| | | | | | |
|
چه بادست اینکه میآید که بوی یار ما دارد |
|
صبا در جیب گوئی نافهی مشک ختا دارد |
|
|
بطرف بوستان هرکس بیاد چشم میگونش |
|
مدام ار می نمینوشد قدح بر کف چرا دارد |
|
|
چو یار آشنا از ما چنان بیگانه میگردد |
|
شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد |
|
|
از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش |
|
که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد |
|
|
من از عالم بجز کویش ندارم منزلی دیگر |
|
ولی روشن نمیدانم که او منزل کجا دارد |
|
|
برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من |
|
حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد |
|
|
مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد |
|
که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد |
|
|
اگر برگ گلت باشد نوا از بینوایی زن |
|
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد |
|
|
وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمیبینم |
|
بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد |
|
|
اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری |
|
بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد |
|
|
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی |
|
اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد |
|