خواجوی کرمانی (غزلیات)/شامش از صبح فروزنده درآویخته است
شامش از صبح فروزنده درآویخته است | شبش از چشمهی خورشید برانگیخته است | |||||
گوئیا آنک گلستان رخش میآراست | سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است | |||||
یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر | گرد آئینه چینش بخطا بیخته است | |||||
تا چه دیدست که آن سنبل گلفرسا را | دستها بسته و از سرو درآویخته است | |||||
نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست | آنک پیوند من سوخته بگسیخته است | |||||
تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت | شادی از جان من غمزده بگریخته است | |||||
جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست | زانک با خاک سر کوت برآمیخته است |