خواجوی کرمانی (غزلیات)/بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود
بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود | بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود | |||||
من نه آنم که بود با دگری پیوندم | زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود | |||||
با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد | با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود | |||||
یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود | لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود | |||||
تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش | گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود | |||||
در چنین وقت که مرغان همه در پروازند | بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود | |||||
خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی | که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود |