خواجوی کرمانی (غزلیات)/آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد | وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد | |||||
از خاک سر کویش خالی نشود جانم | گر خون من مسکین با خاک برآمیزد | |||||
ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده | باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد | |||||
با صوفیصافی گو در درد مغان آویز | کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد | |||||
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم | کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد | |||||
از خاک من خاکی هر خار که بر روید | چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد | |||||
از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد | کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد |