| | | | | | |
|
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند |
|
روز من بد روز را همچون شب تاری کند |
|
|
از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه |
|
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند |
|
|
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهام |
|
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند |
|
|
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاش |
|
گر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کند |
|
|
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا |
|
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند |
|
|
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی |
|
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند |
|
|
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد |
|
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند |
|
|
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند |
|
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند |
|
|
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد |
|
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند |
|