| | | | | | |
|
سلاطین نژادا خلیفه پناها |
|
توئی مملکت بخش و اسلام پرور |
|
|
از آن گشت شروان سمرقند اعظم |
|
که گردون تو را خواند خاقان اکبر |
|
|
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب |
|
یکی تف منقل، یکی موج ساغر |
|
|
زهی آفتابی که در حضرت تو |
|
بهم اتفاق اثیر است و اخضر |
|
|
اگر رفت خورشید گردون به مغرب |
|
برآمد ز رای تو خورشید دیگر |
|
|
وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن |
|
که خورشید رجعت کند هم به خاور |
|
|
که خورشید این قدر آخر شناسد |
|
که شه با سلیمان به قدر است همبر |
|
|
گر او را پری بود و شیطان به فرمان |
|
مرا این را فرشته است و ارواح چاکر |
|
|
به جنت طبقهای نقل تو شاها |
|
طبقهای گردون نماید مزور |
|
|
خداوند این سبز طشت معلق |
|
کند طشت شمع تو از هفت اختر |
|
|
عجب نیست کز کام شیر فسرده |
|
همی آب ریزد به ایوانت اندر |
|
|
عجب آنکه خون ریزد از زخم تیغت |
|
به میدان در از کام شیران جانور |
|
|
به گیتی کسی دید هیچ اژدهایی |
|
که از کام شیری برون آورد سر |
|
|
تو گوئی اسد خورد راس و ذنب را |
|
گوارنده نامد برآوردش از بر |
|
|
تو بحری و حوضی میان سرایت |
|
چو اندر میان فلک چشمهی خور |
|
|
بدین بحر حوض جنان شد نظاره |
|
درین حوض حوت فلک شد مجاور |
|
|
مرا این حوض را نیل خوانده است گردون |
|
که موسی و خضر اندر او شد شناور |
|
|
درختان نارنج را سایه بر وی |
|
چو در چشم عاشق خط سبز دلبر |
|
|
در او قرصهی خور ز چرخ ترنجی |
|
چو نارنج در شیشه بینی مصور |
|
|
در او جرم گردون چو در قعر قلزم |
|
یکی ریگ پیروزه رنگ مدور |
|
|
بر این آب غیرت بد آب حیوان |
|
بر این حوض رشک آورد حوض کوثر |
|
|
مگر گوش خاقانی امشب به عادت |
|
ز لفظ تو دزدید صد عقد گوهر |
|
|
به یاد آمدش کانکه چیزی بدزدد |
|
ببرند دستش به فرمان داور |
|
|
پس این گوهر از گوش بستد زبانش |
|
به صد عذر در پایت افشاند یک سر |
|
|
بدین سکه آورد نقد بدیهه |
|
شد از کیمیای سخن سحر گستر |
|
|
شها نیک دانی که امروز گیتی |
|
ندارد چو من ساحر کیمیاگر |
|
|
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز |
|
در این پیشه کس ناید او را برابر |
|