خواجوی کرمانی (غزلیات)/بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود
بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود | خیالت از سر پر شور من بدر نشود | |||||
اگر بدیده موری فرو روم صد بار | معینست که آن مور را خبر نشود | |||||
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند | گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود | |||||
ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه | دل شکسته من چون شکستهتر نشود | |||||
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب | کسی نظر نکند کز پی نظر نشود | |||||
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره | بسان زر نکند کار او چو زر نشود | |||||
کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست | عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود | |||||
چنین که غرقهی بحر خرد شدی خواجو | چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود |