در خدمت و خیانت روشنفکران/روشنفکر ایرانی کجاست؟
روشنفکر ایرانی کجا است؟
۱) مقایسهای با دیگران
اکنون باید دید که روشنفکر ایرانی کجا است؟ هم به این معنی عوامانه که کجای کار است و هم به این معنی دیگر که کجا زندگی میکند؟ و برای اینکه به این دو سؤال پاسخی داشته باشیم، نخست باید دید که روشنفکر به طور کلی در دنیای امروز کجا است؟ و چه میکند؟ یا بهتر است گفته باشیم با او چه میکنند؟ و برای این همه که بترتیب خواهد آمد به توضیح یکی دو نکته فرعی احتیاج هست.
نخست اینکه بهتر بود به جای روشنفکر ایرانی میگذاشتم روشنفکر فارسی زبان چون دو مشخصه اصلی روشنفکری که انسان دوستی باشد و آزاد اندیشی، اجازه نمیدهد که روشنفکر را در هر کجای عالم که باشد محدود به مرز و سامانی کرد یا به تبعیت از ملت پرستی غالی و در بستهای واداشت که از مشخصات یک شهرنشینی تازه به دوران رسیده است. و روشنفکر ایرانی از آذربایجان هم هست با زبان مادری ترکی؛ از کردستان هم هست با زبان مادری کردی؛ از خوزستان هم هست با زبان مادری عربی اما چون سیاست دولتها و حکومتهای ایرانی از صدر مشروطه به این سمت برایجاد و اعمال نوعی وحدت ملی است - که انقلاب مشروطه را نوعی بوجود آورنده مفاهیم ملت و ملیت دانستهاند - در تمام این مدت چه کوششها شده است برای یکدست کردن زبان و آداب مردم نواحی مختلف. مملکت و از این راه در عین حال که چه سودها برخاسته، چه زیانها نیز بار آمده که در صفحات آینده به مورد یکی از آنها که اخراج زبان ترکی است از حوزه مدرسه و فرهنگ، اشاره خواهیم کرد.
نکته فرعی دوم اینکه به علت همین اختلاف زبان مادری، روشنفکر ایرانی دچار نوعی اغتشاش فکری شده است و در ایجاد ارتباط میان دستهها و رستههای مختلف خود درمانده. به همین دلیل است که روشنفکر خوزستانی هنوز با ممالک عربی و مطبوعات و رادیوهایایشان بیشتر مربوط است تا با آنچه از تهران میرود؛ و همچنین است در مورد روشنفکران کرد که تمام توجهشان به قضایایی است که در میان کردهای شمال عراق میگذرد، و روشنفکر آذربایجانی چه در قضایای مشروطه و چه در واقعۀ خیابانی و چه در داستان دموکرات فرقه سی به سوسیال دموکراسی قفقاز توجه داشته. قیام تبریز در قضیه مشروطه در عین حال که نوعی ادعای همسری با تهران است تبریز ولیعهد نشین تهران شاه نشین)، از طرف دیگر معارضه روشنفکران اثر پذیرفته از سوسیال دموکراسی قفقاز است
با روشنفکران غربزده و از فرنگ رسیده تهران؛ یعنی که اگر به قیام تبریز و داستان ستارخان و باقرخان و آن قیام تودهای و زدوخوردهای کوچهای سخت میبالیم - حتى ما تهرانیها – به این دلیل است که تنها در تبریز بود که نهضت مشروطه محتوای تودهای یافت و محتوای مبارزه ضد استعماری.
اکنون با توجه به اینکه در مسأله کردستان سیاست حکومت تهران بر نوعی حفاظت کجدار و مریز و از کمکهای غیر مستقیم به نهضت کردهای شمال عراق است و به این دلیل روشنفکر کردی که در این سوی مرز بسر میبرد چندان دلیلی برای نارضایتی ندارد و نیز با توجه به اینکه در خوزستان با اقلیت بسیار کوچکی (شاید در حدود ۲۰۰ هزار نفر) از عرب زبانان سروکار داریم؛ اما در مورد زبان ترکی با، جماعتی در حدود ۶ تا ۷ میلیون (آذربایجانی - قشقائی - ترکمن) ایرانی طرفیم؛ در صفحات آینده به مورد زبان ترکی و لطمههایی که به علت اخراج این زبان از حوزه فرهنگ و مدرسه و مطبوعات به تن روشنفکری ایران خورده است اشاراتی خواهم کرد. شما خود این اشارات را بر کردها و اعراب نیز تطبیق کنید.
به این ترتیب اگر اغتشاش اول روشنفکری را در ایران ناشی از اختلاف حوزههای مختلف فرهنگی بدانیم - با زبانهای مختلف - که روشنفکر ایرانی به آنها و در آنها درس خوانده، مثل فرانسه یا آلمانی یا انگلیسی و الخ... (و این قضیه محاسنی هم دارد که به آن اشاره کردهام و باز هم خواهم کرد) اغتشاش ماقبل اول ناشی از اختلاف زبانهای مادریایشان است؛ و سرکوفتگیهایی که به علت اخراج زبانهای مادری غیر فارسی از حوزه فرهنگ برای اهل آن زبانها ایجاد کرده.
غرضم از این مقدمه چینیها این بود که نمیخواستم به خاطر این اختلاف زبان مادری به خود اجازه بدهم که چنانکه شاید و باید روشنفکر فارسی زبان بگویم و ناچار با توجه به اینکه ایرانی ملتی است چند زبانه -ونه یک زبانه- این تعبیر غیر دقیق و بورژوا که روشنفکر ایرانی است، قناعت کنیم.
اکنون بپردازم به جواب اولین سؤالی که در آغاز این فصل طرح شد. به اینکه روشنفکر به طور کلی کجای کار دنیا است؟ یعنی در دنیا چه وضعی دارد؟ آنچه در این باب مربوط میشود به روشنفکر در حوزه دموکراسیهای به اصطلاح غربی (اروپایی و آمریکایی) که چه بخواهد چه نخواهد بر محمل استعمار میراند و گرچه وجدان نا آرام تمدن غرب هم باشد باز از معامله استعمار بهره میبرد؛ در صفحات پیش اشاراتی کرده.ام درباره چین نیز بحثی در یکی از ضمائم این دفتر آمده است از هند و جنوب شرقی آسیا نیز خبری نداریم جز آنچه ویت نام و ویت کنگ را برای ما بدل کرده است به اسمهایی برای نفس کامل مبارزه ضد استعماری. درباره امریکای لاتین هم زیاد خبری در دست ما نیست و آنچه فعلا مورد علاقه این دفتر است رسیدگی به وضع روشنفکری است در حوزه ممالک همجوار و اسلامی که خود حوزههای دیگر استعماری یا غیر استعماریاند، و سپس به وضع روشنفکران در حوزه دموکراسی های
تودهای که لابد دور از حوزه استعمار بسر میبرند.
از ممالک همجوار قبل از همه توجهی کنیم به ترکیه که تا جنگ بینالملل اول مرکز خلافت اسلامی بود؛ اما روشنفکرانش پیش از ما و به همان گول و فریب دایرة المعارفنویسان فرنگ دچار شدند؛ و به گمان اینکه شکست نظامی در جنگ را با تشبه به فرنگی و اروپایی جبران میتوان کرد، عین ما اول با مشروطه بازی از گردونه عالم اسلامی خارج شدند و بعد که ندای اتحاد اسلام را نمیشد از آن حلقوم شنید (با قتل عام کردها) فریاد پانتورکیسم به جایش نشست، و با این گول و فریب دیگر که یک آتاتورکی بیاید و خطشان را عوض کنند که بله به لاتین زودتر باسواد میشوید. اما هنوز ۵۰ تا ۶۵ درصدشان بیسوادند! و بعد هم با این پیزرهای اروپا و آمریکا که بله شما هم ملتی اروپایی هستید و این سهمتان در ناتو و این هم سهم دیگری در بازار مشترک اروپا و این هم سهمی از قبرس... و چه پیزرها لای پالان شجاعت سربازانشان در کره و چه زمینه- سازیها برای منع کشت خشخاش در ایران تا تریاک ترک به بازار فرنگ صادر بشود[۱] و همچنین در مورد پسته و قالی والخ... روشنفکران ترک را با پوست شیری که به تنشان کردهاند از ما بریدهاند. موضع- گیریهایایشان در اغلب برخوردهای استعماری مثل قضیه کره - ویتنام - الجزایر - عرب و اسرائیل، اگر نه به نفع استعمار بوده، هرگز نیز بصراحت از منافع استعمار زدگان دفاعی نکردهاند. و این البته که موضعگیری حکومتهای ترکیه است. امیدوار باشیم که زیر این سرپوش عاریه مبارزهای و حرف و سخنی در کار باشد و چنین نباشد که آنچه حکومت ترکیه میگوید و میکند معرف روشنفکران ترک باشد که از این قضایا ما بیخبریم و رفت و آمدمان با یکدیگر به همان اندازه است که رفت و آمد کامچاتکاییها با ونزوئلاییها. و این خود حاصل دیگری از غربزدگی که مسلط بر آراء و عقول روشنفکران است هم در ایران و هم بشدت بیشتر در ترکیه.
و اما افغانها که نالهشان عین هوای مرتفعات هند و کش سرد است و بازی را تازه از اول شروع کردهاند. یعنی روشنفکر بازی را با کشف حجاب بازی شروع کردهاند! و با اینکه بنگاه فرانکلین آمریکاییها تا دوسه سال پیش کتابهای درسیشان را یکسره در تهران چاپ میکرد برای خودشان پشتو بازی هم درآوردهاند تا روشنفکر محتمل آیندۀ افغان دیوار دیگری از عدم تفاهم با همسایگان خود داشته باشد. اگر میگویم همسایگان به این اعتبار است که فارسی فقط در ایران رسمی نیست؛ در تاجیکستان شوروی هم هست که همسایه شمالی افغان است و در پاکستان هم هنوز رواجکی دارد که همسایه جنوبیایشان است؛ در حالی که گمان میکنم افغانها هم فهمیده باشند که خطر از جانب ایران برایایشان به همان اندازه برخاسته است که از جانب شوروی برای ما. و آن وقت در چنین حوزهای از بیگانگی همسایگان است که کمپانی آمریکایی برایایشان در جنوب سد میبندد تا هیرمند یکسره خشک بشود و سیستانی جماعت و زابلی، قحطیزده خانه و شهر وروستای خود را رها کنند و به گرگان بگریزند. و آن وقت عاقبت خود این سد؟ ملاحظه کنید:
«برای ساختن این سد سی و نه میلیون و پانصد هزار دلار خرج کردهایم ولی تاکنون که هشت سال از ساختنش میگذرد هنوز نه از نیروی برق سد استفاده شده است و نه از آب این سد برای آبیاری مناطق بیآب. چرا که حالا معلوم شده است که خاک آن منطقه آمادگی برای کشت و زرع ندارد و الخ... »[۲]
میبینید که چه بدجوری نسخه بدل ما هستند! با همه اسرافها و نمایشها و فقر عام و سدبازیهای پرخرج و بیثمر. از خویش بریده و به سلطه کمپانی رضایت داده و آدمی همچو من در آرزوی اینکه بتواند از بلخ ویران شده و به فراموشی افتاده در شمال افغان تا غزنه و قندهار در جنوب را پیاده بپیماید. و گمان نمیکنم روشنفکر افغانی همین آرزو را برای ری تا اصفهان نداشته باشد.
و اما پاکستانیها که هنوز از قضیه استقلال فارغ نشده دعوی بزن بهادری هم دارند. چرا که به سلطه قبیله پاتان رضایت دادهاند. سربسته میگویم و به گمان اینکه زمان خلافت اسلامی است وایشان مأمور جهادند، هر روز دعوایی دارند با هند - شاید به قصد بیدار کردن روحیه میهن پرستی در مردمی که گرفتار نان و آب خویشند و از کینه ورزیهای ملی و دینی و نژادی فارغند اما بیشتر برای سرپوش گذاشتن به مشکلاتی که حاصل سیصد سال استعمار است و هیچکدام از زعما قدرت تفوه به آنها را ندارند. اما انصاف باید داد که حضور دوسه قیافه روشنفکری در دستگاه حاکم ایشان مثل ذوالفقار علی، بوتو اینامیدواری را ایجاد کرد که شاید از اشتباهات ما پند گرفته باشند و حضور نمایندگان پاکستان در کنفرانسها و مجامع دنیای سوم و مراودهای که با چین باز کردهاند همه خبرهایی است خوش؛ اما در مقابل ترس از هند با آن دوپارگی جغرافیایی و با توجه با اینکه هرگز مثل ما چنان درآمد هنگفتی از نفت ندارند با این همه میتوان احساس کرد که روشنفکر پاکستانی با اقبال لاهوری در آن بالا و آن همه مدعیات در نگرش اسلامی به جهان[۳]، دارد برای خود در تعیین سرنوشت آسیا نوعی وزنه میشود.
و اما اندونزی - این کشور بزرگ اسلامی - که در قضایای
معارضه با مالزیا این) حکومت نیم بند استعماری) چنان سخت گرفت که مستقیماً رو در روی استعمارایستاد و از سازمان ملل پا پس کشید و میخواست به کمک چین و دیگران سازمان ملل دیگری را بنابنهد، با همۀ قدرتی که روشنفکرانش در پر کردن جای خالی کادر هلندی از خود نشان دادند و با همۀ پیشقراولیها که در کنفرانس - های بینالمللی دنیای استعمارزده، داشتند نمیدانم چه اشتباهی کردند (اختلاف نظر در صفوفایشان؟ شخصیت پرستی سو کارنو؟ بی خبری از وحشت امریکا نسبت به توسعه کمونیسم چینی؟ یا چه چیز دیگر؟ ) که در آن کودتای بدفرجام دیدیم که آنجا هم هنوز اسپریس دیگری است برای C. I. A تا ده روزه صدو پنجاه هزار نفر را به اسم مبارزه با کمونیسم قتل عام کنند! به صورتی که کودکان در کوچهها با سر انسانی توپ بازی میکردهاند اما من در این فکرم که اگر چین هفتصد میلیونی پس از آن کمونیست سوزانی چیان کای شک در کوره لكوموتیوها (۱۹۲۷) توانست در عرض بیست سال یکسره کمونیست بشود اندونزی صدو خردهای میلیونی این کشتار عظیم را در مدتی بسیار کمتر جبران خواهد کرد با توجه به اینکه در آن واقعه ۱۹۲۷ دست بالا در حدود ۱۵ هزار نفر از کمونیستهای چین قتل عام شدند و در این واقعه اندونزی ۱۵۰ هزار نفر.
و اما همسایگان عرب. کویت و قطر و بحرین و عجمان و دیگر شیخ نشینها که رها. حکومتهای کوچک جیبی و بغلی بی هیچ زمینه روشنفکری و فرهنگی و آلت دست هر که سرکیسه را بیشتر شل کند. ناچار بپردازم به محیطهای عرب متروپل که حتی معلم و کارمند صادر میکنند برای شیخ نشینها. و قبل از همه ایشان به وهابیهای سعودی. که ملا نقطیهای عالم اسلامند و خشکه مقدسهای تازه به دوران رسیدهای شلنگ تخته زنان در مرتع نفت. که گرچه مستقیماً براعتاب قدس عالم اسلام مسلطند، اما چنان سرگرم نفتاند که حتی اسلام را هم فراموش کردهاند و اگر عنایتی بهایشان میشود یکی به این دلیل است که:
«دست قضای الهی در هزار و چهارصد سال پیش کعبه را همچون گوهری در آنجا نشانده است و البته که این گوهر اکنون دیگر برای امرای سعودی ارزشی ندارد. سرایشان سی چهل سالی است که به آخور نفت گرم است. اگر روزگاری بود که زیارت من و امثال من شرقی خرج یکساله معیشت تمام بادیه نشینان حجاز و نجد را میداد اکنون از ریزه سفرۀ نفت است که زاد و رود سعودی ارتزاق میکنند و این سعودی که احترامی برای خود کعبه قائل نیست برای روشنفکر چه احترامی دارد؟ کعبه او اکنون به ریاض و ظهران نقل مکان کرده است که دکل چاههای نفت در آنها به جای گلدسته مساجد روئیده و اگر هنوز سعیی میکند سعی میان صفا و مروه نیست سعی میان آرامکو و استاندارد اویل است یا سعی میان پاریس و نیویورک با حرمسرایی در پشت سر و آبروریز اسلام و با همۀ فضاحت هاشان و بواسیرهاشان و پروستات هاشان... »[۴]
و من در «خسی در میقات» گذرا اشارهای کردهام به وضع وخیم
روشنفکران در آن دیار. کوردلترین حکومتها نسبت به روشنفکری و آخرین پست کمکهای اولیه در این راه دراز. هم در آنجا اشارهای کردهام که:
«همچنانکه اسلام با رسیدن به بغداد و ری و دمشق و اسکندریه و بخارا و آندلس اسلام شد حالا هم از تمام این نقاط باید به کمک این بدویت موتوریزه شتافت»[۵]
و از الباقی اعراب درست است که ما فقط با عراقیها هممرزیم، اما از روشنفکرانایشان به همان اندازه بریده ماندهایم که از روشنفکران مصری یا الجزایری. در ظل عنایت شامل همان دیوارهای قطور وحدت ملی که پیش از این دیدهایم یا به جبر شرایط استعماری که رابطه همسایگان را بریده است و ازایشان بیگانگانی ساخته و در عین حال که حکومت ایران به علت قضایای نفت و بحرین و شط العرب و فلات قاره و دیگر اختلافات ناشی از عمل استعمار از میان تمام حکومتهای عربی به قاعده «کند همجنس با همجنس پرواز» فقط با اردن و عربستان سعودی مختصر رابطهای دارد روشنفکران ایرانی همکاران همدرد خود را در جاهای دیگری غیر از این دو پایگاه نفتی و غیر نفتی می. جویند. یعنی که در مصر و الجزایر و سوریه؛ که روشنفکرانش بر مبنای تجربه شکست خورده ما در قضیه نفت و یا جلوگیری از تکرار اشتباهات ما و شاید نیز به علت رودررویی مستقیم با استعمار جوری عمل کردند که هم کانال سوئز را به روی کمپانی بستند و هم استعمار را از حوزههای حیاتی سیاست و اقتصاد خود راندند و اکنون اگر ما شکست خوردگانیم دلشادیم که ایشان حاصل شکست ما را پیش چشم داشتند. وگر چه انسداد کانال سوئز که در آغاز کار نوعی انسداد مجرای تنفس استعمار بود اکنون به علت حضور نیروهای اسرائیلی این پایگاه جدید الاحداث استعمار در خاورمیانه - در ساحل شرقی اش بدل شده است به سد رابطه ناوگان شوروی که از آن راه بسرعت بیشتر اسلحه مثلا ساخت چک را به ویتنام میتوانستند رساند؛ وگرچه نتایج جنگ سال گذشته میان اعراب و اسرائیل نه تنها اندیشه روشنفکران غرب را بلکه حتی از آن ما را فلج کرده است اما بروشنی دیده میشود که با یک تکان دیگر سراسر شرق و جنوب مدیترانه از زیر بار بختک استعمار خلاص خواهد شد و درست است که روشنفکران عراقی در حل یک قضیه کرد چنین درمانده اند که میبینیم و عین ما جای خالی خود را به نظامیان سپرده اند که یکی پس از دیگری به خانه عدم رهسپارند و درست است که تعقل و اندیشه مرد عادی در سراسر دنیای عرب به اختیار جماعتی آژیتاتور واگذار شده است که برای ایشان از اسرائیل غولی بسازند همچون مترسکی برای فراموش کردن اختلافات داخلی و نابسامانیهای اجتماعی و بیدقتی هایی که در پیاده کردن اصلاحات اجتماعی میشود؛ اما من به روشن بینی روشنفکران عرب سخت امیدوارترم تا از آن خودمان. چرا که ایشان در صف مقدم تری با استعمار دست به گریبانند. فقط به شرط اینکه روشنفکر عرب بداند چه می.خواهد در اشاره به این قضیه که جای سخن پردازی و صراحت بیشتر ندارد اجازه بدهید اکتفا کنم به نقل
صفحهای از کتاب ژاک برک، مصرشناس معروف فرانسوی که گرچه به روشنفکران مصری نظر، دارد اما گویا به ما نیز خطاب میکند:
به این مشکلات که هر کدام مختص یک محیط و یک درجه، است مصر مشکل اصلی را افزوده است؛ به شکل ارتباط خویش با الباقی دنیا را غرب که مصر او را به عنوان استاد پذیرفته بود و زودتر و جدیتر از همه ملل غیر اروپایی نیز این کار را کرده بود اکنون از جنگ جهانی دوم همچو مضحکهای بیرون آمده . است چرا که دیگر به خویشتن اعتقادی ندارد. پس دیگر چگونه میتوان شاگرد غرب باقی ماند؟ مسلماً غرب دیگری را میتوان پیشنهاد کرد غربی که از سوسیالیسم و از صلح دم میزند و چه بسیارند در مصر کهامید خود را در چنین غربی بستهاند.
و بسیاری از این جوانان مصری که در محکوم کردن امپرئالیسم بیش از همه حرارت دارند در حقیقت به اسم دفاع از مارکسیسم اصلیترین وفاداران بهاندیشه غربی هستند. و این گاهی برایایشان گران تمام می. شود بسیارگران (...) و اصلاً آیا غرب قلابی و مضحکه را با غرب حقیقی مبادله کردن کافی است؟ اعلام این عدم صلاحیت خیلی پیش از اینها هم میتواند برود. و شاید بایست این قدم آخر را نیز برداشت؟ پذیرش یک فرهنگ خارجی - چه سوسیالیست چه غیر آن - گرچه دنیایی و انقلابی هم باشد آیا الزاماً نوعی خطر کردن نیست به سوی از دست دادن شخصیت خویش؟ در این صورت چه چیز را جانشین آن باید کرد؟ هرچهامیدواری قاطعتر باشد چنین جوان مارکسیستی نمیتواند
ندیده بگیرد که اسلام یا فکر قومی یا وفاداری به میراث در طرز رفتار مردم عادی تا چه عمقی فرو رفته است و آخر چگونه بایست این منطق مضاعف اثر بخش بودن و در عین حال طبق سنت بودن را یا خصوصی ماندن و در عین حال دنیایی بودن را حل کرد؟»[۶]
میبینید که جواب این سؤال را ما نیز باید بدهیم. و آیا در این دفتر پس از این همه پرگویی قدمی به جستجوی جواب این سؤال اصلی برداشته شده است؟
اکنون بپردازم به بحث درباره وضع روشنفکران در دمواکرسی۔ های تودهای در این زمینه کار آسانتر است چرا که نه دست و پای آدم بسته است و نه میتوان از بیخبری و بریدگی رابطهها نالید. بهترین سند در این زمینه به فارسی هم ترجمه شده است. از چیلاد میلوش نویسنده لهستانی لیتوانی الاصل که در ۱۹۰۱ گزارش کوتاهی در این زمینه به کنگرۀ آزادی فرهنگ فرانسه داده و گرچه امروز پس از آن استالین زداییها باید قضایا جور دیگری باشد اما به علت قضایای مثلاً چکسلواکی در همین تابستان ۴٧ یا پیش از آن در محاکمات سینیاوسکی (آرشاک) و دانیل - در خود شوروی - و محاکمه میخوائیل میخوائیلوف یا جیلاس در یوگسلاوی - و نمونههای فراوان، دیگر آدمیزاد حق داردگمان کند که اوضاع هنوز برهمین منوال است که چیلاد میلوش خبر
میدهد ناچار بسرعت نگاهی به گزارش او بیفکنیم و سطوری را بترتیب از آن نقل کنیم میگوید: «در اینجا، روشنفکر ارگان ابداع و خلق نیست. بلکه صرفاً آلت و ابزاری برای اجرای مقاصد بشمار میرود. بدین معنی که باید لا ینقطع به آنهایی که حکومت میکنند فایده برساند و هرکس چنین فایدهای نداشته باشد روشنفکر محسوب نمیشود. ص ۴
روشنفکران در دموکراسیهای تودهای در وضعیتی قرار دارند که میتوانند طبقه جدید اشراف را بوجود آورند. به شرط اینکه مطلقاً و برای همیشه مطیع و فرمانبردار باشند. همانطور که قلب، خون را به تمام بدن میرساند وظیفۀ آنان نیز پس از تصمیم حزب عبارت از انتشار نظریات و عقاید دستگاه رهبری در کالبد اجتماع است. ص ۹
باید از ایجاد وضعی که روشنفکران در آن بتوانند فریاد کنند نه احتراز نمود. باید با ایجاد یک محیط مساعد و وارد آوردن فشارهای نامحسوس آنان را وادار به تسلیم نمود. این قاعدهای است که در همه جا میتوان بکار. بست مثلاً نویسندهای که در تحت (کذا) چنین فشاری واقع شده است به خود میگوید: به این که چیزی نیست اگر با نوشتن این مقاله مطابق سلیقه آنها بگذارند دنباله نگارش کتابم را که با خط مشی آنها موافقتی ندارد بگیرم مانعی در انجام آن نمیبینم. ص ۱۰
موضوع دیگری که از نظر رژیم جدید نهایت اهمیت را دارد حفظ و نگاهداری مؤسسات معروف و قابل احترام و استفاده از
ظواهر آن است؛ با توجه به این نکته که بتدریج باید محتویات جدیدی در آن قرار داد مثلاکم کم یک موزه معروف و قدیمی را به یک سالن نمایشگاه تبلیغاتی تبدیل خواهند کرد. یا مثلاً کاری با اسم فلان مجله معروف ندارند؛ فقط مقالات و مطالب آن را تغییر میدهند با اشخاص نیز به همین طریقه رفتار میشود قیافه و نامشان را ثابت نگه میدارند؛ اما نظریات و عقایدشان را به دور میریزند و فلسفه جدیدی جایگزین آن میسازند. ص ۱۱
در هیچ کجا اثری از نارضایتی مردم نیست؛ فقط هنگامی که هنرمندی شروع بکار میکند نویسندهای قلم بدست میگیرد، یا نقاشی قلم مو را برمی دارد و خوش بینی دستوری را منعکس میسازد؛ شما میتوانید نارضایتی بیپایان تودههای مردم را در خطوط چهرهاش بخوانید؛ تسلط بر روشنفکران کلید حکومت بر کشور است. ص ۱۲
ضرورت تاریخی محکمترین دلیلی است که در دموکراسیهای تودهای مورد استفاده قرار میگیرد در توده حزبی حتی در نزد مسؤولین و مقامات عالی رتبه، حزب این اعتقاد به ضرورت تاریخی با کینه و نفرت همراه است با این همه به سهولت ممکن نیست به آزادی به آن مفهوم که هگل از آن در نظر دارد، یعنی تجسم، ضرورت رسید انسان علاقهای به ضرورت ندارد. حتی اگر بداند که چاره دیگری به جز اطاعت از آن نیست و لذا ضرورت تاریخی یک جنبه ضعف دارد چه این ضرورت جز احترام به قدرت که به صورت قانون تاریخ جلوه کرده چیز دیگری نیست اگر روسیه شوروی بلغزد و تعادل خود را از دست بدهد، این کینه فشرده شده بیقین سیلابی منهدم کننده خواهد گردید. ص ۱۵
اما فرهنگ بدین مفهوم، چیزی جز سازمان توزیع در زمینه مغزی نیست. یعنی همانطور که دستگاه احتیاجات مادی و بدنی افراد را تأمین میکند همانطور هم احتیاجات فکری و مغزی افراد را برمی آورد و در نتیجه کاملا خصیصه کاری را که نویسندگان آهنگسازان و نقاشان بعهده ،دارند تغییر میدهد. و از این پس آثار آنان باید مصرف توده ای داشته باشد. ص ١٦
برای روشن شدن مطلب بهتر است به تاریخ شعر در سالهای اخير رجوع كنيم. من بخوبی ناظر تطور و تکامل اغلب شعرای دموکراسیهای توده ای بوده ام. این تکامل و ترقی به همان اندازه که شاعر در اثر خود از عناصر گوناگون اجتماعی سخن می راند قوس صعودی را طی می.کرد وجود این عناصر بدون شک در شعر ضروری است و بی طرفی در ادبیات، حاصلی ندارد. باوجود این وقتی اثر یک شاعر از مسائل اجتماعی اشباع میشد و کاملا به صورت یک اثر سیاسی در می آمد منحنی ناگهان نزول می کرد. این یک دام اجتماعی است که در کمین تمام هنرمندان دموکراسی های توده ای است. ص ۱۷
یک نویسنده یک استاد دانشگاه یک نقاش و یک آهنگساز باید خود را با نقشه ها و دستوراتی (کذا) که از بالا می رسد مطابقت دهد؛ چه در غیر این صورت موقعیت اجتماعی خود را از دست داده... در میان کسانی که نمیتوانند هماهنگ شوند در درجه اول آنهایی که طرز تفکر ارتجاعی دارند، اشخاص پیر و فرتوت یا مؤمن مقدس دیده میشوند. این جور آدمها اگر هم بخواهند نمی توانند هماهنگ شوند. هماهنگ شدن افتخاری نیست اما نشانه زرنگی و شهامت است. ص ۱۸
چنین به نظر میرسد که در کشورهای اسلامی در آن موقع که فرقه های گوناگون یکی پس از دیگری ظهور میکرد مسلمان به معنی مطلق خود وجود نداشت. و وحدت خارجی، اختلافات بی حد و حصر عقاید مذهبی را پنهان میداشت، و حتی مشربهای فلسفی که باطناً اسلام را مردود میدانست در ظاهر از آن به احترام یاد می کرد. این روش که برای حفظ شخص در مقابل سوءظن مردم بکار میرود و عبارت از اظهار مطالب بر خلاف اعتقادات قلبی است، در کشورهای اسلامی کتمان[۷] نامیده میشود... با مطالعه و بررسی زندگی مردم در دموکراسی های توده ای به این نتیجه میرسیم که مسأله کتمان در همه جا و در همه وقت بکار میرود.[۸]» ص ۱۹
گویا کافی است و از همین مقدار به راحتی میتوان دید که حکومت های ما نیز کم کم دارند با این روشها آشنا میشوند و روشنفکران ما نیز اگر با برداشتهای استعماری عمل نکنند، مجبورند به خدمت حکومت هامان در محیطی که به تقلید از دموکراسی های
تودهای ساخته شده یا میشود قدم بردارند.
۲) روشنفکر و مشکل بیسوادی
پیش از این اشاره شد که از نظر اجتماعی ما اکنون در دوره ظهور یک شهر نشینی تازه پا بسر میبریم که شیفته رفاه است و بنده مصرف اجناس وارداتی و برای دسترسی به این هر دو، سخت فریب پرچم و سرود ملی و مرزها را خورده؛ یعنی که تازه دارد با مفهوم ملیت آشنا میشود. در روزگاری که بینالمللی بودن سرمشق کتابهای دبستانی است روشنفکر ایرانی که باید آزاداندیش و چون و چرا کننده و انساندوست، باشد در چنین حوزهای باید آراء خود را عرضه کند؛ آرائی که به جای ایجاد رفاه و آرامش، ایجاد ناراحتی میکند؛ و از مصرف اجناس وارداتی فقط به «ترجمه» رضایت میدهد و از پرچم و مرز و ملیت فقط در حوزههای فرهنگی دفاع میکند. روشنفکر ایرانی در چنین محیطی درمانده. است تنها مانده است نه حکومت حرف او را میپذیرد و نه مردم او را میخوانند مرد شهری - واخیراً روستایی نیز که در بند نعمات است فرصت بحث در لاهوت و ناسوت را ندارد روحانیت نیز که روشنفکر را یک قلم طرد و تکفیر کرده؛ چرا که روشنفکر از آغاز کار سنگ لامذهبی را به سینهزده. سانسور حکومت نیز که بر رادیو و مطبوعات و دیگر وسایل کسب خبرو توزیع فرهنگ نظارت میکند در دست آن دسته از روشنفکران است که مزدورند و نه. مختار و به این طریق روشنفکر واقعی ما روشنفکری است که رابطهاش با خلق. بریده و تنها دلخوشیاش اینکه روز به روز بر تعداد مدارس افزوده میشود و بارعام، خلق روزبه روز رو به او مفتوح تر میگردد اما غافل از اینکه در درون مرزهای زبان فارسی این هنوز بارعام نیست بلکه بار خاص است و از دو سو هم به این تعبیر که فقط جیره خواران حکومت و آن دسته از روشنفکران که به سانسور او تن در دادهاند به این بار عام راه دارند و نیز به این تعبیر که مجلس این بار چندان گنجایشی ندارد تا او را هم با آرامش بپذیرد. یعنی کسی خریدار حرف روشنفکران. نیست و به همین دلایل است که یک قلم در حدود ۸۰ درصد از الباقی روشنفکرانی که وازدگان جان به سلامت برده وقایع این ۲۰ تا ۲۶ سال اخیرند، اغلب مقاطعه کار از آب درآمدهاند یا روزنامهنویس حرفهای یا ادارهکننده رادیو؛ و چرا؟ برای اینکه مردم بیش از این تحمل خرید متاع روشنفکری را ندارند. دست بالا بگیریم ۲۰ درصد از مردم باسواد معمولاً ١۵ درصد حساب میکنند یعنی که ه میلیون ایرانی باسوادند[۹]. پس آن ۲۰ میلیون دیگر مردم مملکت دنیاهای در بستهاند به روی عوالم روشنفکری؛ یا خیلی که همت کنند فقط از راه گوش چیزی میگیرند؛ آن هم یا از رادیو ( ۸۰ درصد آموزش شفاهی را) و یا از منبر روحانیت (۲۰ درصد الباقی را با توجه به دو ماه عزاداری در هر سال). و تازه همان ۵ میلیون نفر باسواد را نیز چنان با «رنگین نامه»ها سیر و پر نگه میدارند که دیگر اشتهایی برای هضم فرمایشات (! ) روشنفکران باقی نمی ماند میبینید که مشکل بیسوادی بدجوری مطرح است. و
این نه تنها مشکل اینجا است بلکه مشکل بزرگ تقریباً همه ممالک آسیایی و افریقایی و آمریکای جنوبی است. و میدانیم که برای درمان این درد، کوششهای فراوان هم بکار میرود. «یونسکو» هم کمک میکند. و سازمان ملل هم. خرج یک روز ارتش را هم حکومت ایران پیشکش میکند. اما کمی که دقت کنیم میبینیم اینها همه کوششهایی عبث است. چرا که یک بیسواد ایرانی یا عرب یا افریقایی گرچه به مدرسه دسترسی ندارد، اما ترانزیستور را در اختیار دارد. و این یعنی چه؟ یعنی که بیهیچ نیازی به مدرسه و کتاب و خواندن آنچه لازم دارد یا حکومتها به جای اوگمان میکنند لازم دارد از رادیوی جیبی کوچک خود میگیرد. و چه بهتر از این، از دوسه نظر که بسرعت میشمارم:
اول- از این نظر که مبارزه با بیسوادی نه تنها خرج فراوان دارد بلکه وقت فراوان هم لازم دارد. یک جایی خواندهام که حساب کرده بودند، در ایران دست کم ۲۵ سال برای این مبارزه مهلت خواستهاند. آنهم با صرف چه بودجههایی و تهیه چه مقدماتی و آن وقت آیا میشود تا ۲۵ سال دیگر صبر کرد؟ آنهم در جایی که فقط خرج یک روز ارتش را میشود صرف مبارزه با بیسوادی کرد؟ و آن هم به قصد تبلیغات؟ و حالا که رادیو به این راحتی وارد میشود یا در محل، سوارش میشود کرد و حکومتها به وسیلهاش آنچه را که لازم میدانند برای بیسوادان پخش میکنند، دیگر چه غمی از بی سوادی هست؟ از این گذشته فیلم را هم که داریم و تلویزیون را؛ چه ایرانیاش را و چه دوبله شدهاش را. یعنی سانسور شدهاش را. پس فشار بیاوریم برای توسعه شبکه رادیو تلویزیونی و به این طریق آیا گمان نمی کنید که یکی از دلایل رکود نهضت های ضد بی سوادی در همه عالم فقیر همین توسعه بیش از حد شبکه های رادیو تلویزیون است؟ در این زمینه مارشال مک لوهان» نویسنده منقد امریکایی پا را تا به آن حد فراتر گذاشته که تمدن دوره معاصر را بازگشتی به تمدن دوره های بدوی میداند که در آن خواندن و کتاب و مدرسه و الفبا جای خود را به شنیدن و رادیو و میتینگ ها و اصوات میدهند[۱۰]. بخصوص اگر توجه کنیم که خواندن و مطالعه به هر صورت مستلزم فراغتی است که روز به روز در حضور توسعه ماشین کمتر بدست می آید.
دوم - نكته بعد اینکه اگر همۀ مردم را باسواد کردیم - به فرض محال - و همۀ مردم کتاب خوان هم شدند فرض کنیم هر کدام دست بالا سالی ده کتاب بخرند و بخوانند.[۱۱] قیمت این ده کتاب - اگر هر کدام را حد وسط پنج تومن قیمت بگذاریم - میشود ۵۰ تومن. اما یک ترانزیستور حداقل ۱۰۰ تومن قیمت دارد. و اگر توجه داشته باشیم که اینجا در حوزه استعمار عمل میکنیم - یعنی
که اگر توجه کنیم که هم کاغذ آن کتابها و هم سرب حروفریزی شان و هم ماشین چاپشان وارد میشود یعنی به ازای اشاعه فرهنگ محلی نیز کمپانیهای خارجی سود میبرند (پس دلیل موجه برای یونسکو هم وجود دارد که در مبارزه با بیسوادی به ملل عقب مانده (!) کمک کند.)، پس به هر صورت در وضع فعلی هم که ۸۰ درصد مردم بیسوادند، کمپانی خارجی همان منافع را بدست میآورد. چرا که از راه فروش دو سالی یک ترانزیستور به هر نفر ایرانی برای کمپانی همان استفادهای حاصل است که از باسواد شدن دونفر ایرانی در یک سال بگذارید حسابمان را مرور کنیم. هر نفر باسواد ایرانی در سال فرض کردیم که ده کتاب بخرد به ۵۰ تومن. این را ضرب میکنیم در دو میشود صدتومن. و این حداقل قیمت یک ترانزیستور است که کسی میخرد و دو سال بیشتر دوام نمیکند. بخصوص اگر توجه کنیم که:
«مصرف رادیو در ایران حدود سالی ۵۰۰ هزار دستگاه است و با توجه به آمار گمرکی از سال ۱۳۲۰ به بعد هر سال مصرف رادیو نسبت به سال قبل ۳۵ تا ۵۰ درصد اضافه شده و اگر احتیاجات مردم به همین نسبت ادامه یابد بعد از سال مصرف رادیو در ایران سالی بیش از یک میلیون و پانصد هزار دستگاه خواهد شد.»[۱۲]
و در حاشیه دو صفحه قبل دیدیم که سالی ۱/۵ میلیون نسخه کتاب در ایران منتشر می. شود با توجه به اینکه هر کتابی به ه تومن بود؛ اما اینجا هر رادیویی دست کم ۱۰۰ تومن است.
و تصدیق نمیکنید که در چنین زمینهای همه حرف و سخن های حکومتهای ما برای مبارزه با بیسوادی نوعی تظاهر است یا عوام فریبی است؟ بخصوص که یک مرد باسواد از ساعات روز خود مقداری را هم صرف خواندن (روزنامه، مجله، کتاب) میکند و فرصت کمتری دارد برای گوش کردن به رادیو یا دیدن تلویزیون. اما یک بیسواد است که مدام صدای رادیو را توی گوش دارد. فروشندگان کنار خیابان را دیدهاید که نشستهاند و گوشی ریز ترانزیستورشان را توی گوش تپاندهاند؟ و اگر قصد حکومتهای ما در باسواد کردن مردم قصد قربت هم باشد تازه در همان حد است که به یک فرد عادی قدرت خواندن الواح حکومتی و اوراق تبلیغاتی و «رنگین نامه»ها را بدهد.
گمان نرود که به این طریق دارم در ارزش آموزشی رادیو یا تلویزیون تردید میکنم یا عین روحانیت متحجر قصد تحریم آنها را دارم. گرچه شاید روحانیت در آغاز کار این ابزارها از نظر غریزه دفاع از خویشتن متوجه بوده است که چه حریف ناقلایی دارد وارد بازار میشود که چه جانشین ناخواندهای خواهد شد برای او به هر صورت میخواهم روشن کرده باشم که استفاده از این ابزارها آنطور ما هم که ما پنداشتهایم ساده و بیدردسر نیست؛ یا خالی از آثار سوء؛ بخصوص وقتی که دوسوم متن تمام برنامههای آنها سخن از غرب
باشد و غربزدگی. و نیز میخواستم توضیح داده باشم که چرا ملت های استعمارزده به این زودیها موفق به پر کردن این چاله بیسوادی نخواهند شد. بخصوص اگر متوجه باشیم که رادیو یا تلویزیون در عین حال که ابزارهای آموزشی بسیار مؤثری هستند، اگر اداره کنندگان آنها اهل نباشند آنها را بدل خواهند کرد به ابزار تفنن یا به ابزار نشر اکاذیب و وسیله فریفتن خلق چنانکه در تمام ممالک استعمار زده هست. چراکه سلطۀ سانسور نمیگذارد حقایق اخبار و فرهنگ از آنها درز کند، و چراکه منابع اصلی کسب خبر و واقعه نیز یونایتدپرس و آسوشیتد پرس و رؤیتر هستند. یعنی که همپالگیهای استعمار[۱۳]. و چراکه از نظر روحی صدای یک رادیو برای یک عامی بی سواد مثلاً در مملکت ما درست شباهت دارد به صدای آواز خود او وقتی که در شب تاریکی از کوچه ناشناسی میگذرد و آواز میخواند تا نترسد.
خطر این نوع ابزارهای ارتباطی در حوزههای استعماری و دیکتاتوری به اندازه کافی روشن. هست بگذارید اکنون به خطر ایشان در حوزههای «متروپل» نیز توجه کنیم. «ژان بلوك میشل» یک نویسنده فرانسوی ضمن بحثی که دربارۀ داستاننویسی کرده است، این چنین به خطر رادیو و تلویزیون اشاره میکند:
«قهرمانهای داستانهای جدید عین قهرمانهای سینماها و گویندههای رادیوها حرف میزنند؛ یا عین سرمقالههای روزنامههای
بزرگ به این طریق هر یک از این قهرمانها بازگو کننده بی اصالتی هایی است که زیر فشار وسایل تبلیغاتی و فرهنگ عوامانه ساخته می شود. این فرهنگ عوام فهم کننده وسایل ، تبلیغاتی، در صمیمی ترین حرکات و سکنات فرد عادی چنان نفوذی می کند که تمام اصالت های او را میگیرد و هر آدمی را از همان یک قالب معین می گذراند که در اختیار اوست در این صورت برای این آدمهای قالب خورده از ابزار مدرن تبلیغات دیگرنه ماجرایی شخصی باقی میماند نه حادثه ای خصوصی عاشق میشوند عین فلان کس که در فیلم دیده اند؛ هنرمند میشوند عین فلان نمونه که در مجله خوانده اند؛ دزد و گانگستر میشوند عین فلان نمونه که در خبر دیروز روزنامه بود سنگینی این فرهنگ عوام فهم کننده و نمونه های قالبی می سازد به قدری است که مانع میشود تا خواننده یک داستان بتواند خودش را به جای قهرمان داستانهای کلاسیک بگذارد (...) درست است که روز به روز باسواد بیشتر میشود و ناچار خواننده داستان هم فراوانتر میشود ولی از طرف دیگر همین خواننده های داستان نیز زیر نفوذ شدید روزنامه ها و رادیو تلویزیون ها هر دم به سمت یکدستی و یکسانی و قالبی شدن و سروته یک کرباس بودن، سوق داده میشوند.[۱۴]»
وقتی در فرانسه که نه مشکل بی سوادی مطرح است و نه رادیو تلویزیونشان را چنین سانسوری نظارت می کند، وضع از این
قرار باشد، شما خود قیاس کنید که اینجا در مملکت ما وضع چگونه خواهد بود که هم مشکل بزرگ بیسوادی حی و حاضر است و هم نظارت سانسور. و اگر درست باشد که در یک اجتماع صنعتی و «متروپل» چنین مخاطراتی بر کار ابزارهای تبلیغاتی مترتب است که مردم را روز به روز از خواندن دورتر و بینیازتر نگاه میدارد و فقط به شنیدن و دیدن مشغولشان می، کند در ایران که تنها ۲۰ درصد باسواد داریم خطری چند برابر بزرگتر در پیش است. بخصوص اگر در نظر داشته باشیم که راه صحیح آموزش و پرورش، «خواندن» به همراه «تجربه» است. و از راه «شنیدن» تنها فقط آن ۷ درصد بسیار با هوشها میتوانند به هدفهای آموزش و پرورش برسند. این نکتهای است که در قلمرو آموزش و پرورش تقریباً به ثبوت رسیده است. و نیز با توجه به این که نسبت تأثیر حواس مختلف در یادگیری به این قرار است: از راه بینایی (مطالعه) ۷۵ درصد، از راه شنوایی ۱۵ درصد از راه لمسه ۵ درصد، بویایی ۳ درصد، چشایی ۲ درصد.
در چنین وضعی است که روشنفکران ایرانی بسر میبرند. با وظیفهای که صد چندان مهمتر است از وظیفه روشنفکران مثلاً فرانسوی این روشنفکران ایرانیاند که باید آخرین تعیینکنندگان نوع استفاده از این ابزارهای تبلیغاتی باشند و تهیهکننده برنامه های آنها و تشخیص دهنده اینکه از این ابزارها برای آموزش مردم باید استفاده کرد و نه برای فریفتنشان یا تحمیقشان یا در خواب خرگوشی نگهداشتنشان و آیا تمام روشنفکرانی که در وضع فعلی با تن در دادن به سانسور حکومتها، این نوع ابزارها را میگردانند،
متوجه مسؤولیت خطیری هستند که بعهده گرفتهاند؟ شاید بتوان گفت که ملاك خدمت و خیانت هر یک از روشنفکران در مملکتی مثل ایران در رفتارایشان است با این نوع ابزارهای آموزشی، تبلیغاتی، تفننی.
اجازه بدهید به تأیید مطالب این فصل تکهای از «ادبیات چیست» سارتر را نقل کنم. میگوید:
«هنگامی که خواننده بالقوه عملاً وجود ندارد و نویسنده به جای قرار گرفتن در حاشیه طبقه ممتاز اجتماع در آن مستحیل میشود تعارض و برخورد به سادهترین صورت خود تنزل مییابد. در این حال ادبیات با ایدئولوژی طبقات حاکم یکی میشود. میانجی واقع شدن نویسنده در داخل طبقه صورت میپذیرد و انکار و اعتراض او در جزئیات تجلی میکند[۱۵].»
و برای اینکه باز هم مطلب روشنتر شده باشد، خبری از مجله «تایم» آمریکا بیاورم؛ به عنوان اینکه آش آنقدر شور است که خان هم فهمیده:
«مدارس افریقایی که اروپاییان تأسیس میکنند. هدفشان این است که بومیان را اول غربزده کنند، سپس تعلیم بدهند. و با وجود این حقیقت که امروز رهبران سیاسی افریقا اغلب ضد غرب و ضد استعمارند، هدف دانشگاههای افریقای سیاه چندان فرق نکرده. در اوگاندا با جمعیت ۶،۸۴۵،۰۰۰ نفر و در آمدسرانه ۸ دلار در سال،
شاگردان دانشگاه «ما که رهره» به سبک آکسفورد» رقص «پیرپسران» میکنند و در ناهارخانهها با لباس رسمی حاضر میشوند و به عنوان ورزش اسکواش» و «کریکت» و «رگبی» بازی میکنند. در هیچ جای محیط دانشگاه کوچکترین نشانی از میراث محلی و هنرمندانه موسیقی غنی افریقایی. نیست برنامۀ دانشگاه نیز به همین حد بیمعنی است؛ به جای آنکه درسهایی در اقتصاد و کشاورزی افریقا بدهند که در سازندگی افریقا مؤثر است دانشگاه «ما که ره ره» تمام تأکیدش بر اصول سنتی غرب است؛ مثل فلسفه اخلاق یا فلسفه یونان و هر چند اوگاندا چندین لهجه محلی دارد که زبان غالب دانشجویان اوگاندا است تنها زبان رسمی، دانشگاه زبان انگلیسی است. یک استاد سرخورده این دانشگاه میگفت اینجا یک کلوبییلاقی است و در افریقای جدید و مستقل عین قرحه میماند.[۱۶]»
و اکنون خواهش میکنم سری به دانشگاه پهلوی شیراز بزنید. که بغل گوش حافظ و سعدی به فرزندان خلف کورش و داریوش ادبیات را به انگلیسی درس میدهند؛ و همان رقصها و بازیها و حرف و سخنها را دارند که در افریقاش به نظر «تایم» خنده دار آمده، دانشگاهی که در حقیقت شعبهای است از دانشگاه پنسیلوانیای امریکا. و ببینید چه پزها که به آن نمیدهند و چه داستانها!
۳) روشنفکر و مشکل زبان ترکی
آنچه گذشت طرح مسأله روشنفکران ایرانی بود و سنگینی بار
وظایفایشان از دریچه مشکل بیسوادی یا به طور کلی مشکل روشنفکران در ممالک استعمارزده و در میان مردمی که توانایی خواندن ندارند؛ و فقط میتوانند ببینند و بشنوند. و حال آنکه مشکلات دیگر نیز مطرح است. مشکلات دیگری که روشنفکر فرنگی و غربی یا روشنفکر در حوزه دموکراسیهای تودهای با آن طرف نیست یا سالها است که به حل آنها موفق شده است؛ یا اصلاً برای او مطرح نبوده است و برای اینکه بهتر متوجه باشیم که روشنفکر ایرانی کجا است، یکی دیگر از این مشکلات را طرح میکنم که مشکل زبان ترکی است.
پیش از این اشاره کردم که از جمعیت ۲۵ میلیونی ایران دست کم ۶ تا ۷ میلیون نفر در حوزهٔ زبان مادری ترکی به دنیا میآیند و در آن حوزه بسر میبرند. اما به این زبان مادری حق ندارند در قلمرو هنر و فرهنگ و مطبوعات و ابزار ارتباطی و خدمات اجتماعی سخن بگویند و ناچارند زبان دیگری را بکار ببرند که «فارسی» است و از حوزهای خارج از حوزۀ بالش زبان مادری به ایشان تحمیل شده است یعنی که در مدارس، در مطبوعات، در رادیو و تلویزیون در نامهنگاریهای دولتی بکار بردن زبان مادری،ایشان ممنوع. است بکلی ممنوع است. فقط روزی نیم ساعت از رادیو تبریز چیزی به زبان ترکی پخش میشود. در حالی که نه تنها برنامههای عریض و طویل رادیویی به کردی هست بلکه حتی به لهجه گیلکی هم از رشت برنامهها پخش میشود! قدم اول از نتایجی که مترتب بر این وضعیت است اینکه ۶ تا ۷ میلیون آدمی را در
ایران از بدویترین حقوق بشری محروم کردهایم که بکار بردن آزادانه هر زبانی باشد که میخواهند.[۱۷] ببینیم چه نتایج دیگری بر این وضعیت مترتب است.
با توجه به اینکه ملیتهای چند زبانه در روزگار ما اندك نیست (هند، عراق، لبنان، یوگسلاوی، سویس و غیرهم... ) و نیز با توجه به اینکه در ایجاد وحدت ملی مردم یک ناحیه جغرافیایی عوامل مذهب، تاریخ، آداب، شرایط اقلیمی و بسیاری عوامل دیگر نیز مطرح است، به هر صورت و حشتی نیست که اگر مردم آذربایجان را در بکار بردن ترکی (یا آنچنان که به غلط اسم گذاری کردهاند: آذری) آزاد و مختار. بگذاریم. اکنون اجازه بدهید که به عنوان زمینه بحث با نگاهی سریع به وقایع سیصد ساله اخیر بنگریم.
نمی دانم که دقیقاً از چه تاریخی زبان ترکی در آذربایجان رایج شده است. گرچه طرح این سؤال نیز غلط است؛ چرا که هیچ مجموعه بزرگ انسانی یک شبه زبان خود را عوض نکردهاند یا مذهب خود را یا آداب خود را. اما میدانیم که هر مجموعه بزرگ بشری در اثر مراوده با دیگر مجموعهها بده بستانهای مادی و معنوی فراوان میکند. یکی از آنها زبان. و آذربایجان که نه تنها معبر بلکه حتی اردو نشین قبایل بسیاری از ترکان بوده است - از سلجوقی بگیر تا هلاگو و دست آخر ترکان آق قوینلو و قره قوینلو که سلف بی واسطهٔ صفوی هستند - به مرور زمان تاتی آذری خود را که به احتمال قریب به یقین بازمانده زبان مادها بوده است، از دست داد و ترکی را پذیرفت. نکته اول حاصل از این واقعیت تاریخی اینکه اگر حتی زبان عربی با وجود پشتوانه مبنای ایمانی مقتدری همچو اسلام نتوانست خود را جانشین فارسی کند، شاید به این دلیل بود که ساخلوهای عرب اندك شماره بودند و پس از گذر صد سال در دریای وسیع اهالی حل شدند. و اگر ترکی، بی پشتوانه هیچ مبنای ایمانی محتملی شاید در طول دویست سیصد سال جانشین زبان محلی شد، میتوان گفت که یکی به علت کثرت اردوی ترکان و تداوم هجوم ایشان بود و دیگر به علت اینکه در زبان محلی (تاتی آذری) نه ادبیاتی وجود داشت و نه شعری و نه سنت فرهنگی جا افتاده ای، همچو ادبیات و فرهنگ فارسی. گذشته از اینکه از نظر اقلیمی آذربایجان به نواحی شرقی ترکیه فعلی بیشتر شباهت دارد تا به گیلان و مازندران، یا به کردستان یا به عراق و فارس؛ و میتوان گفت که آنچه از نظر تاریخ و فرهنگ و زبان بر ترکیه فعلی رفته است، ناچار شامل حال آذربایجان نیز میشده.
صرف نظر از این شاید و بایدها این را میدانیم که آذربایجان منشأ و مولد صفویها بوده است. و ناچار باید تشیع، اول در آنجا یکدست شیوع یافته باشد؛ و سپس به سراسر مملکت کشیده باشد که در هر گوشه اش حوزه های تشیع سابقه های تاریخی داشته؛ و سوال میکنم که آیا زبان ترکی در آذربایجان خود محملی نبوده
است برای شیوع سریع تشیع در آن ولایت؟ اگر توجه کنیم که اغلب کردها هنوز هم به تشیع، نگرویدهاند و نیز اگر توجه کنیم که از صفوی تا قاجار عده کثیری از اطرافیان دربارها تركها بودند که به قزوین و سپس به اصفهان و سپس به تهران نقل مکان کردند شاید دلیلی در دست داشته باشیم برای تأیید این حدس که اختلاف فارسی و ترکی اولین اثر خود را به نفع استقرار تشیع در آذربایجان و سپس در سراسر مملکت کرده است و کمی که وسعت نظر داشته باشیم میتوان قدم را فراتر گذاشت و دید که گرچه ترکی نتوانست پس از دوهزار سال معارضه با فارسی خود را از سمت شرق به این ولایت تحمیل کند-چرا که خراسان را با همۀ عرض و طول تاریخی و جغرافیایی و فرهنگیاش پیش رو داشت به عنوان سد سکندری- عاقبت لقمه را از پس سر به دهان ما گذاشت. یعنی که از آذربایجان. و اکنون این دیگر یک واقعیت تاریخی است که چه بخواهیم، چه نخواهیم وجود دارد و نمیشود انکارش کرد.
نکته بعد این است که در برخوردهای ایران با عثمانی و روس در سراسر دوران صفوی تا اواخر دوره قاجار - یعنی از اوایل قرن دهم هجری تا اواخر سیزدهم -میدان اصلی جنگ آذربایجان است. اغلب شهرهای آذربایجان در طول این سه چهار قرن بارها غارت شده است و اشغال شده است و ویران گشته و پیش از آن نیز تبریز وسلطانیه بارها پایتخت. بوده به هر صورت در شروع برخورد ما با فرنگ و، تکنولوژی لطمههای اول را آذربایجان خورده؛ ضمن اینکه قدمهای اول را برای مقاومت نیز در همانجا برداشتهاند بکار بردن سلاح آتشی، تأسیس روزنامه، تأسیس مدرسه، نمایشنامه - نویسی، ترجمه از فرنگی، سفرنامهنویسی والخ... همه یا در آذربایجان یا از آنجا شروع شده. و آیا به اعتبار همین پیشقدمیها و پیشقراولیها نیست که در سراسر دوره قاجار تبریز ولا یتعهد نشین است؟ توجه کنید که اعتبار خراسان در حوزه خلافت اسلامی یکی به این بود که ولایتعهد نشین خلافت بغداد شد یا به عکس؛ و همین واقعیت فرعی خود اعتبار مجددی برای خراسان فراهم کرد که از آنجا اولین نهضتهای استقلال طلب در مقابل بغداد برخیزند. منتها اگر ولایتعهد نشینی طوس نوعی استمالت بغداد بود از حوزه جغرافیایی بزرگی که هم میتوانست مزاحمتی برای بغداد فراهم کند و هم میبایست نگهبان بیضه اسلام باشد در مقابل هجوم ترکان ولا یتعهد نشین تبریز استمالت دیگری بود از حکومت تهران تاخط اول جبهه، اگر نه، مصون دست کم دلگرم بماند. آن وقت با توجه به تمام این مقدمات آیا نمیبینید که چرا مفهوم انجمنهای ایالتی و ولایتی به اصرار تبریزیان در قانون اساسی گنجانده شد؟ و چرا مشروطیت را قیام تبریز نجات داد؟ و چرا نهضت خیابانی و پیشه وری، و هر دو با یک اسم و عنوان، هم از آذربایجان ظهور کرد؟ باز به این نكات خواهم پرداخت.
نکته دیگری که صرف نظر از آن شاید و بایدها میدانیم، این است که زبان داخلی دربارهای صفوی و قاجار ترکی است. وگرچه زبان رسمی و کتاب دولت به اتکای میرزا بنویسها و منشیهای کاشی و نطنزی و محلاتی و آشتیانی فارسی است، اما چه بسیار شعرها و نامههای درباری که به ترکی به باب عالی استامبول رفته است تا از آن سمت جوابش به فارسی برگردد و اگر اغلب اصطلاحات دولتی و حکومتی مثل «عدلیه» و «نظمیه» و «بلدیه» به تأثیر از ترکی استامبولی وارد فارسی شده است به این علت است که عدهای دیگر از منشیهای درباری به دنبال شاهزادهای که دوره «استاژ» خود را در تبریز گذرانده بود و برای سلطنت به تهران میآمد به این سمت میآمدند و صاحب کیابیایی در دستگاه دولت یا حکومت میشدند. نمونه عالیایشان حاج میرزا آغاسی.
نکته دیگری که میدانیم این است که به علت همین پیشقرا - ولیها و پیشقدمیها و پیشمرگیها و مهمتر از همه «همزبانی» درصد ساله آخر دوره قاجار تا استقرار حکومت کودتای ۱۲۹۹، عطف فرهنگی روشنفکر آذربایجانی یا به قفقاز است یا به استامبول.
چون که از مقابل هجوم محمد علی شاه به مشروطیت، جماعتی از روشنفکران به استامبول مهاجرت کردند و نوشتههای آخوندزاده صابر تبریزی طالب اوف و دیگران که توجهی به سوسیال دموکراسی قفقاز داشتند در پیریزی مشروطیت و قیام تبریز سخت مؤثر بود. آن وقت در چنین محیطی از کشش و دفع و دعوی و پیشقدمی است که از اوان قرن ١۴ هجری به بعد حکومت تهران برای یکدست
۱. در زمستان ۴۶ از اردبیل میخواستم به تبریز بروم. بلیط اتوبوس که برایمان میکشیدند دیدم یارو به روسی مینویسد بلیط را که به دستم داد دیدم به زبان ترکی است و به خط روسی. شاهدم دوست همسفرم مهندس منجمی که با او به مغان رفته بودیم و بر میگشتیم. کردن زبان مردم در سراسر مملکت نه تنها کوشا بود بلکه همان سختگیریهایی را میکرد که صفویه در یکدست کردن مذهب مردم کردند. البته تا قبل از توسعه فرهنگ و مدرسه و مطبوعات و کتاب و کتابخوان مسأله اختلاف زبان چندان حاد نیست. چراکه مرد عادی عامی، با سواد و مکتب و خواندن کاری ندارد مگر مختصری در حوزه شرعیات و مسائل مذهبی که هنوز تنها حوزهای است که بکار بردن زبان ترکی در آن ممنوع نیست-اشاره میکنم به روضه خوانیها و نوحههای ترکی و به کتابهای بیشمار آن اما از طرفی به علت اعمال سیاست وحدت ملی حکومتهای پس از مشروطه و از طرف دیگر به علت جذبۀ آزادی زبانهای اقلیت که انقلاب اکتبر در روسیه به رسمیت شناخت و حکومت کودتا که اولین شناسنده حکومت لنین بود آن را درك كرده بود و ناچار نسبت به ترکی باید سختتر می، گرفت اکنون چهل و چند سالی است که تمام کوشش حکومتهای ایران نه تنها بر محدود کردن که بر محو کردن زبان ترکی است آن را آذری نامیدند؛ زبان تحمیلی نامیدند؛ اسم شهرها و محلههای آذربایجان را عوض کردند؛ کارمند و سرباز ترک را به نواحی فارس نشین و به عکس فرستادند؛ اما هنوز که هنوز است کوچکترین موفقیتی در از بین بردن زبان ترکی نداشتهایم.[۱۸] علاوه بر اینکه موجب نوعی نفاق مخفی شدهایم میان ترك وفارس که به کوچکترین زمینه مناسب از نو همچو دموکرات فرقه سی سر برخواهد داشت. و صرف نظر از متلک گوییهای خفتآور دو جانبهای که در این میانه رایج است - و نمونههایش به قلمرو ادبیات و تاریخنویسی هم سرایت کرده است[۱۹] - وضع جوری شده است که به جای ایجاد نوعی وحدت ملی نوعی نقار ملی جانشین گشته که حکومتهای ما برای استقرار نظم خالی از عدالت خود به آن چه تکیهها که نمی. کنند تنها با توجه به همان یک واقعیت که دستور عمل حکومتها، است در اعزام کارمند و سرباز فارس به نواحی ترک نشین و کارمند و سرباز ترک به نواحی فارس نشین با این نتیجه تأثرآور طرفیم که در سراسر مملکت چه کارمند و چه سرباز و ژاندارم یعنی آخرین حلقههای ارتباط حکومت و مردم - با مردم محلی بیگانهاند و رفتارشان نوعی رفتار استعماری است که نه براساس تفاهم دوجانبه بلکه براساس ترس و بیگانگی مستقر شده است. من حتم دارم که در تمام درگیریهای خیابانی و بیابانی این چهل ساله اخیر در هیچ ماجرایی هیچ سرباز محلی به روی اهل شهر و ولایت خود اسلحه. نکشیده بلکه این سرباز ترک بوده است که در تهران یا سرباز فارس بوده است که در آذربایجان رو به مردم شلیک میکرده که عصبانی نسبت به تمام بیاحترامیهای ناشی از شنیدن آن متلکها که سابقه ذهنی میدهند، حالا فرصت
کین توزی یافته. اگر رابطۀ دولت و حکومت با مردم یک رابطه سالم نیست به دلیل این است که چنین سیاستی در اعزام مأمورها رعایت میشده تا به گمان خود وحدت ملی ایجاد کنند؛ اما در حقیقت مدام خوراك رساندهاند به ایجاد سوءتفاهم میان آمر و مأموری که زبان یکدیگر را نمیفهمند و توجه داشته باشید که آن مأمور خرده پا - سرباز و ژاندارم و کارمند ساده - هرگز از روشنفکران نیست و مراحل عالی کلاس و درس و دانشگاه را ندیده تا بتواند در رفتار خود تعدیلی کند؛ و اما درباره روشنفکران برخاسته از محیطهای ترك زبان خود من فراوان دیدهام شاگردانی را که در کلاسهای درس این بیست و چند ساله معلمیام سرتاسر سال کوچکترین عرض اندامی در کلاس نمیکردهاند؛ به ترس از مسخره شدن. چرا که زبان فارسی را خوب نمیدانستهاند و نیز شنیدهام که از داوطلبان کنکور های دانشگاهی مملکت، ترک زبانان ۳۰ درصد کمتر از فارس - زبانان پذیرفته میشوند؛ و روزی در اردبیل با مدیر مدرسهای که سابقاً شاگردم بود مصاحبهای داشتهام که میگفت اول هر سال تحصیلی برای نامنویسی شاگردان علاوه بر مدارك و عکس و رونوشت شناسنامه که باید داشت، او سربچهها را هم نگاه میکند که اگر اثر قمه زدن زیر موهایش بود از پذیرفتنش خودداری کند؛ و به این ترتیب گمان نمیکنید که امکان رسیدن به حوالی رأس هرم رهبری برای ترک زبانان حتماً کمتر است تا فارس زبانان؟ و آیا همین یک واقعیت را محرکی نمیدانید برای چه محرومیتها و چه کینهها که آخرین آنها قضیه دموکرات فرقهسی بود؟ یا توجه کنید به شهریار شاعر غزلسرای معاصر که به عنوان شاعر دست اول در در زبان ترکی شناخته شده است و «حیدربابایه سلام» او قابل قیاس است با «افسانه» نیما، اما به عنوان شاعر فارس زبان غزلسرای دست سوم یا چهارمی است و تازه او در دورهای تحصیل میکرده که چنین تحریمی بر زبان ترکی سایه نینداخته بود و اکنون بزرگترین خطر تحریم ترکی این است که در آینده دیگر هیچ شاعر و نویسندهای از آن خطه نخواهیم داشت. اگر توجه کنیم که زبان ادبیات زبان صمیمیت و کودکی و گهواره و دامان مادر است و نه یک زبان دوم که زبان رسمی حکومتی و دولتی است میتوانیم توضیح بدهیم وضع شهریار را ولی چه بایست کرد برای جوان شاعر و نویسنده معاصر ترك زبان که برای انتشار آثار خود به مطبوعات باکو و اسلامبول پناه نبرد؟[۲۰] و آیا تصدیق نمیکنید که با توجه به اینکه ابزار کار روشنفکری کلام و زبان است به این طریق قدرت روشنفکری ۶-٧ میلیون ترک زبان مملکت یا در نطفه خراب میشود یا وسیله عرض وجود نمییابد یا اگر یافت به کجروی میافتد؟ توجه کنید به تمام الفباء اصلاحکنندگان، و زبان پیرایندگان - از فتحعلی آخوندوف بگیر تا باغچهبان و کسروی - که همهتر کند و آذربایجانی. و به احتمال قریب به یقین چون که هر کدامایشان فارسی ما را نمی فهمیدند خواستند فارسی مخصوصی بسازند که خود میشناسند و میسازند نیز توجه کنید به اغلب رجال آذربایجانی به حدود رأس هرم رهبری رسیده، که اغلب در کار خود ناکام مانده اند؛ اگر کجرو و اشتباه کار[۲۱] و خطا کننده و خائن در نیامده باشند. نیز توجه کنید به اینکه عوامل محرك اصلی در داخل حزب توده و دموکرات فرقهسی مهاجران بودند. نیز توجه کنید به تندرویهای آن دسته از روشنفکران ترک زبان که برای نفوذ در حوزۀ رهبری چه سخت تر از ما از ریشه های خود میکنند و چه مقلدان دست اولی میشوند برای غربزدگی. نیز توجه کنید به اینکه آذربایجانی جماعت عین یهودیها چه مقتصد از آب در آمده است چرا که فعالیت فرهنگی را از او گرفته ایم و تنها فعالیت او را در مسائل مادی آزاد گذاشته ایم. مهمترین دلیل این امر حضور بازوی کاری کارگران آذربایجانی است در تمام چهل سال اخیر در تمام نهضتهای ساختمانی مملکت. سراسر راه آهن و سدها و ساختمانها به دست عمله خلخالی و اردبیلی ساخته شده و هر چه راه است و اسفالت است و پیمانکاری است. هم اکنون کار فنی لوله کشی تهران انحصاراً به دست ایشان میگردد. وقتی یک مجموعه انسانی را از دسترسی به کتاب و روزنامه و کلاس و فرهنگ محروم کردی و ایشان را بازداشتی از اینکه شرکت کنند در بده و بستان با عالم علم و فرهنگ یا متوجه فعالیت بدنی صرف می شود. در صورت عمله و سرباز و ژاندارم و هرنوع مأمور اجرای دیگر یا متوجه فعالیتهای ذهنی غیر فرهنگی. یعنی که اقتصاددان میشود و دوسوم بقالیهای دو نبش تهران را در اختیار میگیرد. و بدتر از این وقتی از به کار بردن زبان مادری ایشان در، حتی رادیوريال خودداری کردی جذبهٔ رادیوهای خارج از مرز که به زبان مادری ایشان سخن میگویند بالا میرود هم اکنون ۹۰ درصد آذربایجانی های شهرنشین که رادیو دارند «باکو» را میگیرند. صرف نظر از اینکه نسبت مصرف رادیو در آذربایجان بسیار کمتر است تا مثلاً در گیلان و مازندران و در دهات آذربایجان کمتر می بینی قهوه خانه ای را که رادیو داشته باشد چرا که زبانش را نمیفهمند و اگر باکو را هم بگیرند لابد ژاندارم مزاحم است. ناچار این ابزار بزرگ ارتباطی برای ۶-۷ میلیون آذربایجانی، بیکاره مانده و اگر هم رابطه ای ایجاد میکند با این سمت و تهران نیست؛ با باکو .است نتیجه فرعی این قضیه اینکه رادیو نتوانسته در روستای آذربایجان جانشین مؤسسات مذهبی بشود و به همین دلیل مؤسسات مذهبی در آذربایجان هنوز به قدرت و قوت خود در زمان صفوی .برقرارند چرا که به زبان ترکی روضه میخوانند و سینه میزنند و قمه زنی هنوز در اردبیل رایج است و هر دهی یکی دو مسجد دارد بزرگتر و زیباتر و پر ثروت تر از مساجد شهری و تنها در مهمانخانههای آذربایجان است که میبینی مهر نماز پشت پنجره یا روی بخاری گذاشتهاند و حیف که آماری در دست نیست وگرنه میشد نشان داد که قسمت اعظم طلبههای قم از نواحی ترک نشین میآیند یا دست کم میشد نشان داد که نسبت طلبههای آذربایجانی سخت بیشتر از اهالی دیگر نقاط است. هنوز در خوی و اردبیل و حتی تبریز بدتر از قم-زنان نمیتوانند بیحجاب به کوچه بیایند هنوز دستههای عزاداری آذربایجانیها چه در تهران و چه در سراسر شهرهای شمال و مازندران که بازار کسبش در اختیار آذربایجانیها است و چه در خود تبریز و دیگر شهرهای آن ولایت، بزرگترین دستهها است و عکس العمل این همه آنکه آذربایجانی از محل گریخته و به تهران و دیگر نقاط غیر ترك نشین مملكت رفته چنان قرتی و غربزده و لا مذهب و بیبندوبار است که نهایت ندارد.
و به این ترتیب تن روشنفکری مملکت کاسته است و حاصل روشنفکری مملکت به آذربایجان دسترسی ندارد. یا به عکس. و من حتم دارم که بزرگترین نسبت بیسوادی که خود مشکل اول روشنفکران بود در آذربایجان است که به قوۀ دواز مدرسه محرومند. آنکه فارس است اگر به مدرسه راه داشته، باشد، به هر صورت کوره سوادی پیدا خواهد کرد؛ ولی آذربایجانی ترك علاوه بر مشكل دسترسی نداشتن به مدرسه، به مدرسه هم که رفت نه زبان معلم فارس را میفهمد و نه از خط و ربط کتاب درسی سر در میآورد. او که آب و نان را شش هفت سال تمام «سو» و «چرك» شنیده، حالا میبیند توی کتابش دو شکل هست با دو کلمه غریبه او به جای اینکه تصویر صوتی یک کلمه مأنوس را به تصویر بصریاش در آورد و
بشناسد، مجبور است تصویر صوتی و بصری یک کلمه نامأنوس را در مقابل فلان مفهوم ذهنی خود بپذیرد و این پی اول است که خراب گذاشته می. شود و این سوء تفاهم همچنان هست تا آخرین سالهای تحصیلی و تا آخرین سالهای عمر.
با توجه به تمام این عواقب آیا نرسیده است روزی که حکومت ما از سیاست وحدت ملی مفهوم والاتر و وسیعتری را در نظر بیاورد؟ و به صورتهای برازندهتری برای قرن بیستم در این زمینهها عمل کند؟ بخصوص که خطر سیاسی و ایدئولوژیک جذبه فراسوی مرزی از بین رفته و تنها جذبۀ زبانیاش باقی مانده؛ براحتی میتوان مثلاً دانشگاه تبریز را به صورت مرکز آموزش علوم و فرهنگ به زبان ترکی در آورد چرا که در آن سوی مرز گرچه ترکی رسمی است اما به خط روسی مینویسندش و در آن سوی دیگر مرز نیز که ترکیه است ترکی را به لاتین می. نویسند. گرچه هنوز به «رشید بهبوداوف» خواننده قفقازی که به عنوان مبادله هنرمند به ایران میآید جواز نمیدهند که در تبریز برنامه اجرا کند، یا فوتبالیست- های آذربایجانی روس که میآیند فقط در تهران برنامه اجرامی کنند، یا «علی اوف» مستشرق روس ناله دارد که چرا نمیگذارند در تبریز هم چند صباحی سر کند[۲۲]. اما باید توجه داشت که علت جذبه در کجا است؟ اگر حکومتهای ما متوجه باشند که جذبه اصلی آذربایجانی جماعت نسبت به آن طرف مرز قضیه زبان است و اگر اجازه بدهند که در آن ولایت زبان ،اول زبان مادری باشد و زبان اجباری بعدی زبان فارسی دیگر همۀ این ناراحتی ها برخاسته است. من اگر اغراق نکرده باشم میخواهم بگویم که صرف نظر از دیگر عوامل اقلیمی و جغرافیایی و تأثیر سیاستهای بین المللی تمام بحران های آذربایجان ناشی از مسألۀ زبان .است درست است که آذربایجان بزرگترین ولایت ایران است که با تکیه به ثروت خود کشاورزی و دامداری می تواند بی نیاز به درآمد نفت بسر ببرد؛ اما اگر اجازه بدهیم که در حوزه مسائل فرهنگی بی نیاز به یک زبان غیر محلی و غیر مادری مدرسه و مطبوعات و فرهنگ خود را اداره کند دیگر هیچ وحشتی از جذبه احتمالی فراسوی مرزی در میان نیست. گذشته از اینکه تن روشنفکری مملکت از این راه چه فربهی ها که بهم خواهد زد.
من میخواهم در پایان این فصل که از مشکلات روشنفکری در ایران بر شمرده ام صراحت بیشتری درکار بیاورم و بگویم که از آغاز پیدایش مفهوم ،ملیت یعنی از اوان مشروطیت تاکنون، حکومت تهران اگر نه از نظر سیاسی و اقتصادی ولی حتماً از نظر فرهنگی آذربایجان را مستعمره خویش میداند و اولین نتیجه سوء این استعمار فرهنگی کشتن فرهنگ ترکی در حوزه آذربایجان و به این مناسبت
کلام را به «امه سه زر» میدهم که شاعری است سیاهپوست و در این زمینه چه دردها که به دل دارد:
«هر فرهنگی برای اینکه شکفته شود نیاز به چارچوبی دارد و به ساختمانی. اما مسلم است که عناصری که زندگی فرهنگی خلق استعمارزده را میسازند در رژیم استعماری یا از بین میروند و یا فاسد میگردند. این عناصر البته در وهله اول عبارتند از تشکیلات سیاسی [... ] عنصر دیگر زبانی است که خلق به آن حرف میزند. زبان را «روانشناسی منجمد» گفتهاند. زبان بومی از آنجا که دیگر زبان رسمی زبان، اداری زبان مدرسهای و زبان فکری نیست به قهقرا میرود؛ و این پسروی مانع رشد آن میشود و حتی گاه به نیستی تهدیدش میکند [... ] وقتی فرانسویها قبول نمیکنند که زبان عربی در الجزایر و زبان ماداگاسکاری زبانهای رسمی باشند، مانع از این میشوند که در شرایط دنیای نوین این زبانها تمام نیروی بالقوه خود را به فعل درآورند و از این راه به فرهنگ عربی و ماداگاسکاری ضربه میزنند[۲۳]».
۴) کم خونی روشنفکری ۱۲۹۹ تا ۱۳۲۰
در فصلهای پیش سخنی از تنگی قلمرو تجربه و انتخاب روشنفکر ایرانی رفت. البته نه به خاطر تراشیدن عذر و بهانهای به قصد توجیه او که به قصد نشان دادن فرقهایی که از نظر وضعی
وکلی با روشنفکر «متروپل» دارد. که اولی در حوزه نیمه مستعمرهای و دومی در حوزه اقتدار کمپانی و به عنوان عامل استعمار عمل میکنند. و ناچار موضعگیریهایشان هرگز نمیتواند یکسان باشد در قبال حکومت یا در قبال روحانیت یا در قبال ابزارهای تبلیغاتی و ارتباطی چون به احتمال قریب به یقین اگر روشنفکر «متروپل» چنین دست بازی در آزاداندیشی پیدا کرده به علت وجود میدانهای بازی بوده است که برای تجربه در اختیار داشته از وسایل فنی گرفته تا رفاه اجتماعی و صحنه گسترده مستعمرات و بال عریض و طویل ماشین که زیر پای او همچو قالیچه سلیمان گسترده بوده و هست و روشنفکر ایرانی نه تنها چنین میدان گستردهای برای اثر گذاشتن نداشته و ندارد بلکه هنوز در داخل دچار مشکل بی سوادی است، یا دچار زبانهای اقلیت (ترکی، کردی، عربی)؛ و اگر برای او خوانندهای هم مثلاً در افغانستان و پاکستان و تاجیکستان بالقوه وجود دارد، مرزهای ستبر میان این ممالک که هر کدام به اتکای سیاستهای وحدت ملی! قد برافراشتهاند؛ مانع دست آخر تأثیر گذاشتن او و آرای او است در جماعت بیشتر. و با توجه به همین میدان حقیر تجربه است که آخرین راه حل روشنفکر در ۵۰ ساله اخیر وسوسه شرکت یا عدم شرکت در حکومتها شده است. که بکنم یا نکنم؟ اگر بکند چه جور شرکت کند در این حکومتهای دست نشانده - با آن همه اصول که او دارد - و اگر نکند چه کند با بیکارگی ناشی از بیاثر ماندن؟ و با اینهمه احتیاجی که به وجود او هست؟ همین جوری است که روشنفکر ایرانی به محض اینکه پا به سن گذاشت و از اصول پرستی خسته شد یا وسوسۀ رفاه اثر کرد، دست از لاهوت و ناسوت حقوق و وظایف و استعمار زدگی میشوید و به قصد ادای خدمتی در الباقی عمر اول در گوش خودش قرم قرم میکند تا حاضر و آماده که شد میرود و میشود توجیهکننده حکومتها و بعدهم وکیل و وزیر تا اثری از خود به جا بگذارد. و دست آخر که فهمید در حوزۀ عمل حکومتها اینجا فقط با تکیه به ترس و ارعاب میتوان مردم را موقتاً به راهی کشید - چرا که مرد عادی هنوز حرف او را نمیفهمد و اگر اطاعتی میکند به ترس از قدرت حکومت است که او در پشت دارد - آن وقت سرخورده میشود و از همه جا رانده و مانده و ناکام به برج عاجی پناه میبرد یا لباس درویشی و ترک دنیا میپوشد.
این چنین بوده است که روشنفکر ایرانی کم کم بدل شده است به ریشهای که نه در خاک این ولایت است؛ و همه چشم به فرنگ دارد و همیشه در آرزوی فرار به آنجا است. سختترین دورهها از این نظر دوره بیست ساله قبل از شهریور است که روشنفکر در خواب اصحاب کهف مانندی چرت میزند تا بوق جنگ دوم با هیاهویی از حرفها و دعویها و موقعیتهای تازه و آن وقت از نو چه کنم چه نکنم؟ که این بار از آن سوی بام میافتد. وقتی رادیو لندن بشخصه، به شخص اول برکنار شده طبقه حاكم اهانت میکند روشنفکر که نمیتواند از معر که عقب بماند! این است که یک مرتبه همه میریزند به حزب توده و باز با همان فرنگی بازیها و با همان موضعگیریهای در قبال روحانیت، شروع میکنند
به کوبیدن مذهب به اسم ارتجاع و کوبیدن حکومت به اسم استعمار. و این کوبیدنها ادامه دارد تا پس از حل اجباری قضیه نفت و آن بگیر و ببندها که تا روشنفکر میآید بفهمد چه شد که داغ و درفش شروع شده است و اعدامهای دستجمعی و روزگاری است که نه بر مرده، بر زنده باید گریست و اکنون از آن ماجرا پانزده سالی است که میگذرد که در آن روز به روز به روشنفکر سختتر گرفتهاند و مهارها را روز به روز تنگتر کردهاند و با بهترین روشهای موجود در عالم که چه در اسپانیا چه در اسرائیل و چه در دموکراسی های تودهای بارها آزموده شده چنان سر او را با پنبه میبرند که نه تنها خون نمیآید بلکه خود او هم نمیفهمد چه شد که از دار دنیا رفت. و اکنون این چنین است که آن همه آزادگان سینه چاک گویندگان رادیو از آب در آمدهاند یا هر یک برگوشهای از این سفره یغما اصل و فرع روشنفکری را فراموش کردهاند و مقاطعه کاری میکنند و آن عده قلیل که هنوز به عهد خود وفادارند یا در تبعیدند یا در زندان یا فریاد بیرمق میزنند و مردم همچنان بیاعتنا به سرنوشتایشان که خود به سرنوشت مردم بیاعتنا بودند و روحانیت نیز مبغوض حکومت و تأسیساتش و پیشوایان مذهبی در تبعید یا خاموش و همه چیز حکومت و همه جا و همه چیز حکومتی و فرمایشی و طبق دستور و زینتی و تازه همه جا انقلاب! دیگر قیامت قیامت است.
اصلاً من نمیدانم که در آن دوره بیست ساله پیش از شهریور چه به روزگار روشنفکر ایرانی آوردند که بازار روشنفکری پس از شهریور چنین بیرمق است و چنین یکدست و یک جهته سید ضیاء الدین که به یک حمله حزب توده خانه نشین شد تا به اعتبار کودتا تا آخر عمر همچنان مقرب الخاقان بماند و به اسب و علیق قناعت کند و حزب ایران که از نوعی لیبرالیسم بورژوا دفاع میکرد یکسره شد کلوب مقاطعه کاران و دیگران که در دوره جبهه ملی توش و توانی یافتند نیروی، سوم پان ایرانیستها، نهضت آزادی والخ... نوشداروهایی بودند پس از مرگ سهراب؛ و تنها یک حزب توده بود که در تمام این مدت ندایی داد و جماعتی را به حرکت واداشت و اثری گذاشت که بسیار خبط و خطاها و حتی خیانتها بر آن مترتب بود و ما به همین دلایل در ۱۳۲۶ از آن انشعاب کردیم که در فصل بعد بیاید و آخر چرا تنها حزب توده باید میداندار وقایع ده دوازده ساله اول پس از شهریور ۲۰ باشد؟ چرا دیگر خبری نبود؟ آیا دیگر روشنفکران دوره ۲۰ ساله همه مرده بودند؟ یا در اصل دیگر خبری نبود؟ به گمان من شاید به این دلیل که دیگر روشنفکران آن دوره ۲۰ ساله به هرچه در آن مدت گذشته بود رضایت داده بودند و به تسلیم یا به رضایت یا به همکاری سکوت کرده بودند و به همین دلایل است که میتوان گفت ارزش روشنفکری تعلیم و تربیت دوره بیست ساله پیش از شهریور با حکومت نظامیاش چیزی است اندکی بیش از صفر. شاید هم حق داشتند که سکوت کرده بودند چون میدیدند که قلدری در کار است و «مدرس را به آن صورت از معر که خارج کردهاند و «عشقی» و «فرخی را به آن صورت» و «بهار» را به آن صورت دیگر. و «پنجاه و سه
نفر» هم که تا جمع بشوند میبینند که در زندانند و پای روحانیت هم که از همه جا بریده. شاید هم به این علت که بزرگترین سنت مبارزه روشنفکری برایایشان نهضت نیم بند مشروطه است که دیدیم چگونه بود. به هر صورت و به هر دلیل که باشد اغلبایشان در آن دوره به محض اینکه بوی قلدری میشنوند میگریزند و اگر نه به شرکت در ظلم حکومت رضایت میدهند، به گوشهای میتپند و به انتظار میمانند؛ به اینامید که نظم فرنگی به دست فوج قزاق مستقر خواهد شد و بساط آخوند بازی بر چیده خواهد شد و مردم سواد یاد خواهند گرفت و عاقبت روزی خواهد رسید که این آب لیاقت شنایایشان را خواهد یافت انگار که روشنفکری ترشی انداختن. است آخر تجربه ترکیه هم پیش روی روشنفکر دوره بیست ساله هست و پیزر فرنگ هم لای پالان آن حضرت دیده میشود. و من بصراحت و دور از آدابدانی در اینجا تمام رجال مشروطه دوم و تمام روشنفکرانی را که به تغییر رژیم رضایت دادند و به آن دوره بیست سالهٔ پیش از شهریور ساختند – یا به سکوت یا به پذیرش تلویحی یا به شرکت در امر همهایشان را در این بی رمقی بعدی روشنفکری مقصر میدانم چرا که پیش رویایشان بود و در حضورایشان و با سکوت یا شرکتایشان بود که به عنوان جانشینی برای روشنفکری و روحانیت که هر دو در صدر مشروطه چنان زنده و فعال عمل میکردند و برای گرفتن این زندگی و فعالیت از آن هر دو چه بازیها که براه انداخته شد. از زردشتی بازی بگیر تا فردوسی بازی و کسروی بازی بهایی بازی هم که سابقه
طولانیتر داشت من به یکی یکی این بازیها که هر کدام یا ادای روشنفکری بوده است یا ادای مذهب، یا جانشین قلابی این هردو خواهم رسید ولی پیش از آن باید تکلیف خودم را با این کم خونی روشنفکری روشن کنم که میکربهای اصلیاش در سوپ بیرمق دوره نظامی بیست ساله پیش از شهریور بیست کشت شد.
وقتی در روسیه شوروی شاهد مرگ کلی ادبیات غنی قرن ۱۹ و ۲۰ روسیایم و یا وقتی آلمان بعد از جنگ هنوز قدرت ایجاد ۵۰۰ صفحه کار اصیل ادبی را ندارد که قابل قیاس باشد با توماسمان یا هرمان هسه و این همه تنها به این علت که یکی دو نسل میان دو جنگ را چه در روسیه و چه در آلمان با شرایط دیکتاتوری تک حزبی یا نظامی پروردند و در حضور کتاب سوزان و حبس و تبعید روشنفکران در مملکت ایران حتماً، براحتی، بیشتر و بهتر میتوان مرگ هسته اصلی روشنفکری را در یک دوره دیکتاتوری نظامی نشان داد. گذشته از اینکه جاپاها هنوز باقی است. کسروی کتاب سوزانی میکرد؛ شعر حافظ و ادبیات را آنهم در مملکتی که عوام الناسش جز دفتر حافظ چیزی را به عنوان ادبیات نمیشناسند. بزرگترین تخم دو زرده ادبی در آن دوره یک دوره مجله «مهر» است که کوشش اصلیش مصروف به نبش قبور است و به ترجمه و تحقیقهای لغوی و بعد یکی دوسالی مجلهٔ پیمان» به قصد زیراب مذهب را زدن و بعد چند شمارهای مجله «دنیا» است ایضاً به همین قصد؛ اما با جهان بینی. دیگر هدایت «بوف کورش را در هند چاپ میکند و مخفیانه.
«دشتی و حجازی که هر دو از دست پروردگان انقلاب مشروطهاند؛ اولی مأمور سانسور دیکتاتوری شده است، و دومی ظاهر سازیهای آب و رنگ دار ایران» «امروز را چاپ میکند از محمد مسعود که برای نارضایتیهای گنگ ولا عن شعور خود در «تفریحات شب» مفری پیدا کرده است دیگر خبری نیست. جمالزاده جلای وطن کرده است و یکه تاز میدان ادبیات داستانهای بازاری «حمید» است این است کارنامه ادبی زمان». به نقل از «هدایت بوف کور»، «هفت مقاله»، به همین قلم.
و این جوری بود که برای پر کردن جای خالی روشنفکران مجبور بودند بازیهایی هم در، بیاورند تا سرجوانان را یک جوری نگهدارند این بازیها را بشمرم:
- نخستین آنها زردشتی بازی. بود. به دنبال آنچه در حاشیههای پیش] گذشت در سیاست ضد مذهبی حکومت وقت و به دنبال بدآموزیهای تاریخنویسان غالی دوره ناصری که اولین احساس حقارتکنندگان بودند در مقابل پیشرفت فرنگ، و ناچار اولین جستجوکنندگان علت عقب ماندگی ایران؛ مثلاً در این بد آموزی که اعراب تمدن ایران را پامال کردند یا مغول و دیگر اباطیل... در دوره بیست ساله از نوسر و کله «فروهر» بر در و دیوارها پیدا میشود که یعنی خدای زرتشت را از گور در آوردهایم. و بعد سر و کله ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید پیدا میشود با مدرسههایشان و انجمن هاشان و تجدید بنای آتشکدهها در تهران و یزد آخر اسلام را باید کوبید و چه جور؟ این جور که از نو مرده های پوسیده و ریسیده را که سنت زردشتی باشد و کوروش و داریوش را از نو زنده کنیم و شمایل اورمزد را بر طاق ایوانها بکوبیم و سر ستونهای تخت جمشید را هر جا که شد احمقانه تقلید کنیم. و من بخوبی به یاد دارم که در کلاسهای آخر دبستان شاهد چه نمایشهای لوسی بودیم از این دست؛ و شنونده اجباری چه سخنرانیها که در آن مجالس «پرورش افکار» ترتیب میدادند؛ مال ما پاچناریها و خیابان خیامیها در مدرسهٔ «حکیم نظامی» بود؛ پائین شاهپور. هفتهای یک بار. و سخنرانان؟ علی اصغر حکمت سعید نفیسی، فروزانفر، دکتر شفق و حتی کسروی؛ و من در آن عالم کودکی فقط افتخار استماع دوسه بار سخنرانی ماقبل آخری را داشتم. الباقی را مراجعه کنید به مجموعه سخنرانیهای «پرورش افکار»[۲۴] از انتشارات مؤسسة وعظ و خطابه (! ) وابسته به دانشکده معقول و منقول! اگر قرار باشد به حساب این کم خونی روشنفکری برسیم باید یک یک آن حضرات گردانندگان و سخنرانان «پرورش افکار» حسابها پس بدهند به هر صورت در آن دوره بیست ساله، از ادبیات گرفته تا معماری و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زردشتی بازی و هخامنشی بازی.اند یادم است در همان ایام، کمپانی داروسازی «بایر» آلمان نقشه ایرانی چاپ کرده بود به شکل زن جوانی بیمار و در بستر خوابیده و لابد مام میهن! و سر در آغوش شاه وقت گذاشته و کوروش و داریوش و اردشیر و دیگر اهل آن قبیله از طاق آسمان پایین آمده کنار درگاه (یعنی بحر خزر به عیادتش! و چه «فروهر»ی در بالا سایه افکن بر تمام مجلس عیادت و چه شمشیری به کمر هر یک از حضرات با چه قبضهها و چه زرق و برقها و منگولهها؛ این جوری بود که حتی آسپیرین بایر را هم با لعاب کوروش و داریوش و زردشت فرو میدادیم.
۲- بازی دوم فردوسی بازی بود. باز در همان دوره کود کیمان بود که به چه خون دلها از پدرها پول میگرفتیم و بلیت میخریدیم برای کمک به ساختمان مقبرۀ آن بزرگوار که حتی دخترش غم آن را نخورده بود. اشاره میکنم به داستان افواهی آن قطار شتر که حله دیر کرده محمود غزنوی را همچو نوشدارویی پس از مرگ سهراب وقتی به طوس رساند که جنازه استاد را تشییع میکردند و دخترش همه را صرف ساختمان کاروانسرایی کرد بر در دروازه طوس و نه خرج بقعهای بر گور پدر و این مقبره داریها البته که همیشه به این صورتها بوده است یکی خواب نما میشود؛ دیگری پول جمع میکند و سومی بقعه را میسازد و امامزاده که دایر شد تازه میفهمی که چه دکانی است تا کلاه مردم را بردارند. و من اگر این داستان را فردوسی بازی میگویم هرگز به قصد هتاکی نیست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعری چون فردوسی. فردوسی را من فارسی زبان برای ابد در شاهنامه حی و حاضر دارد و در دهان گرم نقالها؛ و این نه محتاج گور است و نه نیازمند کلیددار و زیارت نامه خوان و متولی ولی شما بردارید و آن دفتر «هزاره فردوسی» را ورق بزنید که یکی دیگر از تخمهای چند زرده ادبی آن دوره است و ببینید زبده روشنفکران و نویسندگان و شعرای آن دوره زیر بال حکومت وقت چه درفشانیها کردهاند و بعد سری بزنید به بنای آن مقبره در طوس؛ و ببینید چه جسم درشت و نخراشیدهای را به عنوان یک اثر هنر، پیش چشم نسلهای آینده سبز کردهاند[۲۵]. نمونه منحصر به فردی از معماری دیکتاتوری -مستعمراتی زردشتی هندی و از این مقبرهسازی مهمتر اینکه چه اساسی گذاشتند در همان زمان برای این بازی دیگر که «شاه» نامهنویسی باشد به اسم کتاب درسی تاریخ[۲۶].
۳- بازی سوم کسروی بازی است. حالا که بهاییها فرقهای شدهاند در بسته و از شورأفتاده و سر به پیله خود فرو کرده و دیگر کاری ازایشان ساخته نیست، چرا یک فرقه تازه درست نکنیم؟ این است که از وجود یک مورخ دانشمند و محقق کنجکاو یک پیغمبر دروغی میسازند اباطیل باف و آیه نازل کن؛ تا فوراً در شرب الیهود پس از شهریور۲۰ در حضور قاضی دادگستری ترور بشود و ما اکنون در حسرت بمانیم که تنها تاریخنویس صالح ، زمانه پیش از اینکه کارش را تمام کند تمام شده است. و پیش از اینکه نقطه ختام بگذارد برداستان بیآبروئی رجال مشروطه، به ضرب تعصب جاهلی که تعارض روشنفکران با مذهب او را از تربیت محروم کرده است کشته بشود یکی به این دلیل که از هر صد نفر تودهای ۷۰ تا ۸۰ نفرشان قبلاً در کتابهای کسروی تمرین عناد با مذهب را کردهاند و دوم به این دلیل که در آن دوره با پروبال دادن به کسروی و آزاد گذاشتن مجلهٔ «پیمان» مثلا میخواستند زمینه برای رفورم در مذهب بسازند که روحانیت قشری از آن سرباز می زد ناچار میتوان دید که زمینهای در آن دوره چیده شده است تا پس از شهریور ۲۰ چنین نتایجی ببار بیاورد. و اگر به خاطر کوبیدن مذهب یا به عنوان جانشین کردن چیزی به جای روشنفکری نبود «پیمان» هم میتوانست مثل هر مجله و مطبوعه دیگری در توبره «محرم علی خان» جا بگیرد و فرصت نیافته باشد برای آن مذهب سازی قراضه؛ و به این طریق کسروی سوق داده نشده باشد به آن راه بی فرجام؛ وجوانان مملکت به آن راه بی فرجامتر که رکود روشنفکری است؛ بخصوص که ما در زمانهای بسر میبریم که فقدان کسروی به عنوان مورخی و محقق زبان ،شناسی بسیار سنگین است؛ چرا که مردی بود صاحب نظر و کنجکاو که نه ریا کرد و نه دغل بود و نه همچو کنه به این روزگار نکبتی چسبید و تنها یک تاریخ مشروطه اش می ارزد به تمام محصول ادبی و تاریخی و تحقیقی دوره بیست ساله.
به هر طریق با مجموع این بازیها است که به عنوان جایگزین روشنفکری در آن دوره نگذاشتند سخنی از روشنفکری در میان باشد با جهانبینی گسترده ای و رابطه ای با دیگر نقاط عالم و رفت و آمد فکر و اندیشه ای نه حزبی بود نه اجتماعی نه مطبوعات آزادی نه وسیله تربیتی و نه شوری و نه ایمانی تنها یک شور را دامن می زدند شور به ایران باستان را. شوق به کوروش و داریوش و زردشت را. ایمان به گذشته پیش از اسلامی ایران را. و با همین
حرفها رابطه جوانان را حتی با وقایع صدر مشروطه و تغییر رژیم بریدند و نیز با دورۀ قاجار و از آن راه با تمام دوره اسلامی انگار که از پس ساسانیان تا طلوع حکومت کودتا فقط دو روز و نصفی بوده است که آن هم در خواب گذشته:
این نهضت نمایی که هدف اصلیشان همگی این بود که بگویند حمله اعراب (یعنی ظهور اسلام در ایران) نکبت بار بود و ما هرچه داریم از پیش از اسلام داریم [...] میخواستند برای ایجاد اختلال در شعور تاریخی یک ملت تاریخ بلافصل آن دوره (یعنی دورۀ قاجار) را ندیده بگیرند و شب کودتا را یکسره بچسبانند به دمب کوروش و اردشیر. انگار نه انگار که در این میانه هزار و سیصد سال فاصله. است توجه کنید به این اساس امر که فقط از این راه و بالق کردن زمینه «فرهنگی - مذهبی» مرد معاصر میشد زمینه را برای هجوم غربزدگی آماده ساخت؛ که اکنون تازه از سر خشتش برخاستهایم. کشف حجاب، کلاه فرنگی، منع تظاهرات مذهبی، خراب کردن تکیه دولت، کشتن تعزیه، سختگیری به روحانیت... اینها همه وسایل اعمال چنان سیاستی بود».[۲۷]
البته توجه و تذکر تاریخی دادن، یکی از راههای بیدار نگاهداشتن شعور ملی. است اما علاوه بر اینکه در این قضایا، هدف ایجاد اختلال در شعور تاریخی بوده، است میدانیم که تذکر و «توجه تاریخی اگر هم دواکننده دردی باشد از دردهای ملتی با وجدان خسته و خوابیده ناچار سلسله مراتبی میخواهد. برای خراب کردن کافی است که زیر پی را خالی کنی اما برای ساختن ها اگر قرار باشد از نردبانی که تاریخ است، وارونه به عمق شعور دو هزار و چند صد ساله فرو برویم این نردبان را پله اولی بایست؛ بعد پله دومی و همین جور... و اگر پله اول سرجایش نباشد که با سر در آن گودال سقوط خواهی کرد و به جای اینکه در ته آن به شعور تاریخی برسی به زیارت حضرت عزرائیل خواهی رسید.»[۲۸]
که ما اکنون در حضور «میلیتاریسم» به آن رسیده ایم.[۲۹]
- ↑ «به مناسبت کشت خشخاش در ممالک همجوار ایران اقدامات دولت شاهنشاهی در جلوگیری مصرف تریاك به طور كامل مؤثر واقع نگردیده، فقط بهی سبب شده که بازار پر منفعتی برای قاچاقچیان فراهم گردد و هر سال مقدار معتنا تریاك به داخل ایران به صورت قاچاق وارد شود و ارز طلا خارج گردد و زندانها مملو از قاچاقچیان شود که متأسفانه عدهای از آنها اشخاصی غیر مؤثر و فریب خورده میباشند. از اطلاعات ۲۸ شهریور ۱۳۴۷ از سرمقاله «کشت خشخاش در ایران آزاد میشود».
- ↑ نقل شد از ص ۱۴ شماره ۶۵ مجله تهران اکونومیست» ۱۸ آذر ۱۳۴۳ از ترجمه مقالهای به قلم «ژرژ میدر نماینده کنگره امریکا از میشیگان و من که نویسنده این کلماتم به این قضیۀ شور بودن زمینهای اطراف سدی که در جنوب افغان بر هیرمند بستهاند در تابستان ۱۳۴۲ پی بردم از دو نفر مروج کشاورزی افغانی که به عنوان بورسیه دولت به گرگان آمده بودند و برای مطالعه در آفات پنبه در کردکوی» بسر میبردند.
- ↑ که ترجمه آثار او به فارسی هم شروع شده است. گرچه بسیار دیر. مراجعه کنید به احیای فکر دینی در اسلام ترجمه احمد آرام و «سیر فلسفه در ایران ترجمه. اح آریان پور و هر دو از نشریات مؤسسه فرهنگی منطقهای
- ↑ از مجله «اندیشه و هنر» مهر ۱۳۴۳ صفحات ۳۸۵ و ۳۸۶، از مقاله «ولایت اسرائیل» به همین قلم.
- ↑ از «خسی در میقات» (سفر نامه) صفحهٔ ۱۲۲، انتشارات نیل، ۱۳۴۵.
- ↑ ترجمه شد از ص ۶۸۴ کتاب مصر، امپرئالیسم و انقلاب» به قلم ژاك برك. این هم اسم و رسمش به فرانسه L\'Egypte، imperialisme et révolution. par Jacques Berque، Gallimard، Paris ۱۹۶۷.
- ↑ گویا مترجم گزارش میبایست تقیه» را به جای کتمان می گذارد.
- ↑ نقل شد از صفحات مختلف ذکر شده از جزوه وسوسه بزرگ یا زندگی دردناك روشنفکران در دموکراسیهای توده ای به قلم چیلاد میلوش، ترجمه علی وثوق در ۲۰ صفحه چاپ ،تهران سال ۱۳۳۱، از نشریات نیروی سوم.
- ↑ در سال ۱۹۶۵ هشتاد درصد جمعیت ۲۵ میلیونی ایران بیسواد بودند ولی اگر برنامه مبارزه با بیسوادی به همین ترتیب فعلی پیش برود، در سال ۱۹۷۵، ایرانی بیسواد وجود نخواهد داشت. آیندگان ۱۸ شهریور ۱۳۴۷.
- ↑ مراجعه بفرمایید به کتاب Understanding Media که کاش کسی ترجمه اش می کرد.
- ↑ به اتکای دفترهای «کتابشناسی ایران (ایرج افشار) در وضع فعلی سالی ۷۰۰ تا ۸۰۰ کتاب مختلف در ایران منتشر میشود منهای کتابهای درسی) با تیراژ متوسط دو هزار تا یعنی جمعاً در حدود سالی ۱٫۵ میلیون نسخه کتاب در ایران منتشر میشود به این طریق به هر نفر از آن ۵ میلیون نفر باسواد مملکت در حدود ۳ نسخه کتاب میرسد، نه ده تا.
- ↑ به نقل از صفحه ۲۵ روزنامه کیهان، ۲۹ اسفند ۱۳۴۲. از مقالهای به اسم «پاسخ واردکنندگان رادیو به مونتاژکنندگان» و الان سال ۱۳۴۷ است یعنی ۵ سال پس از تاریخ آمار مذکور. پس میتوان حدس مقاله را صائب دانست که الان سالی ۱٫۵ میلیون دستگاه رادیو در ایران مصرف میشود.
- ↑ مراجعه کنید به مقالهٔ «نظری به تأثیرات تلویزیون در انگلستان»، مجله «علم و زندگی» اردیبهشت ۱۳۳۹، ترجمه همین قلم.
- ↑ J. Bloch Michel, Le présent de L'indicatif. p.p. 40-41, Gallimard, 1963.
- ↑ صفحه ۱۷ «جنگ اصفهان» دفتر ششم، بهار ۱۳۴۷. از فصل «نویسنده و خواننده ترجمه مصطفی رحیمی.
- ↑ ترجمه شده از صفحه ۴۲ مجله تایم Time، آمریکا، شماره ۲۶ جولای . ۱۹۶۸
- ↑ ماده دوم اعلامیه حقوق بشر میگوید: «هر کس میتواند بدون هیچگونه تبعیض از حیث نژاد و رنگ پوست و اختلاف جنس و زبان و مذهب و عقیده سیاسی (...) از کلیه حقوق و آزادیهایی که در این اعلامیه پیشبینی شده بهرمند گردد.»
- ↑ و من در «تات نشینهای بلوك زهرا» صفحه ۱۷ حتی گسترش زبان ترکی را شاهد بودهام که گرچه از حوزه فرهنگ و مدرسه اخراج شده است، اما با دست بازی که در قلمرو کوچه و روستا و بازار دارد چیزی ما نعش نیست مگر گسترش فرهنگ و مدرسه و ابزار ارتباطی.
- ↑ اشاره میکنم به معارضهٔ مهندس ناطق باعبدالله مستوفی نویسنده تاریخ قاجار مراجعه کنید به مجله «یغما شمارههای شهریور، مهر، آذر و دی ۰۱۳۴۴
- ↑ مراجعه بفرمایید به شمارههای اخیر «اینجه صنعت» (هنرهای ظریف) هفتگی و دلیتراتور ماهانه چاپ باکو مرکز پخش هر دو در تهران کتابفروشی دنیا، نادری و در تبریز کتابفروشی نوبل.
- ↑ نقل از مصاحبه ای با حضرت تقی زاده ص ۵۰ مجله «روشنفکر»، شماره ۲۳،۶۰۵ اردیبهشت ۱۳۴۴، «سؤال - شما کرارا... در مقالات خود از انتقال بی چون و چرای تمدن غربی در قالب اجتماع ایران یاد کرده اید. آیا هنوز هم فکر می کنید که...؟ جواب من باید اقرار کنم که فتوای تند و انقلابی من در چهل سال پیش در روزنامه «کاوه» و بعضی از مقالات، افراط و زیاده روی در بر داشت. پس از نهضت مشروطه عده ای از روشنفکران و تجدد طلبان آن دوره چشمشان در مقابل درخشندگی تمدن غربی خیره شده بود... امروز من دیگر از آن عقیده افراطی عدول کرده ام و الخ...»
- ↑ این هم دو کلمۀ بسیار تازه از مادر عروس، یعنی از روزنامه «ینی گازت» ترکیه «گزارش وابسته فرهنگی ترکیه در تهران حاکی است که دولت ایران برای جلوگیری از بیداری احساسات ملی ترک در میان ۱۱ میلیون (۱) تركهای ایران رفت و آمد عدهای از دیپلماتهای ترک را که به امور فرهنگی اشتغال دارند
- ↑ مراجعه کنید به صفحات ۸-۸۷ کتاب «نژاد پرستی و فرهنگ» به قلم هلیون دیوپ، ژاك ولبه ما نا نژادا، فرانتس فانون، امه سه زر، ترجمه دکتر منوچهر هزارخانی، انتشارات ابن سینا، تبریز، بهار ۱۳۴۷.
- ↑ فهرست کامل اسامیایشان به نقل از همان مجموعه که در بالا آمد.
- ↑ که آنقدرها هم دوام نداشت و سال گذشته گویا مجبور شدند از اساس نوسازی بکنندش و من هنوز «المثنی» را ندیدهام.
- ↑ مراجعه کنید به «سه مقاله دیگر» به همین قلم.
- ↑ «کارنامه سه ساله»، به همین قلم.
- ↑ «کارنامه سه ساله» به همین قلم.
- ↑ مرحوم آل احمد کنار صفحه یادداشتی کرده اند به این مضمون «جای شجره نامه سه خانواده روشنفکر» که ظاهر آباید به صورت ضمیمه این فصل می آمده است، ولی متأسفانه هر چه جویا شدیم بدست نیاوردیم امید آنکه در آینده بیابیم و در جای خود قرارش دهیم .ن.
به مناطق ترك نشين محدود کرده است...» نقل شده از «آیندگان»، دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۴۷ از مقاله ای به عنوان «کشور دون کیشوتها».