خاقانی (قطعات)/گفتم ای دل بهر دربان جلال

خاقانی (قطعات) از خاقانی
(گفتم ای دل بهر دربان جلال)
  گفتم ای دل بهر دربان جلال نعل اسب از تاج دانایی فرست  
  دل جوابم داد کز نعل پی‌اش تاج هفت اجرام بالایی فرست  
  نکته‌ی او دانه و ارواح است مرغ دانه زی مرغان صحرایی فرست  
  این دو طفل هندو از بام دماغ بر در صدرش به مولایی فرست  
  یا ز آب دست و خاک پای او زقه‌ی طفلان دانایی فرست  
  پیش یکران ضمیرش عقل را داغ بر رخ کش به لالایی فرست  
  حاصل شش روز و نقد چل صباح یک شبه خرجش که فرمایی فرست  
  هر بساط ذکر کراید بپوش هر طراز شکر کرایی فرست  
  شحنه‌ی شرع است منشور بقاش سوی این نه شهر مینایی فرست  
  شب در آن شهر است غوغا ز اختران مهر شحنه سوی غوغایی فرست  
  از تن و دل چون کنی نون والقلم نزد شحنه شکل طغرایی فرست  
  پیش فکر او که رخشد شمس‌وار شمس گردون را به حربایی فرست  
  بهر آذین عروس خاطرش چرخ اطلس را به دیبایی فرست  
  او به تنها صد جهان است از هنر یک جهانش جان به تنهایی فرست  
  معجز کلی فرستادت به مدح تو جزاش از سحر اجزایی فرست  
  او ز گاوت عنبر هندی دهد تو ز آهو مشک یغمایی فرست  
  گر نداری خون خشک آهوان سنبل تر بهر بویایی فرست  
  دست جم چون راح ریحانیت داد خوان جم را خل خرمایی فرست  
  آب زمزم داد بطحایی تو را از فرات آبی به بطحایی فرست  
  هفت جوش از آینه دادت تو نیز پنج نوش از کلک صفرایی فرست  
  داد نعمت‌ها چو نعمان عرب شکرها چون حاتم طایی فرست  
  کوه دانش را چو داود از نفس منطق الطیر از خوش‌آوایی فرست  
  بانگ پشه مگذران بر گوش جم گر فرستی لحن عنقایی فرست  
  از دواتت دار ملک تیر را نیزه‌ی بهرام هیجایی فرست  
  بهر ری کو پار زهرت داده بود هدیه امسال از شکرخایی فرست  
  طوطی ری عذرخواه ری بس است سوی طوطی قند بیضایی فرست  
  ری بدین طوطی ز هندو رای به خدمت ری هندی و رایی فرست  
  روح شیدا شد ز عشق منظرش از نظر گو حرز شیدایی فرست  
  عازر دل مرده‌ای در وی گریز گو مرا باد مسیحایی فرست  
  چون توئی خاقان ترکستان طبع مه رخی با مهر عذرایی فرست  
  نثر تو نعش و ثریا نظم توست هدیه نعشی و ثریایی فرست  
  قدر نظم و نثر او داند به شرط سوی روضه در دریایی فرست  
  تخم پیله است آن به دیباجی سپار زعفران است آن به حلوایی فرست  
  گر توانی هاونی ساز از هلال خاصه بهر زعفران‌سایی فرست  
  زرگر ساحر صفت را بهر صنع سیم چینی، زر آبایی فرست  
  گوید اینجا خاص مهمانت آمدم اجری خاص از نکورایی فرست  
  نحل مهمان بهار آید بلی نزل نحل از باغ گویایی فرست  
  نحل را برخوان شاخ آور ز جود پس در آن فضل عسل زایی فرست  
  این دل صد چشمه را پالونه‌وار از برای شهد پالایی فرست  
  عقل را گفتم چه سازم نزل او گفت جنت نزل دربایی فرست  
  آه تو شمع است و اشکت شکر است شمع و شکر رسم هر جایی فرست  
  باد را بهر سلیمان رخش ساز زین زر برکن به رعنایی فرست  
  هر سحرگاهش دعای صدق ران پس به سوی عرش فرسایی فرست  
  وز پی احمد براقی کن ز نور پس برای چرخ پیمایی فرست  
  ورنه باری سوی بهمن همتی تنگ بسته خنگ دارایی فرست  
  همتم گفتا که ملبوس جلال دق مصری وشی صنعایی فرست  
  عصمتش گفت از تکلف درگذر شش گزی دستار و یکتایی فرست  
  مشتری فر و عطارد فطنت است تحفه‌هاش از مدحت آرایی فرست  
  نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت تحفه بر قدر توانایی فرست  
  هرچه بفرستی به رسوایی کشد دل شفاعت خواه رسوایی است  
  شعر هم جرم است جان را تحفه ساز بر امیدم جرم بخشایی فرست  
  نقد برناییت دانم مانده نیست تات گویم نقد برنایی فرست  
  اشک گرمت باد و باد سرد پس هر دو را با عقل سودایی فرست  
  بهر تسبیح سلیمان عصمتی اشک داودی ز قرایی فرست  
  یعنی از بستان خاطر نوبری باز کن در زی زیبایی فرست  
  قربه‌ای پر کن ز تسنیم ضمیر روح را با آن به سقایی فرست  
  گر توانی بهر شیب مقرعه‌اش زلف حوران هرچه پیرایی فرست  
  وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه رایت آن صدر والایی فرست  
  وز بره تا گاو و بزغاله‌ی فلک گوشتی ساز و به مولایی فرست  
  دانه‌ی دل جوجو است و چهره کاه کاه و جو زین دشت سرمایی فرست  
  آفتابی شو ز خاک انگیز زر زی عطارد زر جوزایی فرست  
  چون توئی خاک سپاهان را مرید خرجش آنجا نقد اینجایی فرست  
  مرا شاه بالای خواجه نشانده است از آن خواجه آزرده برخاست از جا  
  چه بایستش آزردن از سایه‌ی حق که نوری است این سایه از حق تعالی  
  نه زیر قلم جای لوح است چونان که بالای کرسی است عرش معلا  
  نداند که از دور پرگار قدرت بود نقطه‌ی کل بر از خط اجزا  
  معما بر از ابجد آمد به معنی چو معنی که هم برتر آمد ز اسما  
  بخور از بر عنبر آمد به مجلس عقول از بر انفس آمد به مبدا  
  کواکب بود زیر پای ملایک حواری بود بر زبردست حورا  
  ببین نه طبق برتر از هفت قلعه ببین هفت خاتون بر از چار ماما  
  زمین زیر به کو کثیف است و ساکن فلک به ز بر کو لطیف است و دروا  
  الف را بر اعداد مرقوم ببینی که اعداد فرعند و او اصل و والا  
  نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب نه بار از بر برگ باشد مهیا  
  قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا  
  هنرمند کی زیر نادان نشنید که بالای سرطان نشسته است جوزا  
  نه لعل از بر خاتم زر نشیند نه لعل و زر کل چنین است عمدا  
  دبیری چو من زیردست وزیری ندارند حاشا که دارند حاشا  
  دبیر است خازن به اسرار پنهان وزیر است ضامن به اشکال پیدا  
  دبیری ورای وزیری است یعنی عطارد ورای قمر یافت ماوا  
  چو ریگی است تیره‌گران سایه نادان چو آبی است روشن سبک‌روح دانا  
  نه آب از بر ریگ باشد به چشمه نه عنبر بر از آب باشد به دریا  
  گران سایه زیر سبک‌روح بهتر چو سنگ سیه زیر آب مصفا  
  دو سنگ است بالا و زیر اسیا را گران سیر زیر و سبک سیر بالا