در خدمت و خیانت روشنفکران/ضمیمهٔ سوم

ضمیمه سوم

روشنفکران چینی و غرب

بعنوان ضمیمه فصلی که گذشت - ترجمه فصل آخر کتاب «روشنفکران چینی و غرب» را می آورم. که بتازگی منتشر شده است. با این هدف که نشان بدهد که چرا جماعت صد هزار نفره دانشجویان چینی -درس خوانده در فرنگ و آمریکا و ژاپون از ۱۸۷۲ تا ۱۹۴۹) - نتوانستند کوچکترین تأثیری بگذارند در راهی که چین به سمت سوسیالیسم تعقیب می کرد. و با آنکه قسمت اعظم رهبری تربیتی و سیاسی و اقتصادی چین درین ۷۷ ساله میان آن دو تاریخ، به دست همین فارغ التحصیلان بوده است چرا ایشان نتوانستند روحیه آزرده مرد چینی را با «متروپل» اخت کنند؟ که دویست سال تمام او را دوشیده بود و زجر داده بود و در حقارت هوای استعماری نگهداشته بود. و پیداست که غرض از نقل این فصل ایجاد امکان نوعی مقایسه است. و استنتاج این سؤال که آیا روشنفکران ایرانی درس خوانده در فرنگ و امریکا - یا تربیت شدگان ایشان در مدارس داخلی -خواهند توانست کاری را بکنند که همقطاران ایشان در چین نتوانستند؟ واضح است که جواب این سؤال را وقتی بدقت بیشتر می توان پیشگویی کرد که بدانیم در همین فاصله زمانی، ما چقدر محصل به فرنگ فرستاده ایم و بر زمینۀ کار ایشان چقدر فارغ التحصیل از مدارس داخلی داشته ایم. تا بدست آمدن این ارقام -که در صفحات ۱۱۱ تا ۱۲۶ تخمینش را زده ام و نیز در ضمیمه «قافله ای دراز امالنگ» که بیاید فعلا سه نکته برای شروع داریم:

یکی اینکه ما از صدو پنجاه سال پیش شاگرد به فرنگ فرستادن را شروع کردیم. یعنی که از حوالی ۱۱۹۴شمسی و ۱۲۳۰ قمری.

دوم اینکه گرچه با وجود قلت جمعیت ما نسبت به چین، نسبت این نوع تحصیل کرده هامان بیشتر می نماید، اما پراکندگی مراکز تحصیلی ایشان که هر يك جهان بینی جداگانه ای را به تحصیل کرده های در فرنگ یا آمریکا داده است خوشبختانه شرط هماهنگی میان جمع ایشان را منحصر کرده است به عمل کردن در حوزه برداشت های استعماری.

سوم اینکه بیداری نسبی اما ابتر روشنفکران ایرانی یکی در وقایع مشروطه رخ داد سپس در وقایع پس از شهریور ۱۳۲۵ و بار دیگر در وقایع سال های ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲.

فصلی از کتاب «روشنفکران چینی و غرب ۱۹۴۹ - ۱۸۷۲» بقلم وای. سی. وانگ. (صفحات ۴۹۷ تا ۵۰۳) چاپ امریکا- سال ۱۹۶۶[۱].

اينك واضح گردید که برای بررسی تاریخ چین در صد سال اخیر، مهم تر از همه توجهی است که بایستی به تصادم آشکار تمدن غربی با یک شیوه اجتماعی سخت متفاوت، یعنی شیوه سنتی چین کرده شود. در فصل اول اصول اساسی و عمل کننده این اجتماع را مورد بحث قرار دادم. این اصول بر ارزش های اخلاقی معین استوار بود و از همۀ این اصول مهم تر هماهنگی اجتماعی بود. در عمل، این شیوه اجتماعی به دو رویداد منتهی می شد. نخست آنکه موجب می شد تغییر مادی وضع زندگی با کندی بسیار صورت گیرد و دیگر اینکه حکومت اجتماعی يك عده دانشمند را محرز می کرد، با سوادانی که وظیفه شان دفاع و صیانت ملاک های اساسی بود. این هر دو وضع در قرن نوزده به علت برخورد شدید با غرب در هم شکسته شد. تغییر کند اوضاع مادی زندگی، به يك نوع مقاومت در برابر فعالیت های بازرگانی و صنعتی منجر گردید و ضمناً این نومیدی را پیش آورد که کوشش های انسانی برای غلبه بر طبیعت بجایی نمی رسد. چنین نومیدی و مقاومتی، چین را در برابر غرب در يك موقعیت غیر قابل رقابت قرار داد. غرب که پس از رنسانس خود را از موانع اجتماعی و اخلاقی مشابه، منتهی سبک تر، رهانیده بود و قرن ابداع و انقلاب یا انقلابات صنعتی را پیش آورده بود.

شکست در چین ابتدا به صورت شکست های نظامی روی داد[۲]. برای دفاع از خود، چین مجبور شد تعهدات و سرمایه گذاری های صنعتی را افزایش دهد و مربیان خود را از نو تربیت کند. این چنین اجباری، اساس اجتماع چینی را دگرگون ساخت. به مجرد چنین رویدادی دیگر حفظ سنن گذشته بسختی امکان یافت. پرسش مهم این نبود که آیا شیوه اجتماعی قدیم را حفظ کنیم، بلکه بیشتر این مسئله مطرح بود که کدام شیوه نو را جایگزین شیوه قدیم بنماییم. بیشتر چینی ها طرفدار اجتماعی بودند که بر الگوی غرب ساخته شده باشد و مخصوصاً امریکا و انگلیس را ترجیح می دادند. اما مدت زیادی وقت لازم بود تا سیستم های طرفدار اصالت فرد جای خود را در اجتماع چین باز کنند. در حالی که روش حکومتی که با تمرکز قدرت عمل می کند، وقت زیادی نمی خواست. و وقت چیزی بود که چینی ها نداشتند یا دست کم احساس می کردند ندارند. اغراق نیست اگر بگویم دموکراسی به مفهوم غربیش هیچگاه زمینه ای در چین نداشته است.

با این تحلیل می توان طرز کار تغییر اوضاع اجتماعی چین را بررسی کرد. اولین مسئله اهمیت طبقۀ تحصیل کرده بود. روشنفکران بودند، نه دهقانان که آگاهانه با مشکلات حاصل از نفوذ غرب دست به گریبان بودند و طرز تلقی آنها، عکس العمل های اجتماعی و سیاسی چین را در برابر غرب تعیین می کرد. آیا آنها در برابر هرگونه تغییری، لجوجانه مقاومت می ورزیدند، یا روش های غربی را کورکورانه تقلید می کردند؟ بطور کلی در مواجهه چین با غرب، چهار مرحله یا چهار زمینه می توان برشمرد. اول از ۱۸۴۰ تا ۱۸۶۰ - در این مرحله تنها معدودی از مردان بودند که تجربه تکان دهنده ای برای چین آینده پیش بینی می کردند مرحله دوم از ۱۸۶۰ تا ۱۸۹۵ كه يك مدر نیزاسیون نسبی به وسیلهٔ کارمندان معدودی که متخصصان امور خارجه بودند در قلمرو فعالیتهای شان روی داد. این کوشش ها محدود به نوآوری های فنی (تکنولوژی) بود و چون ثابت شد که این کوشش ها برای حفاظت چین کافی نیست اصلاحات (رفرم) اجتماعی و سیاسی در مرحله سوم از ۱۸۹۵ تا ۱۹۱۹ بوقوع پیوست. وقایع مشهور این زمان بالاخص قابل ذکر است. ابتدا حملۀ «ین فو» به حکومت استبدادی صورت گرفت و بعد انتقاد کوبنده «لیانگ چی چائو» متوجه مردانی شد که قدرت را در دست داشتند. این دو تحول كمك زيادي به انقلاب ۱۹۱۱ کرد. در انقلاب ۱۹۱۱ نقش فعال بر عهده چینی هایی بود که در ژاپن تربیت یافته بودند. سرانجام میان سال های ۱۹۱۵ و ۱۹۱۹ دسته ای از استادان چینی که بعضی تربیت یافتگان ژاپن و گروهی تربیت شدگان غرب بودند دست به انقلابی زدند که از حد سیاسی برتر بود و در قلمرو ارزش ها قرار داشت. آنها این اعتقاد را پیش کشیدند که عیب اساسی به علت طرز تفکر «کنفوتزه ایسم» است و باید این طرز تفکر را برانداخت تا چین بتواند به تجدد واقعی برسد.

در مر جله چهارم از ۱۹۱۹ تا ۱۹۴۹ چین شاهد سه کوشش بود تا خلا ای را که از بی اعتبار شدن کنفو تزه ایسم بوجود آمده بود پر کند. ابتدا این پیشنهاد مطرح گردیده بود که چین بکلی «غرب زده» شود. این پیشنهاد از نظر سیاسی غیر عملی بود و بزودی جذبۀ خود را از دست داد[۳]. و دیگری کوشش «کومین تانگ» که بر اصول عقاید «سون یا تسن» پایه گذاری شده بود. و بیست سال میان سال های ۱۹۲۷ و ۱۹۴۹ در کش و قوس این آزمایش گذشت. يك عيب چشم گیر این آزمایش تمایل حزب به ظاهر تعالیم «سون» بود و اینکه به روح این تعالیم توجه نشد. بی شک دلایل زیادی برای این شکست وجود داشت. یکی اینکه خود این تعالیم نقص های ذاتی داشت و طوری بود که قبول تعبدی کلمات و ظواهر آن منجر به نادیده انگاشتن اصول اساسی آن می شد. و دیگر اینکه چنانکه توضیح خواهم،داد برداشت غلط اولیای امور در چینT احتمالا هدایت کننده آنان به هدفی که «سون» در اندیشه داشت نبود. به هر جهت آنچه واضح است این است که «کومین تانگ» شکست خورد و شکستش منجر به روی کار آمدن رژیم کمونیست گردید که ریشه آن را هم در جنبش چهارم مه ۱۹۱۹ باید جستجو کرد.

تا آنجا که به این بررسی مربوط می شود هدف فوری من این بود که تصویری از نقش روشنفکران تربیت شده خارجه بدهم و آنها را ارزیابی کنم. به علت کثرت تعداد مردانی که در این نقش سهیمند - کار ارزش یابی بسیار دشوار بود. يك بررسی وسیع از این نوع گزارش، بیشتر بر تصادفات تکیه خواهد کرد تا شرح حال دقيق تك تك افراد و موشکافی دقیق افکار و اعمال آنها. به علت طبیعت این مطالعه مشاهدات من الزاماً بر این اصل استوار است که مردان مورد مطالعه دارای سجیه های معینی بودند و اعمالشان به این سجایا مربوط می گردید. بعلاوه ارزشیابی من ناچار تا حد زیادی صورت کلی دارد. به این معنی که بیشتر قضاوت های ارزشی است تا نتیجه گیری هایی که معمولا در مطالعات مبتنی بر شرح احوال می توان انجام داد.

چنانکه ملاحظه شد هدف از جنبش اعزام محصل به خارج برای تکمیل کادر رهبری در زمینه های تعلیم و تربیت و اقتصاد و سیاست بود. از موارد فوق، شرح برخوردها در زمینه تحول اقتصادی شاید آسانتر باشد. در آن حال که تعداد زیادی از کارمندان عالی رتبه بانک های چین تحصیل کرده های ژاپن بودند، تحصیل کرده های غربی از نظر اقتصادی بیشتر در رشته مهندسی ابراز وجود کردند. و شاید به علت محدودیت صنایع خصوصی، بیشتر این مهندسان و متخصصان فنی، به خدمت دولت در آمدند. بسیاری از آنها به مقامات مدیریت صنایع دولتی رسیدند. اما تعداد کمی را می شناسیم که به مسئولیت خویش کاری را به مقاطعه بگیرند. بانك داران هم سخت وابسته به روابطی بودند که با مقامات دولتی داشتند. در حقیقت بیشتر بانکداران نه تنها با پشتیبانی سیاسی دولت آغاز بکار کردند بلکه اکثر معاملاتشان هم با دولت بود. تا بانکداری نو بوجود آمد و بانک ها در ۱۹۳۵ عملا ملی شد. به این علل هر چند يك طبقه بازرگان و متخصص فنی در چین به وجود آمد اما این طبقه نیروی سیاسی نداشت و نتوانست نقش مؤثری در صنعتی کردن چین بر عهده بگیرد.

از نظر تعلیم و تربیت چشم گیرترین مسئله، تصدی مقامات حاکم به وسیله تحصیل کرده های از خارجه برگشته بود. از ۱۹۰۳ به بعد استادان مدارس عالی چین یا خارجیان بودند یا چینی هایی که در خارجه تربیت شده بودند. و بعد از ۱۹۲۲ تمام تعلیمات مهم و مقامات مدیریت در دست مردانی بود که در غرب تربیت یافته بودند[۴].

یقیناً این انحصار، مقامات به این معنا نیست که چنین مردانی هر کاری را که دلشان می خواست می توانستند بکنند. نسبت را که بگیریم آنها حاکم بر اوضاع بودند اما در عین حال ناگزیر بودند خود را با نیروهای متنوع اجتماعی، هماهنگ بسازند. به علت مدیریت آنها، شیوه تعلیم و تربیت در چین دارای تعدادی مشخصات چشم گیر گردید. اول آنکه به تحصیلات عالی اهمیت بیشتری داده شد تا به تحصیلات ابتدایی. در مرحله دوم به جای تأکید بر علوم انسانی، تأکید بیشتر بر علوم محض و تکنولوژی کرده شد. سوم آنکه چنین برنامه ای مستلزم مصرف بیش از حد محصولات خارجی بود. هدف این مشخصات این حقیقت را می رساند که آموزش و پرورش در چین برای روشنگری فرد نیست بلکه نقشه ای است برای قدرتمند ساختن چین. درست یا نادرست، به هر جهت این مشخصات غریب و سلسله تغییرات در آموزش و پرورش غالباً بستگی به سیاست داشت. تا به آن حد که این برداشت صحیح باشد، مشخصات غریب و تغییرات در آموزش و پرورش ممکن است بستگی به سیاست داشته باشد، اما مواردی هم بود که به علت انتخاب، پیش نیامده بود. یکی از آنها غفلت حیرت آور از مناطق روستایی بود. تسهیلات برای آموزش و پرورش در روستاها نه تنها از نظر کمیت کافی نبود بلکه از نظر کیفیت هم در سطح بسیار پایینی قرار داشت. این وضع روستاییان را از هرگونه موقعیتی برای بالا بردن و تکامل خودشان محروم می ساخت. طبقه برگزیده را از توده ها جدا می ساخت. بعلاوه به خلاف شیوه قدیم، آموزش و پرورش نو، در مقام مقایسه با در آمد سرانه چینی ها بسیار گران تمام می شد. قبل از جنگ چین و ژاپن در ۱۹۳۷ تا ۴۵ مدارس معدودی در چين كمك تحصیلی می دادند. با افول الزامی طایفه پرستی و وجوب ارتباط با ده که در روزگار پیش باعث می شد که تعلیم و تربیت در دهات هم گسترده شود، اينك تنها اغنيا می توانستند به مدرسه بروند.

عاقبت تغییر کلی در شیوه تعلیم و تربیت روی داد. قبلا هدف اصلی در کلیه مراحل، بدست آوردن اصول اخلاقی و تعالی تحصیلی بود. در حالی که این هدف در تعلیمات ابتدایی و متوسطه هنوز کمابیش مورد توجه قرار می گرفت اما هدف تحصیلات عالی بطور روزافزون تربیت متخصصان فنی گردید. با محکوم کردن ارزش های سنتی، جریان پیچیده ای در چین پیش آمد. نتیجه این شد که روز بروز اصول اخلاقی ضعیف تر گردید و تمام هم و غم مصروف بدست آوردن تخصص های فنی شد و هر چه مقام و ادراك دانشمندان چینی از نظر بین المللی بالا رفت، روز بروز وابستگی آنها به توده های مردم کمتر شد. همانطور که عده ای از آنها اخيراً اعتراف کردند (در حکومت کمونیستی، اما نه الزاماً به دروغ) که آنها هرگز کوششی نکردند تا علم یا تکنولوژی را در چین گسترش دهند[۵]. اینطور شد که دانشمندان چینی در رشته خود به حد تخصص رسیدند. اما هیچ توجهی به نیازهای ملی نکردند. به علت تمام این رویدادها، در حالی که توده ها همواره متکی به دیگرانی ماندند که از منافعشان دفاع کنند؛ تضاد تعلیم و تربیت، با وجود این تحولات، نتایج اجتماعی بسیار مشئومی ببار آورد.

در مقام مقایسه، از نظر سیاسی، نقش تربیت شدگان خارجه، حتی داستان پیچیده تری است و لازم است مرحله به مرحله توضیح داده شود. بطور کلی می توان از سه مرحله سخن گفت. اول از ۱۸۹۵ تا ۱۹۱۱- دوم از ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۲ و سوم از ۱۹۲۷ تا ۱۹۴۹. در مرحله اول تربیت دیده های ژاپن نقش مهمی را بر عهده داشتند در حالی که تربیت دیده های غوب به استثناي «ين فو» و شاید «سون یات سن» بطور وضوح اهمیتی نداشتند. در ۱۹۱۹ هر چند تنها یکی از آنها «هوشی» در انقلاب ادبی و در مبارزه برای بی اعتبار ساختن کنفو تزه ایسم از شخصیت های اصلی بشمار می آمد. اما در سال های بعد تعداد اشخاصی که در غرب تربیت یافته بودند روز بروز زیاد شد و در حکومت کومین تانگ عده زیادی از آنها عهده دار مقامات مهم دولتی گردیدند.

از نظر تحقیقی، چند توضیح مختصر درباره حوادث مهم سیاسی ضروری بنظر می رسد. تصور می کنم مهمترین مشخصۀ انقلاب ۱۹۱۱ بیهودگی آن بود. چرا که نه روشنفکران و نه توده مردم چیزی بدست نیاوردند. اساساً این انقلاب پیروزی يك مرد بود یعنی «یوان شیکائی». اما این پیروزی هم دولت مستعجلی داشت و منجر به تباهی و مرگ «یوان شیکائی» در ۱۹۱۶ گردید. راست است که ادامۀ سلطنت سلسلۀ «منچو» كمك كننده به هیچ هدف مفیدی نبود اما برانداختن این سلسله هم نشانهٔ لیاقت یا پیش بینی آینده از طرف انقلابیون نبود. در جنبش چهارم مه انقلاب ادبی بسیار پر معناتر از مبارزه بر ضد کنفو تزه ایسم بنظر می آید[۶]. اما در این انقلاب پیشوایان واقعی یکی «لیانگ چی چائو» بود که سبك نوی[۷] ابداع کرد و دیگرانی که پیش از ۱۹۱۱ عملا از کلمات و اصطلاحات عامیانه در آثار تبلیغاتی خود استفاده می کردند. با استفاده از نگاهی به گذشته، بنظر می آید که در اصالت «هوشی» اغراق شده باشد.

از نقطه نظر اجتماعی مواردی که به اندازه تغییر وضع روشنفکران چین میان سال های ۱۹۱۱ تا ۱۹۲۷ چشمگیر باشد، معدودند. هر چند انقلابیون اولیه نقطه ضعف های بسیار داشتند اما بیشترشان خود را وقف خیر عموم کرده بودند. ممکن است آنها بد راهنمایی شده بودند. اما اساساً با روشنفکران ۱۹۳۵ فرق داشتند. از يك نظر مردان ۱۹۱۱ آخرین نسل طبقه برگزیده قدیمی بودند که به زمین وابسته بودند و روابط نزديك با روستاییان داشتند، هر چند قدرت آنها بر توده مردم، غالباً به هتاکی می کشاندشان، اما این هتاکی ها به علت وابستگی آنها به مولدشان محدود بود. از این گذشته آنان آرزو داشتند نام نیکی برای اعقابشان به یادگار بگذارند و منهیات اخلاقی که از کنفو تزه ایسم الهام می گرفت و برخورداری از يك زندگی مجلل و افتخارات اجتماعی، مانع بی چشم و رویی شان می شد. تقریباً تمام این عوامل در تماس با مغرب زمین از میان رفت. غالب روشنفکران جدید از خانواده بازرگانان بودند و بدون استثنا در شهرها اقامت داشتند. وابستگی های خانوادگی آنها بالنسبه ضعیف بود و نه به علت مذهب و نه به علت تعلیم و تربیت با اصول اخلاقی قوی مجهز نبودند. با ظهور صنعت و به علت تخصصهای شان دیگر نیازی نداشتند به جستجوی مشاغل دولتی برآیند. و بطور روز افزونی، حساسیت نسبت به وسوسه های زندگی مرفه یافته بودند که مشخصه هر جامعه نو صنعتی شده ای است. در نتیجه، استحصال مادی هدف عمده زندگی شد و عادت سابق که حرص مال اندوزی را زیر نقاب خیر خواهی برای عموم پنهان می کردند؛ کاملا از میان رفت.

به اصطلاح سیاسی این تغییر، تغییر تعیین کننده سر نوشت بود. در سطح محلی غیبت مردان باسواد از نواحی روستایی موجب گردید که حکومت شایسته در این نواحی محال گردد. تحقیقات قابل اعتماد در نواحی روستایی در اواسط سال ۱۹۳۰[۸] فساد حکومت های محلی را به وضوح نشان می دهد.

نسل اشرافی قدیم از میان رفته بود و جای آنها را خرده نظامیان یا زیر دستانشان گرفته بودند که تنها دغدغه خاطرشان این بود که توقع روستاییان را به حداقل ممکن برسانند. از میان این مردان، گروهی جنایتکار شناخته شده، از آب در آمدند. اما حکومت ایالتی هم کمتر می توانست کاری به کارشان داشته باشد. در واقع خود حاکم هم غالباً وسوسه می شد که در اعمال نا بحق آنها شرکت کند. خیلی چیزها بستگی به محل داشت. مثلا اراذل در نواحی نزديك به شهرهای جدید فعالیت زیادی نمی توانستند داشته باشند. در این نواحی آرامش و نظم ظاهراً حکمروا بود اما باطناً فساد حکومت می کرد. تعداد روشنفکران حد بالا، در این نواحی انگشت شمار و افکار عمومی ضعیف بود. در جریان جنگ های داخلی که معمولا محدود به نواحی روستایی می شد وضع به آخرین حد وخامت خود رسید. روستایی می توانست فرار کند یا در زمین خود بماند و منتظر عواقبش بنشیند و هر راهی را که بر می گزید احتمالا به فنایش می انجامید.

در حد ملی، تعداد و اهمیت تربیت شدگان غرب که رو به ازدیاد نهاد، نفوذ سیاسی آنها قوس نزولی پیمود. بیشتر به این علت که آنها بیش از پیش به مهارت فنی روی نهادند و در لاك فردیت تنها ماندند. احتمالا بسیاری از آنها اعتقادی ضمنی به دموکراسی داشتند. اما اعتقادات آنها به حد کافی تبلور نیافته بود که اساسی برای یک عمل سیاسی قرار گیرد. چون هیچ رابطه ای با توده مردم نداشتند، طبعاً به پشتیبانی طبقات بالا تکیه کردند و اینطور شد که هر چند اسماً عالي مقام شمرده شدند اما نقش سیاسیشان منحصر به اعمال سیاست هایی گردید که با آن سیاستها همدردی کمی داشتند. بنابراین روشنفکران نو، به جای آنکه مانند گذشتگانشان شاهد اعمال سلاطین خلاف کار باشند، در دست قدرت های موجود به صورت ابزار ارضا شده ای، بکار گرفته شدند. برای اجتماع، چنین تغییری اهمیت حیاتی داشت چرا که معنایش این بود که دریچه اطمینان سیاسی چین از جا کنده شده است. وقتی عدم رضایت توده های مردم از رژیم، به منتهای درجه رسید؛ تعداد کمی از عمال حکومت بودند که بتوانند درد مردم را احساس کنند و اشتباهات را جبران نمایند[۹]. روشنفکران غرب زده به علت غفلت، هم اخلاق و هم رهبری سیاسی را از دست دادند و آنوقت حکومت توتالیتر (کمونیستی) در چین برخاست.

ترجمه سیمین دانشور

پانویس

ویرایش
  1. Chinese Intellectuals and The West. 1872-1949 By: Y. C. Wang. The University of North Carolina Press. U.S.A. 1966.
  2. گویا در ایران نیز وضع چنین بود شکست ترکمانچای و هرات و دیگر قضايا ...ج.
  3. کنفو تزه ایسم و دموکراسی جدید غربی هم از نظر تاریخی و هم از نظر ایدئولوژی باهم متناقض اند، در غرب از قرن یازدهم به بعد، گسترش تجارت منجر به روی کار آمدن طبقه متوسط بورژوازی گردید و در عوض به علت يك سلسله موقعیت های پیچیده در قرون بعدی، همین طبقه بودند که مدافعان عمده ناسیونالیسم و کاپیتالیسم و دموکراستی شدند. در چین، کنفوتزه ا یسم سد راه تحولات بازرگانی قرار گرفت و بازرگانان را از نفوذ سیاسی محروم ساخت. دو طبقه عمده در چین، باسوادان و دهقانان بودند و هیچکدام هم در مقامی نبودند که مدافع يك سيستم سیاسی دموكراتيك قرار بگیرند. از نظر ایدئولوژی حتی فاصله میان کنفو تزه ایسم و دموکراسی واضح تر است. در اجتماع پیروِ کنفوتسه توده های مردم در ظل حکومتند. در حالی که در دموکراسی، توده های مردم تعیین کننده حکومت می باشند. اصل اساسی در دموکراسی این است که انسان ناقص است و قدرت فاسد کننده. در حالی که در کنفو تزه ایسم اصل اساسی، دانش بی چون و چرای مرد دانا است. در دموکراسی تحمل کردن نقطه نظرهای متفاوت توصیه می شود. اما در کنفو تزه ایسم اعتقاد همگان به یک سلسله ملاک های مسجل، رمز اعتلای جامعه شناخته می شود. حتی در طرز عمل، این دو روش با هم کاملاً متفاوت است. اولی برای صیانت آزادی و عدالت بر اجرای دقیق قانون تکیه می کند در حالی که دومی الزام قانونی را در خور يك جامعه خوب نمی داند. اگر ناسیونالیسم و کاپیتالیسم از نظر تاريخى جزء لا ينفك دموکراسی انگلیسی امریکایی است، حرص به مال و اعتقاد به حکومت سیاسی مطلقه هم لمنی است بر گردن تقوای کنفوتسه ای. سیستم کنفوتس های از مرکزیت آغاز می کند و الهام بخش توده ها از بالاست. اما دموکراسی به علت طبیعت خاصش نمی تواند چیزی را بر توده ها تحمیل کند. بنابراین، این قصد که دموکراسی را جایگزین کنفوتزه ا یسم در چین نمایند دلیل جهالت کسانی است که به این کوشش دست زدند. آنان بدون آنکه خود بدانند بیشتر تحت تأثیر شیوه فکری کنفوتسه بودند تا تحت تأثیر افکاری که از تمدن غربی اخذ کرده بودند. و این امر از نوشته های خودشان هم پیداست. نوشته هایی که از کلمات احساساتی و شعارهای تحقیر آمیز نسبت به مخالفانشان آکنده می باشد. اینگونه احساساتی شدن ها با سنن کنفوته ای که درباره تشخیص خير و شر تأکید و اصرار می کند آهنگ است. اما فریادی است بسی دور از روح علمی و دموكراتيك، روحی که این نویسندگان خودشان موعظه می کردند. (به عنوان مقایسه مراجعه بفرمایید به مثل اعلای این نوع حضرات در ایران یعنی به میرزا آقاخان کرمانی. ج.)
  4. از ۱۹۰۷ تا ۱۹۴۸، بیست و هشت مدیر مدارس عالی تر (دو نفرشان دو بار به این مقام رسیدند) در وزارت آموزش و پرورش از این گروه بودند. از این تعداد شانزده نفرشان تربیت دیده غرب و پنج نفرشان تحصیل کرده ژاپن بودند. جزئیات مربوط به هفت نفر دیگر معلوم نشد. اما آنها هم به اغلب احتمال تربیت شده خارجه بودند. غالب وزرای آموزش و پرورش چین از ۱۹۱۱ به بعد تحصیل کرده های غرب بودند. در دوران حکومت «کومین تانگ» از ۱۹۲۷ تا ۱۹۵۲ بطور استثنا «چیانگ کای چك» اسماً شش ماه عهده دار وزارت آموزش و پرورش بود (۱-۱۹۳۰).
  5. (و آیا انقلاب مشروطیت شباهتی به این قضایا ندارد؟ با توجه به عوارض و نتایج آن و بر افتادن سلسله قاجار والخ . . .ج.)
  6. در اوان ۱۹۰۱ «لیانگ» به زبان ادبی حمله کرد و از زبان عامیانه دفاع نمود. رجوع کنید به مقاله او «عامیانه -نویسی پیش آهنگ تجدد».
  7. غالب ولایات قبل از ۱۹۱۱ روزنامه هایی به لهجه محلی داشتند. مثلا در «آنهوی»- «شانتونگ»- «ثه ای» و «سه چوان».
  8. اینجا و آنجا - این سلسله گزارش ها پس از انتشار، انتقادهای بعضی از دانشمندان را برانگیخت که قابل ذکر تر از همه انتقاد «فئی هیائو تونگ» است. هر چند این انتقادات، سخت در سطح بالا، بیشتر روشی را که در این تحقیقات بکار رفته بود محکوم می کرد نه حقایقی را که فاش شده بود.
  9. حقیقتی است چشم گیر که کارمندان دولت عادت کرده بودند که زندگی خود را همواره بر فقر توده مردم بنا نهند و در عین حال لازم بود دولت معیارهای تسکین دهنده ای ابداع کند. در آثار قرطاس بازان مدرن عملا هیچ گاه به داشتن چنین حسن نیت هایی بر نمی خوریم. حذف این احساسات در نوشته های آنان به این جهت نبود که در وضع روستاییان اندک بهبودی رویداده بود بلکه به عقیده من این حذف بیشتر نمایشگر طرز فکر تغییر یافته دولتیان بود.