| | | | | | |
|
ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کردهایم |
|
چون صدف دامن پر از للی لالا کردهایم |
|
|
خرقهی صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم |
|
دین و دنیا در سر جام مصفا کردهایم |
|
|
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن |
|
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کردهایم |
|
|
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیدهایم |
|
سر سودای ترا نقش سویدا کردهایم |
|
|
وصف گلزار جمالت در گلستان خواندهایم |
|
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کردهایم |
|
|
راستی را تا ببالای تو مائل گشتهایم |
|
خانهی دل را چو گردون زیر و بالا کردهایم |
|
|
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح |
|
دیدهی اختر فشانرا در ثریا کردهایم |
|
|
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو |
|
هیچ بوئی میبری کامشب چه سودا کردهایم |
|
|
اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما |
|
از وطن با چشم گریان رو بدریا کردهایم |
|