| | | | | | |
|
باز هر چند که در دست شهان دارد جای |
|
نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای |
|
|
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت |
|
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای |
|
|
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است |
|
ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای |
|
|
هر کفی خاک که بر عرصهی دشتی بینی |
|
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای |
|
|
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت |
|
آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای |
|
|
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند |
|
کار درویش چو خلخال میفکن در پای |
|
|
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند |
|
از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی |
|
|
پنجهی نفس ببازوی ریاضت بشکن |
|
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای |
|
|
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند |
|
که بهر باد هوایی نخروشد چون نای |
|
|
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو |
|
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای |
|