و نمیرسند. گفت البته. گفت پس پیش از آنکه ما بدیدن و شنیدن آغاز کنیم و حواس دیگر را بکار بریم باید برابری معقول را دریافته باشیم تا بتوانیم برابری محسوس را بآن بسنجیم و دریابیم که چیزهای برابر همه می‌خواهند بآن برابری برسند و نمیرسند. سیمیاس گفت این نتیجه برای آن مقدمات ضروری است. گفت مگر نه این است که پس از ولادت بلافاصله دیده و شنیده‌ایم و حواس دیگر خود را بکار برده‌ایم؟ گفت آری. گفت پس علم ما ببرابری باید پیش از ولادت حاصل شده باشد؟ گفت چنین می‌نماید. سقراط گفت پس ما پیش از ولادت عالم بوده‌ایم و پس از ولادت بلافاصله برابری و بزرگتری و کوچکتری و همهٔ این قبیل امور را شناخته‌ایم چه تحقیقی که کردیم تنها راجع به برابری نیست بلکه شامل زیبائی و نیکی و داد و قدس و همه امور دیگری که در ضمن گفتگو هستی آنها را تصدیق کردیم نیز می‌باشد و بنابراین بالضروره باید پیش از ولادت باین امور علم پیدا کرده باشیم. گفت یقین است. گفت اگر پس از دست دادن این معلومات هیچ‌گاه فراموشی نمیآمد نه تنها هنگام ولادت دارای آن معلومات بودیم بلکه همه عمر آنها را در یاد داشتیم چه دانش نیست مگر نگاهداری معلومات و فراموشی نیست مگر از دست دادن علم. گفت همین است. گفت اکنون که روشن شد این معلومات را پیش از ولادت بدست آورده و پس از آن از دست داده‌ایم و دوباره همان علم پیشین را بواسطهٔ بکار بردن حواس خود بدست می‌آوریم آیا جز اینست که آموختن فقط عبارتست از دوباره بدست آوردن علمی که پیشتر داشته‌ایم و آیا حق نداریم این تعلم را نذکر بخوانیم؟ گفت آری حق داریم. گفت زیرا متفق شدیم بر اینکه ممکن است کسی چیزی را حس کند یعنی به‌بیند، یا بشنود یا بیکی از حواس دیگر دریابد و بآن واسطه امر دیگری را که فراموش کرده بود و با اولی مناسبتی از تشابه یا غیر آن دارد بیاد آورد و حاصل اینکه ناچار باید یکی از دو حال باشد یا باید هنگام ولادت دارای آن معلومات باشیم و همه عمر آنها را در یاد بداریم یا اینکه بر طبق عقیدهٔ ما هر کس چیزی را می‌آموزد امر فراموش‌کرده را بیاد می‌آورد و علم جز تذکر چیزی نیست. سیمیاس گفت همچنین است. سقراط گفت حال ای سیمیاس تو کدام رأی را برمیگزینی آیا انسان هنگام ولادت معلومات را همراه خود دارد یا اینکه معلومات فراموش‌شده را دوباره بیاد می‌آورد؟ سیدیاس گفت حق اینست که هنوز نمیدانم کدام رأی را برگزینم.

گفت پس نظر خود را در این خصوص بگو آیا کسی که چیزی را میداند در آن باب میتواند تحقیق کند یا نمیتواند؟ گفت البته میتواند. گفت آیا بعقیدهٔ تو همه کس میتواند در آنچه موضوع گفتگوی ماست تحقیق کند؟ سیمیاس گفت از آن میترسم که فردا دیگر کسی را نیابیم که این تحقیقات را بکند. گفت ای سیمیاس پس تو معتقد نیستی که همه کس این علم را داشته باشد؟ گفت نه والله. گفت پس هر کس تنها نسبت بآنچه بیشتر دانسته است تذکر پیدا میکند. گفت باید چنین باشد. پرسید نفوس ما در چه زمان این علم را حاصل کرده‌اند چون معلوم است که از ولادت و هنگام این زندگانی نبوده پس باید پیش از ولادت بوده باشد؟ گفت شکی نیست. گفت بنابراین نفوس ما پیش از ولادت و پیش از اینکه بکالبد بشری درآیند موجود بودند و زمانی که تن نداشتند علم داشتند. سیمیاس گفت چنین است مگر آنکه بگوئیم علم مقارن ولادت بما رسیده است. سقراط گفت آری میتوان چنین گفت اما در آن صورت این مشکل پیش می‌آید که علمی را که مقارن ولادت دریافته‌ایم چه وقت از دست داده‌ایم زیرا نمودار کردیم که امروز آن علم را نداریم آیا خواهی گفت همان هنگام که علم برای ما دست داد از یاد ما رفت یا هنگام دیگری را می‌توانی برای این امر تشخیص کنی؟ گفت نه ای سقراط اشکال من بی‌معنی بود. گفت بنابراین باید مسلم داشت که اگر همه چیزهائی که همواره بر سر زبان است یعنی زیبائی و داد و کلیهٔ این قبیل حقایق واقعاً وجود دارد و اگر ما همهٔ محسوسات خود را مربوط باین تصورهای اولی ساخته آنها را مصدر و منشأ ادراکات حسی و موجود در نفس خود میدانیم پس نفس ما پیش از ولادت موجود بوده است و اگر آن چیزها وجود ندارد گفتگوی ما باطل است و نفوس ما هم موجود نیست. سیمیاس گفت ای سقراط بعقیدهٔ من مسئله ضروری است و از این بیانات نتیجه میشود که نفس ما و همچنین حقایقی که ذکر کردی پیش از ولادت ما موجود است و در نظر من هیچ امری از این روشن‌تر نیست که حقایقی مانند زیبائی و داد وجود دارد و تحقیقات تو مطلب را بقدر کفایت مدلل ساخت.

سقراط گفت آیا قیبس هم قانع شده است؟ سیمیاس جواب داد اگرچه قیبس بسیار دیر در مقابل دلیل و برهان تسلیم می‌شود اما گمانم این است که قانع شده باشد و یقین شد که نفس پیش از ولادت موجود است اما یک مسئله بر خود من هنوز مسلم نشده و آن اینست که پس از وفات نیز نفس باقی باشد و عقیدهٔ عامه که قیبس اشاره بدان نمود هنوز بقوت خود باقی است که پس از مردن انسان نفس فانی و معدوم می‌شود و مانعی نیست از اینکه قائل باشیم که نفس در زندگانی پیش از ولادت موجود است اما پس از آنکه از تن بیرون شد مانند تن فانی و معدوم می‌گردد.

قیبس گفت راست میگوئی ای سیمیاس و بعقیدهٔ من هم سقراط فقط نیمی از آنچه می‌بایست ثابت کند اثبات کرد یعنی موجود بودن نفس را پیش از ولادت مدلل ساخت اما برای اینکه مطلب تمام شود لازم بود ثابت کند که پس از مردن هم نفس چنانکه بود باقی میماند.

سقراط گفت این فقره را پیش ازین ثابت کرده‌ام و اگر دلیل آخری را بآنچه سابق گفتیم بیفزائید که زندگان از مردگان زائیده میشوند قانع خواهید شد چه اگر راست باشد که نفس پیش از ولادت موجود است و بالضروره باید از مرگ بزندگی انتقال یابد ناچار پس از مرگ نیز هستی خواهد داشت چون باید بزندگی باز گردد بنابراین مطلوب شما ثابت است با این همه گمانم این است شما هر دو می‌خواهید در این مسئله بیشتر غور کنید و مانند کودکان میترسید از اینکه چون نفس از تن جدا شد او را باد ببرد خاصه وقتی که مرگ انسان بواسطهٔ تندبادی روی دهد. قیبس از این سخن خندید و سقراط گفت پس فرض می‌کنیم این ترس را داریم یا کودکی در میان ما هست که او می‌ترسد و بکوشیم تا بر او معلوم کنیم که مرگ را نباید مانند دیوی دانسته از آن ترسید و برای این مقصود باید هر روز عزائم بکار بریم تا کودک شفا یابد. قیبس گفت ای سقراط چون تو از ما جدائی میکنی معزم توانا از کجا بیابیم؟ سقراط فرمود یونان خاک پهناوری است و مردم دانا در آن بسیارند از آن گذشته کشورهای دیگر بسیار هست باید آنها را سیاحت کرد و از بذل جهد و مال دریغ نداشته در طلب معزّم کوشید چه در هیچ امری صرف رنج و مال باین اندازه سودمند نخواهد بود و باید میان خود نیز در جستجو باشید شاید آن معزم را بیاید چه ممکن است بهتر از شما کسی در این خصوص عزائم بکار نبرد. قیبس گفت ای سقراط بدستور تو رفتار خواهیم کرد اکنون اگر رغبت داری دنبالهٔ سخنی را که رها کردیم باز بگیریم.

سقراط کفت کمال رغبت را دارم و چرا نداشته باشم. اول مطلبی که باید معلوم کنیم آنست که چه قسم چیزها شایستهٔ انحلال میباشند و بیم این عارضه را برای کدام اجناس باید داشت و چه چیزهاست که باین عارضه گرفتار نمیشود. پس از آن باید تحقیق کرد که نفس از کدام یک از آن اجناس است تا دانسته شود که جای بیم است یا امید. گفت بسیار درست است. گفت آیا نمودار نیست که مرکبات با چیزهائی که طبع ترکیب دارند سزاوار هستند که انحلال یافته مستحیل باجزای ترکیب‌کنندهٔ خود شوند و اگر موجودات غیرمرکب داشته باشیم آنها از عارضهٔ انحلال آسوده‌اند؟ قیبس گفت بگمان من مسلم است. گفت بسیار خوب آیا ظاهر این نیست که چیزهائی که همواره یکسان میمانند مرکب نبوده و آنها که دائماً در تغییر و تبدلند و هیچ‌گاه بیک حال نمی‌مانند بالضروره مرکب میباشند؟ گفت با تو موافقم. گفت حال متوجه می‌شویم بچیزهائی که پیش از این مذکور داشتیم و گفتیم وجود آنها را در گفتگوهای خود همواره تصدیق داریم آن چیزها آیا همیشه یکسان و بیک حالند یا تغییر و تبدّل در آنها راه دارد آیا نیکوئی و برابری و زیبائی و داد و همه حقایق هیچ‌گاه تغییری پیدا می‌کنند اگرچه بسیار اندک باشد یا اینکه چون مجرد و بسیطند همیشه بیک حال می‌باشند و هرگز تغییر و تباهی عارض آنها نمی‌شود؟ قیبس گفت این قبیل چیزها بالضروره بی‌تغییر و در همه حال یکسان باید باشند. سقراط گفت دربارهٔ چیزهای دیگر مانند انسان و اسب و جامعه و افزار و اشباه آنها چه میگوئی آیا همه یکسان هستند یا نقطهٔ مقابل امور سابق‌الذکر می‌باشند و هیچوقت نسبت بخود و همچنین نسبت به چیزهای دیگر بیک حال نمی‌مانند؟ قیبس گفت نه آنها هیچگاه بیک حال نمی‌مانند. سقراط گفت اینها چیزهائی است که تو میتوانی به‌بینی و لمس کنی و بحواس دیگر دریابی اما امور سابق را که همه یکسان هستند جز بفکر و عقل نمیتوانی زیرا آنها جسمانی نیستند و دیده نمیشوند. گفت راست است. گفت پس تصدیق میکنی که چیزها بر دو گونه‌اند بعضی دیدنی و محسوس و برخی غیرجسمانی میباشند آنها که محسوسند تغییرپذیرند و سایرین همواره بیک حال باقی هستند. قیبس گفت تصدیق دارم. گفت بسیار خوب آیا ما مرکب از یک تن و یک روان هستیم یا چیز دیگری در ما وجود دارد؟ گفت نه چیز دیگری نیست. گفت تن ما بکدام یک از آن دو قسم موجودات مشابهت و موافقت دارد؟ گفت همه‌کس تصدیق دارد که تن از موجودات محسوس است. گفت دربارهٔ روان چه میگوئی آیا محسوس است یا غیرمحسوس؟ گفت برای انسان که محسوس نیست. گفت چون ما گفتگو از موجودات محسوس و غیرمحسوس می‌کنیم آیا آنها را نسبت بانسان میگیریم یا نوع دیگری را منظور داریم؟ گفت تنها نوع انسان را در نظر داریم. گفت پس درست جواب بگو آیا نفس محسوس است یا غیرمحسوس؟ گفت محسوس نیست. گفت پس غیرجسمانی است. گفت آری. پرسید آیا نگفتیم که چون خاصیت تن آنست که چیزها را بواسطهٔ حواس می‌نگرد هرگاه نفس تن را بکار میبرد برای اینکه چیزی را بوسیلهٔ چشم یا گوش یا حس دیگری دریابد بواسطهٔ تن متوجه چیزهای متغیر میگردد و گمراه و سرگردان و پریشان میشود و بسبب توجه باین قبیل امور حالی پیدا میکند مانند اینکه دوار پیدا کرده یا مست شده است؟ گفت آری. فرمود اما چون چیزها را مستقلاً و بی‌دستیاری تن بنگرد متوجه باموری میشود که مجرد و لایتغیر و ابدی و باقی می‌باشند و چون خود او از همان جنس است باندازه‌ای که میتواند و بقدری که اختیار دارد به آنها دل می‌بندد و در آن هنگام حیرانی او بپایان میرسد و بیک حال باقی میماند بسبب آنکه با اموری یگانگی یافته که بی‌تغییر و با او هم‌جنس میباشند و این حالت نفس است که حکمت نامیده میشود.

قیبس گفته بسیار بیان متینی است و راستی همین است. سقراط گفت اکنون با وصف آنچه گفتیم و مسلم داشتیم بگو نفس بکدام قسم از چیزهائی که پیش گفته شد بیشتر مشابهت و موافقت دارد. قیبس گفت ای سقراط گمانم این است که شخص هرقدر کودن و سرسخت باشد راهی که تو پیش گرفتی او را ناچار از تصدیق می‌کند بر این که نفس به آنچه بکسان می‌ماند بیشتر شده و موافق است تا به چیزهائی که همواره در تغییر است.

سقراط پرسید دربارهٔ تن چه می‌گوئی؟ جواب داد او با آنچه متغیر است موافقت دارد. گفت اکنون راه دیگر در پیش بگیریم هنگامی که روان و تن با هم باشند طبیعت یکی را محکوم باطاعت و بندگی مینماید و دیگری را بسلطنت و فرماندهی وامیدارد آیا کدام یک از این دو در نظر تو بعالم ملکوتی نزدیکتر است و کدام بفنا سزاوارتر؟ آیا معتقد نیستی که تنها آنچه ملکوتی است درخور سلطنت و فرماندهی است و آنچه فانی است باید بنده و مطیع باشد؟ گفت یقین است. پرسید نفس بکدام یک از این دو مشابهت دارد؟ جواب داد روشن است که نفس مانند است بآنچه ملکوتی است و تن موافق است با آنچه فانی است.

گفت پس ای قیبس گرامی، از آنچه گفتیم بالضروره نتیجه میشود که نفس مانند است بآنچه ملکوتی و باقی و معقول و بسیط و انحلال‌ناپذیر و لایتغیر و یکسان میباشد و تن مانند است بآنچه بشری و فانی و محسوس و مرکب و قابل‌انحلال و دائم‌التغییر است و هیچ‌وقت بیک حال نمیماند آیا دلیلی هست بر اینکه این نتایج را ابطال و انکار کنیم؟ گفت نه. گفت پس چون چنین است آیا جز اینست که تن لایق انحلال است و نفس زیبندگی دارد برای اینکه همواره غیرمنحل و بیک حال بماند. گفت درست است گفت میدانی که چون انسان میمیرد جزءِ دیدنی و محسوس او یعنی تن با آنکه بدیده درمیآید و آن را جسد میخوانیم و لایق انحلال و تباهی است با اینهمه فوراً گرفتار این عوارض نمیشود و مدتی دوام میکند بلکه اگر آنکه مرده است جوان و زیبا بوده باشد زمانی دراز بی‌عیب و محفوظ است و اجسادی که آنها را پاک و حنوط میکنند چنانکه در مصر معمول است سالهای بسیار تقریباً درست میمانند و آنها هم که فاسد میشوند هراینه اجزائی مانند استخوانها و اعصاب و بعضی دیگر از این جنس دارند که میتوان گفت همیشه باقی هستند آیا چنین نیست؟ گفت چنین است. گفت در اینصورت نفس که ناپدید است و بجائی میرود که مانند خود او پاک و ممتاز و ناپدید میباشد یعنی بسرای دیگر و نزد خداوندی که پر از رأفت و حکمت است چنانکه امیدوارم اگر خدا بخواهد بزودی من همانجا بروم، آیا چنین نفسی و وجودی دارای این صفات را میتوان گمان کرد که همین‌که از تن جدا شد چنانکه بسیاری از مردم می‌پندارند محو و نابود شود؟ نه ای عزیزان من، ای سیمیاس و ای قیبس، چنین چیزی ممکن نیست بلکه راستی این است که اگر نفس در وقت انتقال پاک و مجرد برود و از تن چیزی همراه نبرد مانند نفوسی که هنگام زندگی با تن از روی اختیار آمیزش نداشته بلکه برخلاف همواره از او پرهیز مینمودند و بخود فرو رفته تفکر می‌کردند بعبارت دیگر در عالم فلسفه بسر میبردند و واقعاً مشق مردن میکردند (زیرا که این احوال آماده شدن برای مرگ است) اگر نفس در اینحال انتقال یابد بسوی وجودی میرود که مانند خود او ملکوتی و باقی و حکیم است و در نزد او بسعادت میرسد از خطاها و نادانیها و بیم‌ها و دلبستگی‌های مبرم و همهٔ آسیب‌های دیگر که ناچار در طبیعت بشری هست رهائی مییابد و چنانکه دربارهٔ آشنایان رازها میگویند براستی جاویدان با خداوندان همنشین خواهد بود. ای قیبس آیا این سخن را تصدیق نداری؟ گفت والله تصدیق دارم سقراط گفت اما اگر نفس هنگام دور شدن از تن آلوده باشد چنانکه در زمان زندگی همواره با تن آمیخته و بخدمت او اشتغال داشته و هوس و هوی بر او چیره و سرمست دنیا بوده تا آنجا که جز برای امور جسمانی و آنچه میتوان دید و ملامسه نمود و خورد و پوشید یا بهرهٔ مناکحت از آن برد حقیقتی نپنداشته و از آنچه ناپیدا و غیرمحسوس و معقول و متعلق بعالم فلسفه است گریزان و بیزار بوده آیا گمان می‌کنی که چنین نفسی هنگام جدائی از تن مجرد و آزاد تواند بود؟ گفت ممکن نیست. گفت آری چون همواره با تن آمیزش و یگانگی داشته و جز باو سرگرم نگشته هنگام بیرون‌رفتن بآلودگیهای جسمانی که گوئی با طبیعت او سرشته شده گرفتار خواهد بود. گفت یقین است. گفت ای قیبس گرامی، این آلودگیها مانند پوششی سنگین و سخت و پست و پدیدار است و نفسی که این بار بر دوش دارد بسوی این دنیای پدیدار کشیده میشود و از عالم ناپیدا یعنی سرای دیگر ترسناک و چنانکه مردم می‌گویند در گورستانها پیرامون گورها سرگردان است و در آن‌جاها اشباح تیره و تار دیده شده که می‌توان آنها را منظرهٔ آن نفوس دانست که از تن پاک و مجرد بیرون نیامده و هنوز از این مواد محسوس همراه دارند و باین واسطه پدیدار میشوند. قیبس گفت باید چنین باشد.

سقراط گفت آری ای قیبس باید چنین باشد، و باید نفوسی که ناچارند در این جاها سرگردان باشند نفوس نیکان نبوده از بدان باشند و کیفر کارهای زندگانی دنیوی خود را ببینند و در اینحال سرگردانی بمانند تا بواسطهٔ مهر و دلبستگی که بامور جسمانی دارند و همواره با آن همراه میباشند دوباره بدرون جسدی رفته سرگرم همان کارهای زندگانی پیشین شوند. قیبس گفت این فقره را روشن کن. گفت می‌گویم مثلاً کسانیکه شکم را معبود خود ساخته بی‌ملاحظهٔ شرم و حیا بدرک شهوات پرداخته جز استیفای لذات منظوری نداشته‌اند محتمل است در جسم خری با جانور دیگری مانند آن بروند. آیا چنین نیست؟ گفت آری. گفت نفوسی که همواره مایل بستم و اجحاف بوده در تن گرگ و باز و شاهین میروند آیا جز این مناسبتی دارد؟ گفت نه. گفت دربارهٔ دیگران هم چنین است و هر یک بدنی متناسب با ذوق و میل خود برمیگزینند و سعیدتر از همهٔ آنها کسانی هستند که بدادگری و پرهیزکاری زندگانی کرده و باین صفات خو گرفته‌اند ولیکن از فلسفه و تفکر یاری نجسته‌اند. قیبس گفت خوشی این نفوس چگونه است؟ گفت آنها باید برحسب قاعده در تن جانوران آرام بی‌آزار مانند مگس انگبین و مورچه داخل شوند یا دوباره صورت انسانی اختیار نمایند و در دنیا از نیکان بشمار روند اما رسیدن بمقام فرشتگان و خداوندان میسر نیست مگر برای کسانی که همه عمر بفلسفه پرداخته و نفوس آنها کاملاً پاک و مجرد از تن شده است بعبارت دیگر فیلسوف حقیقی بوده‌اند.

ای سیمیاس و ای قیبس گرامی، باین جهت است که فیلسوفان حقیقی از میلهای جسمانی سرپیچیده خودداری می‌نمایند و پیرو هوی و هوس نمیشوند و مانند کسانی که پابند مال و ثروت هستند از درویشی و بیچیزی باک ندارند مانند کسانی که دنبال جاه و شئونات میباشند از خواری و ناچیزی نمیترسند و باین واسطه کسانی که در بند ترقی نفس خود هستند و برای تن زندگی نمی‌کنند پای‌بند آداب و عادات نمیشوند و راهی که نادانان میروند اختیار نمی‌نمایند و چون مسلم دارند که مخالف با اصول فلسفه و تجرد و پاکی که نتیجهٔ آنست نباید رفتار کرد پیرو فلسفه میشوند و اختیار خود را تسلیم حکمت میکنند. قیبس گفت بیان آن چگونه است؟

سقراط گفت اینک برای شما روشن میکنم. حکما چون می‌بینند نفوس انسان براستی بتن پیوسته و پابند آن است ناگزیر باید چیزها را بوسیلهٔ تن دریابند مانند زندانی که آزاد نیست و از میان زندان تاریک باید نگاه کند بر میخورند که نیروی تن بواسطهٔ هواهای نفسانی است که بمقید بودن نفس و استواری زنجیرهای او یاری میکنند و درمی‌یابند که اگر فلسفه نفس ایشان را در این حال سرگرم کند مایهٔ تسلی شده او را رهائی می‌بخشد و بر او معلوم میسازد که دیدگان جسمانی و همچنین گوش و حواس دیگر همه یکسر گرفتار خطا و فریب می‌باشند و نفس جز هنگام ضرورت نباید آنها را بکار برد بلکه باید بخود فرو رفته اندیشه کند و گواهی و تصدیقی جز آنچه بقوهٔ خود درک میکند نپذیرد مشروط بر اینکه حقیقت هرچیز را باندیشه و تعقل خود بمطالعه درآورده و مسلم بدارد که چیزهائی که بوسیله و واسطهٔ خارجی ملاحظه میکند بی‌حقیقت است چه آنها بتغییر وسایط دیگرگون میشوند و میدانیم که هرچه را نفس بتوسط حواس ملاحظه میکند پدیدار و محسوس میباشد و آنچه را بقوهٔ خود مستقلاً درمی‌یابد معقول و غیرمحسوس است و فیلسوف حقیقی معتقد است که پابندی بآزادی خویش نباید بگذارد و بنابراین تا میتواند خود را از قید شهوات و میلها و غم و غصه و بیم و باک رها میکند چه میداند که پس از درک لذایذ و یا بیم و اندوه یا میل و رغبت شدید گذشته از رنجهای جسمانی مانند بیماری تن و زیانهای مالی که بر همه کس معلوم است بزرگترین و بدترین آسیب‌ها را نیز خواهد داشت و آن آسیب بیشتر بسبب آنست که محسوس نیست. قیبس گفت آن آسیب کدام است؟ گفت آن اینست که چون بکامیابی نفس از مطلوبی یا تأسف بر آن سرگرم گردید چنین میپندارد که لذت کامیابی یا رنج آن تأسف حقیقت و واقعیت دارد و حال آنکه بکلی بی‌حقیقت است و این کیفیت مخصوص امور محسوس است آیا چنین نیست؟ گفت البته. گفت مگر نه اینست که تعلق و پابند بودن نفس به تن بالاختصاص باینگونه عوارض دست میدهد؟ گفت این فقره را روشن کن. گفت هر لذت و المی مانند آنست که دارای میخی است که بواسطهٔ آن نفس را بتن میکوبد و آن را چنان مادی میسازد که میپندارد جز آنچه تن باو مینماید چیزی در عالم حقیقت ندارد و چون با تن هم‌عقیده و هم‌گمان شد ناچار در عادات و آداب نیز با او انباز میشود و این کیفیت نمیگذارد در حالت تجرد بسرای دیگر برود و بلکه چون هنگام بیرون‌رفتن از این زندگی هنوز بآلودگیهای تنی که از او جدا شده است گرفتار است بزودی بتن دیگر میرود و چنان ریشه میبندد که گوئی در آن کاشته شده است و باینواسطه پیوند او با حقیقت مجرد بسیط ملکوتی بریده میشود. قیبس گفت درست است.

سقراط گفت باین واسطه است که فیلسوفان حقیقی میکوشند تا دلیری و پرهیزکاری بیابند و علتهای دیگری که در نظر مردم جلوه‌گر شده حقیقت ندارد و برای نفس فیلسوف حقیقی زیبنده همین است و یقین است که چون حکمت را رهاکنندهٔ خود دانست و رهائی یافت هرگز حاضر نمیشود که باز تسلیم شهوات و تألمات و گرفتار پابندهای پیشین گردد بلکه همه هواهای نفسانی خود را جلو میگیرد و آرام میکند و همواره خرد را رهبر خویش ساخته هیچگاه از آن روگردان نمیشود و پیوسته باموری که حقیقی و ملکوتی و لایتغیر و برتر از وهم و گمان است مراقبت میکند و چون این حقیقت پاک را دریافت یقین میکند که تا بتن پیوسته است باید همین قسم زندگی کند و چون مرگ در رسید و از صحبت ناجنس رهید از همه آسیب‌هائی که طبیعت بشری را گرفتار کرده آسوده میشود. اکنون ای عزیزان من با این اصول و عقاید و پس از آنکه چنین زندگانی کردیم آیا جا دارد بترسیم که چون نفس از تن جدائی نمود باد او را ببرد و تباه و نیست گردد؟

چون سخن سقراط باینجا رسید خاموشی طولانی مجلس را فراگرفت و چنین مینمود که سقراط در مطالبی که بیان کرده فکر میکند ما هم اکثر همین حال داشتیم و قیبس و سیمیاس با یکدیگر آهسته گفتگو میکردند، سرانجام سقراط رو بایشان کرده و گفت بچه صحبت می‌کنید آیا در دلایل من نقصی مشاهده ننموده‌اید؟ چه من میدانم که هرگاه شخص در جزئیات این مسائل وارد شود شبهات و اعتراضات بسیار بخاطرش میرسد اکنون اگر گفتگوی شما چیز دیگر است کاری ندارم اما اگر در همین موضوع است و شبهاتی دارید بی‌تأمل بگوئید و اگر استدلال بهتری بیاد شما می‌آید صمیمانه بیان کنید و اگر گمان میکنید که بشریک ساختن من در تحقیقات خود کار بر شما آسان‌تر میشود دریغ مدارید.

سیمیاس جواب داد ای سقراط حقیقت امر را بتو میگویم، دیری است که من و قیبس شبهاتی داریم و هرکدام دیگری را میخواهیم واداریم تا آنها را عنوان کند زیرا آرزو داریم که تو آن مشکلات را حل کنی اما می‌ترسیم آزار کنیم و پرسشهای ما در این حال که تو داری بی‌هنگام و ناخوش‌آیند باشد.

سقراط لبخند ملایمی زده گفت ای سیمیاس گرامی اگر من نتوانم شما را مطمئن کنم از اینکه حالت کنونی خود را مصیبت نمیدانم و عقیدهٔ شما بر این باشد که اکنون زندگانی من تلخ‌تر از پیش است بر مردم دیگر این مسئله را چگونه معلوم خواهم کرد؟ چنین مینماید که شما مرا از جهت حدس و فراست پست‌تر از مرغ میدانید زیرا مرغ معروف به «قو» روزی که رسیدن مرگ خود را حس میکند از شادی اینکه بملاقات خداوند مخدوم خود میرود بهتر از اوقات دیگر آواز میخواند[۱۰]اما مردم چون از مرگ میترسند بر آن مرغ افترا میزنند و میگویند بر مردن تأسف میخورد و مینالد و اندیشه نمیکنند که هیچ مرغی چون گرسنه باشد یا رنج دیگر باو برسد آواز نمیخواند و حتی بلبل و پرستو و هدهد هم این حال ندارند با اینکه مردم خواندن و نالیدن آنها را از رنج میدانند لیکن این اشتباه است و آواز مرغان از رنج نیست خاصه مرغ قو که تعلق به اپولن دارد و متخصص در حدس و فراست است و چون میداند که در زندگی دیگر چه نعمتها درخواهد یافت روز آخر عمر از همه‌وقت بهتر میخواند. منهم معتقدم بر اینکه خادم اپولن هستم و اختصاص بآن خداوند دارم و صنعت حدس و پیش‌بینی را کمتر از مرغان از استاد خود دریافت نکرده‌ام و بنابراین از رهائی از قید زندگانی آزرده نیستم پس در این خصوص هرقدر میل دارید سخن بگوئید و تا وقتی که گماشتگان غضب مهلت و مجال میدهند سؤالات خود را بکنید.

سیمیاس گفت پس من شبهات خود را عنوان میکنم سپس قیبس نیز اشکالات خود را اظهار خواهد نمود. من در این خصوص با تو موافقم که در زمان زندگی این دنیا دریافت حقایق امور ممتنع یا لااقل دشوار است و گمانم اینکه رسیدگی ننمودن در این مسائل و از جستجو دست بازداشتن پیش از سعی و کوشش از سستی و کاهلی است که برای رسیدن حقیقت بیش از دو راه نمیتوان فرض کرد یا باید شخصاً آنرا دریافت یا از دیگران آموخت و هرگاه این هر دو راه بسته باشد باید از انواع استدلالهای بشری آنرا که بهتر و استوارتر است اختیار نموده مانند کشتی پنداشت و بآن وسیله از دریای زندگانی گذر کرد مگر اینکه کشتی محکم‌تری برای انجام این مسافرت یافت شود و استدلال مقنعی ما را از خطر برهاند. پس من اکنون از پرسیدن شرم نخواهم نمود تا از این پس شرمنده نبوده و بخود سرزنش نکنم که چرا امروز آنچه در دل داشتم بتو نگفتم اینست که میگویم چون بیانات ترا با قیبس در میان میگذارم می‌بینم استدلال تو بنظرم وافی نیست.

سقراط گفت ای سیمیاس عزیز شاید حق با تو باشد اما بگو بیان من از چه جهت بنظر تو ناقص می‌آید. سیمیاس گفت از این جهت که همین بیان را نسبت به طنبور و نغمات و تارهای آن نیز می‌توان نمود یعنی میتوان گفت نوای طنبور چیزی است که بدیده نمی‌آید و غیرجسمانی و زیبا و ملکوتی است و حال آنکه طنبور و تارهای او ماده و جسمند و مرکب و سفلی و فانی و همچنانکه تو برای نفس و تن استدلال کردی دیگری هم میتواند ادعا کند که پس از شکستن تارها آهنگ و نغماتی که از آن برمی‌آید باقی خواهد بود و تباهی بآن راه نخواهد یافت چه طنبور میشکند و تارها میگسلد و با آنکه آنها موجودات جسمانی و تباهی‌پذیر میباشند باز وجودشان باقی میماند در اینصورت چگونه ممکن است نغمه که مانند امور ملکوتی و جاوید است پیش از تباهی اجزای سفلی فناپذیر فانی شود بلکه بحکم ضرورت باید در جائی موجود بوده پس از فنای کلی طنبور و تارهای آن درست و باقی بماند. و البته میدانی ای سقراط که ما چنین می‌پنداریم که تن ترکیبی است که گرمی و سردی و خشکی و تری آنرا بحال اعتدال نگاه داشته و نفس آهنگی است که از ترکیب موافق و امتزاج معتدل کیفیات جسم برآمده و چون دانستیم که نفس جز نوعی از آهنگ نیست روشن میگردد که واژه ناخوانا تن بواسطه بیماری‌ها و بلیات دیگر پرسست یا پرسخت شد نفس هرچند ملکوتی باشد باید مانند آهنگهای دیگر که نغمات صوت یا آثار تارها میباشند محو و نابود شود در صورتیکه بقایای تن باز مدتی دوام میکنند تا وقتیکه سوخته و فانی شوند. پس ای سقراط اندیشه کن که هرگاه کسی مدعی شود که نفس نتیجهٔ کیفیات جسم است و هنگام مرگ پیش از اجزای دیگر تن نابود میشود چه در جواب آن میتوان گفت؟

سقراط چنانکه عادت او بود یکان‌یکان بما لبخند زد و گفت سیمیاس حق دارد و اگر کسی از شما بهتر از من میتواند جواب این اعتراضات را بگوید دریغ نکند چه بنظر من مشکلات مسئله را خوب بیان کرد اما من میل دارم پیش از آن‌که جواب او را بگویم ایرادات قیبس را هم بشنوم تا اینکه در میان بیانات او مجالی برای آماده کردن فکر خود داشته باشیم و پس از آنکه اشکالات هر دو را شنیدیم اگر حق با ایشان است تسلیم شویم وگرنه با تمام قوای خود عقاید خویش را نگاه بداریم. پس ای قیبس تو نیز بگو مانع تسلیم تو بر گفته‌های من چیست؟

قیبس گفت میگویم بنظر من مطلب بجائی نرسیده و هنوز در قدم اول هستیم و اشکالات پیشین ما باقی است. موجود بودن نفس را پیش از دخول در این تن بخوبی ثابت کردی و بعقیدهٔ من این فقره مدلل شده است اما بقای او را پس از مرگ مبرهن ننمودی. لیکن اعتراض سیمیاس را نیز وارد نمیدانم که میگوید قوت و دوام نفس بیش از تن نیست چه من نفس را بسی برتر از جسمانیات می‌پندارم. اکنون شاید بمن بگویند پس چرا باز تشکیک میکنی و چون می‌بینی جزء ضعیف‌تر انسان پس از مرگ مدتی باقیست چگونه ضرورت این فقره را تصدیق نداری که جزء قوی‌تر و بادوام بیشتر باقی می‌ماند؟ در جواب این سؤال منهم مانند سیمیاس مثلی میآورم و میگویم این سخن بدان ماند که چون نساج پیری بمیرد گویند این مرد نمرده و البته در جائی وجود دارد بدلیل آنکه جامه‌ای که دربرداشت و خود آنرا بافته بود موجود است و فانی نشده و چون کسی باین دلیل تسلیم نشود از او بپرسند آیا انسان بادوام‌تر است یا جامه‌ای که دربرمیکند؟ البته خواهد گفت انسان پس بگویند چون آنچه کم‌دوام است باقی مانده بطریق اولی آنکه دوامش بیشتر است نابود نخواهد شد. اما ای سیمیاس جوابی که من باین اشکال دارم این است که می‌گویم بطلان این سخن نمودار می‌باشد چه نساج چندین جامه از کار انداخته و بعد خود نیز تلف شده جز اینکه فنای او پیش از فنای جامهٔ آخری روی داده است و با این حال این فقره دلیل نیست بر اینکه انسان ضعیف‌تر و کم‌دوام‌تر از جامه باشد و این مثل برای جسم و روح مناسبت تام دارد و بر آن منطبق میشود و بعقیدهٔ من این سخن در کمال درستی و اعتبار است که روح وجودی است بادوام و جسم ضعیف و ناپایدار است و هر روحی بدن‌های بسیار از کار میاندازد خاصه اگر عمر طولانی کند چه انسان تا زنده است تن او همواره زدوده و برطرف میشود و نفس دائماً جامهٔ ناپایدار خود را نو میکند تا آنکه بجامهٔ آخری برسد. ولی البته نفس پیش از جامهٔ اخیر فانی میگردد و پس از فنای او آثار ضعف و تباهی در جسم آخری نیز نمودار شده بزودی رو بفنا میرود. از این بیان روشن شد ای سقراط که باستدلال تو نباید قانع و مطمئن شویم که پس از مرگ نیز نفس ما باقی خواهد بود بلکه ممکن است در موافقت با تو بالاتر رویم و بگوئیم علاوه بر آنکه نفوس مردم پیش از ولادت موجود بوده‌اند مانعی نیست از اینکه قبول کنیم پس از وفات هم نفوس بعضی از مردم باقیمانده چندین بار زندگیرا از سر بگیرند. چون میدانیم قوت و استحکامات نفس باندازه‌ای است که بتواند چندین تن را بزداید چنانکه یکنفر میتواند چندین جامه از کار بیندازد و با وجود قائل‌شدن باین رأی باز میتوانیم بگوئیم همان نفسیکه چند بار تن خود را نو کرد در این اثنا خود نیز زدوده شده از کار میافتد و در یکی از مرگهائیکه برای او دست میدهد فوت میشود و چون انسان نمیداند فنای نفس با کدام یک از مرگهای متوالی تن روی میدهد پس کسی که از مرگ نترسد و ببقای نفس خود پس از ممات مطمئن باشد ابله است مگر اینکه بقای جاویدانی نفس را بتواند برساند وگرنه هر کس بمرحلهٔ موت میرسد بالضروره باید بر نفس خود بیم داشته و احتمال فنای آنرا پس از جدائی از تن روا بداند.

ما چون این اعتراضات شنیدیم بسیار آزرده گردیدیم چه بواسطهٔ دلایل پیشین بخوبی قانع شده و یقین کرده بودیم ولیکن از این شبهات عقیدهٔ ما سستی یافت نه‌تنها نسبت بآنچه شنیده بودیم بی‌اعتماد شدیم بلکه چنین پنداشتیم که یا ادراک ما قاصر است یا این مسائل قابل فهم نیست.

خقراطیس – فی‌الواقع حق داشتید چه منهم پس از این بیانات پیش خود فکر میکنم چون دلائل سقراط که بنظر من موجه و موجب یقین بود محل اشکال واقع شد چه رائی باید اختیار کرد و حقیقةً شبههٔ سیمیاس که نفس جز آهنگی نیست در نظر من کمال قوت را دارد و پیش از این نیز بخاطرم رسیده و متزلزلم ساخته بود پس مطلب را باید از سر گیریم و برای آنکه از بقای نفس مطمئن شویم ببراهین تازه نیازمندیم. پس ای فیدون ترا بخدا بگو سقراط این مباحثه را چگونه دنبال کرد آیا او هم مثل شما آزرده شد یا اینکه سخن خود را آرام ادا نمود و شما را توانست قانع کند؟ خواهش دارم جزئیات این قضیه را برای من حکایت کنی و چیزی را از یاد نبری.

فیدون – ای خقراطیس بیقین بدان که هرچند در همه عمر احوال سقراط برای من معجب بود در آن هنگام اعجابم از همه وقت بیشتر شد حاضر داشتن جواب برای همهٔ سوالات و اشکالات از مثل او شگفت نیود آنچه مرا بیشتر در شگفت آورد این بود که اولاً اعتراضات آن جوانان را با کمال آرامی و مهربانی با سیمای گشاده استقبال نمود آنگاه با فراست تمام دریافت که تأثیر آن شبهات در اذهان ما چگونه بوده است پس از آن با نهایت زبردستی چاره کار را کرد و ما را که مانند سپاهیان مغلوب پراکنده شده بودیم جمع‌آوری نموده باز بر سر مباحثه آورد و برای شنیدن سخن آماده ساخت.

خقراطیس – چگونه این کار را انجام داد؟

فیدون – اینک برای تو میگویم، من نزدیک تختخواب بجانب راست روی کرسی نشسته بودم و او نسبت بمن بالا بود پس دست بسر من دراز کرد و موهای مرا که بر دوشم ریخته بود گرفت چنانکه عادت او بود که گاهی با زلف من بازی میکرد آنگاه گفت ای فیدون فردا این زلفهای زیبا را خواهی برید[۱۱] جواب دادم گویا چنین باشد. گفت اگر از من بشنوی نباید چنین باشد. گفتم مقصود تو چیست؟ گفت اگر براستی استدلال ما مرده و نمیتوانیم دوباره آنرا جان دهیم من باید موی خود را امروز ببرم و تو هم باید چنین کنی و اگر من بجای تو بودم و در مباحثه مغلوب میگردیدم مالند مردم ارگوس[۱۲] پیمان می‌بستم و سوگند یاد می‌کردم که تا بر دلایل سیمیاس و قیبس چیره نشوم نگذارم زلف‌های من بدر آید.

من گفتم مگر این مثل را فراموش کردی که هرکول نیز در برابر دو نفر زبون میشود؟ جواب داد پس چون هنوز مجال هست چرا از من مانند یولاس یاری نمیخواهی؟ گفتم از تو یاری میخواهم اما نه مانند هرکول که یولاسرا طلبید بلکه مانند یولاس که از هرکول استمداد نمود[۱۳] گفت در این تفاوتی نیست لیکن باید پیش از هر چیز مراقب باشیم که یک عیب بزرگ در کار ما نیاید. پرسیدم آن عیب کدام است؟

سقراط گفت آن عیب این است که از تعقل و استدلال گریزان شویم چنانکه بعضی مردم از نوع انسان پرهیز میکنند چه بدترین مصائب آنست که کسی از تعقل گریزان باشد و مایهٔ بروز آن صفت نیز همان امری است که شخص را از مردم بیزار میسازد، باین معنی که گاه میشود آدمی بی‌تأمل و اختیار کسی را محل اعتماد خویش ساخته راستگو و صمیمی و امین می‌پندارد و پس از مدتی او را خبیث و دروغ‌گو مییابد و چون این امر چندین بار روی داد و همواره دچار فریب کسانیکه ایشان را بهترین و صمیمی‌ترین دوستان خود میپنداشت گردید خسته شده از همه مردم رنجیده میگردد و معتقد میشود که هیچ آدمی راست و صمیمی نتواند بود. آیا برنخوردی که بعضی کسان باین طریق کم‌کم از مردم گریزان میشوند؟ گفتم آری. گفت اما این عیب آن اشخاص است و سببش این است که از امور انسانی بیخبرند و میخواهند با افراد انسان طرف شوند چه اگر اندکی تجربه داشتند احوال مردم را بدرستی درمییافتند و میدانستند که بدان و نیکان هردو کمیاب میباشند و اکثر مردم در حد وسط جا دارند. گفتم یعنی چه؟ گفت از این حیث نیز مردم همان حال بلندی و کوتاهی قامت را دارند مگر نمیدانی اشخاص بلند و کوتاه هردو در میان افراد مردم اندک‌اند و همین کیفیت در جانوران و چیزهای دیگر نیز هست چنانکه تندی و کندی و زشتی و زیبائی و سفیدی و سیاهی و هر چیز غالباً در برترین پایه نیست بلکه متوسط است؟ گفتم آری میدانم. گفت اگر بنا باشد خباثت میدان مسابقت شود آیا جز اینست که خبیث‌های درجهٔ اول اندک خواهند بود؟ گفتم چنین مینماید. گفت سخن ما در این موضوع نبود و همینقدر میخواستم معلوم کنم که مردم همه بد نیستند. اکنون تحقیق کنیم از گریزان‌شدن از عقل و آن چنان باشد که کسی علم استدلال و تعقل ندارد و با اینحال دلیلی را می‌پذیرد سپس از روی حقیقت یا باشتباه چنین مییابد که استدلال غلط بود و رأی مخالف اختیار میکند و چون بمناظره و رد و قبول آراء مختلف متضاد خو گرفت سرانجام دربارهٔ قوهٔ تعقل و استدلال مشتبه شده معتقد میگردد که نه در امور عالم حقیقتی است نه عقل و استدلال را میزان و بنیانی یعنی بهیچ‌چیز نمیتوان مطمئن شد و همه اوضاع عالم در جزر و مد است و یک آن بر پایه و مبنای ثابتی پابرجا نیست.

گفتم راست است. گفت پس آیا مصیبت بزرگی نیست که هرچند استدلال و تعقل درست مبانی استوار دارد و میتوان آنرا دریافت شخص بسبب وارد شدن در مجادله و مغالطه که هر امری را گاهی درست و زمانی غلط می‌یابد عاقبت بجای آنکه خود را قاصر و عیب را از بی‌بصیرتی و بی‌وقوفی خویش بداند تعقل و استدلال را مطلقا باطل پنداشته از آن گریزان شود و خود را از علم و دریافت حقیقت بی‌بهره سازد؟

گفتم آری بخدا این مصیبت بزرگی است. گفت پس باید احتیاط کنیم که این بلیه گریبان ما را نگیرد مبادا چنین پنداریم که عقل بنیادش درست نیست بلکه باید یقین داشته باشیم که نقص و علت از خود ماست و باید دامن همت بر کمر زنیم تا رفع علت بنمائیم. شما مکلف باین اهتمام هستید، چون هنوز عمری در پیش دارید و من هم این تکلیف را دارم چون بزودی باید بمیرم و از آن میترسم که امروز در این گفتگو حکیمانه رفتار نکرده بشیوهٔ اهل مجادله و مغالطه رفته باشم مانند نادانانی که چون داخل مباحثه میشوند بهیچوجه پابند دریافت حقیقت نیستند و تنها الزام شنوندگان را در نظر دارند اما این تفاوت میان من و آنان هست که منظور من تنها اقناع حاضران نیست هرچند اگر چنین شود نیز کمال خرسندی را خواهم داشت لیکن مقصود اصلی من آنست که خود یقین نمایم. راست است که من برای آرامی دل خویش چنین استدلال میکنم و میگویم اگر عقیدهٔ من درست است باید آنرا تصدیق نمود و اگر هم درست نیست و انسان پس از مرگ فانی میشود لامحاله من این برتری را دارم که در این چند دم که از عمر باقی مانده و میتوانم در مصاحبت شما بسر برم شیون و زاری نمیکنم و روزگار را بر شما تلخ نمیسازم لیکن این تردید و نادانی را نیز نیکو نمیدانم و نباید کسی دیرگاهی در اینحال بماند و خوشم از اینکه بزودی مطلب بر من مکشوف خواهد شد. ای عزیزان این ملاحظات مرا دلیر میسازد که باز داخل مباحثه شوم و شما هم اگر از من میشنوید تصدیق سخن مرا که سقراط هستم نکرده جز در برابر حقیقت و سخن درست نباید سر تسلیم پیش آورید اگر دیدید آنچه من میگویم راست است بپذیرید وگرنه با تمام قوای خود ایستادگی کنید و نگران باشید که مبادا من باشتباه بوده از روی راستی و سادگی خویش شما را نیز باشتباه بیندازم و هنگام جدائی از شما مانند زنبوری باشم که نیش خود را بتن فرو برده و آن را جا می‌گذارد. اینک آغاز میکنیم اما نخست مناسب آنست که ببینیم اعتراضات شما را درست بیاد دارم یا نه، گمانم اینست که سیمیاس از آن میترسد که روان هرچند ملکوتی و اشرف از تن است پیش از تن فانی شود چنانکه نغمات ساز نابود میگردد. و اما قیبس تصدیق کرد که دوام روان بیش از تن است جز اینکه نمیتوان مطمئن شد که پس از زدودن چندین تن هنگام جدائی از تن اخیر فانی نشود و اگر چنین باشد مرگ روان بهمین قسم دست میدهد چه تن همه‌وقت در حال ممات است آیا مسائلی که باید رسیدگی کنیم جز اینست؟ سیمیاس و قیبس تصدیق کردند که مطلب همین دو فقره است. آنگاه سقراط گفت آیا از آنچه پیش گفته‌ام چیزی را قبول دارید یا همه را رد میکنید؟. گفتند که همه را رد نمیکنیم. پرسید در این باب چه عقیده دارید که گفتم تعلم جز تذکر نیست و بنابراین ضروری است که نفس پیش از آنکه بتن بپیوندد باید وجود داشته باشد؟ قیبس گفت من مسئله را بدیهی میدانم و هیچ امری را باین درستی نمی‌پندارم. سیمیاس گفت من هم باین مطلب معتقدم و گمان نمی‌کنم هیچگاه در این باب تغییر رأی دهم.

سقراط گفت معذلک باید تغییر رأی دهی زیرا با آنکه آهنگ را مرکب میخوانی نفس را آهنگ می‌پنداری و نتیجهٔ توافق احوال بدن میشماری مگر بر این عقیده باشی که ممکن است آهنگ پیش از وجود چیزهائی که آهنگ را ترکیب میکنند موجود شود. سیمیاس گفت نه ای سقراط این ممکن نیست. گفت ناچار باید چنین باشد چون تو بوجود نفس پیش از تعلق بتن قائلی و معذلک میگوئی نفس نتیجهٔ ترکیب چیزهائی است که هنوز موجود نشده‌اند زیرا مقایسه‌ای که تو از نفس یا نغمه و آهنگ میکنی درست نیست اما مسلم است که طنبوز و تارها و آوازهای گوناگون آن پیش از حدوث نغمات که نتیجهٔ همهٔ این چیزهاست وجود دارند و پس از محو شدن آن نیز باقی می‌باشند. حال بگو آیا این جزء اخیر از بیان تو با جزء اول سازگار است؟

سیمیاس گفت نه سازگار نیست. سقراط گفت عجب است که سخن از نغمه و آهنگ میگوئی و اجزاء آنرا هم‌آهنگ نمیسازی. اکنون باید یکی از این دو رأی را اختیار کنی یا علم را تذکر بدانی یا نفس را آهنگ بخوانی. سیمیاس گفت رأی اول را قبول میکنم چه نظر دوم را بی‌دلیل و بملاحظهٔ ظاهر سطحی که در خور عوام است پذیرفته بودم ولی معتقدم بر اینکه سخن چون بنیادش بر امور ظاهر و احتمالات بوده باشد بی‌اعتبار است و اگر کسی احتیاط را از دست بدهد در هر علم خواه هندسه باشد یا فنون دیگر گمراه میشود و باشتباه می‌افتد. اما این قضیه که علم جز تذکر چیزی نیست مبنی بر دلیل محکمی است و آن اینست که نفس پیش از آنکه بتن بپیوندد مانند ذوات حقیقی وجودهای اصیل موجود است پس چون از تصدیق این دلیل چاره ندارم نه تشکیک خودم را باید محل توجه قرار دهم نه شبهه‌ای را که دیگران القاء کنند و نفس را به نغمه و آهنگ قیاس نمایند. سقراط گفت آیا تصور میکنی آهنگ یا هر مرکب دیگری با اجرای ترکیب‌کنندهٔ او متفاوت باشد؟ گفت نه. گفت آیا ممکن است آن مرکب فعلی و انفعالی جز آنچه اجزاءِ ترکیب‌کنندهٔ او دارند بنماید؟ گفت نه. گفت از این قرار آهنگ بیش از اموری که آن را احداث میکنند نتواند بود بلکه باید پس از آنها باشد. گفت چنین است. گفت پس ممکن نیست دارای آوازها و حرکات و چیزهائی باشد مخالف آنچه در اجزاء ترکیب‌کنندهٔ او موجود است. گفت یقین است. گفت آیا آهنگ بالضروره از سازگاری نتیجه نمیشود آیا جز اینست که چون اجزاء کم یا بیش با هم ساز شدند آهنگی بیش یا کم بروز میکند؟ گفت راست است. گفت آیا نسبت بنفس میتوان کم و بیش و شدت و ضعف قائل شد؟ گفت ممکن نیست. گفت آیا دربارهٔ کسان گفته نمیشود که فلان نفسی هوشیار و بافضیلت و نیکو و بهمان نفسی خبیث و سفیه و شریر دارد و آیا این گفتگوها بی‌اصل است؟ گفت درست است و اصل دارد. گفت کسانیکه نفس را آهنگ میدانند دربارهٔ این صفات نفس و فضائل و رذائل آنچه میگویند آیا آنها را آهنگ و بی‌آهنگی میخوانند و قائل میشوند باینکه نفس فاضل آهنگیست مقرون بآهنگ دیگر و نفس غیرفاضل مقرون بآهنگ نیست؟

سیمیاس گفت من نمیدانم اما بظاهر کسانیکه دارای این عقیده هستند باید چنین بگویند. سقراط گفت ما متفق شدیم بر اینکه نفوس نسبت بیکدیگر شدت و ضعف ندارند یعنی ممکن نیست یک نفس آهنگ‌تر از نفس دیگر باشد و چون چنین شد ممکن نیست سازگاری اجزای قفس کم و بیش باشد. گفت یقین است گفت چون سازگاری اجزای نفس کم و بیش ندارد آیا در آهنگ بودن یکسانست یا اختلاف دارد. گفت یکسان است. گفت چون یک نفس ممکن نیست نسبت بنفس دیگر بیشی یا کمی داشته باشد پس نمیتواند در سازگاری بیش یا کم باشد یعنی ممکن نیست یک نفس از نفس دیگر بیشتر دارای توافق یا تباین باشد. گفت آری. گفت پس اگر فضیلت توافق است و رذالت تباین هیچ نفسی نسبت بنفس دیگر افضل یا ارذل نخواهد بود بلکه سزاوارتر آنست که بگوئیم چون نفس آهنگ است هیچ نفسی ممکن نیست دارای رذائل باشد چه آهنگ اگر واقعاً آهنگ است تباین یعنی بی‌آهنگی نمی‌پذیرد. گفت اشکالی نیست. گفت بر همین قیاس اگر نفس براستی نفس است دارای رذائل نخواهد شد. گفت بنابر اصول و مقدماتیکه پذیرفتیم چنین میشود. فرمود موافق همان اصول نفوس همه جانوران باید در یک پابه از فضیلت باشند چون همه یکسان نفس هستند. گفت ظاهر اینست. پرسید اکنون چون قول بآهنگ بودن نفس منتج این نتایج میشود بعقیدهٔ تو چه صورت دارد؟ گفت بنظر من باطل است. سقراط گفت اکنون ای سیمیاس از تو می‌پرسم از کلیهٔ اجزای وجود انسان آیا بنظر تو چیزی جز از نفس فرمانده و آمر هست؟ گفت نه جز از نفس آمری نیست. فرمود آیا نفس در حال فرماندهی خود از خواهشهای تن جلوگیری میکند یا آنها را یله و رها مینماید مثلاً وقتی که تن تشنه یا گرسنه است آیا نفس او را از خوردن و آشامیدن باز نمیدارد و همچنین در بسیاری از موارد دیگر آیا روشن نمی‌بینیم نفس از خواهش‌های بدن ممانعت میکند؟ گفت چنین است. گفت از آن طرف ما متفق شدیم بر اینکه هرگاه نفس آهنگ باشد آوازها و آثار او منحصر است بآنچه در اجزای ترکیب کننده او موجود است و قبض و بسط و حرکت او بواسطهٔ آنهاست و همچنین فعل و انفعالی جز اجزای خود ندارد و بنابراین بالضروره باید فرمانبر آنها باشد نه اینکه بر ایشان فرمانروائی کند. سیمیاس گفت آری بر این متفق شدیم و چاره نداشتیم. سقراط گفت اما اکنون می‌بینیم برخلاف آنچه ما گفتیم نفس فرماندهی میکند و همان چیزهائی را که ترکیب‌کنندهٔ او میدانند بدنبال خود میکشد و تقریباً در همه عمر با آنها کشمکش مینماید با بعضی بسختی برمیآید و بآنها رنج میرساند چنانکه هنگام ورزش و مداوا می‌بینیم، و با برخی مدارا میکند و نسبت بخواهش و خشم و شهوت بتهدید و سرزنش اکتفا مینماید. و در هر حال آنها را غیر از خود میداند چنانکه همر شاعر این حال را بخوبی نمودار ساخته و در سرگذشت اولیس نقل میکند که آن دلاور بسینه خود کوبید و دل را سرزنش نمود و گفت ای دل این کار را در خورد کن چنانکه کارهای دشوارتر از آن در خورد کردی آیا اگر همر معتقد بود که نفس جز آهنگ چیزی نیست و مقهور خواهشهای تن است چنین سخنی میگفت و آیا این شعر دلیل نیست بر اینکه بعقیدهٔ او نفس باید خواهشها را اداره کند و در زیر فرماندهی خود نگاه بدارد و بنابراین جنبهٔ ملکوتی او بیش از آهنگ است؟ سیمیاس گفت آری بخدا چنین میپندارم. سقراط گفت پس بهیچوجه حق نداریم نفس را نوعی از آهنگ بدانیم و اگر چنین کنیم هم با همر یعنی آن شاعر لاهوتی مخالف خواهیم بود هم با خودمان متناقض سخن خواهیم گفت. سیمیاس تصدیق کرد و سقراط گفت نغمهٔ این طنبور را ساکت کردیم اکنون باید آهنگ قیبس کنیم و شور و قوای او را تسکین دهیم نمیدانم برای این مقصود از چه در باید درآمد. قیبس گفت راه آنرا هم خواهی یافت بیانی که در ابطال مسئله آهنگ نمودی بیش از آنکه مترقب بودم بمن مؤثر شد زیرا چون سیمیاس شبهات خود را بتو عرضه داشت یقین کردم که رفع آنها ممکن نخواهد بود و اما دیدم تاب ایستادگی نخستین حملهٔ ترا نیاورد در اینصورت شگفت نیست که مسئلهٔ دیگر را نیز بهمین آسانی حل کنی. سقراط گفت ای قیبس گرامی مبالغه مکن مبادا روزگار بنای کج‌روی گذارد و مرا هم زبون کند باید از خدا یاری بخواهیم آنگاه استدلال ترا بنظر درآوریم. مقصود تو این است که دوام و بقای نفس ثابت شود تا آنکه هرگاه حکیم هنگام جان‌دادن بامید سعادت آینده دلیری بنماید اطمینان او بیجا و مبنی بر سفاهت نباشد و میگوئی اینکه روح امری قوی و ملکوتی بوده و پیش از ولادت انسان وجود داشته دلالت بر بقای او نمیکند نهایت اینست که دوام آن بیش و پیش از تن سالهای دراز موجود بوده و در این مدت معلومات بسیار حاصل نموده و کارها کرده است، اما بقای او در آینده مسلم نیست بلکه میتوان گفت درآمدن نفس بتن مقدمهٔ فنای او و مانند حدوث بیماری است که هنگام زندگی نفس را گرفتار رنجها و ناخوشیها میسازد و منتهی بمرگ میشود و نیز میگوئی اینکه نفس یکبار دارای تن شود یا چندین کالبد اختیار کند اهمیتی ندارد و ما را از بیم و اندیشه آسوده نمیسازد چه درهرحال تا بقای جاودانی نفس ثابت شده و از این جهت اطمینان نیافته‌ایم جای آنست که از مرگ بترسیم. ای قیبس بنظر من اشکال تو این است و مخصوصاً آنرا بازگو میکنم تا چیزی از یاد نرود و اگر بخواهی کم و بیش کنی بتوانی. قیبس گفت فعلاً مطلب همین است و کم و بیش ندارد.

سقراط زمانی خاموش شد آنگاه رو باو کرده گفت ای قیبس براستی مطلب تو کوچک نیست چه برای اینکه بدرستی روشن شود باید در امر کون و فساد غور کامل نمائیم پس اگر میخواهی آنچه در این موضوع برای خود من روی داده بجهت تو نقل کنم شاید برای روشن ساختن عقاید و تحصیل اطمینان خاطر از آن بهره ببری. قیبس گفت بی‌نهایت مایلم. سقراط گفت پس گوش فرادار من در روزگار جوانی بسیار مشتاق بودم که علمی را که طبیعی نام دارد بیاموزم و بسی اهمیت میدادم باینکه شخص علت هرچیز را بفهمد و بداند سبب زایش و مرگ و هستی آن چیست و رنجی نبود که نبردم تا بدانم. اولاً آیا راست است که گرما و سرما و ظهور نوعی فساد در این دو امر باعث تکوین جانوران میشود چنانکه بعضی مدعی هستند[۱۴] یا فکر از خون میزاید[۱۵] یا از هوا[۱۶] یا آتش[۱۷] و یا اینکه هیچکدام از این امور نیست و منشاء بینائی و شنوائی و شامه و همه حواس ما همان مغز است[۱۸] و یا حافظه و ادراک از این حواس برمیآیند و بالاخره علم از حافظه و ادراک حاصل میگردد، و نیز میخواستم سبب فساد آنها را دریابم و حتی کنجکاوی خود را تا بآسمانها و اعماق زمین بسط میدادم تا بدانم کلیهٔ عوارض و آثار طبیعت از چه روی میدهد ولی سرانجام خود را در این جستجو و طلب بمنتهی درجه زبون یافتم و اینک دلیل محسوسی از این فقره برای تو میآورم و آن اینست که آن جستجوهای نازک مرا در همان اموری که پیش از آن در کمال بداهت می‌پنداشتم و در نزد خودم و دیگران از معلومات اولیه بشمار میرفت نادان ساخت و در بسیاری از مطالب آنچه میدانستم از یاد من برد. مثلاً در این خصوص که انسان چگونه رشد میکند پیش از آن بعقیدهٔ من نزد همه کس روشن بود که رشد انسان از خوردن و نوشیدن است و بخوراک گوشت بر گوشت و استخوان بر استخوان و همچنین هر جزئی باجزای مانند خود افزوده شده و باینطریق آنچه نخست کوچک است بزرگ میشود و نمو میکند و سراپای آدمی رشد مینماید آیا بعقیدهٔ تو نظر من درست نبوده است؟ قیبس گفت البته درست بوده است. سقراط گفت پس باقی مطلب را بشنو باز گمان میکردم میدانم که چرا یکی بلندتر از دیگری است و مثلاً باندازهٔ یک سر و گردن از او بیش است یا بچه سبب یک اسب از اسب دیگر بزرگتر است همچنین در مسائل روشن‌تر از این مثلاً ده زیاده از هشت است زیرا که دو بر آن افزوده شده و دو ذراع بیش از یک ذراع است چون دو برابر آنست.

قیبس گفت مگر اکنون چه عقیده داری؟ گفت بخدا چنان خود را در علتها و چگونگی این امور نادان میدانم که شبهه دارم در اینکه هرگاه یکی را بر یکی بیفزایند آیا آن یکی که بر آن دیگری افزوده‌اند دو میشود یا این و آن مجموعاً و بسبب جمع هر دو احداث دو مینمایند و تعجب و تأمل من در این است که چون آنها از هم جدا بودند هر کدام یکی بودند و پس از آنکه بهم افزوده گردیدند دو شدند. و نیز نمیفهمم چرا چون یک چیز را تقسیم میکنند این تقسیم سبب میشود که یک چیز پس از تفکیک دو شود و حال آنکه این کار عکس کار پیشین است که افزایش یکی بیکی احداث دو مینمود در آنجا یک و یک دو شد بسبب ترکیب و جمع بین آنها در اینجا یک چیز دو میشود بعلت تفکیک و تقسیم آن، و از این گذشته نمیدانم چرا یک یکی است و حاصل اینکه بنابر علل طبیعی چگونگی زایش و مرگ و هستی هیچ چیز را نمیدانم چون از این راه بجائی نرسیدم روش دیگر اختیار کردم و سر انجام کسی را دیدم در کتابی که منتسب بانکساغورس بود میخواند که قاعده و علت همه موجودات عقل است از این سخن بسیار شاد شدم و در نظرم نهایت پسندیده آمد که علت کل امور عقل باشد زیرا فکر کردم که اگر مؤثر در موجودات عقل بوده باشد البته ترتیب آنرا بنیکوتر وجه داده است. پس اگر کسی بخواهد علت چیزی را بفهمد باید نیکوتر وجه وجود او را دریابد و بنظر من آمد که نتیجهٔ این رای آن میشود که منظور نظر انسان در جستجوی خویش چه برای خود و چه برای دیگران باید بتنهائی این باشد که بداند بهترین و کاملترین چیزها کدام است و چون آن را یافت بالضروره بدترین چیزها را هم یافته است چه این هر دو بیک علم شناخته میشود.

باین خیال بسیار خشنود شدم از اینکه آموزگاری مانند انکساغورس یافته‌ام که آرزوی مرا برآورده و علت همه چیزها را بر من معلوم خواهد کرد و فی‌المثل پس از آنکه گفت زمین مسطح و یا مدور است علت ضرورت آنرا بیان خواهد نمود و ثابت خواهد کرد که کیفیت موجوده نیکوترین احوال واژه ناخوانا و نیز هرگاه مدعی شود که زمین در مرکز واقع است امیدوار بودم روشن کند که از چه جهت مرکزیت برای زمین بهترین حالات است و بر آن بودم که چون این معلومات را بدست آوردم دنبال علل دیگر نروم و همچنین عزم داشتم دربارهٔ خورشید و ماه و ستارگان دیگر از او پرسش کنم تا علل حرکات و گردش و همه احوال آنها را معلوم نمایم و بدانم بچه جهت آنچه برای آنها روی میدهد بهترین وجوه است زیرا تصور میکردم که چون همه ترتیبات را منتسب بعقل مینماید علت دیگری برای آن احوال قائل نخواهد بود جز اینکه آن نیکوترین وجوه است، و نیز امیدوار بودم که چون این علت را بالخصوص و بالعموم نمایان کرد بر من معلوم خواهد نمود که خیر هر چیز بالخصوص و خیر کلیهٔ چیزها بالعموم کدام است و نظر باین امیدواریها وجد و ذوقی تمام داشتم پس کتابهای انکساغورس را با کمال اشتیاق بدست آوردم و با منتهای شتاب خواندم تا نیک و بد هر چیز را دربیابم اما بزودی در امیدواریهای خود سرد شدم زیرا که چون اندکی خواندم و پیش رفتم دیدم عقل را مدخلیتی در کارها نمیدهد و علتی برای ترتیب امور نمیگوید و بجای عقل از هوا و اثیر و آب و خرافات دیگر از این قبیل گفتگو مینماید. پس انکساغورس را مانند کردم بکسی که بگوید سقراط هر کاری را از روی عقل میکند آنگاه چون بخواهد علت اعمال مرا بیان نماید مثلا بگوید جهت اینکه امروز اینجا نشسته آنست که تنش از استخوان و پی ترکیب شده استخوانها چون سخت و صلب و بتوسط مفاصل از یکدیگر جدا میباشند و پی‌ها قابل انبساط و انقباضند استخوانها را با گوشت و پوست که بر آن هردو احاطه دارند پیوسته ساخته و چون استخوانها در محفظه‌های خود آزاد میباشند پی‌ها بواسطهٔ قابلیت انبساط و انقباض باعث میشوند که سقراط میتواند پای خود را خم کند و باین سبب است که بکیفیت کنونی در اینجا نشسته است، یا آنکه چون بخواهد سبب گفتگوی مرا با شما در اینجا بیان کند آواز و هوا و شنوائی و این قبیل امور را مذکور بدارد و علت حقیقی را نگوید که آتنیان خیر خود را در محکوم ساختن من بمرگ دانسته‌اند و منهم خیر خود را در این دیده‌ام که روی این تخت خواب بنشینم و بآرامی و بی‌باکی منتظر اجرای حکمی که دربارهٔ من صادر کرده‌اند باشم زیرا میتوانم سوگند یاد کنم که اگر من خیر خود را در رفتن به مگار یا بئوسی پنداشته و یقین نکرده بودم که بهترین وجوه برای من آنست که همین‌جا بمانم و بعقوبتی که وطن برای من مقرر داشته تن بدهم و از گریز و پرهیز از نتایج محکومیت دست بکشم این پی و استخوانها از دیرگاهی مرا بآن شهرها رسانیده بودند، اما ذکر دلائل فوق بنظر من سخیف و خنده‌آور است. باز هرگاه بمن بگویند اگر استخوان و پی و این قبیل چیزها را نداشتی آنچه را مقتضی میدانی نمیتوانستی انجام دهی سخنی درست است اما اینکه پی و استخوانها را علت کارهای من قرار دهند نه اختیار بهترین وجوه را که برای آن تعقل باید بکار برد سخنی باطل و سخیف خواهد بود و این اشتباه از آن برمیآید که تمیز علت را از اسبابی که علت با آن اسباب علت میشود نداده‌اند و عامهٔ مردم که همیشه در تاریکی نادانی از روی نابینائی گام می‌نهند همان اسباب را علت واقعی می‌پندارند و باین نام می‌خوانند و از اینرو بعضی زمین را در مرکز ساکن و محاط در عوالم دورزننده میدانند و برخی آنرا صندوق بزرگی می‌پندارند که هوا همچون قاعدهٔ آنست اما از قوه‌ای که دنیا را ببهترین وجوه ترتیب داده سخنی بمیان نیست و دنبال آن نمیروند و قوهٔ الهی را قائل نیستند و وجودی فرض میکنند مانند اطلس[۱۹] اما از آن نیرومندتر و بقای آن درازتر و طاقتش در نگاهداری چیزها بیشتر و خیر را که تنها وسیلهٔ پیوستگی موجودات و محیط بر کل است امری واهی می‌پندارند.

من کمال شوق را داشتم باینکه کسی پیدا شود که آن علت را بمن بیاموزد و من بفرمان او کار کنم اما چون نه خود و نه بوسیلهٔ دیگران نتوانستم این شناسائی را دریابم راه دیگر برای درک مطلوب اختیار نمودم آیا میل داری آنرا هم برای تو بگویم. قیبس گفت صمیمانه میل دارم.

سقراط گفت پس از آنکه بملاحظه و مداقهٔ در چیزها خود را خسته کردم اندیشیدم که مبادا آنچه بر راصدان کسوف عارض میشود بمن برسد که هرگاه در نگاه کردن خورشید احتیاط ننموده آب یا جسم دیگر را حائل آن نسازند کور میشوند منهم ترسیدم که اگر چیزها را با چشم تن بنگرم و برای درک شناخت آنها حواس خود را بکار برم چشم عقلم نابینا شود پس دریافتم که باید بعقل رجوع کرده حقیقت چیزها را بآن وسیله دریابم تمثیلی که برای بیان مطلب اختیار کرده‌ام ممکن است کاملاً درست نباشد زیرا معتقد نیستم بر اینکه هر کس چیزها را بعقل می‌سنجد مانند آنست که از پس حائلی می‌بیند بلکه نگریستن در عوارض اشیاء بیشتر نزدیک باین حال است ولی مقصودم آنست که این راه را اختیار نمودم و از آن زمان بنابراین گذاشتم که بهترین وجوه را قاعده و اساس بگیرم و هم در اسباب و هم در علل آنچه را بهتر می‌یابم حقیقت بدانم و آنچه را با نیکوئی سازگار نبینم خطا و غلط پندارم اما می‌بینم که بیان مرا بخوبی در نمی‌یابی و روشن‌تر باید بگویم.

قیبس گفت نه بخدا بآنچه گفتی درست پی نبردم.

سقراط گفت چیزی تازه نمیگویم و همانست که هزار بار گفته‌ام واژه ناخوانا پیشین نیز همین مطلب را بیان کرده‌ام پس برای اینکه طریقهٔ خود را در جستجوی علل امور بتو معلوم نمایم باز بآنچه بارها گفته‌ام برمیگردم و همان را پایه قرار میدهم و بازگو میکنم که امری هست که بخودی خود خوب و زیبا و بزرگ است و اگر در این اصل با من موافق باشی امیدوارم بقای نفس را برتو مدلل سازم.

قیبس گفت در این باب با تو موافقم و با کمال بی‌صبری منتظر اتمام استدلال تو هستم.

سقراط گفت پس بآنچه اکنون میگویم دل بده و ببین در آن نیز با من موافقت میتوانی بکنی؟ بگمان من اگر غیر از حقیقت زیبائی چیزی زیبا باشد همانا زیبائی او از آنست که از حقیقت زیبائی بهره دارد و همچنین است امور دیگر آیا در این باب موافق هستی؟

گفت آری.

گفت پس من علل و اسباب دیگری که ذکر میکنند نمی‌فهمم و نمی‌پذیرم و اگر کسی بمن بگوید سبب زیبائی فلان چیز تندی رنگها یا تناسب اعضاء یا مانند این امور است باور ندارم و آنرا جز مایهٔ تشویش ذهن نمیگیرم و بی‌ملاحظه و ساختگی جواب میگویم که آنچه او را زیبا ساخته است همانا حلول زیبائی در اوست بهر نحو واقع شده باشد زیرا که در آن باب چیزی نمیدانم و آنچه میدانم این است که هر چه زیباست بواسطهٔ وجود زیبائی است و تا وقتی که این اصل را در دست دارم میدانم که بخطا نمیروم و همچنین مطمئنم که بدرستی می‌توانم حکم کنم که هرچه بزرگ است بسبب وجود بزرگی است[۲۰] و اگر کسی بگوید فلان یک سر و گردن از بهمان بزرگتر است یا کوچکتر نباید پذیرفت و باید گفت هر چیز که از دیگری بزرگتر است بواسطهٔ بزرگی و هرچه کوچکتر است بسبب کوچکی است زیرا اگر قبول کنی که فلان از بهمان یک سر و گردن بزرگتر است این ایراد وارد می‌آید که یک امر هم سبب بزرگی بزرگتر و هم علت کوچکی کوچکتر باشد و ایراد دیگر نیز وارد خواهد بود و آن اینست که سر و گردن که خود کوچک است سبب بزرگی چیز بزرگ باشد و این نامعقول است زیرا بطلان این سخن نمایان است که کسی بگوید فلان کوچک سبب بزرگی فلان بزرگ شده و همچنین نباید گفت ده بزرگتر از هشت است چون دو واحد از آن بیشتر است بلکه باید گفت سبب بزرگی ده کمیت اوست و نیز دو ذراع بواسطهٔ بزرگی و مقدار زیاده از یک ذراع است و چون یک را بر یک بیفزایند یا اینکه یک را بر دو قسمت کنند بجای اینکه بگوئی جمع یک و یک یا تقسیم یک بر دو احداث دو نمود باید گفت علت وجود هر چیز شرکت آن است در حقیقت آن چیز و بنابراین علت اینکه یک و یک دو میشود بهره‌مند بودن آنها از دوگانگی است و علت یک بودن یک همانا بهره‌مند بودن آن از یگانگی میباشد و حدیث جمع و تفریق و مانند این جوابها را باید رها کنی و بدانشمندان واگذاری و از نادانی خود برحذر بوده اساسی را که گذاشتیم از دست ندهی و اگر کسی بر آن اصل اعتراضی کند بی‌جواب گذاری تا همه نتایج آنرا بنگری و از موافقت یا مباینت آنها با یکدیگر مطمئن شوی و اگر این اصل را درست نیابی اصل استوارتری بدست آری تا سرانجام بنیاد محکمی که قابل‌اعتماد باشد بیابی و نیز از آمیختن و درهم‌ساختن امور بپرهیزی و در کشف حقیقت مانند جدلیان اصل را با فروعی که از آن برمیآید مشتبه نسازی چه جدلیان پابند حقیقت نیستند و فقط برای خرسندی خاطر خود مباحث را خلط میکنند اما تو که میخواهی براستی حکیم باشی باید بدستوری که من میدهم رفتار کنی.

سیمیاس و قیبس هردو حق را بسقراط دادند.

خفراطیس – ای فیدون بخدا درست است و بیان سقراط چنان روشن بوده است که هر نادانی درمی‌یابد.

فیدون – آری همه حاضران چنین دانستند.

خقراطیس – ما هم که حاضر نبودیم از حکایتی که تو میکنی چنین می‌یابیم، اکنون بگو پس از آن چه گفتگو شد.

فیدون – بنظر دارم که چون تصدیق شد که مثل بخودی خود موجودند و چیزهائی که از آنها بهره دارند از همان مثل نام میگیرند سقراط بیان خود را چنین دنبال کرد که اگر این اصل درست است پس چون بگوئی که سیمیاس از سقراط بزرگتر و از فیدون کوچکتر است نتیجه این میشود که بزرگی و کوچکی در یک آن در نزد سیمیاس موجود است اما باید دانست که چون بگوئی سیمیاس از سقراط بزرگتر است این سخن خود درست نیست زیرا که بزرگی سیمیاس نه از آن است که سیمیاس است بلکه بمقدار اوست و نیز بزرگتری او از سقراط نه از آنست که سقراط است بلکه از آنست که سقراط نسبت بمقدار سیمیاس از کوچکی بهره‌مند میباشد و همچنین کوچکی سیمیاس نسبت به فیدون از آن نیست که فیدون است بلکه بسبب آنست که سیمیاس کوچک و فیدون نسبت باو بزرگ است، پس هرگاه سیمیاس در یک آن هم بزرگ و هم کوچک خوانده شود از آنست که میان آن دو میباشد یعنی بسبب برتری مقدار خود از یکی بزرگتر است و بجهت فروتری از دیگری کوچکتر. آنگاه خندیده گفت گمان دارم که در این باب سخن دراز کردم اما آیا جز این است؟ سیمیاس تصدیق کرد. سقراط گفت اگر اصرار کردم برای آن بود که اصلی را که اختیار نموده‌ام بذهن شما راسخ کنم زیرا بعقیدهٔ من گذشته از اینکه بزرگی ممکن نیست در یک آن هم بزرگ و هم کوچک باشد بزرگی که در ما موجود است کوچکی نمی‌پذیرد و تجاوز از آن ممکن نمیشود چه امر از دو حال بیرون نیست یا بزرگی چون ضد خود را که کوچکی است می‌بیند میگریزد و جای خود را باو می‌دهد یا بکلی نابود میگردد، اما جز آنچه هست نمیتواند بشود چنانکه هرگاه کوچکی در من حلول کند باز همانم که هستم لیکن کوچکتر بعبارت دیگر بزرگ هیچگاه کوچک نمیشود و کوچکی که در ما موجود است هرگز ببزرگی تجاوز نمیکند یعنی هرچیز تا وقتیکه همان است ضد خود نمی‌تواند بشود بلکه چون ضد او میآید او میرود یا نابود میشود.

قیبس تصدیق کرد اما دیگری از انجمن که بیاد ندارم که بود گفت ای سقراط بخدا پیش از این غیر از این گفتی زیرا قائل شدی که بزرگتر از کوچکتر و کوچکتر از بزرگتر میزاید و بعبارت دیگر اضداد از یکدیگر میزایند و اکنون میگوئی چنین چیزی ممکن نیست.

سقراط سر را کمی پیش آورد تا بشنود و گفت خوب کردی که آنچه را پیش از این گفته بودیم بیاد آوردی اما آنکه گفته بودیم با آنچه اکنون میگوئیم تفاوتی دارد آن‌زمان گفتیم هر چیزی از ضد خود میزاید اکنون میگوئیم در جهان هیچ چیز ضد خود نمیشود. آن زمان از چیزهائی گفتگو میکردیم که اضداد دارند و میتوانیم آنها را نام ببریم اکنون از حقایق ذواتی گفتگو میکنیم که وجود آنها سبب نام‌بردن چیزها میشود و آن ذوات را میگوئیم از یکدیگر نمی‌زایند. آنگاه سقراط در قیبس نگریسته پرسید آیا اعتراضی که بما وارد آوردند ترا متزلزل نساخت؟ گفت نه ای سقراط هرچند من از بسیاری چیزها متزلزل میشوم اما این اندازه هم سست نیستم. سقراط گفت پس متفق و جازم شدیم بر اینکه هیچگاه چیزی ضد آنچه هست نمیشود؟ قیبس گفت راست است. گفت اکنون بگو آیا چیزی هست که آنرا سردی میخوانی و چیز دیگری که گرمی مینامی؟ گفت البته. پرسید آیا این دو چیز همان یخ و آتش است؟ گفت نه والله. پرسید پس گرمی غیر از آتش و سردی غیر از یخ است؟ گفت مسلم است. گفت پس یقین تصدیق داری که یخ چون گرمی می‌یابد چنانکه میگفتیم دیگر یخ نخواهد بود بلکه بمحض ظهور گرمی جای خود را باو میدهد یا یکسره نابود میشود و همچنین است حال آتش که چون سردی باو رسید میرود یا نابود میشود چه پس از آنکه سردی یافت نمیتواند همان که بود بماند و در یک آن هم آتش و هم سردی باشد؟ قیبس گفت راست است. گفت پس بعضی چیزها هست که حقیقت آنها بر یک نام باقی می‌ماند و بچیزهای دیگر که عین او نیستند و تا هستند صورت او را دارند تعلق میگیرد این قضیه را بمثال روشن میکنیم، مثلاً فرد همیشه فرد نامیده میشود ولیکن چیزهائی هست که عین فرد نیست اما چون طبعاً با فردیت همراه است باید فرد نامیده شود چنانکه عدد سه هم سه نامیده میشود هم فرد هرچند فرد عین سه نیست و نیز اعداد فرد دیگر با آنکه هرکدام عین فرد نیستند همه فردند همچنین است حال اعداد جفت. از این بیان غرضم آنست که نه‌تنها اضداد یکدیگر را نمی‌پذیرند بلکه چیزهائی نیز که با هم ضد نیستند در هر حال ضدی دارند و نمیتوانند حقیقت ضد آنچه را دارند بپذیرند و همینکه این حقیقت ضد نمودار شد آنها میروند یا نابود میشوند، مثلاً عدد سه نابود میشود و با بقای در آنچه بود ممکن نیست جفت شود و حال آنکه عدد چهار ضد عدد سه نیست پس تنها اضداد با یکدیگر منافات ندارند بلکه بسیار چیزهای دیگر نیز با هم منافی می‌باشند. قیبس پرسید آن کدام است؟ گفت چیزهائی که به حقیقت خود باقی میمانند و بعلاوه حقیقت ضد حقیقت خود را نمی‌پذیرند چنانکه عدد سه بالضروره حقیقت سه را نگاه میدارد و فرد هم میماند و حقیقت زوجیت را که ضد فردیت است هیچگاه نمی‌پذیرد یعنی عدد سه که فرد است از پذیرفتن زوجیت امتناع دارد. قیبس گفت راست است. گفت پس روشن شد که بعضی امور با آنکه ضد امور دیگر نیستند منافی آن هستند چرا که عدد سه با آنکه ضد زوجیت نیست با زوجیت منافی است عدد دو با فردیت سازگار نیست و آتش با سردی و همچنین. پس این حکم کلی بدست آمد که نه‌تنها اضداد با یکدیگر منافی هستند بلکه هر چیز که ضدی دارد چون با چیز دیگر مرتبط شود با ضد آنکه در بر دارد سازگار نمیشود. پس بدرستی در این باب تأمل کن چو تکرار آن بی‌ضرر است. پنج هرگز زوجیت نمی پذیرد چنانکه ده که دو برابر آنست هیچ‌گاه قبول فردیت نمیکند هرچند فردیت ضد ده نیست همچنین سه ربع و ثلث و هیچ‌یک از کسور حقیقت عدد صحیح را نمی‌پذیرند آیا میفهمی و با من موافقی؟ گفت آری خوب می‌یابم و موافقم. سقراط گفت اکنون سؤالات نخستین را از سر میگیریم و درخواست میکنم بروشی که بتو مینمایم جواب بگوئی زیرا که بغیر از روش پیشین بوجه دیگر نیز میتوان جواب گفت یعنی مثلا اگر بپرسی که سبب گرمی جسم چیست میگویم حرارت است هرچند این جواب درست است اما جواب عالمانه‌تر میدهم و میگویم سبب گرمی آن آتش است. و نیز اگر بپرسی سبب بیمار بودن تن چیست بجای اینکه بگویم بیماری سبب آنست میگویم تب است و همچنین نمیگویم سبب فرد بودن عدد فردیت آنست بلکه میگویم وجود واحد سبب فردیت اوست اکنون تو نیز بر همین قیاس جواب این سؤال مرا بگو که سبب زنده بودن تن چیست؟ گفت جان است. پرسید آیا همه‌وقت همین است؟ جواب داد غیر از این چگونه میتواند باشد؟ باز گفت پس جان هر جا که رود سبب زندگی میشود؟ گفت یقین است. گفت آیا زندگی ضدی دارد؟ گفت آری مرگ. گفت موافق اصولی که پذیرفتیم آیا جان یعنی نفس هیچوقت آنچه را ضد لازم اوست در مییابد؟ گفت نه. پرسید آنچه هیچ‌گاه حقیقت زوجیت را نمی‌پذیرد چیست؟ گفت فرد. پرسید آنچه هرگز حقیقت داد و نظم را نمی‌پذیرد چیست؟ گفت بیداد و بی‌نظمی. گفت آنچه هرگز مرگ نمی‌پذیرد چه خوانده می‌شود؟ گفت جاوید. پرسید آیا نفس مرگ می‌پذیرد. گفت نه. گفت پس نفس چگونه است؟ گفت جاوید است. پرسید آیا اکنون مسئله مسلم شد یا باز استدلال ناقص است؟ گفت مسلم شد و کفایت است. پرسید اگر مسلم می‌شد که هر فردی جاوید است آیا عدد سه جاوید نمیبود و اگر هرچه سرد است جاوید بود آیا نزدیک شدن گرمی بیخ آسیبی بآن میرسانید و یخ با وجود نزدیکی آتش باقی نمیماند؟ گفت البته چنین است. گفت همچنین اگر بنا بود که هر چه سردی نمیپذیرد بالضروره از تلف و تباهی مصون باشد هرقدر بر آتش سردی میریختند بی‌اثر بود و آتش باقی میماند و خاموش نمیشد. گفت درست است. گفت پس دربارهٔ آنچه جاوید است نیز همین سخن راست میآید و بنابراین هرقدر مرگ بجان نزدیک شود جان نمیمیرد زیرا که پذیرای مرگ نیست چنانکه هیچ عدد فردی زوجیت نمیپذیرد و آتش سردی نمیشود و سردی گرمی نخواهد شد. اکنون ممکن است ایراد کنند که تصدیق داریم که فرد زوج نمیشود اما ممکن است فرد نابود شود و زوج جای آن را بگیرد جواب خواهیم گفت راست است که فرد نیستی‌پذیر است اما اگر فرضاً نیستی‌پذیر نبود البته نابود نمیشد و زوج جای آنرا نمیگرفت و استدلال ما از این جهت درست است و بنابراین چون ثابت و مسلم است که نفس با زندگی ملازم میباشد پس نابودشدنی نیست و جاوید است. قیبس گفت شکی نیست که آنچه خود مایهٔ زندگی است مرگ‌پذیر نیست. سقراط گفت پس چون مرگ بانسان میرسد آنچه مردنی و فناپذیر است میمیرد و آنچه باقی و جاوید است بی کم و کاست جای دیگر میرود و جای خود را بمرگ میدهد. پس ای قیبس عزیز اگر در جهان چیزی باقی و جاوید باشد آن نفس است و نفوس در سرای دیگر موجودند.

قیبس گفت انکاری ندارم و باید در برابر دلائل تو تسلیم شوم اما اگر سیمیاس یا دیگران اعتراضی دارند بهتر آنست که ساکت نمانند چه مناسب‌تر از این هنگامی برای مباحثه و روشن ساختن این مطالب بدست ما نمی‌آید. سیمیاس گفت منهم اشکالی ندارم ولیکن پنهان نمیدارم که مطلب بزرگ است و بشر ناتوان و باین جهت ناچار دل‌نگرانم.

سقراط گفت حق داری انسان هرقدر اصول و مبانی که در دست دارد استوار بداند باز همه‌وقت باید در آنها رسیدگی و نظر کند و چون آنها را بخوبی فهمیدی استدلال مرا بدرستی درخواهی یافت و اندازه‌ای که مقدور بشر است مطمئن خواهی شد و دنبال دلیل دیگر نخواهی رفت.

اکنون ای دوستان من باید فکر دیگر کنیم و آن اینست که اگر هم آواز شدیم بر اینکه نفس باقی میماند باید بدانیم که مکلف بتیمار آن میباشیم چه در این زندگی و چه در زندگانی دیگر و متوجه باشیم که سرپیچی از این وظیفه عاقبتی وخیم دارد اگر هر اینه مرگ فنای کلی وجود بود در صرفهٔ اشرار بود که بواسطهٔ مرگ هم از تن خود رها شوند هم از جان و هم از خبائثی که دربر دارند، اما چون جان فانی نمیشود و جاوید است چاره‌ای برای او نیست مگر اینکه خود را از رذائل بری کند و سلامت او در این است که نیکو و حکیم شود زیرا که جز آنچه بدان خو کرده و معتاد است همراه خود نمیبرد و همان مایهٔ سعادت یا شقاوت او میگردد و آورده‌اند که چون کسی میمیرد فرشته‌ای که در زندگی با او بود او را بجائی میبرد که مردگان آنجا تحت محاکمه میآیند تا در آخرت بجائی که برای ایشان معین میشود برهبری پیشوائی که براهنمائی ایشان گماشته شده بروند و پس از آنکه خیر یا شری که سزاوارند دریافتند و روزگارهائی گذشت پیشوای دیگری آنها را دوباره بزندگی دنیا باز آورد و این راه چنانکه شاعر گفته است راست و هموار نیست و گرنه به پیشوایان نیازمند نبودند زیرا که در صراط‌المستقیم کسی گمراه نیست و بنابر آنچه من از آداب و عملیات دینی حدس میزنم آن راه باید پیچ و خم بسیار داشته باشد. پس نفس پرهیزکار و حکیم میداند چه در پیش دارد و با خرسندی از دنبال رهبر خویش میرود اما آنکه بواسطهٔ علایق ببدن میخکوب گردیده دیرگاهی بعالم ظاهر گرفتار است و پیشوای او باید بجبر و عنف او را ببرد و از علایق جدا سازد چون بمیعادگاه ارواح رسید اگر ناپاک و آلوده بجنایت یا شقاوتی مانند آدم‌کشی و جز آن بوده باشد ارواح دیگر از او بیزار میشوند و میگریزند یاور و رهبری نمی‌یابد و تنها و بیکس گردش میکند تا پس از زمانی از روی ناچاری و بضرورت بجائی که شایستهٔ اوست برسد ولیکن کسیکه زندگانی خود را بپاکی و پرهیزکاری گذرانیده خداوندان یار و همراه او خواهند بود و در جائی که برای او آماده شده آرام خواهد گرفت زیرا که در زمین جاهای گوناگون عجیب وجود دارد و آنچه برای شما وصف کرده‌اند مطابق واقع نیست.

سیمیاس گفت من در آن باب چیزها شنیده‌ام ولیکن غیر از آنست که تو میدانی و آرزومندم که از تو بشنوم.

سقراط گفت وصف آن آسانست اما اثبات حقیقت آن دشوار و از قوهٔ من خارج است و عمر من نیز وافی نیست که باین کار پردازم همین قدر میتوانم تصور خود را از این زمین و جاهای مختلف آن اجمالاً برای تو بیان کنم. نخست این که یقین دارم اگر زمین در میان آسمان است و گرد است برای اینکه ساقط نشود محتاج بتکیه گاهی از هوا یا چیز دیگر نیست و همان آسمانی که یکسان بر او محیط است و تعادل خود او برای نگاهداری او کافی است زیرا هرچه بحال تعادل در میان چیزی باشد که فشار آن از همه سو یکسان است بهیچ طرف متمایل نمیشود و بنابراین ثابت و بیحرکت میماند.

سیمیاس گفت حق با تست. سقراط گفت از این گذشته معتقدم که زمین بسیار بزرگ است و ما فقط در آن قسمت ساکنیم که از فاسیس (قفقاز) تا ستونهای هرکول (جبل طارق) امتداد دارد و پیرامون دریا پراکنده‌ایم و مانند مورچگان یا غوکان که پیرامون دریاچه پراکنده‌اند و گمان دارم که اقوام دیگر در نقاط دیگر که بر ما نامعلوم است جای دارند زیرا همه جا در روی زمین گودالها باندازه‌ها و شکلهای گوناگون پر از هوای غلیظ و ابرهای انبوه و آبهائی که از همه طرف آنجا میرود وجود دارد. اما زمین خود در بلندی و در آسمان پاکی است که ستاره‌ها در آنجا هستند و اکثر کسانیکه از آن گفتگو کرده آنرا اثیر نامیده و در حقیقت آنچه در گودالهائیکه ما در آن ساکن هستیم وارد میشود مانند درد آن است و در این گودالها فرو رفته‌ایم ولی غافلیم و می‌پنداریم که بالای خاک هستیم همچون کسی که در تگ دریا ساکن باشد و چنین بپندارد که بالای آنست و خورشید و ستارگان دیگر را از وراء آب می‌بیند و دریا را آسمان می‌پندارد و چون بسبب ناتوانی و سنگینی خود هرگز نتوانسته است بالا رود و سر را از آب بیرون کند نمی‌بیند که مسکن آدمیان روی زمین چگونه پاکتر و زیباتر از مأوای اوست و هیچکس هم نیست تا او را آگاه کند. حال ما نیز بدرستی همان است در یکی از گودالهای زمین گرفتاریم و می‌پنداریم که بالای آن سکنی داریم هوا را به جای آسمان میگیریم و گمان میبریم این همان آسمانیست که ستارگان در آن گردش میکنند و سبب اشتباه ما آنست که سنگینی و ناتوانی مانع است از اینکه بالای هوا رویم و اگر کسی بال داشت و میتوانست پرواز کرده سر را از این هوای غلیظ بیرون کند میدید که در آن مکان شریف چه خبر است چنانکه ماهی چون از آب دریا بیرون آید می‌بیند که هوای ما چه عالمی دارد و اگر آنکس قوهٔ سیر و تفکر داشته باشد آسمان و روشنائی و زمین حقیقی را درمی‌باید زیرا این سنگ و خاکی که ما بر آن قدم میگذاریم و اماکنی که در آن مسکن داریم همه فاسد و تباه است آنچه در دریاست بواسطهٔ تندی و شوری نمک تباهی می‌یابد و بنابراین در آنجا چیزی بکمال نمیرسد و پربها نمیشود فقط غار و سنگ و گل است و چیزی مانند آنها که در اینجا دیده میشود ندارد ولی آنچه در سرای دیگر است از آنچه در اینجا می‌بینیم بسی والاتر باشد و اگر بخواهید زیبائی آن مکان قدس را درک کنید داستانی برای شما نقل میکنم که شنیدنی است.

سیمیاس گفت از شنیدن آن خرسند خواهیم شد.

گفت اولاً میگویند چون از بلندی بر این زمین نگاه کنند آنرا مانند گوئی می‌یابند رنگارنگ که دوازده پارچه است که هر بخش از آن برنگی است مانند رنگهای نقاشان ما و از رنگهای این خاک بسی روشن‌تر و پاکترند یکی ارغوانی ودیگری زرین است و یکی در سفیدی درخشان‌تر از برف و گچ میباشد و همچنین است رنگهای دیگرش که از آنچه در روی زمین می‌بینیم بسی گوناگون‌تر و زیباترند. گودالهای این زمین هم که پر از آب و هواست همه قسم رنگهای بهجت افزا دارد که بطور عجیبی تنوع و ترکیب یافته‌اند در آن زمین کامل همه چیز بهمان نسبت بکمال است درختها و گلها و میوه‌ها گوناگون کوهها و سنگها صیقلی و با صفا چنانکه زمرد و یاقوت و جواهر دیگر نسبت بآن اجزاء ناچیز بشمار میروند و همهٔ آنها از جواهر گرانبهای ما بسی زیباترند و سبب آنست که در آنجا پاک و بی‌غش میباشند و مانند سنگهای ما بواسطهٔ اثر نمک و رسوبات دیگری که از آنجا بزمین ما فرود آیند و سنگ و خاک و جانوران و گیاههای ما را آلوده و تباه میکنند فاسد و مغشوش نشده و نیز آن خاک باسعادت علاوه بر آن همه نفایس زر و سیم و فلزات گرانبهای دیگر فراوان دارد که همه جا را رونق و صفای فوق‌العاده داده دیدار آن زمین را مایهٔ سعادت و بهجت ساخته‌اند. جانوران گوناگون و آدمیان نیز آنجا ساکن و بعضی از آنها پیرامون هوا منتشرند چنانکه ما پیرامون دریا هستیم. برخی نیز در جزائری که بروی خشکی میان هوا تشکیل یافته جا دارند زیرا که در آنجا هوا همان کیفیت آب و دریای ما را دارد و هوای آنها همان اثیر است. فصول آنها چنان معتدل است که عمر آدمیان آنجا دراز است و هیچگاه گرفتار بیماری نمیشوند و همان اندازه که هوا از آب لطیف‌تر است بینائی و شنوائی و بویائی و حواس دیگر و همچنین قوای باطنی آنها نیز از حواس و قوای ما برتر میباشد بیشه‌های متبرک دارند و پرستشگاههائی که در آنجا خداوندان حقیقی حاضرند و نزول وحی و اخبار از مغیبات و آیات دیگر بر وجود آنها دلالت میکند خورشید و ماه در آنجا چنانکه هست دیده میشود و امور دیگر آنها در سعادت و خرمی بهمین نسبت است.

این است وصف آن زمین با آنچه بر آن محیط است در اطراف و گودالهای آن اماکنی است که بعضی عمیق‌تر و گشاده‌تر است از امکنه‌ای که مسکن ماست و برخی عمیق‌تر و تنگ‌تر و عده‌ای کم‌عمق‌تر و گشاده‌تر و همهٔ آنها از زیر منافذی دارند و بواسطهٔ مجاری بیکدیگر پیوسته میباشند که از آنها مقدار وافری آب و رودهای زیرزمینی و چشمه‌های آب سرد و گرم و نهرهای آتش با گل و لای مانند سیلهای گل و آتش که در صقلیه پیش از سعیر حرکت میکند بدریاچه‌ها میریزد و آن نهرها مجاری مختلفه اختیار کرده هر یک بمکانی میرود و آنها را پر میکند و همهٔ آن چشمه‌ها در زیر و بالا حرکت میکنند و در درون زمین رفت و آمد مینمایند و حرکت آنها چنان است که از جمله منافذ زمین یکی که از همه بزرگتر است درون زمین را سیر میکند و همر در آن باب گفته که «در عمیق‌ترین و دورترین جای زمین است» و همین همر و اکثر شعرا آن مکان را تارتاروس[۲۱] (دوزخ) میخوانند و تمام رودها آنجا میروند و از آنجا بیرون میآیند و هر یک از جنس خاکی است که در آنجا جریان می‌یابد و سبب اینکه باز برمیگردند اینست که مبنائی نمی‌یابند و آبهای معلق آنها در خلاء جریان میکند و زیر و رو شده و میجوشد و هوا و بادی که بر آنها احاطه دارد نیز چنین میکنند و در زیر و بالا رفتن دنبال آن میروند و چنانکه میبینیم در تن جانوران هوا بواسطٔه تنفس همواره برمیآید و فرو میرود هوائی که بآن آب‌ها آمیخته است همچنان با آنها درون و بیرون شده و بادهای تند را بجنبش میآورد و چون بشدت در گودال زیرین که مذکور داشتم میافتد جریان هائی می‌سازد که از میان زمین در بسترهای رود حرکت کرده آن ها را مانند تلمبه پر میکند همینکه آن آبها از آن جا بیرون آمدند و بمکانی که ما ساکن هستیم رسیدند آنها را هم پر کرده و از همه سو زیر زمین پراکنده میشوند و دریاها و رودها و دریاچه‌ها و چشمه‌های ما را سیراب میکنند آنگاه بدرون زمین رفته با پیچ و خمهای بسیار یا کم وارد تارتاروس شده بالا و زیرتر از آنکه بودند میروند و بعضی از یک جانب و برخی از جانب مخالف از تارتاروس بیرون رفته دوباره برمیگردند و بعضی دایره‌وار حرکت میکنند و پس از آنکه یک یا چند بار در زمین مانند ماری که می‌پیچد گردش کردند هر اندازه میتوانند زیر رفته و تا نیمهٔ گودال میرسند اما بیشتر نمیروند زیرا که نیمهٔ دیگر بالاتر از سطح آنها است و چندین جریان بزرگ تشکیل میدهند. اما چهار جریان عمده هست و بزرگترین آنها آنست که از همه برتر و در محیط زمین جاری است و آنرا اقیانوس میخوانند و آنکه روبروی آنست اخیرون[۲۲] خوانده میشود و در بیابانها جاری است و در زمین فرو نرفته بمرداب اخیروسیا[۲۳] وارد میشود که نفوس مردم اغلب پس از زندگانی آنجا میروند و پس از آنکه در مدت مقرر بیش یا کم آنجا توقف نمودند باز باین دنیا روانه میگردند که داخل تنهای تازه شوند. میان اقیانوس و اخیرون نهر سومی هست که بفاصلهٔ کمی از سرچشمهٔ خود بمکان وسیعی پر از آتش میریزد و دریاچهٔ بزرگتر از دریای ما میسازد و آب آمیخته با گل در آنجا جوش میزند و سیاه و گل‌آلوده بیرون آمده زمین را می‌پیماید و بپایان مرداب اخیروسیا میرود و با آبهای آن آمیختگی نیافته پس از آنکه چندین بار زیر زمین دور زد باعماق تارتاروس میریزد و این رود پوریفلیگتون[۲۴] نامیده شده و جوی‌های آتشین آن از منافذ چند روبروی زمین برمیجهد برعکس رود چهارم اولاً بمکان سخت وحشتناکی می‌افتد که از قرار مذکور کبود رنگ است و آنرا استوگیوس[۲۵] مینامند و مرداب استوخ[۲۶] را میسازد و پس از آنکه از آبهای آن مرداب خواص وحشت‌انگیز کسب نمود بزمین فرو رفته چندین بار دور میزند و در برابر پوریفلیگتون جریان یافته سرانجام در مرداب اخیروسیا از نقطهٔ مقابل با آن تلاقی میکند و آبهای آن با آب رود دیگر آمیخته نمیشود اما پس از آنکه گرد زمین گردید از نقطهٔ مقابل پوریفلیگون مانند دیگران به تارتاروس میریزد و آن رود چهارم بقول شعرا کوکوتس[۲۷] نام دارد.

چون امور در عالم خلقت اینسان ترتیب داده شده همین که مردگان بجائی که فرشته آنها را میبرد رسیدند اول بازرسی میشود که زندگانی آنها از روی قدس و پاکی بوده یا نبوده است آنها که نه یکسره بی گناه و نه بسیار گناهکار بوده‌اند به اخیرون روانه میشوند و آنها را سوار زورق‌ها نموده به مرداب اخیروسیا میفرستند تا در آنجا سکنی نموده و کیفری متناست با گناه خود بکشند و پس از آن رهائی یافته پاداشهائی در خور نیکوکاری می‌بینند و کسانی که مرتکب کبائر شده و شناعتهای بسیار مانند آدم‌کشی و امثال آن کرده‌اند دست تقدیر عدالت را مجری داشته آنها را به تارتاروس میاندازد و در آنجا مخلد میمانند اما آنها که خطاهای کفاره پذیر مرتکب شده‌اند اگر چه مهم بوده باشد مانند اینکه نسبت بپدر و مادر خود بدرفتاری کرده یا در شدت غضب آدم کشته و در زندگی از کار خود توبه کرده‌اند البته به دوزخ میروند ولی پس از یکسال بیرونشان انداخته آنها را که آدم کشته‌اند بکوکوتس و کسانی را که پدر و مادر کشته‌اند به پوریفلیگتون می‌اندازند و آنها از آنجا به اخیروسیا کشیده میشوند و فریاد میزنند و کسانی را که کشته یا با آنها بدرفتاری کرده‌اند میخوانند و از ایشان درخواست میکنند که پروانهٔ عبور از مرداب بآنها بدهند و بپذیرند پس اگر ایشان راضی شدند رهائی مییابند وگرنه به تارتاروس میافتند و برودهای دیگر در میآیند تا هنگامیکه از معذب بودنشان کسانی را که از آنها دلتنگی دارند دل بسوزد زیرا که حکم قضاة دربارهٔ آنها چنین است. اما کسانیکه عمر خود را بپاکی گذرانیده‌اند از این اماکن خاکی که مانند زندان است رها شده در آن سرزمین پاک که آنها منزل دارند پذیرفته میشوند و کسانی که حکمت آنها را یکسره مهذب نموده است جاویدان از بند تن رهائی مییابند و بمساکن شریفی میروند که وصف آن برای من در زمان اندکی که در پیش دارم ممکن نیست اما همین مختصر که برای شما بیان کردم نمودار میکند که در همه عمر باید بکسب فضیلت و حکمت کوشید که پاداش آن زیبا و امیدش بزرگ است.

البته مرد خردمند نمیتواند حکم کند که آنچه برای شما وصف کردم عین حقیقت است اما میتوان مطمئن شد که احوال نفوس و مساکن آنها از آنچه بیان نمودم چندان دور نیست و اگر آنرا باور داشته میزان عمل بدانیم زیانی نخواهیم کرد. و از این رو بود که من این سخن را دراز کشیدم پس هر کس در زندگانی خود از شهوات و علائق جسمانی چشم بپوشد و آنرا مایهٔ زیان انگارد و تنها جویای خوشیهائی باشد که از حکمت برمیآید و نفس خود را بزینتهای روحانی مانند عفت و عدالت و قوت و آزادگی و حقیقت آرایش دهد همواره آمادهٔ مسافرت بسرای دیگر بوده و بآسودگی نگران کوس اجل خواهد نشست. شما ای سیمیاس و ای قیبس و دیگران در موقع خود روانهٔ این سفر خواهید شد اما نوبت من امروز رسیده و وقت آنست که بشست‌وشوی تن بپردازم چه بگمان من بهتر آنست که پیش از زهر نوشیدن شست‌وشو کنم تا زنها گرفتار شستن لاشه نشوند.

چون سقراط خاموش شده اقریطون گفت آیا سفارشی بمن و دیگران نداری و دربارهٔ فرزندان یا کارهای دیگر خود فرمانی نمیدهی که بجا آوریم؟ سقراط گفت جز آنچه همیشه بشما سفارش کرده‌ام سخنی ندارم نگران خود باشید چنانست که بخود و بمن و کسان من خدمت کرده‌اید ولیکن اگر از خود غافل شوید و آنچه را که بیان کردم از نظر دور بدارید هرچه امروز بمن وعده دهید و مرا امیدوار سازید بیهوده خواهد بود.

اقریطون گفت آنچه بتوانیم در پیروی پندهای تو خواهیم کوشید اکنون بگو ترا چگونه بخاک بسپاریم؟ سقراط گفت اگر از دست شما نگریختم و توانستید مرا بچنگ آورید هر قسم خواستید بخاک بسپارید مختارید. پس از آن بما نگاه کرده لبخندی زد و گفت ممکن نمیشود اقریطون را مطمئن سازم که سقراط این منم که با شما گفتگو میکنم و اجرای سخن خود را برای شما ترتیب میدهم و همواره چنین می‌پندارد که من آنم که ساعت دیگر لاشه خواهد بود و از من میپرسد چگونه ترا باید بخاک سپرد و اینهمه سخن دراز که گفتم و بر شما معلوم کردم که چون زهر نوشیدم اینجا نخواهم ماند و از شما دور شده بسرمنزل نیکان خواهم رفت در گوش اقریطون نرفته و گویا چنین می‌پندارد که همه را برای تسلیت خود و شما گفتم پس خواهش میکنم که نزد اقریطون از من ضمانت کنید اما نه آنگونه که او در نزد قضاة ضامن میشد که من از اینجا نروم بلکه ضمانت کنید که چون مردم خواهم رفت تا بیچاره اقریطون مرگ مرا آسانتر بر خود هموار کند و چون به‌بینند تن مرا میسوزانند یا زیر خاک میکنند رنجور نگردد و نپندارد که من آزار می‌بینم و در تشییع جنازهٔ من نگوید سقراط را می‌نمایم و سقراط را میبرم و سقراط را بخاک می‌سپارم. ای اقریطون عزیز من بدان که اینگونه سخن گفتن خطاست و برای نفوس زیان دارد باید دلیر باشید و بگوئید این که زیر خاک میکنم تن سقراط است نه خود او پس در اینصورت هرگونه که میل دارید آنسان که بیشتر با قوانین سازگار باشد آنرا دفن نمائید.

این سخن بگفت و برخاست و برای شستشو بحجره‌ای که در پهلو بود رفت و اقریطون دنبال او بود. سقراط از ما خواهش کرد بمانیم پس همانجا ماندیم و گاهی از آنچه برای ما بیان کرده بود سخن راندیم و تحقیق کردیم و زمانی بدبختی که از جدائی او گرفتار میشدیم یاد آوردیم و خود را مانند کودکان دیدیم که از نعمت وجود پدر محروم میگردند و باید عمر را بیتیمی بگذرانند.

پس از آنکه از شستشو فراغت یافت فرزندان او را حاضر کردند دو کودک بودند خردسال و یکی بزرگتر آنگاه اهل بیت او را آوردند زمانی در حضور اقریطون با آنها سخن گفت و دستور داد. پس از آن زنها و فرزندان را روانه کرد و نزد ما آمد، غروب آفتاب نزدیک بود زیرا که دیری در آن حجره توقف داشت چون برگشت بر تختخواب نشست و مجال نیافت چندان سخنی بما بگوید چه خادم زندان دررسید و نزدیک او شده گفت ای سقراط سرزنشی که بدیگران میکردم البته برای تو جا نخواهد داشت زیرا که چون بآنان حکم قضاة را ابلاغ مینمودم که باید شوکران بنوشید بر من خشم میکردند و دشنام میگفتند اما ترا همواره بردبارترین و رام‌ترین و بهترین کسانی که باین زندان آمده‌اند یافته‌ام یقین دارم تو از من دلتنگ نیستی و اگر خشم داری بکسانی است که سبب بدبختی تو گردیده‌اند و آنها را میشناسی. اکنون ای سقراط میدانی با تو چکار دارم بکوش تا آنچه از آن گزیری نیست با متانت تحمل کنی اینک خدانگهدار. این بگفت و روی خود بگردانید و اشک ریخت و دور شد. سقراط بر او نگریسته گفت ای دوست خدا نگهدار تو باشد آنچه گفتی همان خواهم کرد. آنگاه بما گفت ببینید چه نیکو مردی است در مدتیکه اینجا بوده‌ام بارها بدیدن من آمده و بهترین مردمان است و اینک از روی راستی بر من دلسوزی میکند پس ای اقریطون باید بخوشی گوش بسخن او دهم زهر را اگر سائیده‌اند بیاورند وگرنه بسایند.

اقریطون گفت ای سقراط گویا آفتاب هنوز بر کوه است و من کسانی چند میشناسم که چون فرمان نوشیدن زهر شنیدند مدتی دیر کردند و بخوردن و آشامیدن دست بردند و حتی بعضی بعشقبازی نیز پرداختند پس شتاب نکن که هنوز وقت باقی است.

سقراط گفت ای اقریطون کسانی که این کارها کرده‌اند گمان داشتند صرفه میبرند اما من معتقدم که هرگاه با زمان خوردن و نوشیدن خود را اندکی دراز کنم جز این صرفه نخواهم برد که بواسطهٔ نمودن دلبستگی بدنیا از خود زشتی پدیدار خواهم کرد که از آنچه دیگر برای من ماندنی نیست بخواهم پس‌انداز کنم. ای اقریطون عزیز آنچه گفتم بکن و بیش از این مرا رنج مده.

اقریطون ببنده‌ای که نزدیک او بود اشاره کرد او بیرون رفت و پس از زمانی با دیگری برگشت که زهر را در دست داشت و آن در جامی سائیده بود سقراط چون او را بدید گفت آفرین ای دوست اکنون بمن بیاموز که چه باید کرد. آن مرد گفت کاری نداری جز اینکه چون نوشیدی باید راه بروی تا پایت سنگین شود آنگاه بر تخت بخوابی. پس جام را باو داد. سقراط با کمال آرامی و بی‌هیچ پریشانی آنرا گرفت نه رنگش زرد شد نه چهره‌اش تغییر کرد، مانند همهٔ اوقات با نهایت سکونت بآن مرد نگاه انداخت و گفت آیا اجازه دارم جرعه‌ای از این مشروب بر خاک بیفشانم؟ او جواب داد ای سقراط بیش از آنچه برای نوشیدن مردمان لازم است نمیسائیم. سقراط گفت دانستم اما اجازه دارم و جا دارد که بدرگاه خداوندان دعا کنم که سفر مرا بخیر گردانند و جز این چیزی نمیخواهم و آرزویم اینست که دعای مرا برآورند این بگفت و جام را بلب برد و با طمأنینه و آرامی شگفتی زهر را نوشید تا آن زمان ما اشک خود را نگاهداشته بودیم اما چون زهر نوشی او را دیدیم تاب و توان از دست ما رفت. اشک من فراوان ریخت و هرچند کوشیدم نتوانستم آنرا باز دارم ناچار روی خود را بجامه پوشانیدم تا بآزادی بر خود گریان شوم چه گریهٔ من بر مصیبت خویش بود نه بر سقراط و از آنجهت که از نعمت وجود چنین دوستی محروم میشدم. اقریطون پیش از من بی‌اختیار شده بیرون رفته بود. اوپولودوروس از آغاز همواره گریان بود این هنگام فریاد بلند کرد و نالید چنانکه همه را دل شکافت بجز سقراط که گفت دوستان چه میکنید من زنان را برای پرهیز از دیدن این احوال روانه کردم زیرا همواره شنیده‌ام که دم مرگ را باید با سخنان نیکو گذرانید آرام باشید و دل قوی دارید. ما از شنیدن این کلمات شرمنده شدیم و اشک خود نگاه داشتیم. سقراط گردش میکرد پس از زمانی گفت پایم سنگین میشود و چنانکه زندانبان فرمان داده بود به پشت خوابید همان دم مردی که جام زهر را باو داده بود نزدیک شد و زمانی پاهای او را وارسید و بقوت فشرد و پرسید آیا حس میکنی جواب داد نمیکنم. پس کم‌کم دست خود را بالا برد و بما نشان داد که بدن او سرد و لخت میشود خود او نیز دست مالید و گفت همینکه سردی بقلب رسید سقراط از شما مفارقت خواهد کرد. همینکه شکم سرد شد پوششی که بر سر و رویش انداخته بودند برداشت و این کلماترا که آخرین سخن او بود گفت ای اقریطون خروسی بسقلانیوس[۲۸] باید بدهیم ادای این وام را فراموش مکن. اقریطون گفت فرمان میبرم اگر مطلب دیگری باز داری بگو جوابی نداد و اندکی پس از آن جنبشی کرد. پس زندانبان پوشش را یکسره از روی او برداشت چشمش بی‌حرکت بود و اقریطون چون چنین دید چشم و دهان او را بست. ای خقراطیس این بود فرجام کار دوست ما و آن مردی که میتوانیم بگوئیم بهترین کسی بود که در زمان خود دیده‌ایم و خردمندترین و درستکارترین مردان بود.

پایان

  1. Echécrate
  2. Thésée از شاهزادگان و دلاوران افسانه‌ایست و واقعه‌ای که بآن اشاره شده داستان مفصلی دارد.
  3. Appolodore از ارادت‌کیشان خاص سقراط بود وقتی که او را بزندان میبردند زاری میکرد و میگفت غصهٔ من این است که ترا بیگناه میکشند. سقراط آهسته دست بسر او کشیده تبسم‌کنان گفت ای دوست گرامی آیا می‌پسندی که گناهکار باشم و مرا بکشند؟
  4. تعرض این امر در اینجا نوعی از سرزنش است و نقل کرده‌اند کلبؤمبروتوس پس از خواندن این داستان چنان متألم شد که خود را بدریا انداخت.
  5. Xantippe زوجهٔ سقراط بود.
  6. Esope حکیم یونانی که در احوال کمال شباهت به لقمان دارد اثری که از او مانده قصه‌های کوچکی که غالباً از زبان حیوانات نقل کرده است.
  7. در آداب مذهبی یونانیان رازهایی هم بوده است که ببعضی میآموختند.
  8. این جمله اشاره است بهمان رموز و رازها و ریاضیات که در کیش یونانیان باستان تعلیم میشده است.
  9. اشاره باعیان ثابته است که یکی از اصول عقاید افلاطون است و حکمای ما مثل افلاطون میگویند.
  10. زیبائی مرغ قو (ققنس) طرف توجه یونانیان واقع شده و او را به اپولن اختصاص میدادند که رب‌النوع آفتاب و شعر و صنایع مستظرفه و وحی و الهام بود و عقیده داشتند که چون روزگارش بسر میرسد در دم جان دادن آواز بسیار خوشی میخواند و هم‌اکنون نزد ادبای فرنگ آواز قو بمعنی شاهکاری است که اهل صنعت و ادب آخر عمر خود ظاهر میسازند.
  11. یونانیها رسم داشتند در موت دوستان موهای خود را بریده بر سر مقبرهٔ ایشان میگذاشتند.
  12. وقتی مردم ارگوس که از بلاد یونان است در سر تملک شهری با مردم اسپارت جنگیدند و مغلوب شدند پس زلفهای خود را بریده عهد کردند تا آن شهر را از اسپارتان پس نگیرند نگذارند زلفهای ایشان بلند شود.
  13. هرکول برای یونانیان دلاوری است نظیر رستم نزد ایرانیان و یولاس برادرزادهٔ او بود و غالباً باو مدد میکرد اما قوت و قدرت او قابل مقایسه با هرکول نبوده است.
  14. عقیدهٔ انکساغورس و بعضی از حکماست.
  15. رأی انباذقلس است Empédocle
  16. رأی انکسیمانس است (Anaximène)
  17. عقیدهٔ هرقلیطوس است Héraclite
  18. مذهب پیشینیان بوده است
  19. Atlas پادشاهی بود یونانی و افسانه‌ای دربارهٔ او میگفتند که خداوند بر او خشم کرده کشیدن بار آسمان را بر دوش او گذاشت.
  20. در اینجا رأی افلاطون در باب مثل مشروح‌تر بیان میشود و گمان میرود که افلاطون عقاید خود را از زبان سقراط اظهار میکند و ماحصل آن اینست که برای تصورات کلیه (Idées) وجود خارجی قائل است بلکه محسوسات را موجود حقیقی نمیداند و همان کلیات معقول (مثل) را دارای وجود حقیقی کامل می‌پندارد و معتقد است که وجود موجودات جسمانی و ظاهری بواسطهٔ بهره‌ایست که از مثل معقول دارند و هر موجودی هر قدر بمثال خود که حقیقت آن است نزدیکتر و از آن بهره‌مندتر باشد کاملتر است.
  21. Tartarus
  22. Achéron
  23. Achérusiade
  24. Pyriphlégéton
  25. Stygien
  26. Siyx
  27. Cocyte
  28. رب‌النوع طب است و مقصود سقراط از این امر ادای شکرانه است نسبت به خداوندی که او را از رنج واژه ناخوانا