خاقانی (قصاید)/ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه

خاقانی (قصاید) از خاقانی
(ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه)
  ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه  
  تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه  
  از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال زین روی نازها کند اندر سر آینه  
  وز نور روی و صفوت لعل تو آورد در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه  
  ای ناخدای ترس مشو آینه‌پرست رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه  
  کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه  
  قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را صورت هر آینه بنماید هر آینه  
  در آینه دریغ بود صورتی کز او بیند هزار صورت جان پرور آینه  
  صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک رخسار او نگر صنما منگر آینه  
  از رای شاه گیرد نور وضو آفتاب وز روی تو پذیرد زیب و فر آینه  
  سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب چونان دهد نشانی کز پیکر آینه  
  شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه  
  ز اقبال عدل‌پرور او جای آن، بود کز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینه  
  ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت کز وی نمونه‌ای است به هر کشور آینه  
  سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش دارد شجاع روز وغا در بر آینه  
  گر منظر تو نور بر آئینه افکند روح القدس نماید از آن منظر آینه  
  گرد خلافت ار برود در دیار خصم بی‌کار ماند آنجا تا محشر آینه  
  ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه  
  باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو چون تاب گیرد از حرکات خور آینه  
  من آینه ضمیرم و تو مشتری همم از تو جمال همت و از چاکر آینه  
  در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک گردد سیاه روی چو گردد تر آینه  
  گر در دل تو یافت توانم نشان خویش طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه  
  طوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کند هرگه که شکل خویش ببیند در آینه  
  گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست کاهل بصر خزند به سیم و زر آینه  
  ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود کاعمی و زشت را نبود درخور آینه  
  گر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنک مردم ضرورتی کند از خنجر آینه  
  دانم تو را ز من نگزیرد برای آنک گه‌گه کند پاک به خاکستر آینه  
  از نیم شاعران هنر من مجوی از آنک ناید همی ز آهن بد گوهر آینه  
  شاید که ناورم دل مجروح بر درت زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه  
  کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه  
  گر نه ردیف شعر مرا آمدی به کار مانا که خود نساختی اسکندر آینه  
  این را نقیضه‌ای است که گفتم بدین طریق گر ذره‌ای ز نور تو افتد بر آینه  
  بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان هر صبح‌دم برآورد از خاور آینه  
  حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض کز مس کند برای وی آهنگر آینه