خاقانی (قصاید)/گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشاندهاند
گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشاندهاند | زر و سر بر عشوهی آن عشوهدان افشاندهاند | |||||
بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان | هم گلاب از دیده و هم ناردان افشاندهاند | |||||
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست | کاب روی اندر ره آن دلستان افشاندهاند | |||||
کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان | یاسج ترکان غمزهش کز کمان افشاندهاند | |||||
سوزن عیسی میانش رشتهی مریم لبش | رومیان زین رشک زنار از میان افشاندهاند | |||||
عشق بازان رخش خاقانی آسا عقل و جان | پیش تخت بوالمظفر اخستان افشاندهاند |