| | | | | | |
|
گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهام |
|
گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام |
|
|
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم |
|
زانکه چون صبح به سحرت یافتهام |
|
|
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان |
|
که بدود دل و سوز جگرت یافتهام |
|
|
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام |
|
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام |
|
|
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت |
|
آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام |
|
|
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا |
|
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام |
|
|
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من |
|
هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام |
|
|
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق |
|
هردم از بار دگر خستهترت یافتهام |
|
|
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو |
|
خبرت هست که من بیخبرت یافتهام |
|