در خدمت و خیانت روشنفکران/نمونههای اخیر روشنفکری
نمونههای اخیر روشنفکری[۱]
۱) قضیة انشعاب و خلیل ملکی
تاکنون كلیات بافتهام. اجازه بدهید در این فصل به صمیمیت رو کنم و به خاطرات شخصی و از تجربهای که با روشنفکران معاصر داشتهام گپی بزنم یعنی از تجربهام با حزب توده و با نیروی سوم و با جبهه ملی؛ و تمام روشنفکرانی که در حول و حوش این سه نهضت چپ میپلکیدند. و بیش از همۀ آنها از تجربههایم با شخص خلیل ملکی سخن بگویم که نه تنها در مسائل اجتماعی استاد شخص من و
بسیاری دیگر از روشنفکران معاصر است، بلکه منحصر به فردترین نمونه روشنفکری است که در چهل سال اخیر مدام حی و حاضر بوده و گرچه به ظاهر، امر ناکامی مداومی هم داشته، اما برد اصلی با او بوده است.
خلیل ملکی و یارانش را که در اواخر سال ١٣۴۴ محاكمه میکردند فرصتی داشتم که گاهی به مجلس خلوتشان بروم! اتاقی - پنج در هفت - در یکی از گوشههای دادرسی قدیم ارتش پر از میز و نیمکت و تریبون و نظامیها چهار نفر سرهنگ هیأت قضات بود و دو نفر دادستان؛ دو نفر منشی با سه سر باز کشیک. هر یک گوشهای از اتاق تفنگ به دستایستاده و متهمان چهار نفر: خلیل ملکی، رضا شایان، میرحسین سرشار، علی جان شانسی. و تماشاچیان؟ هیچ روز بیش از جماعت قلیل متهمان نشدیم. و محاکمه از ۱۶ بهمن ۴۴ شروع شد و پس از ه جلسه معلوم نشد چرا متوقف ماند تا دوباره از ه اسفند ١٣۴۴ شروع بشود و در ٢۴ اسفند خاتمه بیابد. و نتیجه؟ ملکی به سه سال، زندان شایان و شانسی هر یک به ۱۸ ماه و سرشار به ۱۲ ماه در چنین هوایی بود که در حدود یک ماه شاهد ماجرایی بودم که عبارت بود از مکالمه نه به تساوی طرفین - میان نیروی انتظامی مملکت و نیروی روشنفکریاش.[۲] و در آن به
ظاهر امر، تنها سه نفر روشنفکر و یک کارگر را محاکمه میکردند؛ اما در واقع سوسیالیسم را و آزادی را محکوم میکردند. سرهنگان دادرس همه ساکت بودند و مؤدب و خالی از عقده فرمانروایی. اما دادستان ارتش - با ادعا نامهای به قلم یک تودهای سابق در دست - گاهی دور برمی داشت و اشتلم میکرد و ملکی گاهی کلافه میشد و برمی افروخت و شایان به زبانی درخور دادگاه مته به خشخاش مادهها و تبصرهها میگذاشت و شانسی از شکنجهای که دیده بود میگفت و من درس میگرفتم، از همهایشان آخر این شتری است که در خانه همه ما خوابیده است. و بعد مدام در این فکر هم بودم که چرا از آن همه شاگرد و سوسیالیسمشناسی که ملکی در این همه سال تربیت کرده کسی پای این درس آخر نیست؟
درست است که حضور در آن جلسات محاکمه دشوار بود و هر روز جواز جدا میخواست؛ با چنان مقرراتی که میشد براحتی از خیرش گذشت. چنانکه گذشتند و درست است که هر آدمی به همان طریق که فضای تنفسی درسینه دارد فضای ترسی هم دارد. اما اگر قرار بود فضای ترس سینه روشنفکر مملکت چنین تنگ باشد که حتی جا برای جواز پرپری ورود به جلسه محاکمه دستهای از سوسیالیستها نداشته باشد پس چرا ملکی خود را بابت این حرف و سخنها پیر کرده است؟ و چرا سی سال تمام است که از این زندان به آن زندان و از این محاکمه به آن دیگری کشیده میشود؟ از زندان قصر و پنجاه وسه نفر به فلک الافلاک پس از ۲۸ مرداد و از آنجا به قزل قلعه این بار؟ ... خلوت آن مجلس را من آن روزها با این سؤالها میانباشتم
که چرا هیچکس نیست؟ که آیا راستی زمانه این حرفها به سر رسیده است؟ و اگر ورود به محاکمه آزاد بود و تشریفات ترسآور نداشت چه میشد؟ و آیا راستی همۀ روشنفکران به دنبال اسب و علیق نفت رفتهاند؟
همان روزهای محاکمه گاهی دوستان مشترك تلفنى خبرى میگرفتند. لابد دلشان شور میزد. یا از وجدانشان خجالت میکشیدند. اما حالش را نداشتند - یا وقتش را - که به پای خود بیایند و شاهد آن ماجرا باشند که چه تلخ بود و چه غمانگیز عمری بابت اصول بزنی و بخوری و آن وقت در دادگاه حتی ارضایی را نداشته باشی که بازیگری در تماشاخانهای و آیا راستی همه چیز چنین بیمعنی شده است؟
روز اول که تنها تماشاچی مجلس بودم سرشار درآمد که:
«... اگر تو هم نمیآمدی میشد محاکمه را سری اعلام کرد. »
و آیا راستی بهتر نبود؟ و من بارها به خودم سرکوفت زدم که پس چرا میرفتی؟ آیا میخواستی باز هم شهادت داده باشی امری را که دیگران وحشت میکردند حتی از شاهد بودنش؟ (و آن وقت آیا این یعنی امتیازی؟ و بر چه کسی؟ ... یا وسیلهٔ تفاخری؟ و به چه؟ و میبینید پستی را؟ ) و این وحشت را به دو معنی میگویم. یکی وحشت از شرکت در محاکمه کسانی که چون یک بار دیگر «نه» گفته بودند، کارشان به زندان میانجامید و این از آغاز گرفتاریشان پیدا بود که در ٢٧ مرداد ١٣۴۴ رخ داد و دیگر وحشت از بیداری وجدان.
یکی از همین دوستان مشترك - علی اصغر خبرهزاده - تلفنی
گفت:
-بهتر نیست خودت را عذاب ندهی؟ آخر چه فایده از حضور در این جلسات؟ آخر چه کاری از دست من و تو ساخته است؟
اینکه به او چه جواب دادم مهم نیست. مهم این است که روشنفکر مملکت گمان کرده است که اگر او قضایا» را ندید، «قضایا» اصلاً نیست. عین همان کبک و سرش در برف بیخبری؛ چون دست کم وجدان که آرام میماند و غافل از اینکه قضایا» بیرون از حوزه ترس و آرامش روشنفکران همچنان است که بود. یا همچنان بود که هست و من مدام همین را میخواهم شهادت داد. کار عبثی است نیست؟
همین جا فوراً بیاورم که تا آخر آن محاکمه نه ما فهمیدیم و نه دادرسان و نه حتی خوانندگان متن دست برده مدافعات ملکی (که از ۱۱ - ۱۲ اسفند ۴۴ تا اواخرش در دو قلوهای عصر درآمد) که چرا و به چه جرمی حضرات را محاکمه میکردند؟ به جرم اعتقاد به سوسیالیسم؟ که حکومت این همه ازش دم میزند؟ و یا چه جرم دیگری که اطلاق دهان پرکن قیام بر علیه حکومت را به آن چسبانده بودند؟ اما خود ما به طور خصوصی میدانستیم که آن محاکمه صرفاً به خاطر خفه کردن «جبهه ملی سوم» بود در نطفهاش که ملکی و جامعه سوسیالیستها محرك اصلی انعقادش بودند. و اعلامیه وجودیاش با شرکت تمام احزاب وابسته به نهضت ملی در تیر ماه ١٣۴۴ مخفیانه منتشر شد و به همراهش نامهای سرگشاده به اوتانت، درباره غصب حقوق مردم و هتک آزادیهای سیاسی و
دیگر قضایا...[۳] با این حال وقتی انتشار متن دستکاری شده مدافعات ملکی[۴] در روزنامههای عصر شروع شد، تماشایی بود شنیدن عکس - العمل روشنفکران! یکی از جوانها که بر کشیده ملکی است - داریوش آشوری - میگفت:
-گناه اصلی ملکی در این است که سوسیالیسم را در دهان حکومت گذاشته.
و این اشاره بود به تمام آنچه ملکی در کتابهاش و ترجمه هاش و مخصوصاً در «علم و زندگی» تا سال ۱۳۳۹ مینوشت. از قضیه ملی کردن آب و زمین به جای تقسیم املاک و دیگر مطالب و چنان هم میگفت انگار که ملکی بایست ارتجاع را منتشر میکرد نه سوسیالیسم را. و متوجه نبود که این حرفها را حکومت از امثال ملکی دزدیده؛ چرا که اگر حکومت به تقسیم املاک و سهیم شدن کارگران در منافع کارخانهها و آزادی بانوان تظاهر میکند به این علت است که دست مدعیان اصلی سوسیالیسم را از حکومت بریدهاند و حرفشان را لقلقه زبان کردهاند.
دیگری - منوچهر تسلیمی - که الان معاون وزارتخانهای است درآمد که:
- میخواهند ملکی را بزرگ کنند. تریبون به دستش دادهاند. حتماً کاندید مقامی است.
و دیگری که معلم دانشسرا است – حسین آزرم – درآمد که:
- چرا به حکم دادگاه گردن گذاشت و استیناف نخواست؟ و دیگری که روزگاری از انشعابیها بود -و اسمش را نمیآورم- درآمد که:
دوره این حرفها سر آمده ملکی بیخود شهید نمایی میکند. و خیلی حرف و سخنهای دیگر و همه را به من. که یعنی تو چرا میروی؟ و محرك همۀ این حرفها؟ اینکه دیواری به دور وجدان خود کشیدن که مبادا فریاد نفوذکننده حقی، چیزی را بیازارد. اما جالبترین برداشتها را یک دکتر دارؤساز کرد - دکتر رسولی از تجریش - که گفت:
- مسأله در این است که در سیاست نباید شکست بخوری. چون سیاست یعنی اثر کردن در گردش عالم واقع. شکست که خوردی یعنی که حرفت مناسب زمانه نبوده. و مرد عادی حق دارد که بار شکست را سر یکی خراب کند. دهان مردم را هم که نمیشود بست.
و جواب من؟ اگر به آن دیگران چیزی نداشتم گفت، به این یکی که داشتم. گفتم:
- درباره تروتسکی چه میگویی که پس از سی واندی سال تازه دارند به حرفش بر میگردند؟ و درباره همه آن کسانی که
حرفشان مناسب زمانه نبود اما در آینده مناسب زمانه شد؟ این را چه میگویی؟ گفت:
- این دیگر دلخوشی. است دیگی که به خاطر من نجوشد
و الخ...
که دیدم دارد مبتذل میشود و رهاش کردم اما حرف آخر را یک مأمور امنیتی زد - حسینزاده یا عطاپور؟ - که آن روزها پاپی میشد که چرا به محاکمه حاضر میشوم و غرضم از این کار چیست و دیگر پرس و جوها همان کسی بود که بازپرسی مقدماتی از ملکی و یارانش کرده بود و چه منتها میگذاشت که شاگردم و ارادتمندم و چنین و چنان رعایتشان را کردهام و الخ... اما یک روز از دهانش در رفت: «ملکی را مفتضح خواهیم کرد والخ... » و این قصد از آغاز کار معلوم بود.
به هر صورت این برداشتهای مختلف در آن روزهای محاکمه مرا سخت به فکر فرو برده بود و میدیدم که خدا خدا سال است که ترتیب امر را در این ولایت جوری دادهاند که یا به قدرت حکومت و به ابزار ترس باید در گردش امور بشری نفوذ کرد؛ یا به قدرت کلام و به ابزار عشق و شور و فداکاری باز همان حرف کهنه بسیار عتیق تا یک روز ضمن مدافعاتش از ملکی شنیدم که گفت:
- مردم عادت دارند که قوی و زورمند را اصل حساب کنند. (ص ۵٢ متن ماشین شده مدافعات).
یعنی که عادت دارند از قدرت بترسند. یعنی که ملاك عمل مرد عادی ترس است؛ از حکومت یا از پل صراط و جهنم یا از هر
سلطه دیگر. و وقتی ترسیدی ابتکارت را از دست میدهی و آن
وقت برای عمل مدام منتظر آیه و دستور و فرمانی این دایره بسته
که محیط بر تاریخ و جغرافیای ما است؛ و آن وقت دیدم که چرا
خدا خدا سال است که در این سوی عالم خودکامگی هست و همه
نیز به آن سر میسپرند. و اگراندیشمندی هم بخواهد خرق عادتی
بکند و زره قطور این سنت حکومتی را بشکافد، تازه سلاح مذهب را
بدست میگیرد. آخر در ولایتی بسر میبریم که هنوز قدرت زمینی آن
سایه قدرت آسمانی معرفی میشود. اشاره میکنم به همه مذهب سازان
قدیم و جدید از باطنیان و نقطویان بگیر تا سید باب و کسروی که هر
یک نومید از نفوذ در کار زمین، در آسمان را کوفتند؛ غافل از اینکه
در فاجعه را می کوبند. وقتی قدرت زمینی و قدرت در عمل و حکومت
و گردش امر معاش مردم را مدام سایۀ قدرت آسمانی میخوانیم، البته
که این حضرات حق داشتهاند که به جنگ یکی، از دیگری کمک
بگیرند؛ و حال آنکه اساس این فکر خراب است. ترتیبی باید داد که
مرد عادی در انبان ترسش را ببندد یا آن را بدرد؛ و برای ادارۀ معاش
خود به زمین چشم بدوزد و به خویشتن اعتماد کند و مدام در
جستجوی آیه نباشد یا گوش به زنگ حکم و فرمان. و اینها همه
محتوای آنچه ملکی در این بیست و چند سال گفته و نوشته. و این
همه خود خطاب به مرد عادی عامی. یعنی اکثریت. اما روشنفکر
چطور؟ که باید ملاک عملش خرد باشد و بینش و اراده؟ اگر مرد
عادی عامی تنها به این بنگرد که در حرف فلان کس چه حکم و
آیهای هست یا نیست - یعنی که پشت او به چه سیاستی است و از
کدام سرچشمه قدرت آب میخورد - و پس ازش میشود ترسید یا نه، و زیر سایهاش به نان و آبی میتوان رسید یا نه؛ خوب میگوییم این یک برداشت عوامانه استاما مبادا این برداشت عوامانه شعار روشنفکران هم شده باشد؟! مباداایشان نیز گمان کرده باشند که قدرت فقط در عالم فعل و عمل و امر و نهی است! مبادا دنیای دیگری که دنیای بالقوه و امکان و آینده وایدهآل است، در چشم روشنفکران نیز بیاعتبار شده باشد چرا که به این، اعتبار ملکی البته که شکست خورده است. بیهوده نبود که دادستان ارتش در آن محاکمه گفت:
-آقای ملکی! دیگر به وجود شما احتیاجی نیست!
در چنین وضعی، راستی که دیگر چه احتیاجی به ملکی هست؟ حالا که امارک را تقسیم کردهایم و به زنان حق رأی دادهایم و مملکت عین بهشت برین است و همه نوع آزادی وجود دارد و حقوق ملت از «نفت» به حد اکمل استیفا شده است و استعمار هفت کفن پوسانده دیگر چه احتیاجی به کسی هست تا مدام درگوش خلق بخواند که حضرات دارند برایتان بوق را از سرگشادش میزنند!
چندی پس از محاکمه، در یکی از محافل روشنفکران مدعو بودم. شبی به لقمه نانی و گپی. یکی از حضار که روزگاری در جوانی سری پرشور داشته و تودهای بوده و داستانها… و حالا دنبال نان و آب حتی خواندن را فراموش کرده درآمد که:
- چرا ملکی آبروی خود را برد؟
پرسیدم مگر چه کرد؟ گفت:
- چرا هنوز دست از حزب توده بر نمیدارد؟ مگر نمیداند که برای مرد عادی مفهوم انقلاب و حزب توده مترادفند؟
گفتم: صحیح! پس تو هنوز همان در اول عشقی. از قضا این حزب توده است که هنوز از ملکی دست بر نمیدارد. و اصلاً لعن و تکفیر حزب توده بود که از ملکی چنین شخصیتی ساخت و شرایط ذهنی فعالیت سیاسی او را مشخص کرد. و دست بر قضا دادستان ارتش هم حرف ترا میزد. عیناً «که چرا در آن حزب انشعاب کردی؟ » «و به دستور که؟ » این را به ملکی میگفت. و به تشدد هم. انگار که فعالیت سیاسی هم دستور مافوق میخواهد. و عین تو داشت از ملکی هنوز تقاص انشعاب را پس میگرفت... که حرفم را برید و گفت:
-پس چرا رضایت داد که مدافعاتش منتشر بشود؟
و اصلاً حالا چه وقت تسویه حساب با حزب توده است؟
گفتم: اولاً که متن دستکاری شده است و ثانیاً حکومتی است و شاید گمان کرده که چون دارد با روسها معامله گاز و ذوب آهن میکند بدک نیست اگر در انتشار مدافعات ملکی باز هم چوبی به حزب توده بزند تا ینگه دنیایی، جماعت گمان نکند که حکومت ایران رفته زیر بلیط حضرات و از این قبیل... که باز حرفم را برید که پس چرا استیناف نخواست؟ و الخ... گفتم: اصلاً تو اگر جای او بودی چه میکردی؟ و اصلاً ملکی چه میکرد تا تو راضی میشدی؟ اگر محکوم به اعدام میشد چطور؟ که درماند و من سر نخ راگیر آورده بودم. گفتم: ببین جانم برای تو این مطرح نیست که در هر وضعی از اوضاع چه تکلیفی به گردن روشنفکر نهاده. برای تو این مطرح است
که در هر وضعی از اوضاع چگونه از زیر بار این تکلیفشانه خالی کنی و ناچار به آنکه وظیفهاش را تعهد میکند، کین میتوزی. دستگاه رهبری حزبی که اعتقاد جوانی ترا برای خود بایگانی کرده در تبعید است. یعنی که نه تنها از عالم عمل اخراج شده، بلکه وجهه خود را از دست داده و ناچار تو تنها ماندهای و در این تنهایی به این دلخوشی که مجلس ذهنت را به خاطره شهیدان بیارایی تو «روزبه» را میخواهی یا «کیوان» را یا «منزوی» را. و همه را عیناً و همین جور که هستند؛ مرده و شهید شده. قول میدهم که هر کدام از این سه تن اگر حی و حاضر بودند و به جای «ملکی» همین حرفها را میزدند (چون «فروتن» و «قاسمی» - آخرین انشعابکنندگان در آن حزب - دارند میزنند) باز تو همین وضع را داشتی تو شهیدپرستی. چرا که از مرده نمیتوان چیزی شنید. و در هر وضع تازهای که به اجبار زمانه پیش میآید، مردگان همچنان ساکتند و نمیتوانند تکلیف تازهای بر تو نوشت. و بعد به این طریق تو دل خود را خوش میکنی که اگر من نمی جنبم به این دلیل است که همتایشان را ندارم و تعهد زن و فرزند نمیگذارد و الخ... و حالا که چنین است پس فقط به تذکار خاطرهایشان نفسی میکشم و به انتظار فرج موعودایشان مینشینم. و من قول میدهم که تو و هر کس دیگر مثل تو «ملکی» را در تن یک شهید روی سر میگذاشتید؛ چرا که دیگر نبود تا با عمل هر روزهاش و چون و چرای مدامش وجدانتان را بیازارد. و باز همین «ملکی» اگر در وضعی از استالینیسم حزب توده انشعاب کرده بود که مثل «تیتو» قدرت حکومت را در دست داشت باز هم تو او را به جان و دل میپذیرفتی.
بله جانم. عیب «ملکی» برای تو این است که چرا شهید نشده؛ یا چرا به قدرت نرسیده در حالی که در نظر من این عین قدرت اوست. و حسنش که مردد میان امکان» و «فعل» تاکنون نه سر خود را باخته ونه دل خود را نه شرایط زمان و مکان را برای حضور خود دشوار کرده که در تبعید از این حوزه جغرافیایی بسته به سر ببرد یا در تبعید از عالم حیات بلکه مدام و روشنفکرانه وجود داشته و مدام شهادت داده و گفته و نوشته گاهی کج و اغلب راست. و هرگز خود را در چاله بیکارگی و تسلیم دفن نکرده و میگوید اگر انتظار معجزهای هست از تک تک ما است نه از آن که رفته تا برای روز مبادا برگردد؛ و از این قبیل...
و آخر چه فرقی هست میان یک مرد عامی و چنین روشنفکری؟ که هر دو یا از قدرت و صاحبانش میترسند یا از شهدا؟ و تنها برای این هر دو، حرمت قائلند و احترام؟ و باز چه فرقی هست میان یک عامی و چنین روشنفکری که هر دو به انتظار ظهور، دست بسته به مسلخ قدرت و مرگ میروند؟ آن مرد عامی میگوید که در انتظار آن فرج موعود هیچ کاری کار نیست و هیچ حرفی – جز دعا - به جایی نمی رسد و این مرد روشنفکر میگوید که در انتظار این فرج دیگر هیچ مردی مرد میدان نیست و هر کاری بیآبرویی است. و جالب است که حکومتهای ما نیز که انتظار فرج موعود اول را تخطئه میکنند، به این انتظار نوع دوم سخت بال و پر میدهند. با هر سه چهار ماه یک بار، لاشه آن حزب را دراز کردن و دسته جدیدی را به همان اسم و عنوان به زندان فرستادن تا از طرفی به ینگه دنیایی بقبولانند که
کمک هاشان به هدر نمیرود و از طرف دیگر همه شکستهای سیاسی خود را به دوش مقصری فرضی بار کنند؛ و دست آخر به روشنفکر تسلیم شده معاصر بقبولانند که «مراد» او هنوز زنده است و امام زمانش؛ که باید ظهور کند و پس او دلش خوش باشد که اگر مرد میدان نیست، آن حزب هست که هنوز مرد میدان است. با سلطه چنین روزگاری البته که دیگر جای «ملکی» نیست. و اگر «ملکی» به عنوان یک سیاستمدار موفق نیست به این دلیل است که اجباراً در چنین منظومهای گنجیده که نمی. گنجیده و آن وقت درست به اعتبار «نه» گفتن مدام در مقابل چنین منظومه فکر و عمل است که «ملکی» برده. چرا که حتی پیش از تیتو با استالینیسم بریده و سالها پیش از کنگره بیستم حزب کمونیست حرف خروشف رازده. و مدتها پیش از مشاجره چین و شوروی از این واقعه جبری خبر داده. به این طریق گناه اصلی «ملکی» در چشم حکومت و نیز در چشم روشنفکر سلب حیثیت شده معاصر، بت شکنی او. است بریدنامید است از عالم بالا بخصوص در حوزه مسائل سیاست و اجتماع و این عالم بالا، خواه از آسمان نیویورك یا مسکو باشد یا، پکن حتماً بتی به عنوان نمونه بر روی زمین دارد. بومی یا غیر بومی محلی یا بینالمللی «ملکی» میگوید: زمانه بت و آیه و انتظار و پیغمبر کذاب گذشته است. زمانه زمانه روشنفکری است. زمانه قبول مسؤولیت. است زمانۀ آزادی و اختیار است و این جوری است که «ملکی» به عنوان صاحبنظری در امور اجتماع و سیاست نه تنها موفق، است، بلکه صاحب یک مکتب است. و آنچه امروز به عنوان الفبای سیاسی و اجتماعی ابزار کار محافل روشنفکری
است در شناخت سوسیالیسم و کمونیسم و استعمار و استعمارنو و دنیای سوم همه را بار اول ملکی در آثارش مطرح کرده. غرضم این نیست که ارزش کار دیگران را در این زمینهها ندیده بگیرم میخواهم فضل ماسبق را رعایت کرده باشم و مداومت در کار را و پشتکار را.
روزگاری بود و حزب تودهای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی مینمود و ضد استعمار حرف میزد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمیدانستیم سر نخ دست کیست و جوانیمان را میفرسودیم و تجربه میاندوختیم. برای خود من، «اما» روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودم که به نفع مأموریت «کافتارادزه» برای گرفتن نفت شمال راه انداخته بودیم. (سال ۲۳ یا ٢۴؟ ) از در حزب (خیابان فردوسی) تا چهار راه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق نفروختم؛ اما اول شاه آباد چشمم افتاد به کامیونهای روسی پر از سر باز که ناظر و حامی تظاهر ما، کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سید هاشم و با زوبند را سوت کردم؛ و بعد قضیه سراب پیش آمد و بعد کشتار زیر پل چالوس و بعد قضیه آذربایجان و بعد دفاع حزب از اقامت قوای روس و بعد شرکت حزب در کابینه قوام و بعد... دیگر قضایا؛ که به انشعاب کشید. اما حزب توده بود و کارش را می. کرد یعنی تکرار اشتباهات را در قضیه ملی شدن نفت، در بیاعتنایی به مسألۀ دهات و قضیه زمین. اما هیچکدام
اینها موجب غیر قانونی شدن آن حزب. نشد تا روزی که قرار شد این ولایت كلاً زیر بلیط غرب باشد. ناچار دست آن حزب را از عمل کوتاه کردند بخصوص با نفوذی که در ارتش کرده بود و خطر انگیخته بود. و بعد بگیر و ببند و داغ و درفش و اعدامهای دسته جمعی و ناچار توجیه آن حزب در ذهن آن مرد عامی یا روشنفکری که دیدیم وگرچه اکنون رهبری آن حزب در تبعید است، اما هستند دستهها و هستههایی که - کمتر در داخل و بیشتر در خارج مملکت - آن اشتباهات را فراموش کرده و یا اصلاً آن تجارب تلخ را نچشیده و تنها به اعتبار خون شهدای آن حزبامیدی در آن بستهاند. بخصوص که هیچ حزب دیگری نیست و اصلاً هیچ حزب غیر حکومتی جواز فعالیت ندارد و حضرات با روزنامه اکی و مجالسی و گپی و خفیه بازیها و پچ و پچ؛ و انگار نه انگار که از مرداد ۳۲ به این طرف هیچ اتفاقی در مملکت افتاده است، همچنان در انتظار فرج موعودشان نشستهاند. این یک واقعیت.
اما از طرف دیگر این واقعیت هم هست که به علت سر برداشتن چین بحران شرق و غرب - یعنی شوروی و آمریکا - تخفیف یافته و قدرتهای کلاسیک عالم در مقابل این قدرت رشدکننده مجبور به همزیستی مسالمتآمیز شدهاند و برگردان این واقعیت سیاست جهانی در ایران آنکه دیگر روسیه شوروی از در «کافتارادزه» وارد نمیشود که ردش کنند تا در صدد تخریب باشد و قصد نفوذ در ارتش و از این حرفها. حالا مستقیماً با حکومت خوش و بش میکند و کمکهای اقتصادی و حتی فروش سلاح. و اکنون سربازان ما در
شیراز هم آداب بکار بردن سلاحهای روسی را از روسها میآموزند، آداب بکار بردن سلاحهای آمریکایی را از امریکاییها و گاز و ذوب آهن و دیگر قضایا. و همه خوش و خوشحالیآور. این هم واقعیت دوم.
اما یک واقعیت دیگر که در این ولایت همچنان به اصالت خود باقی است اینکه حکومتی هست تا منافع طبقهای را که همپالگی استعمار است تأمین کند و به این علت نفت را میدهد و منافع اکثریت را فدای تظاهر میکند و به این علت مجبور است که حبس و تبعید را گرچه نه به صورتهای پس از ۲۸ مردادی، ولی سانسور را به صورتی جدیتر برقرار نگهدارد و همان آش و همان کاسه و همان استعمار، اما به صورتی نو.
خوب در چنین اوضاعی چه بایست کرد؟ آیا فقط کافی است که منتظر آن حزب دست بسته باقی ماند؟ که من نمیدانم اگر روزی قانونی بشود (وامیدوارم که بشود) جز حرمت کشتههایی که داده دیگر چه اعتبار نامهای در دست خواهد داشت؟ پیدا است که در به هم زدن این، نسبت هر روز را حکمی است و هر یک از روشنفکران وظیفهای دارد و «ملکی» یکی ازایشان. که مدام گفته و نوشته و تا آنجا که توانسته اثر کرده. و گرچه اسمی از خود او نیست اما حرفش در دهان همه است، و یکی از این حرفها در بیاعتباری آن حزب و در بیان علت شکستهایش. و اینجوری که شد قضیه به کین توزی میبرد. چرا که هر دو طرف شکست را در وجود دیگری و به علت دیگری میبیند. چون در این شک نیست که به هر صورت میان
سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ چه فرصتها بود برای کوتاه کردن دست استعمار که همه از دست رفت «ملکی این از دست رفتن فرصتها را به حساب ندانم کاریها و دنباله رویهای حزب توده میگذارد؛ و حزب توده به حساب انشعابی که ملکی راه انداخت و میبینید که به هر صورت قضیه بر میگردد به انشعاب و چون از آنهمه انشعابی تنها «ملکی» ماند که همچنان پا بر جا حرفش را زد ناچار همۀ افتخار انشعاب را برای خود اندوخت؛ همچنان که همۀ طرد و لعن و نفرین و شایعهسازی آن حزب را با تمام دستگاههای تبلیغاتیاش.
در آن انشعاب آذر سال ۱۳۲۶ از حزب توده ما عملی کردیم دسته جمعی[۵]. اما ملکی سر کرده ما. بود خود او بارها گفته که: من تنها زبان آن دسته بودم و پیرترین عضوشان نه که تنها انشعاب کرده باشم یا راهش انداخته باشم».
و من این قضیه را اندکی خواهم شکافت شاید اینهمه کین توزی از میان. برخیزد اما به هر صورت چون همه ما دیگران
هر یک به صورتی - او را تنها گذاشتیم ناچار عواقب انشعاب را چه خوب و چه بد او بتنهایی تحمل کرد. این است که کلمه «انشعاب» شده است مترادف نام «ملکی». بخصوص که در سال ۳۱ از دکتر بقائی هم بریدیم و با یک انشعاب، مجدد حزب نیروی سوم را باز به رهبری ملکی ساختیم. آخرین تظاهر غیر انفرادی انشعاب، جزوهای است که در دی ماه ۱۳۳۶ در تهران منتشر شد به نام «پس از ده سال انشعابیون حزب توده سخن میگویند» (در ۴١ صفحه – ۱۰ ریال) و به امضای خلیل ملکی و انور خامهای که به نظر عده دیگری از انشعابیها رسیده بود. اما امضای کسی غیر از این دو تن زیر آن نیست تا مسؤولش بشناسیم وگرچه از شرکت در نهضت ملی تا شکست آن (۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲) و پس از آن در اداره مجله «علم و زندگی» (۱۳۲۹ تا ۱۳۳۹ با وقفههای مکرر به علت توقیفها) و نیز در تأسیس جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران (۳۶ تا ۳۹) نیز به تفاریق عدهای از انشعابیها شرکت داشتهاند، اما همه جا ملکی نفر اول بود؛ و ثابت قدم بود و ما دیگران میآمدیم و میرفتیم. حتی خود من نوعی رفت و آمد موسمی داشتهام. عین نوعی بیماری مزمن که هر به چند سال یک بار تجدید میشد؛ و اغلب موقعی که احساس میکردم در صفی که ملکی نگهبانی میکند احتیاجکی به وجودم هست یک بار در تأسیس حزب «زحمتکشان ملت ایران» به اشتراك دکتر بقائی (اواسط سال ۱۳۲۹) و پس از آن خستگی و دلزدگی؛ و سپس در ماجرای جدا شدن از بقائی (اواخر ۱۳۳۱) و «نیروی سوم» که روبه راه شد از نو کنارهگیری به علت پاپوشی که دکتر خنجی برای وثوقی دوخت و دیگران به سکوت رضایت دادند (اوایل ۱۳۳۲)[۶]؛ و سپس در تجدید حیات جامعه سوسیالیستها و مجله «علم و زندگی» (از ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۹) که با توقیف ابدی مجله در این سال آخر تمام شد و دست آخر در قضیه گرفتاری اخیر «ملکی» و یا رانش و محاکمه شان رفت و آمد دیگر انشعابیها با «ملکی» گاهی از مال من هم موسمی تر بوده است و آیا یکی به همین دلیل نبود که انشعاب موفق نشد؟ دلایل دیگر یکی این بود که روزنامه ارگان نداشتیم؛ دیگر اینکه حرفمان را صریح نزدیم. یعنی که درد را و علت را احساس کرده بودیم اما هنوز اسم گذاری نمی توانستیم کرد. دیگر اینکه تمام وزنه تبلیغاتی روسیه شوروی و حتی رادیو مسکو پشت حزب توده ایستاد به هر صورت ما به عنوان حزب سوسیالیست توده ایران از حزب توده انشعاب کردیم و به همین دلایل که برشمردم دو ماه بیشتر دوام نیاوردیم. شاید هنوز سیستم حزبی رایج نشده بود؟ شاید چون یک قدرت خارجی پشت ما نبود برای آن مردعامی یا روشنفکری که نشانش ،دادم جذبه ای نداشتیم؟ به هر صورت از آن زمان به بعد اکنون بیست سال است که «ملکی در هر قدمی که برداشته است بایست یک طرف توجهش به استعمار می بوده و طرف دیگرش به حزب توده و باید در دو جبهه میجنگیده و این همه باعث همه این شایعه سازیها که دیدیم بزرگترین دشمن «ملکی» در تمام این مدت یکی جناح ارتجاعی حاکم بوده است آخرینش رشیدیان که حتی در زمان گرفتاری و محاکمۀ «ملکی از تحریک خودداری نکرد و دیگری حزب توده؛ این توجیهکنندگان وجود یکدیگر و به هر صورت در این تردید نیست که آن حزب گمان میکرد اگر «ملکی» چنان قدرت جوان و فعالی را با خود نبرده بود، اکنون و هر وقت دیگر حال و روزگارایشان بهتر از اینها بود. از این گذشته اگر انشعابیها نبودند - حتی به همان صورت پراکنده و با «ملکی» در رأسش - شاید رهبری جبهه ملی براحتی بازیچه تشکیلاتایشان میشد. این شایدها و اگرها چه درست چه نادرست، برای من این حقیقت دیگر مسلم است که انشعاب تنها راه بود برای حفظ عدهای از روشنفکران مملکت - و ناچیزترینشان من نویسنده - تا از شرکت در سرنوشت کوری که رهبران آن حزب برای خود و دیگران میساختند درامان بمانند و آیا همین یک واقعیت کافی نیست که حزب توده خارج شده از دور و زبان و قلمش در خلق بیاثر مانده - تحمل همین مختصر عرض وجود هیچ انشعابی را نداشته باشد؟ به ابتذال رفتار هر خاله زنکی که هوویی سرش آمده باشد؟ که کین توزی و شایعهسازی آن حزب مدام هر یک از ما را دنبال کرده است اما در این قضیه کسانی بودند که دچار احساس ماخولیاآمیز «تعاقب مدام» دست از همه چیز شستند و کناره نشستند یا از میدان گریختند و خدا عالم است در کدام گوشه عالم سر به نیست شدند. و برخی دیگر ککشان هم نگزید و پیه همه چیز را به تن مالیدند و کتک خورشان را قوی کردند. و من معتقدم که به همان اندازه که انشعاب بجا بود انصراف دو ماه پس از آن نابجا بود و غلط[۷] . خود من از مجلسی که طرح انصراف در آن به تصویب میرسید، گریختم به گریستن در خلوت؛ اما شنیدم که فقط احمد آرام در آن مجلس با انصراف مخالفت کرده بود. اشتباه ما در این بود که پیش از آنکه آمادگی کامل برای عمل داشته باشیم انشعاب کرده بودیم. گفتم که حتی روزنامه دست و پا نکرده بودیم و حال آنکه تمام مطبوعات آن حزب – همگام با رادیو مسکو و دیگر مؤسسات وابسته - از همان قدم اول شروع کردند به شایعهسازی و لجن مالی. و اشتباه دیگر اینکه حرفمان را جویده جویده زدیم. شاید به این علت که نیم جویدهای از واقعیت استالینیسم را چشیده بودیم - جرأت نکردیم بصراحت در مقابل استالینیسم بایستیم - شاید جبروت قضایا بیش از اینها بود. انشعاب در حزب کمونیست هند و بعد قضیه تیتو پس از داستان ما بود که رخ داد و به کتابهای بازگشتگان از استالینیسم نیز پس از اینها بود که ما دست. یافتیم اما به هر صورت این برای شخص من تجربهای شد که تمجمج کردن و زیر سبیلی حرف زدن را یکسره رها کنم و به صراحت پناه بیاورم چون پرت هم که میگویی اگر صریح بگویی فوری فهمیده میشود و حتی در این برهوت «تیرها در تاریکیها» و «گلیم
خویش از آب کشیدن» نیز عاقبت یکی پیدا میشود که بزند توی دهنت و حقیقت را حالیت کند.
و آشنایی من با ملکی در این داستان انشعاب جدی شد. پیش از آن گاهی پای بحثش در حوزهای یا مجلس بحث و انتقادی نشسته بودم یا چیزی ازش خوانده بودم (آن روزها ترجمهاش از پلخانف «نقش شخصیت در تاریخ» سخت گرفته بود) اما پس از قضیه آذربایجان و آوار بار شکستش بر دوش حزب توده و فرار رهبران دست اول و تجدید انتخابات در حزب - و طبری و کیانوری و فروتن و ملکی که به رهبری رسیدند - و ما جوانهای اصلاح طلب کمیتههای ایالتی را میگرداندیم - مهندس ناصحی و حسین ملک و من ــ از طرفی با ملکی حرف و سخن جدی داشتیم و از طرف دیگر با دکتر «اپریم»؛ و این همه به قصد اصلاح حزب و تصفیهاش و سیاستی مستقل به آن دادن. پیش از آن ایام دکتر اپریم مطالبی گفته بود که من تحریر کرده بودم و به اسم حزب توده سر دوراه» چاپ کرده بودیمش؛ حاوی مطالبی درباره دنباله روی که خاصیت آدمهای عقب افتاده است و پیشنهاد نوعی دسته پیشقراول -- آوانگارد - برای اداره حزب و نوعی ادای چه باید کرد لنین و از این قبیل و بعد... یک بار خود من در مجلسی از رجال محلی حزب در رشت مطالبی درباره اصلاح حزب گفته بودم که به تهران نشت کرده بود و این ایامی بود که علاوه بر دیگر کارها من مأمور ادارۀ چاپخانۀ «شعله ور» بودم و دکتر بهرامی ازم خواسته بود که چاپخانه حزب را در رشت بفروشم که با احمد ساعتچی راه افتادیم و بیشتر به ابتکار او چاپخانه رشت را فروختیم.
درست یک روز پیش از آنکه رجاله شهر به اسم حزب دموکرات قوام السلطنه بریزند به قصد چپاول حزب و مایملکش؛ و آن وقت در چنین ایامی آن دو قضیه شد وسیلهای در دست رهبران که مرا به محاکمه حزبی بخوانند و قضات محکمه، کیانوری و رادمنش و فروتن. و هر سه دکتر و هر سه استاد دانشگاه و هر سه از جوانان اصلاح طلب؛ ما بهایشان میبالیدیم و شاد بودیم که به جای بقراطی و روستا نشسته بودند. و من اصلاً باورم نمیشد. و خلاصه محتوای محاکمه اینکه از این غلط کردنهای زیادی به شما نیامده... و همین جوریها بود که مقدمات انشعاب فراهم میشد. ناصحی مسؤول تشکیلات تهران بود و ملک مسؤول برنامه هاش و من تبلیغاتش (اواسط ۱۳۲۶) و ناچار حرف و سخن و مشورت با ملکی و اپریم. این بود که گفتیم بیشتر به خودمان برسیم و کار به جایی رسید که در داخل حزب برای خودمان حزب دیگری ساخته بودیم با حوزههایی در داخل حوزهها و دست چین کردن آدمها و یکی کردن نظرها و خط مشیها. تا یک شب ناصحی، جماعت را خواند به خانهاش. دیر وقت و معجل؛ که:
«خبردار شده است که اگر دیر بجنبیم یکی دو روزه همهمان را اخراج خواهند کرد چرا که قضیه تشکیلات ما در داخل تشکیلات حزب لو رفته و یک لیست به دست دکتر کشاورز است از اساسی همه ما و چه خیالاتی که به سر داریم. »
این بود که نشستیم به بحث و چاره جویی. و همان شبانه اعلامیه انشعاب نوشته شد. به قلم ملکی و خامهای و نظارت دیگران. و بیحضور اپریم که از اقلیت آشوری بود و آواره آدمی بود و همیشه سرنوشت «یپرم خان» ارمنی را پیش چشم داشت و دل نمیبست جز به چیزی از جنب و جوش ما جوانها در داخل حزب نیمه شب بود که اعلامیه انشعاب حاضر شد و من شدم مأمور چاپش. تا چهار صبح در چاپخانه (تابان که مدیر ماشین خانهاش احمد ساعتچی بود) چاپش کردیم و پنج صبح سپردیمش به دست «سقا»ی پخش مطبوعات و خلاص. یادم نیست در آن مجلس دیروقت چهها گذشت اما احساس میکردم که عجله میکنیم و حضور چنان شایعهای دست و بالمان را بسته و در محدودهای از زمان تنها دلخوشی من این بود که عقلای قوم همه حاضرند و بیش از تو میفهمند که جوانی و تازه کاری و از زیر و بم قضایا خبر نداری و رهبری مخفی را هرگز نشناختهای که در این آخری همه ما شریک بودیم. چون هرگز گمان نمیبردیم که روسیه شوروی با همۀ عظمتش پشت کسانی بایستد که در نظر ما آبروی حزبی را برده بودند. اشتباههای انشعاب را پیش از این برشمردهام. اما اشتباه اصلی در این بود که ما گناهکار اصلی رهبران حزب را میشناختیم نه سیاست استالینی را. و ناچار برای مقابله با آن جماعت پیزری احتیاجی به تهیه و تدارکی نمیدیدیم. این بود که با آن حمله بعدی که همه جانبه بود غافلگیر شدیم و رها کردیم. اما چه برای ما و چه برای دیگران گردن آن بت شکسته ماند که ماند.
اکنون میخواهم برگردم به گفته آن دکتر دارؤساز؛ که:
«در سیاست شکست که خوردی یعنی که حرفت مناسب زمانه
نبود. »
یادمان باشد که سخن از بر حق بودن هر چه بر قدرت است نیست - عین امریکا - یا از اینکه هر «وضعی» که وجود دارد درست است - عین جنگ ویتنام یا غارت استعمار - سخن از این است که هر زمانی و وضعیتی تقاضایی دارد و حدود اثر فرد در جمع را میشود به حدس و تخمین پیشگویی کرد و نفوذ شعارها و تقاضاها و احکام را اندازه گرفت. یعنی که عالم واقع را به شرطی میتوان به الگوی حرف تو ساخت که بسیاری از پیشبینیها شده باشد؛ از قدرت نفوذ حرف تو یا از کارگر بودنش یا. نتایجش و به هر صورت وقتی میتوانی در سیاست اثر کنی یا در گردش امر یک اجتماع، که اندازه پذیرش یا مقاومت آن اجتماع را در مقابل حرفهایت سنجیده باشی و برای به دست آوردن این اندازه خود اجتماع را شناخته باشی و سنت را و تاریخ را و عوامل سازنده یک اعتقاد عمومی را و محرکهای راه افتادن خلق را در کوچهها و سپس سکوتش را و به خانه نشستن هایش را و در این موارد اگر حزب توده شکست خورد و جبهه ملی نیز یعنی که اگر اکنون حرفهایایشان را در دهان حکومتهایی میبینیم به این دلیل اصلی است که تمام این حضرات با افکار وارداتی به میدان سیاست رفتند. دم از کمونیسم و سوسیالیسم زدن (و تازه در خفا و نه بصراحت) و هیچ کوششی بکار نبردن برای تطبیق آن ایسمها بر شرایط محل - با اساس معتقدات سنتی خلق درأفتادن و در مجموع، اوضاع سیاسی روحانیت را به هیچ گرفتن (و جبهه ملی که در مدت کوتاهتری نفوذ بیشتری در جمع کرد، به علت تکیهای بود که بر روحانیت کرد) در غیاب یک طبقه وسیع کارگر ادای دفاع از منافع طبقه کارگر را درآوردن – و در حضور اکثریت عظیم دهقانان اصلاً به مسأله دهقانی و زمین عنایتی نکردن – و دیگر قضایا که از عهده این قلم خارج است و خلیل ملکی با توجه به این نکات است که خود به بسیاری از آنها در «برخورد عقاید و آرا» اشاره کرده و در دوره مجله «علم و زندگی».[۸] اگر شخص ملکی را نقطه انعطافی بدانیم که از چپ روی غیر قابل تحمل حزب توده، جماعت را به میانه روی جبهه ملی میرساند و دعوی مبارزه با استعمار حزب توده را به عمل مبارزۀ ضد استعماری جبهه ملی متصل کرد، باز هم نمیتوانیم فراموش کنیم که او مرد عمل است، در چنین حوزهای که در مجموع محکوم به شکست بود. به شعارهای وارداتی فرنگ دلخوش کردن و الگوی اصلاح اجتماعی را در ایران طبق فرموده حکمای فرنگی تهیه کردن چه عاقبتی جز این میتوانسته است داشت؟ همه شعارهای وارداتی چنین سرنوشتهایی را داشتهاند. چه در اینجا چه در ترکیه و چه در ژاپن از ابتدای نهضت مشروطه تاکنون هر به چند سال یکبار جماعتی از روشنفکران با احکام فرنگ فرموده در دست سر از سوراخ اطمینانی بیرون کردند و چون آماده برخورد با مشکلات واقعی این اجتماع نبودند شکست خوردند؛ یا سر باختند یا دل یا رها کردند یا آرزو به خاك بردند از آن که قانون اساسی مملکت را از فرانسه ترجمه میکرد تا آن که منافع ملی را به خاطر بینالملل کمونیسم فدا میکرد، همه سروته یک کرباسند آن احساس عقب ماندن از فرنگ که در همه این حضرات محرك دست اول بود و اگر نگویم عکس العمل منطقی آن همه انتظار فرمان و آیه و دستور که مرد روشنفکر را خسته کرده بود همۀایشان را به راهی کشاند که تقلید از فرنگ و فرنگی بود و این نتیجهاش تقریباً تمام آثار میرزا آقاخان کرمانی پس از نزدیک به صد سال هنوز منتشر نشده مانده. است طالب اوف و آخوندزاده آنقدر غیر معهود بودند که مرد عادی هنوز نمیشناسدشان کسرو در مورد مذهب چنان تندروی کرد که در دادگاه کشتندش. حزب توده و پیشه وری چنان تاواریش بازی درآوردند که خود روسها تحمل حمایتشان را از دست دادند. جبهه ملی چنان دور از عالم واقع ماند و به قول ملکی فریفته عوام و هر دود کوچه و بازارشان شد که خود بدل به آرزویی شد خمینی به عنوان آیةاللهی چنان تند رفت که شرایط حضور در مملکت را برای خود دشوار کرد و آن هم سرنوشت همه تیرباران شدگان و از دست رفتگان؛ از هر فرقهای حاصل این همه؟ اینکه ما ماندیم و مصر و الجزایر وكوبا بردند. شاید چون نتیجه شکستهای ما را پیش رو داشتند؟ و من از این قضایا در «خدمت و خیانت روشنفکران»[۹] بتفصیل سخن راندهام.
اما در قضیه حزب توده اشتباه اصلیتر همه ما و حتی ملکی این بود که گرچه هم اهل حکومت و هم مرد عادی عامی میدانستند که یک تودهای یعنی کسی که سیاست استالینی پشت سرشایستاده و هر دو به همین دلیل برای آن حزب اعتبار قائل بودند و عضویتش را میپذیرفتند به مطبوعاتش کمک مالی میکردند. ما مدام میکوشیدیم که این واقعیت افواهی ساده را تکذیب کنیم. کوشش مدام ما این بود که بگوییم یک تودهای یعنی یکایدهآلیست پر جوش و خروش و یک کتاب خوانده مصلح و انقلابی و آن حزب ابزار کارش و اگر روسیه شوروی از آن دفاعکی میکند به این علت است که مادر سوسیالیسم است و ستاد زحمتکشان و همدرد همه ملل استعمارزده در حالی که بعد ما خود دیدیم که آن حزب ابزار کار بود و نوعی جهان بینی وارداتی دست دوم را تبلیغ میکرد و این ما بودیم که آب در هاون می. کوفتیم در حقیقت ما به اسم آن حزب از خودمان دفاع میکردیم که آدمهایی بودیم منزه طلب (و این استنادی بود که طبری به ما داده بود) وایدهآلیست و هرگز نمیخواستیم ابزار کار کسی یا دستگاهی. باشیم و انشعاب برای ما از نورسیدن به همین بدیهی اول بود که به صورت افواهی پدر و مادر و اهل محل و همکلاس و بازاری همه میدانستند و به ریش ما میخندیدند و رسیدن به همین بدیهی اول چنان وحشتآور بود که حتی در انصراف نامه به آن اعتراف نکردیم صرف نظر از اینکه برای خیلیها اصلاً نرسیدنی بود «قدوه» هم قرار بود با ما بیاید اما سروگوشی آب داد و وقتی احساس کرد که «ملکی» با نقطه اولای استالینیسم ارتباطی ندارد، سر خود را گرفت و رفت؛ یا نوشین» که ایضاً قرار بود با ما انشعاب کند اما به سفرهای که در تئاتر فردوسی» جدید التأسیس برایش گسترده بودند دل خوش کرد و باقی ماند. و حالا اولی در آلمان شرقی معلمی میکند و دومی در مسکو دارد اشعار فردوسی را به نثر برمی گرداند تا حضرات فیلم برداران روسی برای کارهای حماسی خود مایه دست شرقی هم داشته باشند و اینها هر کدام تکههای تن روشنفکر، مملکت و سیبهای سرخی که برای این دست چلاق مناسب نبودهاند و آزار دهندهتر از همه برای انبان خالی از تجربه جوانی که آن روزها «من» بودم رفتار دکتر اپریم بود؛ که مدتی پس از انشعاب یک روز صدایم کرد و یک گزارش نمیدانم بیست یا سی صفحهای را گذاشت جلویم - به روسی - که:
این را به فلان جا نوشتهام که من در این قضیه دخالتی نداشتهام و حیف شد و الخ... و فلانی هم بیتقصیر است.
یعنی که «من» بله در چنین احوالی بود که «ملکی» مسؤولیت انشعاب را در مقابل سیاست استالینی پذیرفت. ما آن روزها نمیفهمیدیم چه میکنیم شاید حتی خود «ملکی» هم نمیدانست دست به چه کار خطرناکی میزند اما حالا میبینیم که ملکی در آن روزها با قبول چنین مسؤولیتی چه نامی و چه جانی را به خطر انداخته بود و تازه این دکتر اپریم، مرد ترسویی نبود. و بینام و نشان نبود و چه حقها که برگردن خود من دارد. او کسی بود که در آن سالهای جبروت «ابتهاج» در بانک ملی، جلو روی اوایستاده بود؛ وگرچه حالا معلم «آکسفورد» است، اما من حتم دارم که تا بیست سال دیگر تمام وزرای دارایی مملکت باید شاگردی مکتب او را بکنند. بله. چنین است که از تن روشنفکری مملکت مدام کاسته میشود. جوانهامان جوری به روشنفکری پرورده میشوند که همان به درد کار گل در فرنگ بخورند یا در آمریکا و شوروی و نه به درد زخمهای مملکت.
مبادا گمان کنید که اینجوری دارم روشنفکران مملکت را به اسم و به رسم فدای «ملکی» میکنم. واقعیت این است که اکنون «ملکی فدای همهایشان شده است چون آن دیگران هر یک به سلامت به کناری رسیدهاند و این «ملکی» است که هنوز هدف تهمتها است؛ چون وسط گود است؛ هنوز مینویسد؛ هنوز میاندیشد؛ هنوز از او میترسند. هنوز شایعه برایش میسازند. هنوز «بایکوت» میکنندش. هنوز مجلهاش توقیف است و کتابهایش؛ وگرچه الباقی زندانش را بخشیدهاند اما هنوز در خانهاش زندانی است و به هر صورت این یکی از بردهای عمر ناچیز من بود که توانستهام بیست سال تمام در محضر او باشم و از حاصل زندگیاش تجربه بگیرم. و از یکدندگی هاش درسها بیاموزم.
شاید براحتی بتوان گفت که «ملکی» در این همه مخالفت که با حزب توده میکرده نوعی کین توزی هم میکرده چنانکه دادستان ارتش در آن محاکمه گفت این قضاوت آدمهایی است که کنار سفره نشستهاند و به دست پخت صاحب خانه ایراد میگیرند. اگر اعتنا نکنیم به این اصل روانی که کین توزی نوعی دستگاه دفاعی است در مقابل قدرت مسلطی که قصد امحاء ترا دارد و فرض کنیم که «ملکی» وقتی میدید سیاست استالینی برای یک «اسکندر سرابی» یا یک «بقراطی» بیش از او ارزش قائل است - چون مطیعاند و دم بر نمیآورند - او هم اطاعت میکرد و دم بر نمیآورد و... خوب. اکنون چه بود یا که بود؟ یا تیرباران شدهای؛ پس شهیدی و ناچار توجیه شدهای برای آنکه از قدرت میترسد یا از شهدا. یا یک تبعیدی بود در برلن شرقی؛ عین «بزرگ علوی». یا در نمیدانم کجای عالم؛ عین «طبری» و «کیانوری». و عین همۀایشان ازگود اخراج شده و بیاثر مانده و برای روز مبادا ترشی انداخته شده. برد ملکی در این است که از خطر انواع این بیاثر ماندنها. جسته من نمیدانم شخص ملکی در درون خود طعن ولعن آن دستگاه را چگونه تحمل کرد چون روش دفاعی هر کسی در مقابل محیط کین توزی یا کین توزیهای محیط یک جوری است. اما از خودم که میتوانم مثال بیاورم. از خودم که آن روزها کارهای نبودم و هرگز بار چنان مسؤولیتی را به دوش نداشتم که ملکی داشت و غرضم از این همه اینکه نشان بدهم که رفتار آن حزب ما را به چنین عکس العملها وامی داشت. شما خود قیاس کنید.
در سالهای اول پس از انشعاب (۲۷ یا ۱۳۲۸؟ ) یک روز دوستمامیر جهانبگلو را در گذرگاهی دیدم. تازه از فرنگ برگشته بود و سالها بود که همدیگر را ندیده بودیم. پیش از آن با هم «انجمن
«اصلاح» را گردانده بودیم. (۲۲ و ۲۳ به گمانم) و سپس به حزب توده رفته بودیم و او سپس به فرنگ رفته بود برای تحصیل که انشعاب رخ داد و من قضایا را برایش مینوشتم که پس از آن مکاتبه را برید. دنبال همان «بایکوت»ها و دیگر قضایا و قضیه گذشت تا آن روز که او را دیدم کهایستادم و سلام. به قصد ماچ و بوسه حرکتی کردم که دیدم در او پذیرشی نیست و هنوز گرفتار طرد و تکفیر است که نچ کردم، گفتم:
- میخواهی دیگر سلام و علیک هم نکنیم؟
گفت:- اینطور بهتر است.
عیناً. عین دیروز در ذهنم مانده و همین کار را هم کردیم. تا سالها بعد که آب همۀ آنایمانها از آسیاب همه طرد و تکفیرها افتاد اما دردی که آن روز به دل من نشست چنان آزار دهنده بود که یکی دو روز بعدش یکی از تودهایها را در ملا عام زدم. عیناً باز در گذرگاهی بود و جوانکی (به نظرم ارسلان پوریا بود) ناسزایی داد و گذشت. رسمشان بود. هر جا میدیدندمان فحشمان میدادند. که «خائن...» و از این قبیل. و ما راستی داشت باورمان میشد که خائن بودهایم که چنان کلافه شدم که زدم توی گوشش و چنان زدم که افتاد توی جوی. خیابان که هنوز خجالتش را میکشم و نه گمان کنید که قضیه بیخ - بر شده ابدا؛ هنوز ادامه دارد[۱۰].
بگذارید یک نمونۀ دیگرش را. بیاورم. تازهترین است و از
کنار آب تایمز رسیده هم هست.
آقای «پیترایوری» کارمند سابق نفت B. P در مسجد سلیمان؛ سالهای پیش از ملی شدن و رئیس شرکت جان مولم در سالهای پس از آن و در این میان معلم عربی در بغداد و آن طرفها و بعد مستشرق و معلم السنة شرقیه (! ) در کمبریج اخیراً (سال ١٩۶۵) کتابی نوشته به اسم «ایران» «نوین که در آن وقتی از احزاب ایران صحبت میکند پس از درفشانیهای مفصل در تبلیغ از حزب توده مینویسد:
در میان دیگر احزاب که بر، آمدند یک دارو دسته کوچک اما تندرو هم بود که نیروی سوم نامیده میشد. این نوعی حزب فاشیست بود و همچون حزب ایران مخالف حزب توده[۱۱].
ملکی چه جانی کند تا بتواند در حزب نیروی سوم بینظارت و مزاحمت کسی چون دکتر بقائی از مصدق و مبارزه ضد استعمار و سوسیالیسم دفاع کند و آن وقت این حضرت مستشرق میفرماید: «نیروی سوم یک حزب فاشیست بود» چرا که فقط مخالف حزب توده بود! و آیا این به خاطرتان نمیآورد آن اطلاق «تودهای – نفتی» را که بار اول دکتر مصدق مرحوم سرزبانها انداخت؟
صرف نظر از اینکه یک بار دیگر غرض و مرض را در اطلاعاتی که مستشرقان میدهند نشان میدهد. یک نمونه دیگر: در همان ایامی که محاکمه ادامه داشت، یکی از دانشجویان ایرانی را دیدم از سوسیالیستها که در «گراتس» درس میخواند و
آمده بود به سرکشی به پدر و مادر و برمی گشت.
میگفت: - ملکی را هم به زندان انداختند ما سرافراز شدیم.
پرسیدم: - چرا؟
گفت: - میدانید که تودهایها در آنجا چهاتهامها که به او نمیزنند!
و یعنی که حالا که ملکی افتاده به زندان پس معلوم میشود که به قول تودهایها جیره خوار دستگاه نیست و الخ... و حاصل این برداشت؟ اینکه حتی گوش آن جوان سوسیالیست طرفدار ملکی هم بیشتر بدهکار به حرف فلان منبع قدرت است که هنوز از ملکی دست بردار نیست.
یک نمونه دیگر: چند روز پس از ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که آن تیراندازی در دانشگاه شد و شخص اول مملکت مجروح گشت، وسط صفحه اول «اطلاعات» اعلامیهای درآمد بترتیب به امضای ملکی و عابدی و من و انور خامهای و حسین ملک و دکتر اپریم. به این مضامین که ما از این سوء قصد خائنانه متأسفیم و الخ... خیلی ساده. اما شما بگویید به چه قصد؟ که همان شبانه جمع شدیم و تا فردا صبح مدیر «اطلاعات راگیر آوردیم و متن اعلان را دیدیم. درست یادم است که اپریم داشت دیوانه میشد و عابدی به لکنت افتاده بود و خامهای چه جوشی میزد. متن اعلام به قلم سبز بود و امضاها به رنگهای مختلف؛ اما به همان یک قلم. بر مدیر «اطلاعات» حرجی نبود؛ که گمان کرده بود هم خدمتی به دستگاه میکند و هم به ما. و
مطلبی را چاپ کرده و پول هم گرفته بود و آن وقت چه میشد کرد؟ دل شیر میخواست چنان اعلامیه را در آن روزها تکذیب کردن اما ما کردیم، بیاینکه دل شیر داشته باشیم به این مضامین که گرچه ما با ترور مخالفیم ولی چنان اعلامیهای جعلی است و در این حدودها درست یادم نیست اما «اطلاعات» که در دسترس هست[۱۲].
و شما بگویید در مقابل چنین کین توزیها و خبرسازیها چه میشد کرد؟ سکوت؟ که ما یک بار پس از «انصراف» کردیم و طعمش را چشیدیم. «گوبلز» هم از چنین راههایی نرفته است که آن حضرات رهبران تودهای در آن سالها رفتند. و این همه برای چه؟ ما که آن روزها نمیدانستیم که غیابمان در حزب توده چه جنجالی بپا کرده و نمیدانستیم که این همه خبرسازی و طعن و لعن زرهی است که حزب توده برای ممانعت از نفوذ حرف ما و ارعاب دیگران به دور خود میکشد تا دیگران از آن. نگریزند به همان نسبت که شایعه - سازی برای حزب توده نوعی مکانیسم دفاعی بود برای حفظ شخصیت - هایمان از خرد شدن و رها کردن و من خود اینها را اکنون میبینم. آن روزها ناخود آگاه عمل می. کردیم هم ما و هم آنها. و نتیجه؟ اینکه همین جوریها پراکندیم تا بزنندمان.
کسی که این تجربهها را نکرده، چه میداند معنی خبرسازی چیست؟ تاکین توزی احتمالی «ملکی» را به عنوان یک عمل
حیاتی برای بقای شخصیت خویش بپذیرد من اگر از شر این بیماری گریختم که تازه حتم (ندارم یکی به این علت بود که به این قلم پناه بردم و دیگر به این علت که سر تا پای «کندوکاو روزنامهها» که در «شاهد» یکسالی دوام داشت (۲۹ تا ۱۳۳۰) همۀ زهرهای ناشی از این بیماری را از این تن گرفت و بیامضاء بر ورق کاغذ گذاشت.
و آشناییام با ملکی در همین قضیهٔ روزنامه «شاهد» بود که جدیتر شد اواسط ۱۳۲۹ بود و من تازه با «سیمین» ازدواج کرده بودم و حقوق دو نفریمان کفاف معاش را نمیداد و در جستجوی کار دیگری بودم که سید میر صادقی پیدا شد با یک پیشنهاد که «بیا و برای «شاهد» کارکن. به ماهی ۳۰۰ تومن» جبهه ملی داشت روی کار میآمد و «شاهد» نیمه ارگانی بود و احتیاج هم که بود، و شدم روزنامهنویس ماه اول کار کردم خبری از مزد نشد و ماه دوم نیز و باز خبری نشد. اما «شاهد» زبانی شده بود و تنهاییهای از ۲۶ تا ۲۹ را در آن چساره میشد کرد و روزهایی بود که روزنامه را سر دست میبردند و «بقائی» و «مکی» شخصاً شمارههایش را در کوچه و بازار میفروختند و مقدمات عروج جبهه ملی بود. این بود که به توافق سید یک روز رفتم سراغ «ملکی». که دکانی است و این جوری است و مزدش نمیرسد. اما دست کم تریبونی که هست، پس چرا معطلید؟ که «ملکی» شروع کرد اول بیامضاء مقاله میداد. وبعد یک روز مقالهاش آمد در باب «ملی کردن صنعت نفت» که سید و من دادیم چیدند. اما ستونهای چیده شده مقاله یک هفتهای روی میز مطبعة
موسوی (کوچۀ خدابنده لوها-ناصریه) ماند. چرا که قضیه جدی بود و مسائل جدی را خود دکتر آخر شب که میآمد میدید. درست یادم نیست اما گویا «رزم آرا» ترور شده بود و «علاء» سرکار بود. مقدمات روی کار آمدن دکتر مصدق فراهم میشد. ولی دیدم که شتر سواری دولا دولا نمیشود. این بود که به سیمین گفتم شبی لقمه نانی فراهم کرد و در خانه اجارهایمان (اول حشمت الدوله) ملکی را با دکتر بقائی و «زهری» دعوت کردیم. و بگومگو و خوش و بش و رسمی کردن ماجرای قلم زدن ملکی و فردایش «ملی کردن صنعت نفت» در «شاهد» درآمد. شعاری که هنوز از آن چشم نپوشیدهایم. و از این پس بود که ملکی از مغز متفکر حزب توده بدل شد به مغز متفکر حضرات. و پس از این بود که «برخورد عقاید و آراء» را هم در «شاهد» نوشت. به صورت پاورقی (که جداگانه نیز دو سه چاپ شد) و پس از آن همکاری جدیتر با دکتر بقائی و تأسیس حزب زحمتکشان ملت ایران و از کوچه خدابنده لوها نقل مکان کردن به اول اکباتان و دیگر قضایا.... و بعد دیگر انشعابیها هم آمدند: ملک و قندهاریان و وشوقی و دیوشلی و سرشار... و کار بالا گرفت. اگر جبهه ملی در آن سالها جانی گرفت و اگر آزادی اکی وجود داشت، یکی هم به علت آن برخورد شدید فکری بود میان مطبوعات آن حزب و آنچه ما در آن حول و حوش میگرداندیم. از «شاهد» گرفته» تا «علم و زندگی» و «نیروی سوم» و دیگر مطبوعات وكتابها. و تعجبی ندارد اگر آن حزب هنوز بابت آن قضایا ملکی را میکوبد که در آن مبارزه کارگردان بود و سرپرستی میکرد. دکتر مصدق در رأس بود و با حریف خارجی درگیر بود و
همین را میدید که شورویها تحویل آن طلاهای بابت اشغال زمان جنگ را آنقدر عقب خواهند انداخت تا به جانشین او بدهند و با اینهمه هیاهوی آن حزب را به عنوان مترسکی در مقابل کمپانی بدست گرفته بود و کسی نمیدید که عاقبت این بازی چیست؛ اما تا آخر کار شجاعت را در مسائل داخلی یکی ملکی داشت که با حریف داخلی میزد و میخورد و در بند وجیه الملگی نبود که هنوز چه بسیار گرفتار آنند.
یادم نمیرود که یکی دو روز پس از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ جلسه عمومی رهبری حزب زحمتکشان بود محاکمه مانندی شنیده بودیم که دکتر عیسی سپهبدی صبح آن روز بلوا، به دیدار قوام السلطنه رفته بود و میخواستیم بدانیم که خودسر رفته یا به دستور دکتر بقائی؛ که رهبر حزب بود و ملکی در سایهاش مینشست و آفتابی نمیشد تالاری بود و از جماعت انباشته بود و رهبران آن بالا نشسته که مسأله طرح شد. یادم نیست چه کسی طرح کرد اما یادم است چطور. سؤال - آیا شخصایشان به اجازه شما - آقای دکتر بقائی - صبح آن روز به دیدار قوام السلطنه رفتهاند؟
جواب: - سكوت.
سپس همهمهای در مجلس. سپس «اخراج» به فریادی از طرف همه.
و این جوری بود که بقائی هم از ما وحشت کرد و چندی پس از آن ترتیب امر را جوری داد که به رهبری ملکی از او کناره گرفتیم. یعنی یک روز عصر جماعت داشتهاند کارهای عادی حزب را می گرداندهاند که یکمرتبه هجومی میشود.
جماعتی از چاقو کشان میریزند توی حزب و حضرات را با پس گردنی از در حزب بیرون میکنند.
روزهایی بود که من از جمع کناره میگرفتم – یادم نیست به چه نوع سرخوردگیی - و. نبودم اما به محض شنیدن ماجرا چنان کلافه شدم که سرخوردگی گریخت و از نو پریدم وسط گود. به جبران این کودتای داخل حزبی اینجوری بود که نیروی سوم راه افتاد و از خیابان اکباتان نقل مکان کردیم به محل دیگری در خیابان سعدی بالای بیمه در کوچهای و با حضرات بودم تا اردیبهشت ۱۳۳۲ که باز کناره گرفتم در ضمیمه ۳ آوردهام که چرا.
نمیدانم چرا؛ اما میدانم که در من نسبت به ملکی کششی هست. آیا چون مدام چوب خورده؟ یا به علت قدی و یکدندگیاش؟ او البته در این حد هست که پدر من باشد. هم از نظر سن و هم از نظر شخصیت و شاید من از او جانشینی برای پدر تنیام ساختهام که در جوانی ازش گریختم اما خود ملکی این قضیه را جور دیگری دیده. گمان میکند که من در او قهرمانی میجویم. و مدام کوشیده که مرا از این اشتباه درآورد. در این باره چه بتفصیل مكاتبه هم کردهایم. ولی بحث در این است که صرف نظر از کششهای روانی که عمل میکنند، بیآنکه تو بخواهی یا بتوانی تقلیلشان کنی، من ملکی را نه که به عنوان پدری یا قهرمانی بلکه – در این برهوت بریدگی نسلها از یکدیگر - او را نمونه روشنفکری میبینم بازمانده از نسل پیش که نه تن به رذالت شرکت در این حکومتها داده
و نه به تسلیم از مقابل صف غارتگران به سکوت گریخته با اینهمه رفت و آمدم با او متناوب بوده است. نه. دائم. زیاد که به هم نزدیک میشویم مثل این است که همدیگر را دفع میکنیم و زیاد که از هم دور ماندیم آن کشش از نو میآید. به علت ارتدکسی او؟ یا تکروی من؟ نمیدانم. اما بیست سال است که اینطور است. و این آخریها بیشتر هم. شده اوایل امر که جوان بودم -و همه پذیرش و تصدیق– دفع کمتر بود اما حالا که از جوانی دارم میگذرم و مثلاً گمان میکنم که این علی آباد هم شهر شده است، گاهی اختلاف نظرهای تند داریم یکیش قضیه اسرائیل و چنگ و ناخنی که از زیر پنجول گربههای آن ولایت درآمد که ما به هدایت ملکی روزگاری در کیبوتص»هایش جانشینی برای «کلخوز» یافته بودیم دیگر توجهی است که من به روحانیت یافتهام به عنوان جای پایی برای مطالعه در مشخصات سیاست اجتماعی که در آن بسر میبریم. ملکی به من میگوید تو «آخوند شدهای» یا میگوید «تو آنارشیست هستی» و از این قبیل. و وقتی دورنه به دست او است ونه به دست من – و فرصت طرح اختلاف نظرها نیست - و رابطه همه ما را با خلق بریدهاند ناچار اختلاف نظرها حل نشده میماند و به دوری میانجامد یادم است یک بار سر قضیۀ شورش جوانهای آمستردام بحثمان شد. من درآمدم که تازه اول عشق است. و چه بهتر! بلایی را که تا دیروز همین جوانها سر اهالی اندونزی در میآوردند حالا سر اهل ولایت خودشان در میآورند و از این قبیل... که ملکی سخت برآشفت که آنارشیست و الخ... » و همان دفاع همیشگی از اروپا
و تمدن والخ.... «ملکی» مثل هر معلم دیگری در وجود طرف مکالمه خود همان صورت متحجر جوانی را میبیند که روزگاری شاگرد او بود. و آن وقت جوانها هم همه که اینجور نیستند. جوان ۲۰-۳۰ سالهای که جویای حق است و ضمناً جویای نام میآید و در محضر «ملکی» لمسی از حق میکند و سپس لمسی از واقعیت و سپس هر دود واقعهای - یک زندان یا یک توقیف - یا خبر نان و آب و احساس اینکه زیر بال حرف ملکی به ضیاع و عقاری نمیتوان رسید و سپس فرار و حکومت هم که روشنفکر را چه گران میخرد! این جوری است که سه چهار نسل روشنفکران مملکت جوانی خود را در محضر «ملکی» گذراندهاند. پیش از سالهای جوانی حرف او را در نمییابند و پس از دریافتن واقعیتهای زمانه آن وقت از درک حرفهای او سرباز میزنند و به این طریق بارها دیدهام که «ملکی» مصداق آن شعر شده است که کس نیاموخت علم تیر از من و الخ... در این از بس با جوانها نشستن حسنی هم هست؛ و آن اینکه بسختی میشود گفت «ملکی پیر شده است. در حدود هفتاد سالگی اکنون چشمش دارد لنگی میکند اما هنوز همان کله تاس و براق و همان قامت بلند و همان طمأنینه در رفتار و همان خروش و، فریاد و در بحث همان پرهیز از شلختگی را دارد اما در این از بس با جوانها نشستن، عیبی هم هست؛ و آن اینکه «ملکی» گاهی خود را به دست جوانها داده؛ و گوش خود را و اراده خود را. نشسته خانه – مرجع امری که نیست یا صاحب مجلهای یا، حزبی خانه نشین است - که جوانی میرسد؛ یا دوسه تا با هم. و ملکی متوجه نیست که این سلام جوانی
تنها نوعی تقاضای زیر بال آمدن نیست - گاهی هل من مبارز است و دعوی وجود. آن وقت گپی میزنند. و در این روزگار پر از افواهیأت و سلطه سانسور، بسیار پیش آمده است که دیدهام او به خبری از قول ناشناسترین جوانان که به دیدارش رفته دل میبندد و بعد که خبر واهی از آب درآمد به او شک می. کند تا همان جوان باز به دیدارش برود و رفع رجوع و الخ... اسلام کاظمیه که یکی از جوانهای بر کشیده او است در این باره حرف خوبی میزد؛ میگفت:
- بچههایی را که ملکی تربیت میکند آنقدر بهشان ور میرود که خیال برشان میدارد. آن وقت به علامت بلوغ به جای اینکه پیش روی پدر تنی خود بایستند، با ملکی از در مخالفت در میآیند.
و به این صورت است که ملکی شده است نردبان سنین ۳۰-۲۰ سالگی بسیار از ما که بر آن قدرت پاهامان را بسنجیم و بعد که اطمینان یافتیم که رفتاری آموختهایم نردبان را فراموش کنیم بخصوص در این اوضاع زمانی و مکانی که حکومتهای ما تحمل انبان پر از تجربه «ملکی»ها را ندارند و به جای او ترجیح میدهند که به جوجههای دیروز از تخم فرنگ درآمده اکتفا کنند. اما «ملکی» میداند که اگر تره بار نداری تا بگندد پس صبر کن؛ خریدار عاقبت به سراغ بازار تو خواهد آمد.
اگر لیاقت اصلی ملکی در این است که همیشه راه سومی پیش پای روشنفکران گذاشته شاید به دلیل این است که خود مدام میان عالم نظر و عمل در نوسان بوده است که اهل سیاست خود نوعی اهل عملاند. اگر او کاملاً اهل عمل بود و از اصول گذشته بود و با چرخها گشته بود، اکنون دست بالا چند سالی به کاری گماشته بود و بعد چون کادر کافی در اختیار نداشت و چون زمینه برای حرفهای او مناسب نبود کنار گذاشته شده بود یا کنار رفته بود و نومید و کلافه و با احساس ورشکستگی فقط ناظر ندانم کاریهای جانشینان بعدی خود میبود. اما اکنون او کناری نشسته و با احساس غرور ناظر ندانم کاریهای کسانی است که از قبل به جای او نشستهاند. نمونه عالی این امر دکتر مصدق بود مردی دیگر مردد میان عمل و نظر. اما او این لیاقت دیگر را داشت که نگذارد شکستش را پای قلت وسایل و کادر ناکافی و شرایط نامناسب رهبری بنویسند. او به زبر دستی یک سیاستمدار کار کشته شکست خود را بست بیخ ریش کودتایی که به ابتکارتر است بینالمللی نفت راه افتاد[۱۳] و دیگر قضایایی که از دسترس عمل یک آدم عادی - گرچه نخست وزیری باشد - خارج است. و به این طریق از مسند نخست وزیری که افتاد، بر مسند دیگری نشست که تا ابد همراه وجدانیات تاریخی مردم برقرار است اما ملکی نه چنان نرمشی داشت و نه چنان سلطهای به آن وجدانیات تاریخی. ملکی عالیترین نمونه
روشنفکر اصولی است که برای عوض کردن این دنیا حاضر به معامله و گذشت نیست، اما حیف که هنوز نسخههای فرنگی در دست دارد. ناچار صلاح او در این بود که همیشه به عالم نظر قناعت کند و بنویسد و منتشر کند. و برای نوشتن چه بهتر که آدمیزاد همیشه در حوزه امکان و آینده بگوید تا برای نزدیک شدن به حوزه عمل مجبور باشد گاهی نیز گذشتی کند و سهل بینگارد. اشتباه اصلی ملکی از نظر اهل عمل یکی انشعاب بود که دیدیم چگونه بود و چرا درست بود و تمام اشتباهات دیگر نیز بر همین اساس نهاده شد. چرا که به علت آن سوابق - از شرکت در امر پنجاه و سه نفر گرفته تا مغز متفکر حزب توده و جبهه ملی بودن - ملکی گاهی اجباراً گذشتهایی ازایدهآل کرده است به قصد قابل تحمل شدن برای آن قسمت از دستگاه حاکم که ابدیتر مینماید و حاصل این کارها دست کم رعایت شرم حضور و ناچار آلوده شدن به واقعیت حکومتها. به تعبیر دیگر ملکی به علت و به ترس از آن کین توزیها که گذشت در آخرین روزهای حکومت دکتر مصدق و به ترس از آنچه همه را به یاد ایام دموکرات فرقه سی انداخته بود، مجبور شد با آن جناح بخصوص دستگاه حاکم در مکالمهای را بگشاید که ابتر ماند و به این علت دهن آلودهای شد که یوسف ندریده بود[۱۴]. و شاید به جبران همین اشتباه بود که در راه انداختن «جبهه ملی سوم» در تیر ١٣۴۴ پیشقدم شد و به این ترتیب سر پیری کارش از نو به زندان و محاکمه کشید.
شاید این نوسان میان دو حوزه «عمل» و «نظر» برای ملکی
خود ناشی از اشتباه دیگری است که در تعریف سیاست میکند، او سیاست را یک علم می. داند علمی که به دقت علوم ریاضی قادر به حل مشکلات اجتماع. است این را بارها از او شنیدهایم وخوانده. و همین است که نسخۀ فرنگ نوشته است؛ آن هم برای مستعمرات. در حالی که سیاست اگر هم علمی باشد، چیزی است در حدود کشدارترین علوم انسانی. و پایهاش نهاده بر آن وجدانیات پنهان جماعتها - از مذهب گرفته تا رفتارهای خرافی و از زبان گرفته تا آداب معاشرت - و نه هرگز قابل قیاس است با علوم دقیق همچو ریاضی و فیزیک. و چنین نیمچه علمی ناچار سخت نسبی است و سخت کشدار است و سخت حکم ناپذیر است. پس چرا ملکی دچار چنین اشتباهی در فکر شده است؟
به جستجوی علت این امر نگاهی کنیم به سابقه زندگیش. در سالهای پس از زندان فلک الافلاک و پای مقالاتی که در مجله «فردوسی» مینوشت، و به این صورت آن مجله را سر زبان انداخت؛ «دانشجوی علوم اجتماعی» امضا میکرد[۱۵]؛ چراکه سانسور تحمل نام اصلی او را پای هیچ مقالهای نداشت. که هنوز هم ندارد. و شما هر به چند صباح یک بار مقالهای در مطبوعهای میخوانید یا کتابی به استقلال که از «ملکی» است؛ اما بیامضا است یا امضای
مستعار دارد. من اگر او این امضا را به «دانشجوی علوم انسانی» بر میگرداند، موافقتر بودم؛ چرا که جاپای قرصتری گیر میآوردم برای این استدلال که «ملکی» هرچه پختهتر میشود از آن تعریف جزمی که میگوید سیاست یک علم است، دارد بیشتر فاصله میگیرد. دلیل دیگرش اینکه در همین زندان اخیر یک فرهنگ بزرگ لغات سیاسی و اجتماعی را ترجمه کرد. یعنی که هنوز در جستجوی دقت علمی است در مسائل سیاسی و اجتماعی. و اگر مشکل زبان مادری او را که ترکی است در نظر بیاوریم مطلب دیگری در این زمینه روشن خواهد شد ملکی یک آذربایجانی است و ترک زبان که رفته فرنگ درس خوانده-و به آلمانی-و بعد برگشته که در حوزه زبان فارسی، خواندههای خود را پس بدهد. آیا در این میان آن غمنامه اصلی را که سرنوشت همه این جور فرنگ رفتگان است، نمیبینید؟ من از این قضیه ترک بودن و به فارسی نوشتن که یعنی از ریشه و خاک بریدن و ناچار در حوزهٔ منطق از مسائل غیر صمیمی حرف زدن جای دیگری بتفصیل سخن گفتهام[۱۶]. و اگر به این مسأله متوجه باشیم مقداری از ناکامیهای کسروی هم توضیح داده خواهد شد که میخواست زبان را «پاک» بنویسد تا قبل از همه خودش بفهمد. دکتر شفق هم گرفتار همین درد است. «جمال امامی هم بود. پیشه وری هم و خیلیهای دیگر. و چه بسیارند رجال آذربایجانی که بریده از حوزهٔ زبان مادری مجبور بودهاند رخت و پخت به تهران بکشند و در زبانی عرض اندام کنند که در
گهواره نیاموختهاند و چه ناکامیها که از این راه بار آمده.
اجازه بدهید این قضیه سیاست علم است» را کمی بیشتر بشکافیم. به طور کلی که بنگریم، وقتی سیاست «علم» تلقی شد، یعنی که هر کس تا اصول و قواعد آن را در کلاس نخوانده باشد حق اظهار رأی درباره آن را. ندارد آن وقت چطور در یک دموکراسی از هر مرد عادی کوچه که کلاس هم ندیده میخواهند که رأی بدهد؟ یعنی که موافقت یا مخالفت او را با فلان امر سیاسی و اجتماعی ملاک عمل قرار دهند؟ ملاحظه میکنید که چنین حکمی فقط میتواند ابزار کاری باشد در دست یک حکومت استبدادی یا استعماری. تا مرد عادی را به صورتی فریبنده از دخالت در سیاست منع کنند و سیاست را به صورت معما درآورند و نوعی حرمت و تقدس به آن بدهند و آن را کار خواص و برگزیدگان جابزنند. این لنگی کلی چنین حکمی؛ اما در مورد: ملکی میدانیم که ملکی قرار بوده است در آلمان شیمیست بشود. یکی از علوم نسبه دقیق. اما نگذاشتند درسش را در آلمان تمام کند.[۱۷] علمش را نیمه کاره گذاشتند و برش گرداندند و گفتند که همان علم نیمه کاره را به کلاسهای مدارس درس بدهد. اولاً که آیا اجبار چنین بازگشتی که ملکی آن را نوعی بیعدالتی و غرض ورزی از سرپرست محصلان وقت در آلمان دیده دلیل اصلی پیوستن او نبوده است به جماعت پنجاه و سه نفر؟ و بعد هم که زندان است و بعد هم سالهای شلوغ پس از شهریور
بیست و از دست رفتن هر فرصتی برای دقت علمی داشتن و بعد هم که حزب توده است و اجبار هر روز حوزهها اداره کردن و کمیتهها؛ و مقاله نوشتن و دیگر قضایا این است که از دقت علمی داشتن ملکی فقط حرفش را میزند آن هم در عالم سیاست و اجتماعیات و چه باک؟ اگر نگذاشتند او علمش را تکمیل کند چرا همان مقدمات علمی را تطبیق نکند برسیاست و اجتماع؟ متنها پیش روی ما است. ترجمه میکند چنانکه خود نوشته-تحشیه میزند اما در متن - مینویسد چنانکه ترجمهای؛ مشکل ترک فارسی گوی و فارسینویس هم که همچنان باقی است و آن هم به چنین پرکاری عجیبی هم در این یک سال و نیمۀ زندان اخیر چهار پنج کار را تمام کرده مدافعاتش را نوشته ( ۲۰۰ صفحهای) آن فرهنگ لغت که نام بردم (چهارصد صفحهای) ترجمۀ «چه کسی در واشنگتن حکومت میکند» (چهارصد صفحهای) چیزی در حدود شرح حال یا یادداشت ایامی دویست صفحهاش را من دیدهام و تازه چیزی در دست داشت درباره روشنفکران و شرایط مدیریتایشان در اجتماعی همچو ایران که از زندان درآمد و تازه این همه در وضعی است که از دو چشم، با یکیش کار میکند.[۱۸] ملکی مردی است احساساتی که تظاهر میکند به منطقی بودن. سخت عاطفی است و نویسندهای را بیشتر میبرازد تا سیاستمداری را. و با وجود مشکل ترکی و فارسی او به هر صورت اکنون ثابت قدمترین و پرکارترین نویسندگان سیاسی و اجتماعی معاصر است. ملکی سختایدهآلیست است و سخت میکوشد برای عملی بودن و واقع بین ماندن. ساده است و تظاهر میکند به زیرک بودن لای کتاب راه میرود و مدعی تطبیق کتابها است بر موقعها و محلها و سخت دربند اصول است و منزه طلب است. و به این طریق برای اومیان «نظر» و «عمل» هیچ فاصلهای نیست یا مرزی. شاید به همین دلیل بتوان گفت که او واقع بینترینایدهآلیستهای معاصر است. و همین لیاقت به او فرصت داده که نه شهید بشود تا عوام الناس از او امامزاده بسازند و نه به قدرت حکومتها آلوده است تا از او یزید بسازند و به این دلیل هنوز شخصیت او کلاسیک» نشده تا مثلاً عین تقیزاده یا کسروی و پیشه وری همه تکلیف خود را با او بدانند. هنوز دربارۀ او «اما»ها. هست چرا که او هنوز کار خود را تمام نکرده است که آخرین تیرها را هنوز در ترکش دارد.
به گمان من محاکمه ملکی و یارانش در آخر سال ١٣۴۴ از چند نظر قابل مقایسه است با محاکمه ارانی و یارانش در سال ۱۳۱۷. چنین مقایسهای نکاتی را روشن خواهد کرد؛ حتی برای آنکه گمان میکند من این جوری میخواهم سند فرقهای برای ملکی بسازم.
نخست اینکه ملکی تنها کسی است که در این هر دو محاکمه شرکت داشته و هر دو بار بهاتهام سنگین قیام بر علیه امنیت کشور و هر دو بار نیز محکوم شده؛ پس یعنی که او از سال ۱۳۱۷ تا ١٣۴۴ مردی است غیر قابل تحمل برای حکومت. پس یعنی که او مردی است که تحول منطقی آن نهضت تا این نهضت را در این نزدیک به سی سال پیموده. منتها اگر بار اول به جرم کمونیسم محکوم شد که به قول ملکی «او و دیگران را انتخاب کرده بود» بار دوم به جرم سوسیالیسم محکوم شد که با گذر ایام او خود بدان رسیده است. از این نکته اول دو نتیجهٔ فرعی هم بدست میآید:
الف- اینکه ملکی یک متفکر سیاسی است، نمودار تحولی که در این سی سال اخیر از کمونیسم استالینی به سوسیالیسم دموکراتیک رخ داد چه در ایران و چه در سراسر نقاط دنیا و یعنی اینکه شخص ملکی در این همه مدت شخص سیاسی حی و حاضر زمانه بوده است که با تمام کارها و آثارش مدام در مخالفت[۱۹] بسر برده با حکومتها.
ب- اینکه درجه ذوبان تحمل ناپذیری حکومت در ایران از حداکثر کمونیسم استالینی در سی سال قبل، امروز به حداقل سوسیالیسم دموکراتیک تنزل کرده. پس یعنی که هرچه روشنفکر مملکت بیشتر متوجه مسائل داخلی اجتماع ایران میشود و هرچه بیشتر دست از آیه و فرمان و نسخه از خارج نوشته برمی دارد و هرچه بیشتر معقول میشود، حکومت در ایران بیشتر مسائل داخلی را پشت گوش میاندازد و بیشتر به آیه و فرمان و نسخه از خارج نوشته عنایت میکند و بیشتر نامعقول و نامدارا کننده میشود.
دوم اینکه ارانی و یارانش -۵٣ نفر- را به امری محاکمه میکردند که گرچه پس از شهریور۱۳۲۰ بر زمینه مساعد حضور قوای اشغالی کسب قدرتی کرد و در مدت کوتاهی مرجع امرونهیی شد، اما چون ریشه در خاک نداشت عاقبت خشکید؛ چون عشقهای پای داربستی که از جاش میکنند. و به این ترتیب چه بسا لطمه که به قدرت روشنفکری مملکت خورد. اما ملکی یکی از معدود روشنفکران است که خواسته بیاحتیاجی به هیچ داربست از همین خاک نیرو بگیرد و در همین آب و هوا تنفس کند. این است که او نقطه عطف کمونیسم استالینی شده است به سوسیالیسم دموکراتیک؛ و این همان تعدیل اصولی است که روشنفکران مملکت ناچار از پذیرفتن آنند که تازه وقتی آن را پذیرفتند از نظر حکومتها غیر قابل تحملتر خواهند شد.
سوم اینکه پنجاه و سه نفر را به جرم کمونیسم در دورانی محاکمه کردند که در روسیه شوروی استالین بر مسند بود و ممالک اطراف دیوار آهنین را حکومتهای نظامی و سختگیر اداره میکردند که حتی از تفوه به آزادیخواهی وحشت داشتند. اما ملکی و یارانش را در دورهای محاکمه کردند که استالین در شوروی برمسند نیست و دست کم در قسمت اعلای هرم قدرت. استالین زدایی شده است؛ و در ممالک اطراف دیوار آهنین - که دیگر آهنی هم نیست - حکومتها دعوی سوسیالیسم دارند. در آن زمان حکومت های همجوار شوروی وسایل استحفاظی بودند در مقابل آنچه از شوروی به صورت معتقدات ممکن بود به خارج بتراود. اما اکنون همان حکومتها وسایل تراوشاند برای آنچه از اقتصادیات شوروی که به بیرون خواهد رسید ساده تر بگویم در آن دوره راه آهن و دادگستری ایران را آلمانها میساختند و اکنون ذوب آهن ایران را شورویها میسازند.
چهارم اینکه پنجاه و سه نفر را در وضعی محاکمه کردند که افکار مردم ایران اطلاعی از مارکسیسم و سوسیالیسم نداشت و ناچار زمینه وسیعی برای فعالیت ذهنی پنجاه و سه نفر نبود و شاید به همین دلیل متن آن محاکمه منتشر نشده ماند تا قضایای شهریور ۲ پیش بیاید که آن حزب از آن محاکمه افسانه و اساطیر بسازد. اما این بار ملکی و یارانش را در وضعی محاکمه کردند که سوسیالیسم و مارکسیسم در کتاب جیبی منتشر می شود و حتی حکومت ها به اجبار تحول یا به قصد جلوگیری از ،خطر دست کم به ظاهر از آن دم میزنند و ناچار متن مدافعات تنها شخص ملکی نیز گرچه دست و پا شکسته در روزنامه ها منتشر میشود و ناچار فرصتی نیست تا از آن افسانه و اساطیر ساخته بشود و تا از این راه قهرمان سازیی صورت بگیرد که خود ملکی هم با آن مخالف است.
و نکته آخر اینکه چه در آن محاکمه و چه در این یکی نشان داده شد که روشنفکر مملکت در بند هر اصلی و هر اعتقادی که باشد هنوز بر سر همان یک دو راهه قضا وقدری است که حکومتها می.خواهند یا مدعیات و اصول را فراموش کردن و
به جذبه قدرت کشیده شدن و با چرخ حکومت گشتن و موافق میل سیاست استعماری در جامعه اثر کردن؛ و یا به انزوای واحه مانندی پناه بردن و گوشه دنجی برگزیدن و دایره تأثیر و تأثر خود را به جمع قلیلی از دوستان یا حوزههای مخفی به سبک باطنیان منحصر کردن. و این است معنی تحجر تاریخی که هزار سال است همچو دایره بستهای محیط تاریخی و جغرافیایی ما را میسازد. و حرف آخر ملکی اینکه این دو راهه را و این دایره بسته را باید در هم ریخت. او میگوید واقع بینهای صرف، راه اول را میروند وایدهآلیستهای ، صرف راه دوم را اما خود در این حوزه نیز راه سومی را برگزیده است. همچنانکه در سیاست جهانی - به علت انشعاب - میان دو قدرت شوروی و آمریکا راه سومی را برگزید و پیش از آنکه کنگرههای «باندونگ» و «قاهره» نمایندگان ملل غیر متعهد را به راه سوم بخوانند، در ایران «نیروی سوم» را مطرح کرد؛ یعنی نیروی ملت های گرسنه و استعمار زده را. نشان داد که در امور داخلی نیز بایست روشنفکر مملکت از این دو راهه قضا و قدری چشم بپوشد و به راه سومی برود که نه راه جذب شدن به قدرت «فعل» و «عمل» و «عالم امر» است و نه راه گوشه نشینی و پناه بردن به بیاثری انزوا. ملکی می گوید که این سرنوشت دوگانه لایق روشنفکران نیست. میگوید که روشنفکر در حضور این همه ابزار وسیع کسب خبر و دانش نه میتواند خود را به سرکه نقد حکومتها بفروشد که ابزار کسب و نشر اخبار و اطلاعات را در قبضه سانسور میخواهند؛ و نه میتواند خود را برای فردای نامعلوم و انتظار هر موعودی که معتقد باشی،
ترشی بیندازد. میگوید که بایست با شهادت دادن مدام از آنچه در حوزه اعمال قدرت حکومتها میگذرد از ظلم و نابسامانی، خوراک دهنده بود به هر نهضت موجود یا محتملی که کارش درهم ریختن این نابسامانیها است که روشنفکر آزاده را با هر عقیده و اصولی - یا به خانه نشینی میخواند و زندان و تبعید، یا به شرکت در غارت. و من در این زمینه هر چه دارم و میگویم از او آموختهام.
- ↑ در کنار دستنویس مرحوم آل احمد یادداشتی دارد به این مضمون «بر میدارم برای «قضیه انشعاب» با طول و تفصیل» و در فهرست کتاب نیز به دور این فصل مستطیلی کشیده است و یادداشت را تکرار کرده. در سال ۱۳۴۳ که سرگرم چاپ کتاب در چاپخانه بهمن بودیم در مورد این فصل گفتگوی بسیار داشتیم، و عاقبت تا آنجا که بیاد میآورم به این نتیجه رسید که این فصل درین مجموعه چندان گویا و بجا نیست و قرار بر این شد که این فصل را بردارد و کتابی مفصل در مورد «قضیۀ انشعاب از حزب توده و ریشههای آن بنویسد که ظاهراً مجال این کار را نیافت و چون این فصل در زمان حیات آن مرحوم حروفچینی شده بود و در جای دیگر کتاب (ص ۱۵۱) بدان اشاره شده است، همچنان باقی گذاشته شد. ن.
- ↑ مراجعه کنید به ضمائم این فصل دو نامهای که به مدیر خواندنیها نوشتهام که البته چاپ نشد، و نیز مراجعه کنید به مجله خواندنیها شماره ۶ اردیبهشت ۱۳۴۵، که چیزکی از نامه اول را بروز داده.
- ↑ متن این اعلامیه و نامه را در مجله «سوسیالیسم ماهانه چاپ پاریس می توان دید. شماره ۵ دوره دوم آبان ۱۳۴۴. یا در دو شماره ۲۲ و ۳۰ تیر ۱۳۴۴ ماهنامه «ایران آزاد» ارگان جبهه ملی در اروپا.
- ↑ ثلث اول متن کامل این مدافعات در مجله «سوسیالیسم» ارگان جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا شماره ۷ مهر ماه ۱۳۴۵، منتشر شد. از صفحه ۳۶ تا ۵۶. علاوه بر این متن کامل دفاع «علی جان شانسی را نیز همین حضرات به صورت جزوهای منتشر کردند.
- ↑ اعلامیه اول «انشعاب» که در ۱۶ آذر ۱۳۲۶ منتشر شد، به امضای این ۱۲ نفر بود: «خلیل ملکی انور خامهای مهندس اسما عیل زنجانی مهندس زاوش دکتر رحیم عابدی فریدون توللی محمد علی جواهری مهندس ناصحی-محمدسالك محمدامین ریاحی حسین ملك جلال آل احمد. » و در اعلامیۀ دوم این عده دیگر به انشعاب پیوستند «مهندس محمود نوائی - احمد آرام - عباس دیوشلی - حسن گوشه - اسماعیل زاهد - مجتبی میرحسینی - مهندس منصور بلالی - عبدالرسول پرویزی - مهندس ابوالقاسم قندهاریان - محمد قلی محمدی- جلیل مقدم - مهندس مسعود درویش - میر حسین سرشار - علی شاهنده - محمدمهدی عظیمی - مهندس مهرابی - مهندس جمشید دارائی - ملکه محمدی - احمد ساعتچی - مهندس یوسف قریب - علی اصغر خبرهزاده».
- ↑ مراجعه کنید به ضمیمه ۳ این مقاله
- ↑ اعلامیه انصراف از تأسیس حزب سوسیالیست توده ایران» که مجمعه
- ↑ فقط دربارۀ اصلاحات ارضی در این مجله در سه شماره پشت سرهم سه مقاله بزرگ اصولی هست در شمارۀ خرداد ۳۸ مقالهای به عنوان «راه حل رژیم حاضر برای اصلاحات ارضی چیست؟ و چه باید باشد؟ » در ۳۱ صفحه - دو شماره بعد، «اصلاحات ارضی یعنی تغییر رژیم مالکیت ارباب و رعیتی نه فقط تحدید آن در ۱۹ صفحه و این) هر دو به قلم (ملکی و در شماره بهمن ۳۸ همان مجله مقاله ضرورت و شرایط اصلاح ارضی قابل انطباق با شرایط امروز ایران که در ۳۶ صفحه به صورت یك شماره مخصوص مجله در آمده و این طرحی است از حسین ملك به صورت لایحهای پیشنهادی که بعدها ابزار کار ارسنجانی وزیر کشاورزی حکومت دکترامینی شد.
- ↑ وخود این دلیل آنکه نویسنده میخواسته است این فصل را جدا از این کتاب بچاپ برساند. ن.
- ↑ به عنوان نمونه یکیش را جزء ضمائم می. آورم. نامهای است به امضای مستعار خطاب به من درست در آن روزها که کتاب ماه کیهان را در میآوردم
- ↑ مراجعه بفرمایید به کتاب Modern Iran به قلم Peter Avers، چاپ لندن سال ۱۹۶۵، ناشر. Ernest Benn Ltd صفحه ۴۳۲.
- ↑ مراجعه بفرمایید به روزنامه اطلاعات چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۲۷ برای اعلان حضرات، و به یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۲۷ برای جواب ما. هر دو در صفحه اول روزنامه.
- ↑ مراجعه کنید به صفحات ۱۱۰ تا ۱۱۴ کتاب حکومت نامرئی» به قلم دیوید و ایز و توماس راس» از انتشارات راندوم هاوس» نیویورك. ترجمه فارسی این فصل از کتاب در مجله «سوسیالیسم چاپ پاریس هم آمده، آبان ۱۳۴۴، شماره ۵، صفحات ۶۵ تا ۶۸ و این هم اسم و رسم کتابی که گذشت به انگریزی: Invisible Government، By David Wise؛ Thomas Ross.
- ↑ مراجعه کنید به ضمیمه ۳ این مقاله.
- ↑ و یادمان باشد که حضرت تقیزاده هم در مجله «کاوه» چاپ برلن گاهی «محصل» امضا میکرده و وجه اشتراک ملکی و تقیزاده صرف نظر از اختلاف عقاید سیاسی و الخ... یکی دیگر این است که هر دو آذربایجانیاند و ترک پارسی گوی و و دیگر اینکه هر دو نسخه فرنگی میپیچند و به همین دو سه دلیل هر دو از سیاستمداران نا کامند.
- ↑ که گزارشی است از یکی دو سفر به تبریز و هنوز منتشر نشده است.
- ↑ مراجعه کنید به مدافعات ملکی در همین زندانی شدن اخیر. «اطلاعات» یا «کیهان» ۱۱-۱۲ تا آخر اسفند ۱۳۴۴.
- ↑ دیگر آثار او بدون مراجعه به هیچ مرجعی و تنها با تکیه به خاطره نقش شخصیت در تاریخ ترجمه از پلخانف برخورد عقاید و آراء» «سوسیالیسم و کاپیتالیسم دولتی» - «جهانی میان ترس وامید ترجمه از تیبورهند ـ «انقلاب نا تمام» ترجمه از دویچر - «حزب توده چه میگفت و چه میکرد؟ » ـ دوره دهساله مجله «علم و زندگی» - مجموعه مقالاتش در «رهبر»، «مردم»، «مهرگان» و «فردوسی».
- ↑ Opposition
انشعابیها شده بود در تاریخ ۲ بهمن ۱۳۲۶ به صورت فوقالعاده «قیام شرق» در آمد و با عنوان «اعلامیه درباره انتشارات بیپایه چند روز اخیر» و به امضای این کسان «خلیل ملکی خامهای زنجانی زاوش عابدی ناصحی - جواهرى ملك محمدی آل احمد سالك - نوائی آرام - گوشه - دیوشلی - زاهد - میرحسینی- پرویزی ـ قندهاریان - قلی محمدی مقدم - سرشار - شاهنده - عظیمی - سهرابی دارابی - ملکه محمدی - ساعتچی - خبرزاده - داراب زند - اسماعیل بیگی توللی.