| | | | | | |
|
کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت |
|
سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت |
|
|
ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت |
|
ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت |
|
|
ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز |
|
کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت |
|
|
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست |
|
هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت |
|
|
سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل |
|
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت |
|
|
نه من دلشده در قید تو افتادم و بس |
|
کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت |
|
|
قیمت روز وصال تو ندانست دلم |
|
تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت |
|
|
هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت |
|
عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت |
|
|
جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست |
|
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت |
|
|
دوش بگذشتی و خواجو بتحسر میگفت |
|
آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت |
|