| | | | | | |
|
دوش میکردم سوال از جان که آن جانانه کو |
|
گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو |
|
|
گفتمش پروانهی شمع جمال او منم |
|
گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو |
|
|
گفتمش دیوانهی زنجیر زلفش شد دلم |
|
گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو |
|
|
گفتمش کی موی او در شانه ما اوفتد |
|
گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو |
|
|
گفتمش در دامی افتادم ببوی دانهئی |
|
گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو |
|
|
گفتمش دردانهی دریای وحدت شد دلم |
|
گفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کو |
|
|
گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست |
|
گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو |
|
|
گفتمش ما گنج در ویرانهی دل یافتیم |
|
گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو |
|
|
گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست |
|
گفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو |
|