| | | | | | |
|
چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده |
|
وانگه کمینه خادم او عنبر آمده |
|
|
چشمت به ساحری شده در شهر روشناس |
|
زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده |
|
|
ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان |
|
و آب حیات در دهن ساغر آمده |
|
|
ای سرو سیمتن ز کجا میرسی چنین |
|
دستی بساق بر زده و خوش برآمده |
|
|
من همچو جام باده و شمع سحرگهی |
|
هر دم ز دست رفته و از پا درآمده |
|
|
هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک |
|
در چشم هجر دیدهی من اختر آمده |
|
|
بیرون ز طرهی تو شبی کس نشان نداد |
|
بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده |
|
|
از سهم نوک ناوک خونریز غمزهات |
|
مو بر وجود من چو سر نشتر آمده |
|
|
بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت |
|
خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده |
|