خواجوی کرمانی (غزلیات)/حدیث جان بجز جانان نداند
حدیث جان بجز جانان نداند | که جز جانان کسی در جان نداند | |||||
مرا با درد خود بگذار و بگذر | که کس درد مرا درمان نداند | |||||
روا باشد که دور از حضرت شاه | بمیرد بنده و سلطان نداند | |||||
اگر بلبل برون آید ز بستان | ز سرمستی ره بستان نداند | |||||
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را | که هندو قدر ترکستان نداند | |||||
بگردان ساغر و پیمانه در ده | که آن پیمانشکن پیمان نداند | |||||
می صافی بصوفی ده که هشیار | حدیث عشرت مستان نداند | |||||
دلا در راه حسرت منزلی هست | که هر کس ره نرفتست آن نداند | |||||
بگو خواجو به دانا قصهی عشق | که کافر معنی ایمان نداند |